دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۷

واما .....

ثریا ایرانمنش » لب چین « اسپانیا !
.........................................

شب گذشته ماه کامل بود ، مدتها بود که آسمانرا باین صافی ندیده بودم و مدتها بود که ماه کال پشت پنجره اطاقم ننشسته بود ،  برای این دل حساس وناگهان پژمرده این موهبتی بزرگ بود .
دردل آرزوها داشتم که همه را بر زبان نیاورم ، ترسیدم که ماه شرمنده شود وپشت ابرها پنهان گردد .  تنها آرزوی بزرگم این بود که ....که ! اگر پول فراوانی داشتم از این سرزمین فرار میکردم ، این سر زمین چیزی از آن سرزمینی که چهل سال پیش ترک  کردم فرقی ندارد ، همان خدعه ها ، همان ریا کاریها ، همان دروغهای بزرگ وهمان سیاستهای  دروغین  وهمچنان دزدان مشغول چپاوول ودولت مشغول عشوه آمدن وسر مردمرا گرم کردن ووفور آشغالهای وارداتی از انبارهای سراسر دنیا که مانده وکرم زده است .
اگر پول فراوانی داشتم فرار میکردم ، بکجا ؟ به جنگل ، به میان درختان ودرآغوش حیوانات نجیب که برای پیکر دردمند تو  مرهمی تهیه کنند  آغوش خود برا برای کمک بتو باز کنند نه برای چیزهای دیگر .

دراینجا  گام نهادن به مرز زندگی آنها  محدود وغیر ممکن است  زنجیر مذهب واجتماعی آریستو کراسی بو گرفته  به ان نمی ارد  که تو خودرا وار د معرکه ها کنی ، همان خلوت تنهایی بهتر است ، در را  به روی اشنا وبیگانه بستن ، بهتر است ، هر شکوه ای که داری بر روی کاغذ بیاور  ، کاغذ بیزبان است وآنهارا پنهان میدارد . .

زبان من زبان شعر است ، زیان ادبیات سالم وپاکیزه سر زمنیم واجداد واقعی ام میباشد ،  حال گم شده ام ، میان اینهمه  وحوش  گم شده ام . 
 این سرما نیست که مرا میازارد  وباد سام هم نیست که مرا بسویی پرتاب کند ،  این ناروائئ هایی است که بر گوشت  وپوستم  میخزد  مانند یک جرقه آتش تنم را میسوزاند .
برای ما مهاجرین ره گم رده  به هرکجا که رویم آسمان همین رنگ است .

زندگی مرا گویی از روز ازل تراشیده اند ، بشگل وشمایل یک درخت لاغر  ، بشکل یک برگ زرد  که رو بخشکی میرود    وآنرا درقابی جای میدهند ،  آنهم زمانی که همه چیز  در سکوت فرو میرود ، ساعتها میایستند و عقربه هایشان روی یک عدد  ساکت مینشیند ،  اینهمه اشفتگی ها و ناراحتی ها دیگر بیفایده است ، تلاشم را کرده ام  ، بکجا رسیدم ، مانند یک پرگار  دورخود چرخیدم و برگشتم به نقطه اول ،  بی فرصت و بی مهلت ، نه ناله ای ونه فریادی  تن به واقعیتها دادم .

امروز میل دارم فرار کنم ، از این سر زمین ، ازاین مردم دورو وریا کار از این آدمهای بیسوادی که تنها افتخارشان این است وارد تمدن  اروپا شده اند بی آنکه بدانند تمدن را به چه حرفی باید شروع کنند !  آنهم تمدنی  که دارد از هم میپاشد  ولاتها  واوباش  آنرا به زور دردست گرفته اند تنها یک قانون وحشتناک بر همه جا حکم فرماست ،  میل دارم به جنگل بروم درختان هم حقی دارند درکنارشان در سکوت مینشینم وبا شبنم  شبانه تشنگی درونم را و عطشم را فرو مینشانم .

شب گذشته روی تابلت  داشتم کتاب صوتی " زنان  کوچک"  را میخواندم ، ناگهان یک  | یا علی| گنده وسط آن نمایان شد ، کتاب را بستم وآنرا دلیلت کردم  ونفهمیدم علی با زنان کوچک چکار دارد  ؟ آنهم زنانی از قبیله کفار ؟! 

افق پهناور است اما جمعیت هم زیاد است ،  تنها روحم را به پرواز درمیاورم وبسوی  کسانی میفرستم که روزی عاشقانه آنهارا میپرستیدم وامروز جایشان خالیست .نه میلی به شهرت دارم ونه ثروت ونه نامی ونشانی ، تنها یک ارامش میخواهم .من ار هر نوع پیروزی وجاه طلبی بیزارم ، پیروزیم  را خودم برای خودم جشن گرفتم چرا که فرزندان خوبی ببار آورده م  انسانهای بزرگی که آنها نیز  انسانهای دیگری را تربیت میکنند ، برایم  کافی است این پیروزی را هرکسی نمیتواند باین  آسانی به دست بیاورد ومن به تنهایی آنرا در آغوش گرفتم .
حال  میل به فرار دارم ، 
تنها گاهی باد  پرده هارا تکان میدهد  ومن جسورانه پنجره هارا میبندم تا باد هم مزاحم من نشود . امروز دیگر دوران شعر وشاعری تمام شده است دوران مجیز گویی وخوش خدمتی جای آنرا گرفته است من اشعارم را درپنهانی مینویسم ،  و خاطراتم  را نیز پنهانی ،  امروز هیچ شاعر ونویسنده ای جرئت نمیکند  در برابر سیل  مخالف قشر برگزیده  سر بردارد وفریاد بکشد . ویا ابراز وجود بکند ، بلبلان خاموش در قفس ها چشمان خودرا به روی همه چیز وهمه کس بسته اند وکلاغهای سیاه پوش مشغول قار قار میباشند . یک جامعه هردمبیل ودرهم برهم  و متعصب  نمیتواند در دوره حیات خویش دانشوری را  بپروراند . 

فروغی در بهاران هست ، که در دیگر روزهای سال  و در دیگر دوران نیست .بهاران را دریابیم . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 2409/2018 میلادی برابر با دوم مهرماه 1397 خورشیدی !