با ضعف وسستى. رخوت بيدار واز جاى برخاستم ، بيادم نمي أمد كى وچه ساعتى غذا خوردم ، ميدانستم كه شب شام نخورده بودم وتمام اوقاتم صرف اشعار عماد وزندگى عاشقانه او گذشت " عماد خراسانى " همين ، نه بيشتر. نه نوه فلان الملك بود ونه نتيجه أفلاطون ونه سالار سخن ، مردى وا رسته ،. با منشى بزرگ وعاشقى پاك باخته ، كمتر كسى از زندگى عاشقانه او باخبر است وكمتر كسى اورا ميشناسد ،
شور وحد آمد. غزل را تار وپود
هركه شورش بيش ، او خوشتر سرود
وچه عاشقانه سرود و اشعارش را مانند معلم خود " حافظ" اين سو وأنسو پراكنده ساخت نه نظمى به آنها داد ونه آنهارا در مجلدات چرمى وحروف طلايى به چاپ رساند ، ، تنها دوستى مهربان توانست كمى از غزلهاى اورا جمع و دريك ديوان به چاپ برساند ، چندين كتاب نوشت ، چند كتاب ترجمه كرده بود ، اما همه نزد خواهرش ماند ، او دو خواهر داشت ويك برادر كه از مادر جدا بردند عماد چهارساله بود كه مادرش را از دست داد ، او شاعر به دنيا أمد نه مجيز گوى
سلطان شد ونه مداح رهبرى ، در سكوت هم مرد، روز كذشته پس از يك سلسله شور واشتياق از داشتن لحظات خوبم در ميان اين دوستان بى زبان ، ناگهان ديوان او جلوى چشمانم سبز شد ، آنرا برداشتم وتا نزديكى هاى طلوع اشعار اورا خواندم ، در بعضى جاها گريستم و دانستم كه سر انجام هر هاى وهوى يك سكوت است اما آنچه بجا ميماند اصالت وواقعيت است ، همه آمدند سرودند سر زمينى را به خاك وخون كشيدند ، مجيز امام وشاه ورهبر را گفتند سپس مانند حباب تركيدند روى يك بركه ، روى يك گنداب ، اما " عماد" ما تا عرش خدا راه پيمود
آتشى در ديگدان بايدش
تا ز روزن دود بيرون أيدش
او هم مانند من ، كارى بكار دنيا وآدمهايش نداشت ، لحظه هارا محترم وعزيز ميداشت ، آن لحظه هاى خوبى كه بى معشوق اما با مى ومطرب بود ، معشوقه او زنى محترم وداراى همسر وخانواده بود ، عماد را بيتابانه دوست ميداشت سرانجام كار او بخودكشى رسيد وعماد تا آخر عمر گرد هيج زنى وهمسرى نرفت ودر سوگ معشوقه نشست ،
خوب، زندگى پر بى معنا ست ، بايد لحظه هارا محكم دريافت ، بقول فروغ شايد زندگى همان رخوتى باشد بين دو هم آغوشى ، شايد لذت سيگارى باشد ، پس ازيك كامروايى و شايد زندگى همان مردى باشد كه در كوچه كلاه از سر بر ميدارد و به مرد ديگرى سلام ميگويد ( دراين حمله واين گفته معناى بسيار است ) و عاقلان خواهند فهميد ، نه شاعران دوره گرد ، ونويسندگان مزدور قلم بدست وأخيرا بايد بعضى خوانندگان را نيز باين جمع اضافه كرد كه هركدام يك. " ماتا هارى" نرينه ميباشتد ،
شب گذشته ابدا نخوابيدم ، به زشتيهاى اين زندگى ميانديشيدم كه در كنار همه پليديها وپلشتيها تنها يك لحطه ، بلى تنها يك لحظه فرصت دارى كمى أب خنك بنوشى وبراى روند دوم زد وخورد آماده شوى ،
امروز روز زد وخورد من با سرنوشت است ، لحظات خوب تمام شدند ، متعلق به دوران خيلى دورى بودند كه من مست وبى پروا وبيخيالى به همه كس وهمه چيز ميخنديدم و مانند يك اسب اصيل. ميتاختم ، ويران ميكردم ، آنچه را كه بر خلاف ميلم نبود رها ميساختم ،اما ،، اما امروز ديگر أن روزها نيست .
امروز بازكشتى چندش أور به فطرت وگذشته دارم ، از آنچه كه فرار ميكردم امروز بايد با أن روبرو شوم ، با كثافت اين دنيا ومردمش كه زير نشئه افيون ومواد همه خوى انسانى خودرا از دست ميدهند ، ديگر انسان نيستند ، حيواناتى شهوت پرستند .
ولى با باده بعضى حريفان / فريب چشم ساقى نيز پيوست /
مبين يكسان كه در اشعار اين قوم / وراى شاعرى چيزى دگر هست
وآن چيز ديگر در اشعار عمادنبود در اشعار نادرپور نبود ، در اشعار رهى معيرى نبود .
، در اشعار براهنى بود ، ميم أزرم بود ، معينى بود ، سايه بود ، گلسرخى بود ، شاملو بود ، شفيعى كدكنى بود كيانوش بود ، دكتر رحيمى بود حسن خردمند بود ، اسمعيل خويى بود و بقيه را كه خوشبختانه بياد ندارم اكر هم بياد داشته باشم از بردن نامشان اكراه دارم ، پايان
ثريا ايرانمنش / اسپانيا/ چهارشنبه ، سيزدهم آپريل ٢٠١٦ ميلادى