آنچه از باران شنیدم .....
آنچه در باران گذشت ...
آنچه در باران ده
آن روز ....بر باران گذشت ......
های های مستی ها پیچیده دربن بستها
طرح یک تابوت ، دررویای بیماران گذشت .....نیستانی
از صدای تیک تاک ها وضربه ها یی که از داخل گوشی بیرون میزد چشمانمرا باز کردم ، میل بخواب بیشتری داشتم انرا شبها خاموش میکنم برای دیدن ساعت آنرا روشن کردم هجوم پیامها سرازیر شد ....سری بیکی که میدانستم کی وکجاست زدم باز همان دون ژوان پیر با ژاکت سورمه ای اش ، با اخمهایش ودستوراش داشت مصاحبه کننده را تکه تکه میکرد ، مجال حرف باو نمیداد نیمه کاره آنرا بستم .
اینها حتی نمیدانند چگونه باید مصاحبه کنند دراین سر زمین هنگامیکه شخصی را زیر هر عنوان برای یک مصاحبه به روی صفحه میاورند اولا یک نفر تکتازی نمیکند دو نفرند بعد هم با احترام میگذراند طرف حرفهایش را بزند وسپس ایرادهارا بعد برای او مطرح مکنند تا دوباره توضیح بدهد ، اما دربین ما ایرانیان گویا دیکتاتوری بدجوری ریشه دوانیده تا حد یک گوینده معمولی هم خودرا رییس میداند وحق حرف زدنرا بکسی نمیدهد همه توجه باید باو باشد ..... چه اشتباهی مرتکب شدم بخیال آنکه آن مرد صاحب جاهی است اما یک مرد حقیری که میل دارد در لباس یک شوالیه بنشیند پشت میز واشعارش را بخواند ...
برای من دیگر چیزی مطرح نیست بهاران که فرا میرسد بوی ده مرا دگر گون میسازد من ده را دوست میدارم ومردمش را وصافی وسادگی آنهارا اما امروز نمیدانم که آن دهی که من داشتم با آن مردم مهربان وصبور که دور "بی بی" را میگرفتند وبرایش اسفند دودر میکردند چیزی باقیمانده یانه ؟ برای من وطن آنجا بود نه بیشتر نه بوتیکهای شیک وئه خیابانهای پهن ونه اتومبیلهای آخرین سیستم همه را اینجا دارم اما بوی ده را دیگر ندارم .
روز گذشته به قامت نوه ها مینکریستم چقدر از من بلند تر شده بودند بیشتر ده دوازده سال نداشتند اما هرکدام رستمی بودند ! من درمیانشان گم شده بودم ، این مردان را من بوجود آورده ام برای ساختار سر زمینم اما امروز آنها بیگانگانی هستند که مادر بزرگی را از سرزمینی ناشناس دارند!!
حال دیگر من به دنیا میاندیشم نه به یک دهکده ، من دیگر به طوفانها وکینه های میاندیشم نه به یک اسب اصیل ، از فشار درد خفه میشوم ونعره میکشم ، ووحشت تنهایی دردلم بطور وهم آوری میغلطدد ، آن درختانی را که ازجان بیشتر دوست میداشتم حال باید در نوجوانی این کاشته های تازه ونورس ببینم وخودم لرزان وبرگ ریزان درکنارشان بایستم برای جستن یک پناهگاه برای آنها وخودم تا از زخمهای تازیانه روزگار درامان بمانیم به همین دلیل گاهی پنجره ای را میکوبم بامید آنکه باز شود ومن بتوانم دوباره خورشید دهکده را ببینم من درشهر زاده شدم اما بیشتر اوقاتم درده میگذشت دهی بزرگ واباد ومتعلق بخودمان ارباب بودیم .
امروز بخود میپیچم ودر این پیچیدنها کلماترا میبابم تا آنهارا به عشق الوده کرده وودراینجا بیاورم اما بیفایده است مغزها تهی ، گیج وپریشان .
من با نفرت از آنها میگریزم به پناه اطاق تنهایی خود میخزم تا مرا درخمره های خیال پنهان کند ، تا به یک شراب مستی آور تبدیل شوم هنوز انگورم ، انگوری شیرین وابدار گاهی درجامها چکه چکه فرو میزیزم اما باز درتیرگی ها جا بجا شده دلم میگیرد .
این مردم غریبه کی هستند ؟ من کجایم؟ چادر نازک وال مادر بزرگ کو ؟ وگلهای لاله عباسی خانه عمه جانم کجا پنهانند ؟ اینجا کجاست که بجای هر بوی خوشی تنها عطسه وآ ب بینی را باید جمع کنم .
ده بفروش رفت ، صاف شد ، جاده شد ورعایا همه بخدمت دولت درآمدند وارباب شدند ، جایمان عوض شد ، آینده چه خواهد بود؟ .
کوهها ، در خیال پاک تا مرزغروب
سیلی از آوای اندوه عزا داران گذشت
کاروان دختران شرمگین روستا
لاله در کف درمهی ، از بهت بسیاران گذشت
در ته تاریک کوچه ، یک دربسته دید
انتظار بی سر انجام بدانگاران گذشت
جای پایی ماند وزخمی سبزه زاران را به تن
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت
تا بگورستان رسد دیدار اهل خاک را
ماهتاب پیر لنگ لنگان از علفزاران گذشت .........نیستانی
پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا /24/04/2017 میلادی .