دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

عشق چه رنگی دارد ؟

رنگ عشق را خشم زده ، ساز فراموشی

..........

در میان طغیان عاصیان ،وشکلهایی که به دنبال نور میگردند

من سینه ام را برهنه خواهم کرد

گل تازه شمعدانی که درباغچه خانه ام روییده

و بالحن شگفت انگیزی چهره زیبایش را

که به سرخی خون است ، به تماشا گذارده

آنرا خواهم چید تا برسینه برهنه ام بنشانم

امروز چهره ام رنگ دگری دارد

و کودکانه بدنبال صدایم میگردم ، صداییکه درگلویم

خاموشی گرفته است

با برگ وساقه گل شمعدانی سرخ یک گردنبند

خواهم ساخت وانرا بر گردنم میاویزم

تا سکوت مرا جاودانه سازد

..............

شب تاریک به سپیدی صبح طعنه میزند

وخودش را خم میکند

تا در سینه مردان گریز پا ، شاخه عشق را بنشاند

شاخه های خشک شده در پرتو نور کمرنگ آفتاب

بهاری ، آرام میمیرند

همسایه خانه ام در باغچه برهنه خوابیده و....

آواز میخواند

آفتاب با عطشی که به سایه ها دارد

به همراه نسیم خنکی

پیکر برهنه اورا نوازش میدهد

من به دنبال چشمه شفاف وبلور آبهای جاری هستم

که باد آنهارابه سوی دشتها میبرد

من تشنه ام ، تشنه یک قطره

من تشنه ام ، تشنه آن آوازها

که تهی ازعشقهای پژمزده ام میباشند

چرا خالی شدم ؟

چرا تهی شدم ؟

اندیشه ام کو ؟ صدایم کو ؟ آوازهایم چه شدند؟

آه .... که دوست داشتن تا چه اندازه سخت است

..............

ثریا /اسپانیا

10-1-88

 

 

 

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

بالاتر برو

میروی ، وخواهی رفت ای آرام قلب من ،

دیگر با من نیستی ، برو ونگذار سرنوشت بیرحم

مسیر خود را دنبال کند اگر چه او در جهت مخالف

دارد مسیر خودرا به پایان میرساند

برو هرچند که سرنوشت با بلند پروازیهای تو

سر کشمکش دارد

تو برو ، بالاتر بود هر چه میتوانی

برایت آرزوی های خوشی د ارم

با خداییکه میشناسم وکوردلان کورش خواندند

او ترا هدایت خواهد کرد برو که مهربانی او و من

هر دو با توخواهد بود

هرکجا میخواهی برو اما بالاتر برو

میدانم که دیگر از آن من نخواهی بود

برو

با عشق به اقیانوس حقیقت پیوند بخور

دیر یا زود در یک دریای آرام

کشتی من نیز لنگر خواهد انداخت

برو نور دیده ام  برو .

--------------------

نوروز 88

اسپانمیا

 

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۷

مرغ بی آشیان

یکی مرغ دیدم به دامی اسیر  /  که مرغی به دانسان زیبا نبود

بگفتم که این دام صحرا نشین   /سزاوار این مرغ صحرا نبود

گناهش چه بود این بلند آشیان ؟  /بجز آنکه سیمرغ وعنقا نبود

چه ماند به چنگ پلیدان خاک ؟  /هماییکه اینش هیچ همتا نبود

دریغا ! که این پستی و تیرگی  /سزای چنین مرغی والا نبود

به من خنده زد مرد صحرا نشین / که ای زن! جای دریغا نبود

جز این چیست درخورد آنکس که او/ نشست اندرآنجا که جاش نبود

نه هر جا که دانه ایست آسایش است /  همه آب ونانی گوارا نبود

گر از سر بدر کرده بودی هوا    / چنین خسته وبند بر پا نبود

چه برسی گناهش چوبینی به چشم /گناهش همان بس که دانا نبود

تو نیز ای ( ثریا )چنین نیستی ؟!

همان مرغ صحرا نشین نیستی ؟!

شادروان : دکتر مهدی حمیدی شیرازی

.................

آری ، چون تو به سرمستی وشیدایی / چون تویی را غم دل وتنهایی

دردتنهایی به از آن مردم هرجایی   /دل بیدار تو گرم شکر خایی

..............

نه ! من نه آن زن افسونکارم   / که همه نیرنگ وهمه عیارم

من نه دلباخته و شیفته صد یارم /من نه آن دلبر صد دلدارم

فکر واندیشه ام بی پایان است  /جای مرغ خردم بر سر کیهان است

عشق من آتش افروخته یزدان است /دل سوخته ام زنده وجاویدان است

............

آخر ای زن ! این آتش سوزان بجان تو چیست ؟

ابنهمه ناله واندوه وفغان تو ، ز کیست ؟

چون گلی نیست که زیبنده عشق تو باشد

وینهمه عشق فروزان و بی امان تو زچیست ؟

.............

بقیه اشعار : ثریا

 

 

 

سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۷

آخرین ترانه ، درپایان سال

در آن دیار که تو ومشهوری ، وعده گاه پیکرت

با هزاران باکره

گاه باخشم ، گه خاموش

گه باچنگ  وگاه باجنگ

بی خروش ، بی احساس

به وعده گاه میروی

سایه ات آرام آرام بر بر که ویرانیهای دوردست

بی حسرت ، بی لذت ، میتابد

در قفس تو باز  بی غروروبی نیازاز پرواز

چشمان بی حسرتی  دوخته

بر پیکرت

و..... تو دراین جدال بی امان

به چپ وراست میغلطی

بی اندیشه وبدون زدو خورد

...........

و.. اما ....

من درقفس مانده ام

وشاهد دشت بیکران اندیشه هایم

که درمغزم نطفه میبند ند

تا بروید بار دگر

من......

به شفق سرخ هرصبح سلام میگویم

رنگ روشن آفتاب

پرواز مرغان شاد

با پیغام باد

بر  بال یک احساس نا پیدا

یک عشق

گاه آهنگ لطیف دوستی

گاه غرش دردی کهنسال

شعله میکشد  درسینه ام

ومیتابد بر سینه ام

تا شب خاموش را رسوا کنم

................

 

 

جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

مستی وراستی

زنی میانه سال به رادیو تلویزیون ( طپش ) تلفن کرد ونمیساعت وقت برنامه

را گرفت چون زده بود به سیم آخر ومیخواست رکود اقتصادی امریکا ودولت

ایران وبطورکلی دنیا را با ( سکس ) نجات بخشد ومن چه ساده دلانه

نوشتم که :

ما پاک زیستیم ، وبا چه افتخاری آنرا نوشتم ! از اینکه عشق

ما پاک بود ! .

از مستی های خود شرمنده وپشیمان  ، آنچنانم پشیمان که مپرس واین خانم

داشت با چهار دوست پسر زیر سن خودش آبجوی تگری میزد وسپس هم

برنامه ای اجرا کرده وفیلمبرداری نموده آنرا به دنیای هنر !!! عرضه بدارند

بلی ! در ان زمانها اگرکمی مست میکردم ناگهان همه آرزوهاوشوق هستی

در وجودم شکل میگرفت ودر آن حال میخواستم  کالبد جسم را درهم بشکنم

وبه یک نور تبدیل شده جزیی از آفریدگار ویا کائنات باشم ؛ میخواستم که

به آسمان بروم ودر همان حال همه وهمه چیزر ا میبخشیدم حتی دشمنانم را

ومیدانستم که این حالت تصادفی نیست  بلکه نشان پیوند عمیق روح وجسم

میباشد.

در آن حالت مستی  گویی همه عالم وقدرتهای آن در دسترسم بودند ومن

به چه راحتی میتوانستم از اینهمه قدرت که پشتوانه ام بود بذل وبخشش

کنم بدون هراس ، هرچه را که میل داشتم میبخشیدم روحم بکلی از جسمم

جدا میشد وبا کائنات یکی شده واز دنیا برون میشدم .

حال امروز نمیدانم  آنچه را که درگذشته  ودریک حالت مستی  بخشیده ام

به آن درست فکر کنم ویا فراموش کنم گاهی هوس همان روزها را دارم 

مستی های جوانی را.

امروز دیگر نمیشود از همه چیز فارغ شد  گاهی در حال عادی نیزآخرین

ته مانده جیبم را نیز می بخشم  سپس در کوچه پس کوچه ها وخیابانها

پیاده راه میافتم  وبخانه میرسم ، کلید را درقفل خانه میچرخانم وسپس

بدون آنکه کسی بانتظارم باشد مانند یک کیسه شنی وسنگین خودر ا

در بستر خالی ومنتظرم رها میکنم .

چشمانم را میبندم  وبه آن لحظه های خوب می اندیشم خاطرات بد را

مانند دانه های سیاه از میان افکارم جدا میکنم ودراین لحظه است

که رها میشوم وبخواب میروم .

به هنگام صبح چشمانم را باز میکنم واولین سئوالم این است :

امروز چه روزی است ؟ وچه کاری را باید انجام بدهم ؟

و....سپس افکارم را متمرکز میکنم ، در یک شهر غریب

کوچه های غریب تر در هیاهوی بی هد ف  وضد انسانی و

بی رحم باید روز را شروع کنم وتازه میفهمم که قرن هاست

از مستی ها و حال آن دورافتاده ام وبه امید فردای بی فردا در

یک سکوت نشسته ام .

حال در کدام سوی این دنیای کثیف نشسته ایم ؟ وچه هدفی را

باید دنبال کنیم ؟ درمیان سکس واعتیاد ومدفوع انسانهای دیوانه

که از همه چیز خود گذ شته وخود نمیدانند چرا زنده اند .

 

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

ما پاک ز یستیم ، پاک

تنها نگاه بود وتبسم میان ما

تنها نگاه بود وتبسم .... اما

گاهی که از تب هیجانهابی تاب میشدیم

گاهی که سینه هایمان میکوفت

گاهی که قلبهایمان چون کوره میسوخت

دست تو بود ودست من

این دوستان پاک

واز این پل بزرگ پیوند دستها

دلهای ما بخلوتی راه داشتند

......

یکبار نیز

یادت اگر باشد

زمانی عازم سفر بودی

یک لحظه بلی ، تنها یک لحظه

سرروی شانه های یکدیگر گذاشتیم

و.....من گریستم

تنها نگاه بود وتبسم میان ما

ما پاک زیستیم

............ تقدیم به ، روانشاد  محمود

شعر از فریدون مشیری