یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۶

گمان مبرکه....

کمان مبر که چه ابروی او کمانی هست 
کجا چو غمزه  او  تیر ترکمانی هست ........"لاری"

همه حواسم در خواب شبانه است ، درکشتارها ، ونگاهم بسوی دیگری بر میخیزد ، امروز سیزده سال از ازدواج دخترکم میگذرد  وچه زود گذ شت !  خود او غرق تماشای دلدار است  وبوسه اش بر لب او خاموش ولبریز از آهنگ است . چه به ارامی همه چیز میگذرد وگذشت .

گوش من غرق درخبرهای دهشت انگیز بی آنکه آهنگی باشم یا صدایی  ، چرا که صدا های یک یک خاموش میشوند ومردان وزنان واقعی به کنجی مینشینند وجایشانرا به دلقکها میدهند  با صورت بر افروخته و دلقکهایی که حتی روی پینو کیوی مرحوم را نیز سفید کرده اند بی آنکه بینی شان دراز شود .

من در چشیدن ومزه مزه کردن نیز درمانده ام  گاهی آب میشوم وسراریزو زمانی  شراب میشوم  دلپذیر ،  ودرآن حال است  که بوییدن یک گل مرا شادمان میسازد .

سخس گفتن از یک خط ویا راه واز صفر شروع کردن یک خط مستقیم بین دونقطه را کنار میگذارم  گاهی دلم بیقرار میشود  به دنبال معبودی هستم  بی وصال ، تنها از دور دستها ستایشش کنم  ، خدارا دیر زمانی است که گم کرده ام  وحواسم درپی هر گفته  یا شنیده ای به دنبال او میگردد ، خدارا درعشق یافته ام  بنا براین گم شده است  هر احساسی درخاموشی ودر سینه ام گم میشود  آنهایی که همیشه از عشق سخن میگفتند همیشه دوراز معشوق بودند.

آنکه با معشوق همدم است دم از عشق نمیزند  عشق او درخاموشی است  وعشق را درخاموشی میبیند ومیپرستد .
امروز سخنی از عشق نیست همه چیز با ترازوی اقتصاد وزن میشود حتی عشق ها تنها عشق نقشی در ارتباط جنسی راهی میبابد وسپس تمام میشود .
همه را بیازمودم حتی پیران خراباتی را که دم از عشق خدایی میزدند اما چشمان بوالهوس آنها  به دنبال پاهای عریان بود وجیبهای باد کرده  دروغ بود که نگاه عاشق درمعشوق گم میشود  ودست او دردستش آب میشود .
تنها پیکر است  وتنشی درهم آغوشی .
هر جسمی در آفتاب سایه ای دارد  وهر حسی نیز نوری وسایه ای دارد  هیچ سخنی نیست  که بی سایه باشد  ، امروز دراین قاره  همه خاموشند  چون سایه قدرت  ضعیف است  ارباب ضعیف است وتنها ضعفا درسایه کمرنگ او مینشینند تا از تابش شدید آفتاب درامان باشند ، نور ایمان قدرتی دارد که میسوزاند  وسپس میخشکاند  واین گسترده سایه  دربعضی از جاها خاموش مینشیند .

امروز درست سیزده سال از این عشق  میگذرد هردو شادند و( به ظاهر ) هردو خوشبختند ( به ظاهر ) وفرزندی نیز دربینشان نیست که آنهارا مجبور با پایبندی کند .
29 سال از ازدواج دختر بزرگم میگذرد او  با تحمل وصبر وارامش درکنار فرزندانش وعشق به زندگیش تا امروز ادامه داد .15 سال از ازدوج پسرم میگذرد ..... با نکاهی به ازدواجهای تحمیلی یا اجباری یا دورغین ویا سیاسی ویا مالی زنان ودختران هموطنم ، باین  میاندیشم که هنوز خون من دررگهای این عزیزانم جریان  دارد ،  من درخاموشی  به آنها مینگرم در پیله تنهاییم جای گرفته ام وبه معنی این زندگی ها میپردازم  ودرانتظار شنیدن آن  ناگفته ها هستم  درانتظار آوایی از دوردستها  نه به ان آواز بیخردی  که گفته هایش را صدها بار میچرخاند  وبه آنها زیبایی میبخشد یک زیبایی ظاهری که با بارش بارانی از بین میرود وپاک میشود .
زمانی فرا میرسد که خاموش مینشینم  واین خاموشی  سایه بلند شک وطغیان روحی من است ، قدرت نمایی نمیکنم ، دوستانه راه میروم ودوستانه حرف میزنیم با هم رفیقیم . واین بهترین  شیوه زندگی است . خاموشی نفرین من است ........

بیا  وعشوه  عاشق کش بت من بین
گرت بغمزه خوبان  همین گمانت هست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .30/04/ 2017 میلادی /.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

ثریا ، دراغما

دوست نازنینی دارم درآنسوی آبها 
در سان فرانسیسکو ، مرد محترمی است تحصیل کرده واقعی دانشگاه پرینستون درامریکا  وهم او بود که مرا ودار کرد نام پسرم را برای دانشگاه ام .آی  . تی ،  ماساچوست بفرستم ، درآن زمان دخترم هنوز در ماساچوست درس میخواند وزندگی میکرد ودر یک با نک درقسمت اینترناشنال کار میکرد وهنوز بچه نداشت  بهر روی با دانشگاه تماس گرفتیم امتحانات لازمه را پسرک قبول شد وسر انجام هنگامیکه لیست مخارج دانشگاه به دست من رسید دیدم از عهده من  خارج است با آنکه آن دوست متعهد شده بود باز سر زدم وپسرکم در دانشگاه مادرید بین سیصد وچهل داوطلب مهندسی تکنولوژی هواپیما قبول شد .....نفر سی دوم ..... آه چه روز خوبی بود ومن چقدر خوشحال بودم .....

امروز دیگر لزومی ندارد باو افتخار کنم با سرچ درگوگول پنجاه صفحه نام وعکس او نمایان میشود وصاحب سه فرزند است اینهارا نوشتم  نه بخاطر خود نمایی بلکه  در سکوت بی جنجال ما کارمان را  درنهایت عسرت وتنگدستی انجام دادیم وبقول خودش اگر پدرش زنده بود او هیچگاه به دانشگاه  نمیرسید میبایست دربازار کار  کند وحاجی شود !!! وچه بسا خوشبختر بود وزحمت کمتری را متحمل میشد مجبور نبود دوردنیا بگردد.

در ایران که بودم همیشه کتابهای ترجمه شده را میخواندم وکمتر به سراغ نویسندگان ایرانی میرفتم مگر شاعران بزرگ که از فیض کلامشان بهره میبردم  .ویا دانشمندان ومحققانی  نظیر باستانی پاریزی ویا شجاع الدین شفا ونظیر آنها .

در خارج آنچنان تشنه کتاب بودم اولین کتابی که به دستم رسید " ثریا دراغما " بود نوشته اسمعیل فصیح ، چه روان وچه ساده آنرا خواندم ،  تازه انقلاب شده بود ومن از مردم تازه وارد هیچ اطلاعی نداشتم وهمه را بچشم ودیده پاک خودم مینگریستم 

حال امروز میبینم این]ثریا خانم[  هنوز دراغما بسر میبرد با همه شجاعتی که بخرج داد وبچه هارا یک تنه بزرگ کرد وبه ثمر رساند اما خودش هنوز ( مانند یک دختریچه تازه ازکلاس دوم مدرسه درامده )  دراغماست ومینشیند گفته های این پس مانده های آدمکش ومجرمین وخایین وخود فروشان ودست آخر هو چیان را باور میکند .

بلی آن دوست نازنینم مرا از خوب خوش خرگوشی بیدار کرد وگفت بیدار شو دنیای ما گذشته این دنیا دنیای دیگری است هیچ حرفی را باور مکن مگر عکس آن ثابت شود ومن برایت کتابهارا میفرستم . گفتم نه ! متشکرم دیگر لای هیچ کتاب فارسی زبانرا باز نخواهم کرد وهمچنان کتابهارا به زبان اصلی میخوانم بهتر است کم کم داشت زیان هم از یادم میرفت حال ترجیح میدهم زبان مادریم را فراموش کنم با اینهمه کثافتی که دوردنیا بعنوان دکتر ومهندس و غیره ریخته ومن چه معصومانه از این که  نتوانستم مخارج دانشگاه پسرم را در هاروارد تامین کنم احساس شدید گناه میکردم ......

دخترم از امریکا بازگشت من چند بار رفته بودم  ، اما امریکارا دوست نداشتم ابدا میل بماندن درآن سرزمین بی درو پیکررا  نداشتم .
من با پاهای خودم  میخواستم راه بروم نه با یک چهار چرخه . اوف حالم بهم خورد ازخودم ، بلی ازخودم ، چه خوب فیس بوک را بستم وچه خوب دیگر کمتر به سراغ ان دیگری میروم تنها با ورق ها بازی میکنم وبه موسیقی گوش میدهم وفیلم تماشا میکنم دیگر میلی ندارم نه کسی را ببینم ونه خبری از آن دیار بشنوم ، برایم با پاکستان وافغانستان وبنگادش وعراق  یکی است بگذار بگویند بیوطنم ، وطن من همه جهان است  . جهان وطنی از همه بهتر است اینجا صاحب هویت شده ام دیگر میل ندارم چند دست لباس عاریه روی هم بپوشم . تنها ازخودم بیزار شدم علت آنهم تنهایی من است همین .سی سال است که بعنوان یک بیوه زندگی میکنم وچهل سال است که از آن دیار بیرون هستم بنا براین شناختی دیگر ندارم تنها وجه اشتراکم زبان میباشد  وانرا درهمین گوشه نگاه خواهم داشت .( ثریا از اغما بیرون  آمد وسلامتیش را باز یافت .) خوشحالم . بیشتر خوشحال ازاین که نگذاشتم  بچه ها گرد سیاست بروند  هیچکدام از آنها به آنها گفتم  که سیاست مانند یک چاه متعفن است که اگر درونش بروید تنها با بوی گند بیرون خواهید آمد ، سیاست یک جرم ویا یک حرفه بی پدر ومادر ویا یک حرامزاده است  ، گذشت آن روزگارانی که سیاست درس داشت ، مدرسه داشت واستاد داشت ومانند یک انسان شریف بیرون میامدی هدفت خدمت بمردم ومیهن بود امروز هر ننه .... میتواند دکترا را بخرد ویا درچند کلاس شبانه نام نویسی کرده یک لیست   بزرگ را برای خود به دیوار بکوبد من حتی عکس فارغ التحصیلی پسرم را نیز به نمایش نگذاشتم ، نوه من امسال سال آخر دانشکاه را درانگلستان تمام میکند او کار میکند وبا پول خودش دانشگاه میرود بی انکه سر باز کسی باشد نقاش بسیار خوبی است چند نمایشگاه برایش ترتیب دادند ، مانند من مینویسد ، هفت ساله که بود باو یک دفترجه خاطرات روزانه هدیه دادم وگفتم از امروز هر چه را میبینی ویا میشنوی بنویس مهم نیست روزی تاریخ خواهد شد .   . اینها افتخارت منند . احتیاجی  به کسی ندارم .  تنها خوشحالیم این است که ازاغما بیرون آمدم وخوشبختی هایی را که در اطرافم ریخته با دست جمع میکنم وبه سینه میچسپانم . بلی مادر بزرگ خوبی هستم اما چشمانمرا به روی خوشبختی هایم بسته بودم وبه دنبال سراب میرفتم سرابی که به چاه ویل ختم میشد .پایان  
شنبه 29 آپریل دوهزارو هفده میلادی » لب پرچین « ...........

اردی جهنم

ما ، خنده را به مردم بی غم گذاشتیم 
گل را بشوخ چشمی  شبنم گذاشتیم 

قانع به تلخ وشوریم  از جهان خاکی
چون کعبه  دل به چشمه زمزم گذاشتیم /....." صائب "

ما از اردیبهشت غیر از باران وسیل  وخانه خرابی چیزی ندیدیم ، همیشه فکر میکردم اروپا در فصل آوریل دیدن دارد ، گذشت آن زمان ، فصلها هم دچار سر گردانیها شده اند ؛ هوا آنقدر تاریک است که باید برای هر راهروی چراغی روشن کرد وغمگین .
باران همچنان میبارد وگویا تا امشب ادامه دارد اما فردا را برای روز اول می دی وتعطیلات همیشگی این قوم آماده میسازد درجه حرارت ودما ناگهان به سی درجه خواهد رسید .

بچه ها با هم قرار گذاشته اند که مرا برای تولدم به تعطیلاتی به خارج بفرستند ! کجا؟  روزی ووزگاری میل داشتم سری به وین بزنم  اما امروز دیگر آن حال وهوا نیست منهم دیگر آن نیستم که بودم ، بهتر است سری به لهستان بزنم ! به دیدار دروازه جهنم بروم ! به تماشای کوره های آدم سوزی که چه بسا هنوز هم در پنهانی ادامه داشته باشند . بلی بهتر است ، درایران  گذشته  دوستانی لهستانی داشتم که هفته ای یکبار با آنها دوره بازی داشتیم رامی را راه میانداختیم اکثرشان یا عضو سفارت بودند یا پناهندگانی که از جنگ جهانی فرارکرده وحال درسر زمین گل وبلبل یزرگ شده بودند خیلی ازمن مسن تر بودند اما بسیار مهربان ، مودب ودوستان خوبی بودند ، یکی از آنها در خانه اش چند پرنده داشت درون قفس یکی همان مرغ نوک بلند ونوک تیز ( نامش یادم رفته) ادای طوطی را درمیاورد او نام مرا یاد گرفته بود وهربار که من زنگ درخانه آنهارا به صدا درمیاوردم او فریاد میکشید ثریا ، ثریا ،  ودر موقع بازی باز دوباره نام مرا میخواند که خانم صاحبخانه عصبانی میشد ومی رفت روی قفس اورا میکشید باز قریادش بلند بود میان آنهمه زن  ، تنها نام مرا میدانست !!!

ایام کریسمس درخانه آنها بمن خیلی خوش میگذشت ، آنها عاشق کارهای صنایع دستی ایران بودند ومن برایشان از نوع بهترین  میناکاریهای اصفهان را کادو میبردم ، خوراکیهای لذیذ ، مشروبات عالی وآن "یلواگز" ویسکی با  زرده تخم مرغ وشکلاتهایی که از سفارت برایشان بهمراه بطریهای کنیاک اعلا میرسید .  کیکهای خوشمزه خانگی ، راحت بودند با موهای بیگودی پیچیده با روبدوشامبر  نه خبری از برق انگشتریها بود ونه از لباسهای مزن  ، نه از متلک ونه از فحاشی وجیغ همه چیز آرام بود ، آرام .
راننده من در اتومبیل مینشست تا بازی من تمام شود پسرکی جوان  وارمنی بود هرچه باو اصرارمیکردیم یا داخل شو ویا برو برگرد ، میکفت ! خیر همین جا دراتومبیل مینشینم وکتاب میخوانم ، خوب میدا نستم که او ماموریت دارد بادی گارد  من باشد !!!
چیزی نمیگفتم ، بدرک بگذار درون همان اتومبیل بنشیند ، آنهم  ین شش تا هشت ساعت از دو بعد از ظهر تا هشت شب .

امروز دیگر اثری از انها نیست یکی یکی از دنیا رفتند وآخرین آنها چندین سال پیش که جوانترین بود نیز با بیمارای سرطان درگذشت .
حال میروم شاید بویی از آن رزوگار را به گوش جانم  برسانم  بیشتر کشورها وشهرها وحتی دهات را دیده ام اما هرگز به لهستان نرفتته ام .
بنا براین کادوی تولدم ....بیست بعلاوه پنج !!! سفر به لهستان است .

امروز که هوا ابری وبارانی است ودرماه اردیبهشت هستیم بیاد لوسی وخواهرش وبقیه دوستان لهستانی افتادم که عید نوروز با یک کیسه پهلوی ونیم پهلوی وارد میشد وجلوی هرکدام از ما یک سکه طلا بعنوان عیدی میگذاشت ، عید نوروزراهم جشن میگرفت .....
وزمانیکه مجبور بودم با اقوام دور یک میزبنشینم ، دود سیگار وشکستن تخمه وچرند گوییها ، متلک گوییها وجویدن سقزوپز دادن لباسهای رنگ وارنگ ومارک دار ،  اعصاب  مرا  خورد میکرد همیشه بازنده  کل من بودم که از سر میز نیمه  کاره برمیخاستم .

امروز دریکی از سایتها روی یوتیوپ خبری شنیدم که موی بر تنم راست ایستاد ، دریکی ا جزایر عربی حدود پنج هزار دختر وپسر ایرانی را برای حراج گذاشته اند در روز  " علفه|" ! جناب رهبر معظم کمی عمامه  را  بالاتر بگذارید ، شغل شریفی دارید ودر خاتمه گوینده اضافه کرد که یک شرکت   تلفنی درایران وجود دارد که درهرساعت وهر روزکه میل دارید بهترین  مواد مخدر ، بهترین و گرانترین مشروبات وزیباترین زنان  ودختران را سر ساعت به خدمت میفرستیم تنها با یک تلفن !! ودادن شماره کارت اعتباری مانند " آمازون"  اکثرا متاهلند بین شانزده  سال تا سی وپنج سال ..... اوف دیگر نمیتوانم نه بنویسم ونه بشنوم . 

در آن روزگار این بازی هفتگی من گناه بزرگی محسوب میشد " البته تنها برای من " !!! ودائم میبایست از جهنم بترسم آنهم چون با خارجیان نجس بازی میکردم وهنگامیکه برمیگشتم بخانه به دستور همشیره همسرم میبایست لباسهایم را عوض کنم وخودم را بشویم چون به خانه یک نجس رفته بودم !!! 
امروز آنها نیستند تا نتیجه آنهمه زحماتشانرا برای بقای دین مبین اسلام ببینند .پایان 

چیزی برزوی هم ننهادیم در جهان 
جز دست  اختیار  که برهم گذاشتیم 
دلنوشته تاریک من دریک روز تاریکتر  اردیبهشت ماه 96 /


به خاطرتو !

(کار ماتعطیل بردار نیست )×

تا کی ببزم شوق  غمت جفا کند کسی
خون را بجای باده  به مینا کند کسی 

تا مرغ دل  پرید گرفتار دام شد
صیاد کی گذاشت  که پروا کند کسی

دنیا وآخرت  به گناهی فروختم 
سودا چنین خوش است کجا کند کسی ؟
--------
 در پی نوشته شب گذشته ، واقعا دراین فکر بودم که اگر سر زمینم بهشت برین هم شود وهمه اموال ازدسته رفته را بمن پس بدهند ومرا با سلام وصلوات به آنجا بخوانند با این قوم بین المللی چه باید بکنم ؟ منکه نمیتوانم آنهارا رها سازم آنها نیز گمان نکنم راضی باین باشند که من " نازنین"! را رها کنند وبفرستند لای دست پدرم یا مادرم .
آنکه بالای منبر میرود  ودم از آزادی ومرگ میزند حتما زنجیری بر پایهایش نیست وبال پروازش نیز بلند  است میتواند به هرکجا که میل دارد پرواز کند .

بهترین ونزدیک ترین کسی را که داشتم واز کودکی تا مرگ او چنان باو چسپیده بودم که جداکردنم محال بود بزرگترین خیانت را نه بمن بلکه به ملتی روا داشت به جوانانی که بیخبراز زندگی داخلی او بودندوبه دنبالش رفتند و....قربانی شدند او درعالم هپروت میزیست ودرخلوت برای رهبر مینواخت ودست راست رهبر شد اورا فراخواند وبهترین موقغیت را در بنیاد  آدمکشان باو دادند تاج سر همه شد اما من از او دور شدم دور شدم تا جاییکه پنهان شدم ......

سر انجام مرا یافت وبخانه ام آمد ، روزی تعمدا اورا درخانه گذاشتم درب رابه روی او قفل کردم وبخانه پسرم رفتم او خواب بود باو اجازه دادم که همه زندگی مرا وارسی کند ، هنوز کامپیوترم ازنوع, قدیمی هابود آنرا باز گذاشتم تا هرچه میخواهد دران بخواند ، تنها یک چیز را از او پنهان داشتم آنهم دفتر یادداشتهای روزانه ام بود که آنرا زیرکرسی کوچکی که جلوی میز آرایشم  بود گذاشتم وخود رویش نشستم تا کمی فرو رود ......

هنگامیکه برگشتم دیدم غذا پخته وخانه از بوی تعفن ذعال وتریا ک جایی برای نفس کشیدن ندارد درهارا باز کردم وظاهرا ازاینکه فراموش کردم بودم کلیدرا بجای بگذارم پوزش خواستم اما بانوعی ترحم بمن گفت :

امروز در انفرادیم تنها بودم ! ......از او حساب میبردم اما نشان نمیدادم ، اصرار بر  این داشت که مرا باخود به ایران برگرداند اما بیفایده بود ، سپس گفت من باید تکه ای ازتورا داشته باشم ، حال نمیدانم چه تکه هایی را درون  کیفش پنهان ساخته بود !! ونوه هشت ساله مرا نشانه گرفت ....چیزی باو نگفتم ، یک میهمانی تشکیل دادم وپدر بزرگ ومادر بزرگ آمریکایی نوه ام را دعوت کردم .... وبا ونشان دادم که اینها سگهایی هستند که رحم را نمیشناسند ومن درپناه اینها وآن یکی درامانم .....کمی خودرا جمع کرد ورفت .

هر روز در سایتی میخواندم که به کشورهای مختلف برای کنسرت میرود ویاخودش اینطور میگفت اما کنسرت ها بیشترا زیک روزو نیم طول نمیکشید .....همه چیز هارا طی یک وکالتنامه بزرگ باو سپرده بودم حال درانتظار معجزه او  نشسته بودیم من دریک آپارتمان اجاره ای بدون کار بدون حقوق با تنها کمی پس انداز که داشتم ......
سال نو بود ! اگر فراموش نکنم هشت یا نه سال پیش بود  ما تازه شام را تمام کرده بودیم ودورهم نشسته بودیم تلفن دستی من زنگ زد آنرا برداشتم ! او بود......

گفت : درآلمان هستم وسپس به آنجا خواهم آمد واگر بخواهی بمن بی اعتنایی کنی خواهرت را .... م  رنگم سرخ شد داغ شدم ، نه نترسیدم درانتظار این حرف واین گفتگو نبودم  ،یکی از مدعوین پرسید " فلانی بود؟  سکوت کردم وسپس کمی که ارام گرفتم وگفتم راستی ، سال نو برشما مبارک باد فردا باهم حرف میزنیم ....
فردا با همان شماره ایکه روی تلفنم بود تماس گرفتم وگفتم : 
هرچه بوده تمام شده وآنچه را هم که دردست دارید نوش جان اما دیگر بین ما هیچ رابطه دوستی وجود ندارد وگوشی را فورا قطع کردم....سخت ترسیده بودم  برای اولین بار بود که ترسیدم ، آنهم نه برای خاطر خودم بلکه موجودات بیگناهی  که دراطرافم میگشتند.....
تمام شد ، خانه هارا فروخت زمینهارا فروخت ویا هر غلطی که کرد  یک زن دهاتی هم صیغه کرده بود  تا برای ره  گم کردن در انظار 
عکسی هم از او کنار خود گذاشت وسپس مرد وآ خرین اثری که از جوانی وکودکی من باقیمانده بود درآن کثافت ولجن محو ونابود شد ......
الان که دارم خاطره آن روزهارا مینویسم قلبم بشدت میطپد واشک تا نزدیک مژگانم رسیده اما دیگر برایم چیزی مهم نیست ....
درهمان آپارتما ن اجاره ای با همان مردم ناشناس ونادان به زندگی نیمه مرگی خود ادامه دادم تا به سن بازنشستگی رسیدم ودولت حقوقم را به حسابم ریخت ......
روز گذشته پسرم درب یخچال را باز کرد وگفت :
مادرجان تو غذا میخوری؟  تو همیشه یخچالت خالیست ! اصلا پول داری که غذا بخری ؟ چرا حرف نمیزنی ؟!
سکوت کردم ، پسرم من خیلی کم غذا میخورم ونمیتوانم یخچال را از مواد مصنوعی پرکنم میوه زیاد میخوردم وسبزیجات درعوض فیلم زیاد میبینم وخاطره زیاد  مینویسم !!!
اما نکفتم که زمانیکه او اینجا بود  هر روز میبایست یک فیله تازه گوسند پیداکنم با برنج اعلا وزعفران که ایشان به شکم خود بفرستد صبحانه حتما می بایست  خانه تازه با عسل باشد وسپس بساط منقل و //// سایر مواد !

او نتوانست دفترچه را بیابد وهنوز آن دفترچه بنام ( دفتر سرخ) موجود است لای آنرا باز نمیکنم میل ندارم خاطره ها تجدیدشوند هرچه هست از روی آنها میگذرم بسرعت میگذرم میل ندارم به پشت سرم نگاه کنم ومیل ندارم آب رفته وته مانده وبو گرفته ته جویبار هارا بنوشم . جلو میروم ، گاهی هوسی به سرم میزند وبیاد  خاطره  ای میافتم همان کافی است او همه پلهارا پشت سرش ویران ساخت  یاد بودهایش را درون یک کیسه پلاستیک ریخته ام تا روزی که 
نمیدانم کجا میتوان آنهارا سر به نیست کرد عکسهایمان باهم و....خیلی چیزها .....

شب گذشته فکر میکردم که  هرسال شب سال نو ،» روس وانگلیس وامریکا و اسپانیا و ایران «
کنار هم مینشینند  بی آنکه یکدیگر را لت وپار کنند چه بسا دردرونشان رنج ببرند اما به حرمت من چیزی نمیگویند . 
این افتخار بزرگی است که من ریاست این کنگره را برعهده دارم ؟!! .نه؟....پایان 

ای که صد سلسله  دل بسته  بهر مو داری 
باز دل میبری  از خلق ، عجب رو داری

خون عشاق حلال است  مگر نزد شما 
که به دل عادت چنگیز وهلاکو داری 

از گل ولاله وسرولب جوی بیزارم
تا تو بر سرو قدت روضه مینو داری 

تو پریزاده نگردی به جهان رام کسی 
حالت مرغ هوا و  شیوه آهو داری .........."شاطر عباس صبوحی "

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « /29 /04/ 2017 میلادی . برابر با 09/02/1396 خورشیدی /.

جمعه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۶

نام ونشان

هر چه صبر کردم تا باد وباران بایستد فایده ندارد سرم را زیر پتو بردم بیفایده  است  سیل همه  خیابانها وبیشتر. خانه ها را  فرا گر فته ظاهرا باران تا فرداشب ادامه دارد !! با اینهمه  جشن آوریل بر قرار است   به ناچار دست بردم تابلت را برداشتم وبیاد نام گذاری بچه ها مینویسم 
اولین نوه ام که به دنیا آمد مادر وپدرش رفتند تا برایش کارت شناسایی بگیرند   مامور مربوطه کفت  که خیر نمیشوذ نامها خارجی هستند  مادرش گفت اما ما امریکایی هستیم وتنها مقیم اینجا میبباشیم  خوب  ،بخیر گذشت 
نوه پسری به دنیا امد باز همان قصه تکرار شد نام فرزندانی که اینجا به دنیا میایند نباید خارجی باشد  خوب یک o به دنبال نام پسرک گذاشتند  ویک A  به دتبال نام دختر وآخرین آنها نام یک قدیس اورتودکس است نامی عجیب وغریب 
روزی از  او پرسیدم  از کجا میایی ؟گفت همینجا 
گفتم پس جرا نام تو مثلا په په  یا لوپه ویا مانلو  نیست ؟ عصبی شد ونام واقعی را برایم تشریح کرد . 

خوب فرض فرض محال ایران سرانجام گرفت و من میل داشتم با فامیلم  برگردم تکلیف این نامهای عجیب وغریب چیست وباز در. آنجا نباید آنها ختنه شوند ونام حسن وحسین واکبر. واصغر را روی خود بکذارند ؟ 

این زندگی شیرین ما آشفته گان الکی خوش است 
نه والیوم هم کار. گر نشد باد وباران همچنان دربها را بهم میکوبد خوشبختانه من در. بالاترین طبقه هستم تنها خطر آنرا دارد که سقف روی سرم بریزد.
آه چقدر کارکردن در موسسه جغرافیایی کشور خوب بود چقدر دنبال تاکسی دویدن خوب بود وچقدر صدای تیمسار رزم آرا رییسمان مهربان بود وچقدر عاشق شدن زیبا بود  وچقدر دنبال ملافه جهاز در. خیابان  لاله زار . ومغازه پیرایش لذت  داشت حال من مرده ام  تنها نفس میکشم ومانند یک رباط راه میروم  شب بخیر / ثریا /اسپانیا/ 

سه مرد بزرگ

سه مرد بزرگ از یک سرزمین ، 
دو مرد برخاست وهنوز دزانتظار سومین آن نشسته ام ،  در ایران عزیز ما دردوران شاه  همه چیز روبراه بود  ودرست ومنطقی  کشور چهار اسبه بسوی  پیشرفت  وعظمت  وتمدن بزرگی که رویای شاه بود  می تاخت ، مردم  خوشبخت وراضی  ومرقه بودند  هیچ  فساد وکژی وکاستی  وجود نداشت اگر هم بود آنچنان پنهانی وکم بود که کسی بویی از ان نمیشنید  همه به ایران غبطه میحوردند و....
ناگهان  دست سرنوشت ویا تقدیر  از آستین همسابه بغل دستی از خرس سفید  اراده  کرد تا همه چیز را از بین ببرد  سلطنت پهلوی سقوط کرد وایرانیان دچار انقلاب وسرگشتگی وآشفتگی  شدند  واین درحالی بود که میدانستیم هیچ معلولی بدون علت نیست ، بیشتر معلول خود فروشانی بود که خودرا فروخته بودند شکمها سیر شده بود  ودست چپاول گران وظلم استبداد ناگهان چهره کریهه اش را نشان داد  وحال اگر سخنان جناب " سالیوان "  سفیر امریکا درایران درست باشد  که او شاه را بیرون کرد این خود منطقی بر بی لیاقتی مردم آن سر زمین است  شاه بی پشتوانه ، بیمار  وبخیال خود بر ملتی تکیه کرده بود که نشانه  بر اساس یک دموکراسی  مردم ووطن  خواهی  بود وهیچ سفیر خارجی جزئت نداشت  ونمیتوانست یک شبه  آن نظام را ساقط کند  ورهبر را ازسر زمینش براند .

جیمی کارتر قبلا ایران را جزیره ثبات خوانده بود حال  شکست قطعی  طرح " پنجه عقاب " را شنیده بود ودر پشت میزش میلرزید وبا تلفن سرخ خود به کرملین داشت هشدار میداد ، هشت سرباز انها کشته شده بود   آن شکست عملیاتی را که میخواست انجام دهد   پنج سرباز یا به عبارتی هشت سر باز او درکویر نمک ایران جان خود را  ازدست داده بودند ، او میلرزید وفریاد یکشید ومیگفت "
میدانید معنی این کار یعنی چی ؟ یعنی جنگ ، جنگ ....

من ، دیرزمانی بود که از انقلاب خانوادگی سر به صحرای بی نشان زده بودم اما  دقیقه ای فارغ از اخبار وطن وانچه بر ان میگذشت غافل نبودم  همه چیز را حتی جزیی ترین رهارا یادداشت میکردم   ،تنها حرفی که زدم گفتم :
آن میوه رسید ودردامن شوروی افتا د بخصوص هنگامی که  سایه شوم دولت استالینی  یعنی جیره بندی های مواد غذایی را درایران دیدم وهرکسی مجبور بود  یک دفترچه بسیج داشته باشد ! همسرم فورا به ایران برگشت ودفتر چه را گرفت بدون نام من خودش وسه فرزندمان وآنرا تحویل گرسنگان فامیل داد تا از شکر وبرنج ومواد غذایی جیره بندی چهار نفر استفاده کنند و...اما همانجا گیر افتاد. 
میدانستم بخوبی میدانستم  که اتحاد جماهیر شوروی با صطلاح سوسیالیستی  همه را بسیج کرده تا درمقابل  امپریالیزم خونخوار ! بایستند  واو خودرا بر همه موجودات زنده روی زمین تحمیل کند ..
حال شاه بیمار وسر گردان رفته بود دریک جزیره وهر روز خبرنگاران وعکاسان بخصوص از قبیله بی بی سکینه بسوی او یورش میاوردند واورا وروح اورا آزرده میساختند  شاه دریک گفتگوی کوتاه  با خبرنگاری که من روی یک ویدیو دیدم اظهار داشت :

 »قلب من هیچوقت  محل کینه نبوده است  ونخواهد بود  من به فرد کاری ندارم  تمام کسانیکه به شخص من بدی کردند  می بخشم  اما هیچوقت  وبهیچ وجه  خیانت به سر زمین را نمی توانم ببخشم  ما قصد انتقام جویی نداریم  ما باید به سازندگی بپردازیم  بایداز منفی بافی دور باشیم  قولی ندهیم  که نتوانیم  آنرا به مرحله اجرا دربیاوریم  باید برنامه های اصلاحات  کلی  را که نا تمام  مانده است تمام کنیم  .....«
آنها نه تنها آنهارا کامل وتمام نکردند بلکه هرچه را ساختی بودی ویران کردند .
او دیگر در حالی نبود که بتواند بفهمد سر لشکر نصیری چه جلادی است وهمه چیز را بنام او تمام میکند  او دشمن سوگند خورده بود مردم نفرت عجیبی از او داشتند  ، مخصوصا که  هژبر یزدانی  ورحیم علی خرم  را او حمایت میکرد همه نوکیسه هارا بنوعی حمایت میکرد .
من خاطرات زیاد دارم که گاهی به ذهنم هجوم میاورند وگاهی چند دفترچه را باز میکنم واز روی آنچه که نوشته ام  دراین صفحه میاورم ،  شاه بخشنده بود ، خیلی هم بخشنده بود اما دیگر بیماری اورا داشت از پای درمیاورد واطرافیان مشغول توطئه بر ضد او ودر لیست جانشینان او درانتظار بودند .

امروز هم دقیقه ای از یاد وطنم خارج نیستم با همه رنجی که کشیدم دراینجا نیز گویی روی یک صندلی موقت بجای کس دیگری نشسته ام وبه رقض وپایگوبی این ملت بیعار که در میان  سیل وباران وباد باز با لباسهای رنگینشان دورخود میچرخند ومیرقصند ومینوشند  دولت هم دست همراهانرا باز گذاشته زندانها لبریز از دزدان است هتل دزدان  دولتی ! 

هر لباسی را برای جشن که یک خانم میپوشد از هزاردلار شروع میشود تا بیست هزار وشاید پنجاه هزار دلار ولباس اقایان نیز  درآنروزهای فلاکت بار که مجبور بودم پشت چرخ خیاطی بنشینم روزی خانمی با افاده یکی از این لباسهای پر جین والانداررا برایم آورد تا آنرا کمی گشادکنم ، بوی گند عرق ، بوی پهن اسب وبوی گند خود لباس مرا به تهوع واداشت به ناچار دستمالی را به عطر خودم آلودم  وروی بینی ام  گذاشتم ودرحالیکه اشک میریختم آن لباس کذایی را گشاد کردم با هزاران  چین  واچین وتور . خیال میکنید دستمزدم چقدر بود؟ پنج پوند !!! تازه آنراهم روی میز خیاطی پرتاب کرد .....

درآن  حال با خود میاندیشیدم که درزمان خوب کشورمان ایران  ما حتی  این سر زمین را داخل آدم حساب نمیکردیم تا سفری بکنیم تنها برای اولین بار در سال 1981 برای تعطیلات به جزایر قناری آمدیم آنهم با ترس ولرز به همراه یک تور مسافرتی ....ومن هیچگاه بفکرم نمیرسید  روزی مجبور باشم دراین سر زمین ساکن شوم وچند نوکیسه برایم پشت چشم نازک کنند .نه ! حتی به خواب هم نمی دیدم .
بنا براین خود را زندانی کردم یعنی همان " حصر خانگی خود خواسته" خرید را بچه ها برایم انجام میدهند لباسهایم درون کمد همچنان آویزانند دیگر حتی میلی به سفر هم ندارم ودر این فکرم که یک انسان آخرین سفرش وآخرین گامش بسوی وطنش خواهد بود . 
اما کدام وطن؟ در انتظار سومین مرد نشسته ام .پایان 
دلنوشته امروزمن / جمعه  26  آپریل 2017 میلادی .

میان مبداء ومقصد

قاطری دیدم بارش انشاء بود
شتری دیدم  بارش سبد خالی "پند وامثال"
عارفی دیدم بارش تنناها یاهو
-------------------------....." سین. سپهری " 
جای مادرم خالی بود 
مادرم که استکان هارا سر حوض میشست 
همانجا وضو میگرفت ودرهمان حوض غسل جنابت میکرد ! 
قطاری دیدم که پر وپیمان میرفت واین قطار نامش " غربت " بود ، مبدا داشت واما مقصد نداشت ، ما کمربندهایمان را محکم بسته بودیم ، هر ایستگاهی مسافری را سوار میکرد بچه های کوچکی با چمدانهای لبریز از اسباب بازی وایستگاه بعدی عده ای را با چمدانهای خالی پیاده میکرد ، ما مسافر زمان بودیم وهمچنان میرفتیم وهمچنان میرویم مقصد کجاست؟ کدام ایستگاه ؟.....

ساعت دوو نیم بود که از صدای طوفان وسپس باران بیدار شدم طوفان سر رسیده باران یک نفس میبارد ونفس من نیز تنگ است ، بهمریختگی تختخوابم از بیقراریم  میگفت .، گرسنه بودم ، همان آب قهوه ای  وهمان تکه های نان بیات دیروز ومن بفکر آن سنکهای غلطانی هستم که کم کم وآهسته آهسته از کوه فرو میغلطند   هرچه انهارا فراتر میکشیم سنگین تر میشوند ،  وهمانقدر نیز از آزادیهای ما کاسته میشود .
محکم به صندلی هایمان چسپیده ایم  نیرویمان دارد تمام میشود  ، سنگهارا رها میکنیم ،  تا به پایین بغلطند  تا به رودخانه برسند  وخود از خستگی وملال دوباره روی تختخواب پرتاب میشویم .

سنگهای مبدا همچنان غلطانند  دچار سرسام شده اند  واولین چیزی را که سر راهشان قرا بگیرد زیر سنگینی وزنشان له میکنند ، همه سنگین شده اند ، آنها دیگر از ما نیستند ، حیواناتی از سر زمینهای دیگر بهمراه سگهایشان که دندانهایشان تیز وهرکدام بشکل یک هیولا آنهارا حفاظت میکنند . ما خسته شده ایم واز خستگی بی تفاوت .

قطار همچنان شب وروز میرود  گاهی درایستگاهی سنگی بزرگ فرو میغلطدد  وسر سام اور  به نشیب میتازد  واولین چیزی را که سرراهش پیدا شود زیر میگیرد .
اما ما از پس انها بر نخواهیم آمد  درد له شدن را نیز نخواهیم کشید ما مسافر زمان درقطارهای بیقواره همچنان طی طریق میکنیم . 

جدال با اهریمن  پایان پذیرفته ، اهریمن پیروز شده  ودیگر در دوره ما پهلوانانی نیستند  که با نیره  وکمان خود به جنگ اهریمنها بروند  پهلوانان ما دیری زمانی است که مرده اند  هر پهلوانی حق دارد به دوره پایان زندگیش برسد وتنها نامش را درتاریخ بیادگار بگذارد ، اگر تاریخی بود وثبت شد .

دیگرانتظار بیهوده است  ومنتظر بودند دریک اشتیاق  بی فایده  دیگر کسی  نیست تا به ما فرمان ایست بدهد  وباز مارا به  تاریخ خودمان متصل کند . دیگر احتیاجی با اسطوره های تاریخی نداریم  پیشینه های ما بهتر اهریمن را میشناختند  دیگر نمیتوانیم  پهلوانان پیشین را از درون تاریخ واز خواب خوش بیدار کنیم  که بر ضد اهریمن بجنگند  چهره آنان فریبنده همچنان زیبا وشادی افرین است  آنها دیگر خودرا درما نمی بینند .

ایکاش میشد طوفانرا درقفس جای داد  ایکاش من خداوند باد بودم آامیزه ای ازجان ومعنا  ووزیدن ر ا میدانستم  وبر هرجانی میوزیدم  وانرا لبریز از معنا وملکوت میکردم  هرجا که معنا باشد زندگی نیز میدرخشد  باد تبدیل به نسیم میشود  ومیوزد .
امروز من دیگر قدرت ندارم با باد همراه وهم صدا شوم ، تنها ازاو وحشت دارم .

در این فکرم آن قایقرانانی که در رودخانه ها وکانالهای حقیر پارو زده اند  ودر خیزابها راه پیموده اند  هیچگاه  وهرگز کشتی رانی را دردریاهای بزرگ  نخواهند دانست  ونمیدانند  که معنای زنده بودن  درکنار بالا کشیدن باد بانهاست  ، آنها بادبانهارا بهم میپیچند وبا طناب گره میزنند وباز به پاروهای شکسته درون  یک خیزاب متعفن راه پیمایی میکنند وهیچگاه هم به دریا نخواهند رسید .پایان 
آسمانت ، همه جا ، سقف یکیست  وزندان یکی
روشنایی  صبح این سحر تارت  کو؟
ثریا ارانمنش » لب پرچین« . اسپانیا / 28/04/2017 میلادی / برابر با 8 اردیبهشت 1396 خورشیدی.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۶

گنبدهای طلایی

زاهد به ره کعبه رود کاین ره دین  است 
 خوش میرود اما، ره مقصود نه این است ......؟

یک عکاس  وخبرنگار بلژیکی به ایران سفرکرده  و سوغات سفرخود را بیرون آورده است وبه همکاران وسایر اشنایان گفته ایران را ازدست ندهید تماشایی است !!! البته ایشان با بغلی پر واز میهمان نوازی های  ارزشمندی بیرون آمده اند به شیراز واصفهان سفرکرده اند اما به کویر نرفتند ! به میان گرسنگان شهر نرفتند .

عکسهایی که گرفته بود واقعا مرا به وحشت انداخت ، زنان بسیجی با چارقد  فلسطینی بر سرشا ن که روی آن چادرها ی سیاه کمری وهمه پیکر سیاه تفنگ به دست ، سپر وشمشیر علی به دست . یکی از آنها جلوی دوربین هفت تیری را  به چشمان بیننده نشانه گرفته بود ، درهمین احوال تدریس جنسی نیز انجام میشد وبا برگه هایی که روی دیوار خود نمایی میکرد   نشان میدادکه فاخشگی نوین به سبک مسلمانی چقدر شیرین است ( صیغه بهترین لذتی است  که خداوند  عطا فرموده ...حضرت علی ) ! 

ودر آخر نوشته بود که :
ایرانیان مثلثی متشکل از مغولها ، ترکها وعربها هستند !!!!  وواقعا این یکی را درست  گفته بود .

حال دراین فکرم که چگونه  وبا چه طرح هوشیارانه ای زنان مارا به درون وحشت فرستادند تا نسلی پدید نیاید وآنچه که ببار میاید نسلی حرامزاده از جفت گیری ساعتی ودقیقه ای است وبچه های  همان بسیجی های خونخوا ر.

نه ! دیگر از ایران وایرانی چیزی باقی نمانده تنها فسلیهایی مانند من که درخارج مشغول آشپزی وچرند بافی میباشند مردان پشت یک کامپویوتر نشسته آب از لب ولوچه هایشان میریزد وبرای ایران دل میسوزانند  ونبش قبر میکنند وزنان درفکر ( گالری تیفانی) میباشند تا خانه شان لبریز از فرشها ومبلمان وطلا ونقره های ساخت شرکت های چینی باشد . 

نیمی از زنانمان را سازمان بهشتی مجاهدین سوزاند ونیم دیگر را فرشتگان جهنم وآنچه که ما میبینم بعنوان مدل !! در کشورهای خارج مشغو.ل کارهای انچنانی میباشند ، دیگر خرد ایرانی از میان ما رفت برای همیشه وآنهاییکه  آتشکده هارا برپا داشته اند آنها نیز درصف همان خانه سالمندان دراویش میباشند درآنجا نیز خبری از عشق وعاطفه ومهر ورزی وخانه وخانواده نیست هرچه هست ریا ست هرچه هست دروغ است وبی بنیاد .

اشعار مزخرف ، همه دروصف حرص پایین تنه وشب خوش / ویا همان اشعار شعرای توده ای وحلقی وجلقی .
خواننده ای دیگر وجود ندارد ، نوازنده ای دیگر وجود ندارد هرچه هست پنهانی وهمان تکرارمکررات نه پیش روی درکدام سر زمین دنیا موسیقی که جان بخش وروح آدمی است حرام نامید میشود؟ وبزرگترین شاعر وفیلسوف  مطرود شناخته میشود؟

تنها یک کتاب است وتفسیر واحادیث قلابی ! بیسوادی بیداد میکند  .حال من این راه را برای کی وچرا ادامه میدهم ؟ هنوز هم ادامه میدهم نه برای شهرت درمیان این جماعت  عوضی ، بلکه بماند برای آیندگان که ببیند چگونه تمدنی فرو ریخت ، هیچکس تا بامروز درباره تمدن ایلام وبابل وآشور نگفته که چگونه از بین رفتند برای مصر چرا چون میل داشتند گورستانهارا خالی کنند بوی طلارا شنیده بودند .
 فیلمها ساختند افسانه ها سرودند آنهم چون یهودیانی درآن سر زمین به بردگی وکار گل مشغول بودند ناگهان ازدل آسمان موسی نجات دهند فرود آمد .
حال برای ما چه کسی از آسمان فرود خواهد آمد آن صحرای بی آب وعلف که دارد کم کم نشت کرده وفرو میرود وچه بسا محو شود .
نه ، بهتر است بروم بنشینم وهمان فیلم بچگانه " لیلی لی آی لی لی " را ببینم بیاد دوران خوش جوانی وسنین چهارده سالگی .
روز گذشته  روی یو تیوپ شویی از میخک نقره ای شادروان فریدون فرخزاد دیدم ، سرکار خانم  شهره صولتی که آن روزها شاید بیست سال بیشتر نداشتند با خجالت وشرمندگی !!! با شوار کش دار سیاه عربی ، با یک سربند طلایی عربی و یک عبای ملیلیه دوزی عربی روی صحنه آمدند ، هیچکس از ایشان نپرسید این لباس دلقک وار چیست شما پوشیده اید ایا برای یک  فستیوال وکارناوال  آمده اید؟ این لباس یک دختر ایرانی است ؟  نه ! همه بوی شوم اسلام را شنیده بودند وداشتند خودشانرا آماده  میساختند سر کار علیه بانوی بانوان ومادونا ما خانم گوگوش با یک سر بند ولباس بلند سفید با استینهای  بلند روی صحنه داشتند  اشعار افغانی را میخواندند ، من آن روزها ایران نبود م ( خوشبختانه) وخانم شهره درانتظار ناجی خود بودند که نامش را روی گنبدهای طلایی بنویسند ( البته درترانه یشان) خیلی دلم میخواست ازاین خانم ها وآقایان خواننده وترانه سراهابپرسم شما که اینهمه سنگ گنبد های طلایی را به سینه میزدید چرا در کنار ترمه پوشان نشسته اید ؟ تریاکتان وموادتان هم بموقع میرسد »ماموریت برای ویرانی وطن«
 خوب انجام دادید  حال کارا وبار آنهاییکه شمارا پروراندند سکه است همان قاچاقچیان  ......
بدرود ای سر زمین آباد وزیبای من ، بدرود  .
غم نامه امروز من
ثریا/ اسپانیا / پنجشنبه 27  آپریل 2017 میلادی /

رطب شیرین

این " یوتیوب" ها در حال حاضر جای مجلات  زرد وقرمز وآبی را گرفته اند همه چیز را درآنها میتوان یافت راست ودروغ هرکسی کلیپی درست کرده به معرض نمایش میگذارد بعضی از اوقات با دیدن وخواند ن آنها خون درمغزم بجوش میاید  اما نه کامنتی میتوان گذاشت ونه طرف روبروی تو نشسته یا آدرسی دارد که بتوانی باو بگویی :

احمق ! تا کی میخواهی حماقت را ترویج کنی ؟ همه لقب دکتر مهدس واستاد دارند !!
شب گذشته سلسله و ردیف اسناد فراماسونری را میدیدم ناگهان چشمم به مردی افتاد که داشت در باره " شیخ نعمت اله ولی"  افسانه میبافت  سپس سری به صحرای کربلا زده وآنچه را که شاه نعمت اله ولی پیشگویی کرده بود آنرا به فاطمه نسبت میداد ودرآخر میکفت ظهور فاطمه صاحب تسبیح در پرتغال هم  فاطمه نادختری محمد وهمسر علی است !!!  که ناگهان ظهور کرده واسرارا به سه بچه دهاتی گفته است سه بچه چوپان !!! واقعا سرم صوت کشید بیخود نیست که مردم اینهمه احمق شده اند وهرکجا که به تگنا میافتند پایین تنه  را حواله میدهند !!

من تقریبا همان اوایل انقلاب  بر حسب تصادف این اشعار وپیشگویی را از " فرشته اویسی " گرفته بودم که هنوز هم گمان کنم آنرا دارم وباید  آنرا پیدا کنم ، ودر ثانی فاطمه که در پرتغال ظهور کرده نماد بانوی مقدس وروزاریو یعنی تسبیح است نه دختر محمد  ، فاطمه آنها یکهزارو چهارصد سال مثلا بوده واین یکی یکصد وپنجاه سال آنهم دکانی تازه مانند بانوی لوردس در فرانسه میباشد  برای بالا بردن اقتصاد فلاکت بار شهر پرتغال  وکله شان خوب کار کرده است نام این را "فاطیما "گذاشتند تا هم عرب وهم عجم وهم مسیحی به آنجا برای زیارت برود !! کلیسا شکم سیری ناپذیری دارد از هر  خاری گلی میسازد .

من خود یکی ازاعضای مرکز ادبیات همین بانوی فاطمه میباشم که آنهم بر حسب تصادف مرا عضو کردند وهر ماه باید مبلغی برای حق عضویت بفرستم مقدار زیادی مدال نوار ومجله وتبلیغات دریافت کنم که همه را دریک گوشه  جمع آوری کرده ام  ابدا این بانو ربطی به دختر محمد ندارد ، بعلاوه محمد هنگامیکه با خدیجه عروسی کرد خدیجه زنی بود چهل وچهار ساله ودوبار هم شوهر کرده بود واین فرزندان متعلق به وشوهر اول او بودند یعنی نادختری ونا پسری که از پسران نامی برده نشده است . وآن پیشگویی هم ابدا ربطی به این فاطمه نداشته است .  پیشگویی مربوط است به شاه نعمت اله ولی  که درکرمان است واقعا کله ام سوت کشید .

روزی یکی از آرزوهای بزرگم این بود که به اتریش ووین وسالبورگ بروم امروز با دیدن صحنه های تهوع آور وسخن رانی ریاست جمهور اتریش که اگر ما به زنانمان بگوییم روسری بپوشید باید بپوشند، دیگر از هرچه آرزو بود دل بریدم .

در این میان زنان آلمانی بخصوص آنهاییکه پای به سن گذاشته بودند دربرلین وفرانکفورت ومونیخ فریا دشان به هوا رفته بود که شما اینجا چکار میکنید  چرا برنمیگردید به سر زمین خودتان وزنکی چارقد به سر باو میگفت تو شیطانی قل اعوض برب ا.......
 میکفت وتوی صورت زن آلمانی فوت میکرد زن بیچاره داشت میلرزید ومیگفت ما خودمان دچار  کمبود جا وغذا ازهمه بدتر دزدی وآدکشی وتجاوز دراینجا بیداد میکند  ......وخدا درهمه جای یکی است  مسلمانی با مسیحیت هیچ ربطی ندارد باهم سازش ندارند ،  سخن کوتاه این مسلمانی ازهمان نوع مسلمانی  میباشد که روزی جناب [گوته ] نوشت :
مسلمانی یعنی برابری وبرادری بنا براین ما همه مسلمان خواهیم مرد بیچاره خبر نداشت چه فریبی دامن گیر انسانهای آینده خواهد بود ، او عاشق حافظ ولب جوی وآفتاب ودرختان سرو  وشاخ نبات !!شده بود وگمان میببرد که حافظ هم یک مسلمان است خبر نداشت که حافظ هم فراررا برقرا رترجیح داده وومیسراید که 
" اگر چه عرض هنر  پیش یار بی ادبیست / زبان خموش  ولیکن دهان  پراز عربی است /

تنها یک احمق ، یکنفر که شعور خودرا گم کرده باشد وپای برعقیده وحماقت خود بفشارد میتواند این چنین بیاندیشد دیگر اندیشه ا نیست ، تهدیدی که امروز برروی مطبوعات وفشاری که بر انسانها  وارد شده است هیچ خبری را نمیتوان در ست دریافت کرد وتنها شاید چند تیتری را باید بخوانی ورد شوی ووارد معقولات آقایان  نشوی .

از همه بدتر بیسوادی  آن آقایان وبانوانی که  کامنت داده بودند ،( بحث را با ص نوشته وعجب را با الف !!!! )

حال جناب  هر جنابی پشت شیشه دوربینش مینشیند ومیپرسد که چرا ما ملت بدی شده ایم ، قربان ، بنای کج  اولین بنا خراب بوده است ، حتی درزمان حمله اعراب به ایران ایرانیان زیادی برای جیفه دنیا خودشانرا دراختیار اعراب گذاشتند شاعران به عربی شعرمی سرودند ونویسندگان همه دستار به سر بستند  تا جاییکه یکی از آن مردان ایران از طایفه بنی عباس آنچنان غرق تجمل وآیه های عربی قرار گرفته بود که روزی در ملاء عام گفت :

" من هیچگاه به آیینه  وبصورت خودم نگاه نمیکنم  تا چهره کریهه عجمی را نبینم | عجم هم یعنی برده ..... همه هنرمندان ما مصادره شدندوحال هنر ,هنر اسلامی است نه ایرانی وایرانی تنها میتواند به پایین تنه اش بنازد 
.....
در جایی دیگر در انجمن شعر وفلان خواندم که شعری از مهرداد اوستا گذاشته بودند وزیر آن توضیح داده بودند که اوستا سخت عاشق دختری میشود ومییخواهد با او عروسی کند اما دخترک را شاه میبرد ومیخواسته باو ازدواج کند !!!! اوستا یک شاعرتوده وشاه ملکه داشته است ......اینجا اگر شاخ درنیاورم خیلی هنز کرده ام ......
دیگر  کم کم حالم بهم میخورد برگردم به میان همان چرندیات خاله زنکی همین سر زمین باز در میان انها میتوان کمی از آثار بزرگان را دید اکثرا تلویزون را روی داکومنری میگذارم با حیوانات بیشتر محشورم تا با آنسانها . پایان 

ثریا ارانمنش » لب پرچین« . اسپانیا /27/04/2017 میلادی /

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۶

با ملت ایران .......

در نظر ها خوار وبر دلها گران افتاده ایم
ما وغم گویا که  از یک  آشیان افتاده ایم ......" ارشد هروی" 

آهای ملت شریف ونازنین ونجیب ایران !

باید به عرض برسانم که بیهوده وقت خودرا برای تجدید وتمدید اربابانتان تلف نکنید تنها اگر میتوانید مانند بقیه شما هم از این فرش فرسوده تکه ای ببرید ودرخانه هاینان پنهان نمایید تا کسی آنرا نبیند ، همین وبس .

ارامنه حق وحقوق آوارگی خودرا سر انجام به دست آوردند ، اقوام یهود  توانستند به عالم ثابت کنند که تا چه حد رنج بردند وما؟؟؟  تنها میتوانیم خود ودیگران را بفریبیم .

ایران ما وملت ایران درهیچ زمان از ازمنه های گذشته وحال واینده  خود مختار  حاکم بر سرنوشت خویش نیوده ونخواهد بود مگر آنکه   ، مگر آنکه باز مردی از میان برخیزد وان مرد هم اگر توانست منافع را حفظ کرده ولقمه های بزرگ را دردهان همیشه گشاد وشکم های سیر ناشدنی  ارباب بزرگ بگذارد باز  سرنوشت او همان خواهد شد که بر دو شاه ما رفت . یعنی : خوش آمدی  ترا بخیر بما شر مرسان ) !

ما همیشه یا باید رهبر داشته باشیم ویا قیم ویا شاهی که یکته تاز و سرکوبگر و دیکتاتور باشد مانند هیتلر ، هیتلرهم اول انسان خوبی بود گیاهخوار هم بود از آزارواذیت حیوانات رنج میبرد اما امروز نماد کوره های آدم سوزی او شرمندگی ابدی را برای او باقی گذاشت نیمه مردی هم بود چندان میلی به زن نداشت !! 

ما هیچگاه خود  از میان خود وبه میل خود نتوانسته ایم کسی را برگزینیم که برما ریاست کند ودرعین حال با ما باشد نه با اجنبیها 
از قدیم وندیم از زمانهای  خیلی دور تاریک خانه یا فراموش خانه ویا به روایتی همان قوم " فراماسون " با یک چشم خود مارا زیر نظر داشته اند منابع که تمام شد سر زمین که به تلی از خاک تبدیل شد ه مارا رها میکنند تا مانند مردمان فقیر سایر کشورها بجای نان خاک بخوریم وبجای آب ادرار حود ویا کودکانمانرا .( از همین حالا تبلیغ نوشیدن ادرار شتر  را میتوان روی رسانه ها دید) !!!

یا امریکا اربا ب بوده ، حتما( بی بی سکینه باید سهم الویت را داشته باشد )ویا روسیه ارباب بوده  تنها مانده که ازاین روزها کشورهای امریکای جنوبی هم دستی بما برسانند آنهم از نوع مافیای مواد .

چرا ؟ ما اینطور شده ایم ؟ چرا ؟  ، چرایش اسان است از یک خربزه زودتر خرید وفروش میشویم بیا بابا بگیر و خیرش رو ببر همین ؛ نه بیشتر ! معلومات داریم  ، این معلومات را تا امروز ما درکجا بکار برده ایم که به مملکت ما کمکی برساند چند کارخانه تازه نوساز هم که ساخته شد این اجنبهایی که ازجانب عدل الهی مانند فرشتگان  جهنم بر وارد  شدند آنهارا به باد دادند وحال زمینهایش را برای فروش گذاشته اند( کارخانه ارجمند ) را میگویم وارج را .روغن نباتی قورا ، شرکت ایران ناسیونال را وغیره ....

نه ، ما هیچگاه نه گاندی خواهیم داشت ونه ماندولا ونه نهرو ونه آلنده ، آنها حقیقتا برای و.طنشان جان دادند .
 ما  تا صحنه را تنگ میبینم یا مانند گربه وحشی میشویم چنگول میاندازیم ویا فرارمیکنیم  ویا فورا مانند بوقلمون رنگمان عوض میشود ، بهر روی کار ما فرار است آنهم فرار به کشورهای خارجی ونوکری وبردگی آنها را با چه افتخاری که رفته ایم زیر پرجم آنها وآنها بما حقوق بخور نمیری میدهندواحیانا مارا به اشپزخانه بزرگشان میفرستند  تا ته کاسه هایشانرا بلیسیم .

ما هیچگاه از خماری وخواب بیدار نخواهیم  شد فعلا دم غنمیت است ( خیام فرموده ) اما ابو علی سینا چیزی نفرموده ، حکیم  زکریای رازی چیزی نفرموده ، حافظ فرموده ، مولانا فرموده ،  باندازه ای که ما شاعر وطنز پرداز ومتلک گو وضرب المثل داریم در فرهنگ هیچ کشوری ازدنیا دیده نمیشود .

حال چگونه میخواهید بر سرنوشت خود پیروز شوید ایران ملک پدری شما نیست میراث شما نیست تنها نام شمارا دردفتری ثبت کرده ان وبقولی شما به ثبت رسیده اید که درگوشه ای از این خاک پای به دنیا گذاشته اید آنهاییکه فرمانفرمایی میکنند بخاطر شما نیست بخاطر ( ارباب) بزرگ است شما بردگان بینوا خیال میکنید با پوشیدن چند دست لباس شیک وگذاشتن یک پوشت ویک پاپیون داخل آدمها شده اید ویا فراک پوشیده اید وخودرا لرد بحساب میاورید ، ...نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ......
هند هیچگاه از لباس وطن خود دست نکشید  نه تنها آنهارا گرامی داشت بلکه به سایر کشورها نیز فرستاد  ژاپن هیچگاه از لباس سنتی خود بیرون نیامد وچین بهمان گونه حا ل به کلاه نمدیها میخندند همان کلاه نمدیها بودند که تا امروز ایران را نگاه داشتند نه شما شیک پوشان کنار اقیانوس ها .

ما همیشه ترسیده ایم ، از یک لولوی  سرخرمن از یک مترسک که لباس کهنه خود مارا پوشیده است هیچگاه باین فکر نبوده ایم که چرا درب خانه را محکم نمی بندیم  ودزدرا راه میدهیم وخود حاکم سرنوشت خویش نیستیم . درزما ن  شاهنشاه فقید که روانش شاد ما خوب زیستیم اما همه میدانستیم که حبابی هستیم  روی آب وبه زودی خواهیم  ترکید ،  حال همه راه افتاده اند به دنبال میراث خوار او بی آتکه بدانند که وظیفه او درقبال اربابان چه بوده وچه هست ، آنها میدانند که ما با یک بادام فرو رفته درون عسل چگونه فریب میخوریم ، ایران میراث هر ایرانی است ومتعلق به هرایرانی میباشد نه ارث بابای دیگری  مانند قاجاریه وخلفای بنی امیه .
ایرانی را ببازی نمیگرند تها اورا میفریبند تا او دیگری را بفریبد زندگی ما درفریبها میگذرد ودراشعار زیبای شعرای بزرگمان 
پای منقل.
 درخم ابروی یار ، درمیان زلف افشان دلدار وکمی جلوتر رفته میان دوپستان او جای خواهیم گرفت ، آنهم تنها دردنیای خیال .
 نگاهی به هنرمندان خود فروخته ما کافی است که بدانید حقارت روح ما تا کجا ها رفته  عده ای گوشه ای نشستند ودرسکوت جان دادند وعده ای معرکه گیر ومیدان دار شدند آنهم نه به نفع ملت شاعر برای " نرودا" شعر میگفت  نه برای آن دختر بدبخت کوچه های حلبی آباد ، برای دل سوخته خودش از هجران یار که نتوانسته شب را با او به صبح برساند نه برای مردی فقیری که تنها یک پا دارد وباید چند نفرا نان بدهد ، نویسندگان مترجمان را دیگر نام نمی برم که همه درصف خدایان نشسته اند ، وروزی  نامه ها   هم تکلیفشان معلوم است باد از کدام سو میوزد ؟.....

در لندن وکمبریج که بودم سر فراریان رژیم شاهی باز شد همه درجه  دار وهمه با دنگ وفنگ حال از ترس ریش گذاشته موهارا بلند کرده بشکل شمایل گدایان ویا بقول خودشان دارویش اما پولهایشان دربانکهای جرسی دست نخورده که هیچ بقیه را هم با کمک سپاه بخارج میاوردند ؛  " مانند بزرگانی که از بردن نامشان معذورم هم از توبره میخورند وهم از آخور " وهنوز از پول نفت وسهام آن بهره میبرند ، وبظاهر برای مردم بدبخت وفلک زده فقیر مردم ایران دل میسوزانند ...اگری دلی داشته باشند .

همه ژنرال پنبه ها وهمه سفرای سابق  عکس شاه را از  روی طاقچه برداشتند وعکس آن منحوس وشیطان را گذاشتند منافع ایجاب میکرد ...اوف واقعا گاهی از یاد آوری آنهمه کثافت روح دلم آشوب میشود . تمام 

در میان دین ودنیا دست وپایی میزنیم 
هم ازاین   وامانده ایم وهم از آن افتاده ایم 

شد زبان  درکام منطق ما  زتنهایی گره 
ساالها شد چون جرس از کاروان افتاده ایم 

فقط میخواهم بنویسم که " ما چندان هم خرنشده ایم " همین .
پایان
ثریا ایرانمنش / » لب پرچین« . اسپانیا / نوشته شده درتاریخ 26 آپریل 2017 میلادی برابر با 6/2/1396 خورشیدی .

زخمی ترا از شب

----- پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است 
......پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است 
.......پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره موج به ساحل  صدف سرد سکون میریزد........."سهراب سپهری"

مانند هرشب  بیخوابی وگلافگی وگرمای درون اطاق باعث شد ( آن روزنامه پلاستیکی) را بردارم وببینم باز  رفقا چه دسته گلی به آب داده اند وچه شاهکاری از خود بجای گذاشته اند ، مطابق معمول صفحات آمد بالا چشمانم را بستم وبه قصه های شب زنداری آن پیر مرد گوش دادم ، دراواسط آن نگهان گویی برق مرا گرفت  ، نامی از یکی از نام آواران بزرگ سرزمینم وهمشهریان  محترم ودرجایی قوم سببی شنیدم که در برنامه آن " دوژان" با نوچه اش سئوالاتی را مطرح کرده بود سئوالانی از نوع حقوقی وآن مردک ابله بجای جواب به آن مردمحترم توهین کرده وباو گفته بود برو جنس موادت را عوض کن .....اینجا دیگر جوش آوردم وتحملم تمام شد .....کافر همه را به کیش خود پندارد .

بیچاره ! تا امروز سعی کرده بودم به نوعی حرمت ترا نگاه دارم وحد اقل ترا در یک تابلوی بیتفاوتی بنشانم وبرای سرگرمی بعنوان شو از برنامه هایی مزخرفی که میگذاری ومیگذارند استفاده کنم اما دیگر این جا را تحمل ندارم ......

هنوز مادر وپدر تو به دنیا نیامده بودند که این خانواده بزرگ وریشه دار صاحب تحصیلات عالیه آنهم دربهترین مراکز تحصیلی دنیا ازجمله سوئیس وفرانسه درس میخواندند ولباسهایشانرا نیز از هما ن سر زمینها تهیه میکردند ، باغ بزرگ  واملاک بی حسابشان در کرمان معروفیت دارد که متاسفانه مانند همه چیزها توسط عواملی که ترا کاشت وبه دنیا آورد ضبط شد وعده ای کشته شدند ، این خانواده ( امیر ابراهیمی ؛ افخم ابراهیمی ، و ابراهیمی) از قدیمیترین باز ماندگان قرون گذشته اند کنیز وکلفت وخدمتکار وندیمه داشتند جوانانشان همه تحصیلکرده وزنانشان تا حد وزارت رسیدند ، حال تو بقول آن پیرمرد " انچوچک " تازه سراز تخم دراورده باین مرد محترم اهانت روا میداری وآن پدرخوانده دوؤان تو هم ساکت درمقابلت نشسته شاید باجی بهم میدهید یا .....
بقیه اش بمن مربوط نیست تنها میگویم حالم را بهم زدی ، همین ، نه بیشتر تو چیزی کمتراز همان بچه های سر راهی پرورشگاه نداری که درجامعه ای بزرگ میشودند  وبرای آنکه ارجی پیدا کنند بهر روی خودشانرا به دیواری وصله میکنند .

واکنش من نسبت باین موضوع بسیار تند وخشن است  وچنیین امری برای کسانی که فهمی بالا دارند قابل درک است .
تو یک جاه طلب وفرصت طلبی بیش نیستی  وتکیه گاهی هم غیراز چند پیزوری وامانده در درگاه وبارگاه دولت تابع نداری حال 
چه غم " که امپراطوری مقدس رم با خاک یکسان شود  درعوض هنر مقدس آلمان زنده خواهد ماند " من این جمله را از شعر شمشیر آلمانی  از  رنجها وعظمت واگنر به وام گرفته ام ، برایت مهم نیست اگر دیگران را هرچند اصالت داشته باشند زیر پاهای کوتاهت له کنی  مهم این است که تو میخواهی عقاب شوی اما  درحال حاضر تنها یک عقاب پلاستیکی بازیچه دست دیگرانی ، نه بیشتر .

متاسفم تنها باید بگویم متاسفم من مانند بقیه نه چاک دهن دارم ونه  احساسات وطن پرستی وخوی انسانی من اجازه میدهد که مانند بقیه فحاشی کنم اما تا اندازه ای باید از آن همشهری نازنینم که میدانم دامنه اصالت وتحصیلات او تا کجاست وجناب صدررا انسانی خطاب کرده وسئولاتی را مطرح نموده باید دفاع کنم ، ودراین فکرم که گاهی غربت نشینی  ودور ازمدار زندگی  چه ضربات سختی به انسان میزند ،ما تربیت دیگر واصالتی دیگر داریم اصالت ما ازنوع خریدنیهای امروزی نیست .

درگفته های تو تناقص زیاد وجود دارد خوشبختانه من کتاب ترا نخوانده ام  وتنها چند بار وچند کلمه از دهان خودت شنیده ام وآن جزوه ایکه قبلا چاپ کرده بود وخودترا به ارش معود رساندی دراول ترا یک محقق ونویسنده وشاعر پنداشتم ،  سپس جسارت ترا دیدم وبه حساب خود پنداشتم که خوب این هما ن کسی است که برای نجات وطن برخاسته ودست آخر نا امید شدم وترا مانند همه کنار گذاشتم حتی یاد وخاطره ای هم ازتو دردلم بجای نماند غباری بودی آمدی ومانند یک باد ....رفتی  همین نه بیشتر خودم را مرتب سر زنش میکدم که چرا اینهمه ساده دلی بخرج میدهم همان ساده دلی که ان پیر خردمند بخرج داد وبرای تو سئوالاتی مطرح کرد بخیال خود که با انسانی طرف است .انسانهای مانند تو خطرناکتر از جذامنذ . پایان 

لب دریا برویم ، توررا درآ ب بیندازیم 
وبگیریم طروات را از آب 

رگی از روی زمین بر داریم 
وزن بودن را احساس کنیم 
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم ........." سپهری"
---------
3ریا ایرانمنش » لب پرچین« اسپانیا / 
26.04/2017 میلادی برابر با ششم اردیبهشت 1396 خورشیدی .

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۶

برج بلند

شما ، مرا تحمل نمیکنید
اما مگر خود شما 
چه کرده اید؟
آن حس محکوم کردن  شما
 با نفی من آغاز شده 
شما بیهوده جاروی خویش را برای 
روبیدن من بکار میبرید 
من پیش چشم شما نشسته ام 
آیا خود شما هیچگاه وجود خارجی داشته اید؟
برای خودتان تاریخ میخرید  وپشتوانه میسازید 
من میلی به روبیدن کسی ندارم بیشتر به روییدن میاندیشم 
-------
ساعتهاست که خواب از سرم پریده یعنی از ساعت دو تا بحال بیدارم ، وبه لاطائلات فسیلهای  خاموش که حال بیدار شده اند گوش میدهم ، راست یا دروغ ، تلخ یا شیرین ، فسیلهای گوشه نشینی که از فرط بیکاری کتابهارا ورق زده اند وتاریخ را برون کشیده اند ، کدام تاریخ؟

تاریخ همان است که ما میتوانیم آنرا ضبط کینیم وبه چشم دیده ویا ببینیم رویاها برایمان کافی نیستند .
چه عاملی باعث بیخوابی من شد ؟  فریبی دیگر ؟ فرازو فرودی دیگر ؟ با خود گفتم بتو چه ؟ تو دراینجا زندگی میکنی زیر سایه دولت این سر زمین وحقوق بگیر اینجا بوده وهستی ، دیگر جای دیگری برای تو وجود ندارد ، یک انسان تنها یک لباس میپوشد برای حفظ  پیکرش نه چند دست لباس را رویهم بپوشد ، آن سر زمین ومردمش را فراموش کن ، سی ساله بودی آمدی چهل سال گذشته وتو هفتاد ساله شدی ، اینجا صاحب نوه شدی ، اینجا ریشه کردی مقبره ساختی درهمین  شهر هم باید بمیری با هر فلاکتی که هست .آن سر زمین دیگر هیچگاه روی آبادی را نخواهد دید ، آن سر زمین نفرین شده وتنها بیابانی خشک ویک شهرک درمیان آن بیابان باقی خواهد ماند همه را بباد دادند شتران سواران آمدند بردند ودشت بی آب وعلف  خودرا به یک بهشت تبدیل کردند حال باید بنشینم تا دول دیگر برای ما تصمیمی بگیرد که اسلحه بخریم یانه ، جایمانرا عتوض کنیم ؟ آن مردم همان مردمند ، چیزی درخوی وخصلت شان عوض نشده دروغ وریا فریب وپشت پااندازی یکی از ارکان اصلی زندگی آنهاست با آین خصلتها خو گرفته ومانوسند درنوع دیگری خودرا غریبه احساس میکنند خودرا حقیر میپندارند ، جوانان مارا سر زمینهای دیگر به یغما برده وازآنها استفاده میکنند فسیلهارا بنوعی سر به نیست میدارند ، برایشان بودن تو وامثال تو مهم نیست دیگر رمقی برای آن سر زمین باقی نمانده قرون متمادی به آن تجاوز شده است حرامزاده هایی بوجود آمده اند خون پاکی در رگ هیچ یک از آنها در گردش نیست  خلق وخوی هما باهم فرق دارد مهربانیهایشان دروغین ، افسانه هایشان درحول وحواشی همان قصه های دیروزی میگردد دیگر اثری از آن انسانهای باشرف نیست آهسته وسر به زیر وارام خودرا کنار کشیدند دیگر کسی نیست ، نه کسی نیست .درانتظار یک " سرباز آلنده" مباش اگر کسی هم بر آن سر زمین حاکم شود از نوع همان " پینوشه" میباشد  دیگر اعتقادی به قضاوت مردم ندارم  دیگر هیچ انتقادی مرا از جای نمیپراند  ودیگر هیچ تعصبی بخرج نخواهم داد  ودیگر هیچ  وقت بخاطر  یک ایمان نامحدود  به افرادی که گمان میبردم شعور دارند  دلخوش نخواهم کرد .
دوباره اجتماع ما اگر شکل بگیرد ازهمان نوع قبلی ها که دیدی ، چشیدی ، سنجیدی وفراررا برقرارترجیح دادی .
درهمین کنج به برج بلند کلیسا نظر کن  واگر نمیخواهی که کلاغان ا
در اطرافت غار غار کنند  خودرا درجای بلندی مگذار ، بنشین با همان کتب قدیمی دلخوش کن تا زمانی که آن ذره سوی چشم هم از تو بگریزد .آنگاه تنها باید خاطرات آن کتب را نشخوار کنی ، نه خاطرات تلخ گذشته را .
پایان ، دلنوشته نیمه شب  سه شنبه 25 آپریل 2017 میلادی

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۶

نه قربان

نه ! قربان ، 
میلی ببازگشت آنهم با شما نخواهم داشت ، هنوز نه ببار است ونه به دار فریادها بلند است ، چهل سال مردم را به بند کشیدند ، کشتند ، نابود کردند به زندانها انداختند هستی واموالشان را بردند ، جنگ شد هزاران نفر معلول جنگی وبا ضربه های معزی وبقول خودشان موجی وبیکار درون مملکت ریخت ، همه چیز بباد رفت وحتی درختان پالم را برای روغن کشی از ته بریدند وبه فروش رساندند چهار نفر دلقلک روی سن مردم را سرگرم کردند درخارج ما به نمایش تاجها وفرهنگ پربارمان نشستیم  مرتب تاج دیدیم والماس ولباس ، یکبار دستی دراز نشد به کودکان درون کمکی برساند ویا دلی را شاد کند ، حال دوباره هوس کرده اند با سلام نظامی مشتی پیر از کار افتاده پسر را به زور وارد مملکت کنند ومادر پشتیبانش باشد ..... نه قربان درهمین کنج خرابه  خواهیم مرد .

حال هجوم باربی ها و شیک پوشان و بالا نشینان با افاده وارد شهر شوند ومردم درمقابلشان خم شده وپای بوس شوند چون به تنگ آمده اند .چون خسته شده اند ، چون شادی وخوشحالی از میانشان رفته ، آنهاییکه باید خوشحالند وآنهاییکه نباید نیستند امدن شما چیزی را عوض نمیکند عمامه دوباره جایش را به تاج میدهد  من یک جمهوری خوا ه از نوع دموکراتیک آن هستم آنهم بمدد اسلام عزیز بقول آن پیر مرد فوت کرد ورفت دیگر باید روی سنگ قبرش نشست وبرایش شمع روشن نمود .
گمان بردم مردی از میان برخاسته ، اوف ..... چه ساده دل بودم من مانند همیشه .
دوربین کامپیوترم را رویش را بسته ام تنها میکروفون آن باز است برای پرکردن نوشته هایم واگر روزی اتفاق افتاد نتیجه چهارده سال رنج من از میان نرود  ، دیگر خسته ام ، تنها میل دارم بخوابم ، خواب فراموشی میاورد .

آنکه درامریکا بزرگ شود نمیتواند ایران را بشناسد وآتکه درانگلستان بزرگ شود برای بقای انگلستان کا رمیکند نه برای سر زمین خودش ،ومن چه با اغتماد به طبع بلند آن مرد  وهنرش وخلاقیتش مینگریستم  توده مردم واکثریت خاموشند ونا امید  هیچ پیشگویی نمیتواند بگوید فردا چه خواهد شد  ما درخارج نه نویسنده داشتیم نه شاعری که بتواند دردهارا به نمایش بگذارد همه درفکر پر کردن جیب خود ودورهم جمع شدن وآبکی را سر کشیدن وبامید فردای بهتری باری به هرجهت زندگی را تمام کردند  صاحب املاک بزرگی شدند برایش باید تبلیغ کنند ، رادیویها وتلویزونها تنها با تبلیغات مواد غذایی وشکم کار میکنند وگاهی برای زیر شکنم.وفحاشی وتوهین به یکدیگر ؛ درسهای بزرگی آموختیم دراین چندین سال .....
کسی مردم را داخل ادم حساب کرد وآیا از مردم پرسیدند که شما چه میخواهید (آزادی) خدا رحمتش کند دیگر آزادی هم به دنبال دموکراسی فوت شد  توده مردوم وانسانها ابدا ببازی گرفته نشدند ، ارزشهای اخلاقی !  آن هم درمیانه بودن رقصی  تعیین کننده اشرافیت سابق ، عجله بخرج دهید تا کودکان هنوز خردسالند وجوانان هنوز تهی مغز  من در میان یک مردم میانه زنذگی میکنم نه تهی مغزم ، نه خام ، ونه چندان پخته مانند شما له شده  رساله هیا پی درپی شمارا مرتب مورد مطالعه قرار میدهم بیهوده  هنوز از آن دنیای اشرافیت شهرستانی که میل ندارم نام دیگری از آن ببرم  در موقعیت جغرافیایی ما موجود ا ست وبا رسوم مادرآمیخته  ما میانه نداریم یا این سو ویا انسو  .
موقیعت خوبی به دست آورده بودی مرد جوان وبه راحتی آنرا ازدست دادی یک موقیعت ثمر بخش  که شامل مجموع های زیادی میشد  محافظه کاری  را کنار گذاشته بودی دوباره رفتی زیر چتر ان پیر مرد تا برایش تبلیغ خوبی باشی تا بقول خودش " ریترش" بالا برود واین نتیجه معکوس داشت وتو دوباره مورد تردید قرار گرفتی  وما خوشبختی نیمه کاره را از دست دادیم  به مفهوم واقعی .
 به هرروی  عزت نفس  درمقابل شکست  به هیچ وجه  نجیبانه تر  آز آنچه که انسان میخواهد که خوشبختی خودرا  درآن  بیابد  درتواضع های  زود هنگام  نشان پیروزی نیست  هیچ جیز غیر از یک عقیده سالم  نمیتواند کسی را به پیروزی برساند  شکست تو ایمان مرا سست کرد  ودیگر احتیاجی به قهرمان ندارم . نه هیچگاه درهیچ مقطعی از زمان تنها اندیشه های خودرا مورد تایید قرار میدهم غلط یا درست . پایان/
نوشته شده در روز دوشنبه 24 آپریل / ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

رویای شنبنم

آنچه از باران شنیدم .....
آنچه در باران گذشت ...
آنچه در باران ده 
آن روز ....بر باران گذشت ......

های های مستی ها پیچیده دربن بستها 
طرح یک تابوت  ، دررویای بیماران گذشت .....نیستانی 

از صدای تیک تاک ها وضربه ها یی که از داخل گوشی  بیرون میزد چشمانمرا باز کردم ، میل بخواب بیشتری داشتم  انرا شبها خاموش میکنم برای دیدن  ساعت آنرا روشن کردم هجوم پیامها سرازیر شد ....سری بیکی که میدانستم کی وکجاست زدم باز همان دون ژوان پیر با ژاکت سورمه ای اش ، با اخمهایش ودستوراش داشت مصاحبه کننده را تکه تکه میکرد ، مجال حرف باو نمیداد نیمه کاره آنرا بستم .
اینها حتی نمیدانند چگونه باید مصاحبه کنند  دراین سر زمین هنگامیکه شخصی را زیر هر عنوان برای یک مصاحبه به روی صفحه میاورند اولا یک نفر تکتازی نمیکند دو نفرند بعد هم با احترام میگذراند طرف حرفهایش را بزند وسپس ایرادهارا بعد برای او مطرح مکنند  تا دوباره  توضیح بدهد ، اما دربین ما ایرانیان گویا دیکتاتوری بدجوری ریشه دوانیده تا حد یک گوینده معمولی هم خودرا رییس میداند وحق حرف زدنرا بکسی نمیدهد همه توجه باید باو باشد ..... چه اشتباهی مرتکب شدم بخیال آنکه آن مرد صاحب جاهی است اما یک مرد حقیری که میل دارد در لباس یک شوالیه بنشیند پشت میز واشعارش را بخواند ...

برای من دیگر چیزی مطرح نیست  بهاران که فرا میرسد بوی ده مرا دگر گون میسازد من ده را دوست میدارم ومردمش را وصافی وسادگی آنهارا اما امروز نمیدانم که آن دهی که من داشتم با آن مردم مهربان وصبور که دور "بی بی" را میگرفتند وبرایش اسفند دودر میکردند چیزی باقیمانده یانه ؟ برای من وطن آنجا بود نه بیشتر نه بوتیکهای شیک وئه خیابانهای پهن ونه اتومبیلهای آخرین سیستم  همه را اینجا دارم اما بوی ده را دیگر ندارم .

روز گذشته به قامت نوه ها مینکریستم چقدر از من بلند تر شده بودند بیشتر ده دوازده سال نداشتند اما هرکدام رستمی بودند ! من درمیانشان گم شده بودم ، این مردان را من بوجود آورده ام برای ساختار سر زمینم اما امروز آنها بیگانگانی هستند که مادر بزرگی را از سرزمینی  ناشناس دارند!! 

حال دیگر من به دنیا میاندیشم نه به یک دهکده ، من دیگر به طوفانها وکینه های میاندیشم نه به  یک اسب اصیل ، از فشار درد خفه میشوم  ونعره میکشم ، ووحشت تنهایی  دردلم بطور وهم آوری میغلطدد ،  آن درختانی را که ازجان بیشتر دوست میداشتم حال باید در نوجوانی این کاشته های  تازه ونورس ببینم  وخودم لرزان وبرگ ریزان درکنارشان بایستم  برای جستن یک پناهگاه برای آنها وخودم  تا از زخمهای تازیانه روزگار درامان بمانیم  به همین دلیل گاهی پنجره ای را میکوبم بامید آنکه  باز شود ومن بتوانم دوباره خورشید دهکده را ببینم من درشهر زاده شدم اما بیشتر اوقاتم درده میگذشت دهی بزرگ واباد ومتعلق بخودمان ارباب بودیم .

امروز بخود میپیچم  ودر این پیچیدنها کلماترا میبابم تا آنهارا به عشق الوده کرده وودراینجا بیاورم اما بیفایده است  مغزها تهی ،  گیج وپریشان .
من با نفرت از آنها میگریزم  به پناه اطاق تنهایی خود میخزم  تا مرا درخمره های خیال پنهان کند ، تا به یک شراب مستی آور تبدیل شوم هنوز انگورم ، انگوری شیرین وابدار گاهی درجامها چکه چکه فرو میزیزم  اما باز درتیرگی ها جا بجا شده دلم میگیرد .

این مردم غریبه کی هستند ؟ من کجایم؟  چادر نازک وال مادر بزرگ کو ؟ وگلهای لاله عباسی خانه عمه جانم کجا پنهانند ؟ اینجا کجاست که بجای هر بوی خوشی تنها عطسه وآ ب بینی را باید جمع کنم .

ده بفروش رفت ، صاف شد ، جاده شد ورعایا همه بخدمت دولت درآمدند وارباب شدند ، جایمان  عوض شد ، آینده چه خواهد بود؟ .
کوهها ، در خیال پاک تا مرزغروب 
سیلی از آوای اندوه عزا داران گذشت 
کاروان  دختران شرمگین روستا 
لاله در کف درمهی ، از بهت بسیاران گذشت 

در ته تاریک کوچه ، یک دربسته دید
انتظار بی سر انجام بدانگاران گذشت 

جای پایی ماند  وزخمی  سبزه زاران را به تن
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت 
تا بگورستان رسد دیدار  اهل خاک را 
ماهتاب پیر لنگ لنگان از علفزاران گذشت .........نیستانی 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /24/04/2017 میلادی .


یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۶

فرصتی نیست

کم کمک عقلم در پیمودن  راهی که درپیش دارم به بن بست رسیده است .

هر راهی به بن بست میرسد ، یک غروب یکشنبه غمگین است ، بچه ها آمدند ورفتند ساعتی شلوغی وسر وصدا وچند عکس ورفتند خانه خالی ماند  ومن باز گشتم به عقب  ، به همانجایی که بودم وهستم  ویا خواهم بود . 
میل ندارم دوباره این راه را ادامه دهم ، راهی سخت دشوار بود  وبر گشتن به ان دوباره رنج اور ومستلزم  چندصد گام وهزاران رنج است .
جلو میروم  ترک عقیده نکرده ام اما دیگر دنبالش را نخواهم گرفت ، کسی با من هم پیمان نیست تنها چند دشنام میشنوم وچند متلک راه رفتن بدون شناخت واز پشت دیدن  راهی درست نیست ، دیگر میل ندارم اشتباه کنم ، من بسیاری از راههارا چند بار رفته ام  وبن بستها همیشه دوباره سر راهم بودند ومرا وادار به برگشت کرده اند ، زمانی که راهی را اغاز میکنی کمتر به بن بست وانتهای ان میاندیشی  چون بن بستها همیشه خاموشند .

با فکر کردن لذتی میبرم که چیزی را اغاز کنم  ودرهمان اغار انرا رها میسازم چون دیگر اطمینانی نیست  بفکر عذابی هستم که ازان بن بست بودن درپایانش مرا نا امید خواهد ساخت .

بارها وبارها همه را ازمودم برای رهایی یک خاکی که دیگر متعلق بمن نیست من درانجا دریک پیله نا توان به دنیا امدم همین سپس راهی دیاری شدم که برایم ناشناس بود درمیان مردمی که آنهارا  نمیشناختم ، تنها زیبایی وجوانیمرا داشتم وآرزوهای بلند ، اولین آرزویم این بود که راهبه شوم!!! وسپس از راهبه گی تصمیم گرفتم  بصورت یک فرد مثمر ثمر دربیایم برای کی ؟ چه کسانی ؟ 
هیچ راهی جلویم باز نبود  هر نیمه راهی تنها یک امکان کوچک بمن میداد که چیزی را بیازامایم  پاسخ معما ها همیشه نا معلوم ونا پیدا بودند تنها خاموشی بود  ، سکوت بود  ومن صدای بلند گامهایی را که از پشت مرا تعقیب میکردند همیشه میشنیدم .

امروز که او داشت زندگیش را تعریف میکرد از بلند پروازی های او چقدر شگفت زده شدم او حتما بجایی خواهد رسید او پیله ابریشمی را دوست ندارد او سوار بر اسب کهر شده میتازد پروایی ندارد ومن همه حواسم بر ضد خودم برخاسته بود  نگاهم در درپی چیزی بود که    در غرقاب  فرو میرفت اورا تماشا میکردم چیزی اشنا درچهره اش بود ، اورا کجا دیده بودم  آن لبخند ، آن چشمان که گاهی بیگناه بودند وزمانی سخت بی انصاف وبی رحم ، آن دهانی با لبان فرو بسته ، او اشنا بود ، شاید باهم به دنیا آمده بودیم .
نه میلی به بوسیدن وبوییدن ودر اغوش گرفتن او نداشتم این احساس سالهاست که درمن مرده  تنها غرق تماشا شده بودم ، اورا کجا دیده ا م  ؟ ایا همزادمن بود؟ گوشم غرق درشنیدن گفته هایش بود ومن اهنگم را دردلم مینواختم  درچشیدن دانه های انگوری که به زیر زبانم میلغزیدند ، آب میشدند  شراب  میشدند  ، بوی گل به مشامم میرسید  حواسم در رده ناکامیهای خود بود ودورافکندن زندگیم .

قلب وروحم  میترسیدند   ، زبان من  دوران طولانی است  که خبری از روح ودلم ندارد تا چیزی بگوید . من هزارها بار  با دل سخن گفته ام ودل خاموش بود  تنها مغزم کار میکرد زبانم نیز بسته بود  من صدای خاموشی دل وروحم را میشنیدم  نوای عشق را فراموش کرده بودند خون دررگهایم ایستا ده بود ودیگر جریانی نداشت .
نه میل ندارم دم از عشق بزنم آنها  سالهاست که گم شده اند ، خاموشی بهتر است ، دوست داشتن وسر بر پای معبود گذاشتن تنها کلماتی هستند  که میتوان ازانها بعنوان یک وسیله دریک نوشتار استفاده کرد .
دفتر را بستم وبرایش دعا کردم که دراهی که پیش میرود پیروز باشد . من همسفر او نخواهم بود .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 3 اردیبهشت 96خورشیدی /

فرصتی نیست

من آنچه را مبینم  از ورای آیینه وپشت آنرا میبینم ، 
زمانی که از فراسوی اشخاص میگذرم  میبنیم که چگونه آفتاب ، عقل آنهارا خشکانده  ودر تابه های  سود وزان بنفع خود دارند  تگلیف روشن میکنند >
خیالی خام درسر پیچیده  ومیل دارم دیگر همه چیز را رها کنم ، تمام عمرم نشستیم به تماشای نبش قبر تاریخ وگویی تاریخ ما از زمان پهلوی  شروع وختم شد  ویا آنکه زدیم به صحرای کربلا  زید وعمر وعلویان وعثمانیان ابوبکریان وعباسیانرا سوژه قرارداریم قصه های حسین کرد . 

و...امروز وفردارا ازدست خواهیم داد آخرین فرصت را نیز به دست باد  خواهیم سپرد .لبه تیغ اندیشه ها روی مغزها روان است 
چرا چرا اینهمه میسوزم ، سود وزیانی که ندارم ، چیزی که دروطن ندارم ، نه ثروتی ، نه فامیلی ونه خاطره ای غیراز چند گورکه آیا هنوز باقیمانده اند یانه؟ 

نمیدانم چرا همیشه بسوی وطنم میروم ؟  وطن ومیهن من کجاست ؟  دیگر مرزی را نمیشناسم .
پدر مهربان رفت با خوبیها واشتباهات حال این پسر نورچشمی که دردامن حیال بزرگ شده تنها .وارث تاج وتخت شاهی ایران
است بسیار خوب مبارک است پیش بسوی صحرا .......

چرا اینهمه درتاریخ گم شده ام ، دارم به کجا مینگرم ؟ به کوههای بلند ومردم یکپارچه سر زمینهای دیروز وامروز یا به چند پارچگی مردم سر زمینم ؟ از ترس میلرزند ،  خودرا دراغوش یکدیگر پنهان میکنند  ، هنوز پایبند دخیل وخیرات وحضرت و امامزاده هستند وهنوز شب جمعه آش نذریشان وحلوای امواتشان بر قرار است .. ووو..میل دارم آن مرد بی سوار ناپلئون وار ناگهان وارد شود ! خواب وخیالی بیش نیست .
برو بخواب  پر خسته ای . کتاب را ببند شعررا شروع کن  نغمهاهایت را بخوان بگذار هرچه بر سر ان خاک میاید ...بیاید .پایان 
ثریا / اسپانیا / یکشنبه .


سقوط باستیل


با مرد عشق هر گز تاج ونگین  نباشد 
با آفتاب روشن  شب همنشین نباشد 

آیا زمان آن فرا نرسیده که قلعه شیطانها فتح گردد ؟ مردگی وبیهودگی کافی است  چشم دارند ونمیبینند ، گوش دارند ونمی شنوند  وهر چه بیشتر نیروهای خودرا  به بت ها وابسته تر میبینند.

اجازه ، اجازه بتهای قلابی است  وهمه نیازمند اجازه  بت ها هستند  بت مذهبی  راه وار انسانی نیست  همچنانکه نمیتواند یک بت خدا باشد  بتی که به دست انسانی ساخته شده است .

ایا زمان آن  نرسیده است که آن قلعه سنگ باران فرو ریزد ؟ وآن مرد پیراهی آبی خود پیشتاز باشد ؟ .
نه ، من طالب شاهنشاهی وآنهم آمدن ولایتعهدی نیستم به همراه مادر نازنینشان ، نه یکبار امتحان بس است .
------------------------------------------------------------------------------------------------------
ما مردمی میهمان نوازیم گذاشتیم عربها بشکل نوینی وارد خانه ما شوند دخترانمان را جلوی چشماتمان از هم پاره کنند پسرانمانرا بکشند ویا درزندانهای مختلف زنده زنده بسوزانند وما باز به بت ها دخیل بستیم .

برای پی بردن  به برداشت این حقیر  از جامعه گرایی باید برداشت از یک انسان باشد  وبه درستی اورا بشناسد  امروز دیگر روشن است  که به موجب  این برداشتهای نادرست  جامعه ای  سالم به دست نخواهد آمد  باز یک جامعه تسلیم گرا ومذهبی ودعاگوی وجود پادشاه  وهمان دیوان سالاری /

هدف فکری من جامه انسانی است  هدف  جامعه ای  که من درمغزم دارم  بشکلی از تولید سازمانی بهتر بافته  درجامعه بر قرار  شود ودر پرتو آن  انسان  بتواند با خویشتن وهمنوع خود  وبا طبیعت یگانه شود  وبر بیگانگی خود وبیگانه پرستی  خط بطلان بکشد  جامعه ای که هر فرد بتواند درآن بخود آمده وبخود برسد  وجهانرا با نیروهایش در بر گیرد  وبا جهان یکی شود .
ملت ما همیشه اسیر بوده است  اسیر دستهای نا مریی که خود نامش را دست سرنوشت گذارده است .

سر زمین را برگرداندند به سنت گرایی ، یعنی دوباره عقب عقب برویم  بی هیچ اندیشه ای چون دیگران میروند ما هم برویم ، 
نه !باید خیز برداشت تا جلو افناد نگاهی به قاره سیاه بکنید  ونگاهی به هند  آنها نیز اسیر بودند اما امروز بمددد مردان والایشان که جان درکف نهادند  به آزادی رسیدند .

ما سوسول وعروسکهای باربی نمیخواهیم که درویترین بچینیم وآنهارا ستایش کنیم ، مردی باید از میان برخیزد ومن اورا یافتم اگر او راهرا درست برود به هدف خواهد رسید اگر کمی پاههایش را وقدمهایش را کج بردارد ویا سست  نابود میشود وسر زمین ما نیز نابود خواهدشد .

دراولین مرحله باید جهالت را ازمیان برداشت بمدد رسانه های بیرون از مرز  مغز ما همچنان درجایش درجا میزند وقلبمان برای یک رقص درمیانه میطپید  اینها مارا سرگرم کردند چهل سال مارا سرگرم کردند تا جوانان پیر شدند وپیران  از میان رفتند بخصوص  آنهاییکه تجربه داشتند حال دوباره همان آش وهمان کاسه با چادر توری درحرم ائمه وایستادن رو به قبله بزرگ چند ستاره ونماز گذاردن  ، ما ملت مسلمانی هستیم اما این مسلمانی باید برود درمساجد ودرب هاراببندد برای ساعت بخصوص که خیلی ها احتیا ج به تخلیه درونی خود دارند باز کنند . نه آنکه دوباره مارا بفریبند .

در تمام این مدت چهل سال هیچ اندیشه ای باز نشد هیچ کتابی چاپ نشد مگر ازنوع سکسی آن ونشستن وبخود قناعت کردن اعیان واشراف ومیلونرها هم بازارشانرا بخارج منتقل کردند ، سپس آهی کشیدند برای روزهای ازدست رفته نه تفکری برای روزهای آینده .این شد که امروز سر چهارراه سرگردانیم ودرانتظار چراغ سبز کشورهای بزرگ نشسته ایم .

فرانسه را گرسنگان نجات دادند نه تاجداران .پایان 

باور مکن که باشد اندر بهشت  رویی
در سینه ای که دروی  دوزخ  دفین نباشد 

امید وطن مارا  ، بیهوده  در سر افتاد
با افتاب روشن  ، سایه فرین نباشد 
-------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین»  23/04/2017 میلادی برابر با 3/اردیبهشت 1396 خورشیدی !