ثریا ایرانمنش » لب چین « اسپانیا !
.........................................
شب گذشته ماه کامل بود ، مدتها بود که آسمانرا باین صافی ندیده بودم و مدتها بود که ماه کال پشت پنجره اطاقم ننشسته بود ، برای این دل حساس وناگهان پژمرده این موهبتی بزرگ بود .
دردل آرزوها داشتم که همه را بر زبان نیاورم ، ترسیدم که ماه شرمنده شود وپشت ابرها پنهان گردد . تنها آرزوی بزرگم این بود که ....که ! اگر پول فراوانی داشتم از این سرزمین فرار میکردم ، این سر زمین چیزی از آن سرزمینی که چهل سال پیش ترک کردم فرقی ندارد ، همان خدعه ها ، همان ریا کاریها ، همان دروغهای بزرگ وهمان سیاستهای دروغین وهمچنان دزدان مشغول چپاوول ودولت مشغول عشوه آمدن وسر مردمرا گرم کردن ووفور آشغالهای وارداتی از انبارهای سراسر دنیا که مانده وکرم زده است .
اگر پول فراوانی داشتم فرار میکردم ، بکجا ؟ به جنگل ، به میان درختان ودرآغوش حیوانات نجیب که برای پیکر دردمند تو مرهمی تهیه کنند آغوش خود برا برای کمک بتو باز کنند نه برای چیزهای دیگر .
دراینجا گام نهادن به مرز زندگی آنها محدود وغیر ممکن است زنجیر مذهب واجتماعی آریستو کراسی بو گرفته به ان نمی ارد که تو خودرا وار د معرکه ها کنی ، همان خلوت تنهایی بهتر است ، در را به روی اشنا وبیگانه بستن ، بهتر است ، هر شکوه ای که داری بر روی کاغذ بیاور ، کاغذ بیزبان است وآنهارا پنهان میدارد . .
زبان من زبان شعر است ، زیان ادبیات سالم وپاکیزه سر زمنیم واجداد واقعی ام میباشد ، حال گم شده ام ، میان اینهمه وحوش گم شده ام .
این سرما نیست که مرا میازارد وباد سام هم نیست که مرا بسویی پرتاب کند ، این ناروائئ هایی است که بر گوشت وپوستم میخزد مانند یک جرقه آتش تنم را میسوزاند .
برای ما مهاجرین ره گم رده به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است .
زندگی مرا گویی از روز ازل تراشیده اند ، بشگل وشمایل یک درخت لاغر ، بشکل یک برگ زرد که رو بخشکی میرود وآنرا درقابی جای میدهند ، آنهم زمانی که همه چیز در سکوت فرو میرود ، ساعتها میایستند و عقربه هایشان روی یک عدد ساکت مینشیند ، اینهمه اشفتگی ها و ناراحتی ها دیگر بیفایده است ، تلاشم را کرده ام ، بکجا رسیدم ، مانند یک پرگار دورخود چرخیدم و برگشتم به نقطه اول ، بی فرصت و بی مهلت ، نه ناله ای ونه فریادی تن به واقعیتها دادم .
امروز میل دارم فرار کنم ، از این سر زمین ، ازاین مردم دورو وریا کار از این آدمهای بیسوادی که تنها افتخارشان این است وارد تمدن اروپا شده اند بی آنکه بدانند تمدن را به چه حرفی باید شروع کنند ! آنهم تمدنی که دارد از هم میپاشد ولاتها واوباش آنرا به زور دردست گرفته اند تنها یک قانون وحشتناک بر همه جا حکم فرماست ، میل دارم به جنگل بروم درختان هم حقی دارند درکنارشان در سکوت مینشینم وبا شبنم شبانه تشنگی درونم را و عطشم را فرو مینشانم .
شب گذشته روی تابلت داشتم کتاب صوتی " زنان کوچک" را میخواندم ، ناگهان یک | یا علی| گنده وسط آن نمایان شد ، کتاب را بستم وآنرا دلیلت کردم ونفهمیدم علی با زنان کوچک چکار دارد ؟ آنهم زنانی از قبیله کفار ؟!
افق پهناور است اما جمعیت هم زیاد است ، تنها روحم را به پرواز درمیاورم وبسوی کسانی میفرستم که روزی عاشقانه آنهارا میپرستیدم وامروز جایشان خالیست .نه میلی به شهرت دارم ونه ثروت ونه نامی ونشانی ، تنها یک ارامش میخواهم .من ار هر نوع پیروزی وجاه طلبی بیزارم ، پیروزیم را خودم برای خودم جشن گرفتم چرا که فرزندان خوبی ببار آورده م انسانهای بزرگی که آنها نیز انسانهای دیگری را تربیت میکنند ، برایم کافی است این پیروزی را هرکسی نمیتواند باین آسانی به دست بیاورد ومن به تنهایی آنرا در آغوش گرفتم .
حال میل به فرار دارم ،
تنها گاهی باد پرده هارا تکان میدهد ومن جسورانه پنجره هارا میبندم تا باد هم مزاحم من نشود . امروز دیگر دوران شعر وشاعری تمام شده است دوران مجیز گویی وخوش خدمتی جای آنرا گرفته است من اشعارم را درپنهانی مینویسم ، و خاطراتم را نیز پنهانی ، امروز هیچ شاعر ونویسنده ای جرئت نمیکند در برابر سیل مخالف قشر برگزیده سر بردارد وفریاد بکشد . ویا ابراز وجود بکند ، بلبلان خاموش در قفس ها چشمان خودرا به روی همه چیز وهمه کس بسته اند وکلاغهای سیاه پوش مشغول قار قار میباشند . یک جامعه هردمبیل ودرهم برهم و متعصب نمیتواند در دوره حیات خویش دانشوری را بپروراند .
فروغی در بهاران هست ، که در دیگر روزهای سال و در دیگر دوران نیست .بهاران را دریابیم . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 2409/2018 میلادی برابر با دوم مهرماه 1397 خورشیدی !