امروز با نگاهی به انبوه دفترچه ها ویادداشتها و که همه را از شدت عصبانیت روی میز ریختم ، میخواستم همه را بسوزانم اما با باز کردن یکی از آنها ، دریغم آمد ، این خاطرات چهل ساله شاید بیشتر وشاید جوانی من درمیان آنها باشد ، همه آنها را روی میز ولو کردم ورفتم بسوی برنامه جناب " فخر آور ویارانش " انرا به همه جا فرستادم ، نه ، نمی شود از آن چشمان سبز بیگناه بی توجه گذشت . گاهی مرا به شک میاندازد خوب زندگی همیشه همین بوده بین شک ویقین . سپس به " تیم " گذارش داردم که کامیپیوترم دچار انقلاب شده آنها آمدن یا یکی آمد نمیدانم کی وکجا هستند بهر روی با زدوباره همه چیز را روبراه کردند .خدار شکر ، چون باید این انبوه کاغذ ها را تمام کنم هنوز درون گنجه ، درون چمدان دفترهای رنگ ووارنک خوابیده اما همه را نمیتوان نوشت بعضی ها بسیار " خصوصی " هستند .
دخترک آمد با پسرش کمی باهم بازی کردیم پسرک صدای خوبی دارد میتواند تنور خوبی باشد به دخترم گفتم اورا به هنرستان موسیقی بفرست حیف این صدا آنچنان با هر کلامی دهانش را باز وبسته میکرد ومعلوم بود که از درون پنکراس دارد دم میگیرد . بالاخره یکی از ماه باید موسیقی دان شود خودم که هیچ گهی نشدم .
وبقول جناب بتهون ، هنگامیکه زندگی نمیتواند بغیر آز آن چیزی که هست باشد ، ناچار باید به آن تسلیم شد .وما تسلیم شدیم .
این مقدمه ایست برای یادداشتهای گذشته .
--------------------------------------------
پسرم تازه به دنیا آمده بود بر بالای سرش ترانه های از " بیلیتس شاعره یونانی قاب کردم وگذاشتم وزیر آن نوشتم :
هیچوقت تنها نخواهم بود ، ترا روی بازوان خود دارم . ودر کنارش قطعه ای " اگر " متعلق به [ رودیارد کیپلینگ ] قاب کردم وگذاشتم .
وقطعه ای از نوشته رومن رولان ازکتاب معروفش " ژان کریستف " بر بالای اولین دفتر خاطراتم درسالهای بعد نوشتم ،بدین شرح:
.......
از آن طرف آزادی که زاییده میهن پرستان بود واز آن قوم که قدمت تاریخی داشت ، طوفان جهید وهمه چیز فروافتاد واز میان رفت .
حالا دیگر در عرصه کره خاک نمودار چیزی نیست ، نه ! حتی دراعماق دریاهای بیکران نمیتوان یاد بود ملتی که از میان رفته ، یافت .
وتو ، ای یگانه یار ، ای مهربان من این یادگار گرامی را محفوظ بدار ونشان بده آنا ن به کسانی که گوش شنوا دارند ، تا بشنوند داستانیرا که همین کاغذ ناچیز بر زبان میراند .......رومن رولان " ژان کریستف "
-------------
درآن زمان همه چیز عالی میگذشت زنی جوان شاید بیشترا زنوزده سال نداشتم وتازه از یک تجربه تلخ رهایی پیدا کرده ومشغول کاربودم خانه ام گرم وصمیمی ومهربان در کنار پسر م که همه رویاهای من بود ، همه آینده من بود وهمه سعادت من بود ، دوستان خوبی داشتم از خانواده های سرشناس وتحصیل کرده ، واکثرا زیبا روی چون از زشتیها بیزار بودم ، مردانی که مانند پروانه گرد وجودم میگشتند ومن بی اعتنا به آنها تنها به یک مرد میاندیشیدم ، اولین عشقم وحال او جایش را به تازه واردی داده بودو به پسرم .
ادامه دارد
یادداشتهای از دفتر اول / تاریخ 1340 خورشیدی . تهران
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 27/05/ 2017 میلادی .