جمعه، آذر ۰۲، ۱۳۸۶

قورباغه

قورباغه

 

مرا عریان کن ؛

آنگاه در عریانی من ؛ پاکی زمین را

خواهی دید؛

مرا عریان کن

در عریانی من ؛ هیچگاه بارانی را که از کمرگاهی

شکننده , به همراه بوسه های تب آلود

در رودخانه جاری پیکرم

میریزد

ریشه ام را نخواهی یافت

در زیر گلهای بسترم

لبهایت در تقلای پیدا کردن شکم من است

و به دنبال ریشه میگردی

تو در پیکر عریانم تمنا را خواهی یافت

نه راز ریشه را

در رگهای من خون صافی جریان دارد

و تو نخواهی توانست فلب بنفشه های

پنهان را سوراخ کنی

تنها تیر تو برقلب یک

( قورباغه) اصابت میکند

عریانی من , ستاره سرنوشت توست

 

ثریا / اسپانیا

 

 

 

جمعه، آبان ۲۵، ۱۳۸۶

درجهنم

درجهنم

« تقدیم به نادره افشاری ؛ برای همه مهربانیهایش »

 

نه لباس عروسی ؛ نه تاجی از مروارید؛ نه دسته گلی و نه در میان ا نبوه نورهای

سبزو قرمز وزرد وآبی چراغهای نئون ؛ نه بر صورتم بزکی و نه بر لبم رنگی

سرخ ؛ در یک سیاهچال ؛ مچاله شده  سرازیر جهنم شدم .

در آن روزها ؛ در عمق دل ترسیده ام امیدواریهای زیادی بود ؛ یک تصویر گنگ

تصویر ناشناخته  که در دهلیز دردناک قلبم از این سو به آن سو میپرید

زندگی را باخته بودم  وا ین مجازات باختم بود که راهی جهنم شوم .

تنها مانده بودم ؛ از قبیله ام جداشده و با پشت وپا زدن به آنچه که نامش اجتماع

و آبروی فامیلی است همه پلهای پشت سرم را ویران ساخته بودم .

چراغی در دست نداشتم تا حد فاصل بین دوراه برزخ و دوزخ را بیابم ؛ بهشت را

نیز نمیشناختم ؛ مرا ماه پیشانی میخواندند ؛ برای آنکه همیشه پیشانیم برق میزد

اما این درست نبود ؛ آنسوی درخشان پیشانیم تاریکی عمیقی وجود داشت که نه

خورشید را میشناخت و نه ماه را؛ سایه ابری تاریک که نامش را بخت سیاه می نامیدند

هیچگاه به اسارت فکر نکرده بودم و درذهنم نیز به آن نمی اندیشیدم .

راهی جهنمی شدم که نه راهش را میدانستم ونه رسومات آنرا با خود میگفتم که حتما

در جهنم گوشه هایی یافت میشود که میتوان با مارها وموشها اخت شد و حوصله تنهایی را

از سکوی لانه اش بیرون راند

ا ز مداری به مدار دیگری پرتاپ شده بودم ؛ آنهم ناگهانی بدون هیچ تامل وتحقیقی

گوشه جهنم من در یک یا چند اطاق  در بالاترین نقطه جای داشت , من هرروز

برای دیدن پرنده کوچکم سری به لانه اش میزدم اما او با چشمان بسته و لبهای دوخته شده

خاموش تنها وجود مرا احساس میکرد ؛ هر روز به سجاده مادر که روبه یک قبله

ناشناخته  ونامریی پهن شده بود پناه میبردم تا بلکه روحم را از این حصار تاریک نجات

دهم ؛ تا شاید بخود بقبولانم که جهنم نیست ؛ دوزخ نیست ؛ بهشت است , خوشبختی است

من در وصف بهشت چندان چیزی نشنیده بودم  ؛ تنها در دل آرزوی خوشبحتی را داشتم

منکه تنها بایک دسته گل میخک سفید و یک قفس حاوی پرنده ام و سجاده و چادر نماز

مادر را در بغل گرفته و این راه راطی کرده بودم ؛ حال درمیان زمین و آسمان مانند

یک پروانه معلق پرواز میکردم ؛ پروازی در خلا ء مطلق .

او ؛ ارباب من ؛ خوش سیما ؛ جذاب و بلند  بود و درهمان لحظه ورود بخانه مرا به حجله فراخواند ؛ باشرمندگی از پرنده ؛ شرمندگی از قبله نامریی به پشت در بسته رفتم و چه باحوصله

و امیدوار بانتظار یک عشق نشستم ؛ امیدوارم بودم که از این عشق سهمی هم به من برسد

ارباب ؛ مست وکیفور مرا بسوی تختخوابی که متعلق به او بود کشاند .

من در دره حقارت گیر افتاده بودم ؛ هیچ چیز در آن مکان متعلق به من نبود ؛ باصبر و

و خاموشی شاهد شکل گرفتن جنون وحشتناک او شدم .انچنان مست بود که چشما نش

مرا نمی دید.

او متعلق به قبیله ای بود که نامش را میتوان قبیله شیفتگان و یا ارباب موریانه ها  نامید که

بدون توقف درکار ساختن و بزرگتر کردن قبیله بودند ؛ چندان با ماده ها کار نداشتند

نرینه هارا بیشتر می پرستیدند ؛ قبیله ای که مرتب در کار خرید وفروش و آدامس

و رقص و خرید کفش ولباس و میهمانی رفتن وقت خود را میگذراندند ودرعین حال

سجاده شان نیز پهن بود !! در لابلای انگشتان مزین به هزاران انگشتر برلیان و زمرد

خود کارتهای بازی را نیز نوازش میکردند آنهم با چه لذتی .

من بیهوده دور خودم میچرخیدم نا امیدی ام هر روز بیشتر میشد همه به تماشای این

حیوان تازه رها شده و بیرون آمده از یک سیاره ناشناس می نشستند و بر لبهایشان ؛

لبخندی  بود که من معنی آنرا نمیدانستم و نا امیدی روحم را می کاهید

من در انتظار یک عشق و درحسرت یک شام ساده در کنار ارباب بودم اما ....

ارباب را خیلی کم میدیدم ترس شدیدی همه وجودم را فرا گرفته بود درحسرت یک

پیچک تازه که دردلم جوانه بزند میسوختم ؛ روزها در انتظار بیهوده ای میگذشت

و آن مرد ؛ آن پیچک نیمه مرده که من اورا عشق میپنداشتم دردرون سیا ه چا ل

بد بویی انباشته از الکل وافیون دور خود پیچیده بود و رشته های نازک فلب من

تبدیل به مارهای تنفر وانزجار شدند ؛ دیگر حتی غروری هم برایم باقی نمانده بود

دیگر به عشق نیاندیشیدم ؛ تنهایی  مانند موریانه در وجودم لانه کرده و مرا میخورد

میبایست کاری میکردم تا بتوانم زنده بمانم و آنچه را که در انبار ذهنم رویهم انباشته

شده بود پاک کنم ؛ ذهنم را خالی کنم و به جایش چیزهای تازه ای را بنشانم ؛ میبایست

شروع میکردم و به رودخانه پر آب ووحشی ووجودم راه میدام تا در جانم جریان

پیدا کند ؛ میبایست به چیزی دست بیاندازم ؛ دستگیره ای پیدا کنم ؛ خدا در آن بالا

بالاها فراموشم کرده بود ؛ نمیبا یست تن باین همه حقارت بدهم ؛ باید حتی مرگ را

نیز فریب بدهم و زندگی را دوباره به دست بیاورم ؛ داروها بی ا ثر بودند ؛ دوراه

بیشتر نداشتم ؛ یا میبایست به قانون جنگل آنها دل میسپردم و یا سد رهایی را

میشکستم که درآن صورت خود نیز غرق میشدم ؛ همه اندیشه های نازک روح من

پوسیده وروحم به ویرانی میرفت و ذهنم انباشته از کلمات خشن و تند بود ؛

آه ؛ خداواندا ؛ چه بوی تعفنی از این برکه راکد بر میخیزد و چگونه کرمها در میان

آن میلولند و تولید مثل میکنند .

اول فریاد زدم ؛ صدایم به جایی نرسید رو به خدا کردم ؛ آسمان تاریک شد و خدا

پنهان گشت . رو به مستی آوردم ؛ بی فایده بود ذهنم خاموش ؛ افکارم مغشوش

و خودم یک لاشه ؛ یک سوراخ ؛ یک جایگاه ساختن موریانه آنهم از نوع نرینه

ماده هایم بی ارزش بودند .

و ...... او آمد ؛ آن آشنای همیشه آشنا که دریچه قلبم را گشود و نگذاشت که

علفهای هرزه بر شریانهای بطن قلبم به پیچند و مرا به جنون برسانند ؛

او خود خدا بود که از راه رسید مهربان بود ؛ ملایم بود ؛ نجیب بود ؛ او پیشانی

و دستهای مرا بوسید شانه های او نشانه تکیه گاهم بود و سینه ا ش از گرمای

درونش خبر میداد ؛ سینه اش جای امنی بود برا ی گذاشتن سر بی سامان من .

نه ترس از سقوط داشتم  ونه وحشت از خزیدن در کنارش , او مطمین بود

میدانستم که میتوانم سربی سودای خود را سالها بر شانه ها یش بگذارم.

از نگاهش مهربانی میبارید او مغرور بود ؛ زیبا بود ؛ بلند بود و بزرگ بود

بزرگتر از هر موجودی که تا آن روز دیده بودم ؛ او مرا میشناخت و در دوزخ

من رفت وآمد داشت و میدانست که تاچه حد به او وآغوش مهربا نش نیاز دارم

او میدانست که چقدر سردم هست و احتیاح به یک گرمای مطبوع  در در زوایای

روحم موج میزند .

فریاد را خاموش کردم و در حوض کوثر عشق غسل نمودم و سپس برای ادای

نماز سر به پای او نهادم .

او اشک چشمان  مرا سترد ؛ او موسیقی روح مرا می شنید لبخند میزد و لذت میبرد

کم کم هر دو احساس کردیم که روی به قبله عشق کرده ونماز میگذاریم .

او از واکنش های من ابایی نداشت  و میگذاشت که من به میل خود رفتار کنم ؛

هر خواسته بچگانه مرا بر آورده میساخت ؛ سرچشمه مهر او سرازیر شد تا

رودخانه خشک و کویر سوخته جان مرا پرآ ب سازد .

من میل نداشتم که اورا در انحصار خود بگیرم ؛ میل بان نداشتم که کا شانه اورا

ویران سازم  ؛ تنها سکوت ملکوتیش و بودنش در کنارم کافی بود که احساس

امنیت کنم ؛ چشمان برا ق و پر مهرش را برویم میدوخت و در بهشت را برایم

باز گذارد .

پیشانی کدر و تاریکم دوباره درخشید ؛ ماه پیشانیم از تاریکی بیرون آمد و روی

صورتم پخش شد ؛ چشما نم از گودی گور فرار کردند و بر قله گونه هایم مانند

دو شمع فروزان نشستند ؛ میدانستم که ا ین بهشت تا ابد باقی نمیماند ؛ تجربه ها

بمن نشان داده بودند که : طبیعت حسود و بیرحم است و بر دلهای عاشق رحم

نخواهد کرد ؛ بنا براین در این بهشت تازه یافته جایی را برای خود انتخاب نکردم

باید توشه هایی جمع آوری میکدم ؛ حقارتها را از سرم بیرون راندم و دلم را تنها

باو سپردم تا هرچه در توان دارد آنرا پر کند ؛ اگر میخواست تسلیم او شوم بی چون

وچرا ؛ اطاعت میکردم ؛ من بهار را در آ غوش داشتم دیگر نشانی از آن زمستان

سرد و آن درخت خشکیده  و پوسته های مزاحم او نبود .

زمانی رسید که میبایست آسمان وبهشت را ترک میگفتم و به دوزخ زمین باز میگشتم

اما میلی به این کار نداشتم ؛ راه گریزی نبود ؛ هرچه را که بمن داده بود در دلم

اندوختم و در گوشه ها وزوایای اندیشه ام پنهان ساختم ؛ نمیشد همیشه درآسمان باقی

ماند زمین هم دیگر جای من نبود ؛ میان زمین و آسمان هم تبدیل به یک حشره

میشدم , دیگر میلی به اسارت نداشتم حال میتوانستم سد را بشکنم ؛ دشواریها را

کنار بگذارم ؛ دیگر نمیگذاشتم  که او مرا تحقیر کند ؛ او خود حقیرتر از من شده

و داشت میپوسید .

آزادانه پرواز کردم به دیاری که بتوان عشق را بوسید و مانند مهر نماز بر پیشانی

گذارد .

اما افسوس و هزار افسوس که آن یگانه بسوی بهشت برگشت و مرا تنها گذاشت

امروز آن صندوق طلایی را باز کرده ام وذره ذره محتوی آنرا به جانم تزریق

میکنم تا زنده بمانم و میدانم ؛ بخوبی میدانم که اودر آن بالاها مواظب روح من

است .

 

اسپانیا نوامبر دوهزارو هفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ه

 

 

 

 

سه‌شنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۶

از یاد رفته

از یاد رفته

 

شهسواران ؛ در غبار فتنه ؛ گم گشتند ورفت

نامشان از یادها؛ تصویرشان از قابها

" ی /.بهزاد کرمانشاهی "

...............................................

در میان دشتی گسترده ؛ بی صدا ایستاد

آن دوست ؛ آن یار؛ آن اولین

و آن آخرین

بی صدا مرد

حسرتی بر دل نماند

کاخ رویایی فرو نریحت

گنج یادگارها

و نشان آن سکه ناشناس که ؛

در جلد متروکش پنهان بود

گم شد

درختی از ریشه کنده شد

من بر بال پرنده ای ؛ تا اوج

ستاره ها بی صدا رفتم

از دور اورا دیدم

تنها بود

پیاده بود

پا هایش در حرارت زمین داغ

چسپیده ؛

بی حرکت ؛

از دور او را می دیدم

او بی شک در من گمان دیگری

داشت

نگاهش به بالابود , انتظار کمک داشت

خطوط چهره اش ناخوانا

چشمانش فرو افتاده

زمین ؛ داغ ؛ داغ

او چون یک لاشه خم شد

و بر زمین افتاد

در رخسار بی رنگ او فروغ احتضار بود

او مرگ را میدید

من به آسمان نزدیکتر میشدم

ستاره هابمن چشمک میزدند

سایه ها کم کم کمرنگ شدند

سای ها گم شدند.                   تقدیم به : هنرمند !نامی ؛ ف .شین

 

 .                   

 

 

 

 

 

 

 

 

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

پادشاه و گرگ

پادشاه و گرگ

 

قرارنبود بنویسم وقت تنگ و حوصله کم؛

اما از آنجاییکه  این موضوع داغ وهمه گیر و

عمومی است فکر کردم تا تنور گرم است

منهم نانم را بچسپانم ؛

در روی همه سایتها وروزنامه این بحث

و این جمله به چشم میخوردکه:

پادشاه اسپانیا به چاووز گفت ؛ خفه شو

از اینکه هوگو چاوز یک آنارشیست ویک

آدم بی پرنسیب وبی ملاحظه ای میباشد

شکی نیست ؛

اما تعبیر شنوندگان از سخنان شاه جالب است

یکی نوشته : شاه گفته چرا خفه خون نمیگیری !

یکی نوشته  شاه گفت : خفه شو مردکه!!!

یکی دیگر نوشته شاه فلان عمل را کردو فلان

حرف رازد .

اما یکی ننوشت که دموکراسی در این سرزمین

بجایی رسیده که شاه را میتوان فقط دون خوان

نامید و القاب چاپلوسی  در اینجا وجود ندارد

و سخنان شاه تنها معنی  ساکت بودن را هم

میدهد این لغت ( کایاته ) یعنی ساکت حال گاهی

هم ممکن است معنی خفه شو را بدهد .

حمایت نخست وزیر زاپاترو از رقیب سابق حاوی

بسیاری از نکات جالب بود .

حکایت , یگانگی ؛ همبستگی ؛ .  پیوند واقعی

میان مردم وحکومت و اینکه حکومت در دست خود

مردم میباشد ؛ نه اینکه یک نفر سوار گرده بقیه

شده وهر عملی کثیفی را که میل دارد انجام دهد

حال اگر چند جوانک گرسنه با گرفتن باج .

خودرا فاشیست!! میخوانند وبه جان عده ای می افتند

حتما از یک حمایت مخفی برخوردارند؛ شاه وملکه

و بطور کلی خانوداه سلطنتی اسپانیا محبوبیت زیادی

بین همه اقشار دارند ؛ بخصوص ملکه که با چهره

آرام ولبخند همیشگی اش شاهنشاهی اسپانیا ی کهنسال

را تقریبا نجات داد.

شاه در این سرزمین تنها سلطنت میکند نه حکومت !

. محبوب همه منجمله خود منهم میباشد .

ثریا/ اسپانیا            دوشنبه دوازدهم نوامبر

 

 

 

 

 

 

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

خانه بیخانمان

خانه بیخانمان

 

دلم سخت گرفته ؛ قرار نبود که زندگی بر این

روال بگذرد و ...خوب میگذرد

این چند روز آهنگی از مرحو الهه ورد زبانم

هست :

خداوا؛ چه حکمت هست درا ین سرگردانی ما

ازاین کوچیدن؟ از اینجا ؛ به آنجا

خوب این نتیجه درست بودن در زندگی است

آوارگی وبی خانمانی .

گمان نکنم تا مدت زیادی بتوانم دیگر با دوستان

و آشنایان اینترنتی خود رابطه برقرار کنم

باید گیوه را بقول معروف ورمالم و برودم دنیال

یک آ لونک جدید و دوباره بوریا را پهن کنم هنوز

نفس نکشیده ؛ صا حبخانه ؛ خانه اش را میخواهد

چکنم عرضه نداشتم مانند ( دیگران ) هنر مند باشم

و مال بقیه را بالا بکشم وا ین سزای منست .

.......

آه ؛ ای مرد عریان که جامه به تن کرده ای

از تکه تکه های زخم دلم پیرهن کرده ای

امروز روح را از غم خمودگی رهاندم

تو برو که جامه ای بسان کفن کرده ای

ای شهره شهر !! دیگر میا به بام خانه ام

تفو بر تو؛ که سفره سبز مرا چمن کرده ای

بیگانه بودی و من دوست پنداشمت

تو دشنه ا ت را در چشمان من کرده ای

من نخواهم گریست از این نامردمی ها

نامردی تو ؛ که درمیان نامردان وطن کرده ای

و این آخرین مرثیه من در باره کسی است که

اورا دوست !!! مپنداشتم .

 

ثریا حریری / اسپانیا

ساعت چهار وچهل و پنج دقیقه صبح روز شنبه

نوامبر دوهزارو هفت

 

تا دیدار بعدی  همه را به خدا میسپارم

 

 

 

 

پنجشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۶

ماهی های مرده

ماهی های مرده

 

ما ؛ ماهیان جدا ا فتاده از دریا

چگونه زنده مانده ایم ؟

این یک معجزه مگر نیست؟

ما شکوه مردن را فرا موش کردیم

به کدام ایمان دلبسته ایم

در کناریک باریکه آب گل آلود

که از حرکت آرام آن ؛

نه نوازش است ونه بخشش

نشسته درخون دل

بیاد یاد یاران !!

به همان قله بلند بی افتخار

دل به آلونک تاریک خوش کرده

و خانه را به دست دزدان سپرده

آب از یک برکه خالی نوشیده

همسان باد زمزمه کرده

ما ماهیان جدا شده از دریا

چگونه زنده مانده ایم؟

با تصویر دریا درذهنمان ؟!

یا آنکه جایمان ابدی است

که .... هست

دل به ماسه های نمدار خوش کرده

دل به پیوند بادو آب بسته

جرعه جرعه مینوشیم

گرچه نوشیدن خون باشد

از ماه وسال گذشتیم

به قرن نزدیکتر شدیم

بال پرواز ها شکست

با د ( بادبادکها) خالی شد

و ما با چه سرفرازی

نقش خودرا بر آسمان کشیدیم

و... نامش را دلاوری خواندیم

 

ثریا / اسپانیا

 

یکشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۶

برای زهرای نادیده

برای زهرای نادیده

 

پرسش  بیهوده ای بود

پرسیدم  ای نا آشنا ؛ که نگاهت بامن آشناست

تو کیستی؟

پاسخ داد :

بیگانه ای نا آشنا

من ستاره گمشده

در یک آسمان تاریک .

 

چرا خودکشی ؟  او کشته شده  ؛ قبل از آنکه

معنی کامل زندگی خودر ا بفهمد ؛ چه نسلی

دارد میمیرد ؟

چگونه باید فریاد کشید ؟ بدبختانه این نسل زاده

دوران ننگ ونکبت  میباشد ؛ باید خطرناکترین

مرحله تاریخ جامعه خود را پشت سر بگذارد  تا

سر انجام به مقصود نهایی برسد.

نسل کنونی ؛ نسل جدید , با دستهای ظریف

و اندیشه های ظریفتری و یا خفته در رویا آیا

میتواند جامعه را دگر گون کند ؟

آیا میتواند با نگاهی به گذشته نه چندان دور

بیاندازد و به کاووش خود ادامه دهدو از نو بنای

تازه ای را روی ویرانه ها بسازد ؟ .

عمر هم کتابها را سوزاند ؛ اما زندگی ادامه یافت

با از بین بردن میراث گذشته و بدون پشتوانه فرهنگی

هیچ ملتی به جاودانی نخواهد رسید ؛ امروز در

بعضی از کتب چیزهایی بچشم میخورد که باعث

شرمساری است ؛ دشمن ها شخصی نیستند

اجتماعی میباشند ؛ باید با گذشته پیوند خورد

زهرا ؛ وزهرا ها زنده خواهند ماند و شرم وروسیاهی

بر پیشانی کسانی می نشیند که به اندک مایه ای

خود را میفروشند .

....

هر بیت شعر ؛ طنابی است بر گردنم

هر خطی ؛ گلویم را می فشارد

من ناظر رقص نامردمیهاو نامرادیها میباشم

هر سخنی ؛ سر ب داغی است

که در گلویم جاری میشود

من به جذبه پندار

آنچه را که داشتم ؛ باختم

حال شرمسار از خویش

با دو همزاد ؛ پیوند خورده

با دو همدرد

و راز قصه های شبانه ام ؛ هر شب

بانگ سنگینی ؛ چنان آهنین میخی

بر مغزم میکوبد

چگونه  میتوان در انتظار یک

 ترانه گوش نواز

دل به رویا سپرد ؟

من نه سپیدم ؛ نه سیاهم , نه زردم و نه سرخ

نه نقش پلیدی بر دامن یک تباهی

من سرود عشقم

من گریزم

و تو ای مر د روسپی پست

که بردی به تاراجم

چهره پنهان کن

که این شام تیره وتار

به صبحی باشکوه ؛ تبدیل میشود

 

یکشنبه 4/11/02