پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۸

زندگی رهبری !

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  . اسپانیا !
---------------------------------------------

امروز صبح برنامه هایی را تماشا میکردم دردرون  آن   سر زمین عجايب که نامش جمهوری اسلامی  منحصر بفرد درتمام دنیاست ! حضرت رهبری میفرمودند که :
من کارم را  از ۵  صبح شروع میکنم ! تکرار میکردند پنج صبح !! 

خوب معلوم است اول رفتن به موال وشستن  محاسن مبارک  سپس بجای آوردن نماز صبح بعد از ان تلاوت از کتاب آسمانی ودرکنار نهج البلاغه وسپس کتاب قتول والقاتلین !!! واشعار سعدی وشستن محاسن با گلاب  وساعت شش صبحانه  به درون میامد شیر وخامه عسل ودرکنارش کمی هم خاویار با نان برشته ولیمو ترش ودر دست آخر منقل ودرکنارش کمی حب وسپس  یک استراحت کوتاه  ، برای برنامه بعدی !!! 
  من  یا ما در خاکروبه حقیتمان   خفته ایم  ، دورافتاده  وگندیده ایم ! صبحانه مان مانند گوه شب مانده  بجای نان خمیر سپوس وسپس آبی قهوه ای رنگ بجای قهوه ومیوه ها فاسد  غذاها گندیده  با پرداخت مقدار زیادی ازحقوق ناچیزمان  وکشیدن آنها از سر بالایی این تپه  گشتن به دور کوچه ها برای پیدا کردن یک جای پارک  ودست آخر همه سرازیر سطل زباله میشوند !!!

دلمان خوش است که آزادی داریم  میتوانیم دست بزنیم وآواز بخوانیم وترانه  قدیمی را ششصد بار گوش کنیم واشعار فروغ را بخوانیم و از سیمین بگوییم واز نادر پور ! دلمان خوش است هفته ای یکبار  برنامه های تکراری را میبینم وجناب علیرضا نوری زاده برایمان قصه حسین کردرا میگوید!  ورو ایستا گرام را بکلی موسسه زرتشی ها گرفته اند وبرایمان مانند ملاها  قصه میگویند فرقی ندارد دین دین است اطاعت امری واجب است باید مانند یک اسب عصاری سرت را پایین بیاندازی وهر چه میگویند گوش دهی وعمل کنی .
کم کم آن نیمه باطل دارد بر نیمه کامل حقیقت  میچربد  وبه زبان بی زبانی میگوید این آن نیست که تو میخواستی  این بهشت آزادی نیست این نیز نوعی جهنم است بشکلی دیگر  باید پس مانده غذاهای مانده درانبار اروپا وامریکارا غرغره کنی وبالا بیاوری باید از سوپر میوه بسته بندی گندیده بخری درغیر اینصورت غذا نیست ! باید گشنیز خرواری را شاخه ای بخری وجعفر ی را که روز ی مجانی بتود هدیه میدادند  باید یخ زده خورد شده ویا گندیده وله شده  از درون  فریزرهای سوپر ها بیرون بکشی  وبا آن غذای خیالی خودرا درست کنی !!!.

تو زیاد  درون پوسته حقیقت خود گم شدی باید بیرون بیایی مانند دیگران پرس وجو کنی خودت را دراختیار دیگران بگذاری  بعنوان جاسوس  یا خبرچین ویا پادوی خرید وفروش مواد در لباس یک انسان شریف وگاهی لاف دوستی از راه رسیده !  تو هر جا که رسیدی مسئله را  یافتی اول انرا جویدی تا مغز درست آنرا بیرون بیاوری  همین حویدنها دندانهایت را شکست  ودندانهای شکسته دیگر برای گرفتن قدرتی ندارند !.
آنها که دانستند  توانستند تو دانستی اما نتوانستی ویا نخواستی  سبکار مانند یک پروانه به دنبال شهبازان دویدی غافل از اینکه کلاغهای خبرچینی بودند که درلانه ها درانتظار تو نشسته  وترا مانند بیماری به هرسو بکشند  تو معرفت پرواز را میدانستی   آنها پریدن را فرا گرفته بودند  آنها سبکبال وتو سنگین وغمگین .

ناگهان از دوردستها غلطکی سنگی بر رویت افتاد  تو ایستاده بودی  سر سام داشتی  نمیدانستی که این مردم این هستند نه بیشتر  واولین چیز ی را که سر راهشان قرار بگیرد زیر پا له میکنند واورا نفله میسازند  وتو دیگر زمانی برمیخیزی که خودت نیستی تکه ای له شده وزیر پا مانده ای .
دیگر بس است برای پیوستن به راستی وحقیقت کمی هم رند باش و ریا کار .  

بعد ؟ بکجا میرسم ؟ بجایی که میتوانی مانند رهبر خاویار با لیموونان برشته بخوری بجای این کثافتی که نامش هرچه  میباشد دربسته بندیهای هزار ساله مانده وکهنه اروپا  وامریکا  حال فهمیدی درد له شدن یعنی چه؟!

کسی گوهر پیکر ترا به پشیزی نخواهد خرید اول به پشت سرت نگاه می.کنند ارقام چند رقمی هستند لباسی که بتن کرده ای از کدام بنکاه معروف خرید ه ای وآیا روی کفشهایت جواهر بکار برده ای  !! چند آپارتمان وخانه داری ؟  وچگونه میتوانی خودت را بفروشی بی آنکه  درد بکشی .  
حتی تاریخ حقیقت نیز پایانی دارد تاریخ مصرف آ ن تمام شده است . 
آن سیمرغی که  آمیزه جان ومعنای تو بود درگور خفته است  او از معنا لبریز بود  از ان جان میگرفت   وهرجا وهمه جا زندگی میبخشید نه اینکه زندگی را بگیرد  و.. هیچکس نمیتوانست باو برسد  واورا بگیرد . پایان 

دیگر   هیچ کس  و  هیچ جا 
حتی فروغ  دیده نو از ستارگان 
با این روشنایی سرکش خود  
بچشم من  افسون نازه ای نیست 

بهیوده بانگ صبح سحر خیز زود رس 
در گوش خسته ام  بیدار میشود 

بیهوده کودکان  درباغ خرم پندارهایم  
پروانه وار  بر سر هر غنچه میجهند 
گهواره طرح دلکش تابوتی  تازه است 

آن جویبار خرد که اندیشه میبرد 
در رده سرنوشت  سبک سیر گام  دریا شدن ،
حدیت دلاویز  هر شبش 
هر سو کویر تشنه برویش  گشوده بود ، دام 

گر گفته ام  ستاره  ز الودگی رهاست 
گر کفته ام سپیده ز شبهای  ما جداست 
 بیهوده نقش فریب  خیال را 
 بر صفحه سیاه ، تصویر کرده ام 
از من مباد باورتان رقص این فریب را .........[. هنرمندی !
از من اکنو طمع صبر ودل وهوش مدار  / کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد . حافظ
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۳۰ ماه می ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۹ اردیبهشت ۱۳۹۸ خورشیدی !