پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۵

سفر، سفر مرا به کجامیبرد؟

فردا صبح عازم سفرم ، 
نمیدانم بکجا میروم ، اما میروم ، چند روز تعطیل است ، هواهم نیمه ابری بارانی بادی  آفتابی است ، چند روز از دیدار تکنو لوژی ها خلاص میشوم از حمله موریانه ها  ، تلویزیون کم بود حال مقدار زیادی آشغال جلوی ما ریخته اند که فرصت فکر کردن نداشته  باشیم  ، خودشان سوار موشکهایشان 
مشغول کاوش در سیارات دیگرند ودر پایین در شهر کورها هزاران نفر بسیج آماده اند تا مباد تار مویی به رگ غیرت آقایان که در تنها درپایین تنه شان مرتب درحال حرکت است ، بپیچد، ، نه امنیت باید برقرار باشد ، اول از سر زمینهای کور وکر ولال وسپس به بالاتر ها هم خواهد رسید ،  همه چیز روی زمین درحال مرگ است ، همه انسانها تبدیل به یک گیاه تک یاخته ای شده اند ،  وعده ای مامورند  تا روابط دیگران را باخدایان حفظ کنند ، نه اول نگران روابط خودتان باشید ، من گمان میکنم اگر درزمان حضرت عیسی تکنولوؤی امروزی وجود داشت آنگاه  حقیقت محض معلوم میشد نه این چرندیاتی که در محیط های دربسته مشتی احمق بخورد ما میدهند ، اگر درزمان سافو شاعر قدیمی ویا همر صنعت چاپ وجود داشت شاید امروز برای ما دری دیگر گشوده شده  بود ، حال با مرگ زمین همه خوبیها خواهند مرد ، مغز هازا یخ میبندند آدمهارا ازنو کلونوی میسازند دیگر تو نمیدانی آنکه با تو میخوابد پدرت هست یا برادرت ویا همسرت وغیره ،  بلی سفر بهترین است ، انسان از شر  موریانه های مغز خلاصی پیدا میکند ، جند روز لباس راحت واسپرت گرد ش در کوهستانها وتپه ها وجنگلها ، نه با طیاره ونه با قطار بلکه با اومبیل وپای پیاده ، عجله ای ندارم ، تمام امروز خواب بودم  ، این خواب برایم لازم بود ، هنگامیکه بلند شدم تا زه فهمیدم که زمانی تا چه حد سقوط فکری کرده بودم  وکجا ها سیر میکردم ،  هرچه بود بیرون ریختم ، حال مانند یک پرنده آزاد در آسمانها  پرواز میکنم ،  میخواهم حتی  ایمانم را نیز بخاک بسپارم ، میدانم روی زمین ، زیر آب درآسمان  هرکجا که برویم این ایمان مانند یک وصله بما چسپیده است ، میخواهم لباس تازه ای بپوشم ،  هنگامیکه به چرندیات ملاها گوش میدهم حال تهوع پیدا میکنم گویی همه پا اندازان پرودگارند ودارند برای نجیب خانه اش تبلیغ میکندد ، پسران خوشگل  دختران زیبا همه صف کشیده  مانند مروارید درصدف که خودرا بشما عرضه کنند باز هماین پایین تنه است که کار میکند مغز خوابیده یخ بسته ، مرده ،  آه پرودگارا نمیدانی چقدر احساس تنهایی  میکنم دراین محیط سرد ومرده  ووحشتناک  تبدیل به یک ماهی شده ام که از آب بیرون افتاده است میل دارد برگردد به اقیانوس اما راه طولانی است ،  میل دارم برگردم به اصل خود ،  دورخودم میگردم کسی را نمبینم ،  گوش میدهم، صدای کسی را نمیشنوم ،  دستمرا دراز میکنم تا دستی دستمرا بفشارد همه دستها یخ بسته ومرده است ،  ، دیگر هیچگاه آن طلوع صبگاهی زیبارا نخواهم دید ،  دیگر صدای پاهایم را روی اسفالت خیابان شهر نخواهم شنید ،  دیگر هیچ اتومبلی از آشنایان جلوی پایم ترمز نمیکند تا مرا صدا کند ، همه مرده اند ، همه رفته اند ،  دیگر حتی عطرها هم بوی آنزمانرا نمیدهند ، چرا باید درزمان من زمین بمیرد ؟ چرا باید در زمان من همه چیز زیر رو شود ؟  حال دراین میدان خالی سرنوشت تنها ایستاده ام وگاهی از سر فشار دستم را به شاخه ای از خارهای سمی بند میکنم ، دستهایم زخمی میشوند ، خونین میشوند ، شاخه را رها میکنم بوی گند آن هنوز در بینی ام میچرخد  ومرا عذاب میدهد ، گویی هنوز درهمان سعادت گذشته نشسته ام ؟! نه ، در سر زمین آدمخواران ، کفتارهای گرسنه ، و مارهای زهر آلوده ، عقربهای جرار ، آدمها رفته اند ، انسانهای شریف رفته اند اینها که درقالب وهیبت انسانند تنها حیواناتی تک یاخته ای هستند ، زیر آفتاب ذوب میشوند ، میمیرند ،  یا در دود افیون خودرا قهرمان میپندارند ،  نه ، اینها از مشتی گل آلوده ساخته شده اند / 
،سفر بهترین است . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 آپریل 2016 میلادی / ......./

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۵

روزکارگر!

داشتم تقویم مقدس را ورق میزدم ببینم چند روز میتوان خارج شد وچند روز تعطیل است ، همیشه اولین یکشنبه از ماه می روز مادر بود ، حال تصادفا افتاده با روز "سن خوزه اوبررو " کارگر ،  خوب مادر هم کم کم گم میشود  ، 
در این فکر بودم که سیصد وشصت پنج روز خدا به روزهای قدیسین اختصاص دارد !! ایران هم دارد کپی برابر با اصل را اجرا میکند ، اما کم آورده ، امامان شیعه  هیچگاه کار نمیکردند تا روز کارگر داشته باشند !!! اصلا نمیدانستند کار چیست وکار گر کیست ، برده داشتند ، میرفتند جنگ عده ایرا اسیر میکردند ومیاوردند تا برایشان کار کنند وزنانانرا نیز تقدیم نمایند تا برایشان حاصل تولید کند ، زن شد کشتزار مرد یعنی زمین مرد مرد باید تنها آبپاشی کند ،( مرا ببین که هنوز دراین سن بالا بازهم به دنبال عشق این موجود که کارش تنها باغچه آب دادن است میباشم )!!!  بگذریم ،   بهر روز نظرم را روی اینستا گرام گذاشتم البته مال من خصوصی است وتنها عده معدودی آنرا میبینند میل ندارم هر کسی بمن انگشتی برساند ومن در تقویمم بنویسم هزار لایک داشته ام؟؟؟ بخاطر کدام هنر ؟فعلا هنز نزد ایرانیان است وبس  دزدی  ، دزدی عکس ، دزدی مطالب ، دزدی شعر بدون ذکر ماخد  ، مهم نیست اصلش اینجاست !حال بگمانم که مورد خشم و کتک وفحاشی مسلیمن ایرانی قرار خواهم گرفت ، که چرا نوشته ام روزی بنام امامان نیست ، روز پدر  روز مادر روز بچه روز دانش آموز ( گمان نکنم این روز را هم داشته باشند) !! روز زن  روز کارگر هم مالید ،
آهای ایرانیان عزیز ومهربان وقدر شناس ، چقدر مهربانید که حتی با دشمن خود نیز به رختخواب میروید ،واقعا درنجابت وشرافت شما هیچ شکی نباید کرد اصولا انسانهای امروزه همه این کلماترا غرغره کرده وتف کرده اند ، نه میدانند عفت چیست ، نه شرافت ونه عزت ونه حرمت ونه احترام اینها قدیمی شده است  ، متعلق به قرون وسطی است ، امروز حتی کلمات را نیز شکسته اند . مهم نیست ، من فرزند جهانم  یک قلوه سنگ که از این سو به آنسو میافتم  اما خودمرا با هیچ سر زمین ومردمش وفق نمیدهم ، همچنان همان گهی که بوده ام هستم . وهمان گه هم باقی خواهم ماند ، بگذار دیگران دانشمند وبزرگ واندیشمند باشند !! من همان روانی که بوده ادم هستم وچقدر این زن را دوست میدارم ، خالی از هر خللی است ، پاک است رویاها یش ، روحش ، پیکرش  همه پاک است هیچ بیماری  هنوز خوشبختانه نتوانسته در پیکر او داخل شود غیراز هوای کثیف وآلوده که اورا دچار وسواس کرده وباو آلرژی میدهد ، بوی گند عطرهای ارزان  قیمت ، بوی گند لباسهای ریسایکل شده ، بوی گند عرق زنان ومردان وپودرهای که بخودشان میزنند وبوی گند ریا ودروغ  این زن مهربانرا دچار آلرژی شدید کرده است ..گاهی هم زمین میخورد وپایش میشکند وخوب دچار تحولاتی میشود !!!
شب گذشته یکی از اشعار ناب  نادر خان نادر پور بیادم آمد اما هرچه کردم نتواستم آنرا بیاد بیاورم تنها آنرا با صدای مهربانش روی نوار بمن داد درهیچ کجا هم ضبط نشد ، پس از متارکه با همسرش "شهلا"  این اشعاررا سرود :
تو هر روز گذر میکنی بخانه من  ، افسوس که درها بسته وپنجره ها خاموشند ......... شعر بسیار زیبایی است روانش شاد او هم نتوانست تحمل این همه کثافت را بیاورد وخیلی زود جهانرا به جهان خواران سپرد ورفت .
در حال حاضر نمیدانم دنیا بکدام سو میرود برایم هم مهم نیست دنیای من درون همین چهار دیواری درکنار همین کلمات است وبس . روز وروزگارتان شاد وروزکارگر هم برایتان میمون ومبارک باد ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27 آپریل 2016 میلادی / تا روزهای آینده  ...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۵

خانه سنگی

» شما خوب بمن نگاه کنید ، خوب تماشایم کنید، منهم مانند شما یک انسان هستم «
انسان واقعی به دور از همه ریا ها ودروغ ها وفتنه ها ، 
خانمی بمن نوشته بود : 
تا بحال اینگونه خاطره نویسی را نخوانده بودم !! در جوابش نوشتم خاطره نویسی نیست ، ذکر مصیبت است ، از سرنوشت زنی که تنها بدون هیچ پشتوانه معنوی  در جنگل غولها جنگید وهمچنان  باقی خواهد ماند  ،   منهم مانند مادرم ، مانند پدرم ، از اهالی کوهستان هستیم  همه پیکر من از گوشت وپی درست شده است نه از کوهی چربی ،  پاهایایم تا زانوانم هنوز درخاکم فرو رفته است ، این خاطره نویسی نیست ، روزانه نویسی هم نیست ، سرگذشت یاس  آور وتراژدی هم نیست تنها مبارزه یک انسان آنهم از نو مادینه آن با زندگی ونرینه هاست همین ، نه بیشتر ، هر صبح که خورشید را درآسمان میبینم میدانم پدرم زنده  است وهرشب ماهرا درآسمان میبنیم میدانم مادرم بخواب رفته است ستارگان  ، خواهران وبرادران منند ، با روی زمینی ها کاری ندارم چون زبانشانرا نمیفهمم ، زنانی که دراطرافم بودند ومرتب  تکرار میکردند الهی قربونت بشم ، فدات بشم دورت بگردم ، حال مرا بهم میزدند ، کلماتی تکراری که به هر کسی که از راه برسد ارائه میدهند ، من محکم ، سخت ، انعطاف ناپذیرم ، اشکال منهم با مردم  زمانه همین است ، مانند یک درخت کهنسال زخمهارا تحمل میکنم ومیگذرم صمغ زیادی دارم برای ترمیم زخمایهم ، تنها کسانیکه بمن وفادارند ، آسمان و زمینی است که روی آن گام برمیدارم ،  آنها مرا از خود میدانند رهایم نمیکنند ، شب گذشته د دراین فکر بودم که شاید حق با دیگران باشد ، ملت ما عادت به دروغ کرده ، قربان صدقه رفتن دروغین ، فدایت بشوم دروغین ، من صمیمانه عاشقم ، عاشقانه دوست میدارم اما هیچگااه قربان کسی نرفته ام ، چون نه بلدم ونه گوسفندم ،  امانت دار خوبی هستم امروز در گنج گنجه های من امانت کسانی است که از دنیا رفته تند اما من هنوز درانتطار ورثه شان هستم که آنهارا پس بدهم ، هیچگاه بمال کسی نه حسرت برده ام ونه خواسته ام جای کسی باشم ، چرا ، روزی آروز میکردم ایکاش ( ماریا کالاس)  بودم چون عاشق موسیقی هستم ، ایکاش فلان پیانیست بودم ، ایکاش فلان ویلونیست بودم وایکاش فلان بالرین بودم ، اینها همه آرزوهای من بودند ، 
من درسرما ، گرما ، طوفان وباد ایستاده ام واز جایم تکان نخوردم ، مردم را تماشا میکردم که با چه ولعی دارند مال میدزدند میبرند در این فکر بودم که درچه زمانی آنهارا خواهند خورد ؟ وآیا خواهند خورد ؟ یا باید با آنها مخارج زنده بودنشان را که بو گرفته اند بدهند ! من برای زندانی شدن آفریده نشده ام ، مانند یک اسب اصیل باید ماهیچه هایم بکار بیفتند ، متاسفانه امروز زندانی خودم شده ام ، گاهی عصبی میشوم اما فورا فراموش میکنم ودر صدد عذر خواهی بر میایم ، اما زمانی فرا میرسد که دیگر بخششی وجود ندارد ، چون گناهی مرتکب نشده ام ، من باید بدوم ، به هوای آزاد احتیاج دارم ، من نمیتوانم با پوزه بند آهنینی زنده بمانم ، حرف را باید زد ، نمیدانم کسی این را فهمیده است که انسان آداب دانی وشرف را  وقوانین آنرا از اسب آموخته است ؟  اسب جتتملن یا یک شوالیه است هر یابویی را نمیتوان گفت اسب ،  وانسان زمانیکه خودرا تسلیم ماشین نمود واز اسب کناره گرفت خوی وحشی گیریش در او سر به طغیان برداشت ،  وامروز بصورتی پست وفرومایه  وپیش پا افتاده دارد مانند یک افلیج خودرا اینسو وآنسو میکسد ، نه ، هیچکس اینرا نمیدانست انسانهایی که با اسبان اصیل سر وکار دارند  شریف وغیور و شوالیه هستند ،  امروز در حق من بیعدالیهای زیادی شده است اما هیچگاه نخواهم نشست ومصیبت بار گریه کنم  ، همیشه راه دیگری وجود دارد ، میدانم ، راه دیگری هم هست . ... روز اول ماه می در راه است  وسه روز تعطیل  میزنم به کوه ودشت وصحرا !!!!!! . آغوش طبعت برویم باز است خودرا درآغوش او پنهان میکنم وساعتها میخوابم ومیگذارم  نفسی تازه بر پیکرم بدمد .پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /26/آپریل 2015 میلادی/

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۵

خوابم ، یا بیدارم؟

امروز خواب ، بیشتر از هر زمانی بر من غلبه داشت ، میل نداشتم رختخوابمرا ترک کنم ، شاید آخر هفته به یک سفر کوتاه بروم واز هوای آزاد طیعت استفاده ببرم ، درکنج این  خلوتی که برای خود ساخته ام  دیگر بجان آمده ام ، هوا عالی ، دلپذیرآفتابی درخشان ، با خود گفتم "
شاید بهشت همینجا باشد ،  وما ابناء بشر همیشه طبلکار خداییم ویا طلبکار مردم ، خورشید همه پیکر مرا دربرگرفته بود ، برخاستم سرشار از انرژی   قلم در دستم  ونمیدانستم چه بنویسم ؟ ونمیدانستم چه باید بگویم ؟  ونمیدانستم چه باید میکردم ؟ آنجنان هوا مرا مست کرده بود که گو.یی بشکه ای شراب ناب نوشیده ام ( بکوری چشم آنان که نمیتوانند ببینند) !!! بیاد آوازهای دیرین بودم ، آوازی تازه شروع شده از سوی دیگری ، نه ! دیگر بس است ، گفته های هایی که برمیخیزند نشان از هوای نفس دارند ،  عطر تازه ام  در هوا پخش شده واین بهشت رویایی مرا بیشتر  آرزو پرورساخته است ، نوشتم :
اگر ، چرخ فلک باشد حریرم ،
ستاره سر بسر باشد دبیرم ،
هوا باشد بهشت  وروز روشن
حروف ، نامه ات برگ وریز آتش 
من این سخن هارا بارها وبارها تکرار کرده ام  وبر روی کاغذ ها نقش داده ام  ، نه ، من این حریر آسمان واقعی را با هیچ یک از الفاظ  دیوانه کننده شما عوض نخواهم کرد ، ستارگان ترجمان عشق منند به خور شید ، 
شما ماهیان حوض کوچک  غمگین وغمگسار در دود افیون را باور نخواهم کرد  میگذارم شما حروف را با اشک چشمانتان بخوانید 
خورشید با من است  ومن ایمنم ، او مرا به جستجوی عطش سرشار خود میبرد  مرا درهر نفس همراه است ، او میداند که من هرشب درکمین بادهای زود گذر بوده ام  او با من است ، مرا از خویشتن پر ساخته است ، دیگر به آواز آن غوک که از راه دورا میخواند : 
 »در آغوش تو خواهم  مرد «، گوش را نخواهم داد ، او محرومیت کشیده وتشنه است با هر آبی رفع تشنگی میکند اگرچه آب لجن یک جویبار حقیر باشد .
خورشید مانند فانوسی روشن روی تختخوابم نور افشانی میکرد ،  پرنده ای که هر صبح بر لب بامم مینشست آوازش را تمام کرده ورفته بود ، ودل من آیینه بود که غبارهارا از خود روبیده وحال در زیر نور خورشید جلای دیگر یافته است ،  دیگر آن نقش کهنه وتاریک  در انتهای گوشه آیینه شکست ، خورد شد .
آه ، ای صبح زیبای بهاری ، تو گفتی : چه شد  آن سایه من ؟ که نیمه شبی در بیقراری آنرا رقصاندم؟ 
گفتم ، آن سایه گم شد  بی سبب اورا میخنداندم ، او مانند جیوه های کهنه پشت آیینه فرو ریخت ، دیگر به هیچ آوازی گوش نخواهم سپرد وهیچ زمزمه ای مرا بیدار نخواهد ساخت ، درکمین هیچ برکه ای ننشسته ام تا پیکرم را درآن شستشو دهم . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / سه شنبه 25 آپریل 2016 میلادی /

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۵

قصه شهربانو

مادر ما درحال مرگ است ، چیزی از او باقی نمانده ، واین از دولت سر همان زن پدر ما "شهربانو"است /
او در یتیمخانه های » فراماسونری« بزرگ شده وتربیت یافته بود برای چنین روزی ، بهمراه یک مار بلند ، یکی از مارهای زهر آلوده ویک جادو گر پیر  بسوی خانه ما آمد .
آن روز که میخواست  با پدر ما عروسی کند ، دایه مهربان من گفت :
من میمیرم اما ازچشمان سفید این زن میترسم او مادرتان را خواهد کشت وپدرتانرا بخاک خواهد سپرد بچه هایش  را   هم میخورد  وخانه را نیز میفروشد برمیگردد به همان قلعه /
وهمینطور هم  شد، دایه مهربان من مرد ، پدرمان بخاک رفت وحال مادرمان درحال مرگ است وما بچه های دست وپابسته نمیتوانیم به هیچ ترتیبی اورا نجات بدهیم ؛ او تسلیم  جانورانی نظیر شپش ، کک، وزالوها شد ، همه پسرانش را که بزرگ کرده بود از دست داد آنقدر مردان غریبه باو تجاوز کردند واورا آبستن نمودند که امروز میلیونها حرامزاده از بطن مادر پاکیزه ما بیرون ریخته است . 
مادرمان درحال مرگ است وشهربانو با تاجی که برسر داشت بسوی همان یتیمخانه برگشت وتاج خاررا بر سر مادر ما گذاشت  او یک جادوگر بود ، امروز مادر مهربان وپاکیزه ما نه فریاد میکشد ونه کمک میطلبد میداند صدایش حتی بگوش ما هم ئخواهد رسید همه بی تفاوت شدیم ، او در میان کندوی زنیوران  به پهلو افتاده  وزنیوران از سر ورویش بالا میروند یکی پاهایش را میگزد ،  دیگری صورت زیبای اورا که مملو از گلبرگهای سرخ بود  با داس وکارد وقمه  میبرد و عده ای لحاف را از زیر پاهایش میکشند آ ن کف بین پیر  آن دایه مهربان  که از راه دور آمده بود بما گفت " این جادوگری است که خودرا در هیبت یک دختر جوان در آورده است فریب نخورید"
او در لباسهاس زر دوزی شده پیچیده شد  با میهمانانی که از کوهها سرازسیر شده تا پیکر مادرمارا تخمین بزنند  در هر گامی که  یرمیداشت کمری خم شد  او دستهای یکا یک  را کنار زد  چون کولیان  ، نوای غریبی را سر داد ، آنقدر خواند وخواند که ناگهان کلاغان سییه پوش  در یک شامگاه از لابلای درختان بسوی ما حمله آوردند  گلها همه بر زمین  ریخته شد  وهزاران چلچله به هوا پرواز کردند .
شهر بانو اما خرامان خراما ن راه میرفت ، پدر بیمار شده وداشت میمیرد اما از ترس چیزی نمیگفت . 
شب همچو چادری سیاه  بر سر زمین ما ایران نشست  وهر برگی همچو یک تیغ خار داردر چشمان ما فرو رفت  وهیچکس نتوانست کف دست این جادوگر را بخواند  ، کف بین تنها طالع مارا دیده بود .
مادر ما درحال مرگ است وهیچکس ، هیچ طبیبی بر بالین او حاضر نمیشود ، 
شهربانو به قلعه خود ، قلعه جادوگران برگشت وبا دوربین بلندش یکی یک را  زیر نظر دارد .
نفرین ابدی بر او باد /
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 
از دفتر یادداشتهای روزانه /

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۵

عدالت ، یا ترحم؟

پشت درب خانه ایستاده بود همچنان با همان ساک که رفته بود ، گفتم بیا تو ، همه چیز عوض شده ، من تو تنها کسانی هستیم که عوض نشده ایم ، دیگر هیچگاه نخواهیم خندید ، میل داشتم به کسانی بخندم که روزی مرا به گریه وا داشتند ، حال دشمن شده ایم ،من بیش از هر کسی در این دنیا رنج برده ام ، تو کمتر رنج میبری چون چیزی نمیدانی ، من بین عدالت وترحم انتخاب  خودم راکردم من بیعدالتی را نمیتواتم تحمل کنم وامروز  دراین دنیا عدالتی وجود ندارد ، وفا داری و میل به یک زندگی ساده ودوراز از هر ریا وخشونت وتجاوزی یک امرغیر طبیعی شده است ، ( اینهارا باخودم میگفتم) واورا به اطاقش راهنمایی کردم ، بی آنکه خوشحالیم را از آمدنش نشان دهم .
دراین فکر بودم که  درچه زمانی از دنیا ودرچه سرشتی زندگی میکنیم ؟ چرا اینهمه من تنها ماندم ؟ چرا چونکه بین عدل وترحم  انتخاب خودم را کرده ام ؟ من بازی بلد نیستم بازی کردن را نمیدانم راهش را نیز نمیروم این کار من نیست ، چه بسا از تمام همجنسانم آشتی ناپذیر ترباشم ،  برای من انتخاب یک عشق یا یک زندگی مشارکت آمیز مقدس است ، به آن احترام میگذارم  آنرا سجده میکنم ،  من تحمل توهین وبیحرمتی را در عشق ندارم ، من قوانین وآدب  شرف را آموخته ام نه بیشرفی را ، وای که اکثر مردم روحشان بیمار تراز جسمشان میباشد .چگونه باید فساد وتعفن را زیر وروکنم برای آنکه چند صباحی بیشتر دراین دنیا باشم ویا لذتی دروغین ببرم ؟/
امروز ، زیر دوش نگاهی به بازوی کبود شده ام  انداختم ، روز گذشته بیست دقیقه طول کشید تا توانستند از بازوی نازک من رگی را بیابند وخون بیرون بکشند تازه از سیاهرگ خون را بیرون کشیدند ، داشتم درون آن اطاق خفه میشدم ، دوبازوی مرا محکم بسته بودند ، تا رگها بیرون بزند ، رگها نازکند ، پوست بدنم مانند کاغذ زرئرق نازک است اما روحم مانند سنگ خارا  وغیر قابل نفوذ است ،مکافانت آنهارا هم باید بدهم؟!
آه خوشا بحال زنانی که با دندانهای تیزشان  مانند سنجاب میتوانند گوشت دیگرانرا بجوند  دندانهایی که یک عتمر برای تخمه شکستن وسقز جویدن ساخته شده ولبانی که تنها برای بوسه دادن به هزاران مرد .
از امروز وجود دیگران برایم منتفی شده است ، سیم تلفن را درون کشو انداختم و آن دیگری را اختصاص دادم به بازی با ورق !! همین ، نه بیشتر .همه راهها مسدودند ، تنها همین صفحه باز است همه جارا بستم ، همه پنجره های مجازی را غیر از یکی ، من در صدد انتقام نیستم  من اجرای عدالت را خواهانم  به پاداش بیعدالتی که درحقم شده است ، نه احمقم ونه انتقامجو ،  من منتظر اجرای عتدالتم وطبیعت مجری خوبی است ، یک ذره هرچقدر هم ناچیز باشد باز یک ذره است  ودر کفه دیگری قراردارد ، من نه عروسکم ونه بازیچه ، من زاده خورشیدم ، حال در قرنی افتاده ام که هنیچ قرن دیگری نه میتواند از آن جلوتر رود  ونه خیر وشرش مانند این قرن است ، حرفهای من بنظر عده ای احمقانه ویا شداید کهنه باشد اما خوب میدانم چه میگویم .وچکار میکنم .زمانیکه یک خانه محکم ویک سر زمین فنا میشود طبیعی است که زنان واسبان اصیل نیز محکوم به فنا هستند . امروز روزگار رچاله هاست . باید بخوابم ، خیلی خسته ام ، خیلی . خوشحالم که او برگشت ..همان روز شنبه ..........ثریا/ 

هوسهای زنانه!

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یک  شان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی وکجا ؟ بیهوده است
دامان توهم به شبنمی آلوده است .
.......شادروان باستانی پاریزی

نیمه شب با زمزمه این اشعار از خواب بیدار شدم ، مدتی به سقف اطاق خیره شدم ، کجا هستم ؟ اینجا کجاست ؟ بقیه کجایند از آن آنهمه شلوغی وهمهمه وسرو صدا خبری نیست ، صدای مادر از درون آشپزخانه بگوش نمیرسد که با خدمتکار مرافعه دارد چرا با کفشهای گلی وارد آشپزخانه شده است ، صدای بچه ها نمیاید ، کجایند ، ؟  من در یک دنیای مجازی ، مصنوعی درمیان خون وسیل وآتش وجنگها وبیهوده تلاش دارم برای خود دنیایی بسازم ! کدام دنیا؟ من اینجا بیگانه هستم ،  ودراین دنیا مجازاتی سخت تر ازآن نیست  که انسان محکوم به بیگانه بودن در سرزمینی ناشناخته باشد . امروز هر کلامی را که بر زبان میرانم برای همه بیگانه است ویااگر کسی برایم چیزی تعریف میکند برای گوشهایم سنگین وبیگانه است ، هیچ رنگ وبویی ندارد ،  گفتار و کردارشان بیگانه اگر از هزاران رنگهای قوس وقزع تشکیل شده وصدها هزار رنگ داشته باز در چشم من بیرنگ است ، چونکه از مدارم بیرون افتادم ؟ حال دیگر کسی نیست تا به آغوش او برگزدم وبگویم من برگشتم دیگر هیچ کجا نخواهم رفت ، هرسال چمدانم را میبندم میروم بسوی لندن شاید درآنجا کسی را پیداکنم که با من آشنا تر است ، تنها یکنفر هست او هم یا در أفیس خودش هست یا خواب ویا در دنیای مجازیش سیر میکند زبانش با من  یکی است اما فرسنگها دور از یکدیگریم ، من دراینجا مجبورم چیزهایی را  یاد بگیرم که از نظر خودم بداست اما دراینجا خوب بنظر میرسد ،  من نمیتواتم تازه بنشینم وچیزی فرا بگیرم  بعضی چیزها موروثی هستند ،  بنظر من هر انسانی باید زندگیش را به همانگونه که نیاکانش زیسته اند ادامه دهد  منها ی خرافات ! امروز دنیارا خرافات فرا گرفته است ، در سر زمین من دیگر آواز بلبلی شنیده نمیشود ، وصدای هیچ گرامافونی بلند نیست ، گلدسته ها قد کشیده اند وانکر الصوات اذان میگویند ومردم را برای آمادگی به بهشت فرا میخوانند  ، بهشت گم شده بهشتی رویایی !!عده ای    زده اند بسیم آخر واز آنرو افنتاده اند یکنوع آنارشیستی ، بی تفکری ، خود خواهی و..... همیشه آرزو داشتم  مردی را دوست بدارم که گفته هایش  مانند گفته های خودم باشد ، نه به بیراهه برود ،ویا کلمات عجیب وغریبی را بخورد بدهد ،
   بمن چیزهایی بگوید که بردلم بنشیند  همان کلماتی را که با آنها بزرگ شدم  ودل من درعطش آنها میسوزد  همان کلماتی را  که مردم سر زمینم طی سالها با آن زندگی واحساس وتجربه کرده اند ، ، روزی میل داشتم بخانه خودم برگردم ، اما آنجا هم خانه مننیست ، زمین من نیست ، چیزی متعلق بمن نیست ، کسی در انتظارم نیست .
روز گذشته فلیمنا اینجا داشت با کامپیوتر من یک برنامه  مصاحبه ای را برای یک دانشگاه درهلند ضبط میکرد ، پس از اتمام کار ش اورا برای ناها ر نگاه داشتم ، خسته بود ، پرگرفته بود باو گفتم هفته آینده باهم میزنیم به کوه ودشت وصحرا ، گریه اش گرفت ، پرسیدم چرا گریه میکنی؟ توکه مشگلی نداری؟  زنی تحصیل کرده ، نسبتا مرفه ، داری تحصیلات عالی ، در پهنای گریه   گفت ، " هیچکس را دراین دنیا ندارم ، نه خواهر ، نه برادر،نه همسر ، نه بچه ،  تنها یک پدر ومادر مسن اگر آنها م بمیرند دیگر کسی که همخون من باشد ندارم ، گفتم خانه اترا داری ، زمین را داری وسر زمینت هنوز زنده است ، کسان کمتر به درد انسان میخورند ، زمین بهترین دوست انسان است ، مدتی نگاهم کرد وسپس من ادامه دادم " من اینجا بین مشتی خارجی زندگی میکنم ، همه کسانم خارجیند نه  آنها  زبان مرا میفهمند ونه من احساسات آنهارا !  درک میکنم من تنها بیمار میشوم ، تنها از خودم پذیرایی میکنم وتنها خوب میشوم وچه بسا تنها هم بمیرم ، کمات وگفته های من بگوش همه کسانم سنگین وبی معنی است برای آنها شب والانتین بهترین  شب است ونوروز من در سکوت وتنهایی میگذرد ، منم تنها هستم عزیزم نگران مباش همه تنها هستیم .واین تنهایی باعث میشود که افکاری  مانند میکرب  در مغزم خطور کند  ومرا به بی نظمی  وبی انظباطی بکشاند ، انسان تنها دست به هرجنایت یا کثافتی میزند ، بگمان من مذهب را بیشتر برای همین افراد تنها ساخته اند تا سرشان گرم شد واز ترس گناه به فکر چیز دیگری نیفتند : مثلا عشق !!!! منهم دلی نازک وزود شکن دارم  که در زیر این لاک سخت وسفت پنهان است ، دلی به نازکی گل نرگس که آکنده از خواستن است  ودر درون سینه ام  میطپد  ، تو اینرا نمیدانستی . پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 23 آپریل 2016 میلادی /

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۵

روزیکه خورشید مرد

تقریبا بیشتر مردم دنیا ، آنهاییکه اهل کتاب وروزنامه میباشند ، ( مرحومه اوریانافالانچی) خبرنگار ، نویسنده وروزنامه نکار جنجالی ایتالیا را مییشناسند ، او به ویتنام رفت ،  سپس به امریکا رفت وکتاب مصاحبه با تاریخ او شاید گویا ترین  تاریخ روزگار گذشته ما باشد ،  هنگامیکه که کتاب » اگر خورشید بمیرد«  را مینوشت هیچگاه گمان نمیبرد که روزی سر انجام خورشید خواهد مرد ، منظور او از خورشید خوبیها ونشاط زندگی بود ،  نگران مرگ خوبیها بود  در حقیقت سوگنامه ای بود برای  مرگ خوبیهای جهان ،  این زن نا آرام به قلب دنیا زد  وبه دنبال پرسشی بود  که دنیارا به ناهنجاریها میکشاند ، او هیچگاه پاسخی در رابطه باین سیوال دریافت نکرد ،  هر چه بیشتر گشت کمتر یافت  وگودال پرسشهایش عمیق تر شد ،  امروز من میل دارم که بخود بقبولانم که دچار یک کابوس وحشتانک ویا یک خواب هستم وهر چه زودتر این کابوس به پایان میرسد ومن از خواب بد خود بیدار میشوم ، افسوس که خواب نیست بلکه در واقعیت زندگی متعفن امروزی دارم گام بر میدارم . دنیایی که درآن زندگی میکنم ، کاری نه با قربانیان ونه با قهرمانان واقعی دارد  تنها نباید باعث ترس ووحشت آنها بشوی ، باید بگذاری هر نمایشی را که اجرا میکنند تو به تماشا بنشینی وتحسین کنی!! دروغ بگویی عملیات کثیف وناهنجارآنهارا بپذیری ،  امروز فقط پول حاکم است  پول ، خدای ما ، ایمان ما وعشق ما ست ، اگر یکصد دلار به کسی بدهی میتوانی عشق را بخری ،  اما برای رسیدن به یک هدف پاک باید قربانی شوی ،  ویا دروغ بگویی ،  امروز روز بدی است ، روزگار بدی است ودیگر به دنبال انسان نباید گشت ، انسانها با » دم« به دنیا میایند برگشته اند به فطرت اولیه به قانون برگشت  ، تا آنجاییکه که توان  داشته ام خودمرا از دیگران دور نگاه داشته ومیل نداشتم  به تماشای نمایشات نفرت انگیز انها بنشینم وبرایشان دست بزنم ویا هورا بکشم ،  جنگ واقعی من هنگامی شروهع میشود که دل میبازم ،  درمقابل عشق بی اراده خم میشوم از اراده من خارج است ،  در خانه ام نشسته ام ، عشق درب را میکوبد ، اما نه بادل ومغز وجرئت وشهامت یک عاشق ، بلکه با نقشه ای. نفرت انگیز. باید در مقابل آن از خود دفاع کنی  ، تنها هستی ، آوای خوشی سر میدهد ، که درنظرت زیبا ودر گوشت طنین انداز است  سرو صداهای بیرون  را فراموش میکنی  هیجان زده ای ، دنیا دیگر خاکستری نیست  ، قابل تحمل شده است ،  از گوشه چشم باید مواظب خودت باشی ، غنی شده ای سر شار از خوشی ، اما نباید تهی شوی،  عشق مانند زالو ترا میمکد ،  او که ترا دوست دارد از تو تغذیه میکند ، ترا تکه تکه میخواهد ،  وتو باید باین تجاوز ضالمانه تن دردهی  ، آنکاه دیگر بی مصرف میشوی  او همه شیره جانت را مکیده وترا مانند یک انار آب لمبو دور انداخته است ، سر راهش لگدی هم بتو میزند .
سکوت ، سکوت ، بهترین کاری است که تو انجام میدهی ،وانسان چرا باید همیشه عاشق کسی باشد که شایستگی اورا ندارد ؟تراژدی شروع میشود کسی صدای شکستن قلب ترا نمیشنود اما همه از درد سینه وپاهای تو باخبرند هرچند کمکی نمیتوانند بکنند روحت لطمه دیده کسی آنرا نمیبیند ،  قلمت را برمیداری ودر دفترچه ات مینویسی ! 
خوب پرودگار عالم وآدم ، حتما تو احتیاج به یک دلقک داشتی وکسی را بهتر  از من نیافتی ! چون نه به مال  ونه به پول ونه به دنیای تو احتیاج واعتنایی نداشتم ، تو هم لج کردی ، ومرا ببازی گرفتی ، بازی را تا آخر ادامه بده من هنوز میجنگم  ، تا آخرین قطره خونی که دربدنم دارم ، فعلا که همه پیامبران تو به عدم ونیستی رفته اند ، منهم خیال ندارم با یک روح و یا تصویر همبستر شوم . پایان
از: یادداشتهای روزانه 
ثریا / اسپانیا / 22 آپریل 2016 میلادی / و.....روز زمین !

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۵

چگونه به جنگ میروم؟

» گوته«  میگوید :
فقط این دل ، این دل  که عشق هنوز  در آن پا برجاست ،  در پرتو جوانی میطپد ، واز زیر برف ومه وآتشفشان ،  فوران میکند ، چون سحر گاه نور رنگ را بر دیواره با شکوه  این قله  میافشاند  ویکبار دیگر  ، جانم ، نفس بهاران وگرمای آتشین  تابستانرا احساس میکند «
امروز  درست یکساعت پیش از بیمارستان برگشتم ، وتنها چیزیکه مرا تسکین میدهد همین نوشتن است ، بیچاره ( آنتون) تا آخرین پله کان خانه همراهم بود ، سرم گیج میرفت ، درکافه ای نشستیم وقهوه نوشیدیم ، فکر میکنم دیگر کمتر بتوانم بنویسم ،  قدرتش را ندارم ، روز گذشته کتابهایم را تقسیم بندی کردم و» خاِ ِینین «  را جدا ساختم ووروی یک برگ کاغذ درشت نوشتم :
خاِنین به سر زمینم !! وآنهارا در پایین ترین طبقه قفسه کتابهایم جا دادم ، چه سالها با آنها دمخور بودم حال میگویند ما فریب خوردیم !! و » اوکه « در خاک خفته است همه هستی وزندگیش را دراین راه از دست داد ، بی آنکه نوکری جناب استالین را بکند ویا درجلوی خروشچف خم شود ، او ایرانرا دوست داشت با تمام وجودش به خاک ایران عشق میورزید ،  خوب بقول همین جناب گوته : من برای نوشتن به دنیا آمده ام  اما خوب تقدیر نخواست ، درجاییکه به دنیا آمدم تنها یک کتاب بود نه بیشتر !! حال آنچه را نوشته ام بصورت  یک مشت زباله کاغذی  در کوشه گنجه ام پنهان  داشته ومیدانم روزی همه با پیکر من خواهند سوخت .
امروز هر سر زمینی  نسبت به حالت روحی که درآن زندگی میکند ، مینگرد  یا زیباست  ویا زشت ، ومنفور ،  اگر در جایی احساس خوشبختی بکنی  شهر صنعتی اهواز برایت  یک شاهکتار هنری  جلوه میکند ،  اما اگر این احساس را نداشته باش  شهر افسانه ای لیژیا نیز برایت جهنم است  ، امروز همه میل دارند به امریکا بروند ، امریکا یک روح است نه یک سر زمین ، مدتها آنجا بودم وآنرا دوست نداشتم ، یک شماره بودیم ، یک نمره ، اینجا که هستم همه چیز معنا دارد ، سلام آن زن زمین شور که هر صبح مرا میبیند ومرا میبوسد ، تا همسایه من که دلتنگ من میشود ، اینجا میتوانی بهترین گوشتها ومواد غذایی را بخری وبخوری ، برقصی ، بنوشی ،  اما در آمریکا بتو ایده های بزرگ میدهند بهمراه یک ساندویج ریساکل شده !  شاید هم برا ی افکار بلند پول خوبی نصیب تو بشود اما دیگر نه شبت را  میشناسی ونه روزت را ، امریکا یک مظهر است نه بیشتر مظهر جنایت ، جنگ وخودنمایی  برای من لطفی ندارد ، امروز پس از چند روز بارانی آفتابی دلپذیر بسوی پنجره ها جاری شد درهارا باز کردم تا هوای تازه به دورن بیاید ، در حال حاضر میل دارم به چیزی تکیه بدهم به یک چیز خاص یک  انسان طبیعی وقدیمی ، به مادرم ، پدرم ، حوصله سروکله زدن با این جوانان امروزی بخصوص از نوع تاره به دوران رسیده هارا ندارم  من صاف وپوست کنده حرفهایمرا میزنم آگر کسی آنهارا در مغزش میچرخاند  وتعبیر بدی از آن بیرون میدهد گناه من نیست . بعضی ها برای خودشان شخصیتی ساخته وپرداخته اند که ابدا وجود خارجی ندارد ، اما من شخصیتم تازه شکل نگرفته وتازه روی پا نایستادم ، من هنوز عاشق عشقم ، خنده دار است نه ؟  اما هر چیزی  ، هر موضوعی ،  سه دیدگاه مختلف دارد  ، دیدن من ، دیدن تو ، و حقیقت ، بسیاری از دید خود به دید تو مینکرند وحقیقت را بکلی فراموش میکنند /
من میل ندارم به جنگ بروم ، باید این دفترچه هارا خالی کنم ، وآنهارا تقدیم به هوا نمایم یا خوانندگانی که نه مرا دیده اند ونه میشناسند ، تنها از راه دور قربان صدقه ام میروند ، اما آنها هیچگاه حقیقت وجود مرا درک نخواهند کرد  ، هیچگاه !/ پایان
ثریا ایرانمنش / 21 آپریل 2016 میلادی / اسپانیا/.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۵

به تو ، كه ديگر در اين جهان نيستى

اگر امروز  زنده بودى  در باره من چه قضاوتى داشتى ، ميدانم ، ميدانم ، خواهى گفت ، دفعه چندم است كه  ميگويم از اين اوباشان دورى كن !! ومن در جواب تو ميگفتم : 
مگر تو براى همين ا وباشان وهمين مردم محروم ومحنت كشيده  سالها در گوشه زندان ، زير غِل وزنجير نبودى؟ وآخرين ره آوردى كه از أنجا بيرون آوردى يك كمر شكسته بود ، كه سبب شد پاهايت را از دست بدهى ، 
ديگر  هيچگاه در اجتماعى با در بحثى  ويا در محيطى كه نميشناسم شركت نخواهم كرد،  چه دوستان خو بى داشتيم ، همه تحصيل كرده  ، آداب دان و از خانواده  هاى خوب ، امروز به آلبوم عكسهاى قديم نگاه ميكردم ، چه زود همه چيز كذشت  ومن چقدر كودكانه ميانديشيدم وچه زود از توجدا  شدم ، سپس پشيمان ،راه بركشت نبود كار تو شركت در جنبشها بود وحركت بسوى أزادى ، كار من نشستن در خانه وگلدوزى ويا گل إرايى ، با شنيدن نغمات دلپذيرى كه از رايدو گرام بزرگمان بر ميخاست ،  امروز آن توده مردم ديگر وجود ندارند ، لمپن ها ولمپن پرورها دارند مانند كرم درهم وول ميخورند ،تو سالها در سكوت وخاموشى نشستى ،نه تاسف داشتى ونه تاثر ، دنيا برايت بى تفاووت شده بود ، مانند امروز من !  ما آن روزها با اعتماد به مردم بلند نظر وطبيعت بلندشان زندگى را طى ميكرديم ، همه چيز تازه ونو بود ، نه مفهوم مذهب بود ونه كفر ونه ايمان ونه بى ايمانى ، هركسى راه خودراميرفت امروز خيلى ها مبل دارند پا جا پاى تو بگذارند با خواندن چند كتاب ترجمه شده ، شيادانى بيش نيستند و نوزادانى كه تازه سر از تخم بيرون أورده اند تنها بفكر ظاهر وخودفروشيند،
امروز همه بيمارند ، وبيمار گونه زندگى را طى ميكنند هدفها ناقص نا مشخص و بى اعتبار شده اند ،از طرفى ديگر عده اى ميل دارند اخلاقيات خودرا ونسبت اشرافيتشانرا بنوعى به رخ بكشند ، اما اصالتى در آنها ديده نميشود ، كتابهايت ، يادداشتهايت ،هنوز در كنج قفسه افتاده وكسى نيست تا آنهارا جمع أورى كند وببيند تو در طى اين سالهاى سكوت چه انديشه اى در سر داشتى ؟ رفقا همه خودرا فروختند به قيمت نازلى ،خيلى ارزان ،گرسنه بودند ، احتياج داشتند ، ديگر كسى به دنبال يك ايده تازه نميرود ، نه انديشه ، نه قلب  ونه عشق ، هيچكدام پولساز نيستند ، در عوض دزدى ها علنى سكس علنى و مواد مخدر علنى وخريد وفروش أدمها اينها منبع در آمد هستند ، خوب شد اين دنياى متعفن را زود تر ترك كردى ،حال بعضى از روزها بياد دوستانمان هستم ، بچه هاى خوب تحصيل كرده   كامبيز كاپيتان  تيم بسكتبال بود ، كورس وكيل شده بود ممد رضا مهندسى اشرا تمام  كرده  بود ، بيژن مهندس شده بود ، پارتيها ودورهم جمع شدنها  كه بيشتراز يك آبجو  ورقص دونفره  ويا شبهاى عيد و يا نوئل در باشگاه شركت نفت  با هيچ شاد بوديم با پيراهن هاى دوخت خياط  وزير دامنهاى  تورى پف ألود وكفشهاى پاشنه بلند ودستكشهايى كه به كيف  وكفشهايمان جور ميامد هيچ مارك  معروفى بر پشت ويقه لباسهايمان  ديده نميشد  پارچه ها همه از ابريشم خالص بودند  ، اين بچه ها أرزو داشتند سر زمينشان را آباد سازند ، مردم متمدن بار بياورند حال امروز دختران كوچك را ميدزدند تجاوز ميكنند وميكشند ،قانون جنگل حكمفرماست ، امروز  خيلى بيادت بودم ، چه زود همه چيز از دست رفت ، خيلى زود ،حال من مانده ام وخاطرات ودردهاى كه از هجوم اين خاطرات ميكشم وبا اين جماعت هم سازش ندارم ، منهم خودمرا زندانى كرده ام ، آرامش بيشترى دارم ، بيادت هستم ، . پايان ، ثريا ،  اول ارديبهشت  ٩٥ / 

صبح روز بعد

ما بدين در ، نه پى حشمت وجاه آمده ايم 
از بد حادثه ،اينجا به پناه آمده ايم 
رهرو منزل عشقيم. و  وزسر حد عدم  
تا  بإقليم وجود اينهمه راه آمده ايم 
حافظ 
زمانى كه از فراسوى  مردمانى ميگذرم  كه روزگار آفتاب عشق. وعقل و روزگار آنها را سوزانده است  ودر آتش سود وزيان خود  ميسوزند  وعده اى ميسازند ، دلم. آنچنا ن مرا به شكوه وا ميدارد وشعورم آنچنان بر من ميكوبد ،كه گاهى ميل دارم بر سر آنها سايه بياندازم تا از تابش خود سوزى در امان بمانند ، زمانى ميل دارم آنهارا رها كنم تا در آتش خود كامى وخودخواهى خويش بسوزند وخاكستر وشنود . 
من هيچگاه در ميانشان خوشحال نبودم ، چرا كه هواى آزادى. در رفت وآمد تبود اين هوا آلوده را  آدمها بوجود مياوردند با خنده هايشان ، تمسخر هايشان سقز جويدنهايشان ولبان سرخشان  وتخمه شكستنهايشان وافاده هايشان ، ومن سوزتدگى اتديشه هايمرا در قلبم بنهان ميداشتم  در زير خاكستر خيال  وبراى خود دنيايى دلپذير ميساختم ،
من ميل داستم هميشه بسوى وطنم بروم ،. دشتهاى سر سبز ، جنگلها ، درختان بلند  وصنوبرها وجويبارها ، أفسو س كه امروز همه  آلوده يك ويروس جانانه از بين رفتند وسوختند . وتنها هيمه هاى نيمه سوز كه دودشان  انسانرا خفه ميسازد رويهم تلمبارتد
شب گذشته ، نيمه شب بود كه طفل وطن را بخاك سپردم ، هيچ سوگوارى هم نكردم ، در انگلستان سالها بود كه از انها دور بودم  برايم بود ونبودشان مهم نبود در اينجا فشار تنهايى مرا بسوى عدهاى ناشناس برد كه چهره هايشان ، حرفهايشان ، رفتارشان برايم تازگى داشت ، همان قوم كله پاچه خور وكباب و سيراب شيردان  وهمان قوم دهاتى تازه به شهر رفته وألقاب دكترا ومهندسى را به سينه خود مدال كرده بردند ،اثرى از آنچه كه من به دنبالش بودم ديده نميشد ،كم كم خودم  را زندانى كردم ، من وطنم را ميخواستم ، وكسى نميتوانست بر روح من مرز بكشد  وهيچكس نميتوانست راه عبورم را ببندد ،ًاما اين قوم  بستند ، وامروز همين ها هستند كه سوارند وما پياده  ،اما من در همه كوه و كمرها  همچنان با ماهيچه هاى پر قدرتم روان بودم ، حال ديگر برايم هيچ چيز مهم نيست  ،
امروز طوفانى از سر زمين تازيان  روى أسمان پاك وأبى ايران را پوشانده ،همه را به زير يك چادر برده است ومن بايداز سر زمين  محبوبم براى هميشه خداحافظى كنم .
در تنهايى خويش ، قُصرى بلورين ميسازم و نشان عشقهايم ر ا  زيور أن ميكنم ،ًكتب أشعار خيانتكاران را  به دور ميريزم ، بر ميگردم بسوى همان قديميها ، بسوى دلدار ديرينم ، حافظ ، مولانا، كه گفت : از ديو ودد ملولم وانسانم أرزوست  ، بر ميگردم بسوى نهرو، بسوى  أنا كارنينا و دتياى پترو داوا ، افسانه ،افسانه است از خود  زندگى واقعى شيرين تراست ،  . 
مدتى در ابن برهه از زمان تلخ كام شدم ،بخيال اينكه على أباد دهى بزرك است ، اما  ديدم ،نه همان كوه لبريز از تاپاله  كود حيوانات ميباشد كه تنها روى أنرا با نقره وطلا پوشانده اند !
من اين حروف نوشتم  چنان كه غير ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه تو دانى 

بدرود سر زمين محبوب من ، ثريا / اسپانيا / همان روز /

پر كشيدم

امروز  دست به يك كار بزرگى زدم ، براى ا ولين بار وبراى هميشه خودم را از جامه پر بركت ايرانيان بيرون كشيذم ، با اين مردم ديوانه وعقل گم كرده وشعور باخته  نميشود به جوال رفت ، در حال حاضر با همين صفحه ميسازم ، آنهم براى آنكه به فرهنگ  خود زادگاهم ، وخاكم  وگذشته هاى شيرين ، عشقهايم دردهايم  را دوست ميدارم و به آنها ،  عشق ميورزم  خط ،را ، شعررا ، ادبيات را كه همه در راه اسلام عزيز دارند فنا ميشوند ، شوخى نيست هفتهزار  از اراذل واوباش را ترتيب داده اتد تا مواظب زنان ومردان باشند مبادا انگشت درون بينى خودشان  بكنند ، هرچند دراين چند سال أ خير جوانان ايرانى به منتهاى  پستى و كثافت سقوط كرده اند هر چه بست وبند زياد باشد از جاى  ديگرى تراووش ميكند ،. 
دوستان عز يز را ديدم يكى يكى بسوى قبله آنلاين پرواز كردند هركدام. مطهر بك فاطمه با مريم قديس شدتد ر يا هركدام شهيد راه  حقيقتى كه گم شده است ،  ايران ما هميشه دچار اين وضعيت وحشت زا بوده است و علت آن بيسوادى وعدم شعور وتربيت ذاتى است با چندكتاب  ومقاله نميتوان انسان ساخت ، ذات بايد پاك باشد ، هميشه هزارفاميل آنهم از نوع بيسواد وبيشعور آن كه تنها به شكم وزير شكم ميانديشيدند  حاكم و حكومت ميكرده اند ،اگر تا ريخ را ورق بزنيم و بر برگ آنرا درست بخوانيم ميبينيم خون پاك در رگهاى هيچك ازما ايرانيان جريان ندارد  ، اقوام مختلف  بما حمله كردند ، بردند وخوردند وچندين زااده برجاى كذاشتند  ونسل بعدى هم چند صد حرامزاده ديگر توليد كرد ، حال من چگونه بنشينم  واز زهد رپاكى و يا انديشه بزرگان براى اينها بگويم همان ميخ آهنى است كه در سنگ فرو نميرود ،  فايده هم ندارد نهال از ازل كج كاشته شده ، امروز مطلبى در يكى ا.ز اين رسانه نگاه خواندم كه واقعا بايد مغز خر خورده باشيد تا بتوانى أنرا باور كنى ، مردم هم هزاران  آفرين بر اين نوشته  گفته اند  وكسى نيست بگويد اى ابلهان ، دين خود  يك اقتصاد است اقتصادى وحشتناك كه بر روى سلسه مغز وأعصاب وروح شما غلبه  ميكند ، شما سوارى ميدهيد  ديگران بركتش را ميبرند ،چرا راه درستى ، راستى، و عزم خوبى ها را  بر نگزيده ايد ؟ هزاران جنايت ر ا با يك غسل توبه بنظر خودتان پاك ميكنيد دستهاى ألوده و خونين خودرا  با آب كر ميدهيد با روح منحوس وآلوده تان چه خواهيد كرد؟ أنرا تيز با نئشه مواد سير ميكنيد  . 
نه ، هرچه بود تمام شد ، همه پنجره هارا بستم ، همه خبرهارا مهر وموم كردم ، امروز باين ميانديشم كه  حتى شاعران ونويستدگان  ما را فريب دادتد و به بيراهه كشاندند براى جيفه دنيا ، شايد در ميان آنها بتوان چند نفر  را بيگناه دانست  در أنسوى قاره كه ديگر فحشا وديوانه گريها بيداد ميكند ،
تو بكجا ميخواهى بروى ، به هندوستان ؟ پاكستان؟ بنگلادش؟ يا افغانستان ؟ سوريه ؟ يا ليبى ؟ يا عراق ؟ اينه همه يكى شدتد با حكم حكومتهاى نظامى امنيتى از نوع خطرناك ، چه ميدانى  در زير لبلس اين مردان چه أسلحه اى پنهان است؟ اسيد؟ چاقو ؟ يا يك كلاشينكوف؟
روز گذشته يك فيلم كوتاه از شاه ديدم با همسرش درون اتومبيل  در شهر تهران در پشت ترافيك ايستاده بودند ،هيچكس نه آنهارا ديد ونه شناخت ! گريه ام گرفت ، ! دلم براى شاه  سوخت، اورا  خيلى دوست داشتم ، او براى اين ملت زيادى برد ،وخيلى هم زيادى بود ديگر ملتى وجود  تدارد، سر زمينى نيست كه من به آن افتخار كنم ،امروز آخرين آب دهانم رابسوى  آنها پرتاب كردم ، بيرون آمدم ، گويى از يك زندان خودرا رهايى بخشيدم ، خلايق هرچه  لايق  اين آخرين چيزى است  كه در باره ايران مينويسم ، بر ميگردم به دنياى  كوچك و  ، بيصدا ، پاك وعارى از هر گونه ريا ودروغ  گرچه هيچ تداشته باشم همين كنج خلوت روى همين بو ريا خودرا يك ملكه ميپندارم ، ملكه شعور باطن خويش. ،. 
خدا حاظ سر زمين من . پايان يك تراژدى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، اول  ارديبهشت ١٣٩٥  برابر با بيستم آريل ٢٠١٦ ميلادى .

سه‌شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۵

روياى نيمه شب

سه شب متوالى است كه اورا خواب ميبينم  ، چهره اش ترسناك ودرد ميكشد ومن از ترس بيدار ميشوم ، الان بايد سن وسالى از او گذشته باشد ، شايد بيمار است ، بيمار كه بود با أن جثه حقير وكوچكش. درون لباسهاى بزرگ كه خودرا بزرگ نشان دعد ، هيچ نشانى از او در جرائد  روزانه نيست مگر رونامه هايى كه متعلق به " خودشان " باشد ، ويا در فيس بوك جولان ميدهد ،ويا پولى بپردازد تا همان 
داستان تكرارى را چاپ كنند . 
هميشه اورا در يك گوشه  ميبينم  كه نشسته ودرد ميكشد. طبيعى است كه بايد درد بكشد ، روزگار خود پاداش دهنده است دست ودلبازى وسخاوت او در نوازندهگيش  نيز اورا بجايى نرساند ، آخرين عكسى كه از او ديدم مرا  بياد چهره كريهه تصوير  دوريان گرى انداخت با همان خطرط و شكافته وهمان  موهاى ژوليده و چروكيده   كه بيشتر به يك بادمجان سوخته  كباب شده ميمانست  ، تا از چهره  يك انسان .
اكر ساز او نبود ، او هيچ چيز ديگر براى ارائه شخصيت خود  نداشت ، ساز هم ممنوع شد، خودش را عز يز دردانه ومحبوب زنان ومردان  ميپنداشت  ، با بسيارى از مردم سر وكار داشت ، هيچگاه  نتوانستم يك شخصيت كامل وشاخص از او در ذهنم  بسازم ،تنها هنگاميكه چهارده ساله بردم  وپدرم تازه فوت كرده  بود با او به سينما رفتم آنهم نه تنها ، بلكه آن يكى آن زن كه آنروزها هشت ساله برد با من نيز همراه بود  ، امروز  هردوى آنها دريك كادرند  ، در يك قاب ، نا مردى ونا مردمى  هر دو پس مانده هاى  مرا خوردند تا زنده بمانند  ، آنها سعى كردند در صدد دوستى ديگران بر أيند اما مورد نفرت بقيه قرار گرفتند موردخشم  ساير دوستان ،در تمام اين مدت  سكوت كردم ،  ميدانستم در ميان آن مردم  غير از اهانت و خوارى چيزى نصيبم نخواهد شد . 
امروز ميتوانم مجسم كنم كه اين حالت نا متعادل در تمام زندگى او رواج  دارد  ، سرنوشت چيزى غير از جمع آورى  وفاش شدن درون انسانها معناى ديگرى ندارد   ،شخصيت يك انسان  ومناسبات عجيب. غريب او با دنيا ومردمش و سپس خورد شدن ،شكسته وقرار از  مردم ودر انزوا نشستن است .
نميخواهم در با ره او چيزى غير از اين بنويسم ،  نسل جديد كمتر اورا ميشناسد ، چيزى از كذشته ننگين او نميداند ، چهره ظاهري را عوض كرد بخيال خود با يك شخثجصيت تازه وبا آدمهاى تازه بميدان  آمد ، اما ذهن تاريخ بيدار وروشن است . 
اينها همه تجارب شخصى منند ، در تمام اوقات  ودر همه احوال نقش او ديده ميشود ، هنوز عكسهاى جوانى ونامه ها وهداياي دوران جوانى اورا در كشو گذاشته ام چرا آنهارا دور نميريزم ؟ حتما علتى دارد ،طبيعت فرمانروايى منست ،اوست دستور ميدهد واين منم كه از طبيعت اطاعت ميكنم  ،امروز من دنيارا از سر بيزارى تحمل ميكنم ، گاهى با برخورد با بعضى از عوامل ناشناخته حال تهوع بمن دست نيدهد ، گاهى بيمار ميشوم ، اما او دنيارا چهار چنگولى چسپيده  هرچه  دارد مفت به دست أورده است بى هيچ زحمتى دروغگويى قهارى است ،بى هيچ شرمى  دروغ ميگويد نه تنها او بلكه اكثر كسانيكه با آنها بر خورد  داشته ام شايد نيمى از اين سر دردهاى من عصبى باشند  من نيازى ندارم دروغ بگويم ، به چيزى احتياج ندارم ، من ودنيا آتقدر سر هايمان را بهم  ميكوبيم تا سر يكى از ما شكاف بردارد  ،  من با اخلاق خود ميجنگم  ،دائم در كشمكش هستم ، چيزهايى مرا آزار ميدهد بايد از خودم دور سازم اگر چيزى را خيلى جدى بگيرم كارم به جنون ميكشد بنا بر اين خيلى ساده از روى بعضى از حوادث رد ميشوم و ميگذارم زمانه  كار خودرا انجام دهد ،
ألان تيمه شب است ،چهره او در گوشه ديوار مانند يك مرده كه از ترس فرياد ميكشيد مرا نيز بيخواب كرد ، چه بسا همان چهره واقعى او باشد .سعى ميكنم با إحساسا ت ملعونى  بعضى از آدمها شريك نشوم ،  آنهارا بحال خود ميگذارم وبه تماشا ميايستم ، من به  انتقام طبيعت اعتماد دارم واعتقاد . پايان 
نيمه شب ، سه شنبه ، ١٩ آپريل ، ٢٠١٦ ميلادى ، ثريا /

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۵

أين زيباييها

سراسر عمرم كوشيده ام كه هيچگاه عريأن نشوم  ، آنچنان زيبايى ندارم كه به نمايش بگذارم  ،اما ميشناسم آدمهايى را كه سخت بخود عشق ميورزند واين آتش  را ميل دارند همه جا نشان بدهند ،  من چندان عاشق خودم نيستم ،اهميتى هم به آنچه ديگران زيبا ميپندارند  ،نميدهم ، 
امروز بياد بانويى زيبا افتادم كه همسرش در ايران برو وبيايى داشت ، تاجر بود ، سينماچى بود، جاسوس بود سه برادر بودند كه نامشان  همهجا  هست ،اين بانو با پولهاى  باد أورده ،در انگلستان  ميچرخد ، در پاريس ميچرخد. چند خانه چند ميليونى دارد تنها صاحب يك فرزند است ،يكدختر ، اما كسى  رغبت نميكند حتى بسوى دختر برود ، مادر بدجورى خوره مرد دارد ، روزى روزگارى با چشمان زمرديتش  از زيبا رويان شهر بوده اما امروز همسن  مادر من است. ، هرصبح لباس ميپوشد وبه فروشگاههاى بزرگ وعتيقه  فروشيها سر ميزند ، مقدارى زباله را ميخرد ودر خانه اش انبار ميكند ، دراين  ميان بيشتر چشمانش به دنبال فروشندگان مرد است  به دنبال جوانانيكه  جاى نوه اورا دارتد ، خيلى كوشش ميكند كه يكى را باخود بخانه  ببرد ، چند نفرى با او  ميروند واز مزاياى قانونى  استفاده ميكنند سپس اورا رها ميسازند ،ً
روزى به دنبال مرد جوانى بود كه
من او را خوب  ميشناختم. كوشش او بجايى نرسيد تا آن جوان را به خانه اش بكشاند  لاجرم از او به ارباب  فروشگاه شكايت كرد  وجوان بيكار  شد ، اما باز هم بسوى او نرفت . 
امروز  در سر زمينهاى گوناگون ميبينم كه اين يكنوع بازى است كه مردان وزنان پولدار به دنبال جوانان ميافتند وآنهارا به عبارتى تسخير ميكنند ، اكثرا هم  هم بيميل نيستند كه در اين باشگاه خود فروشى كار كنند ،  خانم هر انگشتش را كه  تكان دهد مقدار زيادى شيشه هاى رنگين روى زمين ولو ميشوند سر تا سر جامه  ها زيورها ، حرفهايش. تنها در يك حصار  ويك خيال  ميچرخد ،  ومن در فكر آن جوانم . 
خودرا بدون همه اين زيباييها ى ساختگى  ،  از زيباييهاى مهار شده  دور ساخته  آنچنان در خودش فرو رفته كه كمتر كسى  را ميشناسد در او چيزى هست. كه هيچ قدرتى نميتواند أن را بربايد. وبه آن دست يابد  ،ًچيزيكه  گرد زمان  هم نتوانست بر چهره  اش مهرى بزند  ،ًچيزيكه نياز به هيچ أيينه اى ندارد  تا خودرا ببيند .
من خود عاشق زيبايى هستم   اما آنقدر آن را  با چاقوى تيز جراحى ميكنم  تا اورا بريده وتكه تكه سازم ، سپس او را درباره ميسازم ، بميل خودم ،  پيرامونش أنقدر چاله ميكنم كه سرنگون ميشود  ناگهان گنج نهفته اورا ميابم  وعاشقانه اورا درون قلبم جاى  ميدهم ، من خريدار زيبايى ظاهرى نيستم ، دور زيبايى درونيم آتقدر پيله ميتنم ، تا سفت وسخت شود  مهم نيست كه مرا ديوانه بخوانند  ، من اينم 
امروز  اين زيبايى را در سينه ام نكاه داشته ام ، خاكسترى از يك آذرخش ، چيزى كه زمان وبعد مسافت  هم نميتواتد از من آنرا بگيرد ،  من به دنبال  خدايى بودم كه باو مهر بورزم  اگر چه ضد يكديگر باشيم ،  خدايى ميخواستم كه گاه گاهى مرا دلبر خود  ببيند  اما من باو پشت نكنم  خدايى كه نازك بين  ونازك انديش نباشد ، خدايى از من قويتر  خدايى كه  در كام جانم شراب بنوشد  ومن پيمانه  به پيمانه  از او بنوشم  تا صبح ديگر كه چيزى باقى نماند ، 
ميل تدارم زندانى كسى شوم ودستورات او را اطاعت كنم اگر چه اورا بخدايى خود بر گزيده باشم ، ..... پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه ،١٨ آپريل  ٢٠١٦ ميلادى

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۵

پدران وپسران

امروز خيال دارم جشن تولدم را بكيرم ،شايد كه از نو زاده شوم ، شايد فردا باخبر شوم كه هزاران بار ديگر زاده شده وأفريده ام 
زندگى همان امروز تيست  ما هميشه در فرداييم  ،اگر چه كارهايمان بر خلاف عقل باشد ،
من اورا آفريدم واو رفت تا ديگرى را بيافريند ، اما روز گذشته دو دشمن را رو بروى هم ديدم ،  نه پسرم او كسى نيست تا بتواتد نسل ترا ادامه دهد، او در اين جنكل وحوش دارد رشد ميكند  ، تو دربهشت روياها بزرگ شدى  ، تو شكوهمند  واز مرز انتظارم بزرگتر وفرا تر رفتى  ،من دوريت را بجان خريدم. وامروز از آنچه كه فردا بر سر ت. بيايد ميترسم ،
دو دشمن ، رو بروى يكديگر ، پسرك بموقع بلوغ  زود رشدش رسيده ، ميخواهد فرار كند ، مادر ر زحمت ميكشد وابدا در اين فكر نيست كه اين رابطه به كجا خواهد رسيد ، نسل نو. !!! نسلى سركش ، وحشى ، خورد شده در ميان تكنولوژى هاى روزانه وساعتى  ،نسلى بى احساس ، نسلى كه تنهايى را دوست دارد ، نسلى كه بيشتر ميل دارد با همجنس خود  باشد تا با جنس مخالف ، 
گمان بردم ، كه بوستانى لبريز از ميوه هاى خوش طعم وگلهايى نورس ودرختانى تازه دارم ، دريايى پراز ماهى هاى كوچك رنگ وارنگ ،  وكل صد برگ من هزاران برك ميدهد ، 
رودخانه در من ميجوشيد ،  وأسمان خيالم.  وانديشه هايم  بلند وبزرگ بودند  وستارگان شبها چشمانم را لبريز از نور خود ميساختند . 
امروز ترسناكند چشم مرا ميسوزاند وبوستانى  لبريز از گلهاى خار دار با تيغ هاى برنده در أنسوى شهر ها متعلق بمن هستند   
امروز از خود ميپرسم . كه : 
أيا. اين خود همان است كه ديروز در انتظارش بردم ؟  واينها همانهايى هستند كه در كارگاه انديشه ام آنهارا إفريدم ؟ 
حال براى آنكه أفريده دست من از من رنجيده خاطر نشود بايد بسوى أسمانها بگريزم ،
خداى من ، مهر بود ونمايش مهربانى ، حال هر دو را پس دادم ، بى هيچ شدم ، از همه چيز جدا  شدم ، نميخواهم بشكنم گاهى خدايان نيز ترا ميشكنند وبا خورده هايت بيشتر خوشحالند ،
 ديگر نه كينه اى دارم ، نه عشقى ، ونه مهرى ،  روزى روزگارى هرچه سر راهم بود. ويا جلويم سبز ميشد سرودى ميخواند ، أوازى ملكوتى ، ومن تا ژرفترين عمق أن فرو ميرفتم  موسيقى در من ديده ميشد ، در دلم ضرب  ميگرفت  ومن هميشه در اشتياق نى نوازى بودم كه با سروش ملكوتيش مرا به آسمانه ميبرد ، امروز بايد تكه سنگها وكلوخ هارا با نوك پنجه پاهايم از جلوى راهم كنار بزنم ، راه صاف وهموارم هنوز ادامه دارد ، ديگر دلم را به آهنگى خوش نميكنم ،  واژه ها كم كم /
سايه هايشانرا گم ميكنند  ديگر محتاج هيچ معنا يى نيستم ، ميگريزم از همه چيز ميگريزم  نميگذارم در حواسم بانكى  بلند شود  .
امروز هرچه هست   ساخته شده از سنك خارا   يا خار گلى كه در ميان پنجه هايم  خورد ميشود. 
خداى من خدايى نيست كه در نايى بدمد بلكه گوهر وجود هر موجودى ويا هر چيزى است ، نوازنده  پنهان است  ،ديگر به آهنگى دلخوش نخواهم داشت .
همه چيز  در اين بى نهايتى گم شد    
  قفل احساسم را بستم وكليدش را به چا ه اتداختم ، در اين سراچه مخوف بايد تفنگي باخود داشت با ساچمه هاى فولادى .
پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه ١٧ آپ يل ٢٠١٦ ميلادى .

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۵

فأميلى ،

به سختى توانستيم دور هم جمع شويم ، دخترك امروز به دانشگاه بر ميگردد وميدانم تا ظهر فردا گريه زارى هاى مادرش ادامه دارد ، حتى سگ خانه هم ميگريد ، اما من ديگر همه چيز برايم بى تفاوت  شده است ، سنگ شده ام سنگى به سختى خارا ،  موقع بر گشتن ، فلينا گفت : خوشا بحالتان  فاميلى دور هم جمع ميشويد ،من كسى را ندارم ،نه خواهر ،ًنه برادر تنها يك پدر ومادر ، دخترم بمن اشاره كرد ماما اسفند يادت نرود  !!!! بيچاره ، دود اسفند هم نميتواند آن غمى كه بر دل من نشسته از بين ببرد ،  فلينارا با خود بخانه  آوردم ، پرسيد ويسكى دارى ؟ كمى ته شيشه مانده بود درون ليوانى ريختم لاجرعه   سر كشيد ! با.و گفتم ؛
فلينا ، ،منهم مانند تو تنهايم ، اينها كه ديدى همه خارجى اند ،آنها هيچ از اندوه وشادى من چيزى درك نميكنند ، اندوه خودشان بزرگتر است ! اورا نشاندم وصفحه اينستاگرامر ا باز كردم وشهر كرمانرا با. نشان دادم وگفتم : 
من از اين خرابه ها برخاستم ، روزيكه آمدم آنجا يك ويرانه بود مانند آن روزهايمان اينجا آمدم. اينجا هم يك دهكده است اما هنوز مردمش همچنان دهاتى باقيمانده اند. اما در سر زمين  من انسانها بسرعت برق رشد كردند ، پيشرفت كردند ، ملتى با شعور بالا داريم !  ميل ندارم برايت از اشرافيتهاى ساختگى بگويم ،  ويا از شجاعتهاى ساختگى ، اما مردمى مهربانند تا جاييكه پا روى دم آنها  نگدارى اين خصوصيات وكشش  احساساتى سر زمين من است ، اما اين فاميلى كه تو ديدى هركدام از نطفه ديگرى هستند با هم هيچ ارتباط معنوى نداريم زمانى فرزندان ما روح طبيعت بودند واحساسات يكديگررا درك ميكردند اما امروز بهترين وشيرين ترين لحظاتشان اين است كه عكس خودرا بگيرند وبه دنياى مجازى ومردمان ناشناخته نشان بدهند ، زمانى روح مذهب چنان دنيارا فرا گرفته بود كه مردم تنها به روح خود ميانديشيدند اما امروز مذهب براى همه يك جوك مسخره شده است ، انسانها حيوانات سر گشته اى هستند ونميدانند  رو بكدام  سو بكنند من با قلبى پر طپش ورود آنهارا انتظار ميكشم. اما آنها مانند درختان خشك ميايند وميروند  براى گنجشك مرده در خيابان اشك ميريزند اما ستاره اى كه در كنارشان رو بخاموشى است از كنارش بى تفاوت  ميگذرند ، اين جبر طبيعت است ، بدبختى من اين است كه پيكرم دارد رو به زوال ميرود اما قلب وافكارم جوان است ، اين يك بيمارى خطرناك است ، جوانى در يك پيكر  فرسوده  به زندگى خويش ادامه دهد ،
عكسهاى زادگاهم را باو نشان دادم ، شيفه وآشفته گفت : چگونه ميتوانم بروم ؟ 
گفتم هر وقت خواستى بروى راهرا بتو نشان ميدهم تنها فراموش نكن كه ( با حجاب ) بروى 

نگران منهم مباش من دارم پوست دوم خودرا مياندازم  بازهم از نو زنده خواهم شد . 
خيلى دير بود كه رفت . پايان 
ثريا ايرانمنش. ،اسپانيا ى ١٦ آپريل ٢٠١٦ ميلادى /

جمعه، فروردین ۲۷، ۱۳۹۵

مرغ کور جنگل

به راستی زنده نام  نادر نادر پور که روانش غرق رحمت باد خوب تیتری برای کتاب شعر خود انتخاب کرد (مرغ کور جنگل) ! او هم مانند من دراین  جنگل دردها کشید وسپس خیلی جوان از دنیا رفت وچه خوب شد رفت تا این جهان ویرانه وبو گرفته از شهوت وکثافت را نبیند .
در حال حاضر طبیعت سخت خشمگین است ، در جزیره های اسپانیا زلزله آمده ، در ژاپن زلزله آمده ودر ایران ما سیل بیشتر استانهارا فرا گرفته ، شاید هم آب بتواند کثافات را بشوید وزباله ها را با خود به قعر چاه ویل ببرد ! .
طبیعت البته خود مهربان است دستهای نامریی آنرا بقول معروف انگلک میکنند وهرویرانی را ببار میاورند بالا رفتن موشکها وبر زمین نشستن آنها موشکهای آن پسر تپل مامانی در کره شمالی انگار که دنیا متعلق باوست ودارد با اسبا ب باریهایش بازی میکند موشکهارا به هوا میفرستد وخود میاستد ومیخنندد باین بازی شوم ، تاریخ یک سر زمین را از تولد بابا بزرگش گذاشته ! وهر غلطی دلش بخواهد میکند دنیا هم ساکت میگذارد این بچه لوس وننر نیمه دیوانه رهبری کند  » منافع ایجاب میکند« دنیا روی دست معماران ، کارنجات تحول وتحویل مد وسکس میگردد ، بقیه شعر و ور است .

ابر گریان غرویم  که به خونابه اشک  / میکشم در دل خود  ، آتش اندوهی را /
سینه تنگ من از بار غمی سنگین است / پاره ابرم که نهان ساخته ام کوهی را /

تقدیر وسرنوشت ستمگر است وبر ضعیفان  وبی دست وپایان رحم نخواهد کرد  ، دفاع مادر طبیعت از این فرزندان ناخلف وناقص الخلقه  در مقابل شور » تقدیر« سودی نخواهد داشت .
هر نوشتاری  فرزند من است حال یا ناقص الخلقه ویا کامل همهرا دوست میدارم روز گذشته هنگامیکه برای چندمین بار فیلم ( آماددیوس) سرگذشت سرهم شده ساخت انگلستان از زندگی ولفانگ آمادیوس موزارت را میدیدم ، دوچیز مرا سخت عصبی کرد ، یکی بیشعوری وحماقت زن او ودیگری ساده دلی وخوشباوری ومهربانی خود موزارت ، آهنگهایش را دزدیدند خودش را به دست مرگ سپردند ، زن ولگر وروسپی اش اورا تنها گذاشت ، پدرش که پشتیبان او بود از دست رفت ، اما در مغز او موزیک غوغا میکرد او احتیاجی نداشت نت بردارد، اما من احتیاج دارم آنچه را که شبها وروزها در مغزم میجوشد روی کاغذ بیاورم  من خیلی بیشتر دوست دارم که این نوزاد را به دست دایه روزگار بسپارم  نه یک دفاع است ونه یک پیام ، یلکه درد است ، دردهایی که تنها خودم میدانم ودر درونم غوغا بپا میکنند ، هیچ میل ندارم کسی بر من دل بسوزاند به هر دری که زدم در بسته شد وبه هر کوچه یا خانه ای که برای پیش کش مهربانی رفتم ویران شد ، مهربانی خریدار ندارد وآخرین دری را که زدم یک در شکسته بود که بر روی یک دیوار شکیل جای داد خانه  ویران بود تنها در زیبا مینمود تازه رنگ شده بود ، هنوز بوی رنگ میداد ، اما درب شکست وتکه هایش زیر پاهایم ماند ، نه ، زخمی نشدم ، اما این درب آخر بود که زدم .
هر صبح در صفحات تلگرام وفضای مجازی سلامی ، درودی ، قطعه شعری میبینم بی هیچ جوابی ویا با یک جواب مودب از روی آنها رد میشوم ، بگذار درتصور خود باقی بمانند ، 

دلم ز نرگس  ساقی امان نخواست به جان /  چرا که شیوه  آن ترک سیه دل دانست / 
حال دیگر من آن مرغ کور جنگل نیستم ، عقابی تیز پرم که با منقارم  تکه هایی را بر میکنم وبه دور میاندازم حتی رغبت خوردن  آنهارا ندارم ، بو گرفته اند ، تنها با طبیعت اخت شده ام ، او ، طبیعت با من همراه هست ، کوهها ، دریا ، ابرها ، جنگلها با همه درختانش ، با همه عظمتش ، ما همه گوش بفرمان یکدیگریم ، ببار باران ، ببار وسیل را جاری کن ، ببار باران ببار . ....پایان
جمعه . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 2016 میلادی

پنجشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۵

آنا كارنينا

كتاب را زير بغل گرفتم ، روى صندلى نشستم  وپتورا محكم روى پاهايم انداختم ، عصارا نيز با خود ميبردم ، خيال داشتم. كه شيب تند تپه را. با صندلى پايين رفته وخودرا به كنار دريا برسانم ،ًصداى خروش وغرش امواج از دور دستها بگوش ميرسيد ، امواج بيتابانه خودرا بر سخره ها ميكوبيدند. ميدانستم كه با اين غرش فرزندان غير طبيعى خودرا با خود مياورند ودرساحل رها ميسازند ، دريا اين مادر پر قدرت فرزندان ناتوان خودرا با هر خروشى در ساحل بجاى ميگذارد ،
تا در ساحل زير نور آفتاب خشك شده واز بين بروند ، انسانهاى ناتوان نيز بدينگونه بايد از مادر طبيعت جدا شوند ، از بالاى تپه نگاهى به شيب وسرازيرى انداختم  اگر صندلى را كه روى أن محكم نشسته وبا كمر بند خودرا به آن بسته بودم رها ميكردم بطور قطع در اين سرازيرى معلق ميشدم وصد البته شايد گردن خودرا نيز ميشكستم ، ريشه هاى پتو روى پاهايم به زير چرخ رفته و مرا ميكشيد ، كمى در اطراف چرخيدم  اهرم صنلى را محكم كردم و باز بطرف خانه برگشتم از دور صداى همهمه امواج وخروش  درياشنيده ميشد ، هوا مه آلود ونسبتا خنك بود ومن ميتوانستم ساعتها روى ساحل بنشينم به تماشاى اين راز طبيعت ،دريا در تلا طم بود امواج خشمگين  خودرا بلند كرده با شدت بر صخره ها وديوارهاى خزه بسته ميكوبيدند ، اين خشم وخروش مرا بياد كى ميانداخت ؟ امواج كف ألودبالا ميامدند ، توقف ميكردند و دوباره بجاى اولشان باز ميكشتند ، مقدارى كف از خود بجاى ميگذاشتند ،أرزو داشتم ايكاش ميتوانستم به آنسوى تپه بروم ،وسپس در ساحل بنشينم ،اما با شيب تند ورفت وآمد بى امان مردم امكان نداشت ، تنها از دور گوش را تيز كرده واين موسيقى بيكلام وأهسته را ميشنيدم .
براى منظورى كه من داشتم ، هيچ جا بهتر از أن گوشه ساحل آرام نبود ، كتابم را روى زانوانم گذاشتم وبعنوان آن خيره شدم ، " آنا كارنينا" يك حماسه ، در كنار دريا وإرامش صبحگاهى أن ميتوانستم بين يك حماسه ويك انديشه رشته اى را ببينم ، يكى واقعى ديگرى يك تمثيل خيال انگيز ،دريا ، وأمواج سهمگين أن وديگرى يك حماسه تاريخى در بستر خود ، صندلى را به زير آفتاب تازه از افق سر زده ، هدايت كردم  ودر گوشه اى نشستم ، مدتى خيره به افق نگربستم ، ومدتى با دريا كه هم اكنون أرام گرفته واز جوشش وخروش  او خبرى نيست ، در أنسوى تپه إرميده ، گويى او هم از اينهمه غرش و فرياد خسته شده بود ، داستان را بارها خوانده بودم  وهنر داستايوسكى را بخوبى در طرح اين حماسه ميديدم اوخود
 يكى از قهرمانان اين داستان بود ،واين داستان هميشه ادامه دارد، داستانى كه در آن هنر ، طبيعت، عشق ، سادگى ، زيبايى ، رشك ، نامردى ، عزت نفس ، همچنان ميغلطند ، حماسه اى از يك زندگى طبيعى اشرافى ،در عين حال ساده وزيبا و قدرت روانى نويسنده  بخوبى نمايان است ، ما هم ميتوانيم حماسه بيافرينيم ، در افكار بسيارى از ما هم پليدى يافت ميشود هم سادگى و زيبايى ، اما  امروز همه در يك خشونت وحشتناكى بسر ميبرند خشونتى كه روح همهرا اسير كرده است ، آفتاب كم كم بالا ميايد ، پتو  را از روى پاهايم كنار زدم و انها را به زير نور خورشيد وبسوى گرما دراز كردم ، شايد گرما بتواند كم كم رمقى به أنها بدهد ، كتاب را باز كردم در پشت جلد أن يك نوشته ديدم كه با بيحوصله گى نوشته بود ؛ تقديم به دوست عزيز ويگانه ام ، " ب" 
او ديگر در اين دنيا نيست با زجر و ودرد عمرش به پايان رسيد وچندى پيش از دنيا رفت ، معلوم نشد يگانه  پسر او با جنازه اش چه كرد ؟  نگاهى به خطوط در هم ريخته و امضاى طول ودراز او انداختم ، كتاب رابازكردم وباين جملات خيره شدم :
" خدايان لايتناهى ،به دردانگان  خويش  همه چيز را در تماميت   خويش ميبخشد ،لذات لا متناهى را ، غمهاى لا متناهى را"  حال من حيران باين جمله هاميانديشيدم ، خورشيد بالا آماده بود وهوا تقريبا داشت گرم ميشد ، صندلى را بسوى اقامتگاهم كشاندم ، 
در اطاقم ميتوانم به راحتى قهواى بنوشم و به سطور اين كتاب  ، اين حماسه بينظير خيره شوم و خودخواهيها ، ديوانگيها هوسها ، عشقها ، سر انجام نابودى يك انسان را ببينم در عين زيبايى ، سرخوشى تنها براى  يك هوس زود گذر جا نش رااز دست داد، 
خودمرا روى مبل راحتى انداختم وبفكر فرو رفتم ، ما هم ميتوانيم حماسه آفرين باشيم اما امروز تنها بفكر چيزهاى بى ارزشى هستيم تا زندگى  مصنوعى مارا پركند ، پايان
ثريا ايرانمنش / اسپانيا / ١٤ آپريل ٢٠١٦ ميلادى.







چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

أبگينه

امروز ، أبگينه زيبايم  افتاد وشكست ، خورد شد ، تكه هايش هنوز روى زمين است ،آنهارا جمع نكرده ام ، تنها تماشايشان ميكنم ، ، أبگينه يا شمعدان زيباىى كه من شمع پرنورى را درون أن روشن ميكردم واز نور وگرماى أن بخصوص شبها لذت ميبردم 

اين عقل ماست. كه با يد بين دوستى ها ودشمنى ها وعشقها ر ا  معيين سازد ،  اين عقل ماست كه نشان ميدهد  چگونه از هر چيزى  بايد استفاده كرد . 
من اين آبگينه را دوست ميداشتم ، قديمى بود  ويا شايد امروزى بود كه بر أن رنگ قديمى زده  واورا اصل نشان ميدادند مانند  ظروف ورشويى  كه بر روى آن أب نقره ميدهند ، جلا وجلوه اش زياد است اما جنس همان ورشو است ،
من بين عقل وانديشه و احساسات هميشه در گيرم ،  وگاهى با منقار تيزم ، بر احساساتم زخم فرو ميكنم ، عقل نهيب ميدهد ، شعور بكار ميافتد ،  در دنياى من هرچيزى جاى خودرا دارد ، مانند اطاقم كه همه چيز ير جاى خودقرار دارد  واين خواست روح منست حال اگر مرا روانى وديوانه ميپندارند  ، شايد حق با آنها باشد ، من به روح هر پيكرى نفوذ ميكنم جرا كه ميخواهم اورا مانند خود بسازم غافل از اينكه او ساخته وپرداخته  دست ديگرى است ، 
أبگينه را آراسته  وشمعى   زيبا درونش نهادم وبه تماشايش نشستم ،  او نمايانگر  صورت حقيقى من بود عكس خودرا در جلاى وجلوه او ميديدم  ،
خوب گاهى براى منطقى زيستن بايد بهاى گزافى  پرداخت  وهمه حواس  خودرا يكجا جمع نمود ، آتقدر اورا حا بجا كردم  تا سر انجام از دستم افتاد وشكست .
ديگر ميل ندارم خورده هايش را جمع كنم ونگاه دارم ، آنهارا دور ميريزم وفراموش ميكنم ، شمع را  درون يك ليوان پلاستيكى ميگذارم  من با خود و. زندگى  خود وروح زنده خود هنوز  ميتوانم بسازم   وهنوز ميتوانم به هر بى اعتبارى اعتبار بخشم تا همراه وهمگام من شود  . 
گاهى فراموش ميكنم كه كجا هستم ، كى هستم ، چكار ميكنم ،  عقل از چشمانم ميگريزد و احساسات غلبه ميكند ، سپس جدال در ميگيرد  وبا أمدن سپيده دم سروش زيباى صبح   ، وأواز بلبلان ، تا ريكى شب به پايان ميرسد . 
ميل ندارم كسى از دردهاى درونم با خبر باشد ، مربوط بخود منست اما زمانيكه درد فشار مياورد مجبور به استفاده از دارو ها ميشوم  واين دارو مرا به عمق  فراموشى ميبرد ، در عالم هپروت سير ميكنم ، هنگاميكه تاثير دارو بر طرف ميشود گويى با بك سيلى سخت بخود ميايم ، 
آنگاه نگاه ميكنم. وميبينم كه زير پاى من شب نشسته وباز بادرد بايدبسازم  .
امروز أن أبگينه زيبا از ميان دستهايم بر زمين افتاد وخورد شد در ميان خورده  ها  فريادى شنيدم  فريادى از درون  يك  باد  ، أنرا ديدم  كه نه ، اصل نبود ، من كمى دچار روان پريشى شده و خزف را گوهر پنداشتم ،
 /پايان ،ثريا ،  چهارشنبه ( خصوصى) ......

عماد

با ضعف وسستى. رخوت بيدار واز جاى برخاستم ، بيادم نمي أمد كى وچه ساعتى غذا خوردم ، ميدانستم كه شب شام نخورده بودم وتمام اوقاتم صرف اشعار عماد وزندگى عاشقانه او گذشت " عماد خراسانى " همين ، نه بيشتر. نه نوه فلان  الملك بود ونه نتيجه أفلاطون ونه سالار سخن  ، مردى وا رسته ،. با منشى بزرگ وعاشقى پاك باخته ، كمتر كسى از زندگى عاشقانه او باخبر است وكمتر كسى اورا ميشناسد ،
شور وحد  آمد. غزل را تار وپود 
هركه شورش بيش ، او خوشتر سرود 
وچه عاشقانه سرود و اشعارش را مانند  معلم خود  " حافظ" اين سو وأنسو پراكنده ساخت نه نظمى به آنها داد ونه آنهارا در مجلدات چرمى وحروف طلايى به چاپ رساند ، ، تنها دوستى مهربان  توانست كمى از غزلهاى اورا جمع و دريك ديوان به چاپ برساند ، چندين كتاب نوشت ، چند كتاب ترجمه كرده بود  ، اما همه نزد  خواهرش ماند ، او دو خواهر داشت ويك برادر كه از مادر جدا بردند عماد چهارساله بود كه مادرش را از دست داد ، او شاعر به دنيا أمد  نه مجيز گوى
 سلطان شد ونه مداح رهبرى  ، در سكوت هم مرد، روز كذشته پس از يك سلسله شور واشتياق از داشتن لحظات خوبم در ميان اين دوستان بى زبان ،  ناگهان ديوان او جلوى  چشمانم سبز شد ، آنرا برداشتم وتا نزديكى هاى طلوع اشعار اورا خواندم ، در بعضى جاها گريستم و دانستم كه سر انجام هر هاى وهوى يك سكوت است اما  آنچه بجا  ميماند اصالت وواقعيت است ، همه آمدند  سرودند سر زمينى را به خاك  وخون كشيدند ، مجيز امام وشاه ورهبر را گفتند سپس مانند حباب تركيدند روى يك بركه ، روى يك گنداب ، اما " عماد" ما تا عرش خدا راه پيمود 
آتشى در ديگدان  بايدش 
 تا ز روزن دود بيرون أيدش
او هم مانند من ، كارى بكار دنيا  وآدمهايش نداشت ، لحظه هارا محترم وعزيز ميداشت ، آن لحظه هاى خوبى كه بى معشوق اما با مى ومطرب بود ، معشوقه او زنى محترم وداراى همسر وخانواده بود ، عماد را بيتابانه  دوست ميداشت  سرانجام كار او بخودكشى رسيد وعماد  تا آخر عمر گرد هيج زنى وهمسرى نرفت ودر سوگ معشوقه نشست ،
خوب، زندگى پر بى معنا ست ، بايد لحظه هارا محكم دريافت ، بقول فروغ شايد زندگى همان رخوتى  باشد بين دو هم آغوشى ، شايد لذت سيگارى باشد ، پس ازيك كامروايى و  شايد زندگى همان مردى باشد كه در كوچه كلاه از سر بر ميدارد و به مرد ديگرى سلام ميگويد ( دراين حمله واين گفته معناى بسيار است ) و عاقلان خواهند فهميد ، نه شاعران دوره گرد  ، ونويسندگان  مزدور قلم بدست وأخيرا بايد بعضى خوانندگان را نيز باين جمع اضافه كرد كه هركدام يك. " ماتا هارى" نرينه ميباشتد ، 
شب گذشته ابدا نخوابيدم ، به زشتيهاى اين زندگى  ميانديشيدم كه در كنار همه پليديها وپلشتيها  تنها يك لحطه ، بلى تنها يك لحظه فرصت دارى كمى أب خنك بنوشى وبراى روند دوم زد وخورد آماده  شوى ، 
امروز روز زد وخورد من با سرنوشت است ، لحظات خوب  تمام شدند ، متعلق به دوران خيلى دورى بودند كه من مست وبى پروا وبيخيالى به همه كس وهمه چيز ميخنديدم و مانند يك اسب اصيل. ميتاختم ، ويران ميكردم ، آنچه را كه بر خلاف ميلم نبود رها ميساختم  ،اما ،، اما امروز ديگر أن روزها نيست  .
امروز بازكشتى چندش أور به فطرت وگذشته دارم ، از آنچه  كه فرار ميكردم امروز بايد با أن روبرو شوم ، با  كثافت اين دنيا  ومردمش كه زير نشئه افيون ومواد همه خوى انسانى خودرا از دست ميدهند ، ديگر انسان نيستند ، حيواناتى شهوت پرستند .
ولى با باده بعضى حريفان / فريب چشم ساقى نيز پيوست /

مبين يكسان  كه در اشعار  اين قوم /  وراى شاعرى  چيزى دگر هست

وآن چيز ديگر در اشعار عمادنبود  در اشعار نادرپور نبود ، در اشعار رهى معيرى نبود .
 ، در اشعار براهنى بود ، ميم أزرم بود ، معينى بود ، سايه بود ، گلسرخى بود ، شاملو بود ،  شفيعى كدكنى بود كيانوش  بود ، دكتر رحيمى بود حسن خردمند بود ، اسمعيل خويى بود   و  بقيه را كه خوشبختانه بياد ندارم  اكر هم بياد داشته باشم از بردن نامشان اكراه  دارم  ، پايان 
 ثريا ايرانمنش / اسپانيا/  چهارشنبه ، سيزدهم آپريل ٢٠١٦ ميلادى

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۵

آغوش گرم

گنه کردم ، گناهی پر ز لذت ،
در آغوشی که گرم وآتشین بود .........فروغ فرخزاد

نه ، اما من گنه نکرم  ، تازه از زیر هزاران خروار برگ بر زمین ریخته برخاسته بودم ،  تازه میل داشتم که  با خورشید همراه شوم ،  وشدم،
خورشید از شرق طلوع کرد ، من واو هر دو به زیر نورمهتاب پناه بردیم،  سالها بود که محروم از گرمای خورشید ونور مهتاب در یک سرما میزیستم ، زمستان در قلبم لانه کرده بود  وگاه گاهی رنگ وبرگ خزان را میدیدم ، درخود میسوختم ومیجوشیدم  وباز برمیخاستم همچنان یک » ققونوس»  سرم درون لانه گرم اوراق و به زیر بال وپر خود بودم ،
شبی از دوردستها نسیمی وزید ،  ترسناک بود ، ترسیدم ، آنقدر پا بر زمین کوبید  وآنقدر واژه هارا برسرم فروریخت که ناگهان فریاد کشیدم، اما این فریاد  وخروش از هزاران رعد وبرق بیشتر بود مانند  سنگباره های آتشین بر سر خودم فرو ریخت .

از لابلای توده های ابر تاریک  دستی آهسته لغزید ودامنم را گرفت وکشید وبرد ، باهم بسوی آسمانها پرواز کردیم ، مدتها در آن میان ابرها گردیدیم وسپس دوباره به زمین پر گناه برگشتیم ،  فشار گرم انگشتانش  چون شعله ای آتش بر قلب من فرو ریخت ،  پنجه هایش بر پیکرم لغزید  ، قلب من در سینه ام از حرکت ایستاد وناگهان به طپش افتاد  .
من غافل بودم که در سپیده دم  این دست  مرا در آغوش  فشرده  با داروی حیات چشمانم را از هم گشود ، ناگهان بیدار شدم .....
گنه کردم ، نه  ، لذتی بردم لبریز از بیگناهی ،  غمهارا به دور ریختم ، برخاستم  ودر آرزوی طلوع دیگری نشستم .
این دست گرم او بود ، دست گرم عشق  با آتشی که پیام آور نور بی همتای وجاودانه خورشید بود .

امروز هوا ابری وبارانی ،  اما من مست باده رویای نیمه شب  ، به چشمان بسته وخواب آلود ه او مینگرم ، به موهای پریشانش ، دیگر شبها ، از مرغ شب نخواهم ترسید ، او از سر زمین گمشده ام برخاست وبسویم آمد ،  با کوله باری از شوق با چشمانی به رنگ ستاره های براق آسمان  که پاک  وباز گو کننده درون بی ریایش میباشند ، کمی سردی در میان آنها دیده میشود  واین سردی درد زمانه است  که درانتظار آوای گرمی  نشسته ، او به درگاه خانه ام رسید ، پای بر پاشنه درگذاشت ، سایه اش همچو  قیر داغ بر پیکرم ریخت ومرا سوزاند  نوری از آنسوی پنجر ها به دورن اطاق ریخت ،  گامی به عقب برداشتم ، بسوی نور رفتم ، ، موهایش درتاریکی نیز میدرخشیدند وچشمانش همچنان خیره مرا مینگریستند ، چه درمن دید ؟ 
آه ....داشتم بسوی زمستان گام بر میداشتم  پاییز داشت تمام میشد ، اما او به فصلها دستور ایست داد ، برگشتم به بهار  وتکیه دادم بر بازوان ستبر او  وسینه  پهن اوودر انتظار شب نشستم  ، در خانه من غیر از نفسهای او دم دیگری نیست ، او همه جارا گرفت او مردی  است ، درون کلبه سرد یک عاشق که درفصل خزان داشت برای زمستانش پیراهنی میبافت . پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوازدهم آپریل 2016 میلادی .
حاشیه: »این نوشته را به دوستی تقدیم میدارم که با مهربانیهای بیدریغش بمن روحی تازه بخشید ، به امید پذیرش «ثریا

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۵

ما وبزرگان

هرچه گشتیم دراین شهر  ، نبود اهل دلی
تا بداند غم تنهابی ورسوایی ما 
خوب ، بجای هر نوع صنعتی وپیشرفتی و کشاورزی ما شعر داریم وادب ، وایکاش از این همه درس عبرت میگرفتیم ، آنهارا میخوانیم در موقع دلتنگیها ویا صرف یکی دواستکان شراب الطهورا !
آنچه که من میخواهم بگویم ، یا  .» بنویسم« تازگی ندارد  اما سبب خواهد شد  که نظم  وترتیبی به افکار ما خفتگان درخواب ابدی بدهد ، وحقایق را پیش روی ما  روشن کند  تمام خصوصیات  ملتی متعلق به طبیعت است  وتمام تمایلات  نسبت  به جهانی بودن ویا رفتن وبرگشتن ارواح ،  ، متعلق به روحانیون است ، لقب نژاد دو مفهموم را دریکجا جمع میکند ،  یعنی ناسیونالیزم و»کفر « یا »شرک« بنا براین اگر پا از دایره آنچه روحانیت برای ملتها ساخته بیرون گذاریم مستحق عقوبت هستیم  ، من نمیدانم انسان چرا خودرا مافوق و بهترین مخلوق میداند ؟ در حالیکه هریک به یک قوم ونژادی تعلق دارد وسخت به آن چسپیده وخودرا برتر میپندارد ، هیچ حیوانی در طول زندگیش اینهمه که بشر بخاطر نژاد ومذهبش جگید وکشت ، دچاربحران وکشتار نشده است ،  با نگاهی  با گذشتگان ورفتگان چه درسر زمین ما وچه در خارج از محدوده خاک ما ، میتوان دریافت که قرن بیستم نه تنها قرن خوبی برای بشریت نبود بلکه بدترین قرن در بین قرون گذشته از زمان رنسانی باینسو میباشد ، هنگامیکه به قرن هیجدهم مینگرم وآن غولهای بزرگ وفلاسفه ونویسندگان وموسیقیدانان را میبینم ویا سرگذشت آنها را  میخوانم از خود میپرسم ، درطی این قرون ماچه کردیم گریه گردیم ، شکوه کردیم شکایت کردیم وهمه دل درد داشتیم ، امروز نمیدانم چرا ناگهان بیاد آن ( پیر نامراد سر سلسله یکی از بنیان گذاران دکان درویشی ) افتادم ، او همشهری من بود ومن بخیال آنکه میتواند تسکینی در غربت برایم باشد بخانه او رفتم ، چه ها دیدم ! همه آدمها گویی چهار پایانند  روی چهار دست وپا راه میرفتند ، کسی حق صحبت نداشت ایشان درپشت پرده ودرخلوت با ردای سفید مارک (دیور) مشغول خوردن گز بودند ، عده بیشماری درتاریکی ونور شمع نشسته بودند ، نواری گذاشتند وسخنان پرگهر ایشان پخش شد ، به به ، سروش الهی از آسمان به زمین رسید ! ایشان پس از خواند چند بیت از اشعار نغز وپر معنای خود فرمودند :
اگر بچه  گرگه نکند » یعنی گریه « شیر درپستان مادر نمیجوشد ومادر باو شیر نمیدهد !!! به ، به غجب استلال پر معنا یی ! بنا براین مرتب ما باید گرگه کنیم تا شیر در پستان خدا بجوشد وبما برکت الهی را عطا کند !!! چهل پوند بابت کتابها وجزوه ها دادم وخانهرا ترک گفتم وکتابهارا به درون زباله دانی انداختم .
برگشتم بمیا ناوراق پاره های خودم ،  ودیدم چه انسانهای بزرگی در گذشته راهنمای ما بودند  وبنحوی آگاهانه  وانساندوستانه  ویگانه  چه از لحاظ تاریخی وچه از لحاظ مذهبی مارا روشن ساختند ، برگشتم بمیان همانها که از عشق سیراب بودند ومرا نیز سیراب کردند  پر سرور وشادمان وپر غرور  ، بلی بدون خدا هم میتوان زیست ، انسان خود خدای خودش است  ، نیچه گفت که خدا مارا نیافرید ما اورا آفریدیم ،  من بیشتر به موسیقی ونویسندگان آلمانی علاقه داشتم  کم کم دیگر آنها گم شدند وآمریکا پا بیمان گذاشت ، و امریکای جنوبی و صد البته روسیه ، همه را خواندم ، اما باز برگشتم به آلمان ، موسیقی ایتالیایی کمی سبک وجلفف بنظرم میرسید ، اما موسیقی آلمان عظمتی داشت ، حال اگر آن موسیقدان ضد یک نژاد بود اما ضد بشریت نبود موسیقی را برای بشریت باقی گذاشت ، درقرن بیستم هیچ پیامبری ظهور نکرد وهیچ نویسنده ای پیدا نشد وهیچ موسیقیدانی نتوانست پا به جای پای » واگنر« بگذارد .
امروز پر پریشانم ، ایکاش در سر زمینی دیگر به دنیا آمده بودم وایکاش میتوانستم دل از آن خاک برکنم واینهمه عذاب نکشم .
خوشا بحال فرزندانم ، خیلی کوچک بوند که به خارج آمدند تنها چیزی که بیاد دارند قطاب ، باقلوا وگز است !!! نه بیشتر ابدا آنهمه شور واحساسی را که من بخرج میدهم درآنها دیده نمیشود ، اگر مرا تایید میکنند تنها بخاطر احترام است نه بیشتر و.....من تنها شدم دنیای کوچکی برای خودم ساخته ام بدون پنجره بدون هوا با پرده های سنگین وکلفت وآدمهای زبان نفهم.
تا بعد . ثریا ا اسپانیا / از یادداشتهای گذشته .

آوازه خوان ، نه آواز

شب كذشته ،بت آواز خوان به زمين افتاد وشكست ، خورد شد ، تكه تكه شد ، همه عكسها. ، همه أوازهاى اورا از روى صفحه زندگيم پاك كردم .
سالها دل به صداى او بسته بودم ، مونس شبهاى تنهايم بود ، در كنسرتهايش حاضر ميشدم فريب لبخند  وچهره مهربان اورا خوردم   نميدانستم كه او هم شريك دزد است وهم قافله سالار ، 
همه اورا ميشناسند ، بازى بدى را با ما شروع كرد ، يك شكنجه گر در زندان تكليفش زوشن است ، ميدانى كه شغل او شكنجهـ كردن واقرار گرفتن است  ، يك دزد اگر به خانه تو دستبرد زد ، گرسنه وبيچاره اى بود كه احتياج  اورا ودار باين كار كرده بود ، اما اگر كسى با روح واحساس تو بازى كرد  أنگاه غير قابل بخشش واز يك قاتل خطر ناكتر و بد تر است ، 
حال سر خورده ، در اين فكرم كه همان بهتر راديوى كوچكم را روى موج اف ، ام بگذارم وبه كنسرتها و موزيك غربى گوش بدهم ىديگر اين همتاى بانوى أتشين را نيز به دست آتش جهنم بسپارم تا در درونش بسوزد ،سالها مانند پا اندازان حرفه اى ، جا انداز اين رژيم خونخوار را كرد  وچكونه اين رژيم توانست با مكر وحيله واين قران خوانان جلوى مسجد  ملتى را بخاك وخون كشيده وبفريبد  ؟ هرچند اين اولين  نبوده وآخرينها هم نخواهد بود كار ما ايرانيان فريب  ،مكر ، ريا ، حتى با خداى خودمان نيز در كار رياييم  ؟ 
اوف بر شما ، وطن را به هيچ فروختيد براى جيفه دنيا ، براى شما احساس و عاطفه و شعور وعشق همه كلماتى هستند براى مصرف خارجى !از نيمه شب  مشغول پاك كردن  آثار اويم ، حال ميفهم چرا أن نوازنده تار عليزاده از گرفتن مدال لژيون دونور خوددارى كرد ،اين مدال پاداش خودفروشى وپا اندازى  بعضى هاست .
گرگ زاده عاقبت گرگ شود ، كرچه با آدمى بزرك شود. 
من منكر ايده أليسم نيستم اما هيچ انسانى شعور باطن خودرا فداى هوسهاى خود نميكند ،  معنى زندگى در خود آن نيست  بلكه در چيزهايى عاليتر  است معنى زندگى  در وظيفه وفعاليت خلاقه است ،
بايد  من با هر آنچه كه امروز جمع أورى كرده ام و به أرامش روحى من پرداخته بود وداع كنم ، اين ديوانگى يك انسان است كه تنها زندگى وخود زندگى برايش مهم باشد چنين أدمى براى بدست أوردن اين زندگى كه هدف اوست از هيچ جنايتى روگردان نيست ، چنين أدمى نميتواند در ك كند  كه چرا اين كشمكها  براى امثال ما غير قابل  تحمل است او از كارش  لذت ميبرد واين لذت در همه حال در چهره او هويداست ، انسانها براى هدف مقدسى ميجنگند هيچكجا خانه امنى براى انسان نيست غير از همانجايى كه به دنيا آمده است حال اين امنيت واين خانه اجدادى را در ازاى هيچ نابود سازد تا بتواند از كنج مسجد به منار أزادى سفر كند ودر أنجا عكس بگيرد ، امروز همه چيز در نظرم بى ارزش شد ، همه آنچه را كه روزى با سرسختى جمع أورى كرده   بودم بايد از خودم وزندگيم جدا سازم ، وبياد گفته همسرم افتادم كه ميگفت بجاى اين آشغالها دو عدد قالى را بخود ببر و من خنديدم ، با قالى من خوشحال نبودم ، آه ، اى إرزوهاى بر باد رفته ، اى روياهاى ديرين ، اى روزهاى شيرين با شما هم بدرود ميگويم ، من ديگر از شما نخواهم بود ، خودم هم نيستم ، نميدانم كيستم ، در اروپا هم جنبشهايى بوده اما همه اين جنبشها به پيشرفت انسانها كمك كرد نه بر ضد أهداف انسانى. شاعر وترانه سراينان  مجميز گو ميشود ، كج وراست خم ميشود آواز خوان شهرمان يك خيانتكار از آب در ميايد ، امروز اورا به جهنم فرستادم . 
حال تو، اى يگانه يار ،تراهم بايد بصورت يك درخت خشك ، يك هيمه به دست آتش جهنم بسپارم و يا در كنارت معناى واقعى زندگى را درك خواهم كرد ؟.  پايان رنج نامه من 
ثريا ايرانمنش ،  دوشنبه ١١/٤/٢٠١٦ ميلادى ،  
.

یکشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۵

چپ وراست !

نميدانم اين خاصيت. و تاثير نا پيدا وأسرار آميز آن چيست كه همه بسوى  دست چپ ميروند ودست راست  خودرا از ياد برده اند ، اگر امروز حرف از راست بزنى بنابراين يك كاپيتاليست منفور وزشت ودزد هستى ، اما اگر يك خط شعر مثلا از ولاديمير  نابا كوف بلد باشى وانرا با تامل ومكث بين كلمات بخوانى أدمى با شكوه ، بزرگوار فرهيخته و ، و، و،. هزاران ألقاب و مزايا كه  بتو خواهند داد ، خواهى بود .
پس بنا  بر اين عقل ما فراموش ميشود   در حاليكه عقل وشعور ما ست كه بايد بين دشمن ودوست  را بشناسد وانتخاب كند ، در كشورهاى بدبختى نظير ايران وافغانستان وپاكستان وبنگلادش كه هميشه. زير فشار ديكتا تورى واستبداد بوده روح چب برايشان  درى است كه به بهشت باز ميشود وايكاش به درستى معناى أن را ميدانستند نه اينكه مثلا سيگار خودرا روى دسته سازشان  بگذارند  در زير دود آن وبا صداى انكراصوات خود مشتى چر ندبات بى بند و بى قافيه را رديف كرده به همراه ناله بخورد شعور جوانان پاك باخته بدهند ، 
عقل وشعور ماست كه از هر مواد خامى  چيزى پخته ميسازد. البته من منكر هنر آنسوى مرزها نيستم نويسندگان بزرك موسيقدانان بزر گ كه در زمان خودشان مورد بى لطفى  قرار گرفته يا به تبعيد رفته اند ويا به زندان ، سپس زمان از أنها قهرمان ساخت ،  سر زمين  ما هم دچار نوستالوژى قهرمانى است ، ونميداند رو به كدام قبله نمايد ، وچشم بسته تسليم مطلق ميشود .
من متاسفانه يا خوشبختانه سالها در ميان اين ( چپى) ها بحكم اجبار سرنوشت بسر برده ام ، افكار همان افكار پوسيده قديمى ، اما گفتار طوطى وار از روى كتب جديد ، بيشتر طرفداران أنها تيز جوانان خام  وخالى از قدرت تشخيص بودند  وامروز ؟! 
يا در كنج زندانها  پوسيدند ، يا تير باران شدند ، ويا تتمه زجرها وشكنجه هاى جسمى وروحى را بار كرده  بسوى سر زمينهاى ناشناس پناهنده شده  ودر آنجا در فقر وگمنامى جان سپرده اند . 
دنياى ساخته وپرداخته شده آنها ميداند  عواطف نا پخته و مواد خام است كه با قدرت كامل ميتوان بر آن نقش گذاشت  واز آن شكل ساخت  ، جملاتى كه نامفهومند  مانند ( ضربه هاى  نزديك شدن  به شبهنگام راز آلوده ) !!! اگر شما معناى أنرا ميدانيد براى اين فرد بيسواد تشريح بفرماييد . 
امروز هم مشغول نبش قبر دوهزارساله هفتهزار ساله  ودر انتظار سروش ايزدى وهديه درخواب   مشغولند ،دزدان هم مشغول چپاوول حتى به كوچكترين نها ل و درخت هم رحم نكرده اند ،

درسينه شب ناگهان از خواب پريدم ، و  گفتم ايكاش در زهدان من  پيكرى ساخته ميشد  وزاده ميشد كه ثمره عشق است ،نيازى به هيچ  ماما  ويا دايه اى نداشت  پيكرى بود. كه از ريشه عشق بيرون زده وحال ميرفت تا درختى شود ، واين تنها يك خيال بود ، يك رويا بود ، نه به چب ميانديشيدم نه به راست ، به اصالت أن درخت تناور ميانديشيدم كه در خواب بود وداشت روياى  دنياى بهترى را مزه مزه ميكرد .
پيكر تنها خود نميتواند سازنده باشد  چشمانم به سقف دوخته شد انوار طلايى نور چراغهاى بيرون  به عقلم نهيب زد كه اى خفته أشفته ، بكجا سفر ميكنى ؟ 
هيچكس نيست ، همه هيچند  وتو چه ميخواهى بسازى ؟ از كدام مواد ؟  آنكه هستى ميدهد تو نيستى تو هستى را در بطن خود نگاه ميدارى ، روحش ميدهى ، با پستانهايت اورا تغذيه ميكنى ،اما هستى بخش كس ديگرى است ، همان نرينه كه راه چپ و راست را برايت ايجاد ميكند ،در پيكر  تو جز خيال وانديشه چيز ديگرى نيست . 
سنگ خارا  شكاف برداشت  وگداخت   وكذاشت تا او نخستين كسى باشد پاى بر أن بگذارد  ،بخوبى ميدانم كه هيچگاه سنگ را زير پاهاى محكم واستوارش لگد كوب نخواهد كرد .
خود او يك تراشيده شده دست هنرمندى از تكه هاى سنگ است و زاده او نيز سنگ خواهد بود با ...... پايان
تقديم به بهترين ها به پاس لحظات  خوبى كه برايم به ارمغان آورد . . 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، ٢٢ فروردين ١٣٩٥ / برابر با دهم أپريل دوهزارو شانزده ميلادى / 

شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

اهل هرجا که باشی///

 امروز از آن روزهای بد بدبد منست ، روز بیحوصلگی وروز مرافعه با باد ، در مسیر باد نشسته ام ، ایکاش این بهار دلپذیر زودتر تمام میشد ، ومن میتوانستم نفس بکشم /
بیادم آمد ، آنروز که  دودست  کوچکش را میان در اطاق بازکرده بود وفریاد میکشید :
اگر مردی بعنوان همسر تو وارد اینخانه شود اورا خواهم کشت ! 
هنوز چهارده ساله بود ومن هنوز جوان بودم وسیل خواستگاران !!! آها ، ( یک بیوه جوان وزیبا با ثروتی فراوان !!! ،) اما نگفت اگر روزی زنی وارد این خانه شد ، تو باید چکار کنی ؟
نه نگفت ، خیلی زود هم رفت ، روز گذشته که عکسهای اورا دریک کنفرانس دیدم ، ویدیوی مصاحبه اش را با تلویزیون دیدم ، نه خوشحال بودم ونه باعث افتخارم شد مانند یک  آشنا به تماشا نشستم وسپاس گذارش بودم که بجای هر نوع کثافتکاری خودرا تا اینجا بالا کشانده حال صاحب سه فرزند یک همسر زیبا . ومن ؟ کجایم؟ 
همان پرستار مهربانی بودم که کارم تمام شده باید بروم ، اما کجا؟  با کی ؟ چگونه؟  نه مملکتی دارم ؛ نه خانه ای  نه باغی ونه ملکی ، واین تنها داستنان من نیست ، امروز مانند یک کیسه بوکس وسط زمین وآسمان ایستاده ام ، تلفن زنگ میزند ، دخترک با بینی گرفته گلوی بغض کرده ، چی شده ؟ اوهو .اوهو اوهو ؟ چی شده ؟ 
هیچی دیروز ماشینم وسط اتوبان ایستاد ، 
خدای من ، عیبی ندارد درست میشود نشد یکی نازه بخر ، 
نه ، من ماشینم را دوست دارم !! مانند ملافه اش  به هنگام بچگی شبها به آهستگی میبایست ملافه را از میان دستهای کوچکش بیروم بکشم بشویم خشک کنم بگذارم کنارش تا بیدار میشود گریه کنان به دنبال ملافه اش ندود ،
تلفن زنگ میزند ، صدای گرفته از دوردستها ، هان تویی پسرم چی شده ، هیچی بچه ها بیمارند و غیره وذالک 
 تلفن زنگ میزند ، آوه ماما خسته شدم  دیگر واقعا باید توی این دنیا !!!! 
اما کسی نمیپرسد حالت چگونه است ؟ شب را چگونه گذراندی؟ صبحت بخیر ! 
شب گذشته وسط اطاق ناگهان حالم بهم خورد ، سرم گیج رفت  وقلبم به طپش افتاد  ، همه پنجره هارا باز کردم هوا ایستاده بود ساکت ،  گویی دنیا هم ایستاده بود ، ومن نفسم بالا نمیآمد مدتی طول کشید تا حالم بهتر شد ساعت از هفت گذشته بود رفتم درون تختخوابم افتادم حوصله هیچکس وهیچ چیز را نداشتم ، وندارم ، تنها به یک نخ آویزانم .
واین بود نتیجه آنهمه زحمات شبانه روزی ما مادران باز نشسته، 
بیاد نادیه بودم ، حد اقل مونسم بود تنبان نمیپوشید یک پیراهن بلند و یک روسری بزرگ اما زیر خالی بود !! میگفت آلرژی دارم  او هم رفت ، تقصیر خودم بود ، ( بماند)  .
اینهارا برای چی مینویسم ؟ برای کی مینویسم؟ برای پناهندگان وآوراگان ؟ یا آنهاییکه ایرانرا به ویرانی کشاندن حال در آن بالا بالاها نشسته ادای مادام دوبواررا درمیاورند ودیگری مانند ژنرال دوگل طرح سکولارسیم را برای ایران میکشدد سومی فحش میدهد چهارمی نطق میکند پنجمی طعنه میزند ششمی دستمال به دست گرفته  خایه عربهارا ماساژ میدهد  هفتمی پیام میفرستد هشتمی چشم به دنبال گذشته ونبش قبر ومردگان دارد ، اینهارا برای کی مینویسم؟  من کسی نیستم که تن بقضا داده ورضا شوم زنی هستم پرشور وصاحب اندیشه صاحب یک اصل پاک  ، نمیتواتنم به دنبال هر کره مادیانی روان شوم ویا مجیز هر بی سر وپایی را بکنم که مثلا ، چی؟ میجنگم تا جان درپیکرم باقیست میجنگم حتی با سرنوشت هم دست وپنجه نرم میکنم تسلیم نمیشوم ، 
نه ، تسلیم نمیشوم ، فردا روز دیگری است  باید برخیزم وبر میخیزم مهم نیست کسی دیگری با من نباشد مرا با روباهان وشغالان  گرسنه کاری نیست . من انسانم . تمام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه/ 9 آپریل دوهزارو شانزده میلادی

نويسندگى

روز گذشته ميان كتابهايم چشمم به كتابى افتاد با جلد  قديم شيرازى دار  وتقريبا كهنه ، من كتابهايمرا ميشناسم  آنها روح مند اين يكى گويا يك غريبه بود ولابد كسى آنرا بمن داده تا بخوانم  وبأمور نويسندگى !! آشنا شوم  ، أنرا باز كردم  درصفحه اول نام نويستده وتاريخ انتشار أنرا ديدم ، اووووه متعلق به سالهاى خيلى قبل از انقلاب  بود و نويسنده دستور نويسندگى را شرح ميداد ،ومعلوم بود كه ان پايان نامه تحصيلى أوست ، چون بيشتر مطالب را تلخيص كرده ويا از روى كتب ديگران نسخه بردارى كرده بود منجمله از روى كتاب مرحوم اجل دكترين وبنيان گذار  اسلام نوين  " على شريعتى" !!! 
ميل ندارم . در باره او بنويسم ، آنچه مرا ودار باين  نوشته كرد طرز بيان آن معلم كه دستور نويسندگى  را صادر كرده بود براى معنى يك كلمه چند خط لازم بود تا توضيح داده شود كه مثلا ايشان آب نوشيدند  ! متاسفانه از كتب بعد از انقلاب غير از آنهاييكه در خارج آنهم بيشتر سياسى ميباشند چيزى در دسترس تدارم تا با فرهنگ نوين   و پر بار امروزى ايران أشنا ويا نويسندگانشان را بشناسم ، قلم وبيان وعرض اندام در آن ديار ممنوع است در حاليكه در قران خودشان در اول سوره "نون والقلم" خداوندگار به قلم سوگند وآنراپايه  واساس دانش ومعرفت دانسته اند ،
بهر روى اين كتاب  مرا بفكر انداخت كه چرا اكثر نريسندگان وشاعران گذشته ما سعى بر اين داشتند كه كلمات قلمبه در نوشته هايشان بكار برند  شايد در زير اين كلمات احساس بزرگى بيشترى ميكردند شعرا اكثرا اشعارشان بسبك عراقى هندى وخراسانى بود كه خوب خود مبحثى جدا گانه است  ، من اولين بار كه كتاب " يك وجب خاك خدا" را خواندم تعجب كردم. براى اولين بار زبان محاوره اى وروز مره در أن سبك بكار رفته بود ، ساده نويسى را از همينگو ى أموختم  طرز نامه نويسى وگفتار را از " نويسنده  فرانسوى" ژرژ ساتد"  كه بيشتر حركاتش مردانه وچه بسا دو شخصيتى بودوأن مرد نحيف وبيمار  مسلول " شوپن" را مانند فرزندى زير بغل  خود گرفته بود كه صدمه اى نخورد.  نوشته هاى ژرژ ساند. فوق العاده روان و ساده وبى هيچ پيرايه اى است ، متاسفانه در سالهاى بعد از جنگ دوم جهان ، بيمارى سوسياليزم بين تمام نويسندگان وشعرا وموزيسينهاى بزرگ دنيا رواج پيدا كرده ، همه رو بسوى أن قبله بى بنياد كرده بردند ونسيم أن دامن. بيشتر نويسندگان  ما را هم گرفت و چون راهرا بلد نبودند  يا در ميانه راه ميماندتد ويا اگر به آخر ميرسيدند سر گشته وحيران  بر ميگشتند  ، تعداد زيادى از اين گونه هنرمندان خارجى وداخلى هنوز زتده اند  .

حال  روز گذشته در ميان. كلمات اين كتاب سر در گم شده احساس أدمى را داشتم كه راه صاف را رها كرده  واز تپه ها وسنگلاخها بالا ميرود و باز ميرسد به اول راه ، الان  نام نويستده را فراموش كرده ام از شدت گرما بيدار شدم واين نوشته  را شروع كردم . 
بهرروى در كنج اين ويرانه من شانس اينرا تدارم كه روزى مانند نويسنده  " هرى" پاتر  مشهور شوم أنهم به زور تبليغات !! وشأنس أنراهم ندارم كه مارگارت ميچل شوم تا نامم در  رديف نويستدگان جاودانى ثبت شود واصولا أيا نويسنده  ام!! يا دارم انشاى روزانه را  مينويسم  آنهم  با دخالت " جناب گوگل" كه اصرار دارد كلمات مرا تغيير بدهد واين صفحه كوچك وناقابليتم  كه مرا با دنياى  خارج مرتبط كرده است ،
داستانهاى زيادى نوشته ام كه همه در گوشه اى خوابيده اند وخاك ميخورند ديگر امروز كسى حوصله داستان وبلند  را ندارد ، با چند كلمه  همه چيز بيان ميشرد ، اما من هنوز روى  ريل صاف  خودم راه ميروم ، گاهى فيلسوف ميشوم ؟؟!!!! گاهى يك احمق وزمانى يك عاشق از بند  گْسيخته ، اگر حوصله كنم گاهى هم طنازى ميكنم و طنزى  مينويسم نه براى ختده بلكه براى به در أوردن عده اى بى خيال  ،
ديروز بر حسب اتفاق عكس پسرم را در صفحه اى از "گوگل " ديدم ، هفته هاست كه اورا وبچه هايش را تديده ام يا من بيمار بودم يا آنها بيمارند ، تنها ( صدا هست وسيما)  قبلا روى تلگرام  ميشد حرف زد  خوشبختانه  گوشى امرا بخشيدم  ايميل يا كاهى زنگ تلفن خانه ، 
حال ميفهمم چرا اكثر زنان ومردان اين ديار الكلى  ومعتاد شده اند و در ديار ما ، مومن ، همه تنها هستيم ، تنها ترس از تنهايى انسانرا ودار ميكند كه بهر طنازى ورشته اى خودرا به دار بكشد . روز گذشته دوستى نازنين بمن تبريك گفت براى موفقيت پسرم ، برايش نرشتم :
آيا تا بخال ديده اى در كنار يك آدم مشهور ونامى ، مادرش ونام مادرش بتشيند ؟ اما همسر وتعداد معشوقه ها در صف اولند  پسرم كتابهاى در زمينه تخصصى نوشته وبه چاپ رسانده اما اول از همسرش تشكر كرده سپس از فرزندانش و دست آخر هم يادى از مادر كه هميشه در كنارش بوده است !!! ، 
ثريا ايرانمش ، شنبه ٩ آپريل دوهزارو شانزده ميلادى ، اسپانيا ،

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۵

دیپلم من

 چندی پیس نزیدک عید کریسمس یک پاکت برای من رسید ! درونش یک تقویم زیبا بود ویک نامه که که بالای آن S.O.S فامیلی  چاپ شده بود ، منهم از آنجایی که همیشه افسار بر گردنم بسته واحساسا  ت بانوی ( قلورانس نایتنیگلی) بمن دست میدهد ، فورا مقداری پول درون پاکت گذاشتم وبه آدرس آنها پست کردم خوب یک فامیلی هم غذا داشته بانشد خوب است !!! نامه بعدی رسید با یک دسته چک چاپ شده که اگر میل دارید بما کمک برسانید از این دسته چک استفاده کنید آنرا ببانک بدهید امضا کنید همین !! آنرا کناری گذاشتم موضوع فراموش شد .
من کمتر شماره حساب بانکیم را بجایی میدهم البته خودشان  دارند دروغ چرا تعداد نفسهای مرا میشمارند ، روز گذشته یک پاکت بزرگ برایم رسید ، سفید تنها نام وآدرس من روی آن بود آنرا باز کردم ، او........وه..... یک دیپلم با مهر وامضای اربابان بزرگ !!! مهر هم الکی نبود از آن مهرهای بقول خودمان لاک ومهر  قرمزبود ، خوب  دیپلم طلای بانوی مقدس !!! ؟ اهه ؟ از کی تابحال من مقدس شده ام ؟  ( هرچند بودم) !!!!  دیپلم را باید قاب کنم وبه دیوار بزنم من این جانب بانو ثریا ایرانمنش ملقب به بانوی مقدس  از این پس در خدمت شما هستم ! 
امروز داشتم فکر میکردم چه کار احمقانه بود کاش شماره حسابمر ا داده بودم بلکه برای فرار از جنگ وگریز( پرونده پاناما کمی از پولهایشانرا به حساب من میرختند !!! )خوب منهم میتوانستم ، میتوانسم چی؟ هیچی صورتم را جراحی کنم لیپووسکشن کنم !!! بعد در کسوت یک دختر مامانی راه بیفتم با النگوها وساعتها طلای گوچی وانگشتر کارتیه ولباسهای برند مارک فلام همو سکسوءل بروم  ..... بروم کجا؟ 
عجب خری هستی تو زن ، کار هر خر نیست خرمن کوفتم ، گاو نر میخواهد ومرد کهن ، تو زن کهن هستی ، نگاهی به آیینه انداختم ، خودم بودم ، خودم وچقددر این زن درون آیینه را دوست میدارم .
حال من مانده تم که این دیپلم از کجا آمده از همان موسسه اس. او. اس.؟ یا  از دربار واتیکان ؟ چه خوب میشد میرفتم واتیکان آنجا بلکه چند کشیش خوشگل را از راه بدر میکردم !!!
خوب ، امروز جمعه است . مرده ها آزادند ، منهم باید بروم خرید هفتگی ، وشب دوباره بنشینم به ستاره هانگاه کنم ببینم کدام ستاره بمن نزدیک میشود وآیا ( او) با ستاره اش میاید ؟ ودوباره چشمانرا ببندم وسوار بر ابر خیال بشوم وبروم به آن سوی کوهها ، ابشارها ، درب خانه ای بکوبم ، زنی درب را به رویم باز میکند ، میپرسد با چه کسی کار دارید؟  من چه دارم بگویم ، او مرا نمیشناسد ، هیچکس در آنسوی قاره مرا نمیشناسد ، اگر هم بشناسند خودشانرا میزنند به بیراهه چون بدهکار منند ،
امروز هوا آفتابی ، گرم ، داشتم از خرید نان برمیگشتم دیدم زنی مرا محکم در بغل گرفت ، آه  «پاکی »همسایهمان بود با آن هیکل بزرگش من درون سینهای بزرگ او گم شده بودم ، میپرسید کجایی ، مدتی است ترا نمیبینم ، گفتم درهمان زندان انفرادی ، گقت : لاغر شده ای اما خوشگلتر !!! خندیدم ، حواستم بگویم ثمره عشق است اما میدانستم او نخواهد فهمید ، باز مرا بوسید وگفت من پایین هستم اگر کاری داشتی فورا سرت رااز بالکن پایین کرده ومرا صدا کن ، خوشحال شدم ، اینها همه نعمت است که محله ای ترا بشناسد وترا دوشت بدارد . باو نگفتم که قدیس شده ام !!! باید صبر کنم تا از واتیکان برایم دعوتنامه بفرستند ؟؟!!! آه چه دنیای بلبشویی داریم .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه / 8/4/ 2016 میلادی /