جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۸

پرستو .

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
---------------------------------------------
پرستو  ، این پرنده خوش خوان وخوش گو  وزیبا که یاد آور پیک بهاری بود ، ولب هرخانه که مینشست  صاحب آن خانه  بفال نیک میگرفت ومیدانست که سهمی از سعادت نیز نصیب او خواهد شد ، نام این پرنده زیبارا نیز  آلوده ساختند  وبجای کلاغ خبر چین پرستورا کشتند .چرا که نام اورا بر کلاغ های خبر چین  وخود فروش نهادند .

تا آنجاییکه من بیاد دارم در زمان گذشته در ( ساواک ) هم از این پرستوها زیاد بودند ودر هر اداره وکارخانه .جاهایی کارگری آنها بی آنکه شناخته شوند درکنارت راه میرفتند  بیشترآنها  ازمیان زنان زیبا رو وخوش قد وبا لا وسپید پوست انتخاب میشدند وتومبهوت وحیران میماندی که  چگونه این زنی که تنهاشش کلاس درس خوانده ریاست ترا بعهده دارد ؟ تنها اتهامی که میتوانستیم به آنها بزنیم این بود که یا از جاهای بالا سفارشنامه دارند !  ویا با ریاست محترم  در زیر یک لحاف |! ساواک از سه مرکزویا چهار  مهم امنیتی و  بزرگ دنیا تشکیل شده بود هنوز هم همان تشکیلات هست اما نامش عوض شده  مردم هم همان  مردمند تنها شکل وشمایلشان تغییر کرده  حال عده ای فراموش کرده اند که روزی چگونه مجیز شاه جوانبخت را میگفتند وامروز درخدمت مولایشان رهبرند ! 

در گذشته ریاست کارگزینی همیشه با  انتخاب ساواک انجام میگرفت  وناگهان مردی که تا روز گذشته درفلان قسمت داشت سینی چایی را باینسو  وآ ن سو میبرد در مرکز قدرت مینشست ! من خود کارمند بودم  وتنها سرم در کار خودم بود حرف نمیزدم کارم را انجام میدادم وسرم را پایین انداخته به عشق یک صفحه تازه موسیقی خودرا بخانه میرساندم ! فردا میدیدم حکمی صادر شده که شمارا به قسمت فلان فرستادیم ؟! چرا ؟ جایتانرا که ریاست دفتر بود به فلان  خانم دادیم  |، ان فلان خانم  شوهر داشتند وسینه هایشان نیز برجسته بود خودشان  نیز برجسته بودند ومن پله هارا یکی یک با اشکهایم خیس میکردم .ودر جای جدیدی مستقر میشدم ! عده ای استعفا دادند ورفتند اما هنگامی که گاهی بما سر میزدند معلوم میشد که در( ساواک ) کار گرفته اند ! چه کاری ؟ تو که تنها میرزا بنویس بودی ؟  بخانه اش دعوت میشدی ، ای داد .وبیداد از خانه قدیمی کهنه درجنوب شهر حال به شمال شهر آمده با اینهمه تجیهزات ومبلمان شیک مگر ساواک چقدر حقوق بتو میدهد ؟ خنده ای  سر میدهد وبتو میگوید : 
خاک بر سرت همچنان برای هزارتومان درهمان بیغوله بمان ودراخر ماه که کسری آوردی برو ..... بده ! 

پسر یکی از اقوام  روزی به محل کارم آمد وگفت من شغل بهتری یافته ام آنروز ها هنوز ستوان بود  بمن گفت بیا ترا به ساواک ببرم حقوق خوبی بتو میدهند  از او پرسیدم درآنجا چه کاری باید بکنم ؟ گفت هیچ ! تنها ترا با یکی از مردان وافسران پابسن گذاشته بخصوص بعنوان اینکه شام خواهی خورد وهمراهی میکنی با  او  میروی واز آنچه میگویند نت برمیداری ....گفتم پسر جان متشکرم  خداحافظ  ....روزی همسر یکی از دوستان  مارا به شام دعوت کردمن دیگر ازدواج کرده بودم بایکی از همکارانم ! هنگامیکه بخانه آنها رفتیم متوجه یک فرنج سرهنگی در راهرو شدم ُ از خاتمش پرسیدم میهمان دیگری هم دارید ؟ گفت نه !  مگر نمیدانی همسرم سرهنگ شده ودرجه گرفته ومن میهمانی بخاطر درجه اوست .....درجه پشت درجه بود که به  افسران میدادند ستوان یکم ژاندارمری ناگهان یک شبه جناب سرهنگ میشد با گماشته وراننده !
همکارم که حال همسرم بود ومرا ودار به استعفا کرده بود ناگهان مدیر شد ومدیر کل !!!!! من درخانه زندانی بی خبر ازآنچه دربیرون میگذرد حق نداشتم به تنهایی از اتومبیلم استفاده کنم  حق نداشتم دوستان سابقم را ببینم وحق نداشتم حتی فامیلم راببینم ُ یک راننده درون اتومبیلم نشسته بود زیر \الاچیق ودرس وکتاب وروزنامه میخواند اگر میل داشتم به سلمانی بروم ویا به خیابان ،  او مرا میبرد وهمچنان درانتظارم بود تا مرا برگرداند ! برای خرید  خانه باید صورت میدادم به راننده واو میبرد به فروشگا ه ونزدیک ظهر خریدها بخانه میرسیدند ! ارزو داشتم به خیابان بروم برای بچه هایم لباس بخرم اما جناب لباس فروش معروف با لباسها  وکاتالوک بخانه ما  میامد ! حتی جواهر فروش نیز بخانه آمد تا من ساعتی را انتخاب کنم وبخرم !!! همسرم مدیر کل شد ! چگونه ؟ همه فامیلش برای ساواک کار میکردند وهمه درجه داران ارتش وعضو عالیرتبه ادارات وشهر دار ی بودند . من زندانی دریک خانه با دیوارهای خاکستر ی درب اهنی خاکستری  پنجره های آ هنی خاکستری تلفنم کنترل میشد بوسیله خدمتکار حانه  ...... دوستی  داشتم معلم بود روز ی بخانه من آمد وگفت دارم از این کشور میروم ومیل دارم اثاثیه ام را بفروشم پیانوی مرا میخواهی ؟ عجله داشت همه چیزهارا به نصف قیمت فروخت  ورفت که دیگر روی اورا ندیدم تا درلندن اورا یافتم از او پرسیدم این عجله تو برای آمدن باین شهر دود گرفته برای چه بود ؟ گفت از ساواک مرا خواستند و دستور دادند که من از همسرم وحتی پسرم وهمکاران ودوستانم  هرچه میبنیم برایشان خبر ببرم من نمیتوانستم جاسوسه خانواده ودوستان  خود باشم  اینکار ه نبودم !!!   بعدها با وقوع انقلاب  اکثر روسا وکارمندان ساواک فراری وهمه با ریش وسبیل ونام عوضی دور شهر میگشتند وتازه فهمیدم \ان زنان ودخترانیکه  ناگهان به مراحل بالا میرسند سر چشمه اش کجا بوده است .
نه ! چیزی عوض نشده تنها در اثر وقوع انقلاب تکنولوزی   ما از بعضی خبرها ی راست ودروغ باخبریم ونمیدانیم که درپس پرده چه ها میگذرد . خرید وفروش آدمها از خرید ن  کاغذ ارزانتر است امروز بهترین دوستان وهمکاران سابقم عضو برجسته اداره امنیت دولت جدید میباشند کار وبارشان هم خوب است به سفرهای طولانی  دوردنیا میروند چند پاسپورت  هم درون ساک دستی خود دارند ودرهمه اروپاخانه وویلا !باید بلد باشی خودت را بفروشی همین !...
کشورهایی که قانون درستی نداشته باشند  همیشه یک اداره امنیت داخلی  وخارجی نیز دارند همه جا دارند حتی درهمین بلوک کوچک دهها دوربین مخفی وعیان دیده میشود . 

ما زنان بدبختیم ، بدبختر از یک سگ بیمار  تنها مردانند که مارا راه میبرند بقیه هرچه هست فریب است وریا ما درهیچ کجا وهیچ نقطه ای آزاد نیستیم وارامش نداریم  . بخیال خود آزادی داریم   آزادیم که خوب خودرا رنگ \امیزی کنیم ولباسهای مردان همجنس باز را که برایمان طراحی میکنند بپوشیم وآزادیم که آماده بار وری باشیم وزمانیکه پای به سن میگذاریم برای همیشه فراموش میشویم  وپشت میزهای جداگانه به تنهایی هر کثافتی را که برایمان درون کیسه ها انباشته اند میخوریم وخوشحالیم که زنده ایم وآزاد اما تنهادرچهار دیواری خانه خود نه بیشتر ! پایان .

همچو پرنده ای که بشکند قفس 
ره جسته ام بسوی افق های دور دست 

من دوستار پرتو خورشید روشنم 
چون سایه  میدوم همه دنبال  آفتاب 

دیریست  شرق گشته   به تاریکی سیاه 
زین پس بسوی غرب شتاب آورم ، شتاب ....هنرمندی 
----------
یک دلنوشته 
ثر یا ایرانمنش « لب پرچین » جمعه ۳۱ ماه می ۲۰۱۹  برابر با دهم  خرداد ماه ۱۳۹۸ خورشیدی!