چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

ای یار

 

تو در کدام سوی جهان ایستاده ای

من هیچگاه ترا بخواب ندیدم

گاهی سایه ات در بیداری احساس می کنم

و زمانی دست گرم ترا که پیکر مرا لمس می کند

روح تو در وجود من

در رگ وپی من

و در هستی من جای گرفته

کاش آن شب که تنها بودیم خود را درآغوش تو

پنهان می ساختم

کاش که در آن شب که تنها بودیم

با هم به ابدیت سفر می کردیم

و امروز ...

در این شهر که نامش غربت است

خیلی هم غریب است تنها نم یماندم

همه چیز در اینجا رنگ غریبی دارد

سنگفرشهای کهن را از جای کنده اند و بجایش

قیر مذاب ریخته اند

کالسکه های سنتی را برده اند برای (نمایش)

و بجایش قطاری سرگردان روی ریلهای خسته

در رفت وآمد است

شهری آبرو ریخته

و گدایان دیروز در لباس حریر

عاشقان امروزند

شهری که زمین آن از رسوب شراب مستا ن

همیشه خیس است

شهری که فضولات سگهای گرانمقیمت آن

باندازۀ یک کتیبه پر ارزش است

غروب غم انگیزی دارد

و در حافظۀ تاریخ گم شده، وبجایش هزاران

روسپی و چراغهای (قرمز) روشن است

شهری سرشار از پل و (مل) و بازار

شهری که پرندگان همیشه در لابلای درختان تازه کاشته شده

لانه می کنند

شهری که در زمان من گم شده.

 

چقدر تنهایم...

هیچ نظری موجود نیست: