چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۵

عماد

با ضعف وسستى. رخوت بيدار واز جاى برخاستم ، بيادم نمي أمد كى وچه ساعتى غذا خوردم ، ميدانستم كه شب شام نخورده بودم وتمام اوقاتم صرف اشعار عماد وزندگى عاشقانه او گذشت " عماد خراسانى " همين ، نه بيشتر. نه نوه فلان  الملك بود ونه نتيجه أفلاطون ونه سالار سخن  ، مردى وا رسته ،. با منشى بزرگ وعاشقى پاك باخته ، كمتر كسى از زندگى عاشقانه او باخبر است وكمتر كسى اورا ميشناسد ،
شور وحد  آمد. غزل را تار وپود 
هركه شورش بيش ، او خوشتر سرود 
وچه عاشقانه سرود و اشعارش را مانند  معلم خود  " حافظ" اين سو وأنسو پراكنده ساخت نه نظمى به آنها داد ونه آنهارا در مجلدات چرمى وحروف طلايى به چاپ رساند ، ، تنها دوستى مهربان  توانست كمى از غزلهاى اورا جمع و دريك ديوان به چاپ برساند ، چندين كتاب نوشت ، چند كتاب ترجمه كرده بود  ، اما همه نزد  خواهرش ماند ، او دو خواهر داشت ويك برادر كه از مادر جدا بردند عماد چهارساله بود كه مادرش را از دست داد ، او شاعر به دنيا أمد  نه مجيز گوى
 سلطان شد ونه مداح رهبرى  ، در سكوت هم مرد، روز كذشته پس از يك سلسله شور واشتياق از داشتن لحظات خوبم در ميان اين دوستان بى زبان ،  ناگهان ديوان او جلوى  چشمانم سبز شد ، آنرا برداشتم وتا نزديكى هاى طلوع اشعار اورا خواندم ، در بعضى جاها گريستم و دانستم كه سر انجام هر هاى وهوى يك سكوت است اما  آنچه بجا  ميماند اصالت وواقعيت است ، همه آمدند  سرودند سر زمينى را به خاك  وخون كشيدند ، مجيز امام وشاه ورهبر را گفتند سپس مانند حباب تركيدند روى يك بركه ، روى يك گنداب ، اما " عماد" ما تا عرش خدا راه پيمود 
آتشى در ديگدان  بايدش 
 تا ز روزن دود بيرون أيدش
او هم مانند من ، كارى بكار دنيا  وآدمهايش نداشت ، لحظه هارا محترم وعزيز ميداشت ، آن لحظه هاى خوبى كه بى معشوق اما با مى ومطرب بود ، معشوقه او زنى محترم وداراى همسر وخانواده بود ، عماد را بيتابانه  دوست ميداشت  سرانجام كار او بخودكشى رسيد وعماد  تا آخر عمر گرد هيج زنى وهمسرى نرفت ودر سوگ معشوقه نشست ،
خوب، زندگى پر بى معنا ست ، بايد لحظه هارا محكم دريافت ، بقول فروغ شايد زندگى همان رخوتى  باشد بين دو هم آغوشى ، شايد لذت سيگارى باشد ، پس ازيك كامروايى و  شايد زندگى همان مردى باشد كه در كوچه كلاه از سر بر ميدارد و به مرد ديگرى سلام ميگويد ( دراين حمله واين گفته معناى بسيار است ) و عاقلان خواهند فهميد ، نه شاعران دوره گرد  ، ونويسندگان  مزدور قلم بدست وأخيرا بايد بعضى خوانندگان را نيز باين جمع اضافه كرد كه هركدام يك. " ماتا هارى" نرينه ميباشتد ، 
شب گذشته ابدا نخوابيدم ، به زشتيهاى اين زندگى  ميانديشيدم كه در كنار همه پليديها وپلشتيها  تنها يك لحطه ، بلى تنها يك لحظه فرصت دارى كمى أب خنك بنوشى وبراى روند دوم زد وخورد آماده  شوى ، 
امروز روز زد وخورد من با سرنوشت است ، لحظات خوب  تمام شدند ، متعلق به دوران خيلى دورى بودند كه من مست وبى پروا وبيخيالى به همه كس وهمه چيز ميخنديدم و مانند يك اسب اصيل. ميتاختم ، ويران ميكردم ، آنچه را كه بر خلاف ميلم نبود رها ميساختم  ،اما ،، اما امروز ديگر أن روزها نيست  .
امروز بازكشتى چندش أور به فطرت وگذشته دارم ، از آنچه  كه فرار ميكردم امروز بايد با أن روبرو شوم ، با  كثافت اين دنيا  ومردمش كه زير نشئه افيون ومواد همه خوى انسانى خودرا از دست ميدهند ، ديگر انسان نيستند ، حيواناتى شهوت پرستند .
ولى با باده بعضى حريفان / فريب چشم ساقى نيز پيوست /

مبين يكسان  كه در اشعار  اين قوم /  وراى شاعرى  چيزى دگر هست

وآن چيز ديگر در اشعار عمادنبود  در اشعار نادرپور نبود ، در اشعار رهى معيرى نبود .
 ، در اشعار براهنى بود ، ميم أزرم بود ، معينى بود ، سايه بود ، گلسرخى بود ، شاملو بود ،  شفيعى كدكنى بود كيانوش  بود ، دكتر رحيمى بود حسن خردمند بود ، اسمعيل خويى بود   و  بقيه را كه خوشبختانه بياد ندارم  اكر هم بياد داشته باشم از بردن نامشان اكراه  دارم  ، پايان 
 ثريا ايرانمنش / اسپانيا/  چهارشنبه ، سيزدهم آپريل ٢٠١٦ ميلادى