یکشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۷

قربانی !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
...........................................

همیشه باید ترسید ، از بلاهای ناگهانی ، واز فرو ریختن  سقف ورفتن زیر آوارها ،  همیشه انسان در حال خوف وترس است  چرا که با ید روابط خودرا با خدای خودش  حفظ کند باید قربانی بدهد ،  وگاهی این قربانیها چه انبوهند وبزرگ ،  ترک ایمان وبریدن از خدای ، گناهی بس  بزرگ وغیر قابل بخشش است  وبزرگترین جنایت محسوب میشود ( دررحال حاضر بگمانم نیمی از جهان ترک خدا گفته اند ) ؟! .

 برای پیوند ابدی و همیشگی  واینکه نا فرمانی نکرده باشی باید همیشه بهترین  هارا قربانی کنی ، این بدعتی است که در ادیان ابراهیمی گذاشته اند ،  نافرمانی ازاین  امر  کار پر خطری است  از سویی دیگر ایمان بخدا  کاری همیشه بی نهایت جدی است وانسان  درهر لحظه  باید آماده قر بانی دادن ویا قزبانی شدن باشد .

ایمان ابدا حالت عادی ندارد ،  ایمان باید با درد وقربانی وشهید شدن توام باشد ! .  یک ایمان  عادی بی ارزش است ،  چرا مهر ورزیدن ودوست داشتن  واز گوهر خویش مایه گذاشتن اینهمه نا پایدار است ؟  ایمان با دردها کار دارد  درد مداوم ،  وبطور  کلی  انسان  مرتب باید درحال جوشش باشد اگر یکبار قربانی بدهی کافی نیست  نه ؛ نمیتوان برای همیشه یکبار  قربانی داد وراحت نشست وگفت که من  مالیاتم را پرداخته ام .  در این ادیان درد و خود آزاری  و قربانی کردن مرتب ادامه دارد  وصلیب سنگین خود را باید هرکسی بردوش خود بکشد !  قربانی کر دن ویا قربانی دادن  یک عمل یا فکر تاریخی نیست تبدل به یک اسطوره شده است  وهر آن باید تکرار شود  .
ایمان ما همیشه  با اکراه درونی وخود آزاری ودردهمراه  است  ایمان ما شهید شدن است و راه شهدا را رفتن .
بهر روی ما همه انسانیم ، وانسان  قدرتی  برای مقابله با آنچه را که نمیداند ونمیبیند وناگهانی فرود میاید ، ندارد ، حس ششم ویا حس حیوانی دراو نیست بنا براین مجهز به انواع واقسام تسلیحات شده است ودرپشت آنها خودرا پنهان ساخته وهر آن منتظر اشاره ای است .

همه پیوند ها امروز از هم گسیخته  همه دوستیها تبدیل به دشمنی  ها شده وهمه خویشان واقوام از هم دور ودور تر میشوند چرا که همه میترسند ، از یک نیروی نامریی .
مهر ورزی ها تمام شده اند  خرد جای خودرا به بیخردی وبی شعوری داده است ، لیسانس ودکترا را میتوان خیلی ارزان خرید ، اما شعو رباطن را به هیچ قیمتی نمیتوان دریافت کرد .

امروز سر زمین بزرگ قوم بنی اسرائیل میل دارد بر جهان حاکم باشد ودست به هرنوع حیله ای میزند وهر از گاهی احکام جدیدیرا وارد میکند وآن بهشت خیالی را در نظرها مجسم میسازد ودیگران نیز یا دربرابر او ایستاده اند ویا در پشت سراو ویا با او همراهند . 

خر د ودانایی ودانش واسطوره های ما کم کم از بین رفتند وبه زیر خاک شدند ، دیگر معرفتی در میان اقوام نیست  وشاهان واربابان حکومت میانند که  اصل حاکمیت  نیکی را نمیشناسد  سخت دلی وفلز بودن  با مهر یکی نمیشود  وپیوندی نمی بندد  ، نه نمیتوان  شاه  خودرا بر اسب نیکی ومهر استوار سازد .
وسر انجام زندگی ما به بن بست خواهد رسید . وهر آن باید درانتظار قربانی شدن ویا قربانی دادن باشیم .پایان 

.....دیدم آنک  از پس آن شیشه ها 
سبز درسبز ، آن افق  ، آن بیشه ها 
 نقشی از یک بیشه  خون درمتن  او 
خون پاک  رفتگان  در بطن او 

از پی آن  چشم های مشتعل 
یک حریق سرخ ، درباغی کسل ......؟
ثریا ایرانمنش لب پرچین « اسپانیا / 30/09/208 میلادی برابر با 8 مهر ماه 1397 خورشیدی !

شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۷

زلزله جات !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

روز شنبه !

من نمیدانم چرا این زلزله ها وسونامیها واین حوادث طبیعی!! تنها  محله های مخصوصی را نشان میگیرد ؟ یا جا های توریستی ویا خانه وآغل های  مسکینان وکوخ نشینان را ؟؟ هیچگاه به کاخ نشینان حمله ور نمیشود!  مثلا مزارغ سر سبز وپر با ر و پر برکت " بو شها " کاخ کرملین ، کاخ سفید  باکینگهام  پالاس و ساختمان سر کشیده وبلند بی بی سکینه وام آی سیکس وهفت را ؟!  گاهی فکر میکنم  طبیعت هم گویا با فقرا سر لج دارد ، که دارد ، بلا فاصله هم انجمنهای خیریه  نظیر " آکسفام"  در محل حاضر میشوند وبه کارهای  خیریه ! دست میزنند . واقعا این سئوال بزرگی است برای من  .

از همه مهمتر  لباس پوشیدن بانوی اول ترکیه مرا کشته ! درست مانند راهبه های قرون وسطی ، بیچاره  آتاتورک ورضا شاه هرچه را کاشتند پنبه شد وعلف زار ، حال این بانو چه چیزی را میخواهد ثابت کند ؟ ما نمیدانیم !  اگر مسلمانی ! پس چرا به مردان غریبه دست میدهی ؟ با آن هیبت ترسناک ، خیر این جناب سلطان ابوالاردوغان  خیال دارد دوران عثمانی هار را دوباره بر قرار سازد وخود اولین سلطان حرم باشد همچنانکه در سر زمین فلاکت بار ما سلطان ابن سلطان این امیرالمومنین  علی ولی اله عراقی  بر تخت نشسته واز حال ملت بیخبر تنها  شب شعر دارد وحرم  مطهر را که تدیل به یک ..... شده است را میل دارد برگردیم  به دوران صفویه ! بطور کلی  تاریخ و آنهاییکه روزی تاریخ نوین را نوشتند  از ضمیر  همه پاک کنند و روز از نو روزگار از نو .

نه ، اینها ا در رویاهای ما نبود ،  حال هرکسی بر میدارد ودیگری سر جایش میگذارد ،  ما بین خواب وبیداری  تنها چرند میگوییم ! وگوش به یاوه های یاوه سرایان  میدهیم ،  همه از هم میدزندند،  ونام آنرا داد و ستد گذاشته اند  همه به یکدیگر ستم وظلم روا میدارند ونام آنرا قانون نام گذاری کرده اند .

نمیدانم انهاییکه  قدرت ومالکیت ملتی را به یغما برده اند شبها میخوابند ؟  ویا از تاریکیها گریزانند واز سایه خود میترسند تنها شمش های طلا وسکه های طلارا به زیر خاک پنهان میکنند تا روزی مانند گنج قارون به دست دیگری افتد .

آیا از ما ، منظور ما ایرانیان بیچاره ودربدر وآواره  کسی بیدار هست ؟  ایا کسی یک رویای مشترک دارد ؟  آیا روزی همه " ما" خواهند شد ؟ فکر نکنم  با صدها نور افکن  هم که همه جارا روشن کنی باز آنها درتاریکی ویا زیر سایه دیگری پنهان میشوند .
تنها با رویایمان زندگی میکنیم .

شب گذشته  بین خواب وبیداری احساس کردم برای چند ثانیه قلبم ایستاد ودباره به راه افتاد ، کودکی سیاه پوش در بغل داشتم که میگریست  ، طبیعی است ، قلبی که درآن عشق مرده باشد دیگر توان طپش را ندارد  ونمیتواند بیدار بماند  تا به رویاهایش  شکل بدهد  همه چیز ازمن گریخته وگم شده است  وهمه بند ها پاره شده اند  تنها زخمی عمیق  برجای گذاشته اند . 
دیگر رویاهایم  نیز طبیعی نیستند سر شار از وهم وتاریکی و خوف  میباشند ومن چقدر در رویا زیستن بیزارم . پایان 

من ، مرغ صبح بودم  مست و ترانه گو ،
اما  در آن غروب   که ازهم جدا شدیم 
شب را شناختم .
................
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « 29/09/ 2018 میلادی  !



جمعه، مهر ۰۶، ۱۳۹۷

حاج آقا !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

چقدر آ ن روز ها ما میبایست از این " حاج آقاها " بترسیم ، امروز هم میترسیم فردا هم خواهیم ترسید ،  هروقت مجبور بودیم بخانه حاج آقا برویم حتما یک چادر سیاه  میبایست درون کیفمان  بگذاریم  وهنگامیکه حاج آقا آفتا به به دست از آن سوی  حیات به خلا میرفت ما چادر بسر  و پوشیده مبایست سرمان را خم میکردیم ! حاج آقا چکاره بودند ؟ در بازار حجره داشتند وبرنج میفروختند ! یا آرد میفروختند ویا روغن میفروختند ویا پارچه فروشی داشتند ، اما چون توانسته بودند یک دور د.ور آن خانه معلا بگردند دیگر  خود خدا شده بودند ! 

در محضر حاج اقا میبایست با چادر مینشستیم وحاج آقا یک دست  خودرا روی صورتش میگذاشت تا چشممش بما نیفتد اما از لابلای انگشتانش حسابی مارا دید میزد !
در خانه ما حاج  آقا زیاد بود  ! همه پدرها حاجی بودند ؟ گاهی  هم عرق را  درقوطی پپسی میریختند وجلوی زن وبچه هایان میگفتند این همان کولاست که ما درمکه میخوریم !!! با یک دیس پلو وخورش جا افتاده بادمجان ودو کیلو گوشت بره به درون شکم میفرستادند ، پشت بند آن منقل بود وچای وشیرینجات وغیره ، زنان با چادر نماز کمر بخدمت حاج آقا  اقا میستند !!! 

روزی یکی از این حاج آقا ها با همسرش از شهرستان برای چند روز یا هفته بخانه ما  آمدند  ! من با یک مینی ژوپ کوتاه و دمپای داشتم باغچه را آب میدادم ، حاج آقا وارد شدند ! با سلام وصلوات   به روی خودم نیاوردم  ، تنها گفتم ببخشید الان خدمت میرسم ، خانم دستپاچه ، مستخدم دستپاچه به دنبال چادربرای من بودند اما بی خیال ! 
سر فرصت باغچه هارا اب دادم وسر فرصت یک ببخشید گفتم ورفتم داحل حمام شدم وپس از آن با یک لباس تازه که با زهم دامنش کوتاه بود  وارد مجلس آنها  شدم ، ای داد وبیداد ! زن ! برو چادر بر سرت بیانداز ! بی خیال من از چادر متنفرم وبیزار  ، بعد  رو کردم به حاج آقا وگفتم :
ببخشید حاج آقا ! شما از اینکه من با این لباس هستم ناراحتید ؟ اگر ناراحتید اطاقتان حاضر است ! 
در  جوابم لبخندی پر آرزو زد وگفت : 
نه جانم ، نه قربانت بروم ، خانه خانه توست هر طور راحتی  همان گونه باش وبه زنها هم گفت خفه ! 
فردا صبح حاج آقا از اطاقش بیرون آمد وروی صندلی راهرو نشست وگفت :
ثریا خانم ! 
بعله حاج اقا !
قریانت بروم آن کتاب حافظ را بیاورم وبرایم حافظ بخوان ! 
چشمان همسرش از حدقه برون آمد ، چه ! از کی تا بحال حافظ خوان شدید حاج اقا !
حاج آـقا همانطور که چشم در چشمان من دوخته بود ، گفت :
هر نکته جایی وهر محلی مکانی دارد !!!! 
سر انجام توانسته بودم حاج آقا را از رو ببرم .
-------
تابلتم را باز کر دم  تا اخباررا بخوانم ، ای داد وبیدا د زنجیری از جانوران  یعنی خوانندگان ریز ودرشت گذشته روی آن امده بود ، نه بابا من از دست اینها فرار کر دم  یکی مترس وزیر کشاورزی بود ، که اورا  درفروشگاه فردوسی جایش دادند  بعد شد خواننده معروف ! یکی متر س بختیار بود یکی مترس وزیر  آب وبرق بود ویکی مترس فلان  شاپور وبه زور آنهارا بعنوان خواننده درحلقوم  ما فرو کرد بودند وکاباره شکوفه نو جای همه اینها بود ، شیخ کویت ، شیخ عربستان ، از انها حسابی پذیرایی میکرد ند!!! حال همه لقب " بانو " گرفته بودند !  دیدم چقدر " بانو" افت کرده وپایین افتاده !! سر پیری هنوز مشغول نشخوار جوانیشان بودند عده ای مرده بودند وعده ای هنوز در شهر فرشتگان به دنبال نوستالوژی ها بودند !  همه را دلیت کردم .
خوشبتانه پسر جوان  آقای شجریان دریک اطلاع رسانی از حال ایشان  خبر داده  بود  ، حالشان خوب است الهی شکر ! پایان .
 ثریا . اسپانیا » لب پرچین « جمعه  28 سپتامبر 2018 میلادی !!! 

پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۷

خبر !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین » اسپانیا !

خبر یعنی بد ، خبرها هیچگاه خوب نیستند تنها انسانهای احمق در انتظار خبرهای خوب مینشینند ، 
استاد بزرگ آواز ما  » شجزیان « در بیمارستان است وحالش خوب نیست ، دستها را بسوی قلبهایتان  بفرستید وبرایش دعا کنید او تاریخ زنده ما بود وهست ونامش جاوان  خواهد ماند .
او یگانه بود ، شعررا خوب میشناخت ،  موسیقی مارا از زیر خروارها خاک بیون آورد  وبه جهانیان نشان داد  ، او بسیار دراین راه زحمت کشید  وزحمات او بی مزد بودند وبی منت .

اکثر خوانندگان سطحی و کپیه او آمدند  مانند  شمعی  در فضای باد دوباره خاموش شدند هیچکس او نشد ونخواهد بود . ما جواهر بزرگی را از دست دادیم به همت نوحه خوانان وسینه زنان ومداحان منبری . ما همه چیز خودرا ازدست دادیم حتی سر زمین مادری را وخاک اجدایمان را تنها حرف زدیم ، حرف زدیم  ، سرود  خواندیم و دوباره  حرف زدیم  مصاحبه کردیم ودوباه حر زدیم ، در یک قالب مشخص .

او پختگی کامل  را داشت  شاعرانه زیست عاشقانه خواند  ابیات زیبا  و تعیبر آنها در  صدای دلنشین وجادویی او دلهارا به لرزه در میاورد ، دیگر دلی نمانده دلها سنگ شده  اند .

دیده دریا کنم و صبر یه صحرا فکنم 
و اندر کار دل خویش به دریا فکنم 

مایه خوشدلی آناست که دلدار آنجاست 
 میکنم جهد که خودرا مگر آنجا فکنم 

خورده ام تیر فلک باده تا سرمست 
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم 

او یک سخن شناس بود ویک معلم راستین  معرفت او واخلاقق  و شخصیت ذاتی او  از او یک انسان نمونه ساخته بود . 
 "دار م گریه میکنم ، صبحانه امرا با اشک آغاز کرد م"
ودر فکر آن کاوشکر جادویی هستم که هم اکنون  بیمار و زار در بیمارستان افتاده است ، آرزو  دارم سلامت وبا پاهای پر قدت خودش بیمارستانرا ترک کند . 

اندوهی  از دردها  ، خوشنودی مرا از بین برد 
پنداری که سودای  ما وآیین مقدس ما 
در دست باد ویران کننده است 

مردن رفتن نیست 
درآن نقشه کامل  تقدیر 
مارا به یک سر زمین تازه میبرد 
که قبلا آنرا نشانه گذاری نکرده اند 
 بمان ، بمان ، که تو خواهی ماند 
ودشمنان تو خواهند رفت .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا  27/ 09/2018 میلادی !.....وچه ماه شومی !!!

چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۷

خورشید کجا میدمد

ثریا / لب پرچین / اسپانیا 
..................................

در آغاز کار مردم نمیدانستند که چه مصیبتی بر سرشان آمده است  عده ای کم وبیش احساس کردند  وراه فرار را درپیش گرفتند  عده ای میدانستند چیزهایی درمیان آنها گم شده وچیزهای تازه ای جای آنرا گرفته است ،  آن چیزهای که گم شده بود همه نا معلوم ومجهول بودند اما دراحساس مردم هویدا بود ،  زیبا رویان دیگر نمیتوانستند دست دردست عاشقان بگذارند  وراحت درخیابانها راه بروند ویا درکنج سینماها درکنار هم قصه های عاشقانه بخوانند ،  نو عروسان جوانی که تازه بخانه شوهر رفته بودند در حال خوف ووحشت بودند  جمله هایی  وکلماتی از میان مردم گم شده بود ، رادیو هرروز  خبر قتلها کشتارها وخون ریزی هارا  میداد  موسیقی قطع شده ، اواز جای خودش ار به نوحه داد اما مردم صبور بانتظا ر  نشستند تا سفره آنها لبریز از نان شود وآن کسیکه میامد برایشان پپسی را قسمت میکرد ونان را قسمت میکرد وآنها راحت میتوانستند موهای دختر مش اکبر  ر ا بکشند !! تعبیرهای دلنشین از میانشان رفته بود  اندوهناک بودند  دلشان میخواست از یکدیگر بپرسند که چه چیزی را گم کرده ایم ؟  همه چیز را حتی خودشان را .
با گذشت زمان به ناراحتی  مردم افزوده شد عده ای هرچه را که داشتند  گذاشتند وروی به کشورهای غریب نهادند ، حافظه  آنها کم کم ضعیف میشد  وهیچیک  نمیدانستند که چه برسرشان امده تنها کسانی میدانستند که از روز ازل دست دردست این تازه واردین  داده بودند ؛ بو هایی را احساس کرده وخودرا دربست فروختند ، یک دست جام باده ویکدست درخم گیسوی یار ! 

دیگر کسی نمیتوانست بگوید عشق من ، روح من ،  رویای من  همه چیز به زیر  ابرهای تاریک فرو رفته بود  آن کلمات زیبا ولطیف که دلی  را شاد میکرد گم شده بود  رفته رفته اشنائیها  ودوستی ها  ازهم گسیخته شد  دو گانگی  ویا چند گانگی ایجاد شد ما خودیها وغریبان !  بی وفایی وخیانت جای خودرا به مهربانی و عاطفه ها  داد ،  دلبران از عاشقان روی برتافتند عشقها معیار پیدا کرد خرید  وفروش میشد  همه از هم کناره گرفتند  افسردگی د ر چهر ه ها محسوس گردید ، بی خاتمانی ، گرسنگی وبی در کجایی عده ای را به گوشه های خیابان فرستاد دراین بین مافیا ی قدرت مواد از فرصت استفاده کردند وآنهارا تغذیه نمودند مردان سست شدند بی حال وبی تفاوت  شدند وزنان کمر بخدمت بستند تا نان آور خانه شوند .

مدارس بکلی  عوض شد دختراان کوچک مانند عروسکهای نخودی روی سبزه به زیر  چادرهای  سیاه وسفید رفتند ، ما به کجا میرویم ؟ ای پروردگار  ؟! دیگر شاعران  رودخانه  شعرشان خشک شد وخوانندگان هریک به گوشه ای خزیدند ؛ همه چیز یواشکی شد  غیر از صیغه وفروش دختران  وپسران  آنهم توسط جوانان خوش برو رو !!!ورهبری  مدان خدا !
دیگر  وجد و احساسی در کسی باقی نماند همه سیاستمدارشدند .ویا جاسوس وخبر چین !

ودر این بین ناگهان سر وکله چند جانور  نیز پیدا شد که درنقش اپوزیسیون خارج از کشور میل داشتند جوانانرا به قتلگاهها بفرستند ، 
وما ؟ ساده  دلانه به همه چیز نگاه کردیم وفهمیدیم که دیگر دراین دنیای  ویران  جایی نداریم غیر از خاک غربت که درآن خاکستر شویم ، 
دران دنیا اگر شعر نباشد  موسیقی نباشد ودلی آغشته از عشق نباشد زندگی  با مرگ فرقی ندارد ، ما مردگانی  هستیم که تنها نفس میکشیم ، راه میرویم ، و توالتها را
پرمیکنیم ، جان کندیم وجان میکنیم برای آنکه تنها زنده باشیم ونامش را  به غلط گذاشته ایم زندگی . پایان 
ثریا / اسپانیا » لب پرچین « چهار شنبه 26 سپتامبر 2018  !

مجنون

آنچه را که مربوط  به تو خواندم ودیدم  باورم شد کوشش تو برای تبرئه خود بیفایده است  حال آرزو دارم سرت را مانند  یحیحی قدیس درون سینی بکذارند وبرای  من هدیه  بیاورند .من چندان فریب ترا نخوردم برایم یک سر گرمی بودی  برای بیخوابیهایم .
شارلاتیزم تو برای همه روشن بود  امامن  لج کرده بودم  چون بخیال خود انتخاب خوبی را کرده بودم حرفهای هیچکس را قبول نداشتم  تو چه صمیمانه با شانه های  کوچکت وسر بزرگت ودستهای کوچکت میل داشتی همه چیز ها را زیر خاکستر ریا پنهان کنی خوب یک  عز یز نسین  جدید با جوکهای بامزه  تا وقتی پایت به فریب جوانان نرسیده بود  اول ترا بعنوان نویسنده پنداشتم تازه معلوم  شد نیمی  از کتاب را شخس دیکری نوشته خوش سر وزبان  بودی از زیر هر سئوالی  که ترا زیر فشار  میگذاشت  با رندی گذر میکردی .
میدانی امروز حالم  را بهم زدی بشکل یک دلقک ناشی که روی صحنه رقص را بلد نیست وتنها جفتک میاندازد من از قبیل تو در اینجا زیاد دیده ام اما آنها نه تریبونی  داشتند ونه دوربینی دستشان زود رو میشد ومیرفتند 
فریب دادن جوانان وآنها را به دست دژخیمان سپردند تنها کار آدمکشان حرفه ای وتعلیم دیده است  .
بهتر است به دنبال کار شرافتمندانه ای بروی این عینکها  پالتو ها وتی شرت ها را از همه مغازه های چینی میتوانی تهیه کنی اما شرف را نه ! آن باید در وجودت باشد 
 ترا به خدای خودت میسپاارم که تر ا تا این سوی مرزها تحفه فرستاد .
لب پرچین /ثریا 

عبادیون

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

 از زمانیکه دنیای سیاست دردست  های زنان افناد دنیا دچار آشوب وبلبشو شد !  زنانی که هرلحظه هورمونهای آنها جا بجا میشود وشاید درطی دوران ماه یک یا دوهفته عادی باشند ! ومردان با خودشان سرگرمند  گویا به آنها نیز استروژن زنانه تزریق کرده اند !!!  تنها به دنبال جمع آوری طلا وقما ر وبازی های دیگر که بما مربوط نیست ! 
دنیا دچار آشوب است ،  دچار بی نظمی وبی ثباتی است ، سر زمین  ما هم دردست حضرت اعلی میباشد وایشان باید تصمیم بگیرند که آیا یک ایرانی باقی بماند ویا نسلشان از بین برود . دراین بین » شیرین خانم عوبادی » که جایزه صلح نوبل را یدک میکشند  از دوردستها دستی بر آتش دارند و هرکجا خبری شد ایشان انگشت خود را بالا میبرند که ما هم هستیم اما دستشان در تمام کاسه میچرخد  ، ایشان از همان قوم بنی الهی های میباشند که قرار است روزی بر  سر زمین ایران حاکم شدوند .

به راستی مردان کجا هستند ؟ چرا خاموشند ؟ زنان شلوار پوشیده  با یک قدرت پوشالی تنها مشتهایشانرا گره میکنند تا النگوها وجواهرا خودرا  به نمایش بگذارند ؛ زن هستند دیگر !!!وگاهی هم مردانی   حاکمد که ....بهتر است چیز ی دراین باره ننویسم که خود  بخوان از این اشارتها ! مادر خودرا بعنوان همسر یدک میکشند !!!

دنیا روی پایه هایش دارد میلرزد  ودچار پریشانی است ، و دچار اغتشاش  دیگر فصلها هم گم شده اند . خدا وحقیقت نیز هر د و در هر چهره ای جداگانه  پنهانند . ما هم عادی شده ایم یعنی عادت کزده ایم بنی آدم بنی عادت است .

مردان پشت به تجربه های دین واجداد ی خود کرده اند  همه چیز مرده  گاهی خدار ا نیز انکا رمیکنند ،  نام های تازه ای باو میدهند  کفر والحاد نام تازه خدا میشود  دروغ وریا  وخدعه  نام تازه حقیقت ر ا برخود میگذا رد .

اهریمن  وابلیس  ، نام تازه خداوند است .

واین زنانند که هنوز نماز میخوانند ؛، وهنوز به حجله میروند درانتظار مردی !  ویا ضد ونقیض ها واین  تضادها  دنیای ما را وجود آورده است و فراموش کرده دایم که دیگر غذا نیست ، از هیچ زمینی گندم نمیروید و هر چه میخوریم شبه غذا و ساخت کارخانه ها وآزمایشگاهها ست .وبقول شاعر بشر کم کم به غار بر میگردد .
هم اکنون غارهای را ساخته اند و آماده   وحال ما درپی آن خدایی هستیم که روز رستاخیز را  بر پا میکند  نه  رستاخیزی از مردگان  ،   بلکه ین زندگی است که باید د.وباره ازنو یک رستاخیز بر پا کند .

 مردا ن کجا هستند ؟  درکلوپهای شبانه ویا دورمیزهای رولت ویا سرگرم تغذیه بینی واحساسانت دروغین  خود . اگر  همه اندیشه هارا ،  اندیشه های پاک ونوین را  درهم جمع نمایند  ، اگر  همه تجربیات گذشته را  وآنچه را که میافریدند  به هم بیامیزند  شاید از مخلوط کردن آنها  دوباره مردانی برخیزند  .چهره واقعی خودرا نشان دهند .
نه زنی مانند شیرین خانم که باید درافسانه های نظامی گنجوی بخوابد ودرانتظار فرهادش باشد . 

دیگر  نا امید شدم از همه ، حال باید به دنبال قصه های خنده داری بروم تا دیگران را  بخندانم . دنیا حوصله این گفتگوها را ندارد. ث
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 26 / 09 / 2018 میلادی  برابر با 4 مهر ماه 1397 خورشیدی !

سه‌شنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۷

ما برای ......

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..........................................

ما برای آنکه ایران کشوری ویران شود ، چه غزلها گفته ایم وچه درها سفته ایم !
ما برای آنکه ایران کشوری ویران شود ، چه سفرها کرده ایم چه ثمرها دیده ایم 

 ما یا خیلی سیر بودیم ویا خیلی گرسنه !  " چپ " بودن نماد روشنفکری  بود ووطن پرستی شاه دوستی امل بازی ، وعقب ماندگی وپوسیدگی !!  شکم ها سیر بودند ، هی میل داشتید ؟  هر شب شاه پاکتی پول برای شما  به درخانه هایتان بفرستد وشما با نشمه های ارمنی ونیمه فرنگی خود ونیم روسی عرق سگی بنوشید ؟ ! آن پول  نباید صرف ابادانی مملکت میشد ،  میل داشتید  پس از جنگ وبا آن ملت ....گشاد تهران  ناگهان پاریس شود ؟ ویا امریکا ویا لندن شود ، ملتی که هشتاد درصد آن بیسواد بود واگر کمی خواندن  را میدانست کتابهای ( چین سرخ ) ویا کتابهای چرند آن مردک دیوانه  شریعتی را میخواند! 

حال کجائید تا ببیند ایران ویران جایش را به مردان بیابان گرد داده ودرخیابانها قمه کشی میکنند وسر میبرند ، کجائید جناب شاعر که درکسوت داستایوسکی نشسته اید واستادانه سخن میگوئید ؟ جایتان گرم ودر امن  واما ن هستید .

سبیلهای کلفت استالین بر پشت لبهایتان شمارا ازهمه مجزا میساخت در عمل هیچ بودید ، در کردار پوچ ، اما خوب شعر میسرودید ما ایرانیان هرچه نداشته باشیم شاعر زیاد داریم واگر بجای اینهمه شاعر گاو داشتیم تمام لبنیات  اروپارا نامین میکردیم ! ( به نقل از یک استاد بزرگوار ) !

اگر امریکا با ویتنام  سرجنگ داشت ویا با روسیه درمیافتاد بما چه مربوط بود ؟! چرا خودرا نخود هر آشی میکردیم ؟  چرا بفکر خیابانهای  پر دست انداز وخاک آلوده خودمان نبودیم ؟ چرا برای بچه های یتیم خانه های خود دل نمیسوزاندیم ؟  قانون  ، قانون  باج خواهی وباج گیری بود ، فرقی نمیکرد سر چهارراه  پشت چراغ قرمز باشی ویا درجنوب شهر پشت قلعه !! کاباره پشت کاباره ، خواننده پشت خواننده صادر میشد خوانندگانی که کاباره ها وتلویزیون برایشان حکم ویترین داشت برای خود فروشی !!  نوار پشت سر هم بیرون میامد ،  فلان نوازنده وبداهه نواز در خدمت ساواک ودرکنار ملکه مادر بود وسپس رفت خودرا صاف کرد صورتش را عمل کرد وبشکل یک مخنث در بارگاه خلیفه به نواختن پرداخت !  ودر خدمت  ساواما  جزیی از امنیتیها شد  !کسیکه در بنگاه شادمانی دلشاد  ساز را فرا گرفته بود وآن استادانی که نام میبرد دیگر وجود نداشتند تا بگویند ما چنین شاگرد  کثیفی را نداشته ایم ! 

نه ! ما هیچگاه یک ملت ! نخواهیم شد ؛ همان بهتر که جدا شویم وقوم گرایی را برگزینیم  بهتراست ، هرکسی خودرا بالاتر ازدیگری میپندارد ، ما نمیدانیم یک پارچگی یعنی چی ، نمیدانیم کشور داری یعنی چی ، نمیدانیم یکرنگی  ویگانگی یعنی چی ، شبی کوروش را بخواب میبینیم وخواب نما میشویم ، فردا حسین شهید  به خوابمان میاید وپس فردا حضرت عیسی ! ما نمیدانیم استواری وپایداری یعنی چی ؟ به همین دلیل هم اجازه داده ایم  مشتی انسانهای احمق وتهی مغز  بر ما حاکم شوند وتنها تکیه بر پشتی ها داده به اجدادی که نمیشناسیم مینازیم . چهل سال گذشت ، دونفر باهم یکی نشدند ، همه خودرا فروختند وچه ارزان هم فروختند ، به هیچ .

اخیرا جناب پرویز کاردان سریالی درست کرده اند بنام ( نا رفیق) درباره فردوست ، لزومی ندارد  این راهمه میدانیم  تاریخ لبریز از این خائنین است ، مگر نه آنکه بهترین واصیل ترین وقدرتمندترین ژنرال ناپلئون باو خیانت کرد ودرخفا با سوئدیها ساخت  ترک وطن گفت  ورفت ولیعهد آن سرزمین شد واین شاهان امروزی نیتجه او ونوه های ژوزفین میباشند سزای چنین ژنرالی تیر باران شدن بود نه اینکه ترک تابعیت اورا باو بدهند واو بر ضد س زمینش وارد جنگ شود .ناپلئون همان کاری را میخواست بکند که امروز  اروپای بدبخت درمیانش درمانده وانگلستان تافته جدا بافته میل دارد مانند فرمان اتومبیلهایش وپرریزهای برق خود با همه فرق داشته باشد وهمیشه  ارباب باشد !!! تاریخ را شما بهتر ازمن میدانید ، وارباب جهان شدن را خوب میدانید .

حال دیگر برای همه چیز دیر است ، خیلی دیر ؛ تنها عده ای جوان بدبخت ونادان کشته میشوند واین جلادان همچنان دراشکال مختلف بر ای خود میمانند چرا که ارباب چنین میخواهد .
سیمرغ ما از کوههای بلند پرواز کرد بسوی دشتهای ناشناخته ، زال ورستم به زیر خروارها خاک پنهان شدند درعوض شهدای حرم جای آنهارا گرفتند وما هم نشستیم بر بدبختیهای خود گریستیم بی آنکه بدانیم درکجای جهان قرار داریم ، حال چشم به دهان آن " قمار باز: قهار همه کاره دوخته ایم تا او سرنوشت مارا تعیین کند خودمان دست وپا چلفتی هستیم  ، خودما بیحوصله ایم دم غنیمت است ، مگر نه آنکه خیام گفته !!!  تریاک وهروئین وحشیش وسپس سکس دوجانبه ، همین  برایمان کافی است  شعر هم باندازه کافی میدانیم خواننده هم داریم . حال میکنیم ! پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 25/ 09/ 2018 میلادی برابر با 3 مهرماه 1397 خورشیدی ! 



دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

واما .....

ثریا ایرانمنش » لب چین « اسپانیا !
.........................................

شب گذشته ماه کامل بود ، مدتها بود که آسمانرا باین صافی ندیده بودم و مدتها بود که ماه کال پشت پنجره اطاقم ننشسته بود ،  برای این دل حساس وناگهان پژمرده این موهبتی بزرگ بود .
دردل آرزوها داشتم که همه را بر زبان نیاورم ، ترسیدم که ماه شرمنده شود وپشت ابرها پنهان گردد .  تنها آرزوی بزرگم این بود که ....که ! اگر پول فراوانی داشتم از این سرزمین فرار میکردم ، این سر زمین چیزی از آن سرزمینی که چهل سال پیش ترک  کردم فرقی ندارد ، همان خدعه ها ، همان ریا کاریها ، همان دروغهای بزرگ وهمان سیاستهای  دروغین  وهمچنان دزدان مشغول چپاوول ودولت مشغول عشوه آمدن وسر مردمرا گرم کردن ووفور آشغالهای وارداتی از انبارهای سراسر دنیا که مانده وکرم زده است .
اگر پول فراوانی داشتم فرار میکردم ، بکجا ؟ به جنگل ، به میان درختان ودرآغوش حیوانات نجیب که برای پیکر دردمند تو  مرهمی تهیه کنند  آغوش خود برا برای کمک بتو باز کنند نه برای چیزهای دیگر .

دراینجا  گام نهادن به مرز زندگی آنها  محدود وغیر ممکن است  زنجیر مذهب واجتماعی آریستو کراسی بو گرفته  به ان نمی ارد  که تو خودرا وار د معرکه ها کنی ، همان خلوت تنهایی بهتر است ، در را  به روی اشنا وبیگانه بستن ، بهتر است ، هر شکوه ای که داری بر روی کاغذ بیاور  ، کاغذ بیزبان است وآنهارا پنهان میدارد . .

زبان من زبان شعر است ، زیان ادبیات سالم وپاکیزه سر زمنیم واجداد واقعی ام میباشد ،  حال گم شده ام ، میان اینهمه  وحوش  گم شده ام . 
 این سرما نیست که مرا میازارد  وباد سام هم نیست که مرا بسویی پرتاب کند ،  این ناروائئ هایی است که بر گوشت  وپوستم  میخزد  مانند یک جرقه آتش تنم را میسوزاند .
برای ما مهاجرین ره گم رده  به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است .

زندگی مرا گویی از روز ازل تراشیده اند ، بشگل وشمایل یک درخت لاغر  ، بشکل یک برگ زرد  که رو بخشکی میرود    وآنرا درقابی جای میدهند ،  آنهم زمانی که همه چیز  در سکوت فرو میرود ، ساعتها میایستند و عقربه هایشان روی یک عدد  ساکت مینشیند ،  اینهمه اشفتگی ها و ناراحتی ها دیگر بیفایده است ، تلاشم را کرده ام  ، بکجا رسیدم ، مانند یک پرگار  دورخود چرخیدم و برگشتم به نقطه اول ،  بی فرصت و بی مهلت ، نه ناله ای ونه فریادی  تن به واقعیتها دادم .

امروز میل دارم فرار کنم ، از این سر زمین ، ازاین مردم دورو وریا کار از این آدمهای بیسوادی که تنها افتخارشان این است وارد تمدن  اروپا شده اند بی آنکه بدانند تمدن را به چه حرفی باید شروع کنند !  آنهم تمدنی  که دارد از هم میپاشد  ولاتها  واوباش  آنرا به زور دردست گرفته اند تنها یک قانون وحشتناک بر همه جا حکم فرماست ،  میل دارم به جنگل بروم درختان هم حقی دارند درکنارشان در سکوت مینشینم وبا شبنم  شبانه تشنگی درونم را و عطشم را فرو مینشانم .

شب گذشته روی تابلت  داشتم کتاب صوتی " زنان  کوچک"  را میخواندم ، ناگهان یک  | یا علی| گنده وسط آن نمایان شد ، کتاب را بستم وآنرا دلیلت کردم  ونفهمیدم علی با زنان کوچک چکار دارد  ؟ آنهم زنانی از قبیله کفار ؟! 

افق پهناور است اما جمعیت هم زیاد است ،  تنها روحم را به پرواز درمیاورم وبسوی  کسانی میفرستم که روزی عاشقانه آنهارا میپرستیدم وامروز جایشان خالیست .نه میلی به شهرت دارم ونه ثروت ونه نامی ونشانی ، تنها یک ارامش میخواهم .من ار هر نوع پیروزی وجاه طلبی بیزارم ، پیروزیم  را خودم برای خودم جشن گرفتم چرا که فرزندان خوبی ببار آورده م  انسانهای بزرگی که آنها نیز  انسانهای دیگری را تربیت میکنند ، برایم  کافی است این پیروزی را هرکسی نمیتواند باین  آسانی به دست بیاورد ومن به تنهایی آنرا در آغوش گرفتم .
حال  میل به فرار دارم ، 
تنها گاهی باد  پرده هارا تکان میدهد  ومن جسورانه پنجره هارا میبندم تا باد هم مزاحم من نشود . امروز دیگر دوران شعر وشاعری تمام شده است دوران مجیز گویی وخوش خدمتی جای آنرا گرفته است من اشعارم را درپنهانی مینویسم ،  و خاطراتم  را نیز پنهانی ،  امروز هیچ شاعر ونویسنده ای جرئت نمیکند  در برابر سیل  مخالف قشر برگزیده  سر بردارد وفریاد بکشد . ویا ابراز وجود بکند ، بلبلان خاموش در قفس ها چشمان خودرا به روی همه چیز وهمه کس بسته اند وکلاغهای سیاه پوش مشغول قار قار میباشند . یک جامعه هردمبیل ودرهم برهم  و متعصب  نمیتواند در دوره حیات خویش دانشوری را  بپروراند . 

فروغی در بهاران هست ، که در دیگر روزهای سال  و در دیگر دوران نیست .بهاران را دریابیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 2409/2018 میلادی برابر با دوم مهرماه 1397 خورشیدی !

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۷

زاد روز

ثریا/ اسپانیا » لب پرچین «!

زادروز باسعادت تو  فرخنده باد .
ای تذرو خوش صدا 
جادوی صدایت  دردل وجان  ریشه دوانده وابدی است ، 
سلامت ترا ازدرگاه ایزد توانا خواستارم ، مایسترو  شجریان .
همراه با بهترین وصمیمانه  ترین آرزوها  برای تو وخانواده گرامیت .
ثریا /اسپانیا 
» لب پرچین « / اسپانیا / اول مهرماه 1397 خورشیدی برابر با 23 سپتامبر 2018 میلادی .

به تو !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


در نمازم ، خم ابروی تو با یاد آمد 
حالتی رفت  که محراب به فریاد آمد 

ازمن اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار 
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد ..........» حافظ شیرازی «

در فکر تو بودم ، تمام مد ت در فکر تو بودم ، کجا هستی ودرچه حال وچه احوال وکارت را چگونه پیش میبری ،  سرانجام باین سئوال برخوردم که تو برای چه کسی چانفشانی میکنی  برای کی ؟ برای خودت ؟ واعتبار از دست رفته ات  ؟ ویا واقعا دلت برای آن سر زمین میسوزد !  آن سر زمین  که روزی مادر ما بود مرده ، وحال جانوران روی جسد او دارند میرقصند واگر بتوانند تکه هایی از آنرا نیز به دندان کشیده همانند گرگهای خونخوار  دور خود میچرخند . 
تو از بالا شروع کردی ، میبایست از پایین شروع میکردی ، خیلی عجله بخرج دادی وخودت ا درچاهی انداختی که امروز بیرون آوردنت  با هزاران طناب سیمی هم مشگل است .
ملتی که نداند وطن وخاک چیست وچگونه باید از آن محافظت کرد ، نمیتواند یک پارچه شود واز نو خانه را بسازد ، پی از اول خراب بوده ستونهایی که این خانه ر ا نگاه میداشتند همه پوشالی واز جنس کاه بودند نه از جنس کوه و یا آهن ، آنها آنقدر گر سنگی روحی  .جسمی وخورده اند که تنها بفکر همان پر کردن  این دو احساس خویشند ، ملتی بیسواد ، بی تجربه ، شاه ما باهمه خدماتی که انجام  داد  سطح سواد ومعلومات  این  مردمرا درحد صفر نگاه داشت  در آن زمان ما هشت میلیون بیسواد داشتیم ونهایت سواد  وکتابهایی که دردست داشتیم بابا لنگ دراز بود و نوشته های جان اشتیانبک و ارنست همینگوی  !  وآنهاییکه ادعای  آنرا داشتند که راز ورمز فلسفه مارکس واینگلس را میدانند آنقد رشعور نداشتند که |ها |را از |هر| تشخیص بدهند  این کتابها تنها درکنج قفسه های آنها بعنوان دکور  ونماد روشنفکری جای داشت ، باد دارم روزی در کتابفروشی معتبر امیر کبیر مردی آمده بود با متری دردست وکتابهایی میخواست از نوع فلسفه وجامعه شناسی اما همه یکدست ویک رنگ 
 وباندازه همان متری  و اندازه ای که او دردست داشت ، معلو م بودنوکیسه ای است که از قبل دزدیهای بزرگ صاحب یک خانه شده وحال میل دارد بسبک زمان ویکتوریا یک کتابخانه هم درست کند ودرآن دو مبل چرمی ویک شومینه بگذارد ودوستان درمیان آن بنشیند وتریاک بکشند . این را وچیزهای دیگری را من شاهد بودم .

زمانی که من روح القوانین مونتسکیو را میخواندم  همه مرا باد تمسخر گرفتند وهنگامیکه لباسهای دست دوم خودرا میفروختم وبجایش کتاب میخریدم  باز مرا بباد تمسخر میگرفتند ،  من اگر به اپرا میرفتم ، داستان وموسیقی آنرا بخوبی احساس کرده ودرک میکردم  وگاهی اشکهایم نیز سرازیر میشد ند اما درهما ن سالن اپرا بودند کسانی با شکمهای بر آمده وزنان مو رنگ کرده که داشتند چرت میزدند وخر  خرشان در ردف اول حال همه را گرفته بود .

من از کودکی روی به کتاب آوردم وخواندم ، خواندم واگر چیزی را نمیدانستم با کمال راحتی  از دیگران میپر سیدم  اما اکثرا مورد تمسخر دیگران بودم بنا براین درهمه میهمانیهای باشکوه !!!! فامیلی  من تنها یک تماشاچی بودم که که مهر  برلب زده وخامو ش نشسته است .، نه قماری بلد بودم ، نه میدانستم چگونه لبم را با لب وافور آشنا سازم  ، تنها سیگار میکشیدم ! .

نازنین ، برای ساختن یک سرزمین اول باید انسان ساخت  باید انسانی روشن گرا وروشن فکر ( نه از نوع توده ای خود فروشومجاهد  ووطن فروش ) ببار آورد تربیت اولیه درخانه وزیر دست پدر ومادر  شکل میگیرد پدری که کارش فحاشی باشد ومادری که خود را  بدبخت تو سری خورده احساس کند نمیتواند یک انسان بسازد یک موجودمعلول ببار میاورد که جامعه فاسد وکثیف  اورا پرورش میدهد .
بنا براین نازنیم ، با همه زحماتی که میکشی  میدانی که دروغ  د ر 
سرزمین ما نقش اول ر ا بازی میکند  وفریب دادن نقش بعدی را وکشتن  نقش آخر این نمایشنامه غم انگیز است .
با آرزوی پیروزی برای تو وهمکارانت . من اگر  جای تو بودم دست از این مبارزه بیهوده برمیداشتم وبه دنبال شغل دیگری میرفتم وآنهمه لات ولوت وفاحشه هارا  نیز دور خود جمع نمیکردم  ،  با سربازان وارتش مجازی نمیتوان  جلو رفت  به امید چی؟  باید اول درس وطندوستی را آموخت  بایداول دانست که چگونه  پی را ریخت وبا چه ملاتی . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 23/ 09/ 2018 میلادی / 

شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۷

و...همه او بود

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !



و.... همه او بود ، همه شب با او بودم ، ساکت بود  ، دستش را دردستم گرفتم  ، حق با او بود ، هر صبحی را نمیتوان  صبح نامید ، اطراف ما همه شب بود تاریک بود ، دستهایش را درمیان دستهایم میفشردم ، ساکت بود ، بلبلی خاموش در قفس تنهایی خویش ، خیال میکردم  هم اکنون  در چهره وی یک حالت روحانی ،  یک اشراق  ومکاشفه خواهم دید پس از آنهمه  سالهای سکوت ،  اما او  بجای جواب  تنها نگاهی بمن انداخت  ، نگاهی سرد ،  نگاهی مرده ، نگاهی لبریز از از نا امید ی،  که کنایه های تلخی را میتوانستم در آن ببینم .

دستش را را به به سوی دهانم بردم تا ببوسم ، دستی سرد همانند زردچوبه زرد با اینهمه باولعی تمام نشدنی  آنرا بوسیدم وسپس دست اورا بجای اولش برگرداندم با ز در سکوت راه میرفتیم .

در شهر او  هر چند عقربه های ساعت  صبح را نشان بدهند  اما صبحی وجود ندارد  رونق پرشور صبج نیست ، تنها درپشت ابرهاست که خورشید راه میرود  همه شهر او تاریک وشب است .

زیر لب زمزمه کردم :
من ، با سمند سرکش و جادویی شراب  ، 
 تا بیکران  عالم پندار رفته ام .......

ایستاد و گفت ، خاموش باش . 

بیدار شدم ،   نه خبری از او نبود  ، اثری نبود ودستهای من خالی بودند ، 
لحظاتی  فرا رسید که احساس میکردم  برای زنده ماندنم بهانه ای ندارم  ، به زیر دوش رفتم  درون وان جانوران  همیشگی از سرو کول هم بالامیرفتند   احساس کردم روی جسد من راه میروند شیر آب جوش را باز کردم و داروی ضد عفونی را درون  وان ریختم  ، نفسم دیگر بالا نمی آمد .

زمانی طولان بود که دیگر در آینه به چهره خود نگاهی نمی انداختم ، دیگر این زن را نمیشناختم  زنی درد کشیده ورنج برده و ناتوان ، نه من این زن را ابدا نمیشناسم .
به روی بالکن رفتم و ریه هایم را از هوای پاکیزه که از روی دریا وکوه بر میخاست ، لبریز ساختم  ، نشاطی یافتم  . سپس برگشتم بسوی آیینه رنگی بر گونه ایم نشسته بود ، دستهایمرا بلند کردم وفریاد کشیدم :

با تو هم مبارزه خواهم کرد ونخواهم گذاشت مرا از پای دربیاوری تا روزیکه خودم میل نداشته  باشم تو نمیتوانی مرا مجبور کنی که دنیارا ترک کنم ؛ به میل  خود به دنیا نیامدم اما  میتوانم به میل خو دنیارا ترک کنم .و زمزمه را سر دادم :

پس ا زاین زاری مکن ؛ هوس یاری مکن ، تو ای ناکام دل دیوانه ......
اما درونم قیامتی برپا بود ، عشق بود که همچنان  میغلطید و مرا غلغلک میداد . .

هان ، ای عقاب عشق !
از اوج قله های مه آلود دوردست 
پرواز کن  به دشت غم انگیز عمر من 
 آنجا ببر مرا  ، که شراب هم نمی برد .......".فریدون مشیری" جادوی شراب 

آن مرگ نبود ،  من بپا خاسته بودم  از مردگان واز دروازه جهنم فرار کر ده بودم ،  شب را گم کردم وبه صبح اندیشیدم ،  وبه آفتاب نیمروز که از پشت پرده های توری اطاقم به درون میتابد ، 
سرما نبود ،  گرمای دلپذیری بود ،  ودرهمان حال د رمذاقم تلخی روزهای گذشته را احساس میکردم ، باید فراموش کنم ، بافتنی را برداشتم ومشغول شدم .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 22/09/ 2018 میلادی /////

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۷

معلومم نیست چرا ؟

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
..............................................

من دوستدار  خورشید روشنم 
چون سایه میروم به دنبال آفتاب 

دیریست شرق مانده به تاریکی سیاه 
زین پس بسوی غرب  شتاب آورم  ، شتاب .....» هنرمندی"

محرم است ، محرم همه جا به دنبال ما ومن خواهد آمد ، اگر به کره مریخ نیز فرار کنم محرم قبلا رفته ودرآنجا جای گرفته است ، خاطره های تلخ و دردناکی را من از این دوماه وحشتناک دارم ، بسوی غرب فرار کردم که درامان باشم محرم قبلا درااسپانیا بشکل وحشتناکتری جای گرفت بجای حسین عیسی نشست وحال درسرتاسر دنیا این وجود منحوس ونامرعی این افسانه کثیف ودروغین به دنبال ماست درهمه جا وسایه اش همه جارا به زیر تاریکیها فرو برده است مردم هم یا از ترس ویا برای گرفتن  باج سکوت کرده اند و یا آنقدر تهی مغز   مانده اند که برای رفتن یک بشقاب پلو خودرا به در ودیوار میکوبیند آنهم در غرب ، نه در سرزمین  طاعونی  ماا !
محرم ، نامی وحشتاناکتر از نام اجل ومرگ . 

چرا اینهمه به شعر دلبستگی  دارم و چرا  دردام آن  افتادم ؟  رنج تنهایی ویکی بودن  مرا بسوی  شعر کشاند  من از کودکی ونوجوانی خویش بیزارم  سخت هم بیزارم  چرا که از همان اوان کودکی  جدال من با مرگ و زندگی شروع شد  وبصورت یک جنگ دائمی وابدی  ادامه یافت ،  آنقدر  که در سر کلاس درس شاد وخوشحال بودم درخانه خوف وترس وبیداد گری وبیزاری ونفرت گریبانم را میگرفت .

از آنچه  که برمن گذشته  بیزارم  ومیلی هم ندارم  آنهارا بخاطر بیاورم  امروز  این رنج  شاید بر خیلی از هموطنان جوان من  نیز فرود آمده باشد وچه بسا سخت تر اما ما درآن زمان به ظاهر در آرامش میزیستیم وبه ظاهر آزاده وآزادگی داشتیم !  من تنها بودم ، تنهای تنها ،  به دور  ازهم ه دریک اطاق محبوس  به جرم بیماری حصبه وسپس تراخم !
امروز ان بیماریها ریشه کن شده اند اما درآن زمان این بیماری ها در نقش های مختلفی کودکانرا مورد هجوم قرار میدا د و آبله  که خوشبختانه فورا واکسن آن ببازار آمد ! .

شعر تنها  پناهگاه من  بود وتنها  ملجا وامید من  همه اشعار شاعران بزرگ را ازحفظ داشتم  تا اینکه شعر نو ببازار آمد !!  مدتی با ان غریب بودم  وغریبانه رفتار میکردم  با اشعار نو بیگانه بودم  اشعار نیمارا میخواندم اما چیزی  نمی فهمیدم " افسانه "  همه این  اشعار سیاسی بودند که درنقش عاشق ومعشوق جلوه گر میشدند همه پیامهایی بودند که احزاب نو وتازه  بهم میدادند ، من هنوز درخم کوچه های شیراز ودرکنار سعدی وحافظ خفته بودم ومینالیدم :
در آن نفس که بمیرم  در آرزوی تو باشم / بدان امید دهم جان  ، که خاک سر کوی تو باشم .

رهی " معیری" آمد  با ترانه های عاشقانه اش به دنبال او دویدم . هنوز همچنان میدوم  تا اینکه فریدون مشیری فریاد کشید : 
پرکن پیاله را ، کاین آب آتشین دیریست ره بحال خرابم نمیبرد .
تازه با شعر نو کمی آشتی کردم .

ارزیابی بین شعر نو وشعر قدیمی کار من نیست  من تنها میتوانم از سلیقه خود بگویم  بدبختانه در دورانی بسر میبریم  که باید دشوار ترین مرحله تاریخ را  پشت سر بگذاریم  دوران فرو ریزی تمدن ها وفرو ریزی قرن و سیاستهای آبکی  سیاستمداران انتخابی و انتصابی و دزدی علنی ار بیت المال مردم درهمه جای دنیا ،  بردگانی   سرگشته به دنبال نان ودزدانی از قبیله دزدان دریایی با پیکرهای خال کوبیده  و فاحشه های رنگ شده که فرهنگ زندانها و دزدان اقیانوسها را به میدان کشانده اند .

در تمامی عمرم پیوسته مرگ با من همراه بوده ویا روبرویم نشسته است  در بهترین   لحظات زندگیم  که میل داشتم   شرابی  تلخ برای تسکین الام درونیم  بنوشم مرگ قبل از من گیلاس را بلند میکرد و رو برویم نشسته بود .

برای فرار از او  راهی بجز توسل به شعر وادبیات خودمان  پیدا نکردم  ، خوشبختانه ادبیات فارسی بسیار غنی است محال است شما بتوانید کلامی از مولانا یا حافظ را در تمام اشعار شکسپیر که انهمه مورد احترام  بی بی سکینه میباشد ، بیابید رمز ورازها بدون قرار داد دراشعار جاوانی این شعرا منحصر بفرد است .

شاهکار شکسپیر هملت . اوتلو است  ماهم اسفندیار ورستم را داریم .
من شبها ی طولانی وغم انگیز خودر ا با این اشعار سپری کردم وبر بال خیال تا اعماق  اقیانوسها ویا تا بلندترین آسمانهای. دست  نیافته ترین آنها  با ستاره  ها سفر کردم و شاد و سر زنده برگشتم ...
 برو معالجه خود کن  ای نصیحت گو 
شراب و شاهد و شیرین  کرا زیانی  داد ؟......." حافظ "
پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 21/09/2018 میلادی /

پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۷

آخرین پل

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا 
...........................................

میگذرم  از میان رهگذران ؛ مات 
 میشمرم  میله های پنجره ها را 

مینگرم  در نگاه رهگذران ، کور
میشنوم  قیل و قال زنجره ها را ..........ف. مشیری


این آخرین پل  کجاست ؟ 
 از کدام  راه و روی کدام رودخانه  ساخته شده است ؟ 
از کدام  کوچه باید گذر کرد  ، 
شاید سر زمینم  باشد که آخرین  پل را  با مواد منفجره لبریز کرده است  ، شاید  آخرین پل  ، خانه دخترم  باشد لبریز از اثاثیه  و اشیاء بیهوده  که روی آنها نشسته وبر آنها حکومت میکند .

شاید اخرین پل  همان نویسنده وشاعر است  که امروز در کنار نوه اش  در خاک آرمیده است .
شاید آخرین پل  اطاقی باشد  که  من با تنهایی آن خو گرفته ام  ودیوارهای گچی  اطرافم را را مسدود  کرده اند  وتختخوابی  که سخت  مرا درآغوش میگیرد .

آخرین پل از کدام گذر گاه  عبور خواهد کرد ؟شاید  آخرین پل انفجار یک بمب باشد ،ویا یک اپیدمی سخت  وهمه گیر.
اما برای من آین آخرین پل نخواهد بود  ، نه ! نخواهد بود 
 برای سال نوی شب 2019 باید آماه شوم  و در دل آرزو کنم  که ننگ از سر زمینم پاک شود  وطاعون برچیده شود  نفرت از دلها  بیرون برود  سیاهی گم  شود وآفتاب  درخشان همچنان از پنجره ها به درون آطاق سرد زمستانی ما بدرخشد .

اما متاسفانه این آرزوها  کمی بعید بنظر میرسند  آخرین پل جایی است  بنام  "بی . مار . ستان "  که برای مردن  ترا آنجا به امانت میگذارند  وپزشکان مهربان  دست جمعی روی قطعات بدن تو قیمت تعیین کرده  وترا به مزایده میگذارند  خانواده را درفشار قرا رمیدهند که باید عمل شود ودستگاهی نوبرایش بگذاریم ییمه قبول نمیکند ، بیمه قبول کرده است اما نه آنرا که از جایی دیگر ابتیاع کرده اید ، یک بازی کثیف  ، انها روی آنچه را که خریده اند میپوشانند وبیمه را با خبر نمیسازند تا خانواده مجبور شود پولی اضافه بدهد  قطرات  از کیسه  .پلاستیک  به رگهای نازک ونامریی تو وارد میشود  هر سوزنی را قبول نمیکنند رگها آنقدر نازکند که باید با ذره بین به دنبا ل آنها رفت ،  پرستار مهربان  میگوید عیبی ندارد جای دیگری ار سوراخ میکنیم ، روی استخوان  وتو زیر فشار آنهمه سوزن های گوناگون فریاد را درسینه ات نگاه میداری واشکهایت  را چاری میکنی  وروبه پرستار که مشغول حفاری است ، میگویی  دیگر بس است .
اما او گوش بحرف تو نمیدهد  آنقدر فشار میدهد  تا آن شئیی چهار گوش را درون پیکر بی خون تو جای جای دهد واز چهار طرف استفاده کند  سرم ، آنتی بیوتیک و گرفتن خون .
چاره ای جز تسلیم نداری ، دعاکن ، به کجا ؟  مهم نیست به درونت سفر کن اورا خواهی یافت  اورا درقلب ضعیف و ناتوانت پیدا خواهی کرد او همان جان است که درمیان سینه توست  اورا بیاب .

سلام ای عشق ، درود بتو ای عشق ، برخیز وبر تارهای این پیکر بتاب مرا بهم بپیچ  بگذار ضربان قلبم شدت پیدا کند ،  درود بر تو ای عشق  تویی که قلب ناتوانم را  با تپش های  دیوانه وار به زندگی باز میگردانی
 .
مگذار ای دل نازنین ترا فرسوده سازند  ، به طپشهای های خود ادامه بده ای دل بیقرار ، قلب میطپد  تن عرق کرده  آه چقدر هوای اطاق گرم  است از جایت بلند میشوی  اما همچنان آن کیسه ها بتو آویزانند  با قطره هایی که بتو زندگی میدهند  آنهارا باید بکشانی زیر آن دستگاه منحوس  و وحشتناک .

آه معجزه شد ، حالش و به بهبود است تب قطع شده    پس فردا میتواند بخانه برگردد ، خانه ! چه نام زیبایی است ، خانه ، 
بخانه دخترم رفتم  خیال کردم در بهشتم بهشتی واقعی  وسر انجام کمی که قدرت در پاهایم پیدا شد از پله های آنجا بالا آمدم وسرازیری وتپه های خانه خودرا دوباره یافتم .
من از دروازه  جهنم عبور کرده بودم حال دیگر وارد دوزخ وسپس بهشت خانه شدم . 
ای عشق ، تو مرا نجات بخشیدی با قدرت جادویی خویش  بر تو درود میرستم .   نامت هر چه میخواهد باشد ، بتو ایمان دارم  . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » 20/09/2018 میلادی / اسپانیا .

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۷

بی مار ستان

درود بر دوستان وآشناین وخوانندگان عزیزم
در بیمارستان بودم از دروازه جهنم عبور کردم حال با لطف ایزد توانا دوران نقاهت را میگذرانم وبه زودی در خدمت خواهم نشست
بامید سلامتی  وشادی وسر انجام آزادی سر زمینم ازدست چپاول گران مذهبی
با مهر دست یک یک شمارا میفشارم
ثریا /اسپانیا ۱۵سپتانبر ۲۰۱۸میلادی 

جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۷

اکبر شاخ !

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا 

 آنقدر ایرانیان عزیر ما راست میگویند که گاهی  امر بر خود ما مشتبه میشود که آیا واقعا  " امیر کبیر همان بود که گفتند ونوشتند ! یا او هم کسی شبیه همین آقایان بود " ؟

قبل از هر چیز میل دارم بدانم اکبر شاخ  کوسه معروف به اجازه چه کس ویا کسانی  در کاخ سعد آباد  سکونت کرد ؟ بخاطر چند گروه مافیایی و چند دسته آدمکش که به هرکجا میفرستاد ؟! مردم هم همیشه جذب قدرت میشوند بطرف کسی میروند که قدرت دارد وکم کم از عدالت واقعی به دور میمانند ، جنایات این جناب کوسه درکرمان بی حساب است اما کسی جزئت ندارد ویا نداشت که آنهارا بر ملا سازد ویا به رسانه ها برساند ،  چه قربانیان محفلی ویا منقلی  به عناوین مختلف آنهارا میکشت ،  زمانیکه بردرش وپسرعمویش  در کرمان حاکم  هنمه کاره بودند اولین کار آنها کشتار دسته جمعی  خانواده " ابراهیمی " بود  وصادارات مرکبات وپسته وخرمارا از دست آنها بیرون کشید  این پسر زارع که با برادرانش روزی در باغ های رفسنجان کارشان پهن جمع کردن و برگهای خشک مزارع بود حال بر مسند بزرگان نشسته اندوباید شاهدها را از میان بردارند .
او به پیر وجوان  رحم نمیکرد همچنان درو میکرد ومیرفت تا اییکه  رفسنجان شد ( میراث ) پدری ایشان !!! او یک بچه دهاتی از ده و حومه بهرمان بود اما خودش را زیر نام هاشمی رفسنجانی پنهان کرد وشد امیر کبیر زمانه با قدرت آن دسته مافیای آدمکش وصد البته دوستانی که در  میان دولتهای فخیمه و عمو سام داشت ! 

او همه دشمنان وکسانی که شاهد زندگی ننگین او بودند از میان برداشت  حال دختر نازنینش مانند بی بی نخودی که روی سبزه عید میگذارند اظهار فضل وکرامات میفرمایند  گاهی از این دولت خوششان !! میاید گاهی از دولت دینی بدششان میاید !!! بستگی دارد ومعلوم هم نیست کارد را درکدام سوی آن چادر مطهرشان پنهان کرده اند .

و....وای بر ما که همیشه دنبال روی نا نجیبان ودزدان وآدمکشانیم انسانهارا رها میکنیم تا در خلوت خود بپوسند واین است سزای ملتی که خود با دست خود چنین افرادی رابر تخت مینشاند وخود بنده وبرده او میشود ، بنا براین باید از یک یک این آدمها دوری کرد .

فریدون فرخزاد به دستور او کشته شد ! بختیار به دستور او کشته شد ! البته با اجازه بزرگترهایش ......و مثله کردن تک تکه کردن مردان بزرگ کرمان به دست او اتفاق افتاد  ونامش را گذاشتند  " قتلهای محفلی  " حال چگونه این ملت رویش میشود که یک قاتل رادر تاریخ خود جای بدهد ؟ هرچند تاریخ ما هیچگاه از پهلوانان به درستی نام نبرده است همیشه این قاتلین وآدم کشها بوده اند  که نامشان جاودان و بر برگ زرین نوشته شده است مانند هلاکوخان  مغول ، چنگیزخان ،  و اسکندر خان !! وجالب  آنکه بیشتر  خانواده ها این نام هارا بر روی فرزندان ذکور خویش میگذارند !!! 

شما سری به کتابخانه های بزرگ دنیا بزنید ، ببینید آیا کتابی را مییابید که درخور فرهنگ ایرانی باشد ، تنها خیام است که بر آسمان ما میدرخشد وحافظ  ودر گوشه وکنارها شاهنامه !ملتی که ادیب نداشته  باشد ویا ادبایش گرسنه باشند محکوم  به فناست . دراین سالهای  من همه تجربیاتم را روی بررسی نوشته ها وگفتار وتغییر رفتار ایرانیان گذاشتم  ویادداشت برداشتم  شاید ، نمیدانم شاید روزی  به دردکسی خورد شاید هم بقول آن شاعر درسکوت بیابان به همراه  استخوانهایم  سوختند  واز بین رفتند .

تا کسی دهان باز میکرد تا کمی اظهار عقیده بکند ، فوراا با تحقیرو توهین وصله نانجیبی چسپانیدن  به او  دهانش را برای همیشه میبندند  ، اگر کسی آمد  راهی جلوی پایشان بگدارد قبلا با زنبیل خاک و خاشاک بر سر راهش ریختند این ملت گرسنه است ، همیشه هم گرسنه بود وآن اربابان  سنگدل ما میدانند عرب را که سیر کردی سرش را روی کونه شترش میگذارد ومیخوابد وخواب حرم را میبیند امااگر ایرانی را سیر کرد بر خواهد خاست وخنجر در چشمانت فرو میکند ( من شخصا این امررا تجربه کرده ام ، غذا دادم حتی لباس تنم را بیرون آوردم وبه او که  گرسنه بدخت  و  مامور بود دادم  ونا نجیبی و زیانی که به حرمت من زد تا امروز باقیست ) !.

 بنا براین این  نکته را همیشه  برای خود نگاه داشته اند که : عرب را سیر و ایرانی را گرسنه بگذار !!!! حال تازه گرسنه اند وای به روزی که سیر شوند دنیارا میخواهند ببلعند بازهم سیر نمیشوند   در دین شیعه رسمی است هنگامی که مرده ها را  بخاک میسپارند کمی خاک درچشمانش میریزند تا شاید دل از دنیا برکند !!! 

و....وای به حال نسل آینده ما یک نسل سوخت ونابود شد ویا اسیر ودربند  حال وارد فاز دوم این جنایات میشویم .
در چنین  دنیایی وچنین  مردمانی  آنچنان اسیر توهمات شده ایم  که همه معیارها بهم ریختند  جنایت  در پشت ماسک سیاست قرار گرفت  تدبیر وهوشمندی  ودرایت  نامی است که به آدمکشان میدهند  آدمکشی زمانی که با مصالح  در آمیخت نامش یک عمل شرافتمندانه  میشود مانند کشتار 67 واعدامهای بی پایان ،  وجنگ هم  زیر عنوان دفاع  از حقوق مسلم یک ملت  نامش مصلحت اندیشی میشود که بسود آقایان است نه بسود ملتی رنج کشیده ودربند اسیر  وعجب آنکه چنان باین اسارت خود خو گرفته اند اگر زنجیر را ازپاهای آنان باز کنید  همچنان زنجیر را  مقدس  میشمارند .ث

در شهر زشت ما  ، 
اینجا  که فکر کوته و دیواره بلند 
 آکنده  سایه  بر سر ز مین و سرنوشت ما 
من سالهای سال 
در حسرت شنیدن یک نغمه  نشاط
در آرزوی  دیدن یک شاخسار سبز
 یک چشمه ، یک درخت 
در باغی  پر شکوفه  ، یک اسمان صاف 
در درون  خاک و آجر و آهن دویده ام ...........ف. مشیری 
--------
به روز شده در تاریخ 07/ 09/ 2018 میلادی / اسپانیا .
پایان




پنجشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۷

گرگهای گرسنه

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !


بخت نا فرجام  اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ، ترک دل آزار کند 

چاره ساز اهل دل  باشد ، می اندیشه سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هشیاری کند ...........شادروان " رهی معیری "

روز گذشته سخت احساس مذهبی بودن بمن دست  داده بود ! میل داشتم در این راه کاری بکنم ، !!! همه چیز دردرسترسم بود اما همه بیفایده اند ، فیلم " زنگهای سنت مری چرچ"  را با شرکت اینگرید برگمن و آن آوازه خوان محبوبم با صدای گرم وجادویش  را گذاشتم ونشستم به تماشا 1

سپس برخاستم این احساس مدهبی ته کشید ،  فیلم را نیمه کاره رها کردم وبه خیابان رفتم چند  گوله کاموا خوشگل دیدیم آنهارا خریدم  وحال مانند یک خانم خوب مشغول بافندگی هستم تا هم دستهایم  بکار بیفتند وهم بقیه نور چشمانرا از دست بدهم ، رنگی گلی این کاموا آنچنان درخشان وزیبا بود که پاهایم سست شد تی دخترک فروشنده هم گفت عجب نخ زیبایی وخوش رنگ !

خوب دوران باز نشستگی یعنی همین  تنها یکدوست واقعی دارم که او هم از من دوراست وتنها با تلفن با یکدیگر حرف میرنیم او هفته آینده برای دیدن تنها دخترش به آمریکا میرود ، ودوماه تمام میماند ،  او از خانواده های قدیم وصاحب نام خراسان است ، که امروز متاسفانه شهر ودیار و ابادی وخانه آنها دردست مشتی ارازل افتاده است  هم از طرف خانواده وهم از طرف همسر صاحب نام وشهرت واعتباری بلند پایه میباشند وتا امروز کسی نتوانسته لکه ننگی بر دامان این خانواده بچسپاند تنها تازه به دوران رسیده ونو کیسه گاه خودشانرا باو چسپانیده اند تا از قدرت خانوادگی او تغذیه کنند وبرای خود اعتباری بخرند  . از دوران دبیرستان با عمو زاده ها واین خانواد آشنا بودم وتا امروز  همچنان سرنخ را دردست دارم .

خوشبختی  آدم ها  زمانی است که کار زیاد داشته باشند وبعد  درکنار این کار ، غمی هم  در زندگیش  باشد  غمی برای  یک بدبختی موهوم  ، فایده این غم این است که آدمرا وا میدارد  تا به تلاش برخیزد و آن غمرا به طریقی از یاد ببرد ، البته این گفته  بیشتر به زمانهای گذشته میباشد امروز غمی نیست انسانها بی تفاوتند در برابر مرگ ونیستی ونابودی همچنان یک علف خشک ایستاده اند وتماشا میکنند .

این انسان دوپا آنقدر بی تفاوت می ایستد تا سه پا بیابد  پیرو فرتوت شود  با یاری عصا  ویا یه سه پا نقل مکان کند  وسپس روی یک صندلی چرخدار بنشیند تا دیگران اورا حرکت دهند آن زمان است که دیگر  تراژدی  " اودیپوس "  صورت تحقق بخود مگید  مصیبت اینجاست که دیگر نمیتوان به جای اول برسد .
 اودیپوس  پدر خویش را  کشته  وبا مادر خویش همخوابه شده است  این سیمای دردناک تاریخ است  وهنگامیکه راز  از پرده برون میافتد  پسر مادررا نیز میکشد  وبا دودست خود چشمانش را از کاسه بیرون میاورد  آنگاه بصورت گدایی بدبخت وکور  از دیاری به دیار  سفر میکند  تا سرانجام  در نزدکی آتن  به ناکامی میمیرد  وآن عقده " اودیپ " از همینجا ناشی میشود .

امروز دیگر این داستانها کهنه شده عقده اودیپ در قلب یکی یکی آن گرگان آدمخوار که درسر زمین ما مشغول درو مردم بیچاره میباشند یک چیز تازه ای نیست آنها نیز پدرشانرا کشتند وبا مادرشان همخوابه شدند وطفلانی  حرامزاده جانشین مردان واقعی ایران زمین کردند .  
» هنوز آن کشتار وحشیانه  سالهای 67 از یاد نرفته است  وخون آنها تازه است » .

امرور من باید سر گذشت مردانی را بخوانم که روزی با آنها دمخور بودیم وامروز جایشان درکنارم خالیست و فرزندان آنها مارا نمیشناسند  آنها مردان خود ساخته وبزرگی بودند که هنوز هم خانوادهایشان درسراسر دنیا مشغول ادامه راه مفید پدرانشان میباشند .

شب گذشته به گفته یک مرد مطبوعات  ونویسنده گوش میدادم  از آمدن به غربت سخت پشیمان بود اما درعین حال ماندن را نیز جایز نمیدانست . میل نداشت جزیی از یک کل باشد  درحال حاضر کل  مدفوع  سر تاسر ایران را فرا گرفته است وهر قدمی که ما برداریم ویا چیزی برای آن کودکان بدبخت زباله گرد بفرستیم  خدمتی باین  گرگها کرده ایم .
نمیدانم چرا روز گذشته درگیر یک روح مدهبی شده بودم ؟ منکه ایمانی ندارم  خودم هستم وقلب پر طپشم که لبریز از عشق است  شاید  دارد خالی میشود ! برای همین جانشین میخواهد ،  انجیل را برداشتم متنی که به زبان لاتین  بود خواندم ، |  مادر آسمانی نامت مبارک  خداوند همیشه باتوست  برایم دعا کن برای گناهانم از حالا تا روزیکه خواهم مرد | سانتا ماریا .........
بهر روی منهم انسانی هستم وصاحب گناهانی نه از نوع دزدی وآدمکشی ووصله بر دامن دیگران چسپانیدن  بلکه دروغ های سفید که بجایی بر نمیخورد تنها خودمرا آزارمیداد . آنقدر شهامت داشتم که به همسرم گفتم دیگر ترا نمیخواهم وزندگی در کنارتو بمن این احساس را میدهد که برای بقاء خود وفرزندانم دارم خودمرا بتو میفروشم و از این کار نفرت دارم ، مرا رها کن و رها شدم .پایان 
هایهای گریه در پای توام آمد بیاد 
 هر کجا  شاخ گلی  بر طرف جویی یافتم .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 06/ 09/ 2018 میلادی برابر با 15 شهریور 1397 خورشیدی !

چهارشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۷

فانوس کور

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !

نامه ای به پدر !
------------------

پدر ، مادر ،  زیر شکنجه و تجاوز است ، 
پدر مادر دارد جان میسپارد ، بر خیز 
 پدر خواهران و برادرانم  اسیرند  و در اسارت بسر میبرند ، متجاوزین  بر مادر ما را دشمن میپندارند 
پدر ، بر خیز ، از جای بر خیز ، 

دختران  و پسران جوان  آرزویی بجز ساختن یک لانه ویک کاشانه ندارند  آنها میل ندارند بسوی  افق های دوردست پرواز کنند ،  جولان آن سالهاست که پایان گرفته  است ، 
پدر دلبستگی ما بتو بی حساب وبی اندازه بود ، آنقد رآرامش داشتیم که فراموش کردیم تو زیر چه شکجه ای جان داده ای ، 
پدر مارا ببخش ! ا فرزندان تهی مغز واز خود رها شده  ما تنها به تفکرات والهیات پرداختیم تفکراتی  که پایه واساس نداشتند والهاماتی  که بهمراه سرم غذایی بما تزریق کردند . پدر همه ما معتاد شدیم .

پدر ما شکست نخورده ایم و نخواهیم خورد ، اما تنها مانده ایم در بین لاشخورانی که از هر سو چشم طمع بخانه ما دوخته اند .
پدر به کمک ما برخیز  ما هرروز شاهد  تشییع جنازه های بی صدای  خواهران ومادران  وبرادران خود هستیم  ومن دردرونم  تشییع جنازه خودرا  حس کرده ام .

ما همه سوگواریم ،  سوگوارانی در جلو حرکت میکنند وما باید به صف درپشت سرشان راه برویم  پاهایمان  با زنجیر وقفل بسته است ، پاهایمان زخمی است ، 

وآنها بر روی جنازه های ما آنسان پای میکوبند  که احساس بشریت از جان ما نیز بیرون میشود .
پدر ! بر خیز ،  قبل از آنکه بر طبلهای جنگ بکوبند  بگذار ناقوسهای  آسمانی بنوازند و ورد ترا اعلام نمایند .

ما همه به یک تله خاک تبدیل شده ایم ،  همه بر سر راه مرگ قرار گرفته ایم ودر انتظار ان ارابه سهمگینی که آن سیه پوشان وسیه کاران بر ما تحمیل کرده اند .
آرام اشک میریزم ، آرام میمیرم  واز دوران کودکی وکودکستانی خویش یاد میکنم  و آن صحنه های صبگاهی با زنگ مدرسه که اول دعا بود وسپس سرود ودعا برای جان تو وروح وروان تو . 
حال درآستانه  بنایی ایستاده ایم که هرآن امکان ریزش آن  بنظر میرسد 
ما روی قلب ورم کرده زمین بین جنگ ، فحشا ومواد  توقف کرده ایم  ودیگر چشم اندازی نداریم ، بام خانه ما ویران شده است ودیگر شبها نمیتوانیم در پشت بام خانه به تماشای ستارگاه درخشان بنشینیم ودر امان باشیم که راهزنی نیمه شب بما حمله نکنند ، پدر آرزویم محال نیست ، میتوانی برخیزی . ث .
--------
کلید دار بنفش  وسر دم دار فاحشه خانه دولت جیم الف   افاقه فرمودند  محال است ایران بتواند به چهل سال قبل برگرددد کور خوانده اید ما نمیگذاریم ! 
خوب تا زمانی جناب شهرام همایون دراین سوی دنیا دارد مردم فریبی میکند وشما خرج ومخارجش وسگهای در خانه اش  را میدهید و آن علیرضا تاریک زاده درآنسو ومسعود بهنود درسوی دیگری و رادیو فرد در بوق ابدی شما دارند مردم را از هم دورکرده و وبشما  نزدیک  میکنند ، معلوم است با بودن چنین  دوستانی ما احتیاج به دشمن نداریم و....یک چیز را فراموش مکن ، 
ما هنوز زنده ایم وشما پوسیدگانی بیش نیستید .

در خاتمه باید سپاس  خودرا با تما م قد تقدیم حزب سوسیالیست  اسپانیا کنم که از واگذاری چهار صد  هواپیمای جنگی بمب افکن  خودداری کرد وپیش پرداخت را نیز در پاییز بر میگرداند این تجهیزات  را دولتهای عربی خریده بودند در زمان آن نخست وزیر مهربان با ریش سفیدش . شاید مرافعه  کاتالونیها نیز بر سر همین باشد هر چه باشد دلالان بیشماری دراین راه سود برده اند  جان مردم مهم نیست مهم آن دلارهای  لعنتی است که چشم همهرا کور کرده  وهمه نابینا با عصا راه میروند . پایان 
من وتو ، چون دو آشنای دوراز هم 
هریک در پی ساختن دیگری است 
از درون اطاقهای خود 
 با یکدیگر سخن میگوئیم 
تا اینکه روزی لبان ما کی شوند وفریاد آزادی بلند شود 
آنگاه من درپای تو  خواهم افتاد 
وجان خواهم داد 
نام ما زیر یک پوشش ابدی ثبت خواهد شد 
------------- ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا / 05/ 09/ 2018 میلادی  برابر با 14 شهریور 1397 خورشیدی !


سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۷

محرم

ثریا/ » لب پرچین «  اسپانیا !

این مرگ نبود ، زیرا که من بپای خاسته ام 
 وهمه مردگان آرمیده اند 
 شب ، نبود  زیرا همه ناقوسها 
 برای  آوای نیمرزو زبان از کام بیرون کشیده بودند 

سر ما نبود  ، زیرا گرمای  باد سام را حس میکردم که بر گوشت و پوستم میخزید 
 واین آتش نبود 
 زیرا زیر پایم آنسان سرد  بود که میتوانستم محراب کلیسای  را خنک نگاه دارد ..........امیلی دیکنسون 
-----
من خوشبختانه به ماههای هجری عربی کمتر نگاه میکنم اصولا تقویمی ندارم از روی سایتها میفهمم که امروز  مثلا سیزدهم ماه شهریور است ! حال او آمد وبما گفت محرم نزدیک است ، بین خواب وبیداری بودم صدایش اول نرم و نوازشگر و سپس به یک فریاد بلند وغرشی شیر مانند تبدیل شد  گویی  طوفان  از راه رسید و منکه در رویاها بسر میبردم ناگهان سراسیمه نشستم .

من از محرم وحشت دارم از آنهمه آدمها با چهره های منفور  و زنجیر ها و قمه ها ی خونین  وبچه های کفن پوشیده وآن نمایشات مسخره غم انگیر ، اینهارا درکودکی دیده ام وترسی وحشتناک دردرونم ایجاد شده است وبد ترین  شوکی که دراین ماههای منحوس بمن وارد شد درست همان شب عاشورا پدرم مرد ومن خیزش آن مردان وحشی را که به دنبال جنازه او میدویدند واورا یک قدیس میخواندندوحشت کرده بودم وراه خانه را درپیش گرفتم ، نه او هم آدمی نظیر همه ما بود تنها بخاطر بی مبالاتی وبی احساسی مادرم که درخانه مرد دیگری میزیست او تنها درگوشه خانه دوستش بدون غذا وآش آلو که درحسرتش بود جان داد اورا به بیمارستان بردند دیگر دیر بود ، خیلی دیر او تنها سی وشش سال داشت ومن چهارده سال  ، برای یک دیدار کوتاه به پایتخت آمده بود ، مردی بود با غرور فراوان  ، اهل نقاشی وشعر وموسیقی و بقول آن مادر اینها  نان نمیشد .از آن پس شبهای عاشورا خودرا درجایی پنهان میساختم در گیر یک  هیستریک شده بودم دکتر بمن قرصهای آرامش بخش داد وهمان قرص ها تا امروز با من همراهند از آن تاریخ محرم برایم یک جهنم سیاه شد که عده ای دیوانه خودرا برای افسانه های دروغین به در دیوار میکوبند شاید هم بهانه باشد  برای آنکه زنان بدبخت توسری خور وعقده ای خودرا خالی کنند .

اینهمه علم وکتل ونیزه ونوار سبز وخونین برای چیست ؟ برای یک نمایش بزرگ برای اینکه نشان بدهی قدرت تو بیشتر است  شبها در محله های جنوب شهر بر سر اینکه کدام دسته جلو تر برود چاقو قمه کشی میشد وصبح سپورها  به همراه پاسبانان محله میبایست جنازه هارا جمع کنند این دین نبود یک کاسبی بود یک بیزنس .
وامان آن آن شبهای روضه خوانی درخانه مادرجانم که هنوز  ملای بر روی منبر دهان باز نکرده بود مادر یک یا حسین میگفت وغش میکردومن مانند یک جوجه بی پناه میلرزیدم  و زمانی  این خوف و ترس بیشتر میشد که قرار بود دسته سینه زنی بخانه بیایند وپس از اتمام کارشان شام بخورند در آن دقایق خوف انگیر من نمیدانستم به کدام سوراخ پناه ببرم میرفتم همه رختخوبها را بهم میریختم وزیر آنها پنها میشدم واشک میریختم واز ترس میلرزیدم .

مادر از دادن یک کاسه آش آلو به پدرم خودداری میکرد  اما برای مشتی مفتخور  روزهای متوالی خورشهای رنگین میپخت  تا نشان دهد که قدرت دارد !
از آن  تاریخ  میل داشتم از ان سر زمین فرار کنم بجایی بروم که خبری از دین مذهب نباشد و خوب در این سر زمین نیز دچار همین بلیعه شدم اما دیگر کسی مرا مجبور نمیکند حتما به کلیسا بروم در روزهای کریسمس ویا روزهای دیگر کمی مواد غذایی میخرم درون   کیسه های مخصوص که از طرف یونیسف بما داده شده میریزم برای بیماران ویا گرسنگان حال چقدر از ان مواد به دهان آنها میرسد دیگر بمن مربوط نمیشود .
عزاداریهای آ نها مانند شادیهایشان بخودشان مربوط است و ایمان و عقیده من بخودم ،  درهمان حال مطابق  طمع و مذاق آنها چیزی به دهانم میگذارم که پر به بیراهه نرفته باشم .
هیچ کند وکاوی یا مطالعه ای درباره این اسلام ندارم میدانم دین مردان است ودینی بسیار خشن وبیرحم  ، تنها این را فهمیدم بر خلاف نامی است  که بر روی خود گذاشته  نام تسلیم !!.
سعی دارم بنوعی این روزهای وحشتناک رااز جلوی چشمانم پاک کنم ونگاهی به تقویم ها نیاندازم صبر کنم اما دوماه تمام آنها بر علی اصغر وعلی اکبر  و کبرا صغرا و طفلان مسلم میگیرند بی آنکه به زیر پاهایشان نگاه کنند که چگونه ستاره های کوچکی خاموش میشوند یا ببردگی میروند .
دیگر میل ندارم آن پیکره هارا ببینم دیگر میل ندارم به ان سوی زمان برگردم .

اما ،    همه این آشفتگیها  بی وقفه  و سر د ، بی فرصت  وبی مهلت 
ویا ناله و خروشی از زمین 
 واقعیت  یک چیز  را ثابت میکنند ، ..نا امیدی  .ث
ثریا  اسپانیا / » لب پرچین « همان روز سه شنبه چهارم سپتامبر 2018 میلادی !



ضایعه

خبر کوتاه بود ، مانند برگی در  دوردستها که از یک شاخه درخت خشک فرو افتاد .
احسان یار شاطر مرد ، به همین سادگی ! واین ضایه ای را که بر پیکر ادبیات ایران  وارد آمد نادیده گرفتند مانند همه چیز های دیگر را  البته  ایشان عمری طولانی اما پر بار داشتند ومهمترین کار سترگ ایشان همان بنیاد " ایرانیکا" بود  که خوب  معلوم  است  ایران دوستان عزیز جایی پولشان را خرج میکنند که صدا دار باشد !
همچنان که راه میروند وزنجیرهای دستشان صدا میکند وغلاده های گردنشان  پولهایشان هم باید با صدا خرج شوند .

دیگر امروز ادبیات کهنسال  ما به درد کسی نمیخورد  کسی حوصله ندارد ببیند شاه شجاع مثلا درکدام  زمان میلش به اشعار حافظ میکشیده ودرکجا قوام الدین   اورا حمایت میکرده است ، امروز همه چیز آنی وفوری شده است . ازدواجها فوری  وآنی طلاق ها وعشق ها لحظه ای .
 قهرمانان بزرگ آنهایی هستند که بیشتر آدم کشتند واز جمعیت جهان کم کردند مانند جناب » مک کین «  دومیلیون انسان بیگناه در ویتنام به دست ایشان وهمپالکیهایشان جان دادند تا آمریکا پیروز وسر بلند بیرون آید ، کسی امروز ایران باستانرا نمیشناسد  ایران باستان برای همان کتب وجایش در موزه هاست امروز ایران را درردیف تایلند   قرار داده اند که  یک فاحشه خانه بزرگ  که سر دسته بزرگ وخانم رییسان وآقایان باج بگیرشان  را ملاها وفاطمه کماندو ها  اداره میکنند  ، دیگر ایرانی آبرویی ندارد .

تایلند روزی  کشوری ثروتمند بود پرنسی داشت و یک ابهتی امروز تنها انجارا بممد فاحشه خانه های رنگ و وارنگ ودختران چشم تنگ میشناسند حال  حمله بسوی زنان  ایران ودختران وبازماندگان آن جنگ لعنتی  شروع شده است . 
دیگر کسی برایش مهم نیست که مردی نجیب وادیب  عمر خودرا سوزاند تا ایرانرا ونام ایران را جاودانه سازد ، ایران از طرق دیگر جاویدان خواهد ماند .

از کدام طریق ؟ نفت رفت ، زمین رفت ، آب ها رفتند ، دریاچه ها رفتند ، خاک رفت ، همه دلار شد در زیر متکای حضرت رهبری وخانواده جای گرفت ویا در کشورهای بزرگ به سرمایه  گذاری وبورس تبدیل شدند  باسن بزرگ آقا از روی صندلیشان تکان نمیخورد وآن موش پیر نامیرا روی صندلی طلایی خود همچنان  اداره این جنایاترا بعهده دارد . دیگر  ایران غیر از زنان ودخترانش چیزی نداشت مردانش که کشته شدند یا درزندانها  در انتظار طناب دار صف کشیده اند بچه های کوچک را بکار وادشته ونه تنها به آنها دستمزدی نمیدهند بلکه  با چاقو گوش آنهارا برای تنبیه میبرند وکف دستشان میگذارند ، این بدعت تازه است که مامورین شهرداری برای بچه های خیابان بنا نهاده است .
خوب دراین میان هم عده ای بی تفاوت  تنها به  انباشته شدن  مال ومنالشان میاندیشند که معلوم نیست از چه راههای به دست آمده است وچه رابطه هایی  وجود دارد ، با مربوط نیست روزیکه ما داشتیم آنها گرسنه بودند جهان درگردش است امروز بحمدلله ما گرسنه  نیستیم چون قانع به حق خویشیم اما بعضی ها دچار توهم شده اند ومیخواهند همه دنیارا ببلعند  از واسطه گری و دو بهم زنی تا ریا ودروغ وپرونده سازی وسر انجام فحاشی فرقی نمیکند زن یا مرد دهانها کثیف است وزبانها آتشین باید هرچه میتوانی از این جماعت دور شوی وخودرا کنار بکشی  نام دوستی بسیار پر ابهت وقابل احنترام است  به هر خسی وخاشاکی نمیتوان این نامرا اطلاق نمود .
بهر روی  روان  جناب احسان یار شاطر شاد عمرشان طولانی  اما بی بهره نبود ونامشان تا ابد جاودان خواهد ماند  .......ووای بر مال پرستان دنیا دوستان .ث
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 04/ 09/2018 میلادی برابر با 13 شهریور 1397 خورشیدی .
خورشیدی که ما گم کرده ایم .........