جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۸

پرستو .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------
پرستو  ، این پرنده خوش خوان وخوش گو  وزیبا که یاد آور پیک بهاری بود ، ولب هرخانه که مینشست  صاحب آن خانه  بفال نیک میگرفت ومیدانست که سهمی از سعادت نیز نصیب او خواهد شد ، نام این پرنده زیبارا نیز  آلوده ساختند  وبجای کلاغ خبر چین پرستورا کشتند .چرا که نام اورا بر کلاغ های خبر چین  وخود فروش نهادند .

تا آنجاییکه من بیاد دارم در زمان گذشته در ( ساواک ) هم از این پرستوها زیاد بودند ودر هر اداره وکارخانه .جاهایی کارگری آنها بی آنکه شناخته شوند درکنارت راه میرفتند  بیشترآنها  ازمیان زنان زیبا رو وخوش قد وبا لا وسپید پوست انتخاب میشدند وتومبهوت وحیران میماندی که  چگونه این زنی که تنهاشش کلاس درس خوانده ریاست ترا بعهده دارد ؟ تنها اتهامی که میتوانستیم به آنها بزنیم این بود که یا از جاهای بالا سفارشنامه دارند !  ویا با ریاست محترم  در زیر یک لحاف |! ساواک از سه مرکزویا چهار  مهم امنیتی و  بزرگ دنیا تشکیل شده بود هنوز هم همان تشکیلات هست اما نامش عوض شده  مردم هم همان  مردمند تنها شکل وشمایلشان تغییر کرده  حال عده ای فراموش کرده اند که روزی چگونه مجیز شاه جوانبخت را میگفتند وامروز درخدمت مولایشان رهبرند ! 

در گذشته ریاست کارگزینی همیشه با  انتخاب ساواک انجام میگرفت  وناگهان مردی که تا روز گذشته درفلان قسمت داشت سینی چایی را باینسو  وآ ن سو میبرد در مرکز قدرت مینشست ! من خود کارمند بودم  وتنها سرم در کار خودم بود حرف نمیزدم کارم را انجام میدادم وسرم را پایین انداخته به عشق یک صفحه تازه موسیقی خودرا بخانه میرساندم ! فردا میدیدم حکمی صادر شده که شمارا به قسمت فلان فرستادیم ؟! چرا ؟ جایتانرا که ریاست دفتر بود به فلان  خانم دادیم  |، ان فلان خانم  شوهر داشتند وسینه هایشان نیز برجسته بود خودشان  نیز برجسته بودند ومن پله هارا یکی یک با اشکهایم خیس میکردم .ودر جای جدیدی مستقر میشدم ! عده ای استعفا دادند ورفتند اما هنگامی که گاهی بما سر میزدند معلوم میشد که در( ساواک ) کار گرفته اند ! چه کاری ؟ تو که تنها میرزا بنویس بودی ؟  بخانه اش دعوت میشدی ، ای داد .وبیداد از خانه قدیمی کهنه درجنوب شهر حال به شمال شهر آمده با اینهمه تجیهزات ومبلمان شیک مگر ساواک چقدر حقوق بتو میدهد ؟ خنده ای  سر میدهد وبتو میگوید : 
خاک بر سرت همچنان برای هزارتومان درهمان بیغوله بمان ودراخر ماه که کسری آوردی برو ..... بده ! 

پسر یکی از اقوام  روزی به محل کارم آمد وگفت من شغل بهتری یافته ام آنروز ها هنوز ستوان بود  بمن گفت بیا ترا به ساواک ببرم حقوق خوبی بتو میدهند  از او پرسیدم درآنجا چه کاری باید بکنم ؟ گفت هیچ ! تنها ترا با یکی از مردان وافسران پابسن گذاشته بخصوص بعنوان اینکه شام خواهی خورد وهمراهی میکنی با  او  میروی واز آنچه میگویند نت برمیداری ....گفتم پسر جان متشکرم  خداحافظ  ....روزی همسر یکی از دوستان  مارا به شام دعوت کردمن دیگر ازدواج کرده بودم بایکی از همکارانم ! هنگامیکه بخانه آنها رفتیم متوجه یک فرنج سرهنگی در راهرو شدم ُ از خاتمش پرسیدم میهمان دیگری هم دارید ؟ گفت نه !  مگر نمیدانی همسرم سرهنگ شده ودرجه گرفته ومن میهمانی بخاطر درجه اوست .....درجه پشت درجه بود که به  افسران میدادند ستوان یکم ژاندارمری ناگهان یک شبه جناب سرهنگ میشد با گماشته وراننده !
همکارم که حال همسرم بود ومرا ودار به استعفا کرده بود ناگهان مدیر شد ومدیر کل !!!!! من درخانه زندانی بی خبر ازآنچه دربیرون میگذرد حق نداشتم به تنهایی از اتومبیلم استفاده کنم  حق نداشتم دوستان سابقم را ببینم وحق نداشتم حتی فامیلم راببینم ُ یک راننده درون اتومبیلم نشسته بود زیر \الاچیق ودرس وکتاب وروزنامه میخواند اگر میل داشتم به سلمانی بروم ویا به خیابان ،  او مرا میبرد وهمچنان درانتظارم بود تا مرا برگرداند ! برای خرید  خانه باید صورت میدادم به راننده واو میبرد به فروشگا ه ونزدیک ظهر خریدها بخانه میرسیدند ! ارزو داشتم به خیابان بروم برای بچه هایم لباس بخرم اما جناب لباس فروش معروف با لباسها  وکاتالوک بخانه ما  میامد ! حتی جواهر فروش نیز بخانه آمد تا من ساعتی را انتخاب کنم وبخرم !!! همسرم مدیر کل شد ! چگونه ؟ همه فامیلش برای ساواک کار میکردند وهمه درجه داران ارتش وعضو عالیرتبه ادارات وشهر دار ی بودند . من زندانی دریک خانه با دیوارهای خاکستر ی درب اهنی خاکستری  پنجره های آ هنی خاکستری تلفنم کنترل میشد بوسیله خدمتکار حانه  ...... دوستی  داشتم معلم بود روز ی بخانه من آمد وگفت دارم از این کشور میروم ومیل دارم اثاثیه ام را بفروشم پیانوی مرا میخواهی ؟ عجله داشت همه چیزهارا به نصف قیمت فروخت  ورفت که دیگر روی اورا ندیدم تا درلندن اورا یافتم از او پرسیدم این عجله تو برای آمدن باین شهر دود گرفته برای چه بود ؟ گفت از ساواک مرا خواستند و دستور دادند که من از همسرم وحتی پسرم وهمکاران ودوستانم  هرچه میبنیم برایشان خبر ببرم من نمیتوانستم جاسوسه خانواده ودوستان  خود باشم  اینکار ه نبودم !!!   بعدها با وقوع انقلاب  اکثر روسا وکارمندان ساواک فراری وهمه با ریش وسبیل ونام عوضی دور شهر میگشتند وتازه فهمیدم \ان زنان ودخترانیکه  ناگهان به مراحل بالا میرسند سر چشمه اش کجا بوده است .
نه ! چیزی عوض نشده تنها در اثر وقوع انقلاب تکنولوزی   ما از بعضی خبرها ی راست ودروغ باخبریم ونمیدانیم که درپس پرده چه ها میگذرد . خرید وفروش آدمها از خرید ن  کاغذ ارزانتر است امروز بهترین دوستان وهمکاران سابقم عضو برجسته اداره امنیت دولت جدید میباشند کار وبارشان هم خوب است به سفرهای طولانی  دوردنیا میروند چند پاسپورت  هم درون ساک دستی خود دارند ودرهمه اروپاخانه وویلا !باید بلد باشی خودت را بفروشی همین !...
کشورهایی که قانون درستی نداشته باشند  همیشه یک اداره امنیت داخلی  وخارجی نیز دارند همه جا دارند حتی درهمین بلوک کوچک دهها دوربین مخفی وعیان دیده میشود . 

ما زنان بدبختیم ، بدبختر از یک سگ بیمار  تنها مردانند که مارا راه میبرند بقیه هرچه هست فریب است وریا ما درهیچ کجا وهیچ نقطه ای آزاد نیستیم وارامش نداریم  . بخیال خود آزادی داریم   آزادیم که خوب خودرا رنگ \امیزی کنیم ولباسهای مردان همجنس باز را که برایمان طراحی میکنند بپوشیم وآزادیم که آماده بار وری باشیم وزمانیکه پای به سن میگذاریم برای همیشه فراموش میشویم  وپشت میزهای جداگانه به تنهایی هر کثافتی را که برایمان درون کیسه ها انباشته اند میخوریم وخوشحالیم که زنده ایم وآزاد اما تنهادرچهار دیواری خانه خود نه بیشتر ! پایان .

همچو پرنده ای که بشکند قفس 
ره جسته ام بسوی افق های دور دست 

من دوستار پرتو خورشید روشنم 
چون سایه  میدوم همه دنبال  آفتاب 

دیریست  شرق گشته   به تاریکی سیاه 
زین پس بسوی غرب شتاب آورم ، شتاب ....هنرمندی 
----------
یک دلنوشته 
ثر یا ایرانمنش « لب پرچین » جمعه ۳۱ ماه می ۲۰۱۹  برابر با دهم  خرداد ماه ۱۳۹۸ خورشیدی!

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۸

زندگی رهبری !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا !
---------------------------------------------

امروز صبح برنامه هایی را تماشا میکردم دردرون  آن   سر زمین عجايب که نامش جمهوری اسلامی  منحصر بفرد درتمام دنیاست ! حضرت رهبری میفرمودند که :
من کارم را  از ۵  صبح شروع میکنم ! تکرار میکردند پنج صبح !! 

خوب معلوم است اول رفتن به موال وشستن  محاسن مبارک  سپس بجای آوردن نماز صبح بعد از ان تلاوت از کتاب آسمانی ودرکنار نهج البلاغه وسپس کتاب قتول والقاتلین !!! واشعار سعدی وشستن محاسن با گلاب  وساعت شش صبحانه  به درون میامد شیر وخامه عسل ودرکنارش کمی هم خاویار با نان برشته ولیمو ترش ودر دست آخر منقل ودرکنارش کمی حب وسپس  یک استراحت کوتاه  ، برای برنامه بعدی !!! 
  من  یا ما در خاکروبه حقیتمان   خفته ایم  ، دورافتاده  وگندیده ایم ! صبحانه مان مانند گوه شب مانده  بجای نان خمیر سپوس وسپس آبی قهوه ای رنگ بجای قهوه ومیوه ها فاسد  غذاها گندیده  با پرداخت مقدار زیادی ازحقوق ناچیزمان  وکشیدن آنها از سر بالایی این تپه  گشتن به دور کوچه ها برای پیدا کردن یک جای پارک  ودست آخر همه سرازیر سطل زباله میشوند !!!

دلمان خوش است که آزادی داریم  میتوانیم دست بزنیم وآواز بخوانیم وترانه  قدیمی را ششصد بار گوش کنیم واشعار فروغ را بخوانیم و از سیمین بگوییم واز نادر پور ! دلمان خوش است هفته ای یکبار  برنامه های تکراری را میبینم وجناب علیرضا نوری زاده برایمان قصه حسین کردرا میگوید!  ورو ایستا گرام را بکلی موسسه زرتشی ها گرفته اند وبرایمان مانند ملاها  قصه میگویند فرقی ندارد دین دین است اطاعت امری واجب است باید مانند یک اسب عصاری سرت را پایین بیاندازی وهر چه میگویند گوش دهی وعمل کنی .
کم کم آن نیمه باطل دارد بر نیمه کامل حقیقت  میچربد  وبه زبان بی زبانی میگوید این آن نیست که تو میخواستی  این بهشت آزادی نیست این نیز نوعی جهنم است بشکلی دیگر  باید پس مانده غذاهای مانده درانبار اروپا وامریکارا غرغره کنی وبالا بیاوری باید از سوپر میوه بسته بندی گندیده بخری درغیر اینصورت غذا نیست ! باید گشنیز خرواری را شاخه ای بخری وجعفر ی را که روز ی مجانی بتود هدیه میدادند  باید یخ زده خورد شده ویا گندیده وله شده  از درون  فریزرهای سوپر ها بیرون بکشی  وبا آن غذای خیالی خودرا درست کنی !!!.

تو زیاد  درون پوسته حقیقت خود گم شدی باید بیرون بیایی مانند دیگران پرس وجو کنی خودت را دراختیار دیگران بگذاری  بعنوان جاسوس  یا خبرچین ویا پادوی خرید وفروش مواد در لباس یک انسان شریف وگاهی لاف دوستی از راه رسیده !  تو هر جا که رسیدی مسئله را  یافتی اول انرا جویدی تا مغز درست آنرا بیرون بیاوری  همین حویدنها دندانهایت را شکست  ودندانهای شکسته دیگر برای گرفتن قدرتی ندارند !.
آنها که دانستند  توانستند تو دانستی اما نتوانستی ویا نخواستی  سبکار مانند یک پروانه به دنبال شهبازان دویدی غافل از اینکه کلاغهای خبرچینی بودند که درلانه ها درانتظار تو نشسته  وترا مانند بیماری به هرسو بکشند  تو معرفت پرواز را میدانستی   آنها پریدن را فرا گرفته بودند  آنها سبکبال وتو سنگین وغمگین .

ناگهان از دوردستها غلطکی سنگی بر رویت افتاد  تو ایستاده بودی  سر سام داشتی  نمیدانستی که این مردم این هستند نه بیشتر  واولین چیز ی را که سر راهشان قرار بگیرد زیر پا له میکنند واورا نفله میسازند  وتو دیگر زمانی برمیخیزی که خودت نیستی تکه ای له شده وزیر پا مانده ای .
دیگر بس است برای پیوستن به راستی وحقیقت کمی هم رند باش و ریا کار .  

بعد ؟ بکجا میرسم ؟ بجایی که میتوانی مانند رهبر خاویار با لیموونان برشته بخوری بجای این کثافتی که نامش هرچه  میباشد دربسته بندیهای هزار ساله مانده وکهنه اروپا  وامریکا  حال فهمیدی درد له شدن یعنی چه؟!

کسی گوهر پیکر ترا به پشیزی نخواهد خرید اول به پشت سرت نگاه می.کنند ارقام چند رقمی هستند لباسی که بتن کرده ای از کدام بنکاه معروف خرید ه ای وآیا روی کفشهایت جواهر بکار برده ای  !! چند آپارتمان وخانه داری ؟  وچگونه میتوانی خودت را بفروشی بی آنکه  درد بکشی .  
حتی تاریخ حقیقت نیز پایانی دارد تاریخ مصرف آ ن تمام شده است . 
آن سیمرغی که  آمیزه جان ومعنای تو بود درگور خفته است  او از معنا لبریز بود  از ان جان میگرفت   وهرجا وهمه جا زندگی میبخشید نه اینکه زندگی را بگیرد  و.. هیچکس نمیتوانست باو برسد  واورا بگیرد . پایان 

دیگر   هیچ کس  و  هیچ جا 
حتی فروغ  دیده نو از ستارگان 
با این روشنایی سرکش خود  
بچشم من  افسون نازه ای نیست 

بهیوده بانگ صبح سحر خیز زود رس 
در گوش خسته ام  بیدار میشود 

بیهوده کودکان  درباغ خرم پندارهایم  
پروانه وار  بر سر هر غنچه میجهند 
گهواره طرح دلکش تابوتی  تازه است 

آن جویبار خرد که اندیشه میبرد 
در رده سرنوشت  سبک سیر گام  دریا شدن ،
حدیت دلاویز  هر شبش 
هر سو کویر تشنه برویش  گشوده بود ، دام 

گر گفته ام  ستاره  ز الودگی رهاست 
گر کفته ام سپیده ز شبهای  ما جداست 
 بیهوده نقش فریب  خیال را 
 بر صفحه سیاه ، تصویر کرده ام 
از من مباد باورتان رقص این فریب را .........[. هنرمندی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد . حافظ
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۳۰ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !

چهارشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۸

رستاخیز

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

من دیده ام  رنگین کمانر ا ، که خندید در ذرات باران 
من خوانده ام  رازی نهان را ، در دفتر سبز بهاران 

تغییر فصل بی بری  را ، سر سبزی  وبار آوری را 
حس کرده  انگشتان سردم ، در برگجوش شاخساران !

گنجی پنهانی  درآن سر زمین اهورایی بود که نشناختیم  وآنرا در گوشه ای از فراموشی ذهنمان  دورافکندیم وچشم به شاخسار بی برگ وگلهای آسمان خالی فرنگ  داشتیم .

اما ، واما دزدان  وشبگردان وبی خانمانان  از بهای آن باخبر بودند  وناگهان یورش بردند وصاحب آن گنج شدند  وچون دانستند که ما سر انجام روزی از بهای آن گنج با خبر خواهیم شد  کوشیدند آنرا ازما دور کنند  دورتر وهرچه دورتر  ودیوارهایش را سیاه کردند  درهر بیغوله ای دنبال گنجی دیگر رفتند واین شد که ناگهان میخهای بتونی وآجری وآهنی  سر بر آوردند  وبا آسمان آبی ما که حال میرفت  تا به تاریکی برسد عشقباری کردند.

آسمان از ما دور بود  گه تهی وگه پرستاره  وآنها آسمانرا نیز باخود بردند با هجوم خمپاره ها  وکلیدش را به دست ( خدا یی) دادند که هکمارشان بود .

آن روزها من از بهای این گنج باخبر بودم اما دستم تهی  وداشتم درب آسمانهارا با مشت میکوبیدم تا از دست نگهبانم رها شوم .
زمانی باز گشتم  نگهبانان ودزدان مرا راه ندادند  وگفتند که تو از راهزنی  ودزدی بیخبری  وآنچه درآسمان وزمین هست  فقط گنج ( خدایی است ) وما نگهبان آن !!! 

آیا بهشت همین جاست ؟ در همین گوشه ؟ در کنج همین انفرادی ؟  اما من درونم لبریز از زخمهای پنهانی است  با آنکه دردی را احسا س نمیکنم  وخود را شاد وتندرست میپندارم  زخمهایم درتاریکی های شب  انگشتی به سینه ام میزنند که ما بیداریم ! 

از درد فریاد میکشم  ودراین گمانم کسی دیگر امشت دست  روی زخم من گذاشت   وآنرا فشرد نا مرا بیدار کند  اما نه ! خود زخم بود .

میلی ندارم به چاره جویی برخیزم  نگاهی به ویرانی سر زمین کهنسال ( سوریه ) میاندازم که چگونه بر سر یک تکه خاک آن دارند یکدیگرار تکه تکه میکنند وآن زرافه گردن دراز همچنان بر تخت مخملین سرخ خود درقصرش دارد زخمهای سرطانی همسرش را مرهم میگذارد .
او خاموش است  مانند زخمهای دل من  میلی به چا ره  جویی ندارد همچنان به آن تخت مخملین چسپسده است  میزاث پدریش میباشد .

حال دراین فکرم که ایا آن تلفن تازه ببازار آمده هدیه تولدم را باید دور بیاندازم یا سر انجام  دوکشور قدرتمند  به توافق میرسند ومن میتوانم همچنان تماشگر خلق در میان آن باشم ؟.

دیگر قدرت نگاه کردن به کژ اندیشی ها وریا کاریها ودروغها را  ندارم  زاده شدن فریب از بطن مادران  هرجایی برایم تهوع آور است  وتاریخ پیدایش پیامبران را دوست ندارم . همه افسانه اند همه دروغند وریا تنها ترس وخوف ووحشت از دزدان مارا مجبور میکند که سر خم کنیم .

من زخمهایی دارم  با هزار حیله  آنهارا پنهان کرده ام  حتی ازخودم نیز آنهارا پنهان میسازم  زخم خود پرستی ر ا  در زیر پوسته خدا پرستی  پنهان کرده ام  تا کسی پروای دست زدن به مرا نداشته باشد .

کنکاش  سرخ  لاله هارا  ، درخلوت  خاموش صحرا 
دیدم که دارد داستانها  ، از چاره جویی های باران 

آن دانه خاکی  چو « بودا »  بوسیدن  تن را پذیرا 
از ساقه نورسیده  فردا ،  چون خود پدید آرد هزاران 

من دیده ام  جبر زمان  را ،  نابودی فرسودگان را 
 نایدیده بگذشتند  اما ،  از دیدنیهای   دیده دارن 

ای روز خوب افتابی  با آسمان  پاک وآبی 
آخر بگو  کی میشتابی  تا مرز  این شب زنده دارن ؟........« بانوی شعر ایران سیمین بهبهبانی » .
پایان 
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد ....حافظ 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » چهارشنبه ۲۹ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۸

جهانی دیگر

ثریا ایرانمنش « لب پرچین» اسپانیا !
----------------------------------------
....... گرچه  زین زهر سمومی که گذشت از سر باغ 
سرخ گلهای بهاری  ، همه بیهوشانند

بار  دزمقدم خونین تو ، ای روح بهار !
بیشه دربیشه  ، درختان  همه  آغوشانند.........شفیعی کد کنی 
...
خوب تا حدودی خطر از بیخ گوشمان گذشت  شاید هم  میانجی آمد و معامله را جوش داد  حال نباید اینطور استنباط کرد که همه چیز آرام میشود وباز  حرکت نوی در  سر زمین بلا زده آغاز خواهد شد !  درحال حاضر  همه کمی  بخواب رفتند ،  هشیاری کمتر شد ،  اما هرگز اندیشه  این جهنمی  که به آهستگی  در زیر پاهای ما دارد شعله ور میشود  وحسی که قابل توجیح نیست  مرا رها نمیکند .

بلی غم دیگر مارا رها نخواهد کرد  غیر از عده ای که دارند تلاش میکنند خودرا به ن سیاره جدید برسانند وباید پشتو.انه مالی پر برکتی داشته باشند  .
 زمانی من نام این نوشته هار ا مثلا سیاسی میخواندم !  بعضی هار ادر پرانتز یا گیومه قرار میدادم  اما بطور کلی چیزی از آن نمیشد فهمید  تنها احساس درونیم بود  حال دیگر میل ندارم درباره سیاسیت وسیاسیون چیزی بنویسم باندازه کافی استاد ! وسیاستمدار ! دراین چهل واندی سال  زاده شده است  من مورچه وار درکنار آنها راه میروم وغم  خانه را دارم وبس هیچکس تمیتواند بمن بگوید من انسان خوشبختی هستم  شاید باشم  اما هدف من کمی روشن نمودن اذهان بود که آنهم بقول معروف نرود میخ آهنی در سنگ .
اما به یک چیز معتقدم که اگر آب قطره قطره بر روی سنگی  فروچکد سر انجام ان سنگ اگر چه ازنوع خارا باشد  سوراخ خوهد شد .
امروز من با این متفکران تازه رشد کرده  سیاسی  از تمام جهات اختلاف رای دارم  وباید همیشه  بدون تغییر روش  در فردیت خود باقی بمانم  بعنوان یک موجود زنده  من به روح انسان اعتقاد دارم  بعنوان مقدس ترین والا ترین   بخشی از ایک انسان بزرگ نه  جانوارانی که نقاب انسان برچهره نهاده اند  امروز شاهد  ظهور هیولاهایی هستیم در قالب انسان  که فاقد هر نوع احساس وروح بشری میباشند من نگاهم بسوی انسانهایی است  که  حس میکنم زنده اند وروح انسانی دروجودشان جاری است  یاری دهنده میباشند  چه بسا گاهی هم مورد تمسخر قرا گرفته باشم  من درانتخاب  تمایلات روحم آزادم .

آن راهی را که من میبایست به تمایلات روح انسانی خود گوش فرا داده  وانتخاب کنم اسان نبود  وامیدوارم دیگر مجبور نباشم آنرا تکرار کنم  چرا که پایانش یک تاسف عمیق ودردناک میباشد  زمانی دچار سر خوردگیا میشدم اما فورا با یک سیلی که بخود میزدم  یر بر میداشتم وبسوی هدف میرفتم هدفم ساختن انسانهایی به شکل وشمایل خودم بود راهی بسیار سخت ودشوار درمیان مردمانی نا شنوا وکور ونادان  که قادر به شناخت من نبودند وآموختن را نمیدانستند چیست من درسهای تازه ای فرا گرفتم ودرسهایی نیز به آنها دادم اهانتی به هیچکس نکردم حتی به پرچم دشمن اولین کارم این بود که دو پرچم ایران واسپانیارا برای روز تولد نوه بزرگم بخانه شان بردم وآنهارا روی طبقه کتابهای درسیشا ن جای دادم . 
امروز با بالا رفتن سن کمی واکنشهایم کمتر شده  وکمتر به رویدادها میپردازم  اما فراموش نمیکنم که کجا وچگونه زاده شدم ودر چه دامنه ای بزرگ شدم وچه راه طولانی وخطرناکی را طی کردم وباینجا رسیدم وهمسر تنهایی خودم شدم  همسری مهربان بی درد ودر زمانی قفط سایه اش را میبینم  اما هرچه کوشش میکنم آنچه بر من رفت فراموش کنم بیفایده است دردمضاعف درونمرا میکاهد همه رفته اند قربانی شده اند زیر خروارها خاک پوسیده اند اما روح پلیدشان دراطراف من درگردش است  با این یکی نمیدانم چکار باید بکنم ؟! .

حال  به سر زمینهایی مینگرم که باهم دست بگیریبانند هر چند بظاهر یکی ودوستند اما درباطن دشمناند ما نباید هیچگاه جنگ بین دولتهارا فراموش کنیم همیشه ادامه خواهند داشت برایشان نعمت میاورد وپرستش وقهرمانی !
امروز بیشتر چیزهایی را که دوست داشتیم فراموش شدند موسیقی  ، فعالیتهای بزرگ فرهنگی  وتفکرات بزرگ  کم کم ناپدید شدند جایشانرا بازار گرفت وفوتبال  وما ماشین وار هرروز به میدان شهر میرویم مقدار ی تفاله میخریم وبه درون شکم خود میریزیم وبه تماشا گردش توپ ها مینشینیم  بطور خود کار وماشینی مارا به همه چیز عادت داده اند کم کم ابرهای بزرگتری روی ما سایه خواهد انداخت وهمه یک واحد میشویم بی آنکه خود بفهمیم بطور خودکار درون یک بانک میرویم بطور خود کار از یک ار وردودی وخروجی استفاده خواهیم کرد وبطور خود کار بدون مغز وشعور عبادتگاه را خواهیم پرستید و بردگی را خواهیم پذیرفت این است آینده روشن ما . اگر جنگی در نگیرد ! پایان
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۲۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۷ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  /  کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد وووحافظ شیرازی 

دوشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۸

اگر...وشاید !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------
شهر یاری  گشت ویران  شهریاران را چه شد ؟
سرنگون  این تخت  غیرت  تاج دارانرا چه شد ؟ 

صحن میدان وفا  خالی است از چوگان زنان 
گوی عشق افتاد درمیدان  سواران را چه شد ؟

گرایش به احساسات ووضع امروز ی ما  تنها چند موفقیت ظاهری است  دیگر چیزی نیست که بتوان به آن اعتماد کرد ودیواری  نیست تا بتوان به آن تکیه داد فرمانها هنوز  در زندگی ما وارد میشوند اما اعتقاد واحساسات ما هرروز سست تر  وخالی از هر نوع شوق پیروزی است . 

امروز دنیا دردست عده ای لات گرسنه که ( اربابان تقسیم وقسمت اقتصاد ) آنهارا خریده اند ، افتاده تا تاریخ ومصرف آنها تمام شود عده ای درصف انتظارند .

روزی در این پندار بودم که عشق میتواند مارا نجات بخشد  عشق به میهن / خانواده ودلدار وفرزند  چه تاسف بار است  که امروز شرایتما ن چنان تغییر کرده است  که این احساس والا وگرانبهارا را نیز به  بشیزی نیز نمیخریم  شغل ما سیاست بازی وریاست داری آنهم از نوع آ بکی وآب دوغ خیاری است  گرایشهای ما نمایشی است  واحساس آرامش از وجود ما نقش بربسته  دیگر برای برگشت خیلی دیر است  تنها حس هایی که ابدا به آنها  اهمیتی نمیدهیم وآ|نهارا جدی نمیگیریم  ونمبینم که اشخاصی هستند که جان درراه فردا ها داده ومیدهند . همه نمایش ما به احساسات زود گذر روزانه ختم میشود .

انسان تربیت شده دیگرامروز وجود ندارد . گاهی پرنده ای درهوا میپرد ودراین گمانیم که شهبازمان  درپرواز است اما ناگهان اورا میبنیم روی شاخه درختی خشک شده قار قا رمیکند برای لقمه ای از یک لاشه مرده وشهباز خیالمان دود شده وبه هوا رفته همان کلاغ بی مقدار است که همه جا  مینالد میتازد قاری میزند ومیرود وسر موعد مقرری را دریافت میکند نوکر همه میشود همه جا میرود خودرا به نمایش میگذارد انهم یک نیمه است مونگل است  .آینحاست که گرایش ما نسبت به تمام ارزش های انسانی فرو کش میکند واز بین میرود  زمانی میبنیم که انسانهای وحشی  وبی عاطفه پشت کلمات بزرگ خودرا پنهان ساخته اند  ومارا در پهنه هنر عاطفی میسجند و ناگهان  میخندند ودرزمانی که بتواند روح فحاشی را بسوی ما میفرستندبا همان کلماتی که درکودکی در  میان خاکهای آلوده کوچه پس کوچه های خرابات فرا گرفته اند .

امروز همه باندازه کافی میدانند  وپذیرفته اند  که آینده تاسف باری درانتظار ماست  بما گفته شده  توسعه اقتصادی  وسیاسی ما  ویا دولتها  دردستا ن مشتی اراذل وسپس میلیتاریسم است  هیچ ملتی جنگ را نمیخواهد جنگی به قیمت از دست رفتن ونابودی کودکان وفرزندان  تمام خواهد شد  هیچ عقیده و یا اصلی  برای این مصیبتی  که در راه است بکار نمیرود  تفاوتی ندارد که عده ای با تعلیمات مسیح رشد کرده اند یا با تعلیمات پیامبران برخاسته از شرق  آنها  هیچگاه به درون خویش ویا به عمق درون بشریت نیاندیشیده اند  باورکنید که صدای خداوند از کوه سینا نمی آید  از میان ورق پاره های کهنه انجیل نیز بیرون نمی آید از میان آیات  وکلمات  سنگین کتاب آسمانی شرق نیز برنخواهد واست   تنها عصاره عشق ومهربانی است که دنیارا میسازد  ودرهریک از ما  یک مرزی معنوی تعیین میکند  حکمت ونجات سر زمین ما  دردرونمان است وما آبستن آن هستیم درانتظار هیچ معجزه ای نباید نشست  با آن احساسات رقیق عامیانه  یا ان زبا ن وکلمات لاتی  که دیگرانر ا خشنود سازیم  عشق وشادی یک امر آسرار  آمیز  است  که با  به خیال آن انرا سعادت نام داده ایم اما خودمان گم شدیم . ث
 بر نیامد آرزویم  از در این  سفلگان 
عرصه گاه  حاجت  امید واران را چه شد؟

بوسه خواهم بجای لعل ، لب یاری کجاست 
حاجتی دارم بدل، حاجت گذاران را چه شد

بر نمیخیزد  سحرها ناله ای از سینه ای 
بانگ یارب  یارب  شب زنده داران را چه شد 

آه سرد و اشک گرمم را جوی تاثیر نیست 
« صحبت »  آ خر حاصل این باد وباران را چه شد ؟ 
« اشعار صحبت لاری »
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا / ۲۷ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ششم خرداداماه ۱۳۹۸دخورشیدی!
از من اکنون طمع صبر وهوش مدار /  کاین تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد .....حافظ

یکشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۸

انتخابات !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------
امروزآخرین روزی بود که میشد رفت کنار صندوقها وآرای خودرا به بارگاه بزرگ  مجلس اروپا و حزب های گوناگون داد! .
من همیشه اولین رای را درون صندوق میاندازم چون راس ساعت نه آنجاهستم امروز نمیدانستم روی کدام میز باید بروم  چون کارت مخصوص را برایم نفرستاده بودند پایم بشدت درد میکرد تقاضای یک صندلی کردم فورا چند نفر برایم یک صندلی گذاشتند ومردی که نواری با کار ت بر گردن ومعلوم بود که ریاست ان هیئتر ا بعهده دارد مواظب من بود !  نمیدانم تا هنگام بررسی کارتم و نمایش نمره میز  چرا ناگهان بغض گلویم را گرفت واشک درچشمانم جمع شد !نه خوب نبود گریه کنم  باید نشاط وخوشحا لی خودرا  نشان بدهم باید رای بدهم به کسانی که ندیده ام ونه میشناسم تنها عکسهایشانرا دیده ام آن مرد مواظب من بود نگاهم میکرد نمیشد  اشکهارا پس فرستاد  دستما ل را اهسته بردم وآنهارا  جمع کردم برای انکه احساس کردم بردگانی بیش نیستیم برای آنکه  زنده بمانیم باید رای بدهیم برای آنکه دیوارهای زندانما ن کلفت ترنشوند رای بدهیم به اقانیکه درآن بالا بالا ها نشسته اند خوراکشان با ما فرق دارد با حقوقق های گزاف بادی گاردهای مسلح  ودرهای خصوصی که با کارت مخصوص باز میشود وتلفنهایشان با کارتهای مخصوص کار میکند همه نامریی اند تنها ما از دور مجمعی را میبینیم که عده ای عروسک دور آن نشسته   مقدا زیاد کاغذ ویک لپ تاب وچند تلفن موبایل  دردستشان هست  همین  ! نه بیشتر .
حال من فکر آن شکاف بزرگی هستم که روی دیوار بالکن دهان باز کرده است وامروز مرغان دریایی روی آسمان فریاد میکشیدند کبوتران پرواز کرده بودند دیگر صدای چهچه آن مرغ خوش خوان از لا بلای درختان بیرون نمی  آمد  خیابانها کثیف زباله ها دور زباله دانی وکثافت سگ همه جا را پر کرده بود آهسته گام بر میداشتم پایم بشدت ورم کرد ه ودرد میکند تا بیست وسوم ماه آینده باید درانتظار دکتر بمانم .
بلی رفتم به انتخابات اروپا رای دادم !!!!!
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » یکشنبه ۲۶  / ما می ۲۱۹ میلادی برابر با ۵ خرداد ماه ۱۳۹۸ خورشیدی .


شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۸

شکوفایی !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش ، اسپانیا !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
از عمر ، چون  غروب  زمانی بجای نمانده است 
وزجور  شام تیره  امانی نمانده است 
چون شبنم خیال  به  گلبرگ یار 
از ما ، نشانه  دیر زمانی نمانده است 
بودیم یک فغان  و خموشی مزار ماست 
جز لحظه ای  طنین  فغانی نمانده است .......: زنده نام بانو سیمین بهبهانی  از دفتر تازه ها ! :

امروز از  کمند وسمند نام آواران  ونو دولتان  چوبین پا  باید ترسید ، هراس همه را برداشته است  واز امواج هوا گویی تننها غبار  سرب وآهن وامواج نامریی فرو میریزد وهوای زیستن چقدر سنگین است .
شب زنده داران وثنا گویان .ودعا خوانان همچنا ن چون کلافی سر درگرم وبهم پیچیده درخونابه زخم زهر آلوده امام خود میگریند  وناله ونوحه سر مدهند  دیگرنمیدانند  چرا وچگونه  صد ها هزار لاشه خونین در پشت مرزهایشان انباشته  خواهد شد .

امروز سخن درسینه مرده  ولب از کلام فرو بسته  ودرکام میپوسد  فغانها بر هواست کسی نمیداند فردایش چگونه است .
وآن چشمان شیشه ای ساخته شده از لعاب  سر به دست دخترکی طناز داده تا اورا بشوید وتمیز کند وچه با افتخار این را میگوید گویی او تنها کسی است که میتواند بدین سان سر بشوید ! وما درسکون  ودرکنار خیل آدمیان  به مرکی نا بهنگام میاندیشیم .

به خوشرقصی های این دلقان مینگریم  واز خود میپرسیم  کشتزار آنها وتغذیه شان از کجاست ؟  بر چه مداری  وگرد چه محوری میچرخند ؟  این مردا ن کاغذی  که کودکانه  با دستکهایشان  ودانش نداشته شان  بازی میکنند ومیفریبند .
آ نها ، این قهرمانان مقوایی در  انتظا رکدام نسیم نشسته اند ؟ .
 مردان حماسه سرا لب فرو بسته اند  وبر جان ودستهای پینه بسته خود مینگرند  ودرانتظار شکل وحشیانه شهریاران وسرمایه داران وتجارت پیشگانند . 

د رنور  پیه سوز شما  جز دروغ نیست 
خورشید راستین  من آیننه دار کیست ؟ 

سر بازان چوبی  آدمکهای مقوایی وبی اراده از هر سو راه افتاده اند  تا جاده را  برای آن ( مریم نما)  هموار کرده از شکوه بی جلال او پرده برداری کنند . او که نقاب روسپیانرا کنار زده وبر چهره خود نواری بسته  در میان شکوه جمع مواجب بگیران  همچو یک ستاره مرده خودرا میکشد  وفریب میدهد  مزرعه او لبریز از دلارهای تخم آفتاب گردان است  وزبانش  غیز ار دروغ مانند زورقی نیم شکسته بر فراز  مغزها نیست .
فردا باید برویم وبه دست آوردهای او رای بدهیم !!!!.
میگفتند انگور است از تاکستانی  نوین  ومن فریاد بر داشتم  که  غیزا ز چشم  کور چیزی نمیببینم . 
پایان 
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تودیدی همه برباد آمد ...حافظ
ثریا ایرانمنش  شنبه ۲۵ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با  سوم خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی.

جمعه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۸

دنیا ی خر تو خر !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

دوست نازنین ! 
نامه بلند وبالای ترا  که به هنگام  شگفتن  شکوفه های گیلاس  با بوی عطر دلنشین مهربانی توام بود دریافت کردم .
این اولین نامه ای بود که  برایم رسید ،  پس از سالهای سکوت وبیخبری از همه کسانی که نه آنها رادیده ونه میشناسم تنها مرا دنبال کرده اند  با مهربانیها  پیام شما برای همدردیهای من بسیار برایم ارزنده وگرانبها بود  دراین دنیای لبریز از خشونت وفتنه وآشوب  یک قطره مهربانی  یک دریاست .
نامه شما از سرز مینم بود ، از جاییکه گویا کاغذ هم گران است ونایاب ومشگل رسانه ها بیشتر  خوشحالم که شما دریک آرامش نسبی بسر میبرید  منهم بدینگونه چون در  آخرین پله ها هستیم چیزی دیگر نمانده دنیارا برای مردمان دنیا پرست میگذاریم آنهاییکه از هیچ به همه چیز رسیدند !  آوای فاخته  خاموش شد  وهر رور غصه من بیشتر  که سرانجام او چه خواهد شد .
منهم مانند او  صاحبخانه یک میهمان ناخوانده هستم وروز گذشته از زیر مقدار زیادی ازامایش  وکاغذ وعکس واسکن بیرون آمد م. نه خوشبختانه ایشان سر جایشان امن راحت نشسته اند نه بزرگتر شده اند ونه کوچکتر ومن همچنان باید درحسرت غذاهای خوب بمانم ! 
نامه شما بوی جوانی میداد  مفهموم کلمات آن نو وتازه  بودند من هنوز درهمان راه گذشته طی طریق میکنم  اینجا هم مانند آن سر زمین  انسانهایی هستند که فرق بودن ونبودنرا میدانند تاریخچه فرهنگی پر باری دارند وبه آن خیلی مینازند .

از مهربانی شما سپاسگذارم که دیگران بمن نه تنها بعنوان یک نویسنده بلکه بعنوان یک ماجرا جو  مینگرند  من ادعای نویسندگی نکرده ام چرا که درس آنرا نخوانده ام  روزنامه نگار هم خوشبختانه نیستم تحلیل گر سیاسی هم نیستم تا اخبار را از رسانه ها جمع کرده جلوی دوربین بنشینم وتفسیر کنم تا خودی بنمایانم دم طاوس را بخود بسته ام ودراین گمان که طاوسم ، نه . اینها تنها یک گوشه ای  از تاریکی های تاریخ ماست  گوشه ای از رفتار دد منشانه ما با یکدیگر است . نه قهرمانی آفریده ام ونه درصدد آفرینش  هستم قهرمان خودم میباشم  با عشقی که به نویسندگی دارم  وبه خط وزبان مادریم وشعر که مرا تسکین میدهد .
عده ای قربانی  اجتماع وسپس افسار گسیخته  با یک تربیت غلط  وپیروهیچ آیین وکیشی هم نیستند من پیرو حقیقتم وبه دنبال انسانم چراغ به دست  روغن چراغم روبه پایان است اما همچنان میگردم .
زمانیکه چشمانم را میبندم وروزهای زندگیم را بیاد میاورم فورا  نعره میزنم بس است  سرم را پیشانیمرا فشار میدهم تا چیزی را بیاد نیاورم . و روزی گمان میبردم افکار پاک مسیحیت میتواند بمن کمک کند  نا امید برگشتم  ودریک ارامان گرایی  وبیگانکی خودرا مانند کاهی روی |اب دیدم همه چیز وابسته به هم  هرچه بود افسانه بود حال خودرا  ، تنها خودرا میشناسم  انسان را .

وهنوز به کتابهای کهنه وورق شده قدیمی خویش وفادارم هنوز ژان کریستف برایم سنفونی اجرا میکند ونقش تولستوی را  در پیشرفت رومن رولان نادیده نمی پندارم .  آن شعله ای که دردل من افروخته بود هنوز خانوش نشده است  حتی  دراین روزهای غمگین وملال آور .  گویا ما سر انجام باید خودمانرا بیابیم  واز رنجها وجان  وصدای قلب خود  که خیلی ها آنرا گم کرده اند  به بلوغ فکری برسیم وبه درون خویش سفر کنیم دنیای اسرار آمیز وشگفت آوری است ،دوست نادیده . خانه اجدای ما کم کم رو به ویرانی میرود وغیر از  چند خشت وسنگ ومقداری خاطره مدفون شده چیزی باقی نخواهد گذاست تنها بیان وزبان است که مارا بهم متصل میساز دوافکار پاک . پاینده باشید . ث
پایان 
ثریا ایرانمنس « لب پرچین » ۲۴ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با سوم خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی. 
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد ....: حافظ !

پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۸

کفر زمین

« لب پرچین »ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
-------------------------------------------
این روزها  سالگرد درگذشت بهترین شاعر ونویسنده وتحلیلگر  وفعال سیاسی  دوران ما  شاد روان « نادر نادر پور است » او نیز اهل کرمان بود ! وافتخار من .
---------
امشب ، زمین تمام گناهان خویش را 
بدرد گفته است 
 زهد سپید برف  ، کفر  زمینینانرا درخود نهفته است 
ا ین سیمگون  عقاب 
 بر چهره سیاه طبیعت  
زیباترین دروغ جهان است  
امشب درخت پیر گمان میبرد  که ، جوان است 
اما پس از  تولد خورشید 
اندیشه های  برفی او آب میشوند......... از کتاب « صبح دروغین چاپ آمریکا »

دوستان  عزیز من ،  شماایرانیان  گذشته به فضلیتی  که هرگز نداشتید  مغروز بوده وهستید  وبیشترین سر زنش هارا  به دولتهای دیگر روا میدارید  به دشمنانی نامریی که همواره از افتخارات قرون شما سخن گفته اند وپرده از روی راز زمان برداشته اند خیامرا  ادوارد فیتیز جرالد ترجمه کرد  شما آنچنان  درخودخواهیهای خود غرق بودید  که گویی ساخته وپرداخته خود ایزد متعالی میباشید . شما هیچگاه آدمهای صاف وصدیقی نبودید حتی با خودتان  شما با خود نیز روراست نبودید  وهمین نفرت  دنیای سیاه را برای شما به ارمغان آورد  همه چیز را با پول  وموفقیتهای نا پایدار سنجیدید  میگویید که درآن زمانها همه چیز سرجای خودش بود ! خیر نبود چیزهایی لب طاقچه درحال فروریختن بودند موحوداتی که کمی فضلیت وراستی را میشناختند  آنهار ابه کنجی راندید  حال دشمن بزرگ شما با منطق تجارت با شما رودر روست  هیچ گاه  یک اندیشه ژرف  را با خود حمل نکردید  سر سری از روی همه چیز گذشتید حتی از روی مردگانی که برای شما جان دادند قهرمان شما مردی گنده لات به شیوه فحاشان دوره گرد کوچه های پشت قلعه ( احمد  شاملو) بود دیگران همه فراموش شدند وپشت سرش جناب حضرت اجل  داستایوسکی زمانه ( سایه )  آمد وقهرمان شد  دراین حال دشمنان شما  بر ثروت شما  حسرت بردند  واین ثروت  حسادتهارا برانگیخت  موفقیتی درکار نبود  حسادتها بجا بودند  ودنیا  آنهارا با شوق پذیرفت .
 شما میتوانستید بهتر از اینها باشید چرا نویسندگان ومتفکران ودانشمندان شما همه یا گریختند ویا خانه نشین شدند  ولب دوختند ؟  زیرا میدانستند که شما یگانه نیستید  تنها نقشی را خوب بازی میکنید  با کمک وروجکهای روی صحنه و دیزی ابگوشت وگوشت کوب ! 

همیشه نام خدارا بر زبان  اما دستهایتان  درون کیفتان  بود از قانون  ومزایای آن چزی نمیدانستید  هریک خود یک قانون بود تشکیلاترا به درستی نمیشناختید  از تشکیلات سخن میگفتید اما هدف شما تنها « پول» بود  وبدین سان هم خود وهم آن کسیکه میل داشت شمارا بسازد از بین بردید امروز چه هستید دلقکانی رنگ شده دور دنیا ! در عمل چه میکنید چهل سال چه کردید ؟  خوب ! مرا به باد فحاشی بگیرید  من پر آزارتان دادم  عادت ندارید کسی بدیهای شمارا به رختان بکشد . عادت داردی ناسزا  بگویید  عقده های تجاوزتانرا بر او خالی کنید  وهمیشه هم حق با شما بوده است آیا میتوانید وقدرت آنرا دارید که  دردرا بدرون وارد ساخته وعذابش را بکشید ؟ اگر میل دارید  با زندگی همراه باشید  ودردنیا  راه خودرا داشته باشید  بدانید که دنیا مکانی سرد وگاهی  تنوری داغ وسوزنده است  خانه وکاشانه نیست  جایی نیست که بتوان  دوران کودکی  را یافت ودر پناهگاه  یک گرمای ابدی نسشت .
دنیا ظالم است  وغیر قابل اعتماد  ،عاشق انسانهای قوی  وقادر،  وعاشق  آنهایی است که باخودشان  روراست  باقی مانده اند  شاید دیگران موقعیتی موقتی به دست آورده باشند اما به زودی همه چیز را ازدست خواهند داد  ازهمان نوع موفقیتهای موقتی زمان جنگها  وخود فروشی ها .
دوستان عزیزم !  باتمام سر زنشهای بی رویه  ، من  این پیام را برای شما  دارم  که همه شما را دوست میدارم  بشما اعتماد کامل دارم حتی دشمنانمرا  من یک زاهد گوشه نشین نیستم  تقدیر ساز بودم وخود بی تقدیر  شامه من حساس است  وبه چیزی که میبینم  یا بی اعتمادم یا اطمینان دارم گاهی میان شک ودودلی میمانم وسپس شک را بر طرف ساخته  تردیدرا نیز رها میکنم چرا که دروغی دیگر درپیش رویم سبز شده است . .
من ونادر نادر پور هردو باین هیجان بی شکوه و شورش شما بی اعتماد بودیم او توانست درون یک دفتر بنویسد اما من تنها گریستم برحال شما وسر زمینم .
تو از کرانه  خورشید می رسی ای دوست !÷
پیام دوستی ات درنگاه  روشن توست 
 بیا بسوی  درختان نماز بگذاریم 
 که آرزوی سحرگاهشان دمیدن تست ......نادر نادر پور ...
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۲۳ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با دوم خردادماه ۱۳۹۸ خورشیدی !

از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی مه بر باد آمد . حافظ

چهارشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۸

انکار خدایان

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا .
---------------------------------------------

خدا دمی بود ، که باد شد ، آب شد  ، زمین شد ، گیاه شد ، جانور شد ودر پایان  ، انسان شد !!!
اما عده ای درهمان حال وهوای جانوری یا بادی ویا گیاهی ماندند  خدا در انسان به تکامل رسید ورشد کرد وسپس شامل پرستش شد  ما اورا آفریدیم  او در پهنه  وگسترده حکمرانیش خدا شد وووووو
امروز با نگاهی به این خدایان دورغین  میبینیم  تا چه  حد حقیریم !  نگاهی یه مردان سیاسی میاندازم گویی همه از پشت الاغ در راه صحرا پیاده شده وحال روی نمیکتها نشسته اند برای یک بشقاب غذای بیشتر فریاد میکشند .
یک چپول در ‌آنسوی دنیا  این گرسنگانرا میخرد تا اروپارا ویرانه سازد ویک مست ومشنگ دراین سوی دنیا میخواهد امپراطوری جهانرا داشته باشد وما مانندمورچه های گرسنه دورخود مچیرخیم تا ذراتی را جمع کرده بال وپری برای خود بسازیم ودرکنار آنها باد کنیم ولانه خودرا برای سرمای زمستان انباشته سازیم .
ما ملت ایران تا چه حد حقیریم حتی آن پیر احمد آباد نیز حقیر بود مرتب درون پتو با دمپایی درون مجلس میحوابید ولب ورمیچید « شاه برود » شاه رفت او میخواست رییس جمهور شود مانند رهبر امروزی وکتاب اشعار شاملو را به چشمانش سرمه کند که منکر همه داده های ایرانی بود حتی منکر زرتشت بزرگ ! او میخواست همین جمهوری را برپا سازد امریکا منافعش اقتضا میکرد که شاه را برگرداند شاهی که وطنش را مانند دو چشمانش دوست میداشت اما حوصله این مردم را نداشت او خوب مارا شناخته بود .
دیگر کسی بفکر خود آفرینی نبود  هر چیزی را به نیش میکشید  وخودرا میساخت بال وپر طاوس را بر دم خود میبست وخودرا طاووس علین میپنداشت .  چیزی زاده نشد از تخمه اصلی ونجابت ذاتی همه ذلت شد   هر چیزی را که دیدم همه ذره بودند میان زمین وهوا معلق .
همه ناگهان خدا شدند  وخدایان بهشتی  را بیرون رانده خود جای آنهارا گرفتند  بی خرد وبی دانش  هیچ مهری دردلی زاده نشد  تنها سر کشی بود  وقدرتنمایی .
یک انسان واقعی  هیچگاه از مهر ورزی خسته نمیشود وتوبه نمیکند  این سر سختی  گوهری است که دروچود اسنان واقعی  یافت میشود ودر خون وگوهر هر ایرانی واقعی است  ما دیگر ایرانی واقعی نداریم . وخدایان بخود لرزیدند .
همه نصفه شدیم  یک چهارم شدیم خرد واندیشه های ما درون کنابهای چیده شده درقفسه خاک خورده پنهان بود دهانمان باز بود وشکمها باد کرده .
وآ ن نیمه حقیقت را که نیز داشتیم از دست دادیم وامروز چقدر حقیر شده ایم  ودر دوزخ دروغین خویش میسوزیم .
امروز تصویر حضرت رهبری را دیدم که کتاب شاملو را درافطار با خوشحالی ورق میزدند  خوب شاملو هم احمقی وشارلاتانی مانند خود ایشان بود نه فردوسی را قبول داشت نه ذات ایرانی را ونه زرتشت را ونه موسیقی ایرانی را او خودش را میپرستید  با حروفی که چا بجا میکرد ویا کپی از روی اشعار کتب خارجی وارمنی !  
من تا بن هستی رفتم  هر جا با مسئله ای روبرو شدم  ایستادم تا آنرا خوب حل  کنم  \انرا بجوم زیر دندانهایم  مزه آنرا احساس کنم  در بعضی از این جویدنها دندانهایم شکستند  ومزه ها ناگوار بودند  دچار شکم روه شدم  اما !!! عده ای آن بیخردان را شهبازان  بلند پرواز معرفی کردند  ومارا بیمارانی  که هرجا میرسیم ایراد میگیریم .

آنها جستند ، پریدند ، زمین خوردند روی زمین پهن شدند  با لباسهای گرانقیمت خود  وما هنوز مشغول کاویدنیم  وسبکبار درحال پرواز  وسبک دل  وبه اکراه باین مورچه ها ی روان وصف کشیده مینگریم ودراین فکریم که چگونه میتوان ملتی  آزادی خودرا به دست بیاورد  بااین پیشتازان وتاری پرستان .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا / ۲۲ ماه می ۲۰۱۹ برابر با اول خرداداماه ۱۳۹۸ خورشیدی.
از من اکنو طمع بر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد .......حافظ
-----------------------------------------------------------------------------------------------------


توضیح :برای آنهاییکه از من در باره  این عکس پرسش کرده اند .
 یک خط از ابیات  حافظ واین لب پرچین  به ثبت رسیده بنام من اما عده ای خوش مال آنرا کپی کرده بنام خود به چاپ رسانده اند دست من کوتاه وخرما بر نخیل باید این علامت را ضمیمه این صفحه نمایم . عمرتان طولانی .ثریا 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۸

چرا ایران ؟

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .

روز این کره خاکی  وسر تا سر  آن را مشتی کپک  پوشانده  ورشد کرده اند وما خیال میکنیم که میتوانیم کارهای بزرگی انجام دهیم  ویا چیز ی را بیافرینیم .ویا طرحی نو براندازیم !
روز گذشته  مردکی را دیدم پشت یک میز  الهی مذهبی داشت امریکارا تهدید میکرد که اگر مسلمان نشود ما چنین میکنیم وچنان میکنیم  ؟ همه دنیا باید مسلمان شود  بدون هیچ دین دیگری ! بوی بدی به مشامم خورد  تصور آن نیز پشت مرا لرزاند  فهمیدم که یک ملت متهاجم  میتواند ملتی دیگر را در خود حل نماید که سر زمین آن ملت  را با فرستاده های خود  لبریز کرده باشد .

ودولت الهی ونظام مقدس اسلامی این کاررا کرده است برای آنکه جاده را هموار سازد تا آن دین ابدی ولایزالی ویگانه  بر قرار شود  درآ ن دین اول باید مسلمان حقیقی بود سپس از کانال دین موسی عبور کرد وداخل محراب شد .
چرا ایران را برای این امتحان واین ویرانی انتخاب کرده اند ؟ 
علتش بسیار روشن است . ایرانی زود باور است ، ایرانی معتاد است / ایرانی خیلی زود خودرا بفروش میرساند برای چشم هم چشمی ورقابت دست به هرگونه جنایتی میزند ایرانی را میشود مانند فنر خم وراست کرد . ایرانی خود سر است  وپای بند هیچ اصولی نیست  نه قانون میشناسد ونه روش آنرا  حتی به زور سر نیزه نیز نمیتوان  قانون را باو تزریق کرد . 
با دیدن وشنید ن  سخنان ان مردک  باخود گفتم یا موادی که زده  خالص نبود ویا زیادی مصرف کرده است ! وچه بسا هم دستوری داشته ا زبالا بالاها .

دنیایی که میرود تا دین وامورات مذهبی را فراموش کند وتکنو لوزی همه را بهم ریخته الین ها روی کره ماه ومریخ نشسته اند ودستوراتی صادر میکنند وکپکها روی زمین تنها میتوانند زیر پا له شوند .

این دولت مهاجم که به ایران تجاوز کرده است زاد ولدش بسیار بوده  اما ایرانیان واقعی یا فراری هستند ویا تن به همان ازدواج سپید ویا صیغه داده اند واز زاد ولد خبری نیست  بنا براین فرهنگ این قوم دارد حسابی نقش ایران وایرانی را از ضمیر همه پاک میکند وکم کم نام ایران از روی نقشه جغرافیا نیز محو میشود  نقطه ای کوچک میماند بنام سر زمین فارس  یا با نامی دیگر  مگر امروز کسی میداند سودم وگمورا کجا بوده اند ؟ ویا باغهای معلق درکدام سر زمین ساخته شده است کشورهایی که نامشان حتی درکتب تاریخی نیز  یافت نمیشود .
تنها باید درکتابخانه های پنهانی  ومرموز  آنهارا یافت . 
نگاهی به زندگی ارامنه  کافیست بدانید چرا این ملت پس از آنهمه  کشتار به دست سلطان عثمانی هنوز زنده است  تنها رمز وراز |انها این است که وارد هر سر زمینی که شده اند اول بنای مدرسه را گذارده وسپس صلیب کلیسارا برافراشته اند زبانشان  را حفظ کرده اند مرامشان همان که بوده هست با غیر ارمنی ازدواج نمیکنند  به ندرت یافت میشوند مردمی که به دستور سربازان عثمانی روزی دویست نفر از از کودک تا پیر را میکشتند وبا عرابه به دریا میریختند  آنها هنوز زنده اند و\آواز میخوانند میرقصند ......
بهترین نویسنده  ومترجم زن ما فورا چادر بسر کرد ورفت به دستبوس عمام بهترین خوانند ما برای چشمان شاه بیدار  ترانه میخواند رفت روضه خوان شد بهترین  نشاعر مابرای دیبا وحریر وگلستان شهریار ترانه سرود ورفت برای عمام نیز یک ترجیح بند بلند ساخت تا حلقه گلی را به گردن بیاویزد بهترین بداهه نواز ما رفت وتغییر شکل دا دبه دست جراحان وشد مطرب خیمه وبارگاه رهبری ودست درکار معملات خرید وفروش مواد وسایر چیزها .....وبهترین  روانکاو ما دکان سکس  را باز کرد !
حال بگویید ما فرزندان کوروش وسیاوشان ایران زمین هستیم ! خیر قربان اینها شعر است وترانه که باید باساز ودهل به همراه  دسته سینه زنی درمیان شهر فرشتگان خواند وسینه زد .ث
پایان 

عبث چرا بنگر م
 به جای پایی که نیست 
 چرا جستجو کنم سرایی را که ویران است 
نه خنده صبحگاهی  ونه شادی شبانه 
نه می در ساغر  ونه رقص پروانه 
 نه سایه زلف شب سیه  ونه بوسه جوانه 

کنون منم  این ویرانه  سرا 
کنون منم  نشسته با بیگانه 
کس با کس نبود دشمن که ما چنین بودیم
آنچه تو میجستی در من 
نبود  آنرا که تو میخواستی  زمن 
 ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا  / ۲۱ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی .
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تودیدی همه برباد آمد .

دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۸

سفر!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------

شب گذشته مادرم را بخواب دیدم  بایک عینک بزرگ داشت از دوردستها میامد ، بمن نزدیک شد وگفت که : 
همسرت گفته بخانه برگرد ! 
پرسیدم  کدام خانه ؟ خانه که ویران شده  .
گفت : نه خانه سر جایش هست وکیسه ای بمن داد لبریز از کاغذ ! 
باو گفتم عینک مرا پوشیده ای
 دست درون  جیبش کرد  مشتی عینک بیرون ریخت وپرسید کدام یک ا زاینها متعلق بتوست؟
پیاده راه افتادیم دنبال اتوبوس میگشتیم درخیابانهای تاریک وبی سرو صدا هیچکس نبود درمیان راه  دوستانی را میدیدم با آنها ساعتی می نشستیم  در یک ویرانه  که مشتی خار وخاشاک ریخته بود باو گفتم یادت میاید اینجا <ونک >بود  حالا ویران شده  او ساکت بود ! گفتم حصارک چی ؟ سکوت بود !  دوباره راه میافتادیم ، اتوبوسی از راه رسید  که تنها دومسافر داشت ! من گفتم : 
ما بلیط نداریم  ! 
گفت پس پیاده بروید ! 
به دنبال گیشه همچنان میرفتیم  در پیچ خیابانی گیشه ایر ایافتم  رفتم بلیط بخرم دیدم یک کیسه آجیل بمن داد !وناگهان ازخواب پریدیم !!!!

روز گذشته پر بیحال وبی حوصله بودم آنچنان که حتی  روی تختخوابم خوابیدم  وزیر یک پتوی نازک  وچه زود بخواب رفتم ! 
برای چندمین بار کتاب آنا کارنین را میخوانم دردنیای آنا حالم بهم میخورد اما زمانی که به مزرعه |لوین |میروم با آنکه کارهایش را دوست ندارم اما از مزارع ونشستن کنار آن کارگران وترید آبگوشت وشیر تازه غرق لذت میشوم گویی درمیان مزرعه خودمان نشسته ام بیرون آمدن از آنجا برایم مشگل است دنیای  بیرونی آنا لبریز از ریا دروغ وکثافت است گویا تولستوی خودش نیز روزی دربین کارگران همان نقش |لوین | را داشته است با آنها  زمین را شخم میزده  وخودش زمین را به همراه  کارگران   بذر میکاشته  گار گران با لوازم جدید بیگانه اند  ولوین رنج میبرد او مردی  بیحوصله که یکبار درعشق شکست خورده حتی دیگر میلی به املاک بی حساب خود نیز ندارد !

دنیای جالبی را به تصویر کشیده است هر بار که این  کتاب را میخوانم چیزهای جدیدیرا درآن کشف میکنم .
من از مرک باکی ندارم تنها  از دوباره به دنیا آ مدن ودربین این مردم  بودن  مرا رنج میدهد معلوم نیست به چه شکل وشمایلی  دوباره زنده شوم شغالی شوم یا یک مرد قوی هیکل ویا زنی مکار !!! ویا سگی ملوس ومامانی ویا کبوتری عاشق !
هر چه هست دنیای من روبه پایان است دیگر نه انتظاری دارم ونه توقعی  روز گذشته دخترم  بلوزتازه ای را که  برایم خریده بود وداشت آنرا درون کمد  آویزان میکرد  پرسید : 
چرا تگ های لباسهایت را هنوز قیچی نکرده ای ؟  چرا این لباسهارا نمیپوشی ؟ 
پرسیدم که کجا ؟ برای سوپر مارکت یا نانوا ویا قصابی محله !  برای کجا این لباسهارا بپوشم هر
گاه کمی دیپرس میشوم  میروم چند دست لباس میخرم  ومقدار ی آشغال درون گنجه میگذارم وفراموششان میکنم باز همان پیراهن همیشگی هما ن ژاکت  روی آن وهما ن قیافه همیشگی  بروید خدار شکر کنید که با لباس خواب جلویتان ظاهر نمیشوم !!! 
قیچی را برداشت ویک یک تگ  هارا برید وآنهارا منظم کرد .زندگی در غربت ودردهات میان آدمهای ناشناس هم مزایایی دارد وهم زخمهایی . 

خالی ز بانگ رهروان دور ونزدیک 
از کوچه هایشان 
باریک چون  دالان گورستان تاریک
ازخانه هایشان  همچون قفسهای  منظم بسته  باهم 
از چشسمهای شیشه ای : بی خنده ، بی اشک 
آه ..از دل  تنگ سیاه کینه جویشان 

یکجا بمن دیوار ودر میگفت دشنام 
 یکجا زمین خفته با من داشت پیغام .....؟ 
پایان 
ثریا ایرانمشن  « لب پرچین » اسپانیا . به روز شده  دوشنبه ۲۰ ماه می ۲۰۱۹ برابر با ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد !


یکشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۸

خوش شانسی .

دلنوشته :\
« لب پرچین » ثریا ایرانمنس . اسپانیا .
-----------------------------------------------

خوش آنکه حلقه های سر زلف  واکنی 
دیوانگان سلسه ات  را رها کنی 

کار جنون ما به تماشا کشیده است 
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی !
 -----
انسان یا باا قبال به دنیا میاید ویا بدون شانس همچنان مانند تکه سنگی در جویبار زمانه میغلطدد .
شب گذشته باز بادمجان دور قابچینان  بانوی  شهر ما از باله ای او سخن گفتند که با ریتم ونت های ریمسکی کورساکوف بنام باله ( فرح) در روسیه !!! اجرا میشود ! چرا درروسیه ؟ نمیدانم . 

عکسهای از محمد رضا شاه پهلوی دیدم درزمانی که در کشورهای اروپایی ملکه ها وشاهان  دربرابرش کمر خم میکردند بدون ( همسر ) همه مشتاق بودند اورا بربایند زیبا بود ، ورزشکار بود ، تحصیل کرده بود وبه چند زبان زنده دنیا به راحتی سخن میگفت ، هیچ پشتوانه ای ازنجبای امروزی نداشت که پدرشان با هزاران رسوایی بجایی برسند ومادرشان معلوم نیست با چه کسانی رابطه ها داشته اند ! او بدون اقبال به دنیا آمد بهترین دوستانش باو خیانت کردند اطرافیانش اورا رها ساختند کشورهایی که روزی سران مهم آن تا کمر درمقابلش خم میشدند اوار تنها گذاتشند بیمار بود وسرگشته وملت بی شعور وبیمار ونمک نشناسش باو خیانت کرد . 

نه از همسر شانس آوردا ونه از فرزند ونه از خانواده تنها یکنفر بود که اورا حمایت میکرد واو خواهر دوقلویش والاحضرت اشرف بود.
امروز دختری که معلوم نیست پدرش کی وچکاره بوده مادرش با جه کسانی رابطه داشته ونسب او سرانجام به یک ملای روضه خوان میرسد هنوز حاکم بر روح دنیاست . 
دست تصاوف امروز ارکستر سنفونیک اسلو داشت قطعاتی ار ریمسکی کورساکوف  مینواخت تلویزون را خاموش کردم دشمن او هم شدم .
مطمئن هستم مرگ او هم به شور شر وتبلیغات فراوانی برگدار خواهد شد چون میداند کجا تخم بکارد .کجا زرده هارا بنوشد .\
محمد رضا شاه مانند من بدون شانس پای باین دنیا گذاشت . هرچه کرد دستش بی نمک بود ودندانهای گراز مانند دست اورا جویدند .
اصولا  چیزی بنام کمونیست وجود نداشت تنها دسیسه گران  که همیشه یک قدرت ویران کننده دارند  وخطرناک دشمن موهومی را میبابند  این نیرگ قدیمی است  نه آنچه لازم  است  همه به دور  مردی کلاش بنام لنین  که تکه های از کتاب مارکس  را برداشت وسر لوحه قرار داد وسپس بقیه کشورهای کمونیستی به ظاهر  همه درفکر جمع آور ی( طلا ) بودندوهستند !  دنباله روی این کلاشان شدند وشد آنچه که نباید بشود  وما ؟ ....
خدایی که صلیب  ر ا بردوش ما گذاشته  قوت کشیدن را نیز بما داده اه است تا آنرا به آخر بکشیم .

خریدن چند تابلو ودست دردست مافیای قدرت گذاشتن وخودرا فروختن کار هرکسی نیست . ثریا اسفندیاری بختیاری  نیز بخاطر عشق شاه همه چیز خودرا ازدست داد ودرناتوانی وزاری وبیکسی جان سپرد .زنی که درزیبایی او شکی نبود نه صورتش را به دست جراحان سپرد ونه شکم وباسنش را !!! اما نامش همه جا هست .
و...دیگران منافع  شخصی  را   وبا طبیعتی زیاده از اندازه  با تمام قدرت  خودرا درمیدان میگذارند  وبا سوداهای خود سوادگری میکنند  دهانشان  را پاک  میکنند  که کسی چیزی نبیند ونفهمد ( ماکه میدانیم )!


حال امروز نمیدانم آیا کارهایم برای دیگران فایده ای دارد  وبرای چه کار میکنم  از وانمو کردن آن  نفرت دارم .
دوستاتی دارم مانند آب جویبار روان دورجهان میلی هم به دیدارشان ندارم آنها به دنبال اعیان ونجبا میروند !!! احتیاج دارند .
حال همه به دنبال آزادی وآزادگی میروند چیزی که کم کم گم میشود ونامی میشود بر یک دیوار  آنها باندازه من  به سرچشمه نور نزدیک نیستند  مناعتشان کافی نیست  آنهارا میتوان با پول خرید  برای آنکه باقی بمانند وزنده باید دنبال مکتبی بروند  ویا مسلکی عرضه کنند  چیزی که خودشان هم به آن اعتقادی ندارند  تنها حاصل آن این است که حقوق های گزافی را میگیرند من وخانواده ام تنها یک مزیت با دیگران داریم  : مارا نمیشود  خرید ! به هیچ قیمتی حتی به قیمت ازدست رفتن جانمان .  ما صداقت را پیش گرفته ایم این صداقت وصافی ساده لوحی نیست وحماقت نیست بلکه جزیی از وجود ماست  نمیدانم آیا همیشه بدینگونه باقی خواهد ماند ؟!.ثریا 
به روز شده در تاریخ یکشنبه ۱۹ ماه می ۲۰۱۹ /  برابر با ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !اسپانیا .
از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  - کان تحمل که تودیدی همه برباد آمد ......حافظ 

شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۸

سرزمین فارس

« لب پرچین » ثریا ایرانمنس . اسپانیا !
---------------------------------------------

آینده ما درحال ویران شدن است  درانتظار  فراموشی سر زمین  با آنکه گذشته ما گلوی مارا میفشارد  هنوز چشم ما در انتظار ابر بی باران است .
با دست خود آتش به خرمن خود زدیم عده ای سود بردند عده ای برای خود دولتی جداگانه تشکیل دادند ودرحال حاضر دنیا ازآ|نها میترسد ! ما با سرخ شدن در آتش دنیای کهن  عقلهای دیگرانرا روشن کردیم وخود خاموش شدیم.
 آتشکده ها خاموش  وخشمگین نشسته اند  وما مانند یک جنین  ناقص دررحم مادر همچنان میلیولیم  وهمشه درانتظار یک « ماما » یا قابله هستیم تا مرا به دنیا بیاورد بما شیر بدهد ما بزرگ شویم ودوباره خرمن خودرا به آتش بکشیم این کار ما بوده است .
و\پس از آن به تاریخ با شگفتی بنگریم  ودرخانه  عقیده ها ی خود زندانی شویم  وهمیشه درانتظار یک آزادی مبهم درغربت  دق مرگ شویم .

ولیعهد ما درهمان شغل ولایتعهدی خواهند مرد وشهربانو  مشغول برق انداختن نگینهای تاجش میباشد وچند پرنسس هم به دنیا ی مدرن داده ایم !

گفته های  ما همیشه درانتشار معنا کردن مانده اند  وهنوز تا هنوز است که معنای آنرا دریافت نکرده ایم .
حزب بزرگ  وسکت مخوف مافیایی  < مجاهدین > تا پای کمون اروپا هم رفت وقصد دارد نماینده ای به کمون اروپا بفرستند زیر سایه یک دموکراسی دروغین ووعده های  دورغین دست درست مافیای قدرت مواد واسلحه دارد وطالب جنگ .

ما ندانستیم پیشگفتار تاریخ  یعنی چه  تنها به استخوانها مردگانمان درگور افتخار کردیم  حال درانتظار یک نشان هستیم یک وحی یک صدا وهر کرمی را اژدها میخوانیم .

همه دربهای قفل شده درانتظار کلیدند ؟! کلید دردست روباه بنفش است  وما همه کلید بند ها هستیم آویزانیم  پشت درهای بسته .

روشنفکران تاریک فکر میل داشتند  ملت را برای همیشه بیدار  سازند این بیداری در رختخوابهای سه نفره وچهار نفره ونوشیدن ودکا وکشیدن سیگار وصبحانه کله پاچه  واشعار نا مربوط بی قافیه شروع وختم میشد .
دزدان درانتظار  خوابیدن مردم بودند  آنها همیشه درانتظار اینبودند که ملتی بخواب رود ودریک خواب هستی اورا بربایند  وهستی یک ملت را دزدیدن وبردند .
امروز عروسی پسر فلان خواننده دوره گرد بصورت لاکچری  وخرمای لاکچری آلوده با گرد طلا مصرف میشود  وما هنوز منتظریم .........!
اما نمیدانیم درانتظار کی وچی هستیم  وهمچنان تشنه لبان گرد جهان میگردیم  تا کسی را بیابیم که منتظر ما باشد  ما ارزش انتظار کشیدن را نداریم .ث

« سیمین بهبهانی » 
با نان شان  ، با تنورشان  ، 
با چانه های  خمیرشان ، 
با مشتریهای خسته شان 
با سکه های حقیرشان 

با خانه وخانواده شان ، 
جد وعروس ونوادهشان 
اسبا ب وابزار  ساده شان 
فرش وگلیم وحصیرشان 

مردان وکد یمینشان 
نقش عرق بر جبینشان 
واشد دهان زمینشان 
در شور « بستان وبگیرشان « 

ترکید ناگه جهنمی ،
 اشفته شد   روی عالمی 
 بر فلک  دودی ودمی 
از پخته نان فطیرشان 

دیگرنه غوغای تیشه بود 
ترکیدن  بیخ وریشه بود 
بارانی از سنگ وشیشه بود 
در فرصت ناگزریشان 

گردونه ها با شتاب  خود 
بیرون کنندت زخواب خود 
تا بشنوی در عذاب خود 
سنج عزا از صفیرشان 

گر هر چه  شادی عزا شود
گر هر چه هستی فنا شود 
این حق شناسان به تخمشان 
وآن حق بگیران به .......شان 

» سروده بانوی بزرگ شعر : « سیمین بهبهانی «
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . شنبه ۱۸ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدارد 
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد/  ثریا 


جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۸

برده داران

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------

مار افروختند به  پشیزی
 آن روشنفکران زمانه !
ما را فروختند به  نه چیزی 
آن مردان خدای  بیگانه !
 امرو ما بردگان عاصی  پیمان شکسته  بند ناف رابریده
 دردورترین نقاط جهان سر بگیریبان داریم 
 با اندک پشیزی که مارا خریدند 

آن دیو سیرتان با آن 
 شیطان صفتان 
 مارا فروختند 
وما اکنون دردورترین نقاط جهان سر بگریبان داریم 

چرا تمام شب بیدارم ؟ چه چیزی مرا رنج میدهد  ( ایران من ) گم شد با خاک بیگانگان مخلوط شد  دیگر ایرانی برایم  وجود ندارد . 
هر صبح با ولع نگاهی به تصاویر مردان وزنانی میندازم که برایم بیگانه اند وهرکدام ساز خودرا میزنند .
همه به زبان خودشان سخن میرانند ومترجمین  نیمه کاره آنهارا برایمان ترجمه میکنند !! 

رقاصان دوره گرد برایمان میرقصند   روزی ورزوزگاری رنگ سرخ رنگ غرورونشان دلیری ما بود  امروز رنگ خون است .
 رنگ سبز سبزینه ای بود  درون دلم رسته بود 
 ورنگ سپید نشان پاکی وصداقت وصافی روحم بود  امروز همه به رنگ سیاهی درآمده اند ودگرگون  شده اند .
شیر پیر خوابید .
چرا هرشب چشمانم  بهم نمیچسپند تا صبح روشن را بخوبی تماشا کنم  شیری را که خفته بخون  دردرونم غوغا میکند  بس طعنه میزند غرش میکند  ومن با نگاهی زبون وخسته با و مینگرم .

چه چیزی بمن دادی که باید پس بدهم ؟ من به همراه  سکوت  بی ثمر کوهسارها  وآن سیل  سهمگین  از جا کنده شدم  منی که آواز جویبارها برایم لالایی شبانه بود ونی لبک چوپان دردلم خانه کرده بود .

چیزی دردل من نیست  ویا اگر هست آنرا سرکوب کرده ام اما هر نیمه شب غوغا میکند .
قدرتهای بزرگ  ( به ظاهر بزرگ) اما همه مقروض وبدهکار  طلب ازمیراث پدری ما دارند باید بنوعی دهانشانرا بست  باید باج داد تاجرند سوداگرند . فرزندان ابراهیمند گرسنه اند .
وتو ای  پهلوان  مرد  پارسی ! 
تا کی  زسینه برکشی  این بانک نامرادی را 
 نا چند پنجه افکنی  از ملال به دل 
وقت است که سر بدر کنی  ای شیر  خفته واز قفس گریخته وروبهانرا برون برانی  آن مردان پست وفرمایه را .
اما نه چنان که لچک به سر دیگری را با لشکرش جانشین سازی  اوقدرت باروری دارد از همه آبستن است وبرای همه میزاید .
ثریا / اسپانیا . « لب پرچین » جمعه ۱۷  ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۲۷  اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی!


از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار  -  کا» تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد -------حافظ