شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

نمی دانم

 

از روی غرور گفتم

که من آشنای توام

هر روز تصویری از تو می کشیدم

با صد هزار شوق وهزاران هوس

کسی نمی دانست که این تصویر نمای تست

اگر می پرسیدند

می گفتم: نمی دانم، نمی دانم

اگر چه تحقیر می شدم

اگر چه رانده می شدم

اگر چه سخت غمگین می شدم

اما می دانستم که آندم تو در میان

تصویری و لبخندی بر لبانت مرا می نگری

من می نویسم، می نویسم، می نویسم

از دل وجان

تا اسرار دل ترا بخوانم

و اگر بپرسند خواهم گفت:

نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم

 

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

 

 

به دل گفتم: تسلیم شو

تحمل کن شکست خود را

و غنیمت دان این احوال را

مرنجان یاران را

امید را رها کن و تسلیم شو

دل گفت:

اگر این خانه روشن است

از همت  توست

اگر چراغی خاموش شود

از غفلت توست

همه کارها را رها کردی

و چراغ همسایه را روشن ساختی

و خود به تاریکی نشستی و دیده بره

دوختی

تا که آن سوار بر مرکب فریب

از راه برسد

اما او نیامد

غباری به چشم تو نشست

و تیغی که

دیده ترا خاموش سا خت.

هیچ نظری موجود نیست: