چهارشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۵

دارم میگریم

بلی ، دارم میگریم ، سخت هم میگریم ، اشعاری را یافتم ، دختری ده تا دوازده ساله ، کور ، با خط سیرلیک در شهر برلین داشت اشعاری را که خود سروده بود میخواند ، ومن همچنان بپایش اشک میریختم ،  نه ، اشعار عاشقانه نبودند ، درد مردمی بود که در سر زمین پدریش بغض اورا گشود ه بود وفریاد میکشید ،  این فریاد بصورت کلماتی از آن چشمان کوچک بی نور بر روی دفترچه ای با حروف  سربی میریخت ، او میدانست که " مرد خانه شب باید با شرم و خجالت ودست خالی وارد شود وسرش را ازخجالت بین همسر وفرزندان گرسنه اش پایین بیاندازد ، او میدانست حقارت کودکی با کفش پاره درمدرسه تا چه حد دردآور است ، او میدانست که مادرش وخواهرانش وسایر مردمی نظیر او دردرا داغ داغ در فنجانهای آهنی مینوشند ، او میدانست که کسی بفریادش نخواهد رسید او ، آن دختر کوچک ، نمیدانم آیا میتوانم  نامشرا بنویسم ویا کسی خواهد توانست اورا پیدا کند ؟ او میدانست که دولتها بفکر او وامثال او نیستند ،او میدانست که بیشتر مردان وزنان جوان  با تحصیلات عالیه بیکارند  وعده ای به نان شب محتاج ، ودر آنسوی شهر خروارها غذای پس مانده مو منین ومردان خدارا به درون سطل زباله خالی میکنند که مبادا فقیری نانش را با آن  تر کند.فقرا جزء گناهکارانند !!! اینرا درتمام کتابهای اسمانی نوشته اند !>
 تنها منافع برایشان مهم است ومیدانست که همه دنیا برای منافع میجنگد  ، او میدانست کودکان امروز اولین قربانیانند .
روز گذشته در سبد خرید یک یورویافتم همانجا آنرا رها کرده ورفته بودند، مردی جوان ، به همراه  سگ زیبایش درگوشه ای نشسته بود ویک ظرف پلاستیکی جلویش بود مرد جذاب بود ، زیبا بود ، هیکلی بسیار ورزیده داشت اما ، یک پا نداشت ، دخترم ومن ایستادیم دخترم گفت این یورو را روی ظرف او میگذارم متعلق بما نیست ! آه دختر معصوم وبیچاره من ، تو هنوز نفهمیده ای که دنیا چه خبر است ، من چیزی برایت نمیگویم ومیگذارم تا دررویاهایت سیر کنی ، اینجا نقشی از بدبختیهای جوامع را نشان نمیدهند ، اینجا کانالهای زنان لوکس را نشان میدهند ، رقص واواز و کمی هم سیاست چاشنی آن میکنند که نشان بدهند چندان از مردم عادی وعامی دور نیستند ، اینجا هم بیسوادی غوغا میکند ، تنها لودگی ودلقک بازی وفیلمهای منزجر کننده میگذارند ، سیستم نوین اجازه نمیدهد که حتی همدردی بین مردم ایجاد شود ؛ تواز بدبختیهای که برسر مردم سر زمینمان  آمد بیخبری ، تو نمیدانی که چرا من  شبها دور خانه راه میروم ، تو نمیدانی چرابیشتر روزهارا میخوابم تا چشمم به آفتاب نیفتد ا زنور خورشید هم بیزار شده ام ،  دارم گریه میکنم . 
نه میل ندارم به هیچ کجا بروم ، میل ندارم هیچکس را ببینم ، میل ندارم وارد مغازه های لوکس بشوم ، میل دارم بخوابم ، تنها بخوابم ، اشتها هم ندارم اکثرا غذاهایمرا نیمه کاره میگذارم ، نه میل ندارم  به هیچ چیز .
من این شکسته بال  تر از مرغ شب ،  از بیم خود شب  بسوی آفتاب  پرواز میکنم ، آفتاب نیز پیکرم را سوزانده است ، 
ای آنکه خورشید درنگاه تو نشسته  پرواز را به نام چه کسی آغاز میکنی ؟  هر شب چشمانمراکه غبار  شب ودانه های شن  پر میکند ،  وبجای خواب فراموش شده مینشینم تا بیاد آنچه که رفته بیاندیشم ، من خاک خودرا پشت سر نهادم  ویاد گذشته را نیز ، اما مرغ روحم  ، گریخته  به آنسوی ومن زیر پنجه عقاب سرنوشتم ، با این خطوط کج ومنحنی بالا وپایین میروم ، آسمان آتجا ماه ندارد ، ستاره هم ندارد ، باران بغض کرده وابرهای دود آلود به همراه مردان خاکستری وسیاه پوش خنجر به دست  ناودانهارا نیز سوراخ میکنند تا مبادا قطره ابی درآنجا باشد وبکام آنها نریخته  ، دیگر درکوچه ها نمیتوان ایستاد وگرم گفتگو شد ، درد چون پیچکی بر پیکرم مینشیند بی آتکه بتوانم کاری انجام دهم . هنوز دارم گریه میکنم ، 

وتوای یار ، ای یگانه  ترین یار ، یکبار بیا ومرا پیداکن ، یکبار نام مرا صدا کن ، از پشت شیشه های کدر وخاک گرفته مرا ، ها کن .
بگذار کمی درد را فراموش کنم ، یا پنهانش نمایم تا تو نبینی .
پایان 
ثریا /اسپانیا / بعد از ظهر چهار شنبه

نه زمین ونه زمانه

آه ، طفلک معصوم تو چقدر باین زمانه بدبینی ، عینکت را  بشور ، شیشه های دود گرفته اش را پاک کن آنوقت خورشید (همچنان داغ بر پیکرت میدرخشد ).
شب پیش دوستی زنگ زد ومژده داد که کتاب دخترش ، خاطراتش ، با نشر پنگوئن به بازار آمد ، خوشحال شدم پنگوئن ناشر معتبری است ، او نوشته هایش را درغربت به زبان انگلیسی نوشت وخود شهرتی دارد روی صحنه ، من نوشته هایم درون محسبند وهیچ شهرتی ندارم ، غیر از دیوانگیها ،  شعر من ، نوشته من ،  که با سرشت ازلی  زمانه گره خورده دراین بازار خریداری ندارد  ونمیتوان  مطمئن بود که باقی میماند ، امروز دیگران دارند ازآن تغذیه خوبی میکنند ، ومن درخلوت خود با دنیا سر جنگ دارم .
اندوه ، عشق ؛ نفرت  درهمنشینی با تنهایی وتراوشاتی از مخزن جادویی حافظه ام ، درکدام زمین فرو میرود ؟  ودرکجا فرو میچکد  
تنها یک تضادم بین دو عصر ، دو دوره ، کسی دراین جا نمیتواند معنای ( زمانه را) را بفهمد چون زمان برای اینها بی ارزش است ، درجایی زندگی میکنم که زندگیشان روزانه است وفردا برایشان مهم نیست دیروز هم گذشته  هنگامیکه سیل کتابهای بیرون ریخته شده را درکنار خیابان میبینم ، روی زمین مینشینم  وگویی بر سر جنازه فرزندانی که زیر آوار رفته اند ، میگریم ، بعضی هارا برمیدارم وبخانه میاورم جلد آنهارا پاک میکنم  گویی اشکی را ازچهره ای میشویم وبه تماشایشان مینشینم ، زنانی که در عصر وزمانه خود تاثیر گذار بودند ، پیشر و بودند ، برای این مردم  مهم نیست ، اما فلان  خوانند دوره گرد امریکای  لاتین اگر بمیرد  سه روز عزاداری میکنند !!!
تاریخ برایشان یک افسانه است ، درون خاکها وقله ها آنهم برای تماشا وبه نمایش گذاردن توریستهای لش وبی اهمیت درجه سوم وچهارم ، توریست های درجه اول درون قایقهای حصوصیشان مشغول نوشیدن شامپاین صورتی با خاویار ایران  در میان خیل فاحشه ای عروسکی که مانند کالا خودرا عرضه میدارند  ومانند ملخ دور وبرت در پروازند ، ، ودر جایی دیگر تجددومدرنیزه شدن جامعه است ، دیگر کسی میلی با مفهوم یا مفاهیم یک شعر ویا نوشته ندارد ، در سر زمین وزادگاه مادری که همه چیز غیر قانونی وغیر قابل مصرف است تنها باید به گلدسته ها تکیه داد ووبا اذان بسوی قبله دزدان وقاتلان نماز گذارد ، نه بیشتر ، حال من درنیمه  راه عمرم  میل دارم از جوامع وشعر وتاریخ بشریت بنویسم ،  ویا حیات آدمی را مجسم کنم  ویا آرمانها واندیشه هایمرا به نمایش بگذارم ؟، خیر قربان ، جریان سیاسی است وسیل سرازیر شده است از سیاست بنویس !! اگر شهره عام وخاصی از سگ وگربه ات بنویس ویا در لباس طنز ودلقک بازی حرفت را بزن مهم نیست کسی میفهمد یانه .
امروز دراین شطرنج  زمانه  وبازیهای گوناگونش  جواب دادن مشگل است  باید حریف بازی زمانه را یافت  وبازیهای کودکانه سیاسی را با دولتمردان  وسیاستمدارن قلابی  تقسیم نمود درمقابل تاثیر آنی  وفوری  وموضع گرفتن در مقابل حرف  وسپس راهی دیارعدم شدن  این روزها اکثرا ایرانیان یک شاهنامه در خانه هایشان دارند اما مطمئنم هیچکدام  لای آنرا باز نکرده است مانند دوران گذشته که درکتابخانه ها کتاب قطور ( سرمایه) مارکس قرار داشت ، اما  در بیست وپنج سال پیش دختر من که حتی زبان فارسی را نمیتوانست  بخواند ، صفحا ت پاره شده وتکه تکه شده شاهنامه را از دستفروشیها وانتیک فروشیهای شهر بوستون خرید وقاب کرد وبه دیوارخانه اش آویخت ، ویک تکه فرش کهنه ایرانی را نیز خرید وبه زیر تختخوابش انداخت  ، بطور غریزی ریشه اورا میکشاند ومن ؟  .
دستی به جام باده ودستی به زلف یار  ، این آوازرا تکرار میکنم  تا ماه نو  سروده خودرا به اوازدر آورم  ، از ژرفنای دل فریاد میکشم  فریادی که هرگز بگوش مطرب وساقی نمیرشد  چرا که تنها آنها نقوشی هستند بر صفحات یک کتاب  ومن نیز مانند آنها نقشی میشوم  درنگاه دیگران  ، تکیه دادم به درختی  که هر آن ممکن است خم شود ودر این غروب زندگی  دارم درچمنزار عمرم چرا میکنم  داس درو گر را میبینم که چگونه عمر را بی مهابا درو میکند .پایان
ثریا/ اسپانیا / " لب پرچین " /.
31/ 8/ 2016 میلادی .
ساعت /07 وبیست  دقیقه صبح  روز چهارشنبه .
.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۵

رنگ عشق

رنگ عشق  را وحشت  وخشم گرفته ،
عشق رنگ فراموشی دارد .........لویی سرنوادا 

بیاد لورکا بودم ، روز گذشه نیمی از شهر سیویل در نزدیکی گوادالاکویر سوخت ، دود آن هنوز در سینه من جای دارد ، هوا دم دارد امسال گویی دایره وار این سرزمین سوخته ومیسوزد  ، بی آبی کمبود باران ، وهجوم دزدان دریایی ! وزمینی ،
 نمیدانم چرا بیاد " گارسیا لورکا " افتادم ، او اهل گرانادا بود در زمان او آتش سوزی ها کم بودند ، اگر چه جنگها بودند ، او درکنار ( معبود ) خویش با عشقی گناه آلودی در خلوت میریست  برای  لوپه دووگا شاعر اهل شیلی شعر میسرود ، یک ترجمه آنرا درایران  داشتم که شخصی ناشناس بنام  ی. ح .بریری !!! ترجمه کرده بود وترجمه ای هم از احمد شامو بود که به دردخودش میخورد !
امروز دفترچه اورا باز کردم ، دفترچه ای که برگ برگ شده است  نمیدانم شاید آتش سوزی شهر سیول مرا بیاد اوانداخت ؟ ! 

وقتی که ماه بیرون میاید 
صدای ناقوس ها خاموش میشود
وگذرگاههای  بی نفوذ  ، نمایان میگردند 

زمانیکه ماه بیرون میاید ، در یا را زمین درخود فرو میکشد 
وقلب همچنان جزیره ای  لایتناهی  ، آنرا احساس میکند 

زیر نور مهتاب  ، هیچکس پرتغال  نمیخورد 
انسان باید  به میوه های سرد ویخ زده  دندان بزند 

وقتی که ماه بیرون میاید  ، با یکصد چهره یکسان 
سکه های نقره ای  درجیب مینالند ......

 اگر او امروز زنده بود چه برداشتی از این زندگی داشت وچگونه میسرود وزندگی را از چه نگاهی میدید ؟ او دریگ گور دسته جمعی خفته با گروهی دیگر تیر باران شد ( دارش نزدند) !  زیبا بود ، پر غرور بود چشمانش معصوم وبیگناه بودند  ،وبه زادگاهش مینازید ودوست همراه وهمگام نقاش معروف  " سالوادور دالی بود " 

اسب سیاه کوچک ، 
سردار مرده خودرا بکجا میبری ؟ 

ثریا . اسپانیا / یک بعد از ظهر داغ ودم کرده درشهری بنام غربت  !!!

شعر وترانه

در خرابات مغان گر گذری افتد بازم 
حاصل خرقه وسجاده  روان دربازم 
حلقه توبه  اگر امروز چو زهاد زنم 
خازن میکده  فردا نکند در بازم   ........" حافظ"

چندی است روی برنامه یوتیوپ اشعار جوانان وخوانندگان جوان دیده میشود به بعضی از آنها گوش میدهم ، صدا ها هنوز نپخته موزیک هنوز درست جا نیفتاده واشعار آبکی همه در سوز وگذار یک معشوق نا مریی وپنهانی هستند که بکام دلشان برسند ، بنظرم شاخه های جوانی میمانند که یکی یکی خم میشوند .یکی یکی میافتند ، بی هیچ هدفی .وکسانی پیدا شده اند که صدای گذشتگانرا پاک کرده وصدای خودرا جانشین آن ساخته اند . مانند آنان که نوشته های مرا بنام خود چاپ میکنند ونام مرا حذف مینمایند ، برای من مهم نیست ، من آنچهرا که مینویسم در دونسخه است ، مانند عکسها که دردونسخه چاپ میشوند ،  بهر روی عده ای هم کتابهایشانرا بصورت مجانی دراختیار خوانندگان گذاشته اند اما اصل کتاب بنام آنها موجود است . بهر روی شنیدن  این اشعار پر درد ودر عین حال سست  وبی پایه  در مقابل  آن کلمات وجملات رفتگان  ، چقدر بنظرم بچه گانه میایند .
   ومیدانم که آن معشوق خیالی غیر از - " آزادی" نیست .
ملتها همه درهمه جا اسیرند ، همه ما اسیریم ، واگر بند مارا دربر نگیرد  ، خود میل داریم تن به اسیری بدهیم ، گذشته هم همین بود تنها فرقی که داشت نوازندگان  بیشتری بودند وآرانژمان بهتری  بود ، وکسانی بودند که موسیقی را میشناختند ودر تنظیم آن میکوشیدند ، بیشتر آنها هم از اقلیتهای ارامنه بودند ( حق دارند امروز برای ما باد درغبغب میاندازند) .
ترجمه ها و اگر کتابی چاپ شود همه خالی از هرگونه مراد ومطلب است .
ما زمانی درس وطن پرستی را فرا گرفتیم که آنرا از دست دادیم ، شاعران ونویسندگان پیشین ما نه ما ونه وطن را قابل نمیدانستند تا برایش بسرایند ویا بنویسند ، همه جذب فرهنگ غرب شده بودند کسی نبود که احساس کند این وطن اوست که باو سپرده شده است وباید در والا بردن آن بکوشد ، آنها به رشد آن سیب سرخ وطلایی کمک کردند تا دردامن دشمن بیفتد  ، امروز خیلی دیر شده است واگر کسی پایش را ازمرز آنچه که تعیین شده بیرون بگذارد سزاوار مکافات است ، نه کسی دیگر نمیتواند بگوید : برخیز ، سر زمین من ، برخیز ، زندگی وافتخار درانتظا ماست - نه چیزی دیگر درانتظا رما نیست بدترین دشمنان درمیان خود ما هستند ، که  قطره قطره زهررا درکام ما میریزند وبرای پیش برد مقاصد کثیفشان از  هیچ چیز رویگردان نیستند .
کسی دیگر جرئت  مردن درراه وطن را ندارد ، همه باید شهید راه دین باشند ،  کسی دیگر حاضر نیست آن زندگی حقیر وناچیزش را مانند یک سکه بی ارزش در راه وطنش قربانی کند ، دیگر کسی به " خدای وطن " سوگند نمیخورد ، نه کسی بفکر آن گورهای بالا آمده اجدای نیست ، تنها نوادگان ما بخاک میافتند ، عوامفریبی ، درمیان همه بیداد میکند ، عده ای چون کرم های بر درخت نشسته به دنبال برگهای تازه هستند ، واگر چیزی گیرشان نیامد برگهای کهنه را میجوند .
آه خوشبختانه من درمیان آنان نیستم ونخواهم بود ، واگر روزی در پی آنها بروم به دنبال چیزی است که گم شده ودیگر نخواهم یافت وآن (شرف انسانی) است ، حقیقت محض است .امروز به تماشای ارابه های فرعونی که پیروزمندانه  جلو ما جولان میدند نشسته ایم ، گذشته بکلی محو شده ، آینده سیاه وتاریک است وحال هم مجالی نمیدهد که بیاندیشیم .
خورشید همچنا ن به گردش خود ادامه میدهد وماه نیز ، زمین به دور خود همچنان میگردد بی آنکه اهمتی به آنچه که روی آن اتفاق میافتد بدهد ، تنها عمر ماست که رو به پایان است ، 
آه ، ای شاعران مقدس ،چگونه شما را  تحقیر کردند ، ای گذشتگان خوب ، چگونه از شما تقدیر نمودند ؟؟!! در تنهایی وعزلت شمارا نگاه داشتند تا مبادا فریادتان خواب مرغان را پریشان کند ، وما درراه پیامبران دروغین جان میسپاریم ، ودر نشست یاوه گوییها مینشینم وهمچنان چرت میزنیم ، کسی ندانست که شعر یک معبد مقدس است ونباید آنرا الوده ساخت به شهوت تن ویا پیکر حتی آنکه یک چارق کهنه به پا دارد با آواز وشعر میاید ، امروز همه درپیکر یک زن عریان خلاصه شده است ودرشهوت خفته ،
مرا دریابید آی خفتگان دیروز ، درآن هنگام که به ترانه های شما گوش میسپارم ، شما گلهای سرخ وحشی روح منید ، درمیان شما گریستم ، خندیم وفریاد کشیدم وامروز .... 
ساکت ،  با این دکمه های سیاه صفحه سفیدی را قیر اندود میکنم . بامید هیچ.

همه شب دراین امیدم  که نسیم صبحگاهی 
به پیام آشنا یان ،  بنوازد آشنا را
پایان
 ثریا / اسپانیا " لب پرچین" / 30/8/2016 میلادی/.





دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۵

نامه خصوصی

ف. ر. ش. 
نمیدانم این روزها در چه حالی ؟ بیهوشی یا بهوش ! یا درکما ؟درانتظا ر چی هستی؟ درانتظار من؟  روزی که اینجا آمدی بمن گفتی بیا برویم در گوشه ای باهم بمیریم ، آن روزها در این دولت تازه سرت مانند سر شاه بود وجایزه پشت جایزه میگرفتی ! بتو گفتم : 
مرسی عزیزم  من هنوز بچه هایم بمن احتیاج دارند وهنوز درانتظار دیدار اولین نوه ام هستم ، تو خودت تنها این کاررا بکن !! 
تو رفتی ومن ماندم چند باردیگر تو آمدی ورفتی اما نتوانستی مرا باخود به گور ببری ، حال این روزها دراین گمانم که شاید هنوز چشم انتظار منی ، راستش منهم بدم نمی آید که باتو همراه  شوم ، از کودکی با تو همراه شدم ، از همان زمان که پدرم مرد ومن عاشق تو شدم، وهمه جا میبایست با تو باشم حتی درآن اطاقک شیشه ای رادیو تا تو مرا ببینی ، بمن بنگری ومحکم مضراب را بر سیم بکوبی ومجالی نه بخواننده بدهی ونه به ارکستر ، من خسته شدم وترا رها کردم ورفتم به دنبال زندگیم ، اما ترا نیز باخود بردم ودرگوشه قفسه پنهان کردم .پامروز چشمم به آلبوم عکسهای جوانی تو وخودم افتاد ، نه میل ندارم مانند تو همچو یک زامبیا تکه هایی از بدنم جدا شود تا بمیرم  ، میل دارم مانند یک سرو با قامت ایستاده از عمودی به افقی بیفتم بی آنکه خم شوم ، ویا دست نیاز بسوی کسی دراز کنم .
دوهفته تمام بیمار بودم با دردهای شدید کسی نبود ، تنها بودم ، خیال کرده بودم هنوز نو جوانم ، کتابخانه امرا با همه کتابهای درونش جا بجا کردم ، خوب دیگر نه کمری برایم ماند ونه پایی که شکسته بود .
شب گذشته دیگر پر خسته بودم ، وگفتم موقع آن است که دیگر با زندگی خدا حافظی کنم ، هم با تو وهم با خاطره ها ناامیدی داشت تا مغز استخوانمرا مجوید ، تا اینکه از آن سوی قاره دوستی بفریادم رسید ، حال گفتگو با او ، عوطه ورشدن درخاطراتش و نوشته هایش وگفته هایش کمی از آن احوال بیرون آمده ام ، او هم مانند من تنهاست ، دوروزوبا هواپیماه راه هست تا بهم برسیم نه او ونه من دیگر قدرت نداریم اینهمه راهرا طی کنیم بنا براین به همین گفتگوها ونوشته ها بسنده کرده ایم ، او ترا خوب میشناسد وبه احوال تو آشنایی داردودرعجب است که میان اینهمه گلهای زیبا من یک گل کاکتوس لبریز ازخار را برای عشق انتخاب کرده بودم ، هنوز خیلی جوان بودم شاید میشد گفت بچه بودم ، هنوز ابروهایم بهم پیوسته وچشمانم مانند دو چشم آهوی سر گردان میچرخید ، تو همه زندگی خالی مرا پر کردی تا همین دهسال پیش پس از آن مانند یک تمبر کهنه از روی پاکت ترا کندم ودور انداختم ، همه ترا با نام من ومرا با نام تو یکی میدانستند مگر آنهاییکه تازه پا به عر صه وجود گذاشتند وتو خودرا به بیخبری وناشناختن زدی .
امروز خسته ام ، خیلی خسته ام ، خسته از پرگوییها ، خسته از نوشتن ها ، خسته از دیوانگیها وخسته از زندگی وطبیعت نیز کم کم مرا آماده میکند ومن نیز کم کم بچهارا . پایان 
گاه از محراب سردی  قصه ساز 
در یک زمستان عبوس وسهمگین 
گاه در پی گرد گرم رنگها 
بانک  رعد آسای موج آتشین 

گاه نقش  چهره های  درگرد راه 
تکنوازی تیغ  درکف آخته 
دور تر در دیده  پندار من 
در نبرد با کسان  سر باخته 

تار هر پودی ز رنجی قصه گوی 
پود هر تاری  ز اندوهی نشان 
آنچه پنهان مانده  دراین میان 
هست از چشم  دیگران پنهان 
ثریا / اسپانیا / دوشنبه 29 آگوست 2016 میلادی.

ویرانه سرا

تو برای آنکه ایران کشوری ویران شود 
چه سخن ها گفته ای ، چه تلاشها کرده ای
تو برای آنکه ما ویران شویم ،
چه شورشها کرده ای ، چه جهنم ساخته ای  
.....
آنچه را که کمال آتاتورک پس از ویرانیهای عثمانیان ساخت ودرست کرد ، امروز سلطان ال ابن  سلطان اردوغان بباد داد!وآنچه را که رضا شاه کبیر پس ویرانیهای جنگ دوم ساخت وآباد کرد وخودش با یک دست کت وشلوار کهنه سر زمینرا گذاشت درمیان دستهای پسرش ، حضرت والاوامید مسلیمن جهان همهرا بباد داد. ، حال ما هرروزوهر  ظهر شاهد  نمایش اناجیل چهارگانه ویا زد وخورد بر سر حجاب زورکی وانتخاب بین ( بورکینی وبی کینی ) !هستیم که  چرندیاترا بخورد ما میدهند ! دیگر از آنهمه شکوه وعظمت راستین خبری نیست ، هرچه هست مصنوعی است ، کاغذ زروق رنگی است ، بادکنکهایی که برایمان به هوا میفرستند وما سرگرم تماشای آنهاهستیم ، کسی از شکوه وعظمت وافکار پاک مسیح چیزی نمیگوید هرچه هست بیچارگی ، بدبختی ورنج وتهیدستی برای فروماندگان وخودشان دربارگاهی از طلا نشسسته اند تنها الوهیت میتواند بر زمین حاکم باشد ، دیگر مهم نیست کی وکجا !وروح ما انسانها هیچگاه از همین محدوده بیشتر نخواهد رفت ، باید پایدار ومهربان باشیم وهما ن بره های معصوم پدر ! اما مسیحت انسانهای بزرگی را به دنیا تحیول داد که اسلام ناب محمد برعکس آن عمل کرد وهمه انسانهای خوب را به سیاه چال انداخت ورویشان خاک ریخت ، خدای یگانه دوقسمت ویا چند قسمت شد ، هرچه بود از ما فراری ومارا تنها گذاشت ، " اسپینوزا "  عقیده داشت  که بعداز مسیح  هیچکس چون او  راجع به خدا سخن نگفته است  گرچه عده زیادی اورا مشرک مینامیدند ، امروز جهان رو بجلو میرود وما همچنان در خم یک کوچه ایستاده ایم تا مبادا نامحرمی دستش با دست ما تماس پیدا کند ، این ظاهر امررا برا ی حفظ وسلامت جامعه مدنی واسلامی  باید  تحمل کنیم ، زبان اکثر ما کوتاه شده ویا بریده واز حلقومان برون کشیده شده است ، غلبه کردن بر هوسها ونفس اماره دستوری نیست ، چیزی است که باتو زاده وبه دنیا آمده است زیر یک تربیت صحیح وافکار بلند وپاک ، زیر سقف ازادی  ،نه بی بند وباری .
روزی از من پرسید ی موسیقی را دوست میداری؟ گفتم آری ، " واگنر " خدای من است زیر عظمت اثر او فنا میشوم ، برایت تعجب آور بود ، بقول خودت تا امروز کمتر کسی از واگنر حرف زده بود ، من زمانی سعاتمندم که گوشهایم را به یک موسیقی خوب بسپارم واین تنها هوایی را که میتوانستیم با آن جان بگیریم از ما دریغ داشتند ، حال باید برای ( عید قربان ) جشن هفت روزه گرفت ، واولین روز زایش طبیعت را بخاک سپرد ، همه قربانی هستیم ودیگر کسی به دنیا نخواهد آمد بقول فروغ  تنها نوزادان دوسر ویا بدون دست وپا ومغز !چون آقایان میلشان اینگونه میخواهد وخود بخلوت میروند وآنکاری را که باید انجام میدهند ، روزی فرانسیکو فرانکو وهیتلر وموسولینی نماد دیکتاتوری وآدمکشی در سر زمینهای دور بودند وامروز جایشانرا به جناب ارودغان ورهبر معظم الیه داده اند ، واز همه مهمتر شترسورانی که روزی خار بیابان  غذای عمده شان بود امروز از برکت چاهها ی نفت  خیال حاکمت دنیا بسرشان زده و میل دارند سلطان وفرماروای جهان هستی باشند ، حال دوباره برگشته ایم به هما ن اوایل قرون وسطا وحاکمیت کلیسا وصد البته معبد وبارگاه ومسجد   ، وایکاش هنری وهنرمندی مانند داوینچی بجای بگذارند .
حال برگردیم به زندگی عشقی من ، وبپردازیم به آن ، من همه عمرم عاشق بوده ام ودرمقابل عشق سر تعظیم فرود آورده ام اگر معشوق نا اهل وریا کار بود اورا کنار میگذاشتم وجایگزینی برایش پیدا میکردم ،بدون عشق من مرده ام ، یک مرده بیش نیستم هیچ چیز درهیچ کجای دنیا وبه هیچ قیمیت نمیتواند مانند عشق مرا به زانو دربیاورد ، این عشق هیچگاه به تختخواب منجر نشد همچنان دردلم نشست وشاخه کرد  ومیوه وبار بوجود آورد ، زمانی شادمان وخوشحالم که عاشق باشم وبدانم عشقی در برابر م هست .
شب گذشته با خود گفتم :
هنگامیکه ، عشقی به پایان میرسد ، وزندگی ویران میگرددودیگر درست نمیشود واعضای پیکرت به فغان درمیایند ، آنگاه طبیعت بتو هشدار میدهد که زمان ، زمان رفتن است وباید خودرا برای سفر آماده کنی ، من به معشوقم بعنوان یک خدای کوچک  نگاه میکنم وبه ستایش او میپردازم اما گاهی این خدایان شیطانند در جلد خدا جلوه گر میشوند ، نه وسواس لمس ونه تمنای چیزی را دارم ، تنها باید دوست بدارم ،  وزمانی که اشعاری بی محابا از ذهنم تراوش میکند  درآن زمان میدانم که عشق فریاد میکشد .پایان.
هر صبح زود ، چون برگ  تب آلودگلی 
طعم شراب تلخ وگس آفتاب را 
در جانم احساس میکنم 
همچنان یک آفرودیت ، از تخت برون میخزم
با ابریشم خیالم ، مینشینم ومیبافم ، 
داستانی زیبا ، تا ازهوش بروم ؛
میل ندارم شعری ناگفته را پنهان کنم 
تا دردلم آماس کند .
ثریا / اسپانیا " لب پرچین" /
29/8/2016 میلادی /.

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۵

راست گفتی ..

راست گفتی ، عشق خوبان آتش است 
سخت میسوزاند   ،اما دلکش است 

تو راست گفتی ،  درختی را که از درون پوسیده وخشک شده هرچقدر آبیاری  کنی ویا غذا بدهی ، بی فایده است ، نهایت آنکه بر زمین میافتد ، بارو بر وشاخه ای وریشه ای نخواهد داد .
دشمن امروز ما عهد عتیق است ،  ونفس آن دوران ، وخود میداند که پا جا پای چه کسانی بگذارد ،  نفس آن دوران  وآگاهی به آن با زمانه ما فرق دارد ، جنبه انحصاری آن کمتر بود ،  با دقت کمتری از آن تعریف میشد ،  درواقع رو بسوی گذشته داشت ، همه مردم رو بسوی گذشته دارند ، گویی از جلو رفتن میترسند ، میخواهند به همان شاخه خشک وتوخالی بچسییند مبادا فرو بریزند 
حال یک تاریخ بلبشو که  مقداری چیز هارا از گذشته عاریت گرفته   وبا تکرار آن جنبه حال به آن میدهد ، بر سرما سایه انداخته است  خود من بیشتر گذشته را مینویسم  تا آینده را ویا حال را ، باید یک لباس غواصی بپوشم وبه عمق اقیانوسها بروم وگذشته را بکاوم وبالا بیاورم وبه نمایش بگذارم ،  چون حال وجود ندارد وآینده را نیز نمیتوانم پیش بینی کنم ، امروز آفتاب میدرخشد  سپس ناگهان طوفانی همه چیز را بهم میریزد ، دیوانگانی در آنسوی دنیا بازیشان گرفته  موشک پرانی میکنند وسپس مانند یک کودک نوزاد  خوش خورا ک غش غش میخندند بی آنکه بدانند این موشک که از زیر دریا  شلیک شده چه صدمه ها به سایر مردم بدبخت میرساند .هنوز پس از یکصد وده سال مردم شیفته غرق شدن آن کشتی بزرگ حامل دزدان (تایتانیک) میباشند با گزافه گوییها وافسانه سازی ها واصل را زیر همان ماسه های عمق اقیانوس پنهان ساخته اند ، درگذشته اسکندر مقدونی  قهرمان دنیا بود وسزار خودرا همانند او میپنداشت ، امروز هرکسی میل دارد پای خودرا جای پای دیگری بگذارد ، اما یک تقلید بی محتوی وبی ثمر است ، زندگی ناپلئون بوناپارته برای من یک نمونه بسیار شگفت انگیز است ، از هیچ به همه جا رسید وسپس دوباره برگشت به اصل خود ، یعنی هیچ ، درجایی خواندم که او گاهی افسوس میخورد که چرا اورا مانند ( ژوپیتر) نمیدانند ویا حداقل فرزند او  ؟!او هم میل داشت یک هویت تاریخی برای خود بسازد ،  گاهی هم خودرا در سیمای " شارلمانی" میدید  .
این سید بازی امروزه  هم به همان رویه شکل گرفته اند ، باید به یک سید حرمت گذاشت چون فلان عرب روزی با مادراو همخوابه بوده است ! زندگی گذشته گان  ویا برگزیدگان دوران اساطیری  در زمان خودشان  درگوشت وخون خود  شکل گرفته بود نه  به عاریت گرفتن نام دیگری ، آنها ازطریق همان خون  ویا اهمیت واصالت  که درآن زندگیشان بود  آگاهی وعلم داشتند امروزهرکسی که سمند قدرت میشنیند ویا دیگران اورا مینشانند ، خودرا خدایگان میدانند ویا برگزیده خداوند متعال !
  وهیچ راهی بهتر ازآن نمیتوانند پیدا کنند تا زندگی روزانه خود  را بسازند ، در رژیم گذشته ما دچار ذلت وبدبختی بودیم چون همه ! از اشراف وخانواده وزاییده حرمسرای قاجاریه بودند درحالیکه  اصل ونسب قاجاریه نیز   بی بنیا د وبی اساس بود دو مرد دهاتی در دو سوی رودخانه باهم جنگیدند یک دیگری را کشت وقهرمان شد،  هیچکس" خودش" نبود  همین جشنهای دوران درهمین سر زمین همه از گذشتهای دور سر چشمه میگیرند ، علم ابدا کاری به دیروز ندارد او جلو میرود میتازد ، دریک چشم بهم زدن بفاصله چند دقیه ترا از آنسوی اقیانوسها بمن متصل میکند ، وچنین است نگاه هنرمندانه من به دنیای امروز ، اصراری ندارم به آنچه درون گور تبدیل به خاک شده افتخار کنم ، ارواح بزرگ آنها دروجوم زندگی میکنند ، اما راه آنهارا نمیروم ، هیچ به استخوانهای مردگانم افتخار نکرده ام مگر درجایی که به آنها بی حرمتی شده است ، یعنی یک بیسواد وجنجال برانگیر در لباس روزنامه نگار وشاعر آنهارا ناچیز میشمارد چون خودش از قبیله بنی عثام عرب است ونام سید را یدک میکشد وهرجا لازم باشد آنرا پنهان میکند.
تازه امروز معلوم شد همه القاب وجایزه هارا میتوان خرید وهمه خریدنی بوده اند مانند القاب "سر ولرد وکنت ومارک ودوک !والسلطنه والدوله ، پانصد تومان به شاه میدادی وبه یک  لقب مفت .خر میشدی!!واین القاب به آنها اجازهمیداد تا :
بیشتر بر مردم بدبخت حاکم شوند وزمینهایشانرا به یغما ببرند .   از تو سپاسگذارم که با من همراهی . پایان .
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین " 
یکشنبه 28.8.2016 میلادی .

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

او !!!

او چون منست ، از همان فرشهای ابریشمی قدیم با بافت ، محکم ، 
تاریخ وفلسفه را خوب میداند ، همه شب درکمین او هستم تا صدایش را بشنوم ،
باو میگویم : مرا از هوای خویشتن پرکن ! 
جوابم میدهد که تو : لبریزی ، 
او درقاره ای دیگر زندگی  میکند ، درمیان اقیانوس ،  ومن درکنار گودال کویرکه   یک سر آن به گودال مار میریزد !
یعنی به دریا ، تنها رودخانه این شهر واین استان ، 
 باو میگویم شاید روزی با یکی از این قایق های ماهی گیران ، لنگا ن لنگان بسویت آمدم ؛ 
چه بسا ماهها درمیان امواج وطوفان باید پارو بزنم !! 
میخندد، 
برایم قصه میگوید از دیروز ، سپس میپرسد ، بیداری ؟ 
من درمیان خواب وبیداری  میگویم آری ! 
میگوید ترا با همه اندوهت دوست میدارم ،
من سکوت میکنم ، میدانم دارد راه میرود ودرحین راه رفتن وگردش دادن سگ بزرگش 
دارد با من حرف میزند ، 
او تنهاست ، وتنها باقی خواهد ماند ، من باطرح اندام آو آشنایی دارم واز چشمان سیاهش که نور میتراود
با خبرم ، همه شب درکمین او هستم ، واگر نیاید من بیدار  میمانم ، 
او خورشید گرم زندگی من است 
من درعطش دیدارش میسوزم ، 
میگوید با منی ، واز هر آسیبی درامان .
ومن باو میگویم "
ترا باتمام اندوه پاکم دوست میدارم .
پایان /ثریا/

سلام برتو ، ای عشق

گرم زدست  برخیزد که با دلدار  بنشینم 
زجام وصل می نوشم  زباغ عیش گل چینم 
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه  ای ساقی وبستان جان شیرینم ......" حافظ"

آینده سیاه است  وحجاب سیاه را بر سر میکشد  پرده داران اسرار ،
 جادوی عشق را خواهند کشت ،
جادوی احساس کم کم جان خواهد باخت ،
من درورای این پرده تاریک صبح روشن عشق را میبنم ،
مرا مترسان ز شبگردان ، بعدشان کم حجم است ، صدایشان نارسا ،
درمیان این تیره گیها ، بتو سلام دارم ، ای عشق،
که تب آن مرا کم کم میجود ، بیحاصل 

 فراموش مکن که آسمان مارا از یاد نخواهد برد 
در میانه مه تیره روزی ها همان " کلام" رمز را بگو 
منهم میگویم ،  ، برای درمان دردهایمان ، 
عشق شفا بخش است ، او خواهد رسید 
 او درراه هست ، این بار اورا رها مکن وبگو " دوستت دارم" 
تو الهام بخش شعر منی ،  وتویی که اشکهایم ترا میخوانند ، شب وروز
من بتو درود میفرستم ، ای عشق ، تنهایم مگذار .
من بردگی را تحمل نکردم ، تا برده  عشق باشم  
تا جام می را به دست گیرم ووبا لبان تو آشنا ساخته بنوشم 
در میان زلال آن می آتشین ، نقش تو هویدا میشود 
وشادیهای رنگا رنگ بوجود میاورند ، 
آنگاه میدانم که مرا هنوز ! دوست میداری 

آه ای بینوایان خوشبخت وتوانا ، تیره روزی شما فرا خواهد رسید
 زمانیکه دیگر گذشته وآینده از آن شما نخواهد بود 
من در زیر این سقف کچی زانو میزنم ودر برابر عشق  
دعا میخوانم ، دعا میخوانم ،  وتو ستایش خودرا با من همراه کن 
ای دوست .
پایان
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین " 
شنبه شب 27/8/2016 میلادی.


مرغ کور

خطاب به " جناب ، قاف /الف.

حضرت والای محترم ، مدتها دنباله برنامه های شمارا گرفتم  تا شاید شمه ای هم از آنچه درآن بارگاه  گذشته شما میگذشت بگویید ، اما غیر از  ، خود بزرگ بینی ومن منم چیزی دستگیرم نشد ، من فضول کارهای دیگران نیستم اما درجایی که زندگی خودم درخطر بود واین خطر مرا به نابودی کشاند ویا شاید عده ای زن دیگر را ، مجبورم پرونده شمارا کمی نیمه باز کنم .
در آن هتل شما اطاقهایی بودند بسیار خصوصی که از آدمهای بسیار خصوصی با خوانندگان بسیار خصوصی وبازی پوکر وبلوت  ورامی ، پذیرایی میشد ، 
من مرغ کور جنگل بودم که به همراه همسر عزیزم عضو هتل "واریان "بودیم اما من هیچکاه ازاطاق آن  هتل استفاده نکردم تنها درانتظار نشستم تا بازی  همسر تمام شود ومن اورا بخانه بیاورم حال هرساعتی بود در پیچ وخم جاده  سد کرج ؛ سپس دیدم  که راهشرا نزدیکتر کرده است وبه اطاق خصوصی هتل شما میاید وشبهارا نیز درآنجا بسر میبرد ، من از آن زنهایی نبودم که نن به قضا داده وبا چند پیراهن دو النگو بنشینم دور مرغان جمع شده با نخود آش نذری ، من طوفانی بپا کردم که هنمه هستی خود واورا به آتش کشیدم ، یعنی اینکه بچه هایمرا برداشتم وبه سوی غرب فرار کردم ، او درانتظار نشست تا بلکه برگردم ، مرا گرسنه نگاه داشت تا بلکه برگردم ، اما برنگشتم وتا الان اینجا هستم وابدا هم هیچ میل ندارم به آ ن گذشته تاریک وننگین برگردم درهمین آپارتمان کوچک وخالی من عشق را هم یافتم ، زندگی را هم یافتم لذت مادر بودن ومادر بزرگ بودنرا نیز یافتم ، لذت بهترین  مادر زن دنیارا نیز با مدالی بر سینه ام نقش بستند /
چندان خودرا بقول اینجاییها " ویکتیم " یا قربانی نشان ندهید ، هنوز نوچه های شما دور دنیا همان کاری را میکنند که شما کردید با قدرت بیشتری ، درآن زمان هم دهاتیهایی که از قبل فروش زمینهایشان روی به پایتخت آمده بودند همه تازه به نوا رسیده وهمه درحال عرضه خود به دیگران  با پول باد آورده نفت مشغول چریدن بودند ، دزدیها هم انجام میشد ، انحصارات هم بود ، خیلی چیز ها دیدم که همهرا نوشته ام ودرجایی محفوظ است ،  خر عوض  شد  وپالانش ،اما هنگامیکه هتلها  وقمارخانه هارا بستند اولین کسیکه هورا کشید من بودم . نه چندان هم بیگناه نیستید .
درخاتمه اینرا اضافه کنم ، تنها خواننده ایکه من واقعا برایش احترام قائلم بانو آذر محبی مشهور به (رامش*)بود هرکجا هست 
ایزد توانا یار ونگهدارش باد .

دیشب که نسیم پیش گلها بوده است 
از یک یکشان بند قبا بگشوده است 
نرگس تو مگو کی و کجا بیهوده است 
دامان تو هم به شبنمی آلوده است ........."زنده نام باستانی پاریزی "

ثریا / اسپانا / " لب پرچین "  شنبه 27 آگوست 2016 میلادی .

جویندگان

سمند دولت  اگرچند سر کشید ه رود 
زهمراها ن بسر تازیانه یاد آ رید 

خوفناکتر از این نیست که نیمه شب بیدار شوی وببینی همه جا تاریک است ، چشم به سقف بی ستاره بدوزی وبدانی که نوری نخواهد تابید ، درحال حاضر اگرنوری هم بچشم ما خیره شود برای آن است که مارابشناسند .
بنا براین آنچه را که دردل داریم باید پنهان در روی کاغذی نوشت  واز بیان حقیقت نباید رویگران شد ،  با وضع موجود نویسنده وشاعر   بایستی همواره  با درنظر گرفتن  اینکه همه کس میتواند  به اثری که او بوجود آورده است دسترسی یابد  باید پس از ان احتیاط کامل را بعمل آورد . ومواظب بود که  مبادا چیزی بگوید یا بنویسد که اعتما داکثریت  را مورد اهانت قرارداه ومجرم شناخته شود ، اما این روح جستجو گر من آرام نمینشیند اینجا نشد دفترچه را پیش روی میگذارم .
این روح بی پروا وعاشق وصلح جوی  آرام نمینشیند ،  اگر چه در برابر شرارتها باید بایستد ، امروز ( منطقه) نظامی است وامنتیتی ، نه اینجا ، همه جا ، یک حکومت امنیتی بر سر تاسر جهان دارد مانند سیلاب راه میافتد ، دیگر نمیتوانی بگویی " دوستت دارم " من درانتظار هیچ کلمات تسلی بخشی نیستم ،  ودرانتظا رهیچ همبستگی  ، همه گوسفند وار بسوی سبزه زاری میروند که انتهای آن چاهی است ترسناک ،  تنها کلماتند که مرا تسلا میدهند ،  وچه شکوهمند است لحظاتی که آنهارا در اطراف خود میبینم که میرقصند ، حکایتها دارند ، افسانه ها میسرایند ، قصه ها درون یک یک آنها نهفته است ، من درنهایت ادب وفروتنی با آنها راه میروم نه تنها با کلمات بلکه با همه با همه پرخاشهایشان وادا اصولشان در سکوت به تماشای آنها مینشینم ، از خود میپرسم ! 
کجای من وچه چیزی درمنست که آنهارا رنج میدهد ؟ میازارد ؟ .
من چیزی نمینویسم که برایم تعهدی بوجود آورد ، تعهد من تنها  بکسی است که باو پیوسته ام ، با ایمانی کامل ومطلق ، من به روز رستاخیز هم نوعی نگاه شاعرانه دارم !بعنوان روز آزادی روح وآزادی انسانها /
شاید دراینجا لازم باشد که به رگه ، یک اندیشه  ذهنی ویک فکر اشاره کنم ، من چنان باو تکیه کرده ام که از هیچ نمیترسم وچنان حقیقت دررگ وپی من نفوذ وراه پیدا کرده است که راهی بجز آن نمیشناسم ، هیچگاه نتوانسته ام چیزی را بخاطر کسی ویا سیاستمدارانه  بنویسم ، مگر دلم سر به غوغا برداشته ومرا ودار به سرودن شعری یا نوشته ای بکند ، من ودل یکی هستیم جدایی ناپذیر ، از آن جمله انسانها هم نیستم که بگویم " زجر کشیدن لازمه هنرمند بودن است ! " خیر راهیست که انتخاب کرد ام لزومی ندارد زجر بکشم ، زندگی امروزم را خودم انتخاب کردم کسی آنرا بمن هدیه نداد ، آرزو داشتم حد اقل اثری خلق میکردم که قرنها پایدار میماند اما دیدم هیچ اثری زیباتراز زندگی خودم نیست که میشود کتابها درباره اش نوشت واشعار زیادی  سرود بنا براین آنرا درون دفترچه ها پنهان کرده ام ، نه میگذارم سناریو یک نمایش مضک شود ونه میگذارم فیلمی تراژدی روی پرده سینما شکل بگیرد ، ونه کتابی شده  دردسترس  این وآن بیفتند ، هرکسی از ظن خود  شاهد من است !! ارزش آن بیش از اینهاست . من میدانم زیبا مینیویسم  اما وظیفه ام خدمت به درک معنوی دیگران نیست ،  هرکسی اندیشه ای دارد ، فکری ، وذهنی ، من فکرم متعلق بخودم میباشد با قالبهای دیگران مرتبط نمیشود ودرخاتمه بکسی هم مربوط نیست . پایان 
باکی از گردش دوران  ، دراین خاکدان 
زاده درگذشته  اما نگون بخت  ، نیست 
تیره تر از شب تاریک  ، مانده برجای 
چون سنگی ، که سیلابش از سر گذشته باشد.
ثریا / اسپانیا / بتاریخ 27/08/ 2016 میلادی /.

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۵

غم کم میخوریم !

سرانجام توانستم شعر  را بیابم وسراینده را  نیز ، از بردن نامش معذورم تنها به ح/ر / اکتفا میکنم .

حالمان خوب است ، غم کم میخوریم 
کم که نه ، هر روز کم کم میخوریم 

آب میخواهم ، سرابم میدهند 
عشق میورزم عذابم میدهند 

خود نمیدانم که کی رفتم بخواب 
از چه بیدارم نکرد ی ای آفتاب 

خنجری بر قلب بیمارم زدند 
بیگناهی بودم و دارم زدند 

سنگ را بسته و سگ آزاد 
یک شبه بیداد  آمد وشد  داد

عشق من آخر تیشه زد بر ریشه ام 
تیشه زد عشق او بر اندیشه ام 

عشق گر این است ، من مرتد میشوم 
خوب گر اینست ، من بد میشوم 

دشنه نامردمی بر پشتم نشت 
از غم نامردمی ، پشتم شکست 

بس کن ای دل ، نا بسامانی بس است 
کافرم دیگر ، مسلمانی بس است 

در میان خلق سردرگم شدم 
عاقبت آلوده مردم شدم

من نیستم از مردم خنجر به دست 
 بت پرستم ، بت پرستم بت پرست

بت پرستی همیشه کار ماست 
 چشم مستی  تحفه بازار ماست 

بعد از این با بیکسی خو میکنم 
هرچه دردل داشتم ، رو میکنم 

منکه با دریا طلاطم کرده ام 
از چه رو راه دریا گم کرده ام؟

خسته ام ، خسته از قصه های شومتان 
خسته ام از دلداریهای مسموتان 

قفل غم بر در زندانم مزن 
من خود خوشخیالم  گولم مزن

من نمیگویم فراموشم مکن 
من نمیگویم خاموشم مکن 
من نمیگویم با من یار باش 
من نمیگویم مرا غمخوار باش
روزگارت شیرن وشاد باد 
دست کم  یک شب توهم فرهاد باش

کوه کندن گر نباشد پیشه ام 
بویی از فرهاد دارد تیشه ام 
هیچکس بر ما اشکی نریخت 
هرکه با ما بود  او هم گریخت 

گاه برروی زمین زل میزنم 
گاه بر حافظ تفعل میزنم 
حافظ دیوانه فالم را گرفت 
یک غزل آمد و حالمرا گرفت 

" ما زیاران چشم یاری داشتیم "
"خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم "
پایان
البته اشعار سست  وکمی نا پخته است اما از دلی بیمار وخسته برخاسته ، ومن نیمی از آنرا ازمیان برداشتم . دکلمه هم بسیار عالی بود وحال من هرشب به صدای خسته او گوش میدهم .ثریا



پای شکسته

روزی از یک مغازه پیپ فروشی وسیگار فروشی بیرون آمدم ، زمین خوردم پایم شکست !!
دیگر این پا ،  پا نشد چند بار دیگر نیز روی همان پای شکسته زمین خوردم وحال امروز با بی اعتناییها  دارم درد میکشم .

عشق از من دور  وپایم لنگ بود / قیمتش بسیار  و دستم تنگ بود 
گر نرفتم  هردو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد زدستم  ،بسته بود
چند روزی حال من  دیدنی است / حال من ا زاین وآن پرسیدنی است  ......ح/ ر.

آن روز از جای برخاستم ولنگان لنگان رفتم تا آنکه مجبور شدم آنرا گچ بگیرم ، مهم نبود ، زیر آفتاب سوزان عطرانگیز  ، زیر سایه های  روشن درختان  کنار جویبار ها  ، درغبار شام ، وپاره ابرها ، روی صندلی چرخدار خوش بودم ! چه عالمی داشت عالم عشق .
کاج های عظیم  وغول آسا چتر خودرا زیر باران گشوده بودند  وزمزمه های خودرا با تن لرزان خویش بگوش دنیا میرساندند ، من بسوی دری رفته بودم که کسی در آنجا ساکن نبود .
چند بار بر درکوبیدم ، صدایی برنخاست ،  هیچ پایی به در نزدیک نشد ،  خاموشی همه جارا فرا گرفته بود ، اپی شکشته را دربغل گرفتم وبرگشتم .
با خود گفتم سر انجام دری درجایی هست  که  هرگز با هیچ کلیدی باز نخواهد شد ، این درب خودخواهیها وخود پرستیهاست ، من برگشتم ودیگر هیچگا نیمه نگاهی هم بر آن درب  شکسته نیانداختم .
حال تصویر گر زندگانی خویشم ، از درختان میگویم ، از ستارگان واز قطر کمر باد کرده زنان مردانیکه مانند باد کنک غل میخورند ! دیگر میلی به اظهار عاطفه ومیل قلبی ندارم ، در زلال آب زندگیم راه میروم  وبقول رودکی ، "بسا کسا که به روز تو آرزومند است"  اگر نگاهی به اشعار بزرگان متاخر ومعاصر ونویسندگان بیاندازیم خود آنهارا خواهیم دید که تصویر شده اند در یک قاب ، با حالات روحی ، بعضی ها شکننده ، بعضی ها بی تفاوت ،  من بین دو مزر زمان زندگی میکنم وبهم پیوستن این دو مرز کار مشگلی است ، چیزهایی مرا رنج میدهند ، وچیزهایی را با بی تفاوتی مینگرم ، دیگر توقع حتی از خود زندگی هم ندارم .تنها آرزویم این است که  مانند سابق بتوانم دوپله یکی از پله های ساختمان بالا بروم ومنت آن تابوت رونده را نکشم .

تو، پیشانی کوهساران سر زمین منی 
گه تاج آفتاب برسر نهاده ای ، ای دختر رز
تو گهواره  شاخساران مستی هستی 
که هر دم نسیمی پیچ وتابت میدهد 
پایان 
ثریا . اسپانیا / 26/ 08/ 2016 میلادی /.

نیمه شبان تنها...

به درستی نمیدانم ساعت چند بیدار شدم ، سکوت همه جارا فرا گرفته حتی صدای موتور صاحب رستوران همه بگوش نمیرسد  صدای زوزه سگی هم بگوش نمیرسد ، دلم ضعف میرود ، شام چه خوردم  ؟ آه کمی آب میوه !! دوباره برنامه هرشب تکرار میشود استکانی قهوه با شیر سرد ونشستن به تماشای عکسهای روی تابلت وخواندن اخبار ، بمن چه مربوط است که درکار دیگران دخالت میکنم  ، کار من نیست ، نگاهی به لباسهای دختران وپسران در پارتیهای شبانه شان انداختم ، اف .... اینها این طرح ومدل را ازکدام سر زمین سوغات آوده اند ؟ این شلوارک ها تنگ ، پیراهن های یقه باز تا میان ناف ومردان با شلوارهای تنگ کهنه مد جدید حتما باید سر زانوا نشان پاره وپوره باشد ، لباسها ، توالت ها لبان باد کرده گونه های مصنوعی اینهمه رنگ وتوالت !! همه جام برکف ، بیحال درآغوش یکدیگر افتاده اند.
کجا زمان گذشته ما اینگونه لباس میپوشیدیم ، هر لباسی برای موقعیت خاص خود درست میشد ، حتی درپارتیها باین  کثافت لباس نمپوشیدیم حداقل لباس دکولته بود با یک شال بلند ! از کفش ها وپاشنه های آن چیزی نمیگویم ، درست مانند زنان ودخترانی که درکنار خیابان درانتظار مشتری ایستاده اند ، شما بکجا میخواهید بروید وبکجا برسید ؟ شما امید فردای ما هستید ؟ زهی تاسف .
بیخود نیست مریم قجر لچک سر دخترانش کرد !! 
روز گذشته پس از سه هفته آهسته آهسته از خانه بیرون رفتم درون آساسور در آیینه بلند قدی چشمم بخودم افتاد ، این منم ؟ این زن ناشناس منم  نه ،  من کیم ؟ کجایم ؟ اینجا کجاست ؟ از چه وقت اینجا تنهایم ؟ آهسته آهسته بسوی یک فروشگاه رفتم ، نترس ، زمین نخواهی خورد ، پاهایترا حرکت بده ، خودمرا به درون  فروشگاه انداختم ، دنبال چی میگردم ؟ نمیدانم ، چند گیلاس بلورین یک قوری کوچک که رویش علامت قلب ودرمیانش نوشته بود " لاو" انهارا برداشتم پولش را دادم وبخانه برگشتم آنهارا روی میز گذاشتم ودوباره به تختخواب رفتم  . نگاهی به ایملها انداختم یک سره همهرا دلیت کردم ، حوصله نداشتم ، نود یک اییمل بی فایده !! 
در زمان بدی زندگی میکنم ؛ در فطرت ، درعقوبت ، در بدترین شکل زندگی یک زن ، یک زندانی ،همه رفته اند ، کسی نیست ، گوشی را برمیدارم ، دلم میخواهد با کسی حرف بزنم ، نه هیچکس نیست ،  مردم سرشانرا با چه چیزی گرم میکنند؟ عده ای با نوشیدن مشروب ، یا سایر مواد مخدر که از این عالم بیرون بروند ، عالم آنها کجاست ؟  عده ای به کلیسا میروند وبپای وعظ مینشینند وچرت میزنند ،  عده ای دوره بازی دارند ، زمنیها ی گلف پر است از بازیکنان  ، قایق رانی ، تنیس ، شب گذشته به شعر یک شاعر جوان گوش میدادم با صدای مردی که میشناسم  ، درد از ان اشعار میریخت گویی هرکلام  یک بغض بود یک گریه بود ، اجازه ندارم بدون ذکر نام شاعر آنرا بنویسم ، شاید هم نباید نامشرا ببرم ، درد درهمه وجود او فریادمیکشید وبصورت کلمات بیرون میریخت ، در آخرین بیت گفت "
فالی گرفتم از حافظ که حالمرا گرفت "
نماز شام غریبان چو گریه آغازم 
به مویه های غریبانه قصه پردازم  


صدا جوان بود ، گوینده جوان بود ونرم نرمک صدای سازی  در متن  اورا همراهی میکرد . انرا نگاه داشتم ، این جوان هم بود وآن جوانان بی غم وبی غصه وبی پرنسیب و بی مسئولیت هم بودند ، نه امیدی ندارم که ایران ما ایران شود ، مرکزمردان ودلیران و خوبان شود ، نه امیدی ندارم که روزی دراین  دنیا دوباره زندگی را با چشم بهتر وزیبا تری ببینم هرچه هست کثافت است ، هرچه هست نکبت است وبیماری ودردوبظاهر  طبیعت هم دراین ویرانی بی نصیب نمانده وکمکی میرساند ، 250 جنازه  تا الان از زیر آوار زلزله آن دهکده شمال شرقی ایتالیا بیرون آورده اند یک دهکده ساکت ، بدون نام نشانی کمی به دریای مدیترانه نزدیک بود! آن موشکی که سه روز قبل برای امتحان به هوا رفت ، درکجا سقوط کرد  وپایین آمد ؟ موشکها ، بمب ها اسباب بازی اقایان است هرگاه میل داشته  باشند یکیرا به هوا پرتاب میکنند واگر روزی خیلی حوصله شان سر رفت آن دکمه معروف قرمز را هم فشار خواهند دادوخود بر بالای زمین ویرانیهارا تماشا میکنند .
پایان 
ثریا / اسپانیا / 26/8/2016 میلادی / ساعت؟
03/38 دقیقه نیمه شب !

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

ایتالیا وزلزله

نمیخواهم فضولی کنم ، نمیخواهم عقیده امرا بر کسی تحمیل کنم ، اما.....

واما هرگاه موشکی از جایی به هوا میرود پشت سر آن یا یک زلزله است یا سونامی ! کسی با عقیده من موافق نیست .
اما من بارها اینرا امتحان کرده ام .
امروز  واقعا دردآور بود ، از زیر خروارها خاک وتیر آهن توانستند یک دختر ده ساله را زنده بیرون بکشند ،
مسلمین والمومنین را عقیده برآن است که خداوند قادر متعال این مردم کافر وبت پرست را تنبیه میکند !!! مگر نه آنکه  افسانه سودم وگومورا را برایمان بیادگار گذاشتند ؟ . 
میل نداشتم دراین باره چیزی بنویسم خودمرا به گمراهی زدم ، اما امروز دیگر درمقابل شیون مادران وپدران ، پیرمردان ناتوان دیدم  بخصوص زوج جوانیکه از این سر زمین برای تعطیلات به ایتا لیارفته بودند ، کجایند؟ معلوم نیست . 
نه نتوانستم سکوت کنم . گریه را سر دادم وگذاشتم  تا آنجا که جای دارند اشکهایم پایین بریزند . تو ومن خوب میدانیم که برای ویران کردن دنیا بهانه ها هست دیگر ذکر مصیبت کافیست .
هیچگاه نباید  لباس سیاه راازتن بیرون کشید  حادثه همیشه بیخبر سر میررسد  وکم کم باید پرچم سیاهرا نیر برافراشته کنیم .ثریا / اسپانیا /




شعر وترانه

 نا باوری ، نشان هشیاریست 
از من پیام تاره ای بشنو 
غنچه های شب زده  درآن دشت 
درخیال دلکش صبح بیداریست 

 با افسانه ای که میگویم ،  سحر تا صبح روشن  گویی که همه پیکرم خالی میشود ، مهم نیست گوشهای تو بیگانه باشند ، من میروم بباغ زنده دلان ، هر قصه وهر افسانه  ، دیگر افسانه نیست ، حقیقتی است که بر دیوار سرنوشت ما حک شده است .
ما خیلی زود از دسته آوازه خوانان دورگرد  جدا شدیم ، اما آواز را میدانستیم ، کسی بما تعلیم نداد ، علم را درپیش خود فرا گرفتیم درمکتب راستین .در مکتب بشریت وانساندوستی .

داشتم به شعری از زنده نام فریدون مشیری آخرین شاعر باز مانده از دوران خود با صدای بانویی ناشناس گوش میدادم ، نمیدانم چه اصراری هست که اشعار باین زیبایی ودلکش  وشیرین را  با آن صدا وچند بار تپق زدن بخوانند وروی یوتیوب بگذرارند منهم  میتوانم بنشینم ودوربینمرا باز کنم وبرای شما قصه بگویم ، اما اینکاررا نخواهم کرد ، هیچگاه ، درحال حاضر مشغول  مطالعه درآثا ربزرگانم  وروحم بارو است  همه آن مردان راستین وواقعی بودند اگر در سرزمین خودشان محلی از اعراب نداشتند بسوی کشورهای دیگر رفتند ونوشتند ونوشتند وسرودند تا امروز که قرنها میگذرد وهنوز آنها زنده اند .
امروز درآن سوی آبها ، درآن دشت ها خانه بخانه میروند تا قلمهارا بشکنند وصداهارا خاموش سازند ، اما ناگهان صدای آوازی دلپذیر از سوی دیگر بر میخیزد ومینالد که ما هنوز زنده ایم ، جوانیم ، آینده داریم ، میل به پناهندگی در کشورهای بدبخت فلاکت زده که از خون خود ما تغذیه میکنند نداریم ، ما سر زمین خودرا میخواهیم وآنرا پس خواهیم گرفت .
روزی سر انجام طلسم دیو خواهد شکست  ورازها برملا خواهند شد ودیوتنوره کشان به اسمان میرود ، باغچه های سوخته دوباره درونشان گلها رشد میکنند وفرمان تباهی خاموش خواهد شد .

من خواب دیده ام ، اما نه آن خوابی را که (فروغ فرخزاد ) دید ، که کسی میاید مانند هیچکس نیست ، او از پیش میدانست که کسی هست ومیاید ومن از پیش میدانم کسی درآن سر زمین درانتظاراست  که برخیزد وپیشبند چرمین خودرا بر سر چوبی بنماید وفریاد بردارد دیگر بس است ، ضحاک سیری ناپذیر است جوانانمان را  ما لازم داریم ، من میدانم کسی درآن سر زمین هست ، منهم خواب اورا دیده ام.
ما بیگانه خواهیم مرد ودر بیگانکی در خاک بیگانه سوخته خواهیم شد وخاکسترمانرا باد باخود خواهد برد ، اما از ورای ابرها شاهد کسی هستیم که برخواهد خاست ، فرزند کاوه ، ونتیجه رستم و نوازده کیقباد .. ث
پنجشنبه 25 آگوست 2016 میلادی .

نام این دختر ......

شب گذشته در میان خواب وبیداری وافکار مغشوش بیادم آمد که :
اولین کاری را که شروع کردم در بخش تزریقات یک بیمارستان بود بنام " ثریا" که ملکه ثریا برای افتتاح آن آمد وگفت نام مرا بردارید ونام بنیان گذار بیمارستانرا بر آن بگذارید .
نام بنیان گذار  " عیسا ابو حسین "  بود که خودش مسلول شده  ودر سوییس  نذر کرده بود اگر حالش خوب شد یک بیمارستان برای حمایت مسلولین بسازد ودو بیمارستان یکی در میدان فوزیه سابق ودیگری درجاده آبعلی قدیم !! ساخت .
به دبیرستان که رفتم نام دبیرستان نیر " ثریا " بود از وزارت فرهنگ آن زمان دستور رسید که نام ثریارا بردارید ونامی دیگر بگذارید ، مدرسه نام مادر مرا گرفت !
زمانیکه شادروان دکتر حمیدی شیرازی در سر کلاس درس ادبیات ما اشعاری را میخواند " نام این دختر ثریا کن بیاد دخترمن " من بیاد پدرم میافتام وسرخ میشدم .
امروز میبینم که این نام ستاره چه بی ستاره است ، در گوشه ای از آسمان تک وتنها ، افتاده ودرهیچ منظومه ای راه ندارد مانند همیشه دارد دور آسمان تنها میچرخد شاید بتواند وارد حریمی شود ، اما نمیتواند چون :

نه لنگ را دوست میدارد ، ونه چفیه یقال را .
دنیای خودش را میخواهد .

بیاد مادرم افتام که میگفت ، اینهم اسم بود روی تو گذاشتند ، این نام شوم است ! ببین دامادهای خاله جانت اورا به مکه میفرستند به کربلا میفرستند من باید پول دستی هم به دامادم بدهم !!! راست هم میگفت ، او ، همسر من هرگاه صبح از خانه برون میرفت ومن تقاضای پول میکردم ، اول میپرسید پول را برای چه میخواهی اگر خرید داری صورت بده من دستور میدهم از بهجت اباد برایت بخانه بیاورند ، 
نه ! میل داشتم سری به خیابانها بزنم ویا بادوستی به یک قنادی برویم وقهوه بنوشیم ، 
کدام دوست ، 
نامشرا میگفتم 
سپس با فریاد میگفت "
مادرجان ، صدتومان به " این"  ..... بده من بتو پس خواهم داد اگر شما دیدی مادرجان منهم دید . بنا براین همیشه جیب من خالی بود همه چیز روی یک لیست نوشته میشد اعم از پارچه برای ملافه وپرده تا مواد غذایی !!! حسرت خرید به دلم مانده بود ، حسرت بیرون رفتن وگشتن مغازه ها به دلم مانده بود ، درخانه میهمانداری میکردم وکتاب میخواندم وموزیک گوش میدادم واشک هایمرا فرو میدادم تا جاری نشوند ومرا رسوا نکنند .برای انتخاب کاغذ دیواری  کاتالوکرا بخانه میاوردند ، برای خرید لباس بچه ها فلان مغازه دار معروف با کاتالوک بخانه میامد ، جواهر ساز بخانه میامد ، من نه نام خیابنها را  میدانستم ونه میدانستم چند شاهرا ه وبا بزرگ را ویا خیابان تازه درست شده است ، اگر میهمان بودیم شب  درتاریکی مستقیم از خانه به محل میهمانی میرفتیم ومن درگوشه ای ساکت  پیراهنمر را روی زانوانم میکشیدم وساکت مینشستم . اگر بر حسب تصادف دوست محترمی را باهمسرش بخانه ام دعوت میکردم راحت آنهارا بیرون میکرد ، مگر آنهایی را که زنانشان چشمگیر بودند !! من شاید در زمره اولین دخترانی بودم که درسن هفده سالگی رانندگی را فرا گرفتم اما هیچگاه اتومبیلی زیرپایم نبود ، او تنها اتومبیل کهنه خودش را بمن داده بود بی آنکه تنها حق راندن آنرا داشته باشم ، راننده در اختیارم  بود !!!
(ویروسها بجان این برنامه ریخته اند ومن باید یکی یکی را دوباره پاک کنم ،) 
مانند همان ویروسهایی که درگذشته بجانم افتاده بودند .بگذریم اینهم درددلی بود درددل یک زن ، در سرزمینی و کشوری که میرفت تا " متمدن" شود باید به شوهران باج میدادیم جهاز میاوردیم ، خدمتکاری کسانشانرا میکردیم ، نام وفامیل هویت خودرا بکلی از دست میدادیم ومیشدیم خانم فلانی !! دیگر خودمان موجودیت نداشتیم ، حق نکهداری فرزنمادانرا نداشتیم ، حق طلاق نداشتیم ، حق اعتراض به مترس گرفتن همسرانمانرا نیز نداشتیم ، منقل وتریاک  وعرق وبساط جور میشد وخوب معلوم بود چه کسانی پای آن منقلهای مینشینند !بطری های ویسکی بدون باندرول پشت سرهم باز میشد ، قوطیهای خاویار باز میشد ونان تست وکره وولیمو ترش وخاویار دور میچرخید برا ی کی ؟ فلان تیسمار ، فلان نایب وزیر ، فلان عضو ارشد ساواک ، فلان مدیر کل محبوب !! فلان شاعر ، وخانواده اش ، و......
فلان خواننده کاباره ، فلان فلوت زن ، فلان ویلون زن ، فلان تنبک زن ، دو اصل کاری بخانه نمی آمدند ، همسر عزیز بدیدارشان  میرفت وشبها هم بعضی اوقات تا صبح دربسترشان میغلطید ،(( به یکی انگشتری زمرد هنشت قیراطی هدیه داده بود وبه دیگری یک سکه ده پهلوی که هنوز برگردنش آویزان است . وآن یکی به رقیق رحمت خدا رفت با سرطان ))،  یا درخانه فلان  قحبه پیر وستاره سابق سینما که حال محافل بزرگانر را اداره میکرد وبرایشان طعمه هارا میاورد ، تا بتواند همسر گرامیش را درتنها حزب جای بدهد ؟!ومن؟ 
روی سکوی سرد سنگی چشم بانتظار  مینشستم تا صبح روشن را ببینم .ث
ثریا/ همان روز پنجشنبه /

مادر قیصر

توچون مریم با ش، با من باش
با پرهیزاز دشمن ، 
مرا از آتش فریاد خود پرکن ،
مرا از طرح نا بینای کور دنیا
مرا از اشک چشمانت  خبر کن 

من هر شب درکمینگاه خشم طبیعت 
درکمی بادهای مسموم آنم 
ترا همچو جامی از آب روشن
بر لبان تشنه ام میگذارم 

قلب من ایستاده ، از اینکه میبینم همه آرزوها برباد میروند ، میبینم سر زمینم ، اندوخته هایم ، فرهنگم ، در بنیاد بیدادگری امپراطوری خوکها به زیر پا میروند .
من آخرین بازمانده ازآن روزگارانم ، که دل یک هنرمند برای هنرش میطپید ، وامروز چه آسان نفرت پراکنده میشود ، من هیچ
کلامی برای پرتاب اندیشه ام به آن سوی ندارم ، خاموش مینگرم ، موفقیت تاریخی پرقدرت سر زمینم نابود شد ، وما فرزندان آن سرزمین که بشوق ساختار ووآبیاری کردن دوباره آن بودیم در خاک خود مانند کرم میغلطیم ونامش را زندگی گذاشته ایم درپرتو آزادی ودموکراسی !!! بی هیچ امیدی ، بی هیچ آینده ای وبی هیچ هدفی ، تنها به بی ذوقی شاعرانه دیوانگان از بند گریخته مینکریم .
امید زندگی درما کم کم میمیرد ، هنوز اثر قرصهای خواب آور شب گذشته چشمانرا پرکرده است ، با همه کار ما مخلفت میشود حتی با نفس کشیدنمان.
کمتر از خانه بیرون میروم تا این دنیای دگرگون شده را نبینم ، کمتر به سفر میروم تا رویاهایم ویران نشوند ، تصویرها درون پرونده ها خوابیده اند ، دیگر امید نیست تا ساخته وپرداخته هایمرا به تماشا بگذارم ، این امپراطوری وحشتناک آنچنان  براهرم قدرت سوار است وسوارنه میتازد ومیجنگد ومیکشد که حتی فرصت اندیشیدن را بما نمیدهد ، دل به قصه های حسین کرد خوش کرده ایم  وبه افسانه های دروغین ، زمانی فرا میرسد که با برخوردها ونا مردمیها  وناهموارریهای زندگی برخورد میکنم ، آنگاه همه راههارا به روی خود بسته میبینم ، من نمیبایست به آن حیواناتی که در اطرافم میرقصیدند نام انسانی بدهم ، امروز نیمی گم شده اند ورفته اند نیمی مانند زامبیا تکه تکه بدنشان جدا میشود اما هنوز چشمان حریصشان از مال دنیا پرنشده ومیخواهند زنده بمانند در کدام دیکتاتوری ودرکجای دنیا نباید نوشت ویا موسیقی را گوش داد ؟ ما همان جهودانیم با ستاره زرد درمیان قوم ونژاد ارایی اس اس ها ! کوره های آدمسوزی مرتب درحال سوختند وما نیز درانتظار به صف استاده ایم . این یکی از اولین وشوم ترین  واقعه تاریخی بود که من در سر زمینم دیدم . هنوز خواب بودم ناگهان با یک نیزه تیز از خواب پریدم ، کجایم؟ کجاییم؟ کی هستم؟  اندیشه را باید خاموش ساخت  وسایه رنگ پریده ای از گذشته را دردل نگاه داشت ونشخواررانیر باید از یاد برد چندان هضمشان آسان نیست /
در قرنی هستیم که دروغ ودروغها را باید بپذیرم ، در قرنی هستیم که شیاطین حاکمند با بیماریهای مقاربتی ، دیگر اراده  واستدلال واندیشه کاربردی ندارند ، من نمیتوانم آن روح انسانی خویش را گم کنم وتبدیل به یک تکه سنگ شوم ، بلکه با دلی لبریز از عشق در کنار دردهای دیگران ایستاده ام ، من راه شرارت را نمیدانم یاد نگرفته ام ، تنها به کمال حقیقت اندیشیده ام ، چیزیکه گم شده ویا ابدا وجود نداشته تنها یک واژه بوده است . امروز باز وارد دنیای فاشیستی وجنبش های گوناگون آن شده ایم دیگر همه چیز از دسترس ما خارج شده  وناخود آگاه پایمان بیمان معرکه کشیده میشود . 
آه ، ای مردان خوب گذشته ، ای انسانهای بزرگوار گذشته تا چه حد امروز بشما احتیاج دارم تا سرمرا روی شانه هایتان بگذارم واز نبوغ تان سیر آب شوم . پایان
ثریا / اسپانیا / 25/08/2016 میادی/.



چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

گفتگو با خدا

ایزد دانا وتوانا ونیرو دهنده طبیعت ، 
من بر خلاف همه اهل دیانت ومومنین  تو ، نه جمعه ، نه شنبه ونه یکشنبه را برای دعا وگفتگو با تو انتخاب نمیکنم ، این روزهارا میگذارم برای فریب دادن خلق وآنهاییکه جای مهر بر پیشانی گذارده ویا آنهاییکه شکمشان بر طبل رستم طعنه میزند ، نه ! من روزهای چهارشنبه را بخصوص زمانیکه زیر دوش آب سرد میروم اختصاص بتوداده ام ! با تو حرف میزنم وبی آنکه درانتظار جوابی باشم.
نه ، دیوانه نیستم ، کارم همیشه همین بوده که برخلاف جریان آب رودخانه شنا کنم وبا تخته سنگها نبرد کرده یا درهم بشکنم ویا آنهارا خورد کنم ، خوشبختانه تا امروز موفق بوده ام .
امروز سئوالی از تو دارم ، وآن این است که آیا دشمنان مرا بخشیده ی ؟ ، آیا انهاییکه به ناحق و برمن پیرایه بستند ومرا بخاک سیاه نشاندند ومال واموالم را به یغما برده اند ، وقلبم را آماج اهداف کثیف خود قرارداه وزخمی کرده اند ، بخشیده ای ؟ گمان نکنم  اگر آنهارا ببخشی من ترا نخواهم بخشید .
من حضرت عیسی نیستم که روی صلیب فریاد بردارم "
پدر ؛ چرا مرا تنها گذاشتی؟  ، نه من سئوال نمیکنم میدانم همراهم بوده ای ، جای پاهایت را گاهی روی ماسه ها میبینم ، نه طرفدار  اشراقم ونه در حال هپروت ویا عالم الهام ، تنها میخواهم بگویم :
اگر همه آنهاییرا که درلیست سیاه من قرار گرفته اند بخشیده باشی ، هیچگاه ترا نخواهم بخشید. بخشش دوطرفه است ، زندگی بگیر وبستان است ، نه مال کسی را خورده ام ، نه همسر کسی ر به یغما بردم ونه دروغ گفتم ، ساده زندگی کردم بی هیچ امیدی ، خودم جای پدر وبرادر را پر کردم وبرای مادرم مردی شدم ، امروز م با کمک تو وتوانایی تو صاحب مردان بزرگی شده ام که به آنها میبالم ، اما وای به روزی که تو دشمنان مرا بخشیده باشی ، من به دعای اهل کلیسا چندان خوشبین نیستم که خوب " ما دشمناتمانرا میبخشیم واز آنها هم میخواهیم مارا ببخشند وتو هنم آنها را  ببخش » نه قربان ، من میل دارم بنویسم که تو هیچگاه حق نداری آنهارا ببخشی تا روزگاران دراز وخبرش را بمن بدهی .آمین 
 بنده ناچیز تو ، بدون ،غسل ارتماسی وغسل قضای حاجت وغسل جنابت !!ووضو .
چهارشنبه / ثریا / اسپانیا /

هویت ایرانی!

 کس نیست که با پنجه سودازده خویش
از  سنگ برون آورد این پیکره ها را 
خارا شکنی نیست ،ولی گورکنی هست 
تا درشکم خاک نهد پیکر مارا ............."نادرپور"

روز گذشته درهمین ساعت خبر فوت ( محمد حیدری ) نوازنده سنتور وآهنگساز بزرگ را شنیدم ، او نوازنده زبر دست سنتور نه از نوع مطربی آن بلکه استادی وسالها در فرهنگ هنر ورادیو تلویزیون ایران که آن روزها اعتباری داشت برنامه اجرا میکرد، آهنگ ساخت و در اواخر عمرش در خاک غربت درکالیفرنیا مجبور شد برای خوانندگان کاباره ی آهنگ بسازد بی آنکه نامی از او برده شود ، وسرانجام هم رفت .
هنوز نوجوان بودم که صدای زمزمه سنتور اورا بهمراه شکل زیبای پروین سرلک میشنیدم که او اشعار مولانارا دکلمه میکرد واستاد با چه چیرگی از ورای چهره جذاب پروین وصدای زیبایش آوای ساز را بگوش  خلق میرساند ، آهمگهای زیادی برای خوانندگان کوچه وبازار ساخت وآنها معروف شدند اما کسی چهره محمد حیدری را ندید،  او خودرا درخدمت رژیم تازه نگذاشت جعبه سنتورش را برداشت وراه آفتاد درغربت ، مطمئن هستم در شهر بشکن  وبالا بیانداز وبرقص فرشتگان کار اورا کسی جدی نمیگرفت ، او هم کسی نبود که وارد این جرگه شود ویا برای فلان عطار تازه به دوران رسیده ساز بزند ، او استاد هنرستان عالی موسیقی بود شاگردان زیادی را تربیت کرد ، هنوز گاهی که آواز الهه ویا شجریانرا میشنوم نوای ساز اودر خلال دکلمه اشعار ویا بهمراه آواز خواننده با نرمی وچیرگی شنیده میشود ، او کسی نبود که اول ساز خودرا کوک کند وضربه برآن بزند وارکستر وخواننده را تحت الشعاع خودستایی خود قرارا دهد به همین دلیل هم کمتر کسی نام اورا شنیند ، معین خواند " صحبت بخیر عزیزم !!! واین صبح ،  شب تاری بود با خاموشی سازنده  آهنگ آن هنرمند . حال از امروز صد هزار آدم بیکار به دنبال جنازه او راه میافتند تا دوربین نها چهره آنهارا نشان بدهند بی آنکه بدانند به دنبال چه مرد والایی میروند . روانش شاد .

در جایی دیگر یک بانوی جوان که همسر فرنگی دارد ودریکی از شهرهای شمالی انگلستان زندگی میکند با بچه هایی که درخارج به دنیا آمده اند ، مگوید من ! هویت ایرانی خودرا دارم ، با چند تکه سیر ، دوشاخه سنبل یخ زده ویک کاسه سرکه روی یک سفره کار دست اصفهان ،  همه هویت ایرانی اورا تشکیل میدهد ، همسرش گیتار مینوازد او آوازهایش را به زبان انگلیسی میخواندوپسرش باو میگوید :
جلوی بچه ها ودوستانم با من فارسی حرف مزن ، من خجالت میکشم !!!
اگر از او بپرسی مثلا همین جناب حیدری که بود ، میگوید حتما یک نویسنده ویا شاعر بود ! واگر بپرسی 
ابوالحسن صبا کی بود خواهد گفت حتما همان نقاش معروف زمان قاجاریه است  ! همه هویت ایرانی او درعکسهای خاک گرفته قدیمی وگردش درجنگل شمال است !.
چند روزی است که سخت بیاد مرحومه " نادره افشاری" افتادم ، زنی نویسنده ، دلی وسری لبریز از فرهنگ غنی داشت پژوهشگری میکرد ، اشتباهی کرده بود وارد سکت حرامزداگان مجاهدین شده  وسپس جدا شده بود درآنجا شغل آشپزی را داشت !!! سپس در شهری در شمال آلمان در یک اطاق نمور زیر شیروانی با یک کامپیوتر عهد عتیق داشت مینوشت ، برای مجلاتی نظیر ( مجله پر) کاوه وخودش چند کتاب را نوشت دریک کتابخانه کار میکرد وهمسرش آشپزی اهل مراکش بود ، هیچکس از رفتنش چیزی نگفت ونفهمید ،  چرا که مانند مرغان برای یک تخم ناچیز قدقد نمیکرد ! پولی نداشت به رسانه ها بدهد تا از او حمایت کنند ، تنها یکنفر ، شخصی ناشناس در یک برنامه تلویزیونی درامریکا بطور خلاصه مرگ اورا اعلام داشت ، کسی نفهمید چگونه مردوکجا دفن شد ؟ کسی برایش مجلس یادبود نگرفت ، محمد عاصمی هم با بدبختی وکار کردن درچلو کبابی ها دل به مجله اش کاوه بسته بود ، به هنگام مرگ آهسته وبیصدا رفت درکنار نوه دوساله اش خوابید ،  باید رابطه هارا حفظ کرد .
 باید هیاهود داشت جنجال آفرید ، فریادکشید ودهان پرکف خودرا بسوی مردم کرده تف انداخت تا معروف وشهره عام وخاص شوی ودست درهزارن کارو....داشته باشی . 
دیروز فیلمی از ایرانیان مقیم  "کانادا" رانشان میداد ! ای وای ، همان بازار شام ، همان نکبت ، همان اعلانات به دیوار چسپیده وهما ن دیمبلی دیمبل ، گویی پای به یک محله کثیف پاکستان گذاشته بودی ، شهر تورنتوی تمیز وپاک  این غده به آن چسپیده بود وهمه نمای زیبای انرا خراب کرده بود ، نیمی از پیادرو ومحل رفت وآمد مردم زیر بساط خوراکیهای مانده چیده شده بود ، این فرهنگ غنی ماست که به آن میبالیم ، هنوز یک مغازه ، یک تلویزیون ، یک روزنامه ، یک مجله درست وحسابی نداریم ویک مجمعی که همه ایرانیان پراکنده دور واطراف درانجا جمع شده وگفتگو کنند ، ضیافتها!!! مخصوص عده ای است خاص !! کلوپها مخصوص عدهای مخصوص است همه !!!! نمیتوانند بروند ! سخن رانیها مخصوص عده ای خاص است ، خاص وعام .... حال توقع دارید که ایرانتانر ا آزاد سازید ؟ زهی تاسف ، زهی تاثر ،من درجایی زندگی میکنم که دربالکن وساختمان من اجازه نیست دیش بگذارم  حتا اجازه ندارم بالکن  خانه امرا به رنگ دلخواهم دربیاورم مگر خانه ام شخصی باشد ، نه من دریک آپارتمان  اجاره ای زندگی میکنم ،زیر باد وطوفان وخاک ،ابدا هم حسرت بودن دران مجامع !!! مخصوص را ندارم ، روزی عضو کلوب شاهنشاهی بودم وعضو کلوب واریان ! ولباسهایمرا از بوتیکهای پاریس ولندن وایتالیا میخریدم ، کیف وکفشم متعلق به معروفترین کفاشی ایتالیا درخیابان  ویا ونتوی شهر رم بود ! روسری ها و شال گردنها وکمربندم وبارانیهایم را از مغازه " سلین" نیو باند استریت میخریدم ! امروز از مغازه چینی جلو خانه ام ، من عوض نشدم ، لباسهایم عوض شدند، واین هویت من است ..
من کوهم  ومن سینه سوزان کویرم 
از هم بشکافید دلمرا وسرم را 
تا دردل من صد هوس گمشده بینید
وندر سر من ، پیکره های هنرم را 
پایان .
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه /
24/-0/ 2016 میلادی /.

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۵

بزرگ منشی!!!

هوا ، بس ناجوانمردانه داغ است ، آن شهر را که قبلا آتش زدند هنوز باقیمانده اش مانده بود ، دوباره آنرا به آتش کشیدند ، تا بجایش بسازنند ، قامت بلند درختانرا میبینم که مانند یک بانوی اشرافی قدیمی  با شعله های آتش فرو میافتد ،  بنا براین کاری نمیتوان کرد .
امروز نمیدانم چرا بیاد آن دوست همکلاسیم افتادم ، که هر شب جمعه در متینگهای حزب توده شرکت میکرد ومشتهایش را به هوا میبرد وفریاد میکشید صورت سرخ دهاتیش گل میانداخت ، وجمعه پیک نیک حزبی داشتند ، آنهارا برایم تعریف میکرد دختری درشت هیکل ، از اهالی شمال وکمی هم جنبه مردانگی دراو بیشتر بود !! نمیخواهم نامش را چیزی بگذرم که نمیدانم ، بهر روی ارتباط ما هیچگاه قطع نشده بود باهم نامه نگاری داشتیتم وهر گاه به تهران میرفتم با سایر دوستان قدیمی دورهم جمع میشدیم. تا اینکه روزی از روزها برایم نوشت که من به آنجا میایم ، ازآنجا به آلمان وسپس به فرانسه میروم ، کمپانی من !! بمن این ماموریت را داده است تا نمونه جنس برایشان ببرم ( میدانستم که دریک شرکت فروش تلفن کار میکند )  او آمد درست موقعی آمد که من دراوج بدبختی بودم ، پسرم هنوز دوره آخر دبیرستانرا طی میکرد ودخترم کار میکرد ومن درمیان پارچه ها والگوها وچرخ خیاطی داشتم سرسام میگرفتم .
اطاق کوچک خوابمرا باو دادم باضافه حمام ، وخود روی کاناپه میخوابیدم ، هرچه باشد میهمان است !! میهمان هم عزیز است ! هرصبح که از حمام بیرون میامد اولین سئوالش اینبود :
این حمامرا چه کسی تمیز میکند ؟  من سکوت میکردم ، میگفت لابد همان مجسمه ای که در بالا رف گذاشته ای ، باز سکوت میکردم با طاس ولنگنچه وسفیداب وکیسه ساعتها زیر دوش بود ومن نگران خالی شدن منبع گاز !! روزی دخترم گفت مگر غیراز شما کسی از این حمام استفاده میکند؟ ما خودمان حمام را تمیز میکنیم شما هم خودتان حمامرا تمیز کنید ورو بمن کرد وگفت :
تا کی میخواهی سکوت کنی ؟
گفتم عیبی ندارد او تنها هزار دلار دارد وباید به سه کشور برود ، از صبح تلفن را جلویش میگذاشت وبه کشورهای دیگر زنگ میزد ! درفردودگاهها اورا تحویل میگرفتند واو بسوی شهر دیگری میرفت ، همه جا سر کشیده بود حتی چین وژاپن ، سجاده اشرا پهن میکرد وقبله نماراجلوی رویش میگذاشت وتکبیر میبست ! 
روزی باو گفتم تو که ضد دین ومذهب ونماز بودی ومادرجان مرا به تمسخر میگرفتی  حال چی شد که خودت مومن دو آتشه شدی ونماز را باید با قبله نما بخوانی ؟ 
درجوابم گفت :
منکه نه شوهر دارم ونه بچه ، باید عضو حزبی باشم حالا هم ..... دیگر تا ته قضیه را خواندم ایشان درزیر چتر حمایت سازمان امنیت جمهوری مشغول جاسوسی وخبر چینی  بودند!! به بچه ها گفتم ، سکوت اختیار کنید بگذارید تا برود ، پس از پانزده روز رنج بردن اورا به فرودگاه رساندیم ودیگر رابطه ها قطع شد .
اشکال من این است که به آدمها بها میدهم وآنهارا بزرگ میکنم تا جاییکه بتوانم با آنها یکی شوم ، آنها همانند ، همان بیچارگانی که برای یک لقمه نان تن به هرحقارتی میدهند ، آنها بزرگ نیستند ، حقیرند ، با تفکر من بزرگ میشوند ، حال یاداشان رفته که مثلا با پاهای برهنه در مزارع دبنال ننه جانشان میدویدند ویا در گوشه اطاق خاله جان از برکت وبزرگواری شوهر خاله نان میخوردند ،  من برایم مهم نبود ، من خود آنهارا میدیدم ، چشمانشانرا زیبا میانگاشتم درحالیکه آن چشمان دریده بقول مادرم سفید برای پاره کردن ودریدن آفریده شده بودند ، روزی مادرم گفت :
خدا نکند یک انسان بد وقسی القلب جلوی تو بایستد ویا وارد زندگیت شود ، ترا نابود خواهد کرد ، خلی ساده دل وساده اندیشی وهمهرا ازچشم پاک خودت میبینی .
 روانت شاد مادرجان .
در مورد آن دوست پر خطا نکرده بودی ودرمورددیگران ،..... ایکاش زنده بودی وباز بمن میگفتی که این یکی هم چشم سفید است.
من آن شب  کاین سخن ها  بر قلم راندم 
ندانستم کزین   افسانه پردازی چه میخواهم 
ولی امروز ، میدانم.
پایان / ثریا / همان روز سه شنبه /

فردا خیلی دیر است

تن مر زبان دید درخاک وخون
کلاه کیانی شده سرنگون 
بهار فریدون وگلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
 نسب نامه ی دولت کیقباد 
ورق برورق هرسوی برده باد 

روز گذشته درخبرها خواندم که در ایران در زندانها 4500 انسان  در انتظار اعدام  هستند !!  کسی جوابگوی این نسل کشی ایرانیان نیست ، زیر هر عنوانی وهر تهمتی حکم اعدام صاد رمیشود چندین نفر نهانی وچندین نفر هم عیان .
وما هنوز در خواب زیبای رویای تاج کیانی فردا هستیم ، همه ادیبان  ، فرهنگیان ، دانشمندان، شاعران ، خوانندگان ما یا کشته شدند ویا فراری ویا به طریقی سکته وناقص درگوشه ای افتادند ، موسیقی هم باید از نوغ غنی ونوع عربی آن باشد ، دیگر از دستگاههای ایرانی خبری نخواهد بود ، دیگر از رقص وکرشمه وشکوه دلکش خبری نیست ، تا دیر نشده بپا خیزید در غیر اینصورت اقلیتی ایرانی سرگردان درچهار گوشه دنیا مانند اقلیتهای ارامنه باید با نکبتی  که نامش زندگی است ادامه دهد
روز گذشته درمیان کتابهایم چشمم به نوشته ها مرحوم " علی دشتی" افتاد مردی از قبیله دیگر ، مردی از فردا ومردی وارسته وبزرگ نویسنده ای توانا که درهردو رژیم او مورد قهر وبیمهری قرار گرفت وسرانجام هم در فلاکت مرد وامروز کسی نه نامی ازاو میبرد ونه میدانند درکدام گوشه بخاک سپرده شده است ، مردی که هم رمان  مینوشت ومحافل را رسوا میکرد وهم شیخ سعدی را از اعماق قرون بیرون آورد وبه میان فرهیختگان برد ، حافظ را از روی طاقچه ورف خانه که تنها کارش فال گیری ورمالی بود ، نجات داد ، مولانارا از قونیه به ایران کشید ودمی با خیام نشست ، تا از جلوه های حیات ناب او نئشه باشد ، هزاران انگ بیجا وزشت براو بستند ، اما او مردانه ایستاد با آن هیکل بلند ولاغر وغذایش تنها چند لقمه بود  خیلی کم غذا میخورد وکم میخوابید اما زیا دمینوشت وزیاد میخواند ، مرید حافظ شد واز فرنگیان " کتاب ژان پل سارتر " همیشه زیر زانویش ویا در کنار بالشی که به آن تکیه میدا دقرارداشت .
او درعراق به دنیا آمد ، تحصیلاتش را دربیروت ادامه داد ، معمم بود اما پس از آنکه به رسوایی وکلاشی ودروغگویی این قوم پی برد با دست خود عمامه وعبا وردار از تن بیرون کشید وتنها یک قبای سپید بلند برتن کرد ، گرد مردان خدا به خانقاهها سر کشید درآنجا هم دید خبری نیست واین قوم در این لباس بکار سیاست وکثافت مشغولند وفریب دیگران ، وآمد فریاد زد :
آه... رطل گرانم ده ای مرید خرابات ، 
او مولانارا از دست متعصبین که فراری شده بود برگرداند اشعار او نقل محافل شدو زن را دراشعار حافظ جلوه ای تازه داد ، 
زلف آشفته  وخوی کرده وخندان لب ومست 
پیرهن چاک  وغزلخوان و صراحی در دست 
نرگسش عربد جوی ولبش افسون کنان 
نیمه شب مست ، به بالین من آمد وبنشست
او عاشق زیبایی بود نظافت وزیبایی  رکن اساسی زندگی او بودند زنان زیبارا بخاطر زیبایشان دوست داشت نه بخاطر رفع شهوت ومردان آراسته ای نظیر شادروان رهی معیری که همیشه یار ویاور همنشین اوبود ، نه بوی افیون میدا دونه بوی گند ریا 
با چنین مرد بزرگوار ودانشمندی چه کردند ؟ با سعیدی سیرجانی چه کردند ؟ با میرزا آقاخان کرمانی چه کردند ؟ روزی به یکی از دوستانش گفته بود بدبختانه از نعمت پیری هم محرومم !! آن دوست جواب داده بود که مگر پیری نعمتی هم دارد ؟ او درجواب  گفت "
بلی کری ، کوری ، افتادن شعور وراکد ماندن مغز ، دستهای از کار افتاده ، شعور باخته ، اینها همه از نعمات پیری است ! دستهای نامریی که میخواست این سر زمین نیز مانند سایر سر زمینهای مستعمره مشتی مردم گدا ، بیسواد ، شیره ای ، بی حال داشته باشد تا آنها بتوانند همچنان اربابی خودرا حفظ نمایند ، بانی چراغهای روشن رحم نکردند وآنهارا خاموش ساختند وبجایش شمع کافوری نشاندند .
فرهنگ ما منحط شد ، خطوط ونوشته های ما تغییر یافت امروز حتی هنگامیکه صفحه " گوگل" را باز میکنی وبفارسی چیزی میخواهی بپرسی همه کلمات عربی جلو چشمانت ردیف میشوند ویا ویکی پیدیا چند خط مینویسد وترا به زبان دیگری حواله میدهد.
در بیرون هرچه به چشم رسید مربوط به گشذته بود ، هر قصه گویی از دیروز گفت ، هیچکس از فردا نگفت ، چون فردایی نخواهیم داشت .نسل کشی ایرانیان همچنان ادامه خواهد یافت یا به دست دوستان خودمان !! یا به دست عاشقان سینه چاک ، یا به دست یک یاغی ویک تیر غیب ویا یک تصادف ویا درمیدانی زیر یک بمب .
امروز کدام ایرانی از گذشته ونیاکان خود چیزی میداند ؟ یک فردوسی را علم کرده اند که آنهم ناقص به دست جناب |نوشین |در روسیه شوروی ترجمه شد !چه کسی از زجر بابک خرمدین میداند وطرز کشتن او را ، وچه کسی اسفندیاررا میشناسد؟ وچه کسی میداند که کی  ، کی بود وقباد کی،  وکجا ؟ 
در حال حاضر پولهای عربستان سعودی از طریق قطر دارد کار میکند به دروغ گفتند همسر شیخ قطر اهل شیراز است او با همراهان آمد وصدها هزار هکتار زمینهای شیراز را به زیر بولدوز انداخت تا بزرگترین (مال) ویا سیتی سنتر ومحل خرید را بسازد بزرگترین  رادردنیا !!!  هوس زنانه اش با آن عمامه روی سرش اورا به اطاقهای بازرگانی برد وامروز نیمی از خاطرات ونماد فرهنگ گذشته ما درشیراز به زیر بولدوزرها رفته بی هیچ رحمی  وهیچ احساسی . ومردم تشنه شیراز بی سلاح به تماشا ایستاده اند .
فردا خیلی دیر است .خیلی ، اگر فردایی باشد .
در خاتمه سپاس فراوانم را تقدیم دوستانی مینمایم که این صفحه ناچیز را میخوانند وبرایم پیام میگذارند ، دست یک یک شمارا میفشارم وسر تعظیم فرود میاورم ، درمقابل دوست ، نه دشمن ونه دزد . پایان 
ثریا / اسپانیا /
سهئ شنبه 23/08/ 2016 میلادی /.


دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

من ، وسایت ها

قرار نبود این یکی را امروز بنویسم ، اما دلم دردگرفت از اینهمه نامردمیها ونامردیها که امروز جزیی از خون آدمهای بخصوص هموطنان ما شده است ، تقصیری هم ندارند ، تمام شب به دنبال فایل گمشده میگشتم ، بدرک که گم شد ، بقیه را نیز به درون سطل زباله انداختم ، فایلهای دیگرم دست نخورده اند .
بیاد جناب دکتری !! افتادم که سالها برایش مجانی مینوشتم ، از دوستان قدیمی همسرم بود اما من اورا ندیده بودم وفقط نامش را شنیده بودم با التماس ودرخواست از طریق پسرم مرا ودار کرد که برای سایت او بنویسیم من بودم وسه خانم دیگر دو شاعره ویک نویسنده که یادش گرامی باد .وروانش شاد .
سایت ایشان پر بار شد ، از چپ وراست خیل طرفداران برای من عکس ونامه  میفرستادند همه را بیجواب میگذاشتم ، نوشته هایمرا از طریق ایمیل برایش پست میکردم ، روزی دریکی از سایتهای اپوزیسیونی!!! چند نوشته امرا دیدم ، برای صاحب آن سایت وآن جناب نوشتم شما به چه حقی نوشته های مرا در سایت خود میگذارید من عضو هیچ گروه ودسته ای نیستم ، استدعا دارم نام مرا ونوشته امرا حذف کنید .
آنجناب حال سایت خودرا وسعت داده با نام رمز واسطرلاب میبایست وارد آن میشدیم خودش کمتر اطلاعی از کامپیوتر داشت بیشتر کارهایش را دختر ویانوه اش انجام میدادند ! اما عکس ایشان با عینک کت وکلفت وسر بی مودر آن بالا خودنمایی میکرد وعکس مرا نیز از روی یک عکس دسته جمعی جدا کرده وبر بالای صفحه ا ی گداشته بود وزیر آن  نوشته بود سرکار خاتم فلان سر دبیر صفحه ادبی !!! من خنده ام گرفت ، این یک صفحه که چند صفحه نمیشد !> من شدم شاعر ونویسنده وسر دبیر صفحه ادبی ایشان !!! .
روزی برایشان نوشتم ، استدعا دارم عکس ناقابل مرا از روی سایت خود بردارید ، برایم نوشت "
ببخشید ، من شمارا نمیشناسم ؟!!! 
حال این نشاختن دلیل داشت ایشان میل داشتند یکهفته برای تعطیلات باینسو آمده ومن پذیرایی کنم ، منم عذر خواستم ، دیگر چیزی برایشان نفرستادم وننوشتم بقیه هم مانند من از این سو به آن دنیا رفتند وجالب آنکه یکی از نویسندگان نام پر مسمایی برایش انتخاب کرده بود ، باو لقب ( قورباغه) داده بود ودریکی از کتابهایش نیز از این قورباغه نوشته بود ، واقعا نام با مسمایی باو داده بود. جناب قورباغه  هم اکنون با رادیو اسراییل همکاری دارند ومانند خاله زنکها از این وآن  حرف میزنند ، وخوشبختانه !!! مرا نمیشناسند ، الهی شکر .
واین برایم درس عبرتی نشد که نشد ، باز همان هستم که بودم ، اعتماد به هموطنان !! ایشان تازه یک لقب گنده دکترا هم بخودشان چسپانیده بودند ، که معلوم نبود از کدام دانشگاه آنرا دریافت کرده وحال زیر نام آن به کلاشی وبهره برداری از دیگران مشغول بودند .
بیاد مثلی افتاد م"
روزی شخصی مرد ، از او پرسیدند برای کارها ی خوبت میتوانی تقاضا کنی دکه ای دربهشت بتو بدهند ، کمی فکر کرد وگفت ، نه بهشترا دیده ام میل دارم به جهنم پیش سایر دوستانم بروم ، اورا به جهنم راهنمایی کردند ، دید یکطرف دارند آدمهارا شلاق میزنند ومیسوزانند ( مانند روی زمین) ویکطرف عده ای دارند یک چرخ سنگین را درته چاه مانند ( ژان والژان ) مرحوم قهرمان بینوایان میکشند ، جایی دیگر دید عده ای سرشان تا کمر بیرون است اما چاهی متعفن است ، به مامور جهنم گفت "
میروم درون همین چاه ، سپس مامور گفت خوب ! "بریک " تمام شد همه به زیر ، وهمه سرها  به زیر نجاست متعفن رفت ، از یکی پرسید ، شماها که بیرون بودید ،  جواب شنید ، ما روزی پنج دقیقه اجازه داریم از این مستراح بیرون برویم وهوای تازه بخوریم بقیه روزرا زیر همین نجاست باید بسر بریم .
وتو خود حدیث نفصل بخوان از این مثل ! چاره نیست باید درهمین نجاست زیست بی آنکه بتوانی هوای تازه بخوری چون هوارا درلوله های کوچک بتو میفروشند مانند آب وبرق وسایر چیزها . پایان 
ثریا / اسپانیا / همتان روز دوشنبه !!

المپیک

خدار را هزار بار شکر میکنم که نمایشات " بازیهای" !! الپیک بی خطر ! گذشت وبمبمی منفجر نشد  ، تنها یک بچه بی ادب در یک عروسی درترکیه بمبمی را نفهمیده !! منفجر کرد خودش هم منفجر شد سن اورا از روی خاکسترش  دانستند ونوشتند !!
خدارا شکر که شاهد پیروز ی مملکت ایران سرزمین اسلامی بودیم با چند مدال برنز ونقره وطلای نفتی خریداری شده آنهم در ورزشهای تک نفری وخشن وبی اعتنا !! مانند وزنه برداری تکواندو وکشتی  برنده شدند ، خبری از فوتبال نبود خبری از والیبال  نبود خبری از شنا نبود خبری ا ز ژیمناسیتک نبود خبری از بسکتبال نبود  ، جوایز هم مانند  جوایز "کن" تقدیم  شهدای حرم ویا امام زمان شد چیزی به ایران نرسید !.
خوب تعطیلات ما هم باتمام رسید .
از امروز باید جدی مشغول کار شویم ! ومطالبی درخور خوش آیند خوانندگان پر مهرمان بنویسیم وکاری نکنیم که به تریش قبای اطلس بعضیهیا بربخورد .
اگر کمی درد امانم بدهد ، میل دارم چیزی بنویسم ، کتابهای اشعار گذشتگان روی میزم تلمبار شده اند  ومن گاهی برای تغییر ذائقه ابیاتی از میان آنها انتخاب میکنم وبر سطر وصدر مینشانم ، اما امروز دیگر حوصله پیدا کردن هیچ شعری را ندارم ، هرچه بوده گفته شده ، خوانده شده  بعلاوه امروز مردم آنچنان دچار سرسام ودویدن شده اند روی پله برقی های زندگی که دیگر برای مکث ویا ایستادن وقت ندارند ، همه چیز ضرب العجل شده ، دریک کلمه ، دریک رمز ودریک کلام .وحد اکثر دریک ناسزا !.
دیگر نمیتوان حرف درست وحسابی زد ، دیگر نمیتوان سئوال کرد ، دیگر نمیتوان به راحتی سر ببالین گذاشت بی آتکه صداهای نامانوس ترا بیدار نکنند ،  زندگی امروز دیگر احتیاجی به خلاقیت ندارد ، به هیچ چیز پر فایده وسودمند نخواهد پرداخت ، گویی روی زباله نشسته ایم ،  برای هیچ چیز وهیچکس ارزشی قائل نیستیم ،  درهیچکس آن شایستگی های گذشته دیده نمیشود ،  بنا براین این حقیر سرا پا تقصیر  در موقعیتی نه چندان خوب گرفتارم .
من ارزش لوازم ارایش را نمیدانم ، ارزش اصلاحات جراحی واصلاحات سیاسی ومذهبی را نیز نمیدانم ،  من گویی به عالم دیگر تعلق دارم ،  وبحث وجدل دراین زمینه ها  درحد ووظیفه من نیست . یک شاعر همه ضیافتهای زندگی را می فهمد ودرک میکند اما من از همه ضیافتها گریزانم ،ودرست درهمین جاست  که من به آهنگی که میرود  تا متن اصلی سرودی شود  ومن  میل دارم آنرا تقدیم نمایم   دچار سر درگمی میشوم ، دلمرا به ترنم واداشته ام ، شاید عده ای از انتخاب این جشن خوششان نیاید  ومنظور مرا نفهمند ، ومن مواجهه با فاعل ومفعول بشوم ، ( مثل همیشه )  برای من  عشق یکنوع تقدس است ، مقدس است بیشترا زتمام حرم ها به آن احترام میگذارم ودلسپرده ام ، ودر خوابهایم هدف تجسمی قرار میگیرم که میل دارم به آن بپردازم ،  بخصوص  از ان جهت که  که برداشت من از عشق نوع دیگری است ، کلماترا به ترنم وا میدارم ، به رقص وا میدارم ، وخودم نیز با آنها میرقصم ودر پهنه همین گسترش یک سنفونی ایجاد میکنم ، شاید کسانی آنرا درک نکنند ، بر من خورده بگیرند ، من نغمه سرای عشقم وارکستری دارم به پهنای همه دنیا که در سینه ام جای داده ام ،  نفوذ باین  امر وکلمه مرموز  واقعیت  باید پذیرفته شود ،  مگر آنکه من از روز ازل دچار یک اشتباه عظیم بوده ام ، وبه ضیافت دنیا نرفته ام .، من فرق بین یک نابغه عالم هنر ویا یک نویسنده خوب را میدانم آنرا درک میکنم ومیل دارم دیگران هم بفهمند ، اما از حوصله خیلی ها بیرون است . باید مناسبات دربین باشد تا تو بتوانی به عالم بالا !!! صعود کنی ، ومن همچین مناسباتیرا ندارم ومیلیی م ندارم که داشته باشم ، ( خودم) هستم کافی است .تا فردا 
ثریا / اسپانیا / 22/ 08/ 2016 میلادی .

توهم؟!

 دوست عزیز 
خوشبختانه به هیچ موادی معتاد نیستم ودر دسترسم نیز چیزهایی از این قبیل پیدا نمیشود ، دچار توهم هم نمیشوم ، هنگامیکه مایکروسافت میتواند داده های شخصی را پس از هفده سال برایش بفرستد ، !! چرا آنچهرا که من ذخیره میکنم بر باد میرود ، آلبومی درست کرده بودم برای عکسهای خانوادگی ، فامیلی ، دوستان وصد البته خصوصی !! همه چیز بهم ریخته وآن عکسهای خصوصی  از میان رفته است پس ، بنا براین دستی نامریی دراین کار دخالت میکند ! ویا حوصله این برنامه سر میرود وخود بخود آنهارا نابود ساخته ومیخورد ، بخوبی میدانم چیزی دراین میان از بین نمیرود ودرابرها پنهان میشود !.
 هنوز آن کامپیوتر قدیمی را  باز نکرده ام وهنوز نمیدانم آیا درجایی پنهانند یا نه ! اما برایم عجیب است که شخصی برایم نوشته ویا عکسی را میفرستد ومن بپاس مهری که دارم آنرا درآرشیو مخصوص میگذارم وپس از مدتی همه گم میشوند!! باید این سئوال را از چه کسی بپرسم ؟ از ارواح پلیدی که دراطرافم هستند ؟ ویا از صفحه بیجان این دستگاه .
نه عزیزم من چیزی رامصرف نمیکنم تنها آب میوه وآب خالص ، از هیچ دارویی   هم حتی برای فرو کش کردن دردهایم نیز استفاده نمیکنم ، برای نوشتن هم احتیاج به ملهمات و عالم هپروت ندارم ، یک انسان کاملا سالم و بی هیچ عارضه ای هستم ، آرشیو عکسهای من بهم خورده وچند عکس را که دوست میداشتم از میان آنها گم شده ، اینرا باید از چه کسی بپرسم ، از عالم بالا؟ ویا از شرکت مایکروسافت ! ویا از دیگری ؟ .
واقعا از مهربانیت سپاسگذارم واز اینکه اینهمه لطف ومرحمت شامل حال من میکنی بی اندازه خودرا مغرور وسر شار از شادی احساس میکنم . پیروز باشی وموفق .
دوستدار تو 
دوشنبه 22/08/2016 میلادی 
اضافالت :
این مطب را باین خاطر اینجا نوشتم که حالم از ایملیهایم بهم میخورد از آشغالهایی که هروروز باید جمع کنم ویا دور بریزم وشما هم  با لطف ومهربانی باین صفحه ناچیز از سر سیری نگاهی میاندازید شاید کلماتی  نظر شمارا بخود جلب کرد .با پوزش.