شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

خانه بیخانمان

خانه بیخانمان

 

دلم سخت گرفته ؛ قرار نبود که زندگی بر این

روال بگذرد و ...خوب میگذرد

این چند روز آهنگی از مرحو الهه ورد زبانم

هست :

خداوا؛ چه حکمت هست درا ین سرگردانی ما

ازاین کوچیدن؟ از اینجا ؛ به آنجا

خوب این نتیجه درست بودن در زندگی است

آوارگی وبی خانمانی .

گمان نکنم تا مدت زیادی بتوانم دیگر با دوستان

و آشنایان اینترنتی خود رابطه برقرار کنم

باید گیوه را بقول معروف ورمالم و برودم دنیال

یک آ لونک جدید و دوباره بوریا را پهن کنم هنوز

نفس نکشیده ؛ صا حبخانه ؛ خانه اش را میخواهد

چکنم عرضه نداشتم مانند ( دیگران ) هنر مند باشم

و مال بقیه را بالا بکشم وا ین سزای منست .

.......

آه ؛ ای مرد عریان که جامه به تن کرده ای

از تکه تکه های زخم دلم پیرهن کرده ای

امروز روح را از غم خمودگی رهاندم

تو برو که جامه ای بسان کفن کرده ای

ای شهره شهر !! دیگر میا به بام خانه ام

تفو بر تو؛ که سفره سبز مرا چمن کرده ای

بیگانه بودی و من دوست پنداشمت

تو دشنه ا ت را در چشمان من کرده ای

من نخواهم گریست از این نامردمی ها

نامردی تو ؛ که درمیان نامردان وطن کرده ای

و این آخرین مرثیه من در باره کسی است که

اورا دوست !!! مپنداشتم .

 

ثریا حریری / اسپانیا

ساعت چهار وچهل و پنج دقیقه صبح روز شنبه

نوامبر دوهزارو هفت

 

تا دیدار بعدی  همه را به خدا میسپارم

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست: