شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۵

او !!!

او چون منست ، از همان فرشهای ابریشمی قدیم با بافت ، محکم ، 
تاریخ وفلسفه را خوب میداند ، همه شب درکمین او هستم تا صدایش را بشنوم ،
باو میگویم : مرا از هوای خویشتن پرکن ! 
جوابم میدهد که تو : لبریزی ، 
او درقاره ای دیگر زندگی  میکند ، درمیان اقیانوس ،  ومن درکنار گودال کویرکه   یک سر آن به گودال مار میریزد !
یعنی به دریا ، تنها رودخانه این شهر واین استان ، 
 باو میگویم شاید روزی با یکی از این قایق های ماهی گیران ، لنگا ن لنگان بسویت آمدم ؛ 
چه بسا ماهها درمیان امواج وطوفان باید پارو بزنم !! 
میخندد، 
برایم قصه میگوید از دیروز ، سپس میپرسد ، بیداری ؟ 
من درمیان خواب وبیداری  میگویم آری ! 
میگوید ترا با همه اندوهت دوست میدارم ،
من سکوت میکنم ، میدانم دارد راه میرود ودرحین راه رفتن وگردش دادن سگ بزرگش 
دارد با من حرف میزند ، 
او تنهاست ، وتنها باقی خواهد ماند ، من باطرح اندام آو آشنایی دارم واز چشمان سیاهش که نور میتراود
با خبرم ، همه شب درکمین او هستم ، واگر نیاید من بیدار  میمانم ، 
او خورشید گرم زندگی من است 
من درعطش دیدارش میسوزم ، 
میگوید با منی ، واز هر آسیبی درامان .
ومن باو میگویم "
ترا باتمام اندوه پاکم دوست میدارم .
پایان /ثریا/