چهارشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۶

میوه کال جنگل



من به میهمانی دنیا رفتم ، 
من به دشت اندوه ، من به باغ عرفان ، 
من به ایوان چراغانی دانش رفتم 
 رفتم از پله های مذهب بالا  ، تا ته کوچه تنگ تا هوای خشک استغناء
تا شب خیس محبت رفتم .............."سهراب سپهری"
-------
 حال برگشته ام   از میهمانی دنیا واز دالان مذهب ، شده ام : سرباز گمنام که کارم این است برای دیگران مطالب جالبشان را  انتشار بدهم ، درهمین حد ، نه بیشتر ، چرا که من _ جزء _ آن مردم نیستم ، سالهاست که نیستم وهیچگاه نبوده ام .

در انتظار هیچ آوازای ویا سرود آسمانی نیستم ،  تنها برای خود آواز میخوانم  سرودهایی که درآن قدرت خاموشی نمایان است .
نه ناله میکنم ونه فریاد میکشم  ونه غرشی  اگر چه همه سرودهایم را گم کرده ام  ، حال خاموشی را یافته ام  دیگر دنبال کلمات درشت وخشن وافشا گر نمیروم  دیگر فریادی نخواهم کشید  گوشم نیر دیگر  برای شنیدن خاموشی است نه برای  فریاد ، 

چه راه تاریکی را پیمودم که امروز از خاطره اش حتی وحشت میکنم  وحاموش راه رفتم  همه را آزمایش کردم  وباز درخاموشی گم شدم  قدرت اجتماعی نامانوسی داشت شکل میگرفت  آرام وبا احتیاط  ، برای آنکه سخنانم فتنه بر نیانگیزد سکوت کردم اما میدانستم عاقبت کار چه خواهد شد  ، زبانم  گاهی پرده های قدرت را از هم پاره میکرد  بنا براین خا.موشی بهترین  راهی بود که یافته بودم .
امروز سینه ام زندان ناگفتنی هاست  واز صدای گوش خراش این زندانیان بی زبان سینه ام دردگرفته  با عقلم خلوت  کردم  وبا هم اندیشیدیم که باز خاموشی بهتر است .

آه چه همه غوغا دردلم برخاست ، درهر عبارتی سرودی بود که دیگران از مفهموم آن بیخر بودند من مانند سطرهای میان خطوط یک کتاب کهنه در گوشه ای افتاده بودم  با فاصله های منظم وسفید وبه تماشای عابرینی بودم که از کنارم میگذشتند .

امروز دلم گرفته ، هوا بی اندازه گرم است کارم این است که رد خورشیدرا بگیرم وشکار کنم وروی اینستا گرام بگذارم خورشید خدای من است ومن راه اورا گم نمیکنم .

امروز مصاحبه جناب ولایتعهدی را با رادیو فردا دیدم شبیه پدرش شده اما نه با شعور ومغز ودانش او بلکه یک بیزنس من  به سود زیان میاندیشد و تنها بفکر منافع خودش میباشد . برای او سر زمین ایران با هند فرقی ندارد ، ابدا بایشان نظری ندارم ومیلی هم ندارم دوباره کلئوپاترای ایرانی  به همراه پسرش واردشود مردم هل هله میکشند وقربانی میدهند ودوباره باز امامی سراز کیسه مارگیری بی بی سکینه درمیاید. نه بمن ارتباطی ندارد .

چه امید ببندم یا نبدم برای من آن سر زمین همانند پاکستان است درآنجا غریبه ام با مردمی ناشناس ودروغگو ونا سپاس وبی مقدار ، رهبری کردن براین ملت هیچ افتخاری ندارد . همه زنده بگورانی هستند  که برگور سایر مردگان بوسه میزنند  و" شهرت" بوسه هایی است که به زنده بگوران هدیه میشود .

برایم دیگر همه چیز تمام شده . حال بفکر این هستم که دختر کم در یک  راهپیمایی کوتاه راهش را گم کرده بود وسرا ز های وی درآورده بود به همسرش زنگ میزدند تا اورا بیابد وبخانه برگرداند ، ایا دجار بیماری شده ؟ این اولین بار نیست وآخرین بار هم نخواهد بود . به آن یکی میاندیشم که دل دردهایش همه زندگی اورا سیاه کرده است وهنوز نگران بچه هایش میباشد . وبقیه ......

بنا براین زندگی من هدیه ای  نیست که ازجانب خدایان بمن اهدا شده باشد همه تلاشم را کردم به کجا رسیدم ؟ خودمرا دربست دراخیتار یک دیوانه مجنون الکلی ومعتاد گذاشتم  زمانی فهمیدم که دیگر خیلی دیر شده بود ، خیلی ، تنها توانستم بقیه وجودم را بابچه ها نجات دهم واورا بحال خود بگذارم تا درکثافت خود غرق شود وبمیرد . دیگر میل نداشتم عرض اندام کنم دیگر میلی به ساختن چیزی نداشتم وندارم ، وخسته ام 
------
چیز ها دیدیم درروی زمین  ، کودکی دیدم که ماه را بو میکرد ، (ومردانی را دیدم که عکس امامی را  درما ه دیدند )
قفسی دیدم با درب های آهنی وخاکستری که پرندگانم درآنجا زندانی بودند 
وتاریکی پر پر میزد 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / 31/05/ 2017 میلادی / اسپانیا //

سه‌شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۶

تا بکی !!!

تابه کی اندیشه  این عالم پرشور کنی 
دست تا چند در این خانه زنبور کنی 

خلوت خاص تو بیرون ز فلک خواهد بود 
خانه گل  چه ضرورست که معمور کنی 

رستم از سیلی تقدیر بر خاک  افتاده است 
 تا بکی تکیه بسر پنجه تقدیر کنی .........با زهم صا ئب تبریزی آمد 
------
نوشتن خاطرات ودفترچه هارا کنار گذاشتم نه حوصله دارم ونه اینکه میل دارم باز مضاعف بکشم  ، کسی چه میداند شاید من جزء اولین زنان خوشبخت دنیا بودم که توانستم خیلی زود از دست وپنجه کثیف وزندان آن مرد فرار کنم دستی نا مریی مرا باینسو آورد . حال پسرم را میبینم که چگونه چهار هزار نفر را مینشاند وبرایشان خرف میزد وآنها برایش کف میزنند دردلم میگویم " 
حاک ترا برد تا امروز نتوانی افتخار را ببینی البته این افتخار برای من است تو با پولهایت  بسرای باقی رفتی .شاید هم دیگر پولی در بساط نداشتی ومیدانستی که منهم بتو کمک نخواهم کرد ، قلبم جریحه دار شده بود وخون از ان میچکید حال که مرهم را گذاشته ام وزخم پینه بسته چرا دوباره آنرا باز کنم ؟.

دنبال چند داستانی بودم که نمیدانم کجا هستند  رونوشت آنهارا را برای ویراستارهای ونویسندگان بزرگ! در المان وامریکا فرستادم تا آنهارا ادیت کنند ومخارج چاپش را میدادم چه بسا برای خود برداشتند . مهم نیست همه دراینجا محفوظند .
امروز روز بدی را داشتم ساعت نه میبایست به بیمارستان میرفتم یکهفته است که دوش حمام ندارم تا امروز با سختی داماد جانم دوش را وصل کرد اما من دیگر رمق ندارم صبر کرده ام تا دخترک عصر بخانه برگردد ومن بتوانم بروم دوش بگیرم .واقعا باید دست ان داماد را  ببوسم مرا به بیمارستان  برد سپس دریک کافه نشستیم قهوه نوشیدیم وبعد بخانه آمد بیچاره سه ساعت طول کشید تا توانست با دیوارهای ذبرتی  دوش را وصل کند هوا داغ وعرق از سررویش میچکید .بهر روی تمام شد اما من دیگر رمقی برایم نمانده دوشب است که نتوانستم بخوابم نمیدانم چرا؟ شاید عاشق شده باشم !!!! ار فلسفه بافی هم حسته ام  من نمیدانم این مومنین  مسلمان چگونه میتوانند اینهمه از گرسنگی وتشنگی تاب بیاورند درعوض سفرهایشان لبریز از غذا وماکولات است 
که من هیچکدام را نمیتوام بخورم  میلی بخوردن آنها ندارم همه لبریز از روغن وسیر وپیاز داغ ورب گوجه کبابهای ماشینی برنجهای چینی پلاستیکی تخم مرغهای ساخت کارخانجات چین واسراییل  از گوشت ومرغ هم بیزارم تنها سبزیجات وحبوبات میخورم  هنوز آنها را نتوانسته اند مصنوعیش را بسازند شاید ، نمیدانم../

خیال داارم سفری به لندن بکنم ، من معمولا ماه اگوست را در لندن میگذرانم تولدم درکنار پسرم میگذرد با او به رستوران میرویم شام میخوریم وشراب وسپس مینشینم فیلم تماشا میکنیم ویا پیاده روی میکنیم چند دوست دارم که سری هم به آنها میزنم ویک ناهاری میخوریم گبی میزنیم خنده ای میکنیم اما همه غمگینیم وهمه از درد یکدیگربا  خبر،  اینجا تولد من خبری نیست بچه ها تعطیلاتشان شروع میشود و به سفر میروند .
هرگاه تابستان میرسد  ومن به لندن میروم اولین چیزی را که بیاد میاورم زمین خوردن وشکستن پایم میباشد ;ودود پیپ <
برای یک آن غمگین میشوم وسپس فراموش میکنم هوای تازه ای بود آمد ورفت بازهم میتوان دریک هوای تازه دیگری نفس کشید کسی چه میداند ؟  بعد از آن روزهای سختی را گذراندم اما تمام شد تنها پای شکسته ام با دردهایش مرا بیاد یک اشتباه میاندازد.
در معرکه عشق زجزئت خبری نیست 
غیر از انداختن  اینجا سپری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضول است 
صحرا همه را هست  اگر راهبری نیست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .30/05/2017 میلادی / اسپانیا .

دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۶

یک نامه !

این نامه را درسال 1343 برای همسرم نوشتم ، روی نوار هم ضبط کردم آما گویی یک تکه آهن را با یخ کوبیدم ، درجوابم گفت که :
من کج بار آمده ام اگر بخواهی مرا راست 
کنی میشکنم ودیگر تمام شد ، راست میگفت یک علف خودرو که خودش بزرگ شده وحال کج وکوله وبیقواره نمیشد اورا درست با شاخه بهتری،
 پیوند زد . راست میگفت ......
---------------
من همیشه ارزومند بودم ! ....این تیتر نامه است .
عزیزم ، من دیگرآن دختر بچه سابق نیستم  ، بزرگ شده ام  ، معذالک میبنی  که هنوز خیلی مانده تا مانند تو ودیگران شوم ، نه همیشه همین خواهم ماند .
زمانی میگذرد که مرا به شک میاندازد وبا اینهمه میتوانم بگویم  که ترا دوست داشته ام ، من میخواهم خودم باشم  وهنوز چیزهایی مانده  که احساس میکنم  نیاز به گفتنشان دارم  وزمانی میرسد که  فکر میکنم  پذیرفتن  همه چیز بهتر است تا دست من از دامن تو کوتاه شود  شاید از همه این حرفها گذشته عشق همین باشد که من از تو بغیر از خودت  هیچ انتظاری ندارم . 
(چه اشتبا ه بزرگی ) !
نه بهتر است نامه را  همین جا تمام کنم وصفحاترا ببندم دیگر حوصله برهم زدن آن آش شلم وشورا وتلخ را ندارم  نامه طولانی است ودردهایی که بعداز آن کشیدم  همه چیزهارا حتی عشق را نیز  خنثی میکند بنا براین باین نامه  خاتمه میدهم ودرهمان دفترچه میماند او لیاقت نداشت وآدمی نبود که برایش از عشق وشوروحقیقت گفت او مغز ودین وایمانش را درالکل حل کرده بودوبا مواد افیوانی خودش را میساخت وقرصهایی مرموزی که خواهر زاده اش باو میداد تا سر پا بایستد .نه این نامه ونوشتن آن برای او غلط بود بنا براین در میان همان  پرونده میماند .- نه خیلی چیز هارا نمیتوان نوشت --------

شعری از شادروان  وزنده یاد نادر نادر پور /اینهم بمناسب فرار از زندان خانه وروبسوی غرب !

تو هر غروب نظر میکنی  به خانه من / ،دریغ پنجره خاموش  وخانه تاریک است 
هنوز یاد مرا پشت شیشه میبینی / که از تو دور  ولی با دل تو نزدیک است 

هنوز پرده تکان میخورد ز بازی باد / ولی دریغ  که درپشت پرده کسی نیست 
در آن اجاق کهن آتشی نمیسوزد / در آن اطاق تنهای پر نمیزند مگسی 

هنوز  بر سر رف برگهای خشکیده  / نشان آنهمه  گلهای رفته بر باد است 
هنوز روی زمین  پاره عکسهای قدیم / گواه آن همه ایام رفته از یاد است 

درخت پیچک ایوان ما رمیده  زما /  گشوده  سوی درختان دور دست  آغوش 
ستاره ها همه درآب شیشه محبوسند / قناری هنوز در گوشه قفس  خاموش 

درون خانه ما  ، گرمی نفس ها نیست /  درون خانه ما  مرگ آشناییهاست 
درون خانه ما  جشن دوستی ها نیست /  درون خانه ما سردی جداییهاست 

چه شد ، چگونه شد  ای بی نشان کبوتر بخت / که خواب ما به سبکبالی  سپیده گذشت 
جهان کر است و من آن گنگ خواب دیده /  چه ها که دردل  این گنگ خواب دیده گذشت ........

نمیدانم ، شاید منهم  اگر خودم را از دست میدادم ودر پیکر دیگری وشکل دیگری ودرپوست دیگری میرفتم  امروز دراین  کنج قفس تنهایی  نبودم ویا شاید هم بودم سرنوشتم این بود  من تمایلی به مال او نداشتم ووبر این گمان بودم که اگر عشقی درمیان نباشد ومن همچنان درکنارش باشم یکنوع خودفروشی است ومن از خودفروشی بیزار بوده وهستم  ، شاید هم زیادی احمقم کسی چه میداند . دنیا از ازل واول بر روی خود فروشی وریا ودروغ بنا شده  افسانه عشق قرنهاست که فراموش گشته عشق را باید تنها درمیان مساجد ومعابد وکلیسا ها یافت آنهم یک عشق مجازی به آدمهای مجازی ، باید بلد باشی خودت را بفروشی با قیمت بالایی هم بفروشی . پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین » . اسپانیا / 29/05/ 2017 میلادی /.

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۶

اگر.......

زندگی ما ایرانیان بیشتر به "جوک" شبیه است تا یک زندگی واقعی  باورم نمیشود  ؛ نه باورم نمیشود . 
روز گذشته روی یوتیوپ داشتم برنامه  این جوان : فخر اور: را میدیدم که خوب عده ای را  هم بقول خودش بالا میاورد وبا هم تبادل نظر میکردند ویا عده ای حرفهای خودشانرا میزدند ، دراین  میان چشمم به کامتنهایی افتاد که درزیر صفحه نوشته بود ، باورم نمیشود  ، نه واقعا باورم نمیشود  اینهمه  جملات کثیف وزشت وچارواداری ولاتی  ....اوف بیشترا نها راپاک کردم حوصله نداشتم  اما دلم سوخت ودردلم گفتم : 

تو برای چه کسانی داری اینهمه خودترا میکشی ؟ برای اینها؟ این جانوران؟  اوف اینها همان ملاها هم از سرشان زیاد است اینها یک چنگیز مغول میخواهند تا حالشان را جا بیاورد ، روانی اند  ، بیمارند  ، نمیدانم کامنتهارا میخواند یا پاک میکند ویا میگذرد  ؛ نه نمیدانم .من چندان طرفدار والاحضرت پرنس  ولایتعهدی نیستم ایشان  منافع خودشانرا بیشتر درنظر دارند نا منافع ملتی را که ابدا نمیشناسند وغیز از چند تن آدمهایی که ایشانرا ا احاطه کرده ویا درواقع پاسدار ایشانند . نه ابدا طرفدار ایشان نیستم .ایشان اسب راهوار خودشان را میرانند گاهی پیامی وسلانمی وتمام شد ....

من آن روزها چنان  با شوق صفحه چاپ شده " اگر" را دردفترچه پسرم چسپانیدم تا مردی بشود  » ایف: یا اگر« متعلق به رودیارد کیپلینگ .
امروز آنرا دراین صفحه مینویسم میدانم بمن خواهند خندید ومرا زنی احساساتی وظریف وشاید قدیمی بنامند اما من به همانگونه که بزرگ شده ام زندگیم را نجات دادم وزندگی بچهایم را .  ..........

» اگر....« 
------------
اگر - بتوانی بنگری  که آنچه را به یک عمر ساخته ای  ویران میشود  وبی آنکه  کلمه ای بر زبان  آوری آنرا دوباره  بسازی  وببینی که چگونه  به صد رنج  اندوخته ای  به یک ضرب نابود   میشود وباز نا امید نشوی وآه نکشی .....

اگر- بتوانی  یک عاشق باشی  بی آنکه دیوانه عشق گردی  ، اگر بتوانی  نیرومند باشی  بی آنکه مهربانی را ترک کنی  ، اگر بتوانی  مورد کینه ونفرت باشی بی آنکه خود کینه بورزی  وبا این همه مبارزه  ازخود دفاع کنی ......

اگر - بتوانی سخنان تحریک آمیز را بشنوی  وتحمل کنی  سخنان تند وتیزی که بی خردان  را تحریک میکند بشنوی  که بادهان  یاوه گویشان  درباره تو دروغ میگویند  بی آنکه خودت نیز کلمه ای دروغ بگویی ........

اگر - بتوانی بشهرت برسی ،  وفروتنی را از دست ندهی  ، اتر بتوانی  مشاور پادشاه  باشی  واز ملت جدا نشوی  ، اگر بتوانی  همه دوستانت را برادر وار دوست بداری بی آنکه یکی را بردیگری  ترجیح دهی ویکی برای تو همه چیز باشد ......

اگر- بتوانی اندیشه کنی  ، عمیق بنگری ،  وبشناسی  بی آنکه شکاک  ویا ویرانگر  باشی ، به رویا فرو روی  بی آنکه رویا پرور باشی ، تفکر کنی  وجز یک متفکر نباشی ،  اگر بتوانی  سخت واستوار  باشی بی آنکه  هرگز خشمگین  شوی ، دلیر وبی باک  باشی بی آنکه  جانب احتیاط را ازدست بدهی .....

اگر- بتوانی مهربان  باشی ، عاقل وفرزانه باشی  بی آنکه پند گرای دیکران وفضل فروش باشی  ، اگر بتوانی  پیروزی را بعد از شکست  بنگری  واین هردورا یکسان بپذیری .....

اگر- بتوانی شهامت  وجرئت  وخون سردی خودرا حفظ کنی  وبدان هنگام که  دیگران  همه را از دست داده اند تو ایستاده باشی ....
در اینصورت  همه پادشاهان  ، همه  خداوندان  بخت واقبال  وپیروزی  همواره ، دوست  ویاور تو خواهند بود  آنچه که  از پادشاهی  وافتخار تیز برتر است ....
آری ! در آن هنگام تو یک مرد خواهی بود پسرم .......

از این نوشته چند خط را نیز روی آلبوم  عکسهای کودکی وبزرگسالی او گذاشتم ....وامروز او یک مرد است ، باو افتخار میکنم .
من اینگونه بزرگ شدم وبه همین  گونه چهار فرزندمرا بزرگ کردم  با نکه خیلی جوان بودم وآن شور جوانی را وحرارت را با خواندن کتابهای بزرگان فرونشاندم زمانیکه همسالان من دنبال مد ولباس وآرایش واتومبیل بودند ودنبال مردان ثروتمند ! پایان 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین «  یکشنبه . 28/052017 میلادی . اسپانیا /.

آزادی

چگونه میتوان خودرا آزاد ساخت ، هنگامیکه نمی دانی از کجا باید نان خورد ؟
-------------------------------------------------------------------------
من از آن تیپ آدمهایی بودم که مرتب در حال تفکر بودند " حالا دیگر نیستم "  با رشته های نازک خیالم  در مغز وقلبم  قصرهای زیبا وپر اسراری را میساختم  وبعد از خود بیخبر  میشدم  وبه تماشای آنچه که ساخته بودم مینشستم  وبه دنیایی میرفتم  که خیلی زیباتر و خیال انگیز تر از دنیای خارج بود کمتر  دلم میخواست  با اشخاص دیگر  تماس بگیرم  میترسیدم مبادا  دنیای خیالم ویران شود  به همه چیزرا  با یک نگاه  بی تفاوتی مینگریستم  هیچ چیز برایم جلوه  وجلا نداشت  وشکوه عظمتی  را که من دراندیشه هایم داشتم   در زندگی واقعیم نبود  وهنگامیکه  با جاده واقعیت  قدم میگذاشتم  به یکباره غم تمام قلبم را  متلاشی میکرد  وپاره پاره میشدم  ، به همین جهت  بود که تمام  راه را به اشتباه رفتم وآدمهای زندگیم را در یک اشتباه انتخاب  کردم  امروز دیگر خیلی دیر است  برای جبران اشتباهات  ودیگر امکانی وجود ندارد  ، امروز بزرگ شده ام  وهر چیزی را همانطور که هست میبینم  سعی دارم  که دیگر  درباره دیگران عجولانه قضاوت نکنم  واز آنها قهرمان نسازم  ، من همیشه فکر میکردم  که آدمی  سخت ترا سنگ وبر تراز  همه میتواند مرا به زانو دربیاورد  به همین جهت  همیشه به دنبال  قهرمان میگشتم  ودرواقع نصیبم  فقط » دون کیشوت« مییشد .
----------
از یک یادداشت :
وقتکیه اورا دیدم  ، انگار  که بال پروازم  را گشودن ، با او بسوی آسمان رفتم  او چون شاهینی بر من سایه گسترده بود  ومن درپناه او خودرا یک شاهین می  ینداشتم  ، با او از زمین دور شدم تاریکیها ی زمین را از دور میدیدم  ، به آسمان نزدیک نبودم  اما روشنایی اش را میدیدم  شاهین من مرا به دنبال خود میکشید  ومن درپی او روان بودم  از خودم بیرون آمدم  واز خویشتن خالی ، همه او بودم ، همه اوشدم  ومیپنداشتم خود یک شاهینم .
زمانیکه  با او از زمین جدا شدم همه دستها بسویم دراز شدند ، همه دستها از طلا بودند ، 
وقتیکه از دشتها میکذشتم  خارها دامنم را میگرفتند  ، خارها  همه وسوسه هاا بودند .
وقتیکه از کوهها گذشتم بمن غریدند  واین غرش یاس من بود . وزمانیکه از دریاها نوشیدم آبشان تلخ وناگوار ،  واین تلخی ناکامیهایم بود .

من زیر بال شاهینم بودم  شاهین بزرگ وبلند ، نه توشه میخواستم  ونه همراه  نه همزاد  ، همه او بودم وهمه اوشدم .
او شهر روشن عشق را بمن نشان داد کلید زرین شهررا به دست گرفتم  وبااینهمه  باز زیر سایه اش  پرواز میکردم  بال او روی سرم بود .
اما افسوس ، درخم یکی از راهها   بال پروازم من شکست  وشاهین از من دور شد  من گمان بردم  که بی او نیز یک شاهینم  اما پروانه ناچیزی  بیش نبودم .وقتیکه سایه اورا گم کردم  احساس نمودم  که هیچ هستم  ؛ یک غبلرم  یک قصه ناتمام  یک کتاب پریشان  .

او رفت  ومن تهی شدم  همه چیز برایم عذاب شد  من گم شدم از همه چیز خالی شدم  صدایم طنینش را گم کرد .
آنگاه  نه دروازه های آسمان به رویم باز بود ونه میتوانستم به سیاهی ونکبت زمین باز گردم .
من یک ذره شده بودم ، معلق میان زمین وآسمان  وچه فایده ای دارد که انسان  فقط یک ذره باشد ؟.
شاهین من اکنون  از من خیلی دور است  ومن سایه اورا نیز گم کردم .. تهران 1348 / " بیاد او " .
-------------
تنهایی ، چه سعدتی است تنهایی ،  وتنها بودن ، با خویشتن بودن  ، چه سعادتی است  که از زنجیر آزاد شدن  از شکنجه خاطرات و از نیرنگها وچهرهای مخرب  ومنفور رهایی پیدا کردن ، 
چه سعادتی است  زیستن ، اما  طعمه زندگی نبودن وفرمانروای  زندگی گشتن .
---------------
برای صمیمانه بودن ، تنها  خواستن کافی نیست ، باید توانایی آنرا داشت .
---------------
افسوس مردم  تا جایی درک عدالت دارند  که با منافع خودشان سازگار باشد .
-----------------
هر اثری که دوام یابد  از جوهر زمان خود ساخته شده است  ، هنر مند در ساخت آنها تنها نبود.
-------------
برای کسانیکه دوست داشتن را می فهمند  اگر بخواهند  از عشق بپرهیزند  نباید کلمه ای تحقیر آمیز بکار برند ، بلکه باید به کلمه احترام توسل جست و از اینها گذشته  کلماتی را بکار میبرند نباید طوری باشد که خاطره هارا خراب کند .
------------
 فعلا  مردی را دوست دارم که از من پایین تر  وپست تر است در چنین معامله ای  همیشه زن که روحی بلند وعالی دارد به یاس وناکامی دچار  میشود  ، زن باید همیشه  مردی را دوست بدارد که از او بالاتر است  یا طوری خوب فریب خورده باشد که خیال کند مردی را که دوست دارد واقعا بر او برتری دارد..........!؟.
--------------

اینها همه تکه هایی است که دریک دفترچه یادداشت کرده بودم وحال ذره ذره آنهارا بخورد شما میدهم ، شاید کمی قدیمی بنظر ایند شاید من هنوز در تور زرین گذشته ام زندانی هستم ، هرچه هستند خود من میباشند واین داستان ها ادامه خواهند داشت .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین«  /اسپانیا / نیمه شب  یکشنبه 28 ماه می 2017 میلادی /.ساعت ! 04/34 دقیقه پس از نیمه شب .
 .



شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۶

زندگی درانبوه کاغذ

امروز با نگاهی به انبوه دفترچه ها ویادداشتها و که همه را از شدت عصبانیت روی میز ریختم ، میخواستم همه را بسوزانم اما  با باز کردن یکی از آنها ، دریغم  آمد ، این خاطرات چهل ساله شاید بیشتر  وشاید جوانی من درمیان آنها باشد ، همه آنها را  روی میز ولو کردم ورفتم بسوی برنامه جناب " فخر آور ویارانش  "  انرا به همه جا فرستادم  ، نه ، نمی شود   از آن  چشمان سبز بیگناه بی توجه گذشت  . گاهی  مرا به شک میاندازد  خوب زندگی  همیشه همین بوده بین شک ویقین  . سپس  به " تیم "  گذارش داردم که کامیپیوترم  دچار انقلاب شده  آنها آمدن یا یکی آمد نمیدانم کی وکجا هستند بهر روی با زدوباره همه چیز را روبراه کردند .خدار شکر ، چون باید این انبوه کاغذ ها را تمام کنم هنوز درون گنجه ، درون چمدان  دفترهای رنگ ووارنک خوابیده اما همه را نمیتوان نوشت بعضی ها بسیار " خصوصی " هستند .

دخترک آمد با پسرش کمی باهم بازی کردیم پسرک صدای خوبی دارد میتواند تنور خوبی باشد به دخترم گفتم اورا به هنرستان موسیقی بفرست  حیف این صدا  آنچنان با هر کلامی دهانش را باز وبسته میکرد ومعلوم بود که از درون پنکراس دارد دم میگیرد . بالاخره یکی از ماه باید موسیقی دان شود خودم که هیچ گهی نشدم .
وبقول جناب بتهون ، هنگامیکه   زندگی نمیتواند بغیر آز آن چیزی که هست باشد ، ناچار باید به آن تسلیم شد .وما تسلیم شدیم .
این مقدمه ایست برای یادداشتهای گذشته .
--------------------------------------------
پسرم تازه به دنیا آمده بود  بر بالای سرش ترانه های از " بیلیتس شاعره یونانی قاب کردم وگذاشتم وزیر آن نوشتم  :
هیچوقت تنها نخواهم بود ، ترا روی بازوان خود دارم . ودر کنارش قطعه ای " اگر "  متعلق به [ رودیارد کیپلینگ ]  قاب کردم وگذاشتم .
وقطعه ای از  نوشته رومن رولان ازکتاب معروفش " ژان کریستف " بر بالای اولین دفتر خاطراتم  درسالهای بعد نوشتم  ،بدین شرح:
.......
 از آن طرف  آزادی که زاییده میهن پرستان بود واز آن قوم که قدمت تاریخی  داشت  ، طوفان جهید  وهمه چیز فروافتاد  واز میان رفت .
حالا دیگر  در عرصه کره خاک نمودار  چیزی نیست ،  نه ! حتی  دراعماق  دریاهای بیکران نمیتوان  یاد بود ملتی  که از میان رفته ، یافت .
وتو ، ای یگانه یار  ، ای مهربان من  این یادگار گرامی را محفوظ بدار  ونشان بده  آنا ن به کسانی که گوش  شنوا دارند  ، تا بشنوند داستانیرا  که همین کاغذ ناچیز بر زبان میراند .......رومن رولان " ژان کریستف "
-------------
درآن زمان همه چیز عالی میگذشت زنی جوان شاید بیشترا زنوزده سال نداشتم وتازه از یک تجربه تلخ رهایی پیدا کرده ومشغول کاربودم خانه ام گرم وصمیمی ومهربان در کنار پسر م که همه رویاهای من بود ، همه آینده من بود وهمه سعادت من بود ، دوستان خوبی داشتم از خانواده های سرشناس وتحصیل کرده ، واکثرا زیبا روی چون از زشتیها بیزار بودم ، مردانی که مانند پروانه گرد وجودم میگشتند ومن بی اعتنا به آنها  تنها به یک مرد میاندیشیدم ، اولین عشقم وحال او جایش را به تازه واردی داده بودو به پسرم .
ادامه دارد 
یادداشتهای از دفتر اول /  تاریخ 1340 خورشیدی . تهران 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27/05/ 2017 میلادی .

خواب گرگ

در آن باغی که گلچین باغبان است 
فغان بلبلان بر آسمان است 
بود افسانه  خواب خوش  درآن مللک
.........که دزد اندر لباس پاسبان است 
زیر پای من شب راه میرود  ومن پای خودرا بیهوده پس میکشم  ، صبح میدمد  ومن بر میخیزم  به همراه آفتاب  وبا آن چشمانی  که تمام شب بر سقف ودیوارهای تاریک  دوخته شده بودند ،  دشمن کجا بود؟ همه جا ، من درمیان یک قبیله بد وکور ونابینا به دنیا آمدم ودرهمانجا رشد کردم درختان وسبزه زار واسبهای  مرا پرورش دادند وکوهها مادرم بودند  بنا بر این چشم من با چشمان  ودنیای دیگران فرق دارد
این چشمان گام بگام میدیدند  وحتی قدمهایم را میشمردند  غروب آفتاب چشمان من نیز بسته میشد  کجارا غلط گام برداشتم ؟
نفرین چه کسی به دنبالم بود ؟  من درمیان آن جامعه ومردم غریب چه میکردم  کسانیکه همیشه پاهایشان روی شب استوار بود واز روز روشن وخورشید وحشت داشتند .
امرزو کجا هستم ؟ در کدام مسیر وکدام جهت ؟ آیا هنوز روزهای درازی درپیش دارم ؟  سیر درجهنم  وجهیدن از روی آتش وصدها دیوار .
این جنابت بزرگی است که تو یکبار درد را تحمل کنی وسپس دوباره دردها با اشکال مختلف بسوی تو روی آورند وترا دچار خشم وپریشانی وسپس به گریه وادارند .

خواهرم را تنها یکبار دیدم ، نگذاشتند ما یکدیگر را ببینیم ، امروز که به همسر جناب پرزیدنت فرانسه نگاه میکنم چیز تعجب آوری نمیبینم ، اختلاف سنی زیاد هست اما .... پدر ومادر من تنها بیست سال اختلاف داشتند جوانکی تازه از سربازی بیرون آمده  خوشگذران  بیکار در یک کیسه زر افتاد ودراین  میان منهم امدم بیهوده . 

دیگر کسی مرا نمیخواست ، امروز هم کسی مرا نمیخواهد چرا که کسی دراطرافم نیست غیر از دیوارهای سفید گچی  حسرت بازی با نوه ها دردلم موج میزند اما نیستند آنها چند بچه خارجی هستند  تنها یکی از آنها با من یگانه است او که روز تولدم به دنیا آمد وهدیه گرانبهایی بود که آن خدای تنها وبیکار وبی حوصله بمن داد وگفت برو همین برایت کافی است .
رو درروی تاریکیها ایستاده ام  وچشمانمرا میبندم تا چیزی نبینم  با پیمودن راه دشوار این زندگی  دو گام بیشتر نداریم  گامی در تاریکی وگامی درروشنایی ومن اولین گام را دریک تاریکی برداشتم واین تاریکی ادامه داشت تا امروز  من دیگر هیچگاه روز را نشناختم وکم  کم همه آرزوهارا درلم خاموش کردم  ودر خاموشی راه رفتم  وتنها نوای درونم را میشنوم .این نوا دیگر به ناله تبدیل شده است  معمای من همیشه درخاموشی بوده است  وهر دستی که به کلمه ای بردم  حتی آن کلمه از زیر دستم فرار کرد  .
امروز درمیان این گفته های بی مرز  که هیچکس مفهوم آنهارا نمیداند سر گردانم  .
روز گذشته بیاد داستانهایم بودم که آنهارا اینجا باز نویسی کنم اما  حوصله اش را نداشتم شاید روزی این کاررا کردم  هر چه آهسته تر حرف میزنم صدایم  کمتر بگوش دیگران میرسد .
آهای ، نازنینان من ، من تنها هستم وخانه دارد ویران میشود ....... هیچ گوشی شنوا نیست گویی همه درخواب فرو رفته اند.

زگرگان  چند داری چشم رحمت 
فنای گله  از خواب شبان است 

شبان باشد به پاس گله مسئول 
گرفتم  گله را  خواب گران است 

به اندک غفلتی ره میزنندت
که دزد اندر کمین کاروان است / صابر همدانی 

جمعه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۶

بازهم ماه روزه





بیاد ماه رمضان  خودمان ومادرم افتادم  بیاد شعر مولانا  نزدیک افطار  :


ای خدا این وصل را هجران مکن 
سرخوشان  عشق را نالان مکن 

بیاد ربنای ذبیحی   استکان آبجوش وخرما در دست مادر درانتظار اذان وقل قل سماور وچای دم کشیده  
بیاد خانه حاجی غلامحسین  همه اهل خانه روزه  بودند اما پس از افطاری  سفره قمار پهن میشد  البته پس از نماز ؟!
ومن میان این دو پله ایستاده بودم  روزه ونماز وسپس قمار و سوگند دروغ  . 
نه ! بهم نمیخوردند 
من کجا ایستاده بودم ؟  روی پله بیکسی وتنهایی خودم   کتابهای تازه از راه رسیده را ورق میزدم  بی اعتنا باین  بلوای بیمزه وشیادی  .

امروز نمیدانم مردم  واقعا ایمانی دارند ویا تنها بر حسب وظیفه وترس از محتسب خودرا مومن مینمایانند ؟ پایان 

ماه روزه

ماه روزه فرا رسید ، بقول ننه جانم
ماه مبارک ، از فردا همه دهانها بسته خوهند شد وهمه رستورانها واغذیه فروشیها وصد البته خیلی از کارها پنهانی انجام خواهد گرفت ، بهر روی این ماه برای مومنین واقعی مبارک باد .

پرده را برداریم  ، بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم  بلوغ ، زیر هر بوته که میخواهد  بیتوته کند .......سپهری
( ببخشید خط ناگهان عوض شدومراعصبی کرده است )
تنها میخواهم به آن دسته از مومنین که میگویند خداوند دراین ماه قران را نازل کرد بگویم :
به همان خدا ، این قران دست نوشته  وافکار یهودیان ومسیحیان  آن زمان صحرای داغ عربستان بوده که محمد طی تجارتی که برای همسرش انجام میداده در شهر شام آنهارا میشنیده وخود نیز شاعر بوده وآنهارا به مالک اشتر دیکته میکرده گاهی هم مالک اشتر دستی درآنها میبرده چون خیلی غیر واقعی بودند ، بنا براین نباید بر مردم زمانه خرده گرفت که بر آن باور دیرینه نشسته اند
در جایی خواندم زنان ودختران وپسران ومردان ایران کمتر دل به خواندن کتاب میدهند  تنها سر درآستین همین آشفته بازاری که برایشان حکم نان شب را دارد خودشانرا سرگرم میکنند ، درگذشته هم همین بود اگر زنی یا دختری دل بخواندن کتابی میداد اورا بباد تمسخر میگرفتند مهم مارک لباس کفش وکیف بود وظاهر آراسته وعطرهای گرانقیمت ، تنها من احمق سفار ش کتاب میدادم ومورد تمسخر  دیگران قرار میگفتم زن نباید سرش داخل کتاب میبود غیرا زکتاب دعا وقران برای همین هم ناگهان شر یعتی نامی پیدا شد ومغزهارا لبریز از پهن کرد .
برا ی همین است  که مردم ما میانه رو نیستند یا رومی رومند یا زنگی زنگ تنها مولانا ، وسعدی اخیرا بطور یواشکی خیام!!!
اما سلسله بوتیکها همه شهررا فرا گرفته است منجمله "زارای " خودمان که اینجا کسی به پشیزی هم آنرا نمیگیرد .
خوب ، آن دستی که روز گذشته دراین دستگاه شورش بوجود آورد نتیجه اش این شد که حروف من هرکدام باندازه یک خط بزرگ شدند ، لابد میدانستند که من چشم وچار درستی ندارم وگاهی گاف میکنم بجای کاف !!!
خوب این ماه برای همه آنهاییکه اعتقاد کامل دارند ماهی سر شار از سلامنی روح وپاکی جسم باشد . من که همیشه روزه ام .
ساده باشیم
ساده با شبنم  چه در باجه یک بانک  چه درزیر یک درخت
کار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ
کار ما شاید این است
که درا"افسون"  گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه  یک برگ  بشوییم   وسر خوان برویم ......سپهری
تا فردا . شمارا بخدای خودتان میسپارم / ثریا / اسپانیا / جمعه /

راه رفتن روی طناب

درست است  بیخوابی شبانه 
ساعت باید  حدود سه  پس از نیمه شب باشد از ساعت یک بیدارم ، نه گرسنه ام ، نه تشنه ام ، ونه احتیاجی به خواب دارم ، تنها میاندیشم ، به چی ؟ معلوم است به گذشته ، به آن سالهای خوب جوانی که مانند یک لیوان شیر آنرا دمرو کردم وبر زمین ریختم میان مردمی که آنهارا نمیشناختم  ، مهربانی مرا حمل بر کم عقلی  وحماقت من میکردند وساده دلی امرا خریت کامل .
به یک دیوار شکسته تکیه کردم تا خستگیها را بیرون کنم دیوار ویران شد . ومن هنوز میان دو کلمه  میان دو احساس  راه میروم  گاهی دچار افسردگی شدید میشوم ،  ازیک خاطره به دیگری میپرم  همه تلخ ، ناکامی  باز از یکی رانده میشوم وخاموش مینشینم  مانند یک پس زلزله روحم دچار تشویش ودستخوش نا امیدی شدید وپریشانی . مانند یک بند باز ناشی روی یک طناب راه میروم زیر پایم تاریکیهاست ، دو قطب ، دو شهر ، دو زندگی .

درگذشته جرئت وشهامت بیشتری داشتم مغز واحساس و روحم یکی بودند  با هم مهربان وبا هم روان بودند  باهم میاندیشیدیم  ، حال ازهم جدا شده اند  حال تنها با مغزم میاندیشم پیکرم بی خاصیت درگوشه ای راه میرود  ومن آنچه را که درمغزم میگذرد با صدای بلند تکرار میکنم  صدایم آنقدر بلند است که تنها گوشهای خودم میشنود  ، درهمه گفته هایم ، ناگفته ها خاموشند ،  ودرداین خاموشی بر دلم سنگینی میکند ،  من بانوی بزرگواری نبودم که همه چیز را آماده بخدمتم بیاورند  برای هرچیزی میبایست فرسنگها بدوم وصد ها نفررا ببینم ، همیشه خاموش بودم در برابر تمام گفته ها وعبارات سخیفی که ازآن زنان ومردان تازه به دوران رسیده میشنیدم ، خاموشی بهتر بود مجادله فایده نداشت تنها دلم میسوخت  واین سوزش تبدیل به اشک میشد من این خاموشی  را وصدایش را نمیشنیدم .

قدرت مالی " او" لبانمرا بهم دوخته بودند زبانم نیز درگلویم مرا خفه میکرد  ، نه زبانمرا نیز از ته بریده بودند مانند امروز ، 
باید خاموش مینشستم وتماشا میکردم کسی نبود ، نه ، هیچکس نبود تا به دامنش پناه ببرم ، مادر نیز با آنها همصدا بود مانند آنها قد قد میکرد  وگاهی فریاد میکشید وزمانی خودش را وگونه هایش را خراش میداد ، محکوم من بودم باعث رنج او من بودم باعث همه رنجهایش اگر مثلا پسری بودم او خوشحال وشاداب بود .

نه ! بگذار آرام در مزارش بخوابد بیهوده خواب اورا آشفته مکن ،  تو تنها با خاک ودرخت ووجویبارها پیوند داری وبا کوهها انس والفت بستی ، نه با آن جانورانی که یا روی دوپا ویا چهار پا راه میروند بعضی از آنها  ، از آن چهار پایان مهرشان بتو بیشتر بود ، مثلا اسبها ، یا سگ همسایه ، عقل سلیم فریاد بر میدارد که درهمین زندان برای خود یک بهشت بیافرین ، بر دیوارهایش منظره ها زیبایی بچسپان ، جویبارهارا ترسیم کن ، نقاشی کن ، موسیقی را از نو دوباره شروع کن وبه آواز ها گوش فرا بده فراموش کن ، همه چیز را فراموش کن ، خیال کن همه هستی وخاطرات تو زیر یک بمب اتمی  از بین رفته اند ، دیگر درون بازار بوی پارچه  را استشمام نخواهی گرد بوی لجن وبوی مردار وبوی غذاهای مانده وکله های بریده حیوانات را خواهی دید دیگر در گوچه ها عطر اقاقی پخش نخواهد بود بوی باروت ، بوی فقر وبوی ننگ ونفرت ووبوی فاحشگی به مشامت خواهد رسید .دیگر آن ده متعلق بتو نیست تا از درختان آلبالو ویا گیلاس بالا بروی  ومیان درختان ویا داربستهای انگور بنشینی وآنها را با ولع بخوری  ویا با آن گاوگرد که آبهارا به جالیز میریخت  بازی کنی ویا برروی اسب بپری وبخیال خود شهبانوی شهریار باشی .
میتوانی از نو خودترا بسازی ،  وبه هرگونه زندگی  آفرین بفرستی خیالت را برای خودت نگاه دارد وآنچه دردلت میگذر حتی عشق را نیز بر زبان میاور ، این روزها باید دهانها بسته باشد از نیمه شب امشب دیگر باید دهانها بسته است  به روی هر تغذیه ای چه روحی وچه جسمی ، هر چه بوده تمام شده دیگر دنیای تو نیست متعلق بتو نیست ، دنیای تازه ای آغاز شده وتو با تجربه هایت درگوشه ای بنشین وبا دهان بسته تماشا کن واز لحظه هایت لذت ببر .
بسا کسا که به روز تو آرزومند است .
دیگر لزومی ندارد  بوسه بر زنده بگوران  بزنی  ویا برایشان مدیحه سرایی بکنی  آنها ساختگان به زورند  وشهرت سازان  آنهارا ساخته اند ، آنها ازدرک آن دردی که تو کشیدی ومیکشی  خیلی به دورند ، دور .  پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا /26/05/2017 میلادی /.

پنجشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۶

دلنوشته

نوشتن روی تابلت سخت است اما حوصله ندارم برون در آن اطاق بنشینم ودوباره  غمنامه بنویسم 
امروز سخن رانی فخر آور را در کنگره ملی ایرانیان  گوش دادم   چیزی ندارم بنویسم  حقیقت عریان است  گفته هایش درست وبامدرک وبا اطمینان است  پس از سالها که به گفته های فسیلان وخاطراتشان گوش کرده ویا دیده بودم این برایم تازگی داشت نمیدانم سایر ایرانیانی که مانند من در زندان غربت محبوسند گرچه آزادند چگونه فکر میکنند  من هنوز دل در گروی  آن خاک دارم  وامروز هنگامیکه دخترکم آمد  با شور وعلاقه برایش تشریح کردم  آنچنان درهم فرو رفت که پشیمان شدم نه او خیلی تحت تاثیر همسرش قرار دارد او خیلی عوض شده  او. از شاه چه میدانست  او تنها هفت سال داشت که از ایران خارج شد او وخواهر وبرادرانش در کمبریج درس  خواندند ودراثر نادانی و ندانم کا ریهای پدرشان باین دهکده پناه آوردیم وتنها خودم میدانم که چقدر سختی کشیدیم  او در ایران در رفاه کامل بود چرا اینهمه نسبت به شاه مملکتش بد میگوید  وچرا اسپانیارا نمونه میخواند؟
صحبتم را عوض کردم  او رفت لیوان اب را به دستم گرفتم  وبه اطاق خوابم پناه بردم  اشکهایم بی اختیار جاری شدند وبرای اولین بار دیدم چقدر اشکهایم داغ وسوزانند صودتم میسوخت  سپس از خودم پرسیدم :
برای تو  برای این نونهالان خیلی دیر است  خیلی  تو هنوز سوز وطن داری درحالیکه آنرا پنهان میکنی  وآنها وطنشان جایی است که همسرانشان هستند  
نه!برمیگردم  سالهاست که آوای موسیقی بگوشم نرسیده  سالهاست که در زیر یک تالار موسیقی ننشستم سالهاست که بوی کتاب وکتابخانه به مشامم نرسیده  وسالهاست بی آنکه خود احساس کنم دریک زتدان انفرادی بسر میبرم  کمی با زندانهای  معمولی فرق دارد اما همه چیز کنترل میشود حتی نفس کشیدنم  دلم برای بازار  وهوای نمناک آن وبوی سیگار  وبوی پارچه تنگ شده  دلم برای مزار مادر تنگ شده  اما ....
اما آیا راه برگشتی هست ؟ 
ویا درهمین انفرادی نفس آخر را خواهم  کشید بین مشتی غریبه بین آدمهای ناشناس اگر چه مهربانند اما از سوز سینه من بیخبرند
امروز با شنیدن صدای هما سرشار برگشتم به دیروز وسخنرانی آن مردجوان که با چه غروری وجسارتی توانست پیروزیش را نشان دهد  سرانجام حرف  خو درا به کرسی بنشاند و بزند وجلو برود 
و آیا  سر انجام روزی فرا خواهد رسید که من با شادی بسوی وطن پرواز کنم ؟ 

نمیدانم  آیا میتوانم خاطره های تلخ را جدا کرده دور بریزم وبا خاطری آسوده برگردم؟ 
بکجا میروی ای رهرو غریب  تو در همه جا غریبی حتی در وطن  اینجا در میان فامیلت غریبی  وآنجا در میان مردمی که نمیشناسی مرذمی که قرنها از احساس وعاطفه ومهر ومهربانی وعادات تو بیخبر وبه دورند 
بکجا میروی ؟

باید جلوی اشکهایم را بگیرم باز رادیو اف ام وهمان موسیقی تکراری شبانه / ثریا/

باز هم امیر عباس

امروز همه این دستگاه بهم ریخته بود ، گویی دستی در حال جستجو وتلا ش برای چیزی بود ، نه چیزی نبود ساعتها نشستم تا سر انجام نمیدانم درست شده یانه .
روی تابلتم مشغول ورق بازی شدم ، باطری تما م شد روی گوشی ناگهان دوباره " او " آمد  منتظرش نبودم این بار به همراه صدای نازنینی آمد که بسیار دوستش دارم وبرایم عزیز است وقابل احترام همه در گذشته با هم مکاتباتی داشتیم اما امروز او سخت گرفتار و من سخت بیکارم .

واین نازنین بانو کسی غیر از "هما سرشار" نبود  ، زنی که به جرئت میتوانم بگویم هر کلام او برای من یک آیه است ، از ایران اورا میشناختم  نوشته هایش را گفته هایش را همیشه دنبال میکردم ودر سفرم به امریکا توانستم از ماساچوست برایش نامه ای بفرستم ودر اسپانیا جوابمرا دریافت کنم ، سخت گرفتار کتابش :"کوچه پس کوچه های غربت بود " که خوب منهم آنرا دارم طبیعی است که باید داشته باشم برایم حکم کتاب مقدس را دارد ، بانویی وارسته ، بزرگوار ، با فرهنگ غنی  مادری بینظیر وهمسری بسیار فدا کار ونازنینی که البته نباید  آقای " نجات :  را هم فراموش کنیم  که کمکهای ایشان در پیروزی هما خانم بی ثمر نبود .
در میان همه گلهای نورسته او تنها گلی است که عطر وبویش را به مشام جانم میرسانم وهر صبح به صدای مهربانش از طریق رادیوی لب تابم گوش میدهم .
امروز صبح روی تلفن صدای اورا شنیدم ، وای زنگی داشت ، مهربانی داشت ، دنیایی خرسندی درصدایش موج میزد داشت با امیر خان مصاحبه میکرد ، چه صمیمانه وچه با ادب .
-------------
خوب امیر خان ، هرچه بکنم از آن چشمان سبز  وبقول  خودت سبزترین چشمان جهان نمیتوانم فرار کنم  به تمام آنهایی که ترا میکوبند به حرفهایشان گوش میدهم واز میان آنها تکه هایی راجدا میکنم وازخودم میپرسم که :
کجایشان درد گرفته ؟ 
آیا وظیفه بموقع میرسد ؟ ویا واقعا اعتقادی ندارند وشق سوم اینکه خوب : حالا جا افتاده ایم چیزکی میرسد ، دوستان هستند وگبی میزنیم وعمرمان هم روبه پایان است دیگر چرا خودرا به دردسر  دچار کنیم ؟! از نویسنده ، تا شاعر ومجری که خوشبختانه از لنگ حمام تعدادشان  بیشتر شده است .

امروز با شنیدن صدای مهربان هماخانم وصدای گرفته تو که هنوز میدوی ومیدوی ومیدوی . برای کی؟ برای آن خیانتکارانی که دوانگشت پیرزویشانرا با آن پرچم نکبت بالا برده اند ، در اروپا وامریکا خوش میخرامند ما کار میکنیم مالیات میدهیم واین مالیاتها به شکم آنها سرازیر میشود وسپس میروند دوباره به زیر عبای آنکه میکشد ، اعدام میکند سر میبرد وخون میریزد ومیخواهد کاخ سفید را سیاه کند ؟  باورم نمیشود  که امروز عکس ج. رضایی را دیدم که میرفت رای بدهد درجالیکه در زندان های ایران بود وابو عمامه با هواپیما پول فرستاد تا او وچند نفر را آزاد کنند وبرای آخر وعاقبتش آمرزیدگی بخرد ، برای اینها میدوی ؟ برای اینها  جان فشانی میکنی ؟ . خوب پیروز وموفق باشی اما آنهاییکه سفت ومحکم به روی زمینهای موکت شده ویا فرش های ایرانی چسپیده اند دیگر از جایشان تکان نخواهند خورد مواجب میرسد یا از طرف جیم والف ویا از فرانسه وشرکت سهامی مریم مسعود ویا راه اکسپرت واینپرت !!!  ودراین  میان قلدرها ، قاچاقچیان ومشتی ادمهای ناشناس ساخت هند وپاکستان لبنان وسوریه وفلسطین  وافغانستان نیز دست درکارند .
کاری سخت درپیش گرفته ای ، باید درهمان ایران از جای بلند میشدی واز میان همان مردان لشکری میساختی . بهر روی .
برایت آرزوی پیروزی دارم  بنظرم آمد که با انتصابات جدید کمی سوخته شدی مانند شمعی که اورا فوت کرده باشند تنها دودی بلند بود .  پایان 
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  25 ماه می 201 میلادی /و

دنیای سیاه ما

من تصویر این مرغ را نگاه داشته بودم تا تیتر داستانی بکنم که سالها پیس نوشتم  زیر عنوان " پرنده آبی " ودر مجله "پر" به چاب رسید شاید انرا هنوز داشته باشم ،  داستان یک پرنده  غریب بود که ناگهان به میان مرغان خانگی وخروسهای  اخته شده افتاده وداشت فنا میشد .

روز گذشته حالم بسیار بد بود ضعف شدیدی عارضم شده بود واین ضعف ناشی از نخوردن گوشت میباشد بشدت پشت به گوشت کرده وسبزی خوار شده ام !!! سپس با خود گفتم :

نترس ، مرگ ترس ندارد این زندگی است که باید از آن ترسید ، زندگی که هرروز سیاه تر وتاریکتر میشود وهر روز با خون میخواهند ایمانشانرا آبیاری کنند ، همه جا سیاه است ، با پرچمهای سیاه زنان با  کفن سیاه ، ترسناک شده ، بلی این زندگی ترس دارد وزمانی از آنها میپرسی چرا خون ریزی میکنید در جواب میگویند " مسیحت هم خون زیادی ریخت اما یک چیز را آنها نمیدانند ، عیسی نه خدا بود ونه فرزند خد اما حقیقت بود تنها یک حقیقت بود مردی به راستی که به خدای خودش ایمان داشت ومیخواست جنایت را از روی زمین برکند  میخواست دنیای بهتری بسازد باو امان ندادند همان سرمایه  دارانی که امروز نواده هایشان درپی جهانی کردن دنیا میباشند ، همان مردان کنیسه نشین ، اما سایر پیامبران  یک کپی برزگی از این حقیقت بطور ناشیانه برداشتند و برای جمع آوری پیروانشان یا پول ریختند ویا خون  ، خون  انسانها بی ارزش تر از سکه مباشد . 

امروز در دعاهای مسیحی میخوانند  که :
کمک کن ما دشمنانمانرا ببخشیم وآنها نیز مارا ببخشند  ، بخشندگی ومهربانی در این دین جای بزرگی را اشغال کرده است نه خشونت وانتقام /
بلی زنده بودن میان این انسانهای نادان کاری بس سخت وخطرناک است .امروز دخترکی درفیس بوک خودکشی کرده بود تنها هیجده سال داشت ودختر دیگری اشعاری میخواند که برایم سم بیاورید ، نه زهر یاورید تا بنوشم وبمیرم ......

این سرنوشت فرزندان آینده ماست مرگ برایشان یک حیات است .
هنوز حالم جا نیامده هنوز ضعف دارم وهنوز با آنکه صبحانه خورده ام ضعف مرا رها نمیکند . بر این گمانم که یک جنینی هستم در بطن زمان  در رحم زمان  که همیشه در انتظار به دنیا آمدن میباشم نه رفتن ، من هنوز کار دارم برگه های تاریخ جلوی رویم ریخته میل دارم که آنهارا جمع کنم  گاهی به زندگی بعد از مرگ میاندیشم  اما دراین گمانم که هنوز عده ای درافکار سیاه خود زندانی اند  وهمیشه درانتظار یک آزادی موهوم میباشند اول باید از خودشان شروع کنند خودشان را آزاد کنند .

هر کلمه ای که بر زبان میاوریم درانتظار یک پاداش ویا یک معنا برای آن هستیم هیچکس بطور ازاد نمیتواند حرفش را بیان کند فورا باو انگ میبندند من گفته هایم را درقالب یک شعر یا یک رباعی مینویسم ، هنوز با همه عمر رفته دراین  فکرم که از دنیای معرفت ودانایی هیچ خوشه ای برنداشتم  وسر جایم درجا زدم اما هرچه جلو تر میروم گویی دریک دلان تاریک وبی هوا وبی محتوا دارم بسوی هیچ میروم  ، درست است تاریخ چراغ راه آینده است اما نام بردن وتنهاعکس آنهارا گذاردن افتخاری نیست آنها هم رزمان خود چه بسا جنایتها کردند ما چه میدانیم تنها درانتظار یک نشانه هستیم ، کدام نشانه ، من اگر دروطنم بودم وتکه زمینی  داشتم آنرا اباد میکردم اگر چه مجبور بودم همه خاکهارا بیرون بریزم وبه عمق چاه آبی برسم درآن سبزیجات میکاشتم گل میکاشتم ، وبه همه یاد میدادم که چگونه میتوان از یک قطعه زمین  استفاده کرد وشهری را اباد نمود مدرسه باز میکردم اگر چه پنهانی دهاتیان را باسواد میساختم متاسفانه همه اینها یک رویا ست من دیگر هیچگاه به ـآن سر زمین بر نمیگردم ودراین سر زمین که مرا پذیرفته اند حتی سقفی که زیر آن بسترم را پهن کرده ام اجاره ایست .
روزی ندایی از آن سوی کوهستانها بمن رسید سر از  پا نشاخته گفتم :

آمدم ، بسوی تو خواهم آمد وآبادیرا  آبادتر میکنیم دل باو دادم نه به شخص او به زمینی که او روی آن راه میرفت به آن چشمه ای که درپشت سرش زمزمه میکرد اونماد خاک وسر زمین من بود اما روزی دیدم تنها یک قلوه سنگ است که بر پیشانیم نشست ومرا زخمی کرد ، اشکم سرازیر شد ، نه ازدرد ، نه اززخم ، از اینکه به اشتباه اورا بجای یک انسان گرفته بودم او یک عروسکی بود که از این دست به آن دست میشد از خودش بیرون آمده بود مدرن شده بود میل نداشت درکنار پدر کشاورزش به زراعت بپردازد میخواست تایرون پاور شود ونمیشد ونشد .دلم سخت به درد آمد وگریستم بر مردمیکه از خود واز ریشه خود فرار میکنند . پایان

کاروان دختران شر مگین  روستا ، 
لاله در کف  در مهی از بهت بسیاران گذشت 
در ته تاریک کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار بی سر انجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند . زخمی ، سبزه زاران را به تن 
جمله جانانه گلگشت عیاران گذشت 
تا بگورستان رسد دیدار اهل خاک را 
ماهتاب پیر ، لنگ لنگان از علفزاران گذشت .......منوچهر نیستانی 
ثریا ایرانمنش .» لب پرچین » .اسپانیا . 25/05/2017 میلادی / 

چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۶

سایه خورشید گم شد


دلنوشته امروز !

جان غافل  را سفر در چار دیوار  تن است 
پای خواب آلوده  را منزل کنار دامنست ........باز هم صائب !

تصمیم سختی بود ،  برای دوستانی که درخارج داشتم نامه نوشتم وکسب  تکلیف کردم ، عده ای دراروپا ویا امریکا که امروز اکثر آنها درفراق وطن جان سپردند .
ده سال شده بودم یعنی کارت اقامتم  به ده ساله رسیده بود وحال میتوانستم نقاضای پاسپورت کنم هم برای حود هم دو طفلی که درکنارم بودند ، تصمیم سختی بود ، 
گفتم :
بچه ها دوماه بمن فرصت دهید ، تنها دوماه وهنوز پسرکم سال آخر دبیرستانرا میگذراند ودخترکم کار میکرد با آنکه سنی نداشت به ایران رفتم ، به میان اقوام ، دوستان وآشنایان وهمه را دیدم همه را آزمودم   دیدم همه درحال خیانت کردنند ویا خیانت کرده اند مشتی آشغال با کلی بدهی مالیاتی برای من بجا گذاشته بودند اینهارا دیگر نمیتوانستند بخورند منتظر یک وکالت نامه بودند .

سر خورده  برگشتم ، دیگر هیچ میلی نداشتم نه دیگر خانه شمال را میخواستم ونه اقامت درمیان آن مردم بیگانه وبی ادب .....
برگشتم با تنی تب دار وگفتم برویم بچه ها برای همیشه برویم به دادگاه .
در آنجا پاسپورتهایمانرا تقدیم کردیم وگفتیم دیگر احتیاجی باین  پاسپورتها نداریم ما تابعیت عوض میکنیم ، قانون سختی بود میبایست سوگند بخوریم واز همه مهمتر اگر  جنگی در میگرفت پسر من باید بین سر زمین خودش واین سر زمین انتخاب میکرد وانتخاب  کرد فورا اورا به سربازی فرا خواندد واو دوسال خدمت 
 سر بازیش را نه در محیط سر بازخانه بلکه دردفتر یک ارتشی مجانی انجام داد وما درصحن کلیسا ودادگاه سوگند خوردیم که خیانت به این کشور  نخواهیم کرد واین سر زمین از امروز مانند سر زمین پدری ما خوهد بود .
شناسنامه ها ، پاسپورتهارا به انها تحویل دادیم وحال امروز ما ازخود اینهاهستیم بی هیچ فرقی .

گفتم من گاهی مینویسم برام مترجم گذاشتند ! تا مبادا به دولت یا ملت آنها توهین کنم ، تا امروز احترام آنهارا داشته ام وبموقع رای داده ام ، آنها نیز هوای مرا دارند خیانتی دربین نیست اگر بین خودشان مشگلی باشدبما مربوط نمیشود ، تنها اسامی نوه هایم میبایست اسپانیایی باشند  وهستند نامهای بین المللی  ودو دیگر امریکای  وانگلیسی ، دوستان خوبی بین آنها یافتم ، مهربانند کاری بکار خصوص ما ندارند ماهم دخالتی درکار آنها نمیکنیم وامسال درست بیست سال است که دیگر رنگ آن سر زمین را ندیدم ومیلی هم ندارم ببینم هرچه بود خیانت بود ، دروغ بود ، رشوه بود ، دزدی بود رحمی درکار نبود نه خواهر ، نه قوم خویش مادر ونه معشوق همه دروغگو از آب درآمدند ، اینجا قانون حاکم است قانون رشوه دهنده ورشوه گیرنده را به زندان میبرد من کاری به بزرگانشان ندارم در محدوده زدگی محقر خودم حرف میزنم ، ساعت هشت شب باید زباله ها رابرد وبیرون ریخت ، از ساعت دوازده شب هیچ صدایی بلند نخواهد شود مگر در دیسکوتهای زیر زمینی پلیس اندازه صدا را مشخص میکند ، موقع رانندگی نباید مشروب نوشید وبه هرکه بر میخوری باید سلامی بکنی چه آشنا چه غریبه  ، خوشبختانه من بین محلی ها زندگی میکنم نه درمحله های توریستی ودزدان وراهزنان اینجا محله ای ایست که تنها خود اسپانیاییهای زندگی میکنند با اینهمه .... هنوز از من بعنوان یک خارجی نام میبرند ! وخوب میدانند که در سر زمین من چه خبر است ، بیزنس بجای خود ، قانون بجای خود .
منهم آهسته مییروم وآهسته میایم که مبادا گربه شاخی بمن فرو کند آن گربه متعلق به همان گربه پرستان که هنوز نتوانستند سر زمینشانرا بهم پیوند دهند ویا خودشانرا یا خودی هستی یا عربیه ودشمن . 
من دیگر  برایم تنها یک چیز باقی مانده وآن زبان وادبیات وگاهی نگاه سر زنش آمیز حافظ را به روی پیکرم احساس میکنم که مبادا مرا از یاد ببری . 
زندگی خوبی دارند رقص وآواز و خوردن ودولت برایشان کار میکند سر نوشتشانرا به دست دولتی میدهند که به او اطمینان دارند ، کلیسا هم درگوشه ای کار خودش را میکند ومیتوان درمحیط آنجا رفت دها خواند ویا  آواز هم  خواند، اپرا  هم دید ورقص فلامنکو را هم تماشا کرد 
اینها هم رنج فراوان برده ند هم از جنگ جهانی دوم ، هم از  جنگهای داخلی وهم از دیکاتوری دیگر حاضر  نیستند دوباره سر نوشتشانرا به دست مشتی نادان بدهد . بنا براین بقول خودشان ویوا اسپانیا " زنده با د اسپانیا ".
بلی تصمیم سختی بود  سرانجام یکراه را انتخاب کردم . حال درست یا غلط . دیگر پر وبا لی برای پرواز ندارم .پایان 

فارغم صائب  ز نیرنگ خزان و نوبهار 
فکر چون  آیینه  باغ دلگشا یم گلخنست 
پایان / ثریا / اسپانیا / چهار شنبه سوم خرداد ماه 1396 خورشیدی /


خودرا شکن



در معرکه عشق  ز اجرت خبری نیست 
غیر از سپر انداختن آینجا  سپری نیست 

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است 
صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ........صائب تبریزی 
--------
هم من ، هم کامپیوترم وهم تابلتم وهم لپ تاب همه دچار سر گیجه شده ایم ، گاهی فکر میکنم همه را رها کنم برگردم بروم دنبال همان گذشته ها واشعار کتب انگلیسی واسپانیایی و یا بنشینم ذکر مصیب کنم ویا بقولی " چس " ناله .

اینهارا برای چه کسانی مینویسم کسی که : اعلیحضرت : را اعلا  حضرت مینویسد ویا هریک یک منبری گیر آورده اند دارند روضه میخوانند وبه دیگر فحاشی میکنند ویا نظیر عروسی های هالیودی سفره ابوالفضل پهن کرده اندوبا کلی ارایش وپاهای عریان ودامن های کوتاه دارند به ذکر مصیبت پرداخته آیه بقره ( گاو) را میخوانند ونمیدانند که چگونه بی آنکه خود بخواهند تبدیل به گاو شده اند .
در عکسهای سفر حج جناب ترامپ وبانو هرگاه آقا دست دراز کرد تا دست بانورا بگیرد او پس زد حق هم دارد در غوغای شوی انتخابات ایشان بی آنکه بدانند  چند عکاس با دوربین درآنجا ایسناده اند ، رو به بانو که خندان درپشت سراو ایستاده بود کرد وگفت 
تو تنها یک ماده گاو خوشگلی هستی بانو که تا آن ساعت داشت میخندید ناگهان چهره اش درهم رفت تا جاییکه حتی درکاخ سفید هم اقامت نکرد وامروز مجبور بود همراه جناب اجل پرزیدنت با سفر حج برود کیف کردم دیدم مانند آن بی بی زبیده قبلی چارقدی بسر نیانداخته خودش بود با قامت رسای خودش شیک الگانت وپوشیده تا زانو نه بیشتر ..... از او خوشم میاید .

حال دیگر خسته م ، دیگر میلی به دیدار هیچکس ندارم ومیلی به برگشت به گذشته وازهمه جالبتر اینکه جیم الف میخواهد فیلم کوروش کبیر را بسازد لابد چیزی درحدود معمای شاه مثلا کوروش مانند آن مرحوم یاسر عرفات نیمی ارتشی نیمی عرب نیمی مدرن مانند قورباغه وهمسرش  لابد چیزی مانند ........ نه بهتر است حرفی نزنم بمن مربوط نیست آنها درسته در تاریخ ایران کثافت کردند وجمع کردن این الودگیها کار دشواری است مرد میخواهد ومردی نیست چند بچه دربیرون نشسته اند ومیگویند  بریزید یرون وسربازان گمنام  جان برکف هم آنها را به تیر میبندد ویا به زندان وشکنجه  این اقایان کارشان دربیرون همین است  جوانان  بدبخت دختران  دم بخت همه قربانی میشوند .
اینها دربیرون نشسته اند وبرای آزادی وظلم بیشتر ظلم میکنند  ونمیگذارند که مظلومی بر ضد  ظلم برخیزد وشورشی خود جوش بوجود بیاید  وبیاموزد  چگونه میتوان بدون رهبر  به مبارزه برخاست  ونیرویش را درراه درست بکار برد اینها دربیرون کارشان تنها ضایع کردن واز بین بردن انرژی هاست .
در حال حاض  یک نیمه پادشاه داریم  ،یک یا دو عدد رییس جمهور چند رهبر وچندین مبارز تریاکی !!!

دیگر از آفتاب  خبری نیست ودیگر درتاریکیها چراغ راهی سوسو نمیزند باید  با شمع نیمه سوخته گام به گام  راه رفت واز کنار حفره ها وچاهکها گذر کرد  چشمان همه بسته شده به روی عکسهای فریبنده فیس بوکها یا سایر بازیها  دیگر کسی اصراری ندارد یک چراغ به دست بگیرد وراه بیفتد ودیگران را نیز به دنبال خود بسوی روشنایی ببرد ، خودشان نمیدانند که درتاریکی  زنده یکور شده وعادت کرده اند  انسان پس از چندی به آتش جهنم هم عادت میکند همچنانکه من عادت کردم  وآموختم چگونه باتاریکیها مبارزه کنم  اما چشم باطن ویا چشم سوم خیلی ها کور است .

وخواب ، خواب چه هدیه خوبی است که من شبها از آن محرومم  قسطی میخوابم  هر دوساعت یکبار بیدار میشوم یا از سرو صدا ویا احتیاج به تخلیه مثانه و!!!! خواب از سرم میرود میل ندارم به هیچ دقیقه از زندگی گذشته ام بیاندیشم نه به آفتاب نه به سایه ونه به آن خانه ونه به آن میهمانان  روز گذشته دختر شاعر بزرگ وترانه سرا را درفیس بوک دیدم سلامی گفتم بیجواب ماند ترسیده ، نکند ناگهان چیزی را عیان سازم وبگویم که پدر مهربانتان چند بار با چند باد حرکت کرد تا آن حلقه گل نکبت را گرفت  چه میشود کرد دین تا اعماق ریشه آنها جای گرفته وترس ویا شاید فکر کرد به دنبال چیزی هستم !!!

برا ی من هر هفته یک تسبیح از " سنتر" میرسد الان کلکسیون تسبیح دارم ویکی را که طلایی بوده به دستم آویزان کرده ام طلایی وکوچک میتوان آنرا به یک دختر بچه که روز[کمونیون ] اوست هدیه داد !  مرتب از سنتر نگهبانی من زنگ میزنند و چند روز پیس میکروفنم را عوض کردند چون باطریش کهنه بود باید مرتب آنزا همه جا باخود ببرم و با اولین احساس خطر آنرا فشار بدهم ، البته جان من برای آنها مهم نیست  وهنگامی میرسند که دیگردراین دنیا نیستم  اما باید زیر کنترل باشم  ، همین کنترل ....باید تسلیم شد آزادی وجود ندارد تنها باید روح آزاد باشد که خوشبختانه روح من آزاد است ودر پهنه دشتهای بزرگ سیر میکند گلی میچیند بو میکشد وآنرا رها میسازد .پایان

خود را بشکن  تا شکنی قلب جهان را 
ان فتح میسر نیست  بشکست دگری

در قافلهء فرد  روان بار ندارم 
هر چند  بجز سایه  مرا همسفری نیست 

شب نیست که بر  گرد تو تا روز نگردم 
هر چند  من سوخته را بال وپری نیست .......صائب 
--------
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 24/05/2017میلادی / برابر با 3/3/1396 خورشیدی /.

سه‌شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۶

مغز خرخورده ها

باز بیماران روانی حادثه آفریدند ،
وعجب آنکه این بیماران به میان ملت ایران امروز وخوانندگان "رپ" که تنها از زیر ناف به پایین حرف میزنند ، نمی روند ، به دنبال اراذل واوباش وچاقو کشان نمیروند  چرا که زاده تخم حرام آنها میباشند .
درمنچستر دریک کنسرت دها نفر تلف شدند وعده ای زخمی  بمب تروریستی بوده است .
" صمد " آقا که درعربستان بود بهمراه یک هزار نفر ، راست گفت ، پشت دیوار همه جنایتها دست آلوده بخون جیم الف قراردارد .
برای پیشبرد ن حرف خود  دیگران را نیز به دنبال میکشند هنوز سیر نشده خدایشان   نیز از خون سیر نشده هنوز تشنه است  حال مردم را مثله میکنند ومیکشند  آنها همچنان میچرخند  درگردابی که نامش جنون مذهبی است .
ما هرچه تلاش کنیم بیفایده است .
هر چه بیاندیشیم  واز اکراه حرف بزنیم  سودی ندارد  آنها درهمان جایی که ایسنتاده اند تکان نمیخورند  وچنگهایشانرا به همان جا فرو میبرندواگر بتوانند درسایر جاها .

آنها چیزی از آزادی انسان درک نمیکنند  خودشان درقفس شعور بی پایه خود اسیرند ودیگران را نیز به دنبال خود میکشند  وما هیچگاه آزاد نخواهیم بود .
آنها هما ن سنگ غلطکی هستند که هرچه آنرا فراتر بکشیم  سنگین تر میشوند  وهمانقدر نیز از آزادی انسانها میکاهند ،  وهمانقدر نفس عماره خودرا تسکین میدهند  وما تنها نیرویمان به پایان میرسد وسپس میرویم تا  سنگرا رها کنیم  وخود از خستگی در جایی بیفتیم .

واین سنگ سنگین که هرروز بر قدرتش افزوده  میشود  سرسام آور میتازد برایش مهم نیست  وهرچه را جلوی پایش ببیند  زیر میگیرد وله میکند  وما دیگر نیستیم   ،  تا بایستیم   و درد له شدن را احساس کنیم .

جدال با اهریمن روح منحوس آنها بیفایده است  دیگر پهلوانی نخواهد آمد وآنکه آمده بود تا بما خوشحالی بدهد و پیک آزادی را برایمان به ارمغان آورده بود خود مانند شعله ای که بلند میشود وناگهان فرو مینشیند خاموش شد وامروز درنظرم بصورت یک کبریت  نیمه سوخته میماند که تنها دود میکند /

ما درکی از " معنا " نداریم وخردرا نمیشنایم تا آنهارا درمیان سینه خود پنهان داریم همه سنگ شده اند وتماشاچی .
وانسانها ی بدبخت دیگر  بادبانها تصاویر وکلمات  را میاویزند  ودر نهایت بسوی باد گام بر میدارند  جا ومکان بخصوصی ندارند .

روز گذشته در فیسبوک  سلاخی را دیدم که داشت لاشه یک خر را  تکه تکه میکرد ودر دکان قصابی خود میچید مردم مغز خر را میخورند وگوشت  وپاچه خررا بنا براین دیگر نباید توقع داشت که آنها انسانی وبا فهم وشعور بالا  رفتار کنند یا مانند خر بار میبرند وسر به زیر میاندازند ویا لگد پرانی میکنند ، تغذیه شان خوب انجام گرفته وانها همان بیچارگان وفرودستانی هستند  که آنهارا میخورند وسپس به تماشای برجها وگنبدهای طلایی مینشینند .
همراه کلمات مقدس  وتصاویر مقدس  دنیا را آنگونه میبینند وآنگونه  تماشا میکنند وزیر لب زمزمه یاس را به هوا میفرستند 
 وقفس جانشین  کشتی میشود  وهرکسی بجای دریا نوردی در  خانه مینشیند در قفسی از زر ناب یا مخروبه ای از خشت خام .

نه این مغز خر خورده ها هیچگاه ادم  نمیشوند .
دلم برا ی مرغکان بی بال وپر تازه از تخم درآمده میسوزد که زیر دست وپاهای این جانوران  زندانیند  گاهی تبدیل به طوفان میشوند وزمانی تبدییل به یک غبار .

راه گریز ما برای همیشه بسته شد  ود ل بیقرار خودرادردست گرفته  بسویی میشتابیم تا جای امنی بیابیم  هیچ کجا امن نیست   واشک  چشمان بینارا برای جستجو بسته است .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا . 23/05/2017 میلادی / 2/3/1396 خورشیدی !

دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۶

ما همیشه منتظریم

آری ما همیشه منتظریم ویا درانتظار خواهیم بود  ، آینده ما تنها درانتظا رها  ساخته شده است  ، گذشته را از یاد نمیبریم  اگر چه گلوی مارا فشرده باشد حافظه تاریخی نداریم  ، کشتزاری که امروز  درانتظار باران است  وما خود گرد آن میچرخیم   وگاهی خرمن  خودرا آتش میزنیم وگرد آن میچرخیم ومیرقصیم .

پیروزی در چیست ؟ در لحظات  ، درساعات ویا چند سالی ؟ من هیچگاه این درس اربا ب ومرادخویش " بتهوون " را فراموش نکرده ام که گفته بود :

»هر کس خوب ونجیبانه رفتار کند حتی بر بدبختیها هم پیروز میشود « ! ومن پیروز شدم معلمان خوبی داشتم از نوع همان نویسندگانی  که زندگی این غول را  به رشته تحریر درآوردند  ومترجمین که خوب ته کاسه را تراشیدند ، امروز من به پیروزی خود رسیدم نه اینکه چند مونیتور ونور افکن در میدان بزرگی پسر مرا نشان میدادند که رو درروی غول  بزرگ تکنو لوژی ایستاده وحرف میزند ، نه ، پیروزی من  آن بود که با دست تهی وتنها اوا به آن بالا فرستادم ، نه سیاسی بود ونه شاعر سوخته ونه خودرابه قیمتهای سرسام آوری فروخت ، مانند سلفش بیل گیتس چند جوان دور هم جمع شدند شرکتی بنا نهادند واز شمع وجود یکدیگر بهره بردند اامروز با جناب اجل " گوگل " به مصافحه برخاسته هنگامیکه به موهای سپید او نگاه کردم  با خودم گفتم این همان پسرک کوچک من است ؟ اما چرا باین  سرعت موهایش سفید شد؟ او هنوز خیلی جوان است او کوچکترین فرزند خانواده است ، اما میانستم که این مو ها دراثر نخوابیدنها ، تلاشهای شبانه روزی ودر عین ماموریت  بزرگ پدر بودن وهمسر بودن میبایست به آنجایی برسد که خود میخواست .

این پیرروزی از آن خود اوست  من تنها درکنارش بودم ، درکنارش  ایستادم ، ومرد دیگری را برا ی جانشینی پدرش بخانه نیاوردم  .

ما آتش را از خدایان دزدیدیم اما نیمه راه آنرا خاموش کردیم بجای آنکه مشعلی بیفروزیم  آنرا دور انداختیم ودرتاریکیهاا گام برداشتیم وحال همیشه درانتظار یک کور سو از طرف خدایانیم / خدایانی که خودمان میتوانسیتم  یکی از آنها باشیم .

حال نشسته ایم به زندگی پس از مرک وانکیر ومنکر میاندیشیم  ودر عقیده وافکار خود زندانی هستیم  همیشه درانتظاریم  از آزادی مینالیم از غربت هم مینالیم وهیچگاه خرمنی را که جلوی پایمان انداختند حتی یک خوشه هم برنداشتیم تا آنرا درباغ شعور خود بکاریم وثمره آنرا ببریم  همیشه درانتظار برقی هسیتم که از آسمان بجهد وباقیمانده خرمن مارا نیز بسوزاند.

هر کرمی را آزدها مینامیم  وهمیشه درانتظار ( آن کلید ) نشسته ایم  تا درهای بسته را به رویمان باز کند از جایمان تکان نمیخوریم میترسیم باد زیرمان برود .

روشنفکران ومردان جوان  میخواهند  همه مردم  را برای همیشه  بیدار سازند  اما دزدان  ، منتظرند  که همه مردم  برای  یک عمر بخواب روند  ، دزدان درانتظار خواب ملت نشسته اند   ودریک خواب بلند وطولانی میتوان  سراسر  هستی یک ملت را درهم نوردید وعارت کرد وبرد .
این دزدان از نوع موشهای خانگی تا میمونها وگوریلهای بزرگ جنگلی همه درحال انتظارند تو غافل شوی یا بخواب روی وترا تاراج کنند .
امروز من دیگر در انتظار هیچ چیز نیستم  هرچه که برملت ما گذشت بر سر زمین ما گذشت آن نبود که منتظرش بودیم  وهرچه که نیامد  با خود میاندیشیم که درانتظارش نشسته ایم  وگرد جهان میگردیم ....پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا . 22/05/2017 میلادی /.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۶

نه ! دیگه !

نه دیگه ، این واسه ما دل نمیشه !

کل آلبوم عکسها به همراه پلیس امنیتی اهل کمتیه شهدا بکلی رفت آن سوی وآن   زیرها وخودش نیز مانند شاخ شمشاد آنجا ایستاده  ......
برایم مهم نیست من مینویسم ،  نه احتیاجی  به عکس دارم ونه احتیاجی به زلف پریشان یار . 
آن حقیقتی را که درخودم داشتم  دارم به زبانی ساده بیان میکنم  میلی ندارم برای مردم این زمانه چیزی بگویم من برای فردا مینویسم .
برای فردایی که اگر باقی ماند واگر کسی توانست دست باین آثار نیمه کاره ودستبرده شده از رهزنان شبانه ببرد .
مینویسم که ملتی هستیم نظیر نداریم ، ملتی  کور وکر اما بازبانی تیز وتند وهرجا کم بیاوریم زبان فحاشی را باز میکنیم ، ملتی هستیم که پای بند هیچ اصول اخلاقی نیستم همیشه دم از چیزی میزنیم  که ندارم ، ملتی هستیم که راست را دروغ  پنداشته  ودروغ را آنقدر
تکرار کرده ایم که برایمان نماد راستی شده است حتی بخودمان نیز دروغ میگوییم 
ما همه یک  نیمه باطل داریم وان نیمه باطل را نمایان میسازیم ونیمه نیمه دیگر را گم میکنیم  ، 

دزدان نیمه شبی بخانه ما حمله آوردند مال وثروت مارا به یغما بردند به زنان ودختران وپسرانمان رحم نکردند  چاپیدن کشتند وبردند زندانهارا وسیع تر کردند  باز میرویم دنبالشان وصدایشان میکنیم که شما کم بما چپانیده اید بازهم بچپانید  ، ما خوشمان آمد  
ملتی تریاکی ، افیونی ، شرابخواره ، معتاد ، بی حیا ، بی شرم وبی هیچ نشانی ازانسانیت .

بلی ؛ من آن نیمه حقیقتمرا عریان میسازم  ومیتوانم به زبان خودتان برایتان باز گو کنم  میلی ندارم که با   نشاط وخوشحالی آنرا یپذیرید اصلا میل ندارم بپذیرید چرا که خود نمادید من دارم از فسیلهایی سخن میگویم که شما را بیادگار گذاشتند وشما نسلی منگول وبدبخت را بجا میگذارید .

نشاط وشادمانی وشعر موسیقی از میان شما رفت کلمات زیبا را گم کردید درعوض  عو عوی سگهای پاسبان ودست همه شما درون شلوارتان بود  شعر وموسیقی را درمیان پاچه لخت زنان ومردان مییافتید  کلمه دوستت دارم دیگر انسارا را بحال تهوع وا میدارد آنقدر نخ نما شده مانند مدفوع پرنده .
شما دردوزخ خود دارید میسوزید و  این سوزش شمارا ارضا میکند چرا که غیراز آن  چیزی ندیده اید ودرون خاکروبه های زمانه  پی گوهر میگردید آنهم خاکروبه های ریسایکل شده ، وگندیده .

همه چیز را از دور تماشا میکنید  واز دور از روی آن میپرید یا میجهید از نزدیک شدن به هر چیزی که نو باشد واهمه دارید  وهرجا که اصولی قابل لمس باشد  ویا مسئله ای  آنرا نا جویده تف میکنید  دندانهایتان شکسته وریخته  وخودتان دچار شکم روه شده اید وخبر ندارید که بوی گند شما دنیارا احاطه کرده است .
آهای شهبازان بلند پرواز  ، خودفروشان امروز وفردا  با  آینده چه خواهید کرد ؟  شما بیمارانی هستید که پای به هرکجا میگذارید  کثافت خودرا نیز باخود برده وبجای میگذارید . نه دیگه بقول  معروف ( این واسه ما دل نمیشده) دل کندیم ورفتیم وشمارا بخودتان سپر دیم .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا . یکشنبه 21 ماه می 2017 میلادی .

عشرت خارها

با درودی دوباره !!!

نتوانستم عکس زیبایی بیابم وضمیمه این نوشتار کنم تا بخاطرآن عکس هم شده سری بما بزنید ، بنا براین با شعر شروع میکنم  شعررا که دیگر نمیتوانند از مغزم پاک کنند ، اندیشه ام را نیز .

دلی دارم  که هر گز سر زحکم غم نمی پیچد
تو پنداری  که درروز ازل غم کرده ایجادش 

شب گذشته کابوس های وحشتانکی مرا دربر گرته بودند وبیدار هم نمیشدم ، خواب جنگ بود وهمه میبایست به جنگ بروند ومن داشتم صورت پسرم را میبوسیدم واورا بدرقه میکردم ......زمانی بیدار شدم اشک همه صورتم را فرا گرفته بود ، حیرانم درچه دنیایی داریم زندگی میکنیم وهر کسی چه دیدی نسبت باین زندگی  واطرافش دارد ؟ 

امروز گوسفندان بحکم  " کانون خیریه " فلان !! یکصد کیلو متر راه را باید طی طریق کنند والبته ده یوروهم باید بابت تی شرتی که آنهارا یک رنگ میکند بپردازند دو گوسفند ماده منهم رفته اند !!! همان کاری که درگذشته در ایالت بزرگ امریکای شمالی  مد بود وهمه برای خیریه میدویدند ویا راه میرفتند ویا میرقصیدند !!! 

در شهر خبری نیست کرسی محکم سر جایش نشسته وعمامه سفید متعلق به شوراهل تزراریست نیز بر آن تکیه داده است بنا براین هیچ آب از آبی تکان نخورد باز این گوسفندان بودند که به حیابانها ریختند وکمری قر دادند وباسنی چرخاندند وپولی دریافت کردندورفتند بخیال خود به دموکراسی رسیدند خبر ندارند که با دست خود چه آتشی را روشن کرده اند کبریت اول را زدند .برای ساختن تاریخ  لزومی ندارد که حتما انسانی شریف ودانا باشی تاریخ اصولا تشکیل شده ز مشتی نادان وخود خواه وجاه طلب  که به سر زمینها هجوم میاورند آنهارا میچپاپند وتکه تکه تکه میکنند  وآنچه را لازم است میبرند وبقیه تبدیل به مدفوع میشوند تبدیل به کود .

همه آن کلماتیکه مثلا " بزرگان " ما گفتند تنها کلمه بود نه بیشتر ، دموکراسی ، عدالت ، برابری وبرادری ، بلی درانجمن ها میتوانی برابر یا برادر ویا ارباب باشی " اگر خودی باشی " اما دریک سر زمین مشگل است ، انهم سر زمینی که  با تک حزبی ورهبری اداره میشود 
"شاه" هم این  اشتباه را کرد ونگذاشت احزاب جان بگیرند یا حزب رستاخیز ویا هیچ در وازه ها باز است هرکس میخواهد میتواند برود ، یعنی پدر خاتواده زنی را بخانه آورد وگفت این مادر است هرکس این مادررا دوست ندارد برود ماهم دوست نداشتیم ورفتیم مادر ماند با تاج دمرویش .

هر قدر برایم درد آور بود  وهر چند  هم که بر ناتوانی من افزود وچقدر روی من اثر گذاشت  که ببینم آن سر زمین که محل دلداگیها وزندگی ورشد ونمو من است مرا نمیخواهد  مرا بیمقدار میداند ومن دیگر از دیدار آن خودداری کردم تا اینکه تبدیل شد به یک سر زمین بیگانه حال هم چهار قسمت پنج قسمت ویا هزار قسمت شود دیگر بمن ارتباطی نخواهد داشت .

روز گذشته تمام روز خواب بودم  معنای این  خواب را نمی  فهمیدم  اما لازم بود گویی بدنم خودش داشت خودرا ترممیم میکرد .
بهر روی من در سر زمینم موفق نشدم اما امروز درخارج بچه هایم موفق شدن آنهم در کوچکترین شهرهای  اروپای مرکزی 
روز گذشته که پسرم را روی چهار مونیتور بزرگ در برابر شرگت بزرگ " گوگل " دیدم بخود بالیدم او درهمین شهرک به دانشگاه رفت اما ان دانشگاه نبود که با وچیز آموخت به دنبال تجربه ها رفت سر انجام چند کتاب به بازار داد وحال درمقامی است که شاید نیمی از مردم اورا میشناسند بی آنکه روی یوتیوپها برود یا روی صفحه های مضحک روزانه ویا روی صحنه های دستوری .
حال درفکر جنک هستم اگر جنگی در بگیرد ؟ 
امیدوارم که در نگیرد  صمد آقا که درعربستان دارد برنامه میچیند وکاریکاتورها در روی صفحات تلویزیونها دارند مارسر گرم میکنند کارتونهای دستباف شرکت سهانی بی بی سکینه نیز از پای  ننشسته اند .....دیگر هیچ 

دل تنگ مرا هنگامه عشرت نمیسازد
بجنگ ماتمش افکن  که ماتم میدهد دادش ......ط .آملی 

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۶

همان دوست قدیمی

چند روزی است که دوباره به سراغ دوستان قدیمی ام رفته ام ، کتاب را به دست گرفته ام از اخبار دوری میکنم خبرها را نه میخوانم ونه میشنوم ونه برایم مهم است که کی کجا نشسته ویا رفته  ویا  خواهد آمد . .

زمانیکه بیطرفانه به زندگی خودم نگاه میکنم میبینم چندان خوشبخت نبوده ام اما این بدبختی را به یکساعت خوشبختی دیگران عوض نخواهم کرد .
حال دیگر با باید با احتیاط رفتار کنم وآهسته گام بردارم و تنها بنشینم وپذیرایی کسی نباشم درب خانه همیشه بسته است گویی کسی درآن زندگی نمیکند  اما همه دراطرافم هستند  پرواز صدای بالهای آنهارا میشنوم /

موسیقی تنها چیزی است که مرا از خودم وبدبختیهای اطرافم برون میکشد زمانی که به یک موسیقی حتی عامیانه هم گوش میدهم گویی از زمان بیر ون رفته ام ، روزی خیلی میل داشتم شاعر باشم ! وشعر بگویم آنقدر شاعر از زمین مانند قارچ سبز شد که دیگر مجالی بمن نرسید نمیدانستم رو به کدام یک بکنم وکدامرا برگزینم وراه اورا بروم چند بار درغزل سرایی !!! طبع شریفم را ازمودم اما خنده دار از آب درآمد  گاهی نثری مینویسم کمی به آن  لعاب میزنم میشود شعر نو ! 

هرکجا  پای شعر وموسیقی درمیان باشد من آنجا هستم . در گذشته آواز میخواندم صدایم بد نبود اما نه آواز خوان حرفه ای تنها برای دوستانم ودرمیهمانی های کوچک .

اما با مرور زمان صدا درگلویم خفه شد حتی دیگر حق حرف زدن هم نداشتم ،  
امروز آزادم  بتمام معنی نه اما خوب در زندان خاکستری هم نیستم با زندانبانان حرفه ای. میتوانم بنویسم وبخوانم راه بروم بخوابم بی آنکه مجبور باشم بکسی جواب بدهم .
خوب .تا فردا 
وفرداهای دیگر / ثریا /اسپانیا / شنبه /

زندگی چیزی نیست

تنها یک رسم خوش آیندی است........
بیدارم ، نمیدانم ، خوابم ، نمیدانم ، آنقدر میدانم که طبیعت هیچگاه به موقع  داده هایش را بمن نمیدهد همیشه دیر است وهمیشه بعد از رفتن من اتفاقات خوب روی میدهد .

روز گذشته گویا پسرکم دریک استادیوم چند هزار نفری رو درروی شرکت بزرگ وکمپانی _گاف _ ایستاده بود وداشت سخت رانی میکرد  جایش را نمیدانم لندن بود یا امریکا ؟ چون به هردو جا رفته بود .تصویر او در سر تاسر استادیوم پخش شده بود وتصویر کوچکی روی واتس آپ بمن رسید ، آه ، پسرم بتو افتخار میکنم حد اقل اینکه شاعر توده ایها نشدی وبه سر زمینیت خیانت نکردی  رفتی به مردم دنیا خدمت کنی برایت  سفید وسیاه وزرد فرق ندارد . متشکرم پسرم ، قدرت از دست رفته امرا بمن باز گرداندی .

برای من این جهان تنها یک بیابان سوزان است  ومیبینیم هر گروهی  از راهی دراین بیابان رفته وزیر لب حماسه میسازد  وبخیال خود میخواهد به چشمه شیرین اب زندگانی برسد نمیداند که خوشبختیها در طول راهند نه درانتهای جاده /

دراین سر زمینها ،  دراین بایابانها لبریز از خار مغیلان تو خود بتنهایی رفتی بدون حضور هیچ پدر خواند ویا پشتوانه مالی با شعور وعقل واستعدادی که دروجوت بود ، خودت را نفروختی ، به دنبال پولدار شدن نرفتی سختهایترا بچشم دیدم وگریستم وامروز باید از همسر تو سپاسگذار باشم که بی هیچ ادا واصولی مانند یک مرد پشت سر تو ایستاد نه جواهر خوتست ونه لباس مد ونه اتومبیل این توبودی که آنهارا باو دادی اما او همرا نکاهداشته است .وتنها بتو میاندیشد .

بلی پسرم تو نه بازیکن فوتبال شدی ونه قهرمان تنیس ونه سیاستمدار نم دار تنها فردی خود ساخته که امروز میبینم هزاران نفر دارند ترا تماشا میکنند که اکثر آنها جوانند ویا مردانی نیمه سال وچه بسا از تو و سرنوشت تو پند بگیرند .

امروز روز افتخار منست وامروز است که باید ازخودم تجیل بعمل آورم که تنها با عشق ترا به ثمر رساندم نه با پولهای باد آورده .سپاسگذارم پسرم . این چند خط را بعنوان هدیه از من بپذیر چیزی غیراز کلام ندارم بتو بدهم .
مادرت /ثریا 
ثریا  ایرانمنش » لب پرچین « .اسپانیا / 20/05/2017 میلادی .