یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵



سال نو

سر آغاز سال نوی مسیحی و دوری از سال گذشته وهمۀ آنچه را که برما رفته پشت سر می گذاریم و فصل تازه ای را آغاز می کنیم. روز اول سال نو (مخصوص) مسیح می باشد که عده ای آنرا مقدس می شمارند. امروز کم کم این رسم و آئین بر افتاده و از اهمیت بزرگی آن کاسته شده و در عوض

تبدیل به یک خوش گذرانی بزرگ شده که درطی آن می نوشند، می خورند و هدیه ها رد وبدل میکنند. فروشگاهها و فروشندگان هم کالا های تلمبار شده در انبار ها را به زور تبلیغات بخورد مردم می دهند و هر کس به فراخور حال خود جشنی برپا می کند.

اما هیچکس بفکر سال کهنه نیست، سال پیر شده که راهی دیار نیستی می شود. همه بفکر سال نو وآیندۀ بهتر!! می باشند. زنگها آهنگهای دلپذیری می نوازند و سال پیر را بدرقه می کنند. هر بار این آوای زنگها در دل من ایجاد اندوه و غصه می نماید، چرا که سالی دیگر بر سن ما اضافه می شود و بسوی سرازیری می رویم.

بلی سال کهن دامن کشان از بر ما می گذرد، چه وجودش برای ما گرامی بوده و یا تلخ، بهر روی میرود تا جای خود را به نو بدهد. زنگهای ساعت و ناقوسها درد شدیدی در دلم ایجاد می کند، دردی که کمتر کسی از آن باخبر است.

سال نوی ما با بهار و شکفتن ها و زنده شدن طبیعت شروع می شود، اما هیچ ناقوسی به صدا در نمیآید بغیر از (دعا). کمتر کسی به نشاط و پایکوبی بر می خیزد. هیچکس اسباب سفر سال کهنه را نمی بندد. همه بانتظار یک سال (خوب وپر برکت) دست به آسمان بلند می کنند و از خداوند میخواهند که به آنها (همه چیز) بدهد!

همه چیز زیر غبار فراموشی رفته، حتی شاخه های سنبل که سمبل بهار وعید ما بود هم اکنون در وسط چلۀ زمستان و در سرمای دی وبهمن به کمک گلخانه ها برای سال نوی دیگران به بازار میآید. سنبل نیز ( مسیحی ) شد!

همه چیز زیرو رو شده، حتی سنتهای خوب ما، و حال باید زیر صدای زنگها خود را به شادی آرایش دهیم تا کودکان خانواده را خوشحال سازیم و خود را دلخوش که ماهم (عید وسال نو) داریم.

خوب! پس جامی بسلامت سال 2007 بنوشید و سال نو را با خوشی و طرب آغاز کنید و دست دوستی ویگانگی بهم بدهید و دعا کنید که جنگها تمام شوند و حرص و طمع آقایان رو به زوال بگذارد تا شاید دنیا روی آرامش ببیند.

سال نو بر همه مبارک باد.

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵



دیداری تازه

شبی در میان تب شدید و هذیانها ناگهان بفکر تو افتادم و با خودم فکر می کردم که اگر راست باشد و ارواح آزادانه در آسمان می گردند، تو در حال حاضر در کجا نشسته ای؟

فکر کردم لابد سوار یک تکه ابر می شوی و اول سری بخانه ات می زنی و دوستان واطرافیانت را می بینی. به مراکز فرهنگی وکلوپ هایی که عضوآنها بودی می روی. به کنفرانس ها و سمینارهایی که شرکت داشتی ؛ همه را زیر پا می گذاری.

دلت برای سرزمینمان تنگ شده، سوار بر ابر بسوی خانه ای که در آن سکونت داشتی می روی... ای وای، مشتی آدم غریبه آنجا را اشغال کرده اند؛ هر چهار طبقه را در اختیار گرفته اند و از دوستان قدیمی ات اثری نیست. بسوی خانۀ ما می روی؛ وای چه غم انگیز. آنجا را هم ویران کرده بجایش (برج) ساخته اند!!

شاید کمی دلتنگ شوی می روی بسوی باغ بزرگی که داشتی و می بینی که باغبان به همراه عده ای دیگر آنجا را تبدیل به یک محل (بساز و بفروشی) کرده اند. دیگر اثری از آن استخر آبی پر آب و آن باغ سر سبز و انباشته از گل نیست.

همچنان سوار بر ابر بسوی دهکده ای که در آنجا یک کلبه ییلاقی داشتی می روی و به دنبال کلبه ات می گردی. اثری از آن نیست و بجایش مهمانخانه و پیست اسکی ساخته اند و نوکیسه ها با لباسهای اسکی روی برفها سرسره بازی میکنند!

لابد خیلی غمگین می شوی و دلت می گیرد. می بینی جائی آشنا نیست. دوستی نیست؛ همه رفته اند. بهتر است برگردی به همان لانه ات و به اطراف همان مراکزی که در آنجا به زبان بیگانه سخن میگفتی و از زبان پارسی فقط برای ادای سخنان دلپذیر وشعر و کلمات زیبای دیگری استفاده میکردی. گمان نکنم که سری باین محدوده بزنی چون زبانشان را نمی دانی!! مرا هم نمی بینی چرا که سرم را زیر پتو پنهان کرده ام!!!

همچنان روی ابر نشسته و به خانه ات نگاه می کنی. به همسرت که حالا دیگر پیر شده، اما دوستانی را که تو برایش گذاشته ای اورا هیچگاه تنها نمی گذارند. نوه هایت همه بزرگ شده اند؛ عروسی کرده اند و چه بسا صاحب نتیجه هم شده باشی. همانجا بنشینی و به نتیجۀ زندگی خوب ودرست خودت بنگر و گذر زمان را ببین. مهم نیست که مرا ندیدی؛ آنقدر کوچک شده ام که هیچکس مرا نمی بیند.

خیلی دلم می خواهد روزی بتو سر بزنم. راهها طولانی و بسته و من خسته ام ....

روانت شادباد

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

پراکنده ها

 

امروز صبح به چهره ام در آینه نگاه می کردم؛ دیدم که هنگامی که زیبائی و جوانی به  پیری و زشتی می پیوندد چه ترکیب غم انگیز ی پدید می آید.  کتابی خوانده شده وتمام شده می رود تا در این سرزمین و زیر این آسمان صاف وآبی اوراق خود را به اطراف پراکنده سازد.

 

آیا همه آنهائیکه جلای وطن کرده اند همین دردها را روبرو بوده و تحمل کرده اند؟ آیا این عده که تعداد آنها ازمیلیونها هم تجاوز کرده و منهم یکی از آنها هستم باز هم شجاعت اینرا دارند که بگویند: نه، برنمی گردیم؟  آیا همۀ آنها مقاومت کرده اند ویا تن به حقارتها داده اند؟

 

به آ وازی گوش می دادم که از سر زمین خودم بود.  نه دیگر نمی خواهم گوش کنم، چرا که مرا بیاد تلخیها و روزگاری دیگر می اندازد.  نه، دلم نمی خواهد به هیچ سازی گوش کنم: ساز مرا بیاد آن شبهای مهتابی درمیان یک دشت خاموش می اندازد.  بیاد دخترکی کوچک که عاشقانه به چهرۀ نوازنده می نگریست، دخترکی زیبا و افسرده.  نمی دانستم که آن نوازندۀ عزیز دردانه همۀ زنها بود، ومن حوصلۀ نگهداری هیچ دردانه ای را نداشتم وبه همین علت هیچگاه باو نگفتم که: دوستت دارم.

پذیرفتن یک دردانه برای من هیچ لطفی نداشت.

دوشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۵

یک ره آورد

من همۀ قصه ها وافسانه هایی را که نوشته ویا می نویسم (ره آوردی) از یک داستان دور و دراز است که از کنار منقل پدر بزرگ و مادر بزرگم شروع شده وهنوز ادامه دارد.

تغییر زمان کل داستان را دگرگون کرده و اگر مادر بزرگ بد عنق من و پدر بزرگم که همیشه سرش توی کتاب بود و یا روی رحل قرآنش بخواب می رفت امروز سر از خاک درمی آوردند واین همه تحولات گوناگون را می دیدند دوباره از شدت غصه دق می کردند.

زندگی من همیشه بر عرش خیال بوده ودر آئینۀ رؤیا آنرا دیده ام؛ هم با آدمهای چاق وچله و تنومند و حیله گر برخورد داشته ام و هم با انسانهائی که در تارعنکبوت حقارت خود اسیر بودند.

امروز آن عاج بلورین شکسته و من در میان سیلاب حوادث ناچار همراهم؛ بعضی اوقات این حوادث شیرین و گاهی مضحک و خنده دار هستند. من از میان قصه های جن و دیو پری و دخترک خاکستر نشین پا به دنیای واقعیت گذاشتم که بسی تلخ و ناگوار بود و هرروز هم این تلخی بیشتر می شد. نوشته های منهم گاهی یک واقعیت تلخ و دردناک را نشان می دهند که با فراز و نشیب ها سقوط ها همراهند ولحظاتی گذران که در خاطرم مانده گاهی خنده دارند.

بازگشت به گذشته وتصویر از لحظاتی که با حال ودرون من سرو کار داشته اند مرا کمتر رها میسازند. من دنیا را بشکل دیگری در ذهنم نقاشی کرده بودم و حال می بینم یک تصویر درهم برهم و با نقشهای سیاه وسفید وقرمزجلوی چشمان نقش می بندند و منهم راه گریزی ندارم. قهرمانان دیروزی من همه مقوائی بودند وآنهائیکه نقش آفرین تاریخ در نظر من بحساب می آمدند با آن همه بزرگی و صلابت ناگهان فرو افتادند. حال بیشتر به زندگی انسانهائی نگاه می کنم که در زنجیر جهل ونادانی محبوسند و بامید روز رستاخیز نشسته اند.




یکشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۵

کریسمس

 

تولد او نزدیک است، گرچه کسی به درستی نمی داند که در چه تاریخی و درکجا بدنیا آمد.

 

حال زنگها آوای دل انگیزی سر داده اند.  ستاره ای در آسمان درخشید، اما هیچکس بفکر او نیست. در شهری که او پا به عرصۀ وجود گذاشت در حال حاضر بجای شراب، خون جاریست.  پرچم های مقدس در اهتزازند و سرودهای مذهبی بر لبان خشکیده.  تنها صدای نحیف پیرزنی بگوش می رسد که می گوید: مریم، درود برتو ونامت مقدس باد.

 

همۀ قهرمانان دیروزی وامروزی گویی از یخ ساخته شده بودند؛ همه ذوب شدند و با آنهمه شکوه جلال وجبروت فرو ریختند.  دنیای فعلی روی شانه های (مسیح) استوار است، با همۀ افسانه ها و روایت ها و نوشته ها و وعظ واعظان، مانند یک رودخانۀ بزرگ در فرهنگ جهان روان است.  حال واقعی باشد یا تخیلی، این فرد برتار و پود هستی زمان نشسته وکسی در اصالت او شک نمی کند و یا پایه های استواری را که او بنا نهاده ویران نمی سازد.  پس باید او را صدر نشین همۀ قهرمانان جهان بحساب آورد که برضد ظلم ونادانیها برخاست و شورش کرد.

 

حال یک دروغ شیرین و خیال پرور بهتر از هزاران راست فتنه انگیز است.

 

دوشنبه



یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

ساز خاموش

 

زمین وآسمان را پیمودم

و نقش خودرا بر ستاره ای بگذاشتم

آواره به هر سوی جهان شدم

تا رسیدم بتو

ناگهان (نغمه)هایت خاموشی گرفت

و در پیشگاه رهبر فقط یک نغمه شد

رفتی بر در بیگانگان نشستی

آنچنان این راه را پیمودی

تا در (معبد) او جای گرفتی

چشم من کور شد

به چشمم گفتم خاموش شو

شور و نوا تمام شد

(اشک) شد، (طوفان) شد

ناله ام موج شد، به دریا شد

ئغمه ساز دل خود شدم

عمرم در ( زخمه) ها گذشت

ناگهان زمرد و یاقوت از میان

تارها عیان گشت

بی ثمر بود هر کوششی که کردم

 

روزی به اشتباه گفتم:

(بهر تو فرشی گسترده ام)

(زنده ام بامید دیدارت)

و در حریم نیمه شب

به هنگام دعا

با یاد نغمه های بی هدف شاد بود دلم

امروز تار بی صدا ماند

و پود شد، دود شد



شب آمد

 

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت

 

ه. الف  سایه

 

(پابلو نرودا) در یکی از اشعارش می گوید:

 

خداوندا مرا یاری کن تا به هنگام سرودن چیزی را جعل نکنم.

 

من فقط اشعار دیگران را مورد استفاده قرار می دهم، آنهم با ذکر نام سراینده.

 

شب آمد و سایه افتاد به هرسو

باید بروم تا قدحی پرکنم

هوای فرحبخش شبانه مرا بی تاب کرده

اینک ندایش می آید:

(شب است و دل تنگم هوای خانه گرفت)

(دوباره گریۀ بی طاقتم بهانه گرفت)

آیا می توانم بازگردم؟

آیا نمی توانم باز گردم؟

که را بیابم؟

درب را چه کسی برویم باز خواهد کرد

در دور دست کسی می نوازد

کسی می خواند

آهنگی ناشناس بگوشم میرسد

نمی دانم

شاید روزی بسوی او باز گشتم.

 

یکشنبه

 

ای که در بستی بروی خود وهمگان

چه سودی بردی تو از اینهمه (دعا)

در این بارگاه تاریکی نشستی

چشمان خود را به روی خلق بستی

و نشستی به خود پرستی

باز کن دو دیده را

و بگرد گرد جهان

او را در کنار بینوایان

خواهی یافت

در میان درماندگان

در میان انبوه گرسنگان

در آنجا که مردان تا قد در گل فرو رفته اند

و زنان تا سر به زمین

باز کن این زنجیر را

پاره کن این ردا را

و برو بسوی او در میان خاشاک

در جنگلهای سرد

 

او بتو خواهد گفت که در کجاست

تو او را نخواهی دید

تا چشم تو به شعلۀ خورشید نرسد

بگذار برزمین این پارسائی دروغین را

آرام وآسوده برو

بسوی دلهای ستم دیده

اورا خواهی یافت.

 

همان روز

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۵

هذیان

 

 

یک روز صبح زمستان بود که دید دیگر نمی تواند از بستر برخیزد.  تب شدید وسرفه های وحشتناک و ... سکوت اطاق همۀ اشیاء را در بر گرفته بود.  با خود گفت:

 

« چرا اینهمه سرد است؟ چرا نه باران، نه برف ونه رعد و برق وباد هیچکدام نیست.  فقط سرماست که تا مغز استخوان نفوذ می کند. »

 

گرما فقط در سطح زمین بود وبه طبقات بالا تر نمی آمد.  به ناچار در رختخواب ماند و به زندگیش فکر می کرد.  دهانش تلخ، خشک و بد مزه بود.  آرزو داشت کسی بود تا اورا صدا کرده وکمی آب داغ باو می رساند.  اما کسی نبود.  لرزان لرزان خودش را به آشپزخانه رساند و کمی آبجوش با لیمو درست کرد ودوباره به زیر لحاف پناه برد.  دندانهایش بهم می خوردند، و بخار داغ دهانش نشان از آمدن یک تب شدید دیگر می داد.  دستهاتیش را به درون دهانش فرو برد تا از حرارت دهان آنها را گرم کند.  ناخنهایش کبود شده بودند.

 

با خود گفت: « لابد موقع مرگم فرارسیده.  نه، نه، باید با این تب جهنمی مبارزه کنم.  این اولین نیست وآخرین هم نخواهد  بود. »  سرفه های خشک وشدیدی راه نفس اورا بند آ ورده و احساس خفگی می کرد. « نه بهتر است به چیزهای دیگری بغیراز مرگ فکر کنم.  به زندگی. »

 

کدام زند گی؟  چند نوع زندگی داشت و این زندگی در حال حاضر حقیقی ترین آنهاست که از ریاکاریها و توطئه ها بر کنار است و ابداً مانند زندگی سایر دوستانش انباشته از راست ودروغ نیست. و یا به زندگی گذشته، به آن اتفاقات دیروزی که به طور عجیبی دست به دست هم داده و همه چیز را

به زوال ونیستی کشانده بود.  آنچه که امروز باو نیرو می داد همین صمیمت خالی از نیرنگ بود که میان او و خانوداه اش جریان داشت.  راز بزرگی در پشت پرده زندگیش نبوده که از آن وحشت نماید. زندگیش مانند یک کتاب باز که همه آنرا خوانده بودند در گوشه ای قرار داشت و کمتر کسی رغبت خواندن آنرا می نمود مگر آنکه بخواهد دست به یک توطئه جدیدی بزند.

 

بیادش آمد که همین چندی پیش بود که دو پرندۀ سیاه با نوک قرمز خونین در پشت پنجره اش مشغول نغمه سرایی بودند.  آن روز این نغمه ها به دلش بد آمدند.  با عصبانیت آنها را از پشت پنجره دور کرد. گوئی این پرندگان از ایام دور بالها را بهم سائیده و برای اجرای فرمانی پشت پنجره او نشسته بودند، دو شیطان سیه چشم!!  برای او یک کابوس بود.  او که همیشه بیم داشت و از کوچکترین

نشانه ای می توانست وقوع حادثه را پیش بینی کند حال در مقابل این پرندگان زشت و وحشناک حیران مانده بود.

 

پاهایش هنوز یخ کرده و پیکرش کم وبیش می رفت تا در زیر تیغه های داغ تب گرم شود با خود فکر کرد: « هنگامی که جوان بودم مانند یک شاخه ترد و شکنندۀ اقاقیا با عشق بزرگ شدم.  حال یک

درخت پر بر و برگ وشاخه شده ام و تبر زن من چه کسی خواهد بود؟!  مانند یک گل زنبق شکفتم وگل دادم. چشمه سار کوچکی بودم که تبدیل به یک رودخانۀ پر آ ب شدم و امروز ...این قصه ها را برا ی چه کسی می خوانم؟ »

 

 تب او را به بیهوشی کشاند.  از دور صدای دریا را می شنید.  همه جا برایش ناشناس بود مانند روحی سبکبال از جا برخاست و فریاد کشید:

 

« ای زمان، اندکی آهسته تر برو!  ای سالها دور، از حرکت بایستید!  بگذارید که من شیرینی شیرینترین لحظات عمرم را بهتر بچشم.  چرا اینهمه التماس می کنم؟  و شما سالهای خوب از من میگرزید و ای شب، چه طولانی ودردناک هستی.  چه موقع سپیده صبحگاهی فرا می رسد؟

 

آه ... ای عشقهای  فراموش شده، بر گردید.  مرا دریابید.  بگذارید دوباره دوست بدارم.  کجا رفتید ای روزها خوش مستی؟  آیا ممکن است در همین لحظه فرشتۀ عشق بر در بکوبد و من با سعادت بمیرم؟ کجا شدند آن روزهای سرشار از شادی؟  آیا هرگز بازخواهند گشت؟ »

 

صدائی بگوشش رسید.  این چه صدائی است که از اعماق سینه وگلویش بیرون می آید؟  گوئی حیوانی وحشناک در درون سینه اش جای دارد.  صدا مانند فریاد یک مرغ شوم بود.

 

آهسته آهسته فرود آمد و خودش را در روی امواج لا جوردین دریا دید.  موجها باو حمله می کردند

و او را پائین وبالا می بردند.  دوباره سردش شد.  یخ کرد و دوباره لرزید.  از دریا می ترسید.  همه جا تاریک بود و سکوت.  آهی از دل کشید و فریاد زد: « آیا کسی هست تا صدای مرا بشنود؟   دهانم خشک است... تشنه ام ...آب ... لطفاً کمی آب بمن برسانید... تشنه ام....»

 

سکوت، همه جا سکوت و تاریکی مطلق.

چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

دریای مدیترانه

 

من نه دریای مدیترانه را دوست دارم و نه به سواحل سنگستانی آن چشم دوخته ام.  نه آبهای لاجوردین آن و نه گوش به نوای ساکنینش و نه حوصلۀ شنیدن امواج شبانۀ آنرا دارم.

 

نه تمدن یونان ونه چراغ اسکندریه و نه غول و رؤیای شهرهای ایتالیا مرا می فربد.  نه جبلق الطارق برایم مهم است ونه نسیم خوشبوی مارسی وموناکو مرا بسوی خود می کشد؛ آنها ارزانی همان کشتی نشینان و قمار بازان وبرده کشان و برده فروشان باد.

 

دریای مدیترانه بیماری زا و کشنده است.  در قدیم و در سرزمین روم اعتقاد مردم بر این بود که ماه (جون) پیلۀ کرمهای ابریشم باز می شود وماه سپتامبر وقت گشودن وصیتنامه ها می باشد!!  چون در ماه سپتامبر اکثراً از بیماریهای گوناگون می مردند وتمدن جدید هم نتوانست جلوی این بیمارها را بگیرد.

 

من به ساحل دریای مدیترانه آمدم بخیال آنکه شبیه جنوب سرزمین خودم و شهر کویریم کرمان میباشد.  درحالیکه کرمان دل عالم بود وما اهل دل نه اهل دریا.

 

هیچ احترامی باین دریا وسواحل آن ندارم وهیچ عشقی به مردم آن در دلم نیست، مردمی که مانند همان امواج خاکستری پیش می آیند وسپس عقب نشسته بتو حمله می کنند.  نه درهمدلیهایشان اصالتی هست ونه در غمخواریهایشان.

 

نمی دانم شاید تکه ابرهایی که در زمستانها برروی کویر میایستد و سپس اشکهای خودرا جاری

می سازد از همین بخار مدیترانه باشد.  هرچه باشد این نعمت او هم نمی تواند مرا باو وابسته سازد.

 

خاطرات تلخ و درهای روحی وجسمی مرا از این دریا وکرانه هایش بیزار ساخته است.

 

دوشنبه

چهارشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۵

شیر زن

 

همین تنها نبینی شیر مردان

فراوان دیده ام من شیر زن هم

نشان مردی مرد نری نیست

جوانمردی تواند پیر زن هم  

 

مهدی اخوان ثالث

 

برای ایرانی که (کامیاب) شد

برای فرهنگی که (شریف) بود

برای نجیبی که (نجیبه) شد  

و برای سایر(دوستانی) که از بیم وکین آنها به دامن دشمن پناه بردم ...

 

 

دلم چون سایۀ مهتاب غمناک

ربودند وبردند، آه...

کجا؟ کی؟ خوب یادم نیست

خوشا من، این من ناچیز

خوشا ما، باغ ومهتاب

من امشب ازشما می پرسم

چرا با اینهمه انس نجیب من وآشنا

مرا درجمع خود بیگانه پنداشتید؟

به قعر ظلمتی بی روزنم راندید؟

و اما این شکایت نیست، یا فریاد و یا زنهار

همی می پرسد این فرزند خاک ازشما

حکایت با که گوید؟

یا امانت با که بسپارد

ز شومی های این فرزندان امانت خوار

حکایت با که گویم؟

من که، کمتر از  خاشاک ، سبکتر از پر مرغا ن افسانه ای

و بی آزار تر ازروح یک پروانه

آه، ربودند وبردند، و چگونه.

آیا راستی در خواب بود آنها که من می دیدم؟

دیگر هیچ یادم نیست.

 

فکر واندیشه از: پیر خراسان، اخوان ثالث

شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

لطف تو

 

لطف تو / رحمت تو / آن مهر بی پایان تو /

آه من / اشک من / شعر من / سودای من

نور تو / گرمی تو / جمال تو /جامۀ تو /

فقر من/ درد من / شانۀ من / ناله من /

تو درخشان همچو ماه

سپید همچو برف

خروشان همچو دریا

پاک چو مریم

شکوهمند همچو روح

در سپیده دم

به دست گرفته ای سبدی

از گل سرخ

و من در درست دارم شاخه ای از برگ خشک

تو آفتابی

من زمستانم

تو پنداری

من گفتارم

کجا وکی بهم خواهیم رسید؟

 

برای کاترینا؛ عروس زیبایم

نمی دانم

 

از روی غرور گفتم

که من آشنای توام

هر روز تصویری از تو می کشیدم

با صد هزار شوق وهزاران هوس

کسی نمی دانست که این تصویر نمای تست

اگر می پرسیدند

می گفتم: نمی دانم، نمی دانم

اگر چه تحقیر می شدم

اگر چه رانده می شدم

اگر چه سخت غمگین می شدم

اما می دانستم که آندم تو در میان

تصویری و لبخندی بر لبانت مرا می نگری

من می نویسم، می نویسم، می نویسم

از دل وجان

تا اسرار دل ترا بخوانم

و اگر بپرسند خواهم گفت:

نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم

 

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

 

 

به دل گفتم: تسلیم شو

تحمل کن شکست خود را

و غنیمت دان این احوال را

مرنجان یاران را

امید را رها کن و تسلیم شو

دل گفت:

اگر این خانه روشن است

از همت  توست

اگر چراغی خاموش شود

از غفلت توست

همه کارها را رها کردی

و چراغ همسایه را روشن ساختی

و خود به تاریکی نشستی و دیده بره

دوختی

تا که آن سوار بر مرکب فریب

از راه برسد

اما او نیامد

غباری به چشم تو نشست

و تیغی که

دیده ترا خاموش سا خت.