یکشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۳

همان روز در همان ساعت

همه را برای تو گذاشتم و رها شدم،

جنگل پر درخت و شمع های كاج را ،

كه دیگر بوی خودرا به من هدیه نمیكنند،

همه چیز را رها كردم،

ان اطمینان و ان اتشی كه روشن بود ،

همه چیز را رها كردم و گذاشتم برای تو ،

گذشته ام را كه سایه ام روی ان بود ،

باچشم گریان از همه چیز گذشتم ،

گذاشتم كه تو بوی دریا را ،

ازدور احساس كنی ،

همه چیز ها برای تو گذاشتم

هر چه را كه متعلق بمن بود ،

جنگلها را ، میهنم را و امنیتم را

همه را بتو دادم .

توئی كه زندگی مرا به كژ راهه انداختی .

دیگر چیزی ندارم كه بتو بدهم .

فراموشم كن . پایان



یك جمعه غمگین

عزیز دیروز ، با یكی از دوستان مشترك كه تو هم با او اشنا

هستی ، تلفنی گفتگوئی داشتیم ، فهمیدم كه فعلا تاج روی

سر توست ،تو در حال حاضر حاكم بر همه تالارها و هنرسراها

میباشی ،و ........ هنوز نمیدانم كه چه تعهدی سپرده ای و به چه

بهائی بفروش رفتی ،به چه قیمتی ترا خریدند، ایا بغیر از جیره

چیز دیگری هم بتو میدهند .

ایا بغیر از ان خانه « اجاره ای كه در ان سكونت داری » بهای

دیگری در برابر این “ بردگی “ دریافت میكنی .

چه كسی ترا خرید ، و چه قیمتی پرداخت كه از قیمت عشق من

بالاتر بود .

تاج بر سرت مبارك باد ،و امپراطوری هنر از ان تو ،

چه فرق میكند كه تو برای فلان شیخ عرب بنوازی یا پر نس

عربستان و یا ان “ ملای “ لبنانی انها نیز همینقدر از ساز

تو میفهمند كه ان “ عرب “ بادیه نشینن.

گمان كنم شاید روزی ملت ما ترا ببخشد فقط بخاطر هنرت .

دلم سوخت كه ترا نیز مانند هویتم ازمن دزدیدند .

دل من خیلی سوخت .

سرزمین ناكجا اباد


یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۳

شنبه بیست و یك اگوست دوهزارو چهار

خسته، سوخته ،كوفته ،از بخت سیاه خود .

خیره ، به درگاه در بسته ،او رفته ،

شب نخوابیده ، با دل حدیث غم گفته ،

مبهو ت این سر نوشت شعبده باز ،

مرا : مات : ساخته دل سوخته ، می زده ،

و : از دور بوسه بر رخ مهتاب زده : ،

اشك ریخته ،بر اتش دل ، اب ریخته ،

دوش تا سحر ، نخفته ، و دل سروده :

دیر نپائید كه مرا كشتی ،بوسه بر هر لب

زده ، افسانه گوی شب زده ،

زنده بودم به غم عشق طوفان زده ،

نه به این شب ننگین تب زده

خانه ام ، ای رسوای شب زده ، روانم ، ای مرغ بام زده ،

در اتش سوخته .

اتش بیداد تو ، جانم سوخته .

ث . الف

جمعه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۳

بیستم امرداد هزارو سیصد و هشتاد و سه

ایكاش در این برهه از زمان ، كمی خودرا تغییر میدادی

دروغگوی بزرگی هستی ، برای پیشبر اهداف خود از هیچ

امری رویگردان نیستی ، هر چه باشد تو هم زائیده همان

سر زمین وحشت هستی وزیر همان سایه بزرگ شده ای .

از تو نیز خسته شدم از اینكه اینهمه سال بتو فكر كرده ام

از خودم بیزارم ، تو استاد ریاكاران هستی وبشكل همان

ابلیسی میباشی كه روحش را فروخت .

مطمئن هستم كه روزی نه چندان دور زیر خاكستر اتشی كه

به پا كردی دفن خواهی شد .

نه ازتو بیزارم ونه مهری بتو دارم ، بی تفاوت ، خوب میدانی

كه من چگونه برای “ تمیز “ و “ پاك “ بودن به چه اسانی همه

“ كثافات “ را دور میریزم . تر ا هم به دست باد سپردم .

نه دیگر مرا خواهی دید و نه من صدای ترا خواهم شنید .

انچه را هم كه بردی بتو می بخشم ، به غیر از روانم را كه

متعلق بمن نیست ،ای استاد فریبكاران .

پایان یك كابوس