شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۲

مرا نیز...

هر سال درزمستان سرد وتاریک / خفته شوند درختان به خواب نوشین

هر سال با ریزش برفهای سپید/ بیدار شوند دردل خاطرات شیرین

چمن خفته و سبزه بی زیور / " ای دوست مرا بخاطر آور "

هر شب سیاه وتاریک در ریزش باران / مه ریزد اشک زدیدگان لرزان

وز آسمان بپاشد گرد نقره فامی / برچهره زمین و جبین لرزان

شهر شود تاریک وبی منور / " ای دوست مرا بخاطر آور"

هر هفته شوی بکوه ودشت اندر / پی هر گل وشقایق نوبر

آنگاه پس از چندی روز دگر/ پژمرده شوند با باد سر سر

دردامنه کوه خفته هرپرنده پر پر / " ایدوست مرا بخاطر آور "

هر بار با شاخه گلی سرخ و رنگی / یار بسوی تو آید با هرارلبخند

بگوید از بلبلی با سینه مجروح /  نغمه سر داده با هزار پیوند

نوازد نغمه از آن چنگ بی آذر / " ایدوست مرا بخاطر آور "

سرگشته ام ومیدوم  بهر سوی / سوختم و، سوختم ز برق افتاب

دارم بیاد تو وآن یار هردم شوق/  بر دلم نشسته شور مهتاب

هر جا روی ای دوست درکنار یار/ گاه گاهی مرا بخاطر آور

ثریا / اسپانیا / " از دفتر دیروز " 2013/11/30 میلادی

 

جمعه، آذر ۰۸، ۱۳۹۲

روزی که....

زمانه ، پندی آزاد وار داد مرا /مانه را چو نکو بنگری ، همه پند است

به روز نیک کسان گفت ، غم مخور زنهار /بسا کسا که به روزگار توآرزومند است

زمانه گفت مرا : خشم خویش نگاه دار/ کرا زبان نه به بند است پای دربند است/             ***************************

این جهان پاک خواب کرداراست/ آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جایگاه بداست / شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار / که همه کار او نه هموار است

کنش او نه خوب ، وچهرش خوب / زشت کردارد وخوب دیدار است

               ***************************

سماع باده گلگون ولبتان چون ماه / اگر فرشته ببیند دراوفتد به چاه

نظرچگونه بدوزم که بهر دیدن دوست / خاک من ، همه نرگس دهد بجای گیاه

کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت /  زخویش حیف بود اگر دمی بود آگاه

                  ***********************

ای آنکه غمگین وسزاواری / وندر نهان ، سرشک غم میباری

رفت آنکه رفت  وآمد آنکه آمد/ بود آنچه که بود ، خیره چه غم داری؟

مستی مکن که نشنود او مستی را /زاری مکن ، که نشنود او زاری را

                 ************************

من موی خویش را  نه از آن میکنم سیاه / تا بازنو جوان شوم نو کنم گناه

چون جامعه ها به وقت مصیبت سیاه کنند / مو موی خویش را درمصیبت پیری کنتم سیاه/

بی روی تو خورشید جهان سوز مباد / هم بی تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو ، کس چو من بد آموز مباد /روزی که ترا نبینم آن روز مباد

اشعار : رودکی سمرقندی

جمعه / ثریا ایرانمنش /اسپانیا / 29 نوامبر 2013 میلادی/

               

 

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

خانه خالی

آن خانه سپید بزرگ ، که بر شش ستون تنهایی خویش

ایستاده بود

آن خانه بزرگ سپید که درانتهای کوچه بود

آن خانه که برتارک تاریخ ما جای داشت

آن خانه که همه طوفانهارا درو کرد

آن خانه که عشق از پنجره هایش گریخت

او که مقهور تقدیر وتاریخ بود

آن خانه که فصلهارا حساب شده

دراعماق قلب خویش میشمرد

آن خانه که با حوصله صبوری مارا تحمل میکرد

آن خانه که شقایق وگل سرخ در باغچه اش روییده بود

آن خانه که مجذوب عشق بود

درآن خانه تو بودی ، من بودم وما بودیم

آن خانه درکجای این جهان قراردارد؟-

-----------------------------کودکان گرسنه امروز ، ازجیب پدرخود

خاطرات قدیمی را میدزند ونام جدیدی برآن میگذارند.

ثریا ایرانمنش /اسپانیا/

 

روز شکرگذاری

امروز بیست وهشتم نوامبر وروز شکر گذاری میباشد !!! شکر برای آنکه این ماه شوم کم کم به پایان خود نزدیک میشود ؟ این شکر گذاری  ویا بقول دوستی نازنین عید " بوقلمون" کم کم مانند روزهای دیگر عالمگیر میشود ، برای ما که دراین گوشه متروک وفراموش شده دنیا بسر میبریم هیچ چیز جالبی وجود ندارد تماشاچیانی هستیم که از پشت یک ویترین به ا شیاء وزیباییها مینگریم / بما چه مروط است که یک سرخ پوست بدبحت از ترس جانجش یک بوقلمون به  مردمی متجاوز که به سرزمینش هجوم آورده بودند ، هدیه داد تا بلکه جان خود را بحرد ، آنها بوقلمون را خوردند ومرد را نیز کشتند  وسر زمنیش را نیز صاحب شدند، مانند همه قوانین جاریه دردنیا .

طوفان در بیرون غوغا میکند لامپ های خانه من یکی یک میسوزند گمان کنم تا آخر شب باید زیر نور شمع کتابم را بخوانم هرچند نور چراعها هم دستکمی ازنور شمع ندارند ،

امروز روز شکر گذاری است ، تنهاترین دوست من دربیمارستان خوابیده ونیمی از روده اورا بریده اند ، ودخترم راهی بیمارستان است برای همین آزمایشها ، امروز روز شکر گذاری است باید شکر کرد ، کانال دو دارد درس انگلیسی میدهد مربوط به کمبود حافظه مردان وزنان چه دنیای خوبی است دنیای فراموشی .

  وچند پیر مرد وپیر زن بازنشسته روی نیمکتی درآفتاب نیمه مرده نشته اند .

سرم را با مزخرفات وهجوم ایملهای وارده گرم میکنم آنهارا به سطل زباله میفرستم هیچکدام برایم جالب نیستند نه اشعار ونه نوشته ها ونه کارت پستالها امروز روز شکر گذاری است / چند روز پیش اولین مرد زندگیم را ازدست دادم /ماه آذر است وسیزدهم همین ماه تولد دختر کوچکم میباشد روزی که به دنیا آمد من تنها روی تخت بیمارستان بودم چرا که ( بازهم دختر ) به دنیا آورده بودم ؟! گناه بزرگی بود .

امروز روز شکر گذاری است وعید بوقلمون بدبخت که درفر ویا میان دیگ دارد جزغاله میشود برای شام بی دردان ودرآنسوی دنیا ؟ بهتراست حرف نزنم روز شکر گذاری برای شکر گذران !!! مبارک باد !

ثریا /اسپانیا / 28 نوامبر 2013 میلادی

چهارشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۲

خاکسترمرگ

در زیر سقف آسمان / درگوشه این آ شیان /چون طایر بیخانمان /

تنهای تنها مانده ام / تنهای تنها مانده ام

هر آتشی روشن شود / دودش به چشم من رود / چون رفتگان بی نشان /تنهاتی تنها مانده ام / تنهای تنها مانده ام

نه عشقی که دیوانه اش باشم /نه شمعی که پروانه اش باشم /

دور از دیار  ودودمان /تنهای تنها مانده ام ، تنهای تنها مانده ام

" هرچه گشتیم دراین شهر نبود اهل دلی /که بداند غم تنهای ورسوایی ما"

--------------

شب گذشته به مشتی خاکستر تبدیل شدی ، تنهای تنها / دورا زدیار ودوراز یاران وفادار / درمیان مشتی آشنایانی که غریبه تراز همه بودند ، حال این خاکستر به کجا میرود ؟ .......

امروز بی اختیار این ترانه برلبم جاری شد که تو آنر ا دوست میداشتی ومن همیشه آنر ا زمزمه میکردم وتو....تائید میکردی ! اگر آن روزها پیشگویی برای ما این روزهارا پیش بینی میکرد ، آیا تو آنرا باورداشتی ؟ نه ! هرگز !

امروز رسوا گران دیروز قلم به دست وهرچه دل تنگشان میخواهد درباره ات مینویسند همچناکه در باره برادرودیگران نوشتند،  امروز همه شاعر وشاعره شده اند ، همه روزنامه نگار وهمه نویسنده ، نویسندگان ومترجمان راستین درگوشه زندانها ویا درغربت ویا ازگرسنگی جان سپردند ، روزنامه ها همه کارشان به تعطیلی کشیده شد ماشین های چاپ از کار افتادند ومردانی که دراین راه استخوان خرد کرده بودند درکنار کاغذ پاره ها جان سپردند حال ( سایتها) جای آنهارا گرفته اند بی هیچ مسئولیتی .

نسل ما فنا شد ونسل نو بقیه مارا خواهد بلعید . .....ثریا /اسپانیا/

27 نوامبر 2013

بنویس

موسیقی وشعر ( فاخر) کلامی بسیار بزرگ وسنگین است وجایگاه والایی دارد به هرنوع شعر سست وبی ا ساسی نمیشود گفت غزل وهر نثری که گویی بین آنرا پاک کرده اند ، نمیتوان نام شعر نو بر آن گذارد ، در گذشته شاعران وترانه سرایان ما از محدوه دل وعشق مجازی ولب یار بیشتر پای بیرون نمیگذاشتند کمتر شاعری به درد اجتماع رسید ، خوشبختانه پس از بانوی شعر پروین اعتصامی شاعره دیگری در میان ملت ایران سر زنده وسر بلند گام برداشته که باید بوجودش بسیار افتخار نمود ، بانو سیمین بهبهانی ، دراین صفحه کوچک ومحدود نمیوانم بیش ار این عقیده ام را بنویسم به هرمطر بی نمیتوان گفت موسیقی دان فاخر زمانی که * فاخر* بر بالای یک صفحه میدرخشد مانند یک چراغ پرنور بیاد بنان بیاد شهناز بیاد تجویدی وخرم وبیاد شجریان بود ، آنها فاخرند به هنرشان ارج وقرب داده اند آنرا بیابانی وخیابانی نکرده اند ودرگوشه هرمحفلی دست به ساز نبرده اند شاعرانی نیز وجود د اشته ودارند که برای مدح گفتن ترانه وغزل وشعر نسرودند  آنها دردهای را ، رنجهارا وکمبودهارا بصورت غزل وشعربیان داشتند درعین حال از آن عشق مجازی نیز غافل نبوده اند .کمتر رنگ وانگ سیاسی بخود واشعارشان زده اند شاعر شاعر است موسیقی دان هنرمند است وحرمت آنهارا باید حفظ نماید .

ستاره دیده فرو بست وشب آرمید ، بیا/شراب نور به رگهای شب دوید ،بیا/

زبس نشستم وبه شب حدیث غم گفتم / زغصه رنگ من ورنگ شب پرید ، بیا/

.....واژه ها حرمت دارند وباید به آنها احترام گذاشت .

بنویس ، بنویس  بنویس اسطوره پایداری تاریخ ، ای فصل روشن زین روزگاران تاری /

بنویس ، ایثار جان بود غوغای پیر وجوان بود / فرزند وزن خان ومان بود ، از بیش وکم هرچه داری /بنویس پرتا ب سنگی  حتا زطفلی به بازی

بنویس زخم کلنگی حتا زپیری  به یاری / بنویس کز تن جدا بود آن ترد آن شاخه عاج / با دستبند طلایی با ناخنش نگاری / بنویس از آنان که گفتند یا مرگ یا سر افرازی/ مردانه تا مرگ رفتند ، بنویس بنویس ، آری........

اشعار : بانوی سیمین بهبهانی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / چهارشنبه 2013/11/27 میلادی /ششم آذرماه 1392 شمسی/

سه‌شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۲

زمزمه باران

" نادر نادر پور " شادروان

من خوابهای کودکیم را ، با گریه های پیری تعبیر میکنم ،

چون عکس برگهای بهاری / درآبهار راکد پاییزی

آخ ، ای درختان جوان ، در زیر شاخ های شما

ساعتی خوش مرا غنیمتی است

باران عاشقانه شب را ، با اشک خود

مکیدن وخوردن ، که گه گاه قطره های زلالش را

چون مهره های جامد تسبیح

با روزهای مرده دیرین

درلابلای پنجه شمردن ، با قطره های روشن باران

رها شدن

در جویبار تیره این ایام

رفتن بسوی جنگل سر سبزجوانی

آنجا که قارچ های سبکبال در زیر چتر کاج کهنسال

از شادی ولادت خود ، طبل میزدند

آویزه های یاس ، با خوشه های تازه انگور

در لطافت مقابله میکردند...............و

این این پیر سیاه پوش تصویر واژگونه غار سپید است

که دردرودستها میدرخشد.

---------------تقدیم به او کدیگر نیست

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 2013/11/میلادی

نوامبر یک ماه شوم !

 

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

او هم رفت

یک مرثیه :

برای علی شرمینی که امروز این دنیا دونرا وداع گفت ، تسلیتی برای پسرم وخواهرانش . ثریا

-------------------------------------------------------

بتنهایی گریستن زارو نیکوست /بیاد دوستان تنها گریستن /

ثریا اشک ریخت آرام آرام / حکایت گفت از گل به گلشن/

شبی برمن گذشت ایدوست امشب/ که هرگز نگذرد بر هیچ دشمن/

سیاهی بود ومن بودم ودگر هیچ / برون آهسته شد ماه ز روزن/

بتنهایی گریستن زارو نیکوست /بیاد دوستان تنها گریستن/

ترا میخواستم دیدن آخرین بار / که واجب بود آخر بار دیدن/

------------------ روانش شادویادش گرامی

ثریا / اسپانیا 25 نوامبر 2013 میلادی

 

چشم گهر بار

گر شود خسته ، مادر از سخنم/ پای بیرون گذارم از وطنم

کوه درپیش گیرم وصحرا /زانکه مجنون وزانکه کوه کنم

وزکسی پرسدم خبر از خویش /گویمش بیخبر از خویشتنم

آنقدر هست کاندر این گیتی / آنکه بیهوده زنده است منم

رفت برباد هرچه بود ونبود /زنده ماندم زانکه بی کفنم

میگریزم به کوه ودشت زآنک / دشمن تن شده پیراهنم

یعنی  آنکس که بار وبرگم بود/ خصم جانم بود وپیک مرگم بود

داد قهر زمانه ام برباد / دشمنم شد سپهر تیره نهاد

مرغ روحم ز آشیانه پرید / تا دوچشمم به روی او افتاد

خاک آن دشت زان همی بویم / تا بدانم کجاست آن شمشاد

پیش یزدان کنم شکایت او / که دلم را گرفت وباز نداد

مرغ از آشیان پریده منم / تیر صیاد را خریده منم

-----------------------------------------------------

اشعار : دکتر مهدی حمیدی شیرازی "از کتاب اشک معشوق "

ثریا / اسپانیا/

ادیان

دین مسیح با انزیکیسیون وشقاوت وکشت وکشتار شکل گرفت ، اما از دل این خون واز دل آن سنگ یک گوهر زیبا بوجود آمد ، هرچند امروز همه ی آنرا به ویرانی کشانده اند اما ، چیزهای زیادی در آن دیده میشود که درسایر ادیان نیست .

خشونت نیست ، اتهام نیست ، غم وغصه نیست ، تقیه نیست ، عزاداری نیست ، مگر آنهاییکه میل دارند!!! عزداری کنند  ، روزهای یکشنبه اگر برای نماز عشاء ربانی به کلیسا میروی باید بهترین لباس را بپوشی ومعطر وخوشبو وخندان به میهمانی پسر خدا بروی ، گریه کردن درکلیساها ممنوع ومکروه است  درکنار مرده هایشان بی آنکه اشکی بریزند مینشینند وآهسته دعا میخوانند بی هیچ شیونی وفریادی  او آن مرده به ملاقات خدا میرود نباید برایش گریست  وپشت سر او  میهمانی میدهند با صرف مشروبات وشام  سیاه نمیپوشند تنها یک روز نه بیشتر  درایام قدیم زنان بیوه که مایل بودند تا آخر عمر خاطره همسرشان را نگاه دارند سیاه پوش میشدند امروز این رسم کهنه بر چیده شده است از همه مهمتر همیشه کشیشی هست تا تو بتوانی بار گناهانت را سبک کنی بی آنکه ترا تنبه ویا تحقیر نماید ویا به دست قانون بسپارد مگر دررابطه با قتل ویا جنایتی ویا خیانت به سرزمین باشد . ، او همان کار روانپزشک را انجام میدهد برای روح گناهکارت دعا میخواند وطلب بخشش میکند ! .

گناهان کبیره وگناهان ضغیره هردو قابل بخشش میباشند ، خدای آنها به راستی بزرگ است .

یکی قطره باران ز ابری چکید /خجل شد چون پهنای دریا بدید /

که جایی دریاست من کیستم ؟ /گواه هست حقا که من نیستم /     |سعدی|

واقبال لاهوری در جواب این ابیات سرود :

ولیکن زدریا برآمد خروش /ز شرم وننگ مایگی روبپوش /

تماشای شام وسحر دیده ای /چمن دیده ای دشت ودمن دیده ای/

برگ گیاهی به دوش سحاب /درخشیده ای ازپرتو آفتاب /

گهی همدم تشنه کامان راغ /گهی محرم سینه چاکان باغ /

زموج سبک سیری زاده ای/زمن زاده ای درمن افتادهای /

بیا سای درخلوت سینه ام /همچو گوهررخشان در آیینه ام /  |اقبال لاهوری |

ثریا ایرانمنش/ اسپانیا/ دوشنبه 2013/11/25 میلادی/

 

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

پدر وپسر

در اوج خفقان ودراوج تفکیر وگناه خواندن بود که او برخاست وفریاد زد :

درهمه دیر مغان نیست چو من شیدایی/ خرقه جایی گروه باده ودفتر جایی

سپس بیدا د را وفریاد زد که : نی زن ، نی بادل خرم زن ،

مغنی کجایی نوای سازت کجاست ؟ وخواند وخواند وهنوز میخواندی این بلبل باغ وطن که عمرش دراز باد.

شجاعت او ، غرور او وپایبندی او به هنرش ونجابت او وپاکی  وعظمت روح او قابل ستایش است .

من دستم کوتاه ست تنها یک برگ کاغذ دارم که میتوانم روی آن بنویسم نه بیشتر ،

با صدای او صبح از خواب برمیخیزم وشب با صدای او که مانند آبشاری زلال درگوشم لالایی میخواند بخواب میروم .

اطاق سرد است ، خانه سرد است ، اما دل ما گرم است

نمیدانم کزین آوی جانبخش/چرا لرزد چنین تار دل من

نمیدانم چه سوودایی دراین شور /نشسته آتش به دل پا درگل من

---------هرجاب باشم روحم باشما ست .

جدا از بزم جانبخش شما هستم اما بگوش چشم وبه لب جان ..........

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . یکشنبه شب  3 آذر 1392 شمسی / نوامبر 2013 میلادی

 

زمان ازدست رفته

مارسل پروست کتابی دارد بنام | زمان ازدست رفته | این کتاب دراوائل چندان اقبالی نداشت درهفت جلد نوشته شده بود ، اما کم کم دربین اهل فن وسیاست پیشه گان وغیره دستی برآورد ومورد توجه قرار گرفت واین پس از درگشذت نویسنده بود .

امروز حراجیهای بزرگ درسراسر دنیا ( زمان ازدست رفته) را تبدیل به حال کرده اند ! میلیونها پول صرف خرید یک صندلی کهنه  فلان ریاست جمهوری ویا یک لنگه جوراب پاره وبو گرفته فلان هنرپیشه ویا یک تفنگ زنگ زده مربوط به جنگهای داخلی امریکا وغیره وغیره وغیره ....وخوب البته خبرگانی هم هستند که اصالت این اشیاء را تایید میکنند . ؟!

درهمین حال هزاران کودک گرسنه پابرهنه وبی خانمان دردنیا در هوای سرد زمستان یکدیگررا مانند سگهای ولگرد درآغوش میگیرند تا یخ نزنند ودرخاکروبه ها به دنبال پس مانده غذاها میگردند تا زنده بمانند ، زنده بمانند ؟ دریک امید واهی شاید روزی یکی از آنها بمقام ریاست وپادشاهی رسید وهمین لباس مندرس او به دست حراجیها افتاد تا دوباره ( زمان از دست رفته را ) بیاد بیاورند .

مییلیونها پول در سر زمینهای نفتی صر ف خرید تابلویهای قیمتی ! زیر نام نقاشان بزرگ ! میشود درعوض کارگران آنجا گرسنه بی مزد با هزار منت درصف ایستاده اند تا برجهارا بالا ببرند هرکس برجش بیش مالش بیش ! وهربرجی نشان اشرافیت ومنش وبزرگی است .

بی مزد بود ومنت هرخدمتی که کردم /یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت/

ثریا ایرانمنش/ یکشنبه 2013/11/24 میلادی /آذرماه 1392 شمسی /

 

شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

بانوی مدبر

جای آن است که خون موج زند دردل لعل / زین تقابل که خزف میشکند دیوارش /

----------------------------------------------------------------

زن گفت  ، چه آفتابی ، چه هوایی  وچه بهاری ،

زن بسوی آفتاب نیمه مرده حرکت کرد درجستجوی جفت خویش

زن بر لب ایوان بیکسی ایستاده بود

او به یک پیام کوتاه از لانه خود بیرون شد

زن زیبا بود ، حساس بود مانند یک پرنده

او هرروز نامه های عاشقانه را میخواند

زن مقروض بود ، خسته بود ومانند موجی سر گردان

در پی یک ساحل آرام ، بیهوده میگشت

زن بر فراز یک نور مرموز درتاریکی پنداشت خورشید است

ولحظه های خوش را زیر زبان لمس کرد

لحظه های دیوانگی را

او بسوی یک راه نامعلوم گام برداشت

او از لانه خود مانند یک پرنده ، پرواز کرد

بسوی یک قفس طلایی

و هنگامی  درب قفس باز شد که او مرده بود

زن مرده بود وتنها کالبد بی جان او درپیاده روها زیر لگد یابو ها،

بجای ماند .

ثریا ایرانمنش / شنبه .23/11/2013 میلادی .اسپانیا.

جمعه، آذر ۰۱، ۱۳۹۲

شمع روشن

اگر تو زپا افتاده بودی ، به دل شکنان دل داده بودی ، دست تو از پافتاده میگرفتم ، میگرفتم / جای آن نیرنگ وریا ، رنگ تمنا میگرفتم ، میکرفتم ،

؟-------------------------------------------------------------

درنزیکی خانه ما ، یک | چپل| یا یک عبادتگاه است که باندازه یک اطاق بزرگ ناهار خوری اشراف میباشد ! در بیرون از آن یک سینی حلبی با مقدار زیادی شمع روشن دیده میشود وشکافی بر بالای آن نصب شده که روی نوشته اهانه ویا " دوننسیون " هرچه گشتم شمعی نیافتم به ناچار به درون اطاق رفتم عده ای ایستاده وعده ای نشسته با زبانی بیگانه دعا میخواندند نه ا زمجسمه خبری بود ونه از طلا ونقره ، تنها چند تصویر بر دیوار نصب شده بود ویک تصویر نیز درقابی معمولی به دست مردی که با ردای سفید خود دور میگشت وآواز میخواند ، درگوشه ای چشمم به یک میز کوچک افتاد که زنی روی آن مقدار زیادی تسبیح .صلیب وشمع گذاشته بود ازاو درخواست کردم که یک شمع بمن بدهد ، نگاهی بمن انداخت ، نه ! ازخودشان نبودم ، گفت یک یورو ....

شمع را گرفتم وهنگامیکه میخواستم خارج شوم از زن فروشنده پرسیدم :

این چه زبانی است ؟ گفت یونانی /بعداز این ارمنی / وبعد روسی / کاتولیکها هم درآنسوی خیابان یک کلیسا دارند که البته بیشتر به مسح مردگان میپردازد ودر زیر زمین آن مردگانرا را میسوزانند ......بیاد خاکستر های روی بالکن خودم افتادم که هر روز باید آنهارا بروبم وبشویم هرچند آنها درزیر زمین کار خودرا انجام میدهند وتنور آنها در زیر زمین است اما هرچه باشد ارواح به همراه دود از دودکشها بیرون میایند!؟  وخاکستر را هم با خود میاورند ؟...

شب طوفان شدیدی در گرفت من سرم را به زیر لحاف بردم زوزه باد یک نفس بلند بود و......فکر میکردم ارواح به همراه باد باینسو هم خواهند آمد ، خدا کند ارواح پلیدی نباشند ؟!..........

جمعه / یک خاطره . ثریا /اسپانیا /

شاعر نابینا

صد ها بار نوشتم وگفتم که من :

شاعر نیم وشعر ندانم چیست / من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم /

حال اگر گاهی چیزی از دستم بیرون شد خطی نوشتم نمیتوان نام شاعررا برمن نهاد .حدود شاعری من درحد همان شاعری یک اسب اصیل است ، اسب هم شاعر است ، دردنیای تخیلات خود زندگی میکند تا زمانیکه آزاد باشد تا زمانیکه لگام بر دهانش وزین بر پشتش نگذارند ، آنگاه رویاهایش را فراموش میکند ودیگر به آنها نمیاندیشد وکم کم درحد یک یابوی بارکش سقوط میکند.

روی بنمایی ودل ار من شوریده ربایی/ تو چه شوخی که دل ازمردم بی دیده ربایی/حسن گویند چو دیده شود دل برباید/تو بدین حسن ، دل از دیده ونادیده ربایی /

اگر گاهی دستم به خطامیرود وچند کلمه وجمله را به دنبال هم ردیف میکنم نامش شعر  نیست بلکه میتوان به آنها گفت : کلمات موزون !

من نه غزل سرایم ونه قصیده سرا ونه مداح ونه ترانه سرا .

من شعر زیبارا دوست دارم روحم را نوازش میدهد وصدا واوای زیبا نیز مرا از دنیای دون بیرون میکند.

--------------------------------------------------------------

بیاد گلچره افتادم که داستنانش ناتمام ماند :

او چند سال پیش باینجا آمد با سجاده ومهر وجانماز وقبله نما از سفر پاریس به اینجا میامد وازاینجا به آلمان میرفت ! روزیکه اورا بر سر سجاده با چادر نماز دیدم نتوانستم از خنده خودداری کنم ، نشستم تانماز او تمام شد سپس از او پرسیدم :

گلی جان ، تو که درهمه احوال وهمه زندگیت نمازرا به مسخره گرفته بودی وآنرا یک ورزش عهد حجر مینامیدی حال چگونه خود باین ورزش عادت کردی ؟درجوابم گفت :

من باید همیشه عضو یک " حزب " باشم حال حزب توده منحل شد واز بین رفت من وارد این حزب شده ام ، پرسیدم اعتقادی هم داری ؟ گفت :

اعتقاد یک عادت است ؟!

خدارا شکر که دربساط ما چیزی نبود که بودار باشد ، از او پرسیدم مخارج ترا دراین سفرها چه کسی میدهد ؟ گفت :

آن شرکتی که درآنجا کارمیکنم به دوردنیا میروم وبرایشان نمونه !! میاورم به چین رفته ام به ژاپن رفته ام به سرتا سر اروپا رفته ام تنها به آن سوی قاره نرفتم ممکن است سری به کانادا هم بزنم و........برادرم درکانادا صاحب یک زندگی اشرافی است ، _ بیاد ته ریش برادرش افتادم بیاد آن یکی که مانند گلی کچل بود و آن سومی هنوز بچه بود حال ؟!!ومادرش که دریک اطاق گلی درکنار بساط سماور مینشست وخواهرانش که هرکدان درخانه ای به لباسشویی ویا خدمتکاری مشغول بودند .

از خانه ما به شخصی که درآلمان میبایست اورا درفرودگاه ببیند تلفن زد همه چیز روبراه بود کلاه گیس سیاه وبراقش را روی سرش صاف نمود با لباسهای ابریشمی ودست دوز............

آخر گلی عضووزارت  {الف} بود هم خودش وهم خانواده اش وهم ....." او"

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/11/22/میلادی ." از دفترچه یادداشتهای روزانه " .

 

پنجشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۲

جوانیم

( انجمن شعر وموسیقی فاخر ایران )

ای غم بگو  با جوانیم چه کردی /دارم به دل صد آرزو با جوانیم چه کردی

این چنین رها مرا ، درمیان صد بلا تو کردی ای ندیم شبها /

بال من چو خسته شد ، چون دلم شکسته شد ، نشسته ام جدا از دنیا

کنون که من درآتشم  ، بیا ببین چه میکشم / ببین که غم چه کرده ای بامن

دردام هجرانم نهادی  وگرفتی جوانیم را /سر درگریبانم روزو شب که فتادم از پا / به کجا بروم که زروی دل خجلم /

جوانیم ، بهار زندگانیم منیر جاوانیم /رفتی به کجا ؟بلای ناتوانیم سزای مهربانیم ببین چه شد جوانیم آخر به کجا؟

------------------------------

شعر : از ایرج جنتی عطایی

آهنگ از شادروان همایوم خرم

خواننده : استاد بزرگ آواز ایران ، جناب محمد رضا شجریان

فرستنده: ثریا ایرانمنش / اسپانیا /پنجشنبه 2013/11/21 میلادی/

 

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۲

یوسف من

انجمن موسیقی فاخر ایران

---------------------------------------------------------------------------

اگر یوسف من جلوه چنین خوب نماید /خون دردل نو باوه ِ یعقوب نماید

خون ریزی ضحاک دراین ملک فزون گشت / کو کاوه که چرمی بر سر چوب نماید؟ /

کو دست توانا که به گلزار تمدن / هرخارو خسی ریخته  جاروب نماید

ای شحنه بکش دست زمردم که دراین شهر/ غیر ازتو کسی نیست که آشوب نماید /

هرکس نکند تکیه بر افکار عمومی / اورا خطر حادثه مغلوب نماید/

بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب/ اورا نتوانست که مرعوب نماید /

-----------------------

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم / ماه اگر حلقه به درکوفت جوابش کردم /

دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا ؟ / گرچه عمری بخطا دوست خطابش کردم/

منز ل مردم بیگانه چو شد خانه چشم / آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم/

شرح داغ دل  پروانه چو گفتم با شمع / آتشی به دلش افکندم آبش کردم  /

غرق خون بود و نمی مرد زحسرت فرها د/ خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم/

زندگی کردن من مردن تدریجی بود/ آنچه جان کند تنم ، عمر خطابش کردم

------------------ اشعار از : فرخی یزدی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 آبانماه 1392 شمسی برابر با 19 نوامبر 2013 میلادی

 

دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۲

مناظره

داشتم از زور بیکاری دفترچه های قدیمی را ورق میزدم چشمم افتاد به داستان افسرخانم وفری خانم ، عجب حکایتی است این داستان !!!

فری خانم میپرسد که : این افسر خانم چرا اینجا مانده تک وتنها بیمار ومریض وخسته چرا بر نمیگرده بره ایرون؟ مگه نمیگه که همه فامیلامون توی تهرون قصر دارن خوب ! اوهم بره با پولی که اینجا خرج میکنه یک کاخ کنار قصر اونا بساره تازه مگه ازدولت پول نمیگره نه کارکرده ونه مالیات داده تازه از دولت هم ماهیانه میگیره ، هربار هم میپرسی از کجا اورده ای؟ میگه میرم تهرون یک تکه زمینو میفروشم برمیگردم اینجا خرج میکنم ، خوب ، درطی این چندین وچند سال اگه همه ایرونو فروخته بود الان دیگه خاکی وزمینی وجود نداشت  پولهارو هم میده به پسراش که همه جای دنیا دفتر بزنند ؟! ، خوب آدم حسابی چرا اینجا؟ چرا نمیری مثلا موناکو یا کوت دازول ( کوستا آذول ) ویا پاینتر خود جنوب فرانسه که کلی هم قدمت وتاریح داره ؟ همه دزدهای گردن کلفت اونجا هستند ، میگه نه الا بلا من همینجا خوشم کنار بچهام هستم !!!  راستی اون پروفسور بزرگه که همین چند وقت پیشا ایرون بود به پسرش ( پسر افسر خانم ) زنگ زده که بیا آلمان زیر دست من تخصصت را بگیر آخه متخصص مغزو اعصابه  یعنی جراحه ! پسرک گفته نه ابدا نمیام همین جزیره بهم بیشتر خوش میگذره ، میرم زیر آبی یعنی غواصی وخیلی کارای دیگه این جزیره بمن بیشتر احتیاج داره تا بقیه ، خوب او بیچاره هم رفته از افریقا آدم اورده تا تربیت کنه ، جایزهشو هم گرفت .( جای مرحوم سینوحه خالی ) .

اون عرق فروشه که هر روز کارش این بود که کارتن مشروب هارو روی شونه اش بگذاره و ببره  به بارها ورستورانها تحویل بده حال صاحب چند ویلا وچند هزرامتر زمین شده مغازه کوچک عرق فروشیش هم سه تا شدند !!!

دیگه چیزی نمیگم.................

خوب ! خودت چی ؟ سرکارخانم فری خانم ، تو اینجا چکار  میکنی ؟

من ، کنار بچه هام هستم ، روزی روزگاری خانه ی بود سفره ای بود اتومبیلی بود هرکه گرسنه بود تو خونه من سیر میشد هرکی کار داشت وکیل من براش کاروجور میکرد هرکی ماشین نداشت اتومبیل من زیر پاش بود منم خیال میکردم بین همون آدمای قدیمی ومثلا بافرهنگ .کولتور نشسته ام ابدا این ادمای جدیدو نمیشناختم اون آدم خوبا همه یا مرده بودندویا در جایی دیگه سر زیر بالشون برده بودند من نمیدونستم یه همچی کسایی هم ممکنه توی ایرون باشند ، خوب انووقتها من ازچار دیواری خونه وکوچه پایم رو پایینتر نمیگذاشتم سرم تو کتابا بود ودنبال لغت میگشتم !!! وترجیخ بند وترکیب نبدهارا باهم مقایسه میکردم ؟! خوب دیگه .........

حالا همه سواره اند ومن پیاده ! همه سه تا سه تا ما شین دارن ومن باید تو صف اتوبوس ساعتها بایستم همه بیزنس من وبیزنس وومن شدند ومن باید از گداخانه دولتی ماهیانه حقوق بگیرم تازه کلی کاغذ ومدارک برده ام که والا بخدا من هرسال مالیات پولی را که از انگلیس اینجا اوردم تا خونه بخرم ، دادم سالها هم نشستم کنار چرخ خیاطی مالیات اونم دادم حال .....راستی دیشب بفکر چرخ خیاطیم افتادم ، آیا هنوز کار میکنه ، حتما زنگ زده اون چرخ خوبم را که از انگلیس اورده بودم بعنوان کمک عاریه ای به یک خانم دادم  دیگه رنگشو ندیدم ، بعد رفتم یک چرخ خیاطی دیگه خریدم اما مثل اولی محکم وحسابی نبود هرچه بود گذشت ، حالا تازه برم ایرون یک متر زمین ندارم توش بمیرم زمین ها راهم یک موزیسین معروف خورد ویک لیوان شیره هم روش سر کشید .کجابرم ؟

این است فرق بین آدمها که از قدیم گفته اند : خلایق هرچه لایق .

از سری  یادداشتهای روزانه .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / دوشنبه /

یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

خانه دیو

| دست من بستی برای یک گلیم / خود گرفتی خانه از دست یتیم |

ای عجب ! این راه نه راه خداست / زانکه درآن اهرمنی رهنماست /

قافله بس رفت ، ازاین راه لیک / کس نشد آگاه که مقصد کجاست /

رهروانی که دراین معبرند / فطرتشان یکسره آز وهوا ست /

ای رمه ، این دره چراگاه نیست /ای بره ، این گرگ بسی ناشتاست/

تا تو  ز بیغوله گذر میکنی / رهزن طرار تو را درقفاست /

لقمه سالوس ، که را سیر کرد ؟ / چند براین لقمه ترا ا شتهاست ؟ /

کعبه دل ، مسکن شیطان مکن / پاک کن این خانه ، که جای خداست /

پیرو دیوانه شدن ابلهی است / موعظت دیو ، شنیدن خطاست /

روی وریا را مکن آیین خویش / هرچه فساد است ، ز روی وریا ست /

پای تو همواره براه کج است / دست تو هرشام وسحر بر دعا ست /

منزل غولان ، زچه شد منزلت /گر ره تو از ره ایشان جداست /

بیهده " پروین" در دانش مزن / با تو دراین خانه چه کس آشناست؟ /

| اشعار | : بانو پروین اعتصامی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2013/11/17 میلادی !

 

شنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۲

تعبیر خواب

"  من خواب دیده ام  که کسی میاید / من خواب یک ستاره قرمز ! دیده ام "

--------------------------------------------------------------------

خواب تو تعبیر شد نازنین / ستاره قرمز با ماه سیاه هردو آمدند مرگ را قسمت کردند طلاهارا قسمت کردند گوشتهارا به سلاخ خانه برده وقسمت کردند ، دختران باکره را قسمت کردند وزنان بی شوهررا نیز میان خود قسمت کردند .

خواب تو تعبیر شد نازنین / آفتاب را قسمت کردند ، آن آفتاب شیشه ای که درون آن همه نگاهها میشکند  / آفتاب را درفراسوی افق پنهان نگاه داشتند ودر تاریکی سوگواران به حاشیه رفته وگریستند /

خواب تو تعبیر شد نازنین / ما درصف تماشاچیان خسته وتشنه  وزیر نظر شبگرد ها ، آهسته آهسته گام برمیداریم / ودراین حیرتیم که اگر آن گدای دیروز ویکدست دودست داشت چگونه  این نمایش را خاتمه میداد ؟

شهر هنوز با خاطره های تو بیدار است ، تو که هرروز به میعادگاه میرفتی ودرمقابل آن ابی پر رنگ نماز میخواندی ، آن آبی امروز به رنگ سبز تغییر کرده است وبا نقاشی های از خون قرمز با زمینهای سیاه /

خواب تو تعبیر شد نازنین / مرغی در میان لانه اش کشته شد وجوجه های بی بال وگرسنه اش گرد او جمع شده به دنبال خرخاکی ها میگشتند .

من بتو میاندیشم  ودنیای گذشته را درتو مبینیم وزمان را لمس میکنم زمانی که هیچگاه متعلق بمن نبود / عریان  ، معلق میان زمین وآسمان .

خوابت تعبیر شد نازنین / او آمد  همانکه مانند هیچکس نبود واز همه بدتربود  او آمد تشنه تراز تشنه وما خسته تراز خسته .

ثریا ایرانمنش / از یادداشتهای روزانه / شنبه

جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۲

مرغ شب

ندانی زمرغان ، چرا مرغ شب /زهستی نشانی جزآوازش نیست ؟

بنالد به بستان شبان دراز/ تو گویی که امید فرداش نیست

من واورا یکی آسمانی نواست /اگر چهره ی مجلس آراش نیست

چه غم گر نداند ز یک نغمه بیش /که در لطافت هیچ همتاش نیست

به گمنامی اگر زید دراین جهان /جز آزاده ماندن تمناش نیست

من ومرغ شب  را دراین آرزوست /کسی را بما جای پرخاش نیست

---------------------------------------------------------

بگوش من آید زپیری نهیب /چو بینم که مویم سپیدی گرفت

هزاران اختر آرزو پیش من /فرو مرد ، ویا ناپدیدی گرفت

شدم دوش به دوش بد گوهران /وزان دامن من پلیدی گرفت

بر آن گل که از گلش خاطرم /سحرگاه با خنده چیدی گرفت

دل تابناک از غم روزگار / عبار غم و نا امیدی گرفت

شعر : دکتر لطفعلی صورتگر .

ثریا ایرانمنش / جمعه 15 نوامبر 2013 میلادی .اسپانیا .

پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۲

افق تاریک

هر صبح زود هنگامی که سر ازخواب شبانه برمیدارم پنجره ها را باز میکنم و به نوار قرمزی که از دوردستها ودرافق نمایان است سلام میگویم دربرابراو خم میشوم وتعظیم میکنم او حقیقی ترین چیزی است دراین عالم که به دوراز افسانه میتوان اورا باور داشت " خورشید " امروز افق تاریک است هوا ابری وغمگین امروز تنها به آسمان تاریک سلام گفتم وبه اشکهایی که قراراست به زمین بفر ستد خورشید من امروز پنهان شده اما همچنان اورا دردرونم احساس میکنم .

امروز درست شصت سال از مرگ پدرم میگذرد پدری نوجوان که هیچ پیچ وخمی نداشت ولذتی از زندگیش نبرد ودر سن سی وشش سالگی مرگ را با سینه مجروحش پذیرفت هیچکس ودرهیچ شرایطی نمیتواند مرا با این روز شوم آشتی داده و به بیزاریم پایان دهد .

--------------------------------------------------------------

آن روزها رفتند ، آن روزهای جذبه وحیرت

آن روزهای خواب وبیداری / آن روزها هرسایه ای رازی داشت

هر جعبه سر بسته ای گنجی را نهان میکرد

هر گوشه صندوق خانه درسکوت ظهر ، گویی جهانی بود

اگر کسی از تاریکی نمیترسید / درچشمانم قهرمانی بود

آن روزها رفتند ، آن روزها رفتند آن انتظار آفتاب وگل

آن رعشه های عطر اقاقیا

در اجتماع ساکت ومحجوب نرگس های صحرایی

که شهررا درآخرین صبح تابستانی /دیدار میکردند

روزه های دوره گردی درخیابانهای  دراز

آن روزها رفتند مانند نباتاتی که درخورشید میپوسند " شعر فروغ فرخزاد "

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 2013/11/14 میلادی !

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۲

نا پیدا

اگر پنهان بود پیدا ، من آن پیدای پنهانم

اگر نادان بود دانا ، من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم ، نه صید دانه ودامم

تذرو باغ فردوسم ، نه مرغ این گلستانم

سر اندازی سر افرازم ، تهی دستی جهان بازم

سبکباری گران سیرم ،سبک روحی گرانجانم

سپهر مهررا ماهم ،جهان عشق را شاهم

بتان را آسین بوسم ، مغان را آفرین خوانم

چو خضرم زنده دل ، زیرا که عنقاست آب حیوانم

چو نوحم نوحه گر ، که  درچشمم نشست طوفانم

شعراز : خواجوی کرمانی

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 12 نوامبر 2013 میلادی

سیلابی دیگر

هنگامیکه زندگی نمیتواند به غیر از آنچه که هست باشد ، بناچار باید به آن تسلیم شد >

اگر آن موشک ( هندی ) به آسمان وبه کهکشانها نمیرفت این سونامی وحشتناک  سرزمین فلیپین وسپس چین را ویران نمیساخت ، هربار که یک موشکی به هوا میرود یک ویرانی دیگری ازخود بجای میگذارد ، حال سیل کمکهای اولیه ودومیه و......جاری شد کمکهایی که ار باقیمانده غذاهای انبار شده  بسوی آن سر زمین نفرین  زده میرود  ویتنام دچار ویرانگری دوباره یشد هنوز کمر از جنگهای شمالی وجنوبی وراستی وچپی راست نکرده بود .

همه دنیا سرشان گرم مذاکرات ایران وسر زمین پهناور ومادر دنیا آمریکا بود وسیل آهسته آهسته خودرا به سر زمینهای دیگررساند

حال کاسه گذایی سر هر رهگذری دیده میشود آن لقمه نانی را که با آب ترمیکنی ومیخواهی دردهانت بگذاری باید درون آ کاسه بیاندازی و بچه ها  آواره هنوز گرسنه وبی سر پناه وبدون آب وغذا یا تلف میشوند ویا به دست مافیای قاچاقچی میافتند و......دیگر هیچ .

امروز هنگامیکه داشتم داروی نفس تنگی را باز میکدم تا یک هوا!! به درون ریه هایم بفرستم دیدم دستم به آن میچسپد کاغذ روی آن با تاریخی که گذاشته بودند یکجا پاره شد ، داردهای مانده که از درون زباله دانی  خود بیرون میکشند وتاریخ جدیدی روی آن می چسپانند مانند  غذاهای کنسرو ، داروهای خریداری شده از سر زمینهای دیگر همه را بما سخاوتمندانه تحویل میدهند .....سکوت .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا. سه شنبه 2013/11/12 میلادی .

خداوند درآنسوی حصار زندگی میکند ، آنجا نباید مالیات بدهد !

یکشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۹۲

مپرس

زیر سیلی شکنجه های دردناک ، از زوال چهرهای نازنین مپرس

پیش چشم کودکان بی پناه ،  از نگاه مادران شرمگین مپرس

درجهنمی کز همه جهان جداست/در جهنمی که پیش دیده خداست

از لهیب کوره ها وکوه نعش ها/ از غریو زنده  هامیان شعله ها

بیش ازاین مپرس

ای که دست من به دامنت نمیرسد /اشک من به دامن تو نمیچکد

با نسیم دلکش سحر ،چشم بیمارتو بسته میشود

بی تو درحصار این شب سیاه

عقده های گریه شبانه ام ، درگلو شکسته میشود " فریدون مشیری "

-----------------

برای دختر بیمارم

خدا درآنسوی حصار است درروی صخره ای بزرگ درکنار دریای آبی ودرمیان انبوه جواهرات ومردانی که با دشنه برای حفاظت او ایستاده اند خدا آنجاست با پسرش .

ثریا ایرانمنش /اسپانیا/ یکشنبه 2013/11/10 میلادی

 

 

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲

رودکی

رودکی سمرقندی ، شاید برای خیلی از ما ناشناخته باشد ویا چند بیت از اشعار اورا سرمایه یک آواز کرده باشیم مانند بوی جوی مولیان که با آواز مرحوم بنان جاودانه شد، چیز دیگر از او بجای نمانده وامروز درکشورهای پارسی زبان همجوار ما بیشتر حرمت دارد .

رودکی مانند شاعران قرن پنجم شعر نمی سرود او نه از آسمان کور میشد ونه در فراق معبودی جان میداد  نه بر نعل آسب شاهی میخ طلایی میکوفت  اشعار او روان وساده وبی پیرایه میباشند او عجز وبیچارگی دوره پیری را بشکل دردآوری بیان میکند " مرا بسود وفروریخت هرچه دندان بود"  دندانهایی که لازمه ایام جوانی بودنداو آنهارا به قطره سحری ویا مروارید درخشان تشبیه میکرد او که درد درمان ناپذیر پیری تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود با طرحی زیبایی آن دورانرا بیان میکند.

زبان رودکی در غزل بسیار ساده ودرعین حال شیرین  ودر ادبیات ما کمتر نظیر دارد او چنگ را با استادی تمام مینواخت با آنکه از نعمت بینایی محروم بود ، اوبه بهترین وجهی ا حساس خودرا بیان میکند :

شاد زی با سیه چشمان شاد / که جهان نیست جز فسانه وباد/

ز آمده شادمان باید زیست / وزگذشته نیز نباید کرد یاد/

من وآن جعد موی غالیه بوی / من و ان ماه روی خور نژاد/

نیکبخت آن که به داد وبخورد/ شور بخت آنکه نه خورد ونه داد/

باد وابر است این جهان فسوس /باده پیش آر هرچه بادا باد /

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . شنبه 19 آبانماه 1392

" از دفتر یادداشتهای قدیمی "

 

 

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۹۲

برگ سبز

پیش ما سوختگان مسجد ومیخانه یکی است

حرم ودیر یکی است سبحه وپیمانه یکی است

اینهمه جنگ وجدل حاصل کوته نظری است

گر نظر پاک کنی کعبه وبتخانه یکی است

هر کسی قصه شوقش به زبانی گوید

چون نکو مینگرم حاصل افسانه یکی است

اینهمه قصه ز غوغای گرفتاران است

ورزنه از روز ازل دام یکی ودانه یکی است

ره هرکس به فسونی زده آن شوخ ، ورنه

گریه نیمه شب وخنده مستانه یکی است

عشق آتش بود وخانه خرابی دارد

پیش آتش دل شمع ودل پروانه یکی است

شعر : عماد خراسانی

خواندده : اکبر گلپایگانی ( گلهای رنگارنگ)

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . جمعه  2013/11/8 میلادی

 

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

بخش دوم گلچهره

گلی روزهای جمعه پیک نیک حزبی راه انداخته بود وهمه زنان ودخترانی را که جزو گروه او بودند با سایر پسران ومردان جوان ، سوار اتوبوس میکرد وراهی دشت ودمن میشدند چند عدد لچک سه گوش سفید هم دوخته بود که بین زنان ودختران پخش میکرد تا آنها بسرشان ببندند بهانه اش این بود که باد موهای آنهارا افشان نکند که البته بیشتر از موهای الاگارسون خودش میترسید

گلی حالا حرفهای بزرگی میزد ماتریالیسم ، دیالکیتیک وسرمایه داری که نه من ونه آن زنان بیچاره خیاط چیزی از حرفهای او می فهمیدند تنها مانند بز اخوش سرشانرا تکان میدادند.

زنها یک طرف اوتوبس را اشغل میکردند ومردها طرف دیگر ، مردانی که خیلی تلخ بودند! با سبیلهای کلقت وسیاه پرپشت هرکدام سیگاری دردست داشتند ویا کتابی وابدا نگاه بسوی زنها نمی  انداختند ، هرکسی هم یک قابلمه غذا درخانه درست میکرد وبرای ناهار باخودش میبرد باضافه شکلات وشیرینی وکیک ونان قندی وغیره .... ، گلی دروسط اتوبوس راه میرفت ویا می ایستاد مانند قراولان و نگهبانان تنها یک شلاق کم داشت ، همه از او حساب میبردند ویا ظاهرا اینطور نشان میدادند.

روزی یکی از این زنان برا ی ناهار پیک نیک آلبالوپلو درست کرده بود با زعفران وبویش همه اتوبوس را فرا گرفته بود گلی خانم بقچه را باز کرد ونگاهی به قابلمه پلو انداخت وسپس یک آب دهان پر زور روی پلو های زعفران زده پرتاب کرد وبا خنده گفت ، دیگر هیچکس نمیتواند از این پلو بخورد غیراز خودم .

گلی یک جعبه پر اتز سنجاق سینه که دوکبوتر با یک شاخه زیتون به دهان وبه رنگ کرم از پلاستیک در ست شده بود زیر بغلش داشت و.به هرکدام یکی را دانه ای یک تومان میفروخت وهمه مجبور بودند آن سنجاق کذایی را به سینه هایشان نصب کنند بمن هم یکی رسید که آنرا به زیر گلویم وروی بلوزم نصب کردم وبا دوست دیگرم که دختر عمویش همسر برادر شاه بود به عکاسی رفتیم وعکس گرفتیم هنگامیکه دوستم چشمش باین سنجاق کذایی افتاد عکسهارا پاره کرد وبا من هم قهر شد ورفت چه دختر نازی بود وچقدر زیبا اهل شیراز وازآن خانواده دارها ، بگذریم ، گلی مرا باخودش نمیبرد وکم کم رابطه اش را بامن برید وبمن گفت :

تو نه زن دداش ممدم شدی ونه وارد حزب مرتب رفتی دنبال شاعران وموسیقدانان و رومان های عشقی وغیره بنا براین دیگر من وتو باهم کاری نداریم ، او هم رفت.

بقیه دارد !

ثریا ایرانمنش .اسپانیا.2013/11/6 میلادی.

 

سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

مرحبا

صد بار بیشتر تجربه کرده ام که این جهان

همیشه بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدا ونه از کس هراس بود

هر کار کند در طلب سیم بود  وزر

هرجا رود درصدد اختلاس بود

با دشمنان فلک وفادار بود ودوست

نسبت به خاک وطن نا سپاس بود

از بهر باز کردن گنجینه دلار

دائم بجستجوی چکش  وداس بود

اگر نثر دارد ترجمه فکر دیگران است

اگر شعر گوید از دگران اقتباس بود

زند بوسه پشت دست عجوزی ز روی عجز

اگر آن عجوز محتشم ویا سرشناس بود

جز عشق من که سخت قوی بود وبا اساس

باقی تمام کار جهان بی اساس  بود

زان عشق نیز نزد بتان ارزشی ندارد

زیرا که کلید وصل یاران اسکناس بود

؟................

ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

 

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۲

دلگشا

هر نفس آواز عشق ،  میرسد از چپ واز راست

ما بفلک میرویم  ، عزم تماشا کرا ست

ما بفلک بوده ایم ، یار ملک بوده ایم

باز همانجا رویم  خواجه که آن شهر ما ست

عالم خاک از کجا ، گوهر پاک از کجا

برچه فرود آمدیم بار کنیم این چه جاست ؟

جمله به دریا رویم بلکه بدو حاضریم

ورنه زدریای جان موج پیاپی چرا ست

ای بس که سرهای پاک ریخته درپای خاک

تا تو بدانی که مهر زان سر دیگر بپا ست

از سوی تبریز تافت شمس حق و گفتمش

نور توهم متصل باهمه وهم جداست

------------------------مولانا جلالدین شمس تبریزی

ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

گلچهره

نه خیر !!!! کرم نوشتن مرا رها نمیکند ! دوباره رفتم به سراغ دفتر وقلم اوف  ،جای برای نگهداری آنها ندارم ،  نه بهتر است همین جا بنویسم دیگر کاری به ادبیات وشعر ادبیانه ! دوران گذشته ندارم با شما همراه میشوم با همان کلمات پیش پا افتاده وروزمره ، داشتم کتاب زندگی ( رنجهای وعظمت  ریچارد واگنر ) را میخواندم دیدم درآن زمان که واگنر مشغول تنظیم اپراها وموسیقی خود بود ما سرگرم معا لجه کچلی وتراخم وشمردن شپشها یمان بودیم ؟ ناگهان یاد " گلچهره " همکلاسی ام افتادم که کمی هم باهم دوست بودیم ! او کچل بود ته سرش بکلی خلوت خلوت بود اما پشت سرش را بلندکرده وآنهارا روی سرش به مدل آلاگارسن میاراست ، من نمیدانستم بچه ها میگفتند که گلی کچل است صورت پهن نان تافتونی داشت با یک سالک روی گونه اش گونه هایش همیشه قرمز بودند ووقتیکه میخندید خرخر صدا میداد از بیخ گلو میخندید او اهل شمال بود وبقول خودش ببر مازندران ، روزی با هم به حمام رفتیم حمام نمره تازه درست شده بود وما دوتا ذوق کنان با پانزده ریال توانستیم به حمام نمره برویم هنگامیکه موهایش را بازکرد انگار یک لامپ صد شمعی روی سرش درخشید من جا خوردم اما دیدم اشکهایش روی گونه اش جاری شده دلم سوخت مو های من بلند ومشکی وکمی تاب دار البته امروز از آنها خبری نیست که نیست ! بگذریم ، گلی برایم تعریف میکرد که سرش کچل شده ومیباییست کلاه بیاندازد  بعد برایم تعریف کرد که کلاه یک پاره متقال آب ندیده بود که روی آن قیر وزرنیخ ( من نمیدانم زرنیخ ) چیست ؟  خلاصه آنهارا روی پارچه میانداختند وداغ داغ روی سرش میبستند تا یکهفته بعد از یکهفته دوباره میرفت زن کلاه انداز اورا میان پاهایش میگرفت وبا شدت پارچه را از روی سراو میکشید میگفت من غش میکردم وننه ام مرتب آب قند وگلاب به حلقم میریخت ، بعد سرش را میشستند وروی زخمهارا تیغ میزدند وبعد با قرقروت وسرکه سرشرا مالش میدادن ودوباره آن کلاه کذایی را روی سرش میانداختند ، طفلک اشک میریخت ومیگفت چهارده بار این بلارا سرم آورندند تا اینکه فرار کردم ورفتم پیش خاله ام درآنجا هم با پشکل ماده الاغ که روی آتش داغ شده بود  سرم را میسوزاندند ......گفتم ، گلی ، چطوری زنده ماندی؟ گفت حالا صبر کن ، خونه خاله ام عاشق پسر خاله ام شدم خواهرم جلوتراز من رفت بغلش خوابید وآبستن شد وبعد هم زنش شد من دیگر هیچگاه با مردی دمخور نشدم به برادرم که خیاط بود با هم وارد حزب توده شدیم و من شدم رییس صنف زنان خیاط ، برادر بزرگم هم رفت کویت تا کار کند وبرای ما پول بفرستد .

بقیه دارد .......

ثریا /اسپانیا /

چه غم ؟

ما آزموده ایم دراین دیار بخت خویش / باید برون کشید از این ورطه رخت خویش .

با توپیوسنم واز غیر تو دل ببریدم /آ شنای تو ندارد سروبیگانه خویش/

پس از این منشین وغم بیهوده مخور/که زغم خوردن تو رزق نگردد کم وبیش/

بعنایت نظری کن که من دلشده را / نرود بی مددلطف تو کار ی از پیش/

خواجه محمد حافظ شیرازی

ثریا /اسپانیا / دوشنبه 4/11/2013 میلادی

یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

چرا رفتم؟!

پرسیدی چرا رفتم ؟ وکجا رفتم ؟ دلیل آن خیلی واضح است ، من زبان مردم اتین زمانه را نمیدانم میل هم ندارم بدانم هنگامیکه میخوانم شاعر میفرماید :

دوستت دارم مگه بهت نگفتم ، چطوری بهت حالی کنم ؟ ویا ، بیا بمن حالی بده تا ترای راهی ککنم ؟! .....بمن حال تهوع دست میدهد ، زبانی تازه اختراع شده زبانی با ریشه های محلی ولاتی وآخوندی نه میل دارم از حزب کومله حمایت کنم ونه مایلم دستمال ابریشمی بردارم وبسراغ ملاهای آدمکش وخونخوار بروم من یک انسانم با اراذل اوباش ولاتهای حرفه ای هم سر وکاری ندارم نه کوکایین مصرف میکنم ونه شیشه وهرویین ونه بر ای بکار انداختن مغزم حشیش دود میکنم نه تریاک میکشم ونه مشروب مینوشم نماز هم نمیخوانم روزه هم نمیگیرم .از همه مهمتر لات هم نیستم ودرایران هم قوم وخویش لات ندارم ، من مانند همان قالی نفیس کرمان وهمان پرده های گل دوزی شده ( پته ) گرانبها وبقول شما امروزی ها فاخرم زبان وادبیات مردم امروز فرق کرده بیخود نبود که همه کتابهای واشعار نادر پور درقفسه خاک میخورد واراجیف وچرندیات احمد شاملو دست به دست میگشت او یکپا لات بود منکر موسیقی ایرانی ومنکر فردوسی هم شده بود تنها خودش را دربالای برج میدید که همراه پریان راه میرود وزنجیر پاره میکند کتابهای او مانند زر دست به دست میگشت چون فحش دادن را بلد بود چون از قبل مجاهدین ویا بقولی مزاحمین حلق طعمه میگرفت واگر لازم بود به حزب کومله هم میرفت واگر خیلی لازمتر میشد رو به قبله مینشست ونماز جمعه را هم با صدای بلند میخواند بلی انسان باید بلد باشد هرروز مانند بوقلمون خودش را به یک رنگ دربیاورد من رنگین نیستم اما رنگین کمانم روزی شاعری سرود :

از من حکایتی نو ، ازحال گل تو بشنو.....گل خوش رنگ وسپیدی / زهمان گلها که دیدی بخدا شهریار گلها بود / زده پیوندی فریبا به گلی سرخ وشکیبا کخ .....به رنگ وصفا چو فرح دیبا بود وغیره ......سپس سرود :

ای رهبر مسلیمن خمینی . یاد آور نهضت حسینی / اصلت نسب محمدی داشت / پیوند تو مهر احمدی داشت / ای دست خدا که بت شکستی / برمسند جد خود نشستی ؟!......وآب پاکی ریخت روی دست همه .این معلم ، این شاعر واین سخن سالار زمانه هرروز به رنگی بت عیار درآمد درحالیکه هیچگاه تسبیح ازدست مبارکش نیفتاد وسری هم به آخور مجاهدین زد .....بازهم بنویسم ؟ نه دیگر بس است . من نیستم ، به کنج خلوتم میروم وبا همان میل وکاموا وبافتنی که الفتی دیرینه دارم دلخوش میکنم.روز وروزگارهمه خوش .

ثریا ایرانمنش ( حریری سابق) اسپانیا . یکشنبه 2013 /11/3 میلادی /

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

آخرین ترانه

چهارده سال نشستم ونوشتم بی هیچ فایده ای ، دری را کوبیدم که بسته بود ، چه شبها تاصبح درباره موضوعی فکر کردم وچه سروده ها دردلم انباشته بود ، از امروز دیگر این تکه کاغذ بی حاصل بسته خواهد شد نه به گوگل پلاس !!!! میرود ونه به توییتر ونه به فیس بوک همینجا دفن میشود با همه خاطراه ها ونوشته ها سنگی بزرگ بر بالای آن میگذارم ومینویسم :

مرحوم مغفوره وبلاگ ثریا خانم چرا که نه با سایت از ما بهتران وصل بود نه به آنها لینکی میداد ازاین پس درهما ن وورد مینویسم پنهان وهرچه دل تنگم خواست میگویم به هیچکس هم مربوط نمیشود

چهار ده سال بجای آنکه لیوان مشروب را به دست بگیرم وسیگاری میان انگشتانم دود کنم وبه نظاره بنشینم ، مغزم را بکار واداشتم بیهوده .

برای همیشه خدا نگهدار.

ثریا ایرانمنش حریری سابق / اسپانیا / شنبه 2013/11/2

سنگ اعلا

قدیسین ومردان خدا ورهبران مذهبی مرگشان وجایگاه دفنشان نیز با بندگان معمولی فرق دارد ! کلیساها ، کاتدرالها ، ومساجد بزرگ وحرم ها وقپه بارگاهها جایگاه پیکر آنان میباشد ! بعضی ها هم مومیایی شده اند وپیکر عده ای درون مرمرهای شکیل جای دارد ، امروز روز مرگ بندگان حقیر وبدبخت است ! دیروز متعلق به قدیسین بود !؟ .

امروز صبح زیر دوش بیاد کسانی افتادم که همزاد وچند قلو بودند وچگونه عزیز دردانه خدایان ، یکی سفره وسجاده باز کرده بود شد حاجیه خانم  وخاج آقا ودیگری سفره نان وعرق سگی پهن کرد وشد جناب جلالت معاب ، امروز همه آنها درسینه خاک فرو رفته وچه بسا ارواحشان دوباره در پیکر دیگری حلول کرده ودوباره وارد دنیا زندگان شده باشند ، همه آنها طفیلی ، دروغگو ، دزد ، وازهمه مهمتر با دهانی کثیف وکلماتی رکیک به مردم عادی روبرو میشدند .

آنها بندگان برگزیده خدایان بودند وخدای من ؟ باندازه همان دستهای کوچکم  زیر مدال گردنم آویزان است ، از دست او هیچ کاری بر نمیاید پنهان است وخسته .

هردم ای دل ، سوی جانان میروی /وزنظرها سخت پنهان میروی/

جامه هارا چاک کردی همچو ماه / درپی حورشید رخشان میروی /

ای نشسته با حریفان درزمین / وزدورن با هفت کیوان میروی/

پیش میهمانان بصورت حاضری/ سوی صورتگر به مهمان میروی/

همچو آبی میروی درزیر کاه / آب حیوانی به بستان میروی/

ای دریغا خلق دیدی مر ترا / چون نهان از چشم خلقا ن میروی/

حال ما بنگر ببرپیغام ما / چون به پیش تخت سلطان میروی/

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه دوم نوامبر دوهزارو سیزده میلادی /

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۹۲

مردگان

امروز همه ارواح ومردگان آزادند ، چه آنهاییکه بیگناه بخاک رفتند وچه آنهاییکه گناهکار بودند ، امروز روز جشن گل فروشیهاست ! ومانند هرسنتی دیگر تنها یک روز به چیزی یا کسی اختصاص دارد  ؟! .

دوشمع یکی برای پدرم ودیگری را برای مادرم روشن کردم ودرکنارشان نشستم یکی را هنگامیکه هنوز خیلی کوچک بودم ازدست دادم ودیگری را زمانیکه هیچگاه نتوانستم بر بالینش بنشینم گور آنها وتربت پاکشان را نیز گم کرده ام حال تنها به همین دوشمع دلبسته وبرای روح آنها دعا میخوانم .

از دوران کودکیم که با پدر در دامنه طبیعت میرفتم وهر گل وسبزه ای را میبوییدم ومشام جانمرا زنده نگاه میداشتم سالها گذشته دیگر هیچگاه نتوانستم آن بوی خوش طبیعت را احساس کنم دیگر وجود خورشید وبوی سبزه ها برایم محسوس نبودند آنهارا میدیدم بی آنکه وجودشانرا احساس کنم شاید میبایست خیلی از طبیعت دور میشدم تا آنرا ببینم  اما من تا آن زمان خود طبیعت بودم امروز دیگر هیچ احساسی ندارم وهیچ لذتی از گردش درطبیعت بمن دست نمیدهد هرچه هست بوی ( داروی شیمیایی) وبوی گند زباله است .

میل ندارم دریک وضع غمزده بسر برم اما یک حالت بی تفاوتی بمن دست داده است که کمی غم افزا ست  خیلی کم غذا میخورم وکم میخوابم بعضی اوقات بی دلیل یا بادلیل گریه میکنم .

هنگامیکه یک انسان خوشبخت ناگهان شروع به دیدن جنبه های زشت ووحشتناک زندگی میکند کم کم چشم از دیدن چیزهای خوب دور میشود واحساس نیز به دنبال چشم گم میشود .

من تنها درتمام عمرم یکبار عاشق شدم وتنها برای همان عشق سالها گریستم وخودرا به آتش انداختم بقیه هرچه بود بازی بود .

امروز از دیدن آنچه که مرا آنچنان بیخود ساخته بود دچار تهوع میشوم .آیا هرگز قبل ازاین نمیدانستم که مردم دنیا چگونه اند ، آیا نمیدانستم که دروجود خیلی ها شرارت وجنون موج میزند وجزیی از خونشان است ؟ آیا نمیدانستم که درنیا مردمی گرسنه هم وجود دارند ؟  آیا نمیدانستم که آن خوی وحشی گری وخون آشامی وخصلت بد بشر در فراسوی طبیعتش جای دارد ؟ .

امروز برای همه رفتگان طلب آمرزش میکنم وامید آنرا دارم که گناهکارن نیز به لعنت ابدی گرفتار شوند ! .....آ.......مین ! .

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . 2013/11/1 میلادی / ( اول نوامبر روزمردگان ! ) .