چگونه میتوان خودرا آزاد ساخت ، هنگامیکه نمی دانی از کجا باید نان خورد ؟
-------------------------------------------------------------------------
من از آن تیپ آدمهایی بودم که مرتب در حال تفکر بودند " حالا دیگر نیستم " با رشته های نازک خیالم در مغز وقلبم قصرهای زیبا وپر اسراری را میساختم وبعد از خود بیخبر میشدم وبه تماشای آنچه که ساخته بودم مینشستم وبه دنیایی میرفتم که خیلی زیباتر و خیال انگیز تر از دنیای خارج بود کمتر دلم میخواست با اشخاص دیگر تماس بگیرم میترسیدم مبادا دنیای خیالم ویران شود به همه چیزرا با یک نگاه بی تفاوتی مینگریستم هیچ چیز برایم جلوه وجلا نداشت وشکوه عظمتی را که من دراندیشه هایم داشتم در زندگی واقعیم نبود وهنگامیکه با جاده واقعیت قدم میگذاشتم به یکباره غم تمام قلبم را متلاشی میکرد وپاره پاره میشدم ، به همین جهت بود که تمام راه را به اشتباه رفتم وآدمهای زندگیم را در یک اشتباه انتخاب کردم امروز دیگر خیلی دیر است برای جبران اشتباهات ودیگر امکانی وجود ندارد ، امروز بزرگ شده ام وهر چیزی را همانطور که هست میبینم سعی دارم که دیگر درباره دیگران عجولانه قضاوت نکنم واز آنها قهرمان نسازم ، من همیشه فکر میکردم که آدمی سخت ترا سنگ وبر تراز همه میتواند مرا به زانو دربیاورد به همین جهت همیشه به دنبال قهرمان میگشتم ودرواقع نصیبم فقط » دون کیشوت« مییشد .
----------
از یک یادداشت :
وقتکیه اورا دیدم ، انگار که بال پروازم را گشودن ، با او بسوی آسمان رفتم او چون شاهینی بر من سایه گسترده بود ومن درپناه او خودرا یک شاهین می ینداشتم ، با او از زمین دور شدم تاریکیها ی زمین را از دور میدیدم ، به آسمان نزدیک نبودم اما روشنایی اش را میدیدم شاهین من مرا به دنبال خود میکشید ومن درپی او روان بودم از خودم بیرون آمدم واز خویشتن خالی ، همه او بودم ، همه اوشدم ومیپنداشتم خود یک شاهینم .
زمانیکه با او از زمین جدا شدم همه دستها بسویم دراز شدند ، همه دستها از طلا بودند ،
وقتیکه از دشتها میکذشتم خارها دامنم را میگرفتند ، خارها همه وسوسه هاا بودند .
وقتیکه از کوهها گذشتم بمن غریدند واین غرش یاس من بود . وزمانیکه از دریاها نوشیدم آبشان تلخ وناگوار ، واین تلخی ناکامیهایم بود .
من زیر بال شاهینم بودم شاهین بزرگ وبلند ، نه توشه میخواستم ونه همراه نه همزاد ، همه او بودم وهمه اوشدم .
او شهر روشن عشق را بمن نشان داد کلید زرین شهررا به دست گرفتم وبااینهمه باز زیر سایه اش پرواز میکردم بال او روی سرم بود .
اما افسوس ، درخم یکی از راهها بال پروازم من شکست وشاهین از من دور شد من گمان بردم که بی او نیز یک شاهینم اما پروانه ناچیزی بیش نبودم .وقتیکه سایه اورا گم کردم احساس نمودم که هیچ هستم ؛ یک غبلرم یک قصه ناتمام یک کتاب پریشان .
او رفت ومن تهی شدم همه چیز برایم عذاب شد من گم شدم از همه چیز خالی شدم صدایم طنینش را گم کرد .
آنگاه نه دروازه های آسمان به رویم باز بود ونه میتوانستم به سیاهی ونکبت زمین باز گردم .
من یک ذره شده بودم ، معلق میان زمین وآسمان وچه فایده ای دارد که انسان فقط یک ذره باشد ؟.
شاهین من اکنون از من خیلی دور است ومن سایه اورا نیز گم کردم .. تهران 1348 / " بیاد او " .
-------------
تنهایی ، چه سعدتی است تنهایی ، وتنها بودن ، با خویشتن بودن ، چه سعادتی است که از زنجیر آزاد شدن از شکنجه خاطرات و از نیرنگها وچهرهای مخرب ومنفور رهایی پیدا کردن ،
چه سعادتی است زیستن ، اما طعمه زندگی نبودن وفرمانروای زندگی گشتن .
---------------
برای صمیمانه بودن ، تنها خواستن کافی نیست ، باید توانایی آنرا داشت .
---------------
افسوس مردم تا جایی درک عدالت دارند که با منافع خودشان سازگار باشد .
-----------------
هر اثری که دوام یابد از جوهر زمان خود ساخته شده است ، هنر مند در ساخت آنها تنها نبود.
-------------
برای کسانیکه دوست داشتن را می فهمند اگر بخواهند از عشق بپرهیزند نباید کلمه ای تحقیر آمیز بکار برند ، بلکه باید به کلمه احترام توسل جست و از اینها گذشته کلماتی را بکار میبرند نباید طوری باشد که خاطره هارا خراب کند .
------------
فعلا مردی را دوست دارم که از من پایین تر وپست تر است در چنین معامله ای همیشه زن که روحی بلند وعالی دارد به یاس وناکامی دچار میشود ، زن باید همیشه مردی را دوست بدارد که از او بالاتر است یا طوری خوب فریب خورده باشد که خیال کند مردی را که دوست دارد واقعا بر او برتری دارد..........!؟.
--------------
اینها همه تکه هایی است که دریک دفترچه یادداشت کرده بودم وحال ذره ذره آنهارا بخورد شما میدهم ، شاید کمی قدیمی بنظر ایند شاید من هنوز در تور زرین گذشته ام زندانی هستم ، هرچه هستند خود من میباشند واین داستان ها ادامه خواهند داشت .
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« /اسپانیا / نیمه شب یکشنبه 28 ماه می 2017 میلادی /.ساعت ! 04/34 دقیقه پس از نیمه شب .
.