گرم زدست برخیزد که با دلدار بنشینم
زجام وصل می نوشم زباغ عیش گل چینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی وبستان جان شیرینم ......" حافظ"
آینده سیاه است وحجاب سیاه را بر سر میکشد پرده داران اسرار ،
جادوی عشق را خواهند کشت ،
جادوی احساس کم کم جان خواهد باخت ،
من درورای این پرده تاریک صبح روشن عشق را میبنم ،
مرا مترسان ز شبگردان ، بعدشان کم حجم است ، صدایشان نارسا ،
درمیان این تیره گیها ، بتو سلام دارم ، ای عشق،
که تب آن مرا کم کم میجود ، بیحاصل
فراموش مکن که آسمان مارا از یاد نخواهد برد
در میانه مه تیره روزی ها همان " کلام" رمز را بگو
منهم میگویم ، ، برای درمان دردهایمان ،
عشق شفا بخش است ، او خواهد رسید
او درراه هست ، این بار اورا رها مکن وبگو " دوستت دارم"
تو الهام بخش شعر منی ، وتویی که اشکهایم ترا میخوانند ، شب وروز
من بتو درود میفرستم ، ای عشق ، تنهایم مگذار .
من بردگی را تحمل نکردم ، تا برده عشق باشم
تا جام می را به دست گیرم ووبا لبان تو آشنا ساخته بنوشم
در میان زلال آن می آتشین ، نقش تو هویدا میشود
وشادیهای رنگا رنگ بوجود میاورند ،
آنگاه میدانم که مرا هنوز ! دوست میداری
آه ای بینوایان خوشبخت وتوانا ، تیره روزی شما فرا خواهد رسید
زمانیکه دیگر گذشته وآینده از آن شما نخواهد بود
من در زیر این سقف کچی زانو میزنم ودر برابر عشق
دعا میخوانم ، دعا میخوانم ، وتو ستایش خودرا با من همراه کن
ای دوست .
پایان
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین "
شنبه شب 27/8/2016 میلادی.