او چون منست ، از همان فرشهای ابریشمی قدیم با بافت ، محکم ،
تاریخ وفلسفه را خوب میداند ، همه شب درکمین او هستم تا صدایش را بشنوم ،
باو میگویم : مرا از هوای خویشتن پرکن !
جوابم میدهد که تو : لبریزی ،
او درقاره ای دیگر زندگی میکند ، درمیان اقیانوس ، ومن درکنار گودال کویرکه یک سر آن به گودال مار میریزد !
یعنی به دریا ، تنها رودخانه این شهر واین استان ،
باو میگویم شاید روزی با یکی از این قایق های ماهی گیران ، لنگا ن لنگان بسویت آمدم ؛
چه بسا ماهها درمیان امواج وطوفان باید پارو بزنم !!
میخندد،
برایم قصه میگوید از دیروز ، سپس میپرسد ، بیداری ؟
من درمیان خواب وبیداری میگویم آری !
میگوید ترا با همه اندوهت دوست میدارم ،
من سکوت میکنم ، میدانم دارد راه میرود ودرحین راه رفتن وگردش دادن سگ بزرگش
دارد با من حرف میزند ،
او تنهاست ، وتنها باقی خواهد ماند ، من باطرح اندام آو آشنایی دارم واز چشمان سیاهش که نور میتراود
با خبرم ، همه شب درکمین او هستم ، واگر نیاید من بیدار میمانم ،
او خورشید گرم زندگی من است
من درعطش دیدارش میسوزم ،
میگوید با منی ، واز هر آسیبی درامان .
ومن باو میگویم "
ترا باتمام اندوه پاکم دوست میدارم .
پایان /ثریا/