یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۵

دنیای دیگری میسازیم !

 همه روز به آواز فرانک سیناترا گوش دادم ، گلدانی  تازه خریده ام ( بنام حسن یوسف) نامش را ژوزفین گذاشتم !! برایش موزیک میگذارم ، با او حرف میزنم ، مواظب دمای اطاق هستم تا گرم وسرد نشود ونور کافی داشته باشد ! تاقبل ا اینکه وارد دنیای جدید بشویم که یک برگ گل برایمان حسرت باشد .
 داشتم تعدا د "مول های" دنیارا وبزرکترین آنهارا تماشا میکردم همه شبیه بهم ، در ایران ، فیلپین واندانوزی !! ودوبی  بزرگترینها آنجا هستند !  خوشحالم که زندگی گذشته را تجربه کرده ، دیدم ، خوردم ، پوشیدم وحال دوباره  شکل تازه و تهوع آور آنرا در بین تازه نو رسیده ها میبینم ،  زندگی ما درآن روزها باین کثافت نبود ،  زمین بود ، آب بود ، کار بود واگر چیزی داشتیم از برکت زحمات خودمان بود نه دزدی های کلان ، ونه فروش مواد مخدر واسلحله ونه خرید فروش بچه های نوزاد ونه خرید فروش زنان خود فروش ویا قاچاق آنها به سراسر دنیا ونه (خرید وفروش ادیان)  همه چیز تمیز بود ، میدرخشید ، آنکه ایمان داشت سرجای خودش بود وآنکه ایمانی نداشت راه خودش را می رفت ،دنیای خوب ما تمام شد  ، خورشید خاموش شد و یا مرد ،  امروز تصاویری از شهر ( ماربییا) در چند کیلومتری همین سوراخی که من درآن پنهانم ، میدیدم ، به راستی حال تهوع پیدا کردم ،  سالهای پیش نام  فندی ، شارل جوردن و غیره بود اما آنهامرده اند امروز نامشان را کارخانجات وتجارتخانه ها برداشته اند ودر همان فیلیپین ، ایران، پاکستان، هند ، بنگلادش میدوزند ومیسازند ومارک خودر ار میچسپانند ئبه قیمتهای سر سام آوری میفروشند ، وسپس روی تختخوابهای با ملافه های سفید ولو میشوند ، شامپاین بصورت هم میپاشند ،  از آن سوی هیئت  پلیس شریعت راه افتاده با چه مجوزی ! خدا عالم است ومرتب هشدار بمردم میدهد ، نماز بخوانید ، کنار دریا نروید موزیک گوش ندهید ، بمیرید ، چه بسا مردن خیلی بهتر باشد تا اینکه برده های آینده دنیای این جانوران باشیم 
هر روز مارا به تماشای یک کشتار دعوت میکنند ، وخود مشغول کار خویشند ، مشغول جهانی کردن یک دنیای واحد ، با یک دین واحد ویک ارباب واحد ،  سر بازان اسلام هم همیشه دررکاب آماده خدمتند  ، راحت میکشند ، راحت سر میبرند گویی یک آلوچه را از وسط نصف کرده اند . 
حال باید دید ارباب کیست ؟ قصر رویایی او درکجاست ، درحال حاضر نیمی از ثروتمندان فروشگاهای مخصوص خودشانرا دارند ، کسی از مردم عادی حق ورود به آنجارا ندارد ، کلیساها بحال خود رها شده اند اما پلیسها ونگهبانان با تفنگ  از مساجد بعنوان .... پاسداری میکنند ، در اکثر کانالهای تلویزیونی اروپا زنان با روسری احبار را میخوانند ، نه ، ! من زنده نخواهم ماند ، میل ندارم زیر فشار وزور بروم ، من انسانم  حق انتخاب دارم ، من گوسفند نیستم ، حال باید در کومه های زیر سایه یک اربا ب جمع شویم ؛ حق عشقبازی نداریم ، حق نزدیک شدن به جنس مخالف را نداریم ، حق فکر کردن به چیزهای خوب ورویایی  را نداریم ، تنها باید به یک چیز بیادیشیم ؟؟؟ به چه چیزی ؟ اندیشه ای برایمان نخواهد ماند ، مغزها همه شسشو میشوند همانطورکه  قبیله مجاهدین انجام دادند ، به همانگونه که جمهوری خلقها نشان دادند همه چیز  باید در یک رهبر خلاصه شود ، دنیای وحشتناکی درپیش داریم ، امروز سر مردم را با خرید ولوازم لوکس وچشم همچشمی گرم میکنند وخودشان مشغول تعمیرات میباشند ،ماهم دلمان خوش است که برای گلدان گل آواز میخوانیم .
کم کم کتابها از میان برداشته میشوند تکنو لوژی بسرعت پیش میرود بجای من وتو فکر میکند بجای من وتو تصمیم میگیرد ، مدتهاست که صدای موزیکی از جایی بلند نمیشود رادیوها همه خفه شده اند ، تنها آوای مذهبی ویا فریا دلخراش چند خوانند از خود بیخبر،  اما ( بزرگان ، خودشان ؛ تالار موزیکشانرا دارند ) !! ما هم اجازه داریم هر سال  روز اول سال نو نان را پشت شیشه پنیر بمالیم وبخوریم یعینی از درون تلویزیون ارکستر را تماشا کنیم ،اکثر رهبران خوب رفته اند !  یک سقف نامریی ، مانند شیشه بین ما مردم عادی وار ما بهتران ایجاد شده است ، بیخود نیست همه هول شده ومشغول جمع آوری پول وثروت میباشند باید خودشانرا بین ( آنها)  جاکنند . 
حال تو بنشین وبرایی یک یک گل ترانه بخوان وآواز فرانک سینتارا   را زیر لب زمزمه کن :
از خیلی سالهای دور  سرانجام عشق آمد ،
 ومن خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام 
وتو هم زنده ای 
خیلی خوشحالم که میتوانم با چشمانم ترا ببینم 
وچه خوب است تو نمیتوانی چشمان مرا ببندی ! 
......و سر انجام  روزی کسی پیدا خواهد شد تا چشمان ترا ودهانترا ببند . پایان
یکشنبه آخرین روز از ماه جولای 2016 میلادی 


سیب زمینی!

از فردا که اول ماه آگوست میباشد  همه این کشور تعطیل است ، بانکها فقط روزی دوساعت کار میکنند بیمارستانها به دست انترن ها وتازه از دانشکده بیرون آمده میفتد ، شرکتها همه تعطیل میشوند ! تنها رستورانها ، بارها وسوپر ها که برای عرضه کالاهای تازه از فریزر سالهای  قبل خود بازار میبایند ، باز هستند . جاده ها شلوغ ،  ودیگر هیچ  !!ماهم حضور داریم درگرمای آتش زا /
هروقت سیب زمین پوست میکنم یاد اولین خواستگاری میافتم !!.
یک روز دیدم اطاق نشیمن  بزرک را آماده کرده اند دیس های میوه ، شیرینی وگیلاسهای شربت خوردی از درون گنجه بیرون آمده اند ، ما ماجیم جیم هم همچنان سقزددرون دهانش چپ وراست میرفت وغرغر میکرد ، زنگ در زده شد چند خانم چاق وچله  با چادرهای مشکی که سفت وسخت رو ی خودرا گرفته بودند  به درون آمدند ،  من از پشت شیشه اطاقم داشتم نگاه میکردم ، اهمیتی ندادم تا اینکه مرا صدا کردند ویک سینی چای به دست من دادند تا به نزد میهمانان ببرم ! کار همیشگی من بود ؟! وارد اطاق شدم خانم ها ا زجا برخاستند  دور برمرا ورانداز  کردند سپس پچ پچ ودرگوشیها شروع شد ماما جیم جیم ومادرجان هم به درون آمدند وبمن گفتند که بنشینم ، مطابق معمول مدادم  را میحویدم !! از پوزخند  لبان قیطانی  ماما جیم جیم وسقزش که از ان ور دهان به آن ور میدوید وتق تق صدا میکرد فهمیدم حادثه ای درکمین است ، پس از مدتی یکی از خانمها رو بمن کرد وگفت :
میشه خانم کوچلو چند تا سیب زمینی ویک کاردر آشپزخانه بیارید ؟ ! من تعجب کردم  اما رفتم چند عد از آن سیب زمینهای کت وکلفت وسفت را به بزرگترین وکند ترین کارد آوردم ، سپس یکی از خانم ها کارد را به دست من داد وبا یک سیب زمینی وادامه داد خوب ! همه چی خوبه ، فقط میشه این سیب زمین رو برای من پوست بکنی ؟ وکارد را به دست من داد نگاهی به کارد انداختم حس ششم بمن گفت باز ی را ادامه نده ، کارد را به  درون سیب زمینی بردم وآن را چرخاندم وبه درون  دیس لبریز از میوه پرت کردم وگفتم بفرمایید !! دیس شکست میوه ها پخش شدند خون به صورت گل اناری مادر هجوم آورد ، من د رحالیکه از اطاق بیرون  میرفتم گفتم :
راه را  اشتباهی آمده اید وهمچنانکه پاکن ته مدادم را میجویدم بطرف اطاقم فرار کردم ، صدای ماما جیم جیم  را میشنیدم که میگفت :
بشتان که گفتم این شیته !! (بهتون گفتم که اودیوانه است ) درون اطاقم را از دورن قفل کردم وسرم را محکم به دیوار کوبیدم ، نه دبیرستان تمام شده بود دنبال کار میگشتم تا آز آن خانه لعنتی بیرون بروم ، نه دراین شهر نمیتواتم زندگی کنم میروم به یک شهرستان معلم میشوم ، مثل دوستم گلی ؛ او تئها تا کلاس نه خوانده بود رفت قزوین معلم شد !! من حتما در یک شهرستان بهتری میتوانم معلم حساب یا هندسه بشوم !!!   در روزنامه ها به دنبال کار میگشتم چشمم به آگهی شر کت نفت آبادان آفتاد که برای دوره پرستاری بیمارستان شرکت نفت دانشجو میخواست دیپلم ادبی قبول نبود ؛ من ریاضی داشتم فرم را پرکردم وخودم آنر ا به آدرسی که داده بودند بردم ، درحالیکه نمیدانستم سرنوشت درون قطار درانتظارم نشسته است . سرنوشت قبل از تو میرود وجای میگیرد .پایان
31 جولای 2016 میلادی 
روزوزوگارتان درهوای سوزان امردادماه خوش !

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

رنجها ودردها

شکستم من آن شیشه پر فریب را 
تو هم بشکن  این نقش کودک نواز را 
بصد آرزو  گرچه من سوختم 
تو هم با فریبی بسوز وبساز 

دو بیگانه ایم ودو نا آشنا 
که کس با کسی اینگونه دشمن نبود 
من آنرا که  میخواستم در تو مرد 
 تو آن چه  رامیجستی که درمن نبود 
-----
 بیزار از گرمای تابستان ، ایکاش ما هم زمانی بخواب میرفتیم مانند  خرسهای قطبی اول بهار بخواب میرفتیم وآخر تابستان بیدار میشدیم ، حد اقل کاری که انجا میدادیم صرفه جویی درآب بود !! آبی که کم کم بر اثر کمبود باران بخار میشود وبه هوا میرود رودخانه ها خشک میشوند ، دریاچه های خشک میشوند ، دریاها همه فاسد وبیماری زا روزی فرا خواهد رسید که انسانها نه برای "نفت" بلکه برای " آب " بجان هم خواهند افتاد .
اینها همه هجویات   وهمه حرفهایی است که من برای گفتن دارم ،
 امروز به گذشته ها میاندیشم ، به باغهای جادویی در فرانسه ، نقاشیها ی دلفریب درموزه ها ، به ظرافت ودلفریبی ژوفین که در پارمیزان راه میرفت وبه رزها ی آنجا افتخار میکرد ، به نقش نا/پلئن که اول درکسوت یک سردار فاتح آمد سپس تاج امپراطوری را برسر گذاشت وآنچه را که رشته بود پنبه شد ، حال بجای آنهمه زیبایی سیاهی ، زشتی ؛ نفرت وکثافت جایگرین شده است .نوه ژوزفین امروز شاهنشاهی سوئد  را زیر تاج خود دارد ، واز فرزندان "لتی سیا "مادر ناپلئون حتی یکی هم بجا ی نمانده است ، 
سر دار بزرگ وبهترین ژنرال ناپلئون ژان بابتیست هویت فرانسوی وهمه آنچهرا که در طول سالها داشت به ولایتعهدی سوئد فروخت وبزرگترین خیانت قرن بر دیوار قصر ورسای حک شد . 
عجب بهم آمیختگی سر درگمی ، از تابستان به کجا رسیدم ، گرما بیداد میکند ، بیرون هم بر در دیوار مارمولکها صف کشیده اند جای خنکی را میخواهند ، من هیچ سالی تابستانرا دراین خراب آباد نمیگذراندم سه یا چهار ماه گم میشدم بجای های خنک میرفتم امسال بواسطه بعضی اشکالات !! نتوانستم بروم ومرتب فریاد میکشم ، ورم کرده ام ،  از این اطاق به آن اطاق میروم ومینشینم به تجسم رویاهای خود .
امروز دیگر نمیتوانم بین احساسات چند گانه خود فرقی بگذارم ، گاهی تاسف میخورم میبینم فلان خانواده با کاروان کار از سوییس باینجا برای دیدن خانواده آمده اند ، گاهی برمیگردم به درون خود ومیگویم " کجا میروی ؟ امید ها گم شده اند ۀ باید درهمین ورطه دردناک بنشینی وبیصدا فریاد بکشی ، اهل خوشگذرانی هم که نیستی ،  دردهکده کنا ری هر ماه هنگامیکه قرص ماه کامل میشود شب تمام چراغهار ا خاموش میکنند ودر زیر نور شمع به ستایش ماه مینشینند ، شاید میدانند روزی ماه هم گم خواهد شد !
نه ! اینجا نه اثری از واگنر است ، نه بتهوون ، نه شوپن ونه موتزارت ، تابستانها فیلمهای تهیه شده برای تلویزونها را روی پرده های بزرگ ساتلایت در یک سینما پخش میکنند وبلیط میفروشند !!! از دویست یورو تا پنجاه یورو !! بچه ها خواهند رفت  اما من نمیروم من همه اپراهارا روی نوار دارم ، فردا اپرای باتر فلای اثر پوچینی را پخش میکنند !! آنهم با خوانندگان اسپانیایی !
کجا دیگر میتوان رفت وعظمت وشکوه واگنر را پیدا کرد ؟ در عوض روی قایق ها وکشتی های تفریحی هجوم مهرویان شناگر بهمراه مردان باد کرده  چاق وبا بوی گند عرق وبوی گند دهان ودندانهای پیوره بسته ، گیسوانرا در باد شانه میزنند ، بخاطر چند سکه طلای بی ارزش ،
 رادیو بالای سرم هم مرتب آهنگهای مذهبی پخش میشود !!!
نه چیزی دست کم از سر زمین ملاها نداریم .
---
شمشیر تیز  باد ، 
چون سینه  بر آمده دشت را شکافت ،
 ازآن شکاف خون بیرون زد 
چون قلب گرم ماهی کوچک دریا 
ونعش او برساحل افتاد .
پایان / ثریا /.
30/07/2016 میلادی /

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

قصه پر غصه من

من نیز در غروب بی امید خویش ،
درانتظار هیچ معجزه ای نیستم
من آن مرغ شکسته بال  گریخته 
از وحشت و سرنوشت خویش 
----
خیلی از همه جاگفتم  ، رازهای زیادی دردلم نهفته است ، که آنهارا پنهان داشته ام ، دردفتری نوشتم ودفتررا به دست آتش سپردم 
در آن روزگارن کودکی وبیخبری ، سر مست از باده پیروزی  نوجوانی ، با پیراهن تافته صورتی وروبانهای سفیدی که برموهای بلندم بسته بودم مانند پروانه به هرسو میدویدم ، بیخبر از نگاهای سر زنش بار زنان چادری وپچ وپچ آنها وخوابی که برای من دیده بودند .
در مدرسه دوستانم محدود بودند ، با کسی سر سازگاری نداشتم تا به پایتخت آمدیم ، در پایتخت دستم باز تر شد با ارامنه ویهودیان دوست شدم ، در میان آنها مهربانیهارا یافتم ، دردل خانه هایشان درکنار سفره هایشان طعم غذاهایشان برایم دلنشین بود ، وای ... هوار .... پاک نجس شده بودم ،  باخودم فکر میکردم همه ایرانی هستیم همین کافی است ، خبر نداشتم هر قبیله ای برای خود سروری واقا بالاسر ی دارد ،  خبر نداشتم که مادر تازه مسلمان شده ام حتما میبایست یک مقلد میداشت ویک رساله از آن مقلد او هم بیخبر بود !منهم بیخبرد که درخانه یک کافر  با دوستانی کافرم خوشم !!
اوخبر نداشت که باید بجای خدمت بمردم تهیدست ،  به مکه برود ولقب بگیرد تا درجامعه جای باز کند ، او میتوانست قابلمه های برنج وغذای اضافی را به دیگران بدهد ، میتوانست صندو ق لباسش را باز کند وهرچه به دردنمیخورد ببخشد ( کاری که امروز من کرده ام) ، میکفت مکه من جلوی درب خانه ام میباشد . گاهی سر ی به خراسان میزد وزیارتی میکرد اگر همراه وهمپایی داشت ، خدای اودورن یک کتاب کوچک بود که همه روز آنرا باخودحمل میکرد وهمه  جا میبرد ،
زمانیکه مجبور شد طلاق بگیرد وبرگرددبه میان فامیلش ، دایی بزرگم باو کفت :
تا حال کجا بودی ؟ هرجا بودی حال هم برگرد همانجا ، ما فاملیمانرا نیز عوض کرده ایم ! تو بعقد یک کافر درآمدی ؟ کافر ؟! بلی آنها از ما نبودند ، مسلمان هم نبودند شبیه مسلمانانا بودند رهبر خودشانرا داشتند ، 
مادر برگشت ، گریان ونالان خانه اش دراجاره بود وبانتظار این بود که خانه اش را بفروشد ، خانه ا ش را فروخت اما پسر همان دایی آنرا خرید واورا بخانه خودش برد میدانست سر انجام مادر میمیرد پول خانه برمیگرددباو ودختر ودامادش را دران انخانه جای داد .
امروز داشتم باین میاندیشیدم ،  اگر روزی من برگردم واگر کسی از کسان من زنده باشند ، آیا آنها نیز مرا ازخود نخواهند راند > صد در صد ، حالا کجا بودی ؟ همسرت طاغوتی ، دامادهایت فرنگی ، عروست فرنگی ! خودت ..خودت هیچ !
نه ! دیگر هیچ جا نمیتوانم بروم ، تنها خواهر نازنینی را هم داشتم با ارک بم بخاک رفت ، بیخود دلم برای ( ولایت) تنگ شده بیاد بیاورد زخمهایی را که بردلت نشاندند ، بیاد بیاورد لکه های را که روی بدنت خالکوبی کردند ، بیاد بیاورد که موهای زیبیاترا بافته ازته  قیچی کردند ، که چرا آنهارافشان کرده بودی ؟ نه ما همانیم که بودیم وهمان خواهیم بود ، اشکهایترا نگاه داردبرای روزهای دیگری .
راستی ای همدل ومونس من ، 
آسمان امشب من ماه ندارد 
بغض باران درگلویم نشسته 
نادوان با خود درنجواست 
کوچه های باریک گرم گفتگوهایند
نه، چون یک پیچک بخود مپیچ 
به سلام زن نانوای همسایه دلخوش دار
دیگر به هوس می ومیخانه تن به نجواها مده 
 وبنویس "
نه درمسجد دهندم ره که رندی / نه درمیخانه کاین خمار خام است 
میان مسجد ومیخانه راهیست / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟ 
دلنوشته هایم / ثریا / 
29/07/2016 میلادی 

تسلیم!

حتما خیلی از شما خوانندگان ، کتاب "تسلیم" نوشته نویسنده مشهور فرانسوی ( میشل وولبک) را خوانده اید !؟ به فارسی هم ترجمه شده اما در اشکال مختلف من تا به امروز نام اورا نشنیده بودم وشمایل زیبای ایاشنرا نیز زیارت نکرده بودم ، تا مطلبی به دستم افتاد ورفتم ایشانرا یاقتم ، هم کتاب را وهم خود ایشانرا را ، شکل وشمایلی از تصاویر قدیم سیاه قلیم با هیکلی نحیف وسیگاری  که دودش به آسمان میرفت وگیسوان بلند وسپید ، ظاهرا کتابهای تخلیلی دیگر را نیز نوشته بودند ، اما این یکی توجه مرا بیشتر جلب کرد ، پیش بینی ایشان در سالهای آینده وسرنوشت فرانسه واسلامی شدن جامعه آن ! وجالبتر آنکه همان شبی که عکس وتفصیلات ایشان روی مجله ( شارلی ابدو ) چاپ شده بود هما ن فردا آنها به تیز غیب گرفتار آمدند .ایشان در دوخط نوشته بودند :
سال 2015 دندانها ی من خواهد ریخت وسال 2022 من روزه خواهم گرفت !.
کتاب تخیلی ورویایی اما از آنجایکه همیشه اول کتاب را مینویسند وسپس فیلم از روز آن تهیه میکنند وبمردم نشان میدهند ، یکنوع آمادگی مردم برای پیش آمد یا برنامه ای که  از پیش برای جهان چیده شده است .
داستان درست همان وضعیت انقلاب اسلامی مارا داردکه بین لیبرالها ، کمونیستها، ملی گراهها ، فاشیستها اختلاف میافتد  وسرانجام شخصی مسلمان بر کرسی ریاست جمهوری قرانسه خواهد نشست ، زنان با حجاب میشود ، از کار کردن در بیرون محروم ودرخانه به شغل بچه داری وشوهر داری وتحمل هوو میپردازند ، گرفتن زنان متعدد رواج  پیدا میکند وغیره ......
عده ای خیال میکنند که کتاب تخیلی است اما نمیدانند که قشون اسلام پشت دروازه های اروپاخوابیده است ، مسلمانان رویای چند صدساله خودرا که حکومت بر تمام اروپاست میخواهند بصورت عمل دربیاورند ،  اما فرانسه وانتخاب رییس جمهمور مسلمان درآن سر زمین نه تنها دمکراسی را نخواهد آورد بلکه همه هویت  اورا به زیر بار  بار شریعت خود خواهد برد . ومن با بیاد همان فیلم معروف ( سایلن گرین ) میافتم وسرانجام جهانرا بچشم میبینم . 
امسال از ترس تنبه ویورش مسلمانان برنامه هرساله تجلیل از " واگنر: نیز دریک سکوت و پنهانی انجام شد !! دیگر فرش قرمز پهن نشد واز میهمانان عالیمقام کسی شرکت نکرد ، واگنر واپراهای پر عظمت او  نیز زیر چراغ مرده فرو میرفت ، رنجهای او وعظمت موسیقی او نیز کم کم گم میشود ، او قبلا اینده را  پیش بینی را کرده بود ومیدانست شکست وفرار وقانون شکنی وتجاوز  بر روی دنیا سایه خواهد افکند ،  او دریکی از سرودهایش  میگوید:
به نزد زنان ومردان رفتم ، واز بسیاری از آنان دیدن کردم ،
اگر در صدد دوستی با زنان بر آمدم ، بدتر مورد  نفرت آنان قرار گرفتم
ونفرین آنان بر من باریدن گرفت  ، هر کار شایسته ای که کردم ،
در نظر آنان ناشایست  آمد وهر چه درمن پلیدی بود ، در نظر آنان ستوده میشد
هر جا رفتم با کینه مواجه شدم  ، هرجا که خودرا یافتم ، اهانت وخواری نصیبم شد ،
من خواستار سعادت بودم ، اما جز غم ومحنت چیزی نیافتم ........
سعادت ! حتی مرغ او هم فرار کرد همان همای سعادت درآتش سوخت .
او درجایی میگوید :
موسیقی از من انسانی نا مطمئن ساخته  بعد از انکه  کار خودرا روی نت ها تمام کردم  بلا فاصله یک علامت تعجب  درنظرم مجسم میگردد!
خوب دیگر " واگنر " وعظمت او هم پنهان شد ، وبگوشه ای خزید .
شب گذشته به ناله وگریه وآهنگی از شادروان محمد نوری گوش میدادم با چه دردی میخواند :
ما برای بوییدن خاک آن قله های بلند ، چه خطرها کرده ایم ، چه سفرها کرده ایم ،
ما برای آنکه ایران ایران شود ، خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم . این برنامه م گویا برای جشنهای هزاره فردوسی بود وتنها یکبار بر قرار شد وسپس همه چیز به زیر خاک شریعت فرو رفت .
منهم گریستم ، دیگر بیفایده است ، همه رفته اند وخانه به اجاره طویل المدت در دست عده ای بیگانه  است . وما پشت درهای بسته درانتظار (هیچ) نشسته ایم . پایان
29/07/2016 میلادی

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۵

کجاهستیم ؟ کجا میرویم ؟

کارهرصبح من است ، ساعت چهارصبح  بیدارشوم خواب آلوده چیزکی بنویسم  استکانی قهوه درست کنم ، وتلویزیون را روشن کنم وقهوه ام را به همراه خونهای ریخته شده وپلیسهاو آمبولانسها وجنازه ها بنوشم وروی کاناپه بخواب روم ، خوابی عمیق که بیدار شدن از آن دشوار است .
عالیجناب پاپ فرانسیسکو در راه سفرشان به لهستان فرمودند ما درحال جنگ هستیم ! اما نه جنگ مذهبی بلکه جنگ اقتصادی  من از روز اول گفتم از زمانیکه بزرگترین مراکز اقتصادی جهانرا  درنیویورک منهدم کردند وآنرا  به گردن تروریستهای مسلمان گذاشتند ، اعلام جنگ به یکدیگر دادند ،   ماهم دراین وسط قربانی میشویم ، این جنگ اگر به جنگ اتمی منتهی نشود ما شانس بزرگی آورده ایم ، اگر شهرهایمان نظیر چرنو.بیل نشوند شانس آورده ایم ، بزرگانی که میل به جنگ دارند وادوات جنگ ولوازم پیشرفته را درانبارها گذاشته اند باید مصرف شود برای آنها مهم نیست قربانی کی وکجاست ؟، جای کودشان وخانواده شان واحیانا مترسهایشان ونوکرانشان امن است . ما آوارگان بلا تکلیف وبیگناه وتبعیدهای ناخواسته وخود خواسته نیز در بلا تکلیفی بسر میبریم .
امروز صبح  داشتم فکر میکردم اگر روزی مردم قلبم را ازسینه بیرون آورند انرا بکجا بفرستند ؟  قلب وروح من  دونشانه هستند  گاهی گمان میکنم که این هردو به دوشخص متعلق میباشند ، روحم سنگین ، احساسات بسرعت برق از روی آن میگذرد ودوباره برمیگردد اما قلبم آرام درسینه ام میطپد  چه بسا ساعاتی دچار هیجان میشوم  وخون سردی خودرا از دست میدهم ، اما قلبم آرام است ، بی هیچ طپشی ، کم حرف میزنم تنها گاهی خاطره ای را  بیاد میاورم وتعریف میکنم هیچ کاری برایم زجر آور تر ازآن نیست که باکسی حرف بزنم که مجبورم ، بخصوص با همسایه ها ، امروز همه درباره آدمکشیها حرف میزنند  ومن ابدا از این بازیها وبانی این نمایشها  خوشم نمیاید پسرک با لبخندی شیرین ومهربان جلوی تلویزیون میاید ونشان میدهد که دست دردست بقیه آدمکشان نوظهور وتازه سر از آزمایشگاه سر آورده ، داده وبا آنها بیعت کرده است ، اگر او کار داشت ، زندگی درستی داشت ، هدفش معلوم بود چرا میبایست خودرا بفروشد ؟ .
دین فروشان تهی مغز نیز ازاین موضوع خوب بهره برداری میکنند ، مگر نه آنکه در زمان جنگ ایران وعراق کلیدهای پلاستیک را برگردن بچه های کوچک ونوجوان میانداختند و از آنها بجای خرگوش روی مین ها استفاده میکردند ، آنها فرزندان ما بودند ، امروز بسن جوانی رسیده اند جنگ تمام شده آنهارا برای بهشت خیالی مغزشویی میکنند ،  زمانی فرا میرسد که پای صحبت چند نفر مینشینم  از رنجی که مییبرند  ازعمر و جوانی که در بیخالی ودر بیکاری ودر سراشیبی و بی تفاوتی  میگذرانند هم خودشان افسوس میخورند هم من ، اربا ب دستور تولید بیشتر داد اما نگفت این موجودات بدبخت از کدام جویبار  آب بنوشند واز کدام گندمزار نان خودرا تهیه کنند ، برای گلوله جلوی تو پها وتانگها وحفظ منافع خود به آنها احتیاج دارند ، خشونت به معنای واقعی در جان همه ریشه دوانیده است  وتبدیل به یک قدرت بی دلیل شده هیکل ها هم باد کرده وهمه درحال " ترس ازخدا"  درعمق نیازهای هایشان دچار سر گشتگی میباشند /
زنان که بکلی محروم از زندگی اند وما امروز شاهد پیرزوی زنی هستیم که سابقه چندان درخشانی ندارد اما سر زمینی را بخود اختصا ص داده است ، در برزیل هم اولین زن رییس جمهور را از کار برکنار وتعلیق کردن وباز مردی قدرتمند برجای او نشست ، در پرو هم یک زن بر قدرت نشسته است ، درسرزمین ما نما دزنان ومجسمه های زنان را نیز با بولدزر از جای در میاورند ، مجسمه هارا میدزدند  به کجا میبرند ؟ 
در یک برنامه دیدم دوستان ویاران وطرفدران (عباس کیارستمی )مجمسه اورا میسازند تا در جایی نصب کنند ، زیر آن نوشته اند :
این تندیس برای یادگاری است نه برای دزدی !!!  واین فرهنگ ماست  ، کتاب ممنوع ، ساز ممنوع ، آواز ممنوع رقص ممنوع ، هنرهای ظریفه ممنوع مگر هنرهایی مانند قالی بافی ویا گلیم بافی باشد برای اقتصاد بیشتر وپرشدن جیب آقایان . مانند زنان بدبخت هند وپاکستان وبنگلادش آماد بخدمت برای دوختن وآماده کردن لباس های ( فشن) وبرند های نامی !  نه ! همچنان قلبم آرام است ، اما روحم دچار سر گشتگی > مرا بکجا میبرد این باد ؟ واین یادها ؟ پایان /
پنجشنبه 


گناه هیجان

روز گذشته ملایی را مانند یک جغد پروار پشت میکروفون دیدم که داشت برای جوانان ومشتی مردم عامی سخن میراند :
در کنسرتها ، چون موسیقی  انسانرا به هیجان میاورد واین هیجان بسیار گناه دارد  و جای آن فرد درجهنم است ، درورزش هم این همه هیجان رذالت است !!! ودیگری داشت درباره بکارت دختران بهشتی حرف میزد که  با هر آمیزشی دختران دوباره باکره میشوند !!  کسی نیست بپرسد مردک دیوانه شعورتان کجا رفته شما جهنم را درهمین دنیا ساخته اید وبهشتتان درگوشه اطاق  وهجره های پرورش " الاغ" وبغل دختران زیر سن قانونی است مگر شما به هیجان نمیا یید؟ آن هیجان گناه ندارد چون شما توانسته اید برگرده مردم سوار شوید وآنهارا از دم تیغ بگذارنید اینهمه واپبسگرایی درمیان مردم ما نتیجه اش همین علم بی معلومات شماست .
مشتاق علیشاهرا برای آن سنگباران کردند که قران را به همراه سازش میخواند واین سیمی که امروز در"تار"جایگزین شده بنام سیم : "مشتاق»  ازکارهای اوبود است . 
مشتاق  دیگری دراصفهان بود بنام " مشتاق اصفهانی" که شعر میسرود وشاعر بود :

"  رسمی است  کهن که  شحنه / هشیار را به جای مست میگیرد / .

در سر زمین بلاخیز وبلا زده ما همیشه این رسم وجود داشته است .
چگونه میتوان یک انسان سالم را از شنیدن موسیقی محروم ساخت ودنیا چرا درمقابل این جنایت ساکت است هر روز وهر ضبح به یک کلوب شبانه ویا به مکانهایی که مرکز جمع شدن جوانان برای شنیدن موسیقی وخواننده محبوبشان رفته اند یورش میبرند وحمام خون راه میاندازند ، چرا با سکس در بهشت مخالتی ندارید ،  سکس با پسران نا بالغ ودختران زیر سن قانونی مخالفتی ندارید ، اما از موسیقی وصدای ساز وحشت دارید ؟! موسیقی یک انرژی است  آوای پرندگان در لابلای درختان  خود یک موسیقی  الهی است ، شما حتی بلبلانرا نیز درقفس کردیدویا به آنها سم دادید تا بمیرند وآواز نخوانند .هر حیوانی ، هرجانداری به موسیقی و لذت روح احتیاج دارد ، به آن  نیاز دارد درمرغداریها وجایگاه پروروش خوکها وحیوانات همیشه موسیقی پخش میکنند تا آنها گوششتشان لذتبخش تر شود .
وای بر شما ، ووای بر ملتی که زیر ذلت شما دارد جان میدهد وسکوت کرده است یا نادان  است ویا منافع او آنقدر زیاد است که مانند خود شما در خلوت ( ان کار دیگررا میکند )! دنیا هروروز رو به ترقی میرود درتمام گوشیهای تلفن موسیقی جایگزین شده است ، اما در مذهب ما کفر است . کفر . وای بر ملتی که شما راهنمایش باشید ، بیخود من از بعضی آدمها میرنجم آنها نیز مانند خودشما از موسیقی وساز وآواز میترسند ، آری میترسند .از شما هم میترسند . واقعا ترسناک هم هستید .موسیقی خوب است درهمان ساز ونقاره وشیپور جنگ  ، نه درنوازش سیمهای ظریف سه تار وتار وویلن ویا کلاوسن ها وپیانو ، سنج خوب است که گوش خراش میباشد !.وندای جنگ وخون ریزی را میدهد ، جان شما تشنه خون است . همین .

تصویرها  در آینه ها نعره میکشند !
مارا از چهار چوب طلایی رها کنید 
ما درجهان  خویشتن آزاد بوده ایم
دیوارهای کور کهن ناله میکنند :
مارا چرا به خاک اسارت کشیده اید؟
ما خشتها با خامی خود شاد بودیم !
تک تک ستارگان  ، همه با چشمان تر
دامان بادرا به تضرع گرفته اند 
که ای باد ! ما ز روز ازل این نبوده ایم 
ما اشکهایی از پس فریاد بوده ایم 
غافل که باد نیز عنان  شکیب خودرا 
دیریست  کز نهیب  غم از دست داده است 
گوید که " ما بگوش جهان باد بوده ایم 

اینان به ناله  آتش دردنهفته را 
خاموش میکنند  وفراموش میکنند 
اما من آن ستاره دورم که آبها 
خونابه های چشم مرا  نوش میکنند ..........."ن. نادرپور"

واین بود داستان امروز ما !!!
28/07/2016 میلادی /.



چهارشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۵

مشتاقیه کرمان وارک بم

چندی پیش پسرم عکسی برایم فرستا د نمایه مسجد مشتاقیه بود وزیر آن نوشت : 
آیا مادرجان باین مسجد میرفت ؟ 
بلی عزیزم مادرجا ن عشق عجیبی به مشتاق داشت ومشتاقیه ومسجد او وفلکه  مشتاقیه جایگاه روزانه اش بود که وقت خودرا به دورا ز سر وصدا ودعواها وافاده های فامیلی بگذراند .
زمانیکه به فرمان ملا عبداله ، مرحوم مشتاقعلیشاه را سنگ باران میکردند ، او گفت :
مردم کرمان ، چشمان مرا ببندید  ، من از چشمان شما  میترسم ،  ومشتاق سنگسار میشد ، امروز قبر وبارگاه او  درکرمان مورد احترام وعلاقه مردم شهر کرمان است ،  مردم درآنحا شمع روشن میکنند ، نذر میکنند ونیاز میخواهند ،  واقعه مهم آن است که سنگسار مشتاق  در 1206 هجری برابر با 1794 میلادی  که آقا محمد خان برکرمان حاکم بود  ، روی داد ،  در همان زمان او هشت هزارتن چشم را  نیز کور کرد .
من کمتر از حواد ث تاریخی حرف میزنم قبل از من بوده اند کسانیکه تاریخ را خوب میشناختند ونوشتند وپنهان داشتند ، درجایی خواندم مرحوم میرزا تقی خان  مظفر علیشاه کرمانی  وقتی  واقعه سنگسار مشتاق را شنیتد  گفت " شهری خونبهای  مشتاق است .
امروز میل دارم از یک پلنگ مغروری  دیگر یاد بکنم  یک پلنگ که غرور  هزاره ها  ونیرومند  که تصور کنید بر بالای  کوه خوابیده است  ، نخستین  توپی را  که فیروز میرزا  در جنگ آقا محمد خان محلاتی  به سوی قلعه انداخت  قلعه را ازخواب بیدار کرد  از خواب دوهزار ساله اش ، ارگ با شکوه بم ، که امروز تنها من عکس انرا زیر شیشه میزم نهاده ام ،با آن غروروقرون گذشته درسینه نکهبان  مردم بم واطراف آن بود ،  روزی متوجه شد که کم کم ماموریت او برای نگهبانی رو باتمام است  اختراع باروت  قلعه ها وبرجها  وباروهارا منزوی وخانه نشین گرد  واین سالهای اخیر  رنجی را که ارک درباطن  خود میبرد  این بود که دید دیگر نیروی کار بردی ندارد  اما بصورت یک نماد ویک نمایشگاه  ویک پدیده درخشان  دستاویز کودکان کوی وبازیچه دست  بهره برداری سیاحان وگردشگران است  ، پلنگ زخم خورده  باغ وحش  کویر دنبا ل فرصت میگشت  که خودرا از چنگ  این با زیچه ها نجات بخشد .
قلعه دیگر پناهگاه عشاق ودختران ونوعروسان ویا پیر مردان  وپیر زنان نبود  ، انبارهای او خالی  شده بود ، یک پدیده دیگری در دوردستها ساخته میشد از آهن وسیم خاردار جارا برای ا و تنگ کرد  علاوه برآن نام اوراهم دزدید  وخودرا "ارک جدید" نام نهاد ، درحالیکه مارچوبه ای بود  که بشکل مار درآمده نه مهره ای داشت برای دوست داشتن نه زهری  برای دشمن .
صبح روز جمعه پنجم دیماه  که شهر لرزید ، وهمه چیز به زیر خاک رفت  " ارک بم"  نیز فرصت را غنیمت شمرد  وصلاح درآن دید که خود نیز  به همراه کسانیکه  دوهزار سال از آنها حمایت کرده بود  به خواب ابدی فرو رود .کسانی از من هم با او همراه شدند .
ویکتور هوگو د رست گفته بود :
پیرها ، برای آن آفریده شده اند  که بموقع بتوانند از مجلس بیرون روند .
وحافظ نیز گفته بود " چون پیر شدی حافظ ، از میکده بیرون شو"
با چه تاسفی امروز بیاد عکسهایی میافتم که مادرم در وسط حیاط خانه به دست آتش داد ، ومامان جیم جیم از پشت شیشه با تمسخر اورا مینگریست ، امروز ارک در خاکدان  خود خوابیده اما دیگر زنده نیست ، نفس نمیکشد تنها روی آرامگاهش خوابیده است  روز گذشته دیدم  بولدوزرها به " قلعه کبوتر اصفهان " نیز حمله برده دهانشانرا با دندانهای تیز وآهنی بر پیکر آن قلعه قدیمی فرو میکنند وآو هم آرام آرام اشک میریزد وفرو میرود ، این تاریخ سر زمین ماست ویادگار گذشتگانمان که کم کم باید محوشوند .ثریا.
چهارشنبه / 27/ جولای 2016 میلادی /.

ویرانه سرای من

دشمنان مرا تهدید میکنند وهر روز بر تعدا دآنها افزوده خواهد شد ، ابدا برایم مهم نیست !  هیچ اهمیتی برایم ندارد ،  من خودم  همه چیز را زیر ذره بین میبینم  اما آرامشم بهم نمیخورد ،  آنها تنها درفکر انداختن وکندن پوست منند ، من سالهاست که پوست اانداخته ام وپوست قدیمی را به دور افکنده ام ،  وباز اگر پوست من آماده افتادن شد باز هم آنرا به دور میاندازم  ئازه نفس میشوم  پوستهای مرده ولایه ها وویروسها باید از پیکرم بیرون روند . من بکار خود ادامه میدهم ، دوستی نازنین از ایران میگفت با زور فیلتر شکن مطالب روزانه ات را  میخوانم ، هما ن یکنفر کافی است ، دربیرون صدها تن  وکسانی که هنوز درمغزشان چیزی باقیمانده ودر وجودشان هنوز رگی بنام احساس میزند ،  خواننده دایمی ان نوشته هایند ، من میدانم ، بخوبی میدانم که دیگر هیچگاه روی زداگاهم را نخواهم دید ودیگر هیچگاه دریک محفل روشن بینی نخواهم نشست ودیگر هیچگاه از محضر بزرگانی که در راه اعتلاء وبزرگی فرهنگ ایران جان دادند ،  بهره نخواهم برد ، تنها مشتی دلقک ، فنا شده ، مقلد ، برجای مانده اند .همه ما نقاط ضعف خودرا داریم ، اما ان بزرگان ما بودند که قابل ستایش وتقدیرند. .
امروز عکسی در یکی از سایت ها دیدم که دلم را به درد آورد  سرزمین خشک ویران ونوشته بود آینده خاور میانه بدون ( آب) زمانی فرا خواهد رسید که درخاور میانه دیگر هیچ جانداری زنده وزندگی نخواهد کرد ، طبیعی است در آنسوی مرزها درمیآن بیابان گردها ومارعقرب خورده ها فوارهای آبشان تا کهکشانها میرود ، قنات ها وآبهای زیرزمینی ما به یغما رفت ، بفروش رفت  جوانان  امروزه تنهاا لخوشی شان به ( پارتی های شبانه) وهجوم مامورین ومیدانند که فردا آزاد خواهند شد چرا که نور چشمانند !!! عده ای درحال فرار ، عده ای ماند ه دربیغوله ها درانتظار مرگی که به زودی فرا میرسد و" طاعون" همچنان سایه اش بر سر آن سر زمین  پهن است . مشتی بیمار روانی وجسمی و علیل وا رفته با مشت آهنینی که درپشت سر آنهاست وآنهارا راهنمایی میکند هر روز برنامه جدیدی را ارائه میدهند ، بخورید ، نخورید ، بپوشید ، نپوشید ، بمیرید ، زنده باشید ، این ما هستیم که سروران شماییم  با مهر و نام خداوندی .  .
نه ، دیگر امیدم را ازدست داه ام ومیدانم درهیچ زمانی دیگر انسان با انسان نخواهد توانست زندگی کند ، همان گروه دایناسورها هستیم که اگر خورده نشویم ، خواهیم پوسید .
سرنوشت ایران همیشه این بوده است ، تا میخواهد سری میان سر ها بلند کند مشتی آهنین بر مغز او میکو.بند ،  درنتیجه تنها یک کپیه برداری از همه دنیا میکند ،  گاهی کره شمالی ، زمانی چین سرخ ، مدتی رفیق استالین ، حال هم نقش پررنک مافیای اقتصادی در لباس نو وتازه ، (ماه گذشته هفتصد تن لاک ناخن به ایران قاچاقی وارد شد )! وصد ها هزار میلیارد پول از ایران خارج شد ؟  آب را میخواهمی چه کنی ؟ دم غنمیت است  ، خیام اینرا گفته !!!
 روزی روزگاری بهترین خواننده ما به سر زمینهای همجوار وهمزبان ما میرفت ودر باره " باربد ونکیسا . رودکی " سخن وری میکرد !  وچه افتخاری بود برای میزبان که چنان بلبل باغ ملکوت میهمان  آنها شده است ، امروز ؟ مسابقه قاری وقرائت است مسابقه اذان ،  من از پیش چشم شما دور خواهم شد ، شمایی که هیچگاه  برایم وجود خارجی نداشته اید ،  دراین فکرم اگر این چند انسان باشعور دراینجا وآنجا نبودند من  به چه چیزی میبایست دلخوش میکردم ؟  گیلاسها وانگورها باهم میسازند ، پرندگان این راز را میدانند ، امروز بشریت آنچنان از هوسها وناکامیهای خود سر خورده است که دست به نابودی خود میزند ،  دیگر گمان نکنم احتیاجی به  روزگار تیره تری وجنگهایی که درپیش  رویمان هست  ،داشته باشیم ،  بشر به روشنی نیاز دارد اما متاسفانه چراغهای ی عقل وشعور یک یک خاموش میشوند ،  وآنهاییکه کورسوی کمی در وجودشان وخونی  در رگهایشان راه میرود روی  به هنر وادبیات گذشته کرده اند شاید زندگی را درآنجا بیابند وبوی آنرا بمشام جانشان شان برسانند ،  هنگامیکه شمع باطن وشعور داخل مغز یکنفر خاموش شد ، دیگر او خود نیست ، عروسکی است که نخ زندگی را به دست دیگران داده وبا هر حرکت میرقصد .
روز گذشته ، کمی دلم گرفته بود ، با خود گفتم کسی نمیداند که من دردل چه پنهان دارم ودر درونم کیست ؟ خدای من با همه فرق دارد ، نه درکعبه نشسته ، نه دردیر ونه کنیسا ، خدای من دردلم به پهنای همه وجودم جای دارد واین اوست که مرا یاری میدهد ونمیگذارد که عقل را ببازم ودر دریف چاکران دربیایم ،  من از کودکی درمکتب بزرگان رشد کرده ام ، وخدایان را دیده ام ، شیطانرا نیز درکنارم دیده ام ، درمیان شعور وشهوت  های طبقات  بالا وپایین  ، باسواد وبیسواد  افکار پوسیده ویا نو شده، گام برداشته ام  برایم ابدا مهم نیست که چه کسانی چه قضاوتهای درباره ام میکنند ، همینکه چند خط بمن میرسد :

" .اثار ونوشته های شمارا مرتب دنبال میکنم ،  وبا تحسین  عمیق به آنها مینگرم ، زباله های امروزی را به دور ریخته ام ، وهز صبح درانتظا ر شما نشسته ام " .

همین برایم کافی است وبمن نوید میدهد که هنوز انسانی ویا انسانهایی دراین دوران زنده وزندگی میکنند . مراتب احترام مرا بپذیرید . 
من مرغکی ، گریخته  از سر نوشت خویش 
خونین شده با ل و پرم ا زپنجه های عقاب
وین پنجه ها ربوده از سرم تاج بخت مرا  
رنگین شده است با ل و پرمن از خون آفتاب.........نادر پور.....
پایان /.
چهار شنبه 27/07/2016  میلادی 
ساعت 07: 12 دقیقه صبح ؟ ثریا.

سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۵

میر رضی الدین آرتیمانی

الهی به مستان میخنه ات / به عقل آفرینان دل دیوانه ات 
به نورد ل صبح خیزان عشق / ز شادی ز اندوه گریزان عشق
که خاکم گل  ازآب انگور کن /  سرا پای مرا آتش طورکن ....والخ 

این ساقیینامه را از دهان شیرین فخری نیکزاد ودر بزم هفت اقلیم شنیدم بکلی با آنچه که امروز روی " گوگل" فارسی چاپ شده بود ، مغایرت داشت .
این اولین بار است که من وارد این معقوله وادبیات قدیم ایران پس از سالهای میشوم ، دیوان های بزرگ وقطور شعرا ، همه روی قفسه خاک میخوردند ، همه از چا پ های گذشته میباشند که من باصد خون دل آنهارا به دندان کشیدم وآوردم ، امروز رفتم روی گوگل که اصل این ساقینامه را بیابم ، وای ازاین تکه پاره کردن اشعار واین اراجیفی که درون مصرع ها جای داده بوند . او میسراید "
 از آن آب ، کاتش بجان افکند 
اگر پیر باشد جوان افکند 
منی را کز او جسم وجانی کند 
بباده ، زمین آسمانی کند 

ودر جاییکه دیگر میسراید :

میی کومرا وارهاند زمن 
ز آیین و کیفیت ما ومن 
کنی کر خاک میکده توتیا 
خدارا ببینی بچشم خدا 
بیای تا جمله مستان شویم 
ز مجموع هستی پریشان شویم 
بر آورد از ما گرد ودود 
 چه میخواهد از ما چرخ کبود 
نمانده درهیچکس مردمی 
گریزان شد ه آدم از آدمی 
همه مهربان  ، بهر جنگ ودل
گروهی همه  مکر وزرق وحیل 
همه گر گانان همه میش پوش 
همه دشمنی کرده در کار دوست 
سحر تا نبردی به میخانه راه 
چراغی به مسجد نبر  شامکاه 
خرا باتیا ، سوی منبر مشو 
 بهشتی ، به دوزخ  برابر مشو
بکش باده تلخ  وشیرین  وبخند 
 فنا گرد بر کفر وایمان بخند
زما دست ای شیخ مسجد بدار 
خرا باتیانرا به مسجد چکار ؟
رد ا  گرریا بر زنخ بسته ای 
 بینداز دور که یخ بسته ای ........والخ 

این قطعه طولانی است واز حوصله این صفحه بیرون ، اما دربعضی جاهای آن دست برده شده است تکه ای را به سوی دیگر برده وبسته اند 
میر رضی الدین شاعر دربار صفوفیه بود وصوفی وقلاش . 
آچه که من در برنامه هفت اقلیم دیدم با این اشعار فرق دارد تنها چند ین بیت آز آن را میتوان باو نسبت دا د. 
فرزندان امروز آنقدر که  بامد های ورساچی وگوچی وشانل اخت دارند با ادبیات گذشته خود هیچ مناسبتی ندارند وحوصله هم ندارند برایشان رقصیدن آن رقاص هفتاد ساله روی سن بیشتر لطف دارد . 

چون نسیم آسا گریز از شهر  آواهای دور 
دامن افشان میخزد  تا گوشهای ناشناس
نطفه میبندد  به دشت  بایر اندیشه ها
تا بروید بار دیگر بر لبانی  بی هراس 

نمیدانم کارمن تا چه حد درست وتاکجا غلط است ،  چه میشود کرد سرشت من ، خون من با موسیقی وشعر آمیخته شده است وانرژی من از انها سرچشمه میگیرد ، بقیه دنیا برایم بی تفاوت است .
چهل سال رنج وغصه کشیدیم وعاقبت / تقدیر ما به دست می دوساله بود ! ...."حافظ"

بیخوابی شب چهار شنبه ! 27/



احمد شاملو

سیمرغ قله ای کبودم که آفتاب / هر بامداد بوسه نشاند به بال من 
سرپیش من بخاک نهد کهسار پیر/ وز آسمان فرود نیاید خیال من
" زنده نام وزنده یاد نادر نادر پور"

دلشاد بودم که یک کانال خوب پیدا کرده ام که از مرر حقیقت بیرون نمیرود ، اما امروز همه امیدم را از او هم بریدم، کانال اینترنیتی بنام | میهن " که خوب درآن همه چیز پیدا میشد از واخوردگان وبریدگان   سازمان کهنه وپوسیده مجاهدین تا ملی گرایان بی بو وبی خاصیت ، درمیان این همه میشد لپ مطلب را یافت ! اما امروز پاک نا امید شدم جناب گرداننده آقای بهبهانی با همشیره گرامی احمد شاملو مصاحبه تلفنی داشتند ، ایشان هم دردردلهایشان زیاد بود که چرا درروز شانزدهم جولای که روز درگذشت ایشان بوده دولت مبارز مذهبی نگذاشته که کسی بر سر تربت ایشان برود وفاتحه الصلوات بخواند /
اول از همه شاملو مسلما  ن نبود به هیچ دین وآیین پایبندی نداشت ، همه را غیر از خودش به زیر سم اسبان وحشی انداخته بود 
درآن روزگا ر ما بهترین شاعران را داشتیم   دکتر خانلری ، رشید یاسمی ، بهار ، پروین اعتصامی ، ودکتر مهدی حمیدی شیرازی وجناب شاملو همهرا به دار کشیدند وخود قهقه سر دادند  . شاملو را میتوان یک مترجم خوب دانست نه یک شاعر خوب ، شاعری که شعر خودرا به سیاست مخلوط کند گندابی درمیاید نا گفتنی ، خودرا پیرو نیما  میدانست ، نیما هم شاهکار چندانی نبود ،  وزن وقافیه هارا درهم شکست وبانی اشعار نو شد اشعاری بسبک اشعار شعرای فرانسه وروسیه وچک وووو.چند شعر گفت وفسانه ای خواند بر باد شد ، شاملو برای همه شعر میسرود برای آن ارمنی توده ای که اعدام شد ، برای آن خلقی ، برای آن مجاهد ، برای آن مبارز بی درد ،وخود درمیان خیال واحوال خویش مشغول بود ، فیلسوف وگرداننده دنیایی که خود نمیشناخت ، با پول " کانون پرورش کودکان ونوجوانان "به لندن رفت تا مغز خودرا عمل کند گویا چیزکی از مغز اورا برداشتند ودرون شیشه انداختند به هنگام برگشت منکر دولت وملت شد ، در دانشگاه یو سی ال . ا. منکر فردوسی شد و موسیقی ایرانی را نوعی آشغال وخوانندگانرا عرهرو ونوازندگانرا زر زر خواند، خود با افتخار تمام میگفت هیچگاه به موسیقی ایرانی گوش نمیدهم بلکه موسیقی کلاسیک  آنهم لابد  از نوع چایکوفسکی وریمسکی کورساکوف وامیراوف ! تازه اگر چیزی درک میکرد ، حافظ را ویران ساخت بیشتر ابیات اورا  مطورد دانست بی هیچ تحقیق ودانشی وبرای خود حافظی زیر نام خود ببازار داد که خوشبختانه کسی از آن استقبال چندانی نکرد .
شاهنشاه ایران در کتاب ماموریت برای وطنم نام اوار کنار نام بزرگ مرد ایران نادر نادر پور نهاد ، حال اگر بخاطر چند شعرک یا چند نثری که گویی با مدادپاک کن ، بین آـن نثر را پاک کرده اند توهین به دربار کرده است وبرای چند روز تنبیه اورا به زندان برده اند این نماد مبارزه او نبود ونیست ونخواهد بود ، باید با کمال شرمندگی به عرض جناب آقایان برسانم از نظر من شاملو یک لات فرصت طلب بود مانند همه . گاهی چیزکی را از شعرای خارجی ترجمه میکرد وبنام خودش ببازار میداد مردم هم سواد چندانی نداشتند بخصوص جوانان  گرد او جمع شدند هنرمندان پیر از کار افتاده ، قحبه های دیروز وچند جوان بی تجربه ناگهان ازاو غولی ساختند ، تنها کاری را که خوب انجام داد ( کتاب جمعه ) بود که آنهم ترجمه های دیگرانرا که بیشتر  آثار روسی در آن دیده میشد به چاپ داد که آنهم تعطیل شد درزمانیکه جنگ سرد بین روسیه وامریکا بود وایران در بدترین مقطع زمانش بسر میبرد ، د ر لندن  ایرانشهرا را بنا گذاشت با کمک چند نفر مانند خودش که آنهم راه بجایی نبرد  . چیزیکه اصیل نباشد بر جای نمیاند هرچند پرندگان خوشه چین برایش آواز بخوانند . نه من اورا بنام یک شاعر و نویسنده ومتفکر نمیشناسم انسانی فرصت طلب بود مانند اکثر ایرانیان مانند جناب فرخ نکهدار وایرج خان مصداقی ودیگران . متاسفم  ، همیشه پایان نامه های من با تاسف تمام میشوند .
چون از فراز کوه نظر میکنم  به خاک 
بال از هراس من  نگشاید پرنده ای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود 
تا شورکینه  را نشاند بخنده ای
اما درون سینه من بیم خفته ایست
کز اوج  قله های غرور آردم به زیر
یکررو ز، روح کوه  که دلبسته منست 
فریا میزند ، که مرو ، تیر ، تیر !
پایان  دست نوشته های امروزی  / ثریا 
26/07/2016 میلادی 

ناظم حکمت

امروز درگوشه یکی از این سایتهای تبلیغاتی چشمم به اشعار شاعری افتاد که سالها درگوشه آلمان همچنان میسراید ! باید دیگر سنی از او گذشته باشد همپالیگهایش همگی بگور رفته اند وآنهاییکه مانده اند شرمسار ویا پا پررویی همچنان به راهشان ادامه میدهند .
ایشان درشعرشان فرموده بودند :
ناظم حکمت ، تو همچنان در اشعار من جاری هستی !!! 
خوشا به سعادت ناظم حکمت شاعر چپی کجراتی یا هندی یا پاکستانی ! نمیدانم چرا آن پیر مرد بدبختی که روی نمیگت در دمای چهل درجه مرد ، وآن زن بیچاره ایکه درکنار خیابان از گرسنگی جان داد ، دراشعار ایشان جاری نیست ؟  مگر نه آنکه شما میل داشتید از مردم تهی دست وفرو مایه حمایت کنید وبا کاپیتالیست شیطان مبارزه میکردید ؟ آنها " نامور ویا نامدار " نیستند "  ناظم حکمت  منبع الهام این شعرای پاک باخته بود .
 دراینجا بیاد بانویی افتادم که سالها بعد از من باینجا مهاجرت کرد ، وخوب بسیار از خانواده اشرافیش!!! برای ما ترانه سرود تا جاییکه روزی بمن گفت "
مرحوم ناظم حکمت دوست پدر من بود ! 
پرسیدم مگر پدرتان  شاعر بودند ؟ 
کفت نه ، پدرم شغل حساسی داشت که نمیتوانم بگویم اما با ناظم حکمت خیلی دوست بود واو همیشه درخانه ما بود واگر پدرم بیمار میشد فورا اورا احضار میکرد !!!  این خانم بسیار باهوش بود سواد چندانی نداشت ، اما در حل مسائل دست هرچی ریاضی دان خبره را که دردنیا دیده میشد ، بسته بود ، با یک مکث آنچنان مسئله را حل میکرد وجلویت میگذاشت که تو بخود میگفتی " 
عجب خری هستم من !
روزی باو گفتم شاید شما  ناظم حکمت شاعر را با جناب دکتر سعید حکمت عوضی گرفته اید ؟ لبانش را به زیر دندان برد کمی مگث کرد وگفت " خوب همونو میگم ! 
گفتم : اما شما از ناظم حکمت شاعر نام بردید،
گفت " من؟ نه ! من اصلا نمیدانم اون کی هست ؟ من همین دکتر سعید ناظم حکمت را میگویم !!! 
دیگر چیزی نداشتم درجواب او پس بدهم مانند همیشه سکوت کردم وگذاشتم او درخیالش مرا همان خر بداند .

حال امروز دراین فکرم که پهنای حقارت ما چنان وسیع است که خودرا به هر نام آوری میاویزیم ، درگذشته یا قاجاریه بودند ، یا سید اولاد پیامبر ویا نوه فلان حجت السلام  ، امروز همه مانند یک پالتوی کهنه پشت رو شده با وصله های رنگا رنک همه چیز را اعیان ساخته ، دیگر کسی نمیتواند به پشتوانه خود بنازد ، مگر آنکه یک پشتوانه قوی واصالتی از نوع قله نشینان داشته باشد ، بدختانه به  "پهلوی ها "هم نمیتوانند خود را  بچسپانند ،  حال دوباره باید خاک هارا زیر رو کنند تا از میان قبرها یک نبی برایشان پیدا شود وخودرا مانند زنگوله به کفن او آویزان کنند .درعوض نمایش بچه پولدارهای مشهد ، تهران ، تبریز ، وغیره را به رخ مردم بدبخت گرسنه میکشند ، واقعا باید این رسانه ها را بقول آن آقای محترم رسانه های امپریالیستی را کشت وخفه کرد 
.
در تمام این مدت تنها یکنفر را دیدم که به راحتی از پدر کشاورز ومادرش ومادر بزرگش و زندگی ساده ومحقرانه شان دریکی از شهرها حرف میزد وبا افتخار از دهی که زادگاهش بود سخن میراند ، تنها اوبود که  که بخودش اتکا داشت نه به استخوانهای پوسیده درگور، وچه با افتخار از خانواده اش وهمشهریانش وطایفه اش حرف میزد بی آتکه خودرا بکسی بچسپاند درحالیکه میدانستم از یک قوم بلند برخاسته قوی ریشه درخاک و قدرتمند . پایان 
همان سه شنبه 26 جولای /.

فریاد واژه ها

گوش به ترانه یک خواننده امروزی پرورده سر زمین ملاها میدادم:

ببین که التماس نعره میزند !! با واژه های سکوت !!
مجسم کردم که واژه ها درهیبت الاغها یا یابوهای وحشی کنار جاده ایستاده ند ونعره میزنند !
این یک امر طبیعی است که هنگامی فریاد ها درگلو خاموش باشند واژ ها نعره میزنند ! اما واژه نعره نمیزند ، مگر درزبان جهالت و نا دانی ، واژه مینالد وزمزه میکند ، وهنگامیکه معنایش را پنهان میکنند ،  مقیم پرده های راز میماند ،  بهر روی امروز کسی نه  به واژه میاندیشد ونه آنرا محترم میشمارد ، زمزمه کند ، یا بنالد ویا نعره ! بزند ، امروز هر صفحه ای را که باز میکنی  یک خنجر ویا کارد خون آلوده را میبینی که عده ای را بخاک انداخته وروی چنگیز مغول را سفید نموده است  زمانی است که از سایه خودت نیز وحشت داری ، حال چگونه میخواهی به " واژه " بیاندیشی ولطف وزیبایی آنرا دریابی ، واژه ها گم شده اند ، فنا شده اند درهر زبانی و، درهرمکانی ودرهر فرهنگی  ، دیگر امروز هیچ انسانی در فکر آن نیست تا با واژه ای یا چیز دیگری خودرا باز شناسد ،انسان دیگر در جستجوی هویت خویش نیست ، مخلوط شده اند ، نه تنها در مفهوم فردی بلکه در مفهوم کلی جامعه ،  مسیح که بر صلیب خود فریاد بر میدارد » خداوندا چرا مرا تنها گذاردی«  میخواست تنها با این جمله هویست شخصی خودرا اشکار سازد  اگر امروز زنده بود محال ابود که به دنبال هویت خویش برود ، من سالهاست درمیان این جمله ها وکلمات میل دارم مثلا هویت شخصی خودرا حفظ کرده یا پیدا نمایم اما تنها این هویت به همین چهار دیورای اطاق کچی محدود میشود بیرون نیمرود ، کسی مرا نمیشناسد منهم میلی به شناختن مردمان امروزی ندارم ، » آلیس درسر زمین عجایب « امروز همه همان آلیس گم شده ایم ، بی هویت بی آینده وبدون گذشته ، گذشته یمان درخوردن یک کباب برگ یا زرشک پلو یا قورمه سبزی زنده میشود !!  آینده مان درددست قمه کشان است وشیطانهایی که دنیارا به دست گرفته اند ، همه شبها دستخوش تخیلات وحشتناک وکابوسیم وفردایمان نا پیدا شاید اجل درگوشه ای با کارد خود یا قمه یا مسلسل درکمین ما نشسته است !
در اوایل قرن نوزده که دنیا داشت هویت کاتولیکی ومسیحت خویش را از دست میداد  از باز شناسی خود با همه آنچهرا که در ضمیر خود داشت سر باز زد وبه جلو رفت ،  اما آنچهرا که مربوط به خودشناسی ویا هویت بود کم کم از دست میداد ، جابجاییها ، باز شدن مرزها ، پیداشدن گروهی بنام دشمن ، دشمن بشریت وساختار آنچه را که درطول عمر خویش جمع کرده بود همهرا باید از دست میداد ، حکومتهای جابر وشیطانی کم کم باین جابجاییها دامن زندند .
حال امروز حتی وحشت در چهار دیواری خانه ات نیز کمین کرده است ،  قرن نوزدهم به قول » توماس مان نویسنده وفیلسوف شهیر آلمانی « قرن غولها بود وقرن بیستم کوتوله هایی بر روی شانه آن غولها ایستادند ، تا نیمه قرن بیشتم نیز میشد دنیارا شناخت اما پس از آن همان دنیای "میمونها " برقرار شد وانسانها درقفس ها به زنجیر کشیده شدند ،دگر کسی به "واژه"نیاندیشید وکسی ندانست هویت چیست واز کجا آمده وبه کجا میرود ، حیواناتی ناگهان از درون لوله های آزمایشگاهی بیرون آمدند بی هویت ، بی گذشته و تنها کارشان خون ریزی است ، با خون زنده اند ، درغیر اینصورت اگر کسی معتقد به دینی باشد نمیتواند بکشد از خون ریزی پر هیز میکند حتی سر یک حیوانرا نیز نمیتواند با این بیرحمی ببرد حال از بچگی شروع کرده اند نو آموزان را بجای درس علم  ،روانشناسان !! فیلمسازان!! تعلیم میدهند ، بکشید ! لذتی که درکشتن هست درزنده ماندن نیست ! دنیا باید عوض شود یکی شود ما دلمان اینطور میخواهد .
امروز در یکی از خبرها خواندم در ژاپن نجیب  نیز مردی به خانه معلولین واز کار افتادگان حمله کرده وآنهارا کشته است همان کاری را که در زمان جنگ .ویتنام فرقه ای بنام پتال پورت بر پا ساختند کسانیکه معلول ، پیر واز کار افتاده اند باید بمیرند کسیکه نمیتواند کار کند سر بار جامعه است وباید اورا نابود کرد ، کشتارگاهی ساختند وهمه معلولان را ، اعم از کوچک وبزرگ  به آنجا برده به مسلسبل بستند تا زمین از وجود آنها پاک شود ، حال قوم داعش آمده کسیکه با ما نیست برماست بنا براین باید اورا کشت چه بیگناه چه گناهکار .
دخترم روز گذشته میگفت ایکاش میشد به یک جزیره میرفتم ، همانجا در کنار میمیونها نارگیل را میشکستم ومیخوردم وشپشهای آنهارا پاک میکردم اما دراین دنیا نبودم ، باو گفتم درآنجاهم گوریلهای بزرگتری میامدند قوانینی وضع میکردند ، یکی ارباب میشد بقیه برده  وآنهاییکه شپش داشتند میکشتند . 
خود نمایی شیوه من نی که چون دیوار باغ
گل به دامن  دارم اما خار بر سر میزنم .
پایان 
سه شنبه 26/07/2016 میلادی /.
ساعت 05/19 دقیقه صبح !
ثریا

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۵

تبعید گاه

من یک تبعیدی ابدی هستم ،
 بدترین نوع زندگی یک انسان ،  تبعیدگاه من شهرکی است در کنار شهر زیبای سیویل جاییکه : بومارشه » برایش ترانه سرود رشاید درآن زمان در نظر اروپاییان زیبا مینمود ،  آنهاییکه از سر زمینهای سرد ویخبدان باین گوشه میامدند ، امروز به لطف ومهربانی  کارخانجات وگل خانه نها وموشکهایی که هرروز عیان ونها ن به آسمان میرود ، گویی درجهنم بسر میبریم .

تبعیدگاه من شهرکی است که نه کاج دارد ، نه درخت میوه ، کاج را درگورستانها میکارند  با قامت خیالی آن خوشحالند !جاییکه خبری نه از فرشتگان است ، نه شیطان ، کوره راهی است بین دو آمد ورفت ، جهنمی است که از رفت وآمد  انسانها از بدو خلق آدم  وکائنات ، شیطانرا نیز در خود پنهان کرده است ، شهری است که مهربانی ودشمنی درآن در یک خط موازی با هم راه میروند .
خورشید همچنان در تب  داغ خود میسوزد وخواب را بر چشمان من حرام کرده است ، نه از قله های عظیم ونه از آسمان خراشها دراینجا خبری نیست ، درآنسوی شهر دریا آرام وساکت  پیکرهارا به روی صخره هایش وامواجش جای داده است ، پنجره های رو به کوچه های باریک وتنگ باز میشوند ،  هنگامی باز میشوند که زنی همسایه اش را بخواند یا برای غیبت ویا برای گرفتن مقداری آرد ،
پیر مردان روی نیمکتهای کچی وآجری  مینشینند وچرت میزنند ، نمیکتهای آهنی برای نشستن در تابستان داغ ودر زمستان یخ .
دراین شهر غربت  کمتر میتوان شبی ستاره هارا دید ، اما ماه گاه گاهی سری وخودیرا نشان میدهد >
هنوز چشمان مردمی که به زمین فکر میکنند به روی این شهرک دوخته شده  گاهی آتشی از اطراف برمیخیزد علفهای خشک ودرختان لاغر وتنهارا درمیان میگرد وشعله را به اطراف میپراکند 

تبعیدگاه من ، مرا درخود فرو برده ، هر روز صبح من از کوچه های خیال ،  درمیان همهمه مردمانی که بیخیال ازآنچه میگذرد رد میشودم ، وسپس در ازدحام راهی بخانه خود میبایم ، تا درآنجا پنهان شوم ، دلی با من همراه نیست ، آشنایی دور نیست ، وکسی با من یگانه نیست همه بیگانه اند .

در انتظار پاییز مینشینم  تا از نسیم سرد وباد خنک آن  وبوی خاک ونم باران  که مرا بیاد خانه مادرم میاندازد نئشه میشوم ، این خیال چندان طول نمیکشد ، ومن از پشت پلکهای خیس  واشکهای فراوانم  میبینم که از هر سو درها به روی من بسته  شده است .
هیچ تصویری مرا بخود نمیخواند ، وهیچ آوایی مرا تسکین نمیدهد ، نگاهم به عبور پرندگان است وحسرت خوردن بر پرواز آنها ، واشک بی دریغی که از چشمانم فرو میریزد وبمن میگوید که :
پایان جهان نزدیک است /.
دوشنبه /
25/07/2016 میلادی

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۵

ستم بر ستم

بیشتر امروز را گریستم ، پشت پنجره ایستادم وگریستم ، بحال مردم این دنیا ، بی آنکه بتوانم کاری انجام دهم ،  اولین برنامه صبحگاهی  ( درراه خدا)  عده ای پیر وعلیل وبدبخترا در دهی نشان میداد که زیر نظر کلیسا اداره میشوند ، جوانان بدون پا ، مردان وزنان بدون دست ویا پیر واز کار افتاده ، چند مامی چاق وچله پوره سیب زمینی و ماکارونی را مخلوط کرده به آنها میخوراندند حتی آنکه درحال مرگ ودر رختخواب بود ، تلویزیونرا خاموش کردم ، کشوی میز اطاق خوابم  لبریز از پاکتهایی است که باید درونشان اندکی پول بگذارم بعنوان کمک به سازمانهای خیر یه بدهم زیر نام کلیسا وحقوق بشر!!! ویونیسف ! تمام روز را گریستم ، در فکر حکومتهای دیکتاتوری بودم که بر سر مردم بیگناه حاکمند زیر عنوان هرچه میخواهد باشد ، چهل سال حکومت فرانسیسکو فرانکو از این ملت  مشتی بیسواد وبی حال ببار آورد عده ای حتی از شهرهای خود بیرون نیامده بودند ، .پایتخت را نمیشناختند آنهاییکه سواد داشتند درحد همان دانشگاههای محلی خودشان توام با اطاق نماز ! نه صنعتی ، نا کاری نه پیشرفتی ، همه امید آنها به بساز بفروشی و توریستهای درجه سوم اروپاست ، که خوب شرکتهای چند ملیتی زود تر دست بکار خانه سازیها شدند وهمه چیز را با روبات ولیزرها بهم چسپاندند وبخورد مردم دادند ،وشرکتهای توریستی را نیر به را ه انداختند دیگر محلی از اعراب برای این جماعت دست وپا چلفتی نماند  عده ای دلشان خوش است که خانه دارند یا فلات با یک باران  ویا باد شدید همه نیست ونابود میشوند ، درعوض مردان دلیر !!! دیگر ی از سر زمینهای آسیا  آمدند زمینهارا خریدند قصرها ساختند ، خانه های هیجده تا بیست اطاقه ، با حمام  استخر آب گرم وآب سرد زمین تنیس وگلف و تراسهای پارتی شبانه وزیر زمینهای پارتی های روزانه!   سر زمین ما  کپیه برابر با اصل را مو بمو اجرا میکند همه خیابانها ، کوچه ها وساختمانها بیمارستانها بنام قدیسین است ، بیمارستاهایی که حتی چند انترن هم درآنجا نیستند اما مجهز به آخرین تکنو لوژیها برای( خودی) ها  دکترها ازخارج با هواپیماهای خصوصی وارد میشوند ، مردم عادی تریاک مخلوط با سرب را استعمال میکنند زنان درکنار کوچه ها زیر چادر نمازشان بامید مرگ خفته اند ومردان وپیر مردان در ویرانه ها به دنبال نان خشک میگردند دخترانشانرا میفروشند ، پسرانشانرا بکار گل وا میدارند ، واین تنها مربوط به سرزمین ما نیست ، افغانستان ، پاکشتان ، بنگلادش ، اینها همه از بایت ظهور انبیا وقدیسین میباشد ،  تمام روز گریه کردم ، تلفن هارا بستم ، رایدو تلویزیون را بستم ونشستم گریستم ، از بالکن نگاه کردم زنی تنها روی نیمکت چرت میزد ، پایین رفتم دهانش خشک گرسنه وتشنه باو گفتم :
کمکی میخواهی ؟
لبان خشک و چسپیده اش را باز کرد وگفت :
کمی آب خنک ، خیلی خنک ، پرسیدم گرسنه نیستی ؟ سکوت کرد ،  برایش چند قطعه کیک خشک ویک بطر آب خنک بردم لازم نبود بیشتر سئوال کنم چون برخاست وراهش را ادامه داد ، مئ دانستم هم اکنون بسراع سطلهای زباله میرود ، روی پله ها نشستم وگریستم . هنوز هم میگریم .
برگشتم خانه نفسم بند آمده بود ، میل دارم بخوابم  ، فقط بخوابم قرصهارا بالا بیاندازم وبخوابم خوابی که بیداری نداشته باشد ،
کشمیر هند که روزی مسلمانانرا نجس میدانست وآنهارا بیرون کرد امروز پرچم اسلامرا برداشته زیر چتر رهبری سینه میزند !
ارباب حلقه ها جریمه هارا بالا برده اگر کسی نفس بکشد واظهار بی اعتنای به ذات پاک مقدس مسلمین  ویا کشورهای تابع آن بکند نامش نژاد پرستی وفاشیست وغیره میباشد اول جریمه نقدی بعد زندان !! ، اربا ب حلقه های این جنایاترا نمیبیند ، یا میبیند چشمانش را بسته ،وخودرا به ندیدن میزند ، عینکهای دودی را برای همین ساخته اند .طاعون بهتر است ، تفتیش عقاید و ابزار انزیکسیون بکار افتاده است ، مهم نیست از گرسنگی وتشنگی میمیری دربهشت خدادرکنار خدا خواهی نشست ، مهم نیست جلیقه انتحاری را بتن میکشی وخود وهزاران انسان بیگناه را بخاک وخون میاندازی درعوض یارانت دربهشت درکنار خدا درانتظارت نشسته اند ، 
ماهوارها جمع آوری شده اند ومنهدم ، کتابها که در کتابخانه ها نیستند ، موسیقی هم غیر از آوای جهنمی مذاهب چیز دیگری بگوش نمیرسد ، کجا میرویم ؟ 
روز ی مادرم میگفت :
دنیا آخرش به دست مافیا میافتد !! من میخندیدم از نظر من مافیا گروهی بودند که تنها درایتالیا میزیستند هنوز نمیدانستم که شیکاگو ولاس واگاسی هست ونمیدانستم هر گروهی میتوانند مافیای قدرت شوند واگر وارد جهنم سوزان آنها نشوی  گرسنه میمانی .
میگفت : تهران روزی به گوه فرو میرود !!!!    » نو کامنت !«
هنوز دارم میگریم ، من تنهایی نمیتوام دنیارا ومردمش را درست کنم ، دنیا این است ، همین است ، بیخود دنبال شعر وور رفتم 
درحال حاضر دنیا به کام خوکان است ، صاحب مزرعه فراری وآواره /  این کار امروزی نیست وتمام وپایان هم ندارد ، آدمها باید بیسواد بمانند وبیشعور تا اینها سوراشان شوند  درگذشته هم همین بود  ، درهمان دهات خودمان  چند دسته بودند ، شیخی ، بالاسری ،  و زردتشیان بعنوان نجس  بیرون ، نام "گبر" ویا گورو" بر آنها میگذاشتند  ، درمدرسه ودر مکتب مورد آزار واذیت بودیم ، چرا که گبر زاده بودیم !! نه تا دنیا دنیاست این کار ادامه دارد   بیخود گریه میکنم .متاسفم ، خیلی متاسفم  برای فرزندان آینده ! پایان /.
یک روز یکشنبه داغ ووغمگین /.

رشته گسست

درفکر هم آغوشی مارمولکها با جغد هستم !
------------
دلم از هجوم عطر تازه صبح میلرزید
عطر تند ، قهوه ، با نان برشته ،
عطر ریحان تازه در گلدان 
عطر لباسهای شسته روی طناب 

جغدی از راه دور آمد 
نشست بر لب ایوان باغچه 
خواست دوباره بال وپر بیفشاند
خواست لبخند ناتمام جوانش را
با لبخند اندام نحیفش 
در نگاه من بنشاند

خم شدم وتصویر اورا درآب شستم 
شانه اش فرو افتاد ه بود
قطرهای اشگ درچمشان بی ثباتش
میغلطید بیهوده 
خواست تا دوباره  شبگرد کوچه ها گردد
خواست تا لبخند جوانش را 
بر لب آیینه خیال بنشاند 
آیینه افتاد وشکست ، چهره اش درهم غلطید

نه ، تو آن مرغ خوش الحان دیروز نیستی 
تو جغدی بر کتلها وویرانه ها
 میچرخی ، میگردی ، برای هیچ 
 آیننه تصویر ترا درسکوت نمایش خواهد داد
 وآیینه خانه  من تصویر ترا درخود شکست
من درمیان امواج ،  آن امواج درهم وشیشه ها 
 به آن دوچشم شیشه ای خیره ماندم
هیچ چیز درآنها دیده نمیشد ، جز یک سکوت !
تو بمان درآن شهر یاران ، ودیار تاریک از یاد رفته
که ویران شده زفتنه روزگاران
شگفتا که این » من«  شوریده خاطر،
یافتم زنجیر خودرا  در دست تقدیر شبانه 
-------
یکشنبه 24/07/



بسوزان ، بسوزان !

بعد از این با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنوم ، به کجا خانه کنم ؟
شرف هستی ما گوهر آزادی بود 
جان و دل درره آن گوهر یکدانه کنم ..........خلیل اله خلیلی شاعر افغان

سالها پیش در لندن در محضر او ایستادیم او خواند وما نت برداشتیم ، این مرد پر دل وجرئت وبا شها مت که عاشق سرز مینش افغانستان وافغانها بود  سر انجام هم درغربت جان داد .
همان کاری را که همه ما انسانهای این زمانه باید انجام دهیم تا منافع کارکانجات همچنان پای برجا بماند اگر چه دلقکی با موهای بور ودهان گشاد از سر شکم سیری حال هوس سیاست به سرش زده خواب نما شده ودر لبای حضرت مسیح ناجی دنیا میخواهد بقیه دنیای ویرانه را نیز به آتش وخون بکشد .
آن یکی هم دست کمی از این ندارد ملت تنها درصحنه ها سیاهی لشکرند برای فیلمبرداران ورسانه ها ریاست جمهوری از پیش تعیین شده است بین دوحزب که درهمه جای دنیا نیر مرسوم مانند دودست یا دو چشم راست یا چپ ! طبیعی است که راست قدرتش بیشتر است .
چیزیکه شب گذشته مرا دچار بیخوابی کرد این بود که چرا چهره این قاتلان دیوانه ونیمه دیوانه را که یا با کامیون به وسط مردم میروند یا با تبر وچاق وکارد وکم کم کار چنگالی هم برای خوردن آدمها به دست میگیرند ، ما چهره آنهارا نمی بینیم تنها چند مسلسل به دست با ژاکتهای زرد که نمیدانی درکدام سر زمین است چون هما جا لباسها یک جور ویک فرم شده اند ، هیچ چهره قاتلی را نمایش نمیدهند ، 
او خودکشی کرد ، ( یاشد ) ! مشغول تنظیم اطلاعات کاملیم تا اطلاعات اولی کامل شود ناگهان اجل بر سر دومی فرا میرسد ، هیچگاه ما نتوانستیم چهره حمله کنندگان را ببینیم ! آیا شما دیده اید؟.بازی چنئش آور وجنون آمیزی است که با مردم بیگناه انجام میدهند .
روز گذشته سالگر مرگ نویسنده ای آلمانی تبار بود که اگر اشتباه نکم نامش اسکار رایف بود به درستی یادم نیست اما در زمانیکه  هیتلر دستور داد همه کتابهارا بسوزانند  او استثنا بود چون نوشته هایش مانند من بی آزار و وقت صرف کن بودند ، اما خودش دستور داد همه کتابهایش را بسوزانند چون میل نداشت کسانی نوشته های اورا بخوانند که دست بخون آلوده دارند ، خوشبختانه نوشته های من چندان دندان گیر نیستند کتابی هم درهیچ کتابخانه ای ندارم نامم د ردیف  هیچ از نویسندگان وشاعران ثبت نشده است ، حدا اکثر میگویند ،» بیچاره زن تنهایی دارد برای خود چرندیاتی مینویسد «!!!!  نه از خودیها هستم نه از ناخودیها !! در دنیای کوچکم که باندازه تنهایی پرندگان شماست اوقاتم را سپری میکنم تا موقع استراحت ابدی .
نه ترسی دارم ونه لرزی ونه چیزی را برای پنهان کردن دارم ونه طرفدار این حزبم ونه دیگری آزاد از هفت دولت پای براختر گذاشته ام .حال اگر این آزادی کوچک  درچهار دیواری اطاق کچی نیز مزاحمتی فراهم میکند  وخواب پرندگانرا بهم میزند خود بیخبرم !.
شب گذشته نمیه شب ناگهان صدای جیغ زنی وچند مرد را شنیدم وسپس یک اتومبیل ایستاد وصداها خاموش شدند ، درتاریکی چشمم را به سقف دوخته بودم ، این اولین باری بود که من اینگونه کشمکش های شبانه را میشنیدم ، چراغ را روشن کردم هوا داغ ، پنجره ها بسته کرکره پایین افتاده ، از ترس سایه های نامریی شب ، نمیدانم  این یکی در رسانه های ثبت خواهد شد؟ ! تابستان است هجوم مردم باینسوی سر زمین ویونان فقیر که نانشان را از همین توریستهای بیگانه میخورند باید درانتظا رهمه جور حادثه ای بود ،  اگر چه شب را نیز نتوانی در آرامش بسر بری وروز  از فرط ترافیک اتومبیلها درگرما باید ساعتها پشت چراغ قرمزها بایستی ودر سوپرها  میان صف های طولانی پیکرهای لخت وعریان خالکوبی شده وبد بورا تحمل کنی  .
سیل که ویران میشود از درختان وگلها وباغچه  نمیپرسد کدام میل دارید بیایید ، همهرا یکجا مانند ماسه های لب دریا  به همراه امواج با خود میبرد .
تنها امیدواریم این است که جنگی دیگر درنگیرد وآن سلطان که درسیبریه نشسته واین سلطان که درقطب نشسته هوس آتش بازی نکنند ، منظور شاهان وسلطانان اقتصادیند ، نمیدانم هوسهای اینها تا کجا میرود ؟ برای چه چیزی می جنگند؟ چه چیزی را میخواهند  به دست بیاورند ؟ اگر هزاران  دنیای دیگر در همه کرات آسمانی ساخته شود باز همین آش است وهمین کاسه  ، ایدولوژیها  ، اعتقادات ، خود بزرگ بینی ها ، برتری جوییها ، همچنان دروجود این حیوان دوپا ادامه خواهد یافت .پایان
24/07/2014 میلادی/.

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۵

شهر آماس کرده

اشب گذشته از ترس باد وطوفان باین اطاق پناه آوردم ونشستم نوشتم ، نمیدانم چه ها نوشتم ، اما همچنان مینوشتم ، باد وطوفان دربیرون غوغادمیکرد ومن زیر سرمای چندش آور کولر خودمرا به نوشتن سرگرم کردم که » نترسم « !! ا؛     صبح خاکهای باغچه مانند افعی های درون سبد دراز دور لوله ها ودیوارهارا گرفته بودند ، انگار هرچه خاک دراین شهر بود شب گذشته بسوی بالکن من آمد وگفت ببین که درخاک نشسته ای ! نیش گرما مانند زنبور بر تنم فرو میرفت اما من خودمرا درپیله ابریشمی اشعار ونوشته هایم پیچیده بودم  دردهای نهفته گاهی بیدار میشدند وجلوی چشمانم رژه میرفتند ، بیاد گفته آن خانم بودم که نقدی بر شعر وآواز مرحوم سوسن خوانند  گذاشت  وبا همان لهجه کردی خود گفت : 
میدانیم که چرا شما از این آهنگ خوشتان میاییه ، چون شبهای دراز بی عبادت میگذرانید !!
گفتم من شبهای دراز وعبادتمر را درشعر وموسیقی وعشق میگذارانم وعبادت را برای شما میگذارم تا به بچه های مکتبتان  یاد بدهید چگونه میتوان برده شد ! ودرب اطاق را بهم زدم ورفتم درون اطاق خوابم ، بهترین  محل وامنترین جا برایم بود ، قفسه کتابهایم بالایی سرم مرتب وتمیز نشسته بودند، آه امروز کجایند به دست چه کسانی تکه تکه شدند ؟ ومن ؟ هنوز ورق پاره های دیروزرا بهم میچسپانم تا ازمیان آنها چیزی بیابم .
دردی نهفته دردلم نشسته  ، ظهر است  وزمین تب آلود وداغ  ومن همچو یک کرم ابریشم در پیله خودم  تنیده ام واز ابریشم خیاال توری میافم تا ترا درمیان آن جای دهم  وسپس از هوش میروم  ، اشعار ناگفته دردرونم نشسته است .
از شوق این نهال تازه هنوز زنده ام  ،  شب را به امید صبح میگذرانم وروزرا بامید شب ، گاهی درامواج وحشی وبیخبری عوطه میخورم وآهی از سینه بیرون میفرستم ، محال ، محال است نمیتوان با هیچ قدرتی بعضی از آرزوهارا به دست آورد ، سپس میان زمین واسمان دست وپا میزنم ، میان رویا وبیداری ؛ بیاد میاورم بین دوراهی ایستاده ام ، زندگی ؛ مرگ .......
مرگ خبر نمیکند ، ناگهان مانند یک میهمان ناخوانده وارد میشود ومیگوید : قربان کالسکه حاضر است !!! مگر آنهاییکه چند روز پیش درون یک فروشگاه با تیر یک پسر بچه هیجده ساله از پای درآمدند از مرگ خبر داشتند ؟ میگویند ایرانی است !!! خدا میداند ، شاید دیگر دوران این رژیم هم سر آمده وپر باد درآستین انداخته کم کم  باید برود وجای خود را به آنهاییکه پشت دروازه ایستاه اند بدهد ودوباره عده ای بر خاک وخون بغلطند تا بتوان منافع را حفظ کرد !
آه ای دختران زیبای مهتاب  ، شما آسوده بخوابید  بگذارید بیخوابی نصیب ما باشد ،  از ترس باد وآفتاب همه پرده ارا کشیده دام بنا براین از گلهای باغچه ام نیز بیخبرم ودور ، نمیدانم درچه حالند ، حیوانات کوچکی در قفس زیر خاک مدفونند گویی خاکرا بیشتر دورست دارند تا غذای گوشتی ، هر روز تکه ای گوشت وسوسیس غذایشان میباشد . از آب باغچه رفع تشنگی میکنند ، اینها دختران ( کلئوپاترا ) میباشند ! با نیشهای زهر الود .
ز یاران کینه نر گز در دل یاران نمیامند 
به روی آب دریا قطره باران نمیامند ....... بیدل املی
-----------
دورگردون یک پورسینا زاید و یک پیر بلخ 
لیک چنگیز وهلاکو  بار بار  آورد باد 
با تبر داران کلید باغ را داده اند 
قمریان را قامت سروی نمیاید بیاد 

خلیل خلیلی شاعر افغان 


میرزا آقاخان کرمانی

درهمین روزها وهمین ماهها بود که سر تو ودوتن از یارانت را زیر درخت نسترن بریدند ودرونش کاه کردند وتحفه برای شاه جدید آوردند ، دوران ناصری بود ، موههای چهره بجای عمودی افقی قد میکشیدند ، این نشان بزرگی وآدمیت بود!  درآن ده کوره که هنوز اجداد وپدران تو بر مادیان ها والاغ وقاطر سوار بودند تو به چند زبان زنده دنیا آشنایی پیدا کردی ، ادبیات فرانسه وزبان انگلیسی را بخوبی فرا گرفتی ، از خیر ارث پدری گذشتی وبه همراه دویار دبستانی خود راهی اصفهان وسپس تهران ودست آخر ترکیه رفتید ، فامیل  شمارا را طرد کردند  واز ارثیه محروم ونام فامیل را نیز عوض کردند ، نه برادر ونه خواهر ونه هیچکس با تو نسبتیی نداشت همچنانکه امروز بامن کسی نسبتی ندارد !!!  ترکیه عثمانی که امروز سلف آن میل دارد جا پای آنها بگذارد وحرمسراهارا توسعه بخشد وزنان به حرم برگردند ، تنها دنیای تو بود که از آنجا خودرا بفرانسه برسانی ، تو دردوران ناصری میزیستی وبخیال خود اندیشه هایترا جاری ساختی بلکه ملتی را از زیر فشار زور وستم رهایی بخشی ، بسوی قبله آمال خودحجت السلام شیخ جمال الدین اسد آبادی رفتی که خود یکی از مهرهای برجسته استعمار بود با آن چشمان روشن وابروان قهوه ای چه بسا نامش جمیز بود که تبدیل به جمال کرده بود در زیر آن عبا ودستار وردا وعمامه نمیشد تشخیص داد ، حال نوبت آن بود که ناصر الدین شاه بر خیزد ودولتی دیگر سر کار آید ، تو در نهایت فقر وبدبختی در ترکیه به درس دادن فرزندان ایرانی به زبان فارسی پرداختی ، اما روحت هنوز در ( آتشکده ها) میچرخید ودنبال اصل خود بودی بهر روی میرزا رضای  با بردار دوست تو روحی به سوی » طرابوزان« که شما سه یار دبستانی درآنجا زندانی بودید آمد ، تا بلکه بتواند شمارا آزاد کند ، جناب شیخ اورا مامور کشتن ناصر الدین شاه کرد وقول آزادی شمارا به او داد ،اما پنهانی با دولت جدید ساخت همان کاری را که امروز اکثر ایرانیان انجام میدهند ، او فورا برگشت و با سابقه دوستی که با کامران میرزا داشت در یک زیارت خصوصی همراه گله راه افتاد تا شاه زاده عبدالعظیم وترتیب شاه را داد، اور ا گرفتند ومظفرالدین شاه خواستار برگرداندن شما از ترکیه شده ، درهمین روزها وهمین ایام بود در آن زمان ما هها نامی نداشتند ، حمل ، جوزا ومیزان بودند ، شمارا به تبریز برگرداندند  میر غضب  با محمد علیشاه درانتظارتان بود ! هرکدام از شما میدانستید که بسوی اجل میروید اصرار داشتید اولین نفر باشید ، تو ، روحی ، خبیرالملک ،  میر غضب اول سر ترا برید زیر درخت پر گل نسترن ، سپس سر روحی ودست آخر خبیرالملک را  وبا قساوت تمام پوست سر شمارا کندند ودرونش را با کاه پر کردند وتحفه شاهی را به دربار فرستادند ، تا شما باشید گرد علم ومعرفت نروید .
چاه های وقنات های آب را که به ثمن بخش فروختید امروز در دست همان پسر ( زعیم) است که به دنبال پدرش در باغستان پسته میدوید تا پسته های از درخت افتاده را بردارد وبخورد وپدرش مشغول باغبانی بود ، حال امروز همان آبهای زیر زمین وقناتها تبدیل به دلار سبز مغز پسته شده اند واو تکیه برجای سلطان داده است ، همان پسر بچه زعیم .
نباید فراموش کرد که سر زمین ما هیچگاه نباید رشد فکری وعقلی داشته باشد ، فکر کردن ممنوع ، نوشتن ممنوع امروز سبیلهال بلند آن ترک جایش را به ریشهای بلند تری داده است وما اندیشه ها وافکار ترا باید با قیمت سر سام آوری از مغازه ها بخریم خوشبختانه دوستی نازنین در فرانسه که علاقه شدیدی بتو وافکارت داشت کتاب اندیشه وزندگی ترا برایم فرستاد ودر پشت  آن نوشت :
این کتاب باید تنها نزد بازمانده آن مرد بزرگ باشد .
نمیدانم چه بنویسم ، باد دربیرون غوغا به پا کرده مهم نیست ، من تنها از باد وحشت دارم ، باد حامل آوردن اشیاء کثیف وبی هویت است .
چندی پیش درجایی خواندم که حضرت عالم عالمین ومخبر الدین وصاحب امتیاز تلویزیونی عربی حضرت استادی علیرضا نوریزداده  دایی میرزای مارا مردی یک لا قبا خواند ! حق دارد دایی میرزا  بیشتر بفکر ملتش بود تا بفکر کت وشلوار آرمانی وعطر دلارهای عربی !  
روزگار بدی است پسر عمو ، منهم مانند تو نشستم ونوشتم ، اما روز گذشته با یک حمله از طرف مشتی اراذل فهمیدم این ملت آدم بشو نیست ، هزاران سال هم بگذرد صدها میرزا آقاخان کرمانی ، ویا باستانی پاریزی ویا میرزا رضا پای به جهان بگذارند ، اینها همان خرانند ، تنها پالانشان عوض شده ، سر زمین ما ومردم ما بردگانی هستند که یا باید زیر تا ج ویا عمامه بردگی کنند یا شاه یارهبر ، راه سومی هم نیست .تنها یک پرانتز کوچک میان اینهمه غوغای دردناک باز شد ، تا آمدیم بفهمییم انسانیم ، پرانتز بسته شد  ایکاش از همان دوران ناصری به عصر هجر مهاجرت میکردیم وآن پرانتر باز نمیشد  وقبول داشتیم  که ما یک (0کلونی) از دولتهای استعمار هستیم نه سر زمینی آزاد . باری به هرروی  ، نان برسد ، عرق برسد ، تریاک برسد بقیه اش بما مربوط نیست ، زنی برای خاطر هرویین  دختر یازده ساله اش را به دست مردی داد تا جلوی او باو تجاوز کند واین کار امروزی نیست وتنها او نیست از این شمه ها زیادند  واز این قصه ها فراوان . ، پسر عمو بعد ها ما زیرر دست همان نوچه های ناصری  خورد وخمیر شدیم  ، نه تو بودی ونه دایی میرزا تا مارا نجات دهد ، تنها غروز مادری واستقامت او بود که ما توانستیم جان سالم بدر ببریم ومن امروز در کنج این اطاق بنشینم وبیاد تو وبقیه فامیل بگریم  وهر نادان  بی سر وپایی بخود جرئت دهد که مرا منکوب کند .پایان
صبح شنبه / 23/07/2016 میلادی /.
ساعت 04/28 دقیقه صبح !!!!

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۵

آزار خیابانی

با همه گرما ، خستگی وشب نخوابیدن ها  ، دریغم آمد که این برخورد شیرین را که امروز برای ما روی داد ننویسم وشمه ای از فرهنگ پر بار ایرانیان عزیر درخارج را نشان ندهم .
روزهای جمعه تا دوشنبه من مجبورم مقداری از کارهایم را خودم انجام دهم ، روزهای جمعه دختران نیمه روز کار میکنند ومن میتوانم با یکی از آنها که کمتر کار دارد به ناهار بروم وسپس به خرید هفتگی ! مانند همیشه !!.
شب گذشته در دمای چهل درجه نه کولر ونه پنکه هیچکدام نتوانستند مرا آرام کنند  تا با یک قرص خواب آرامش یافتم وامروز هم  مطابق معمول ناهار خوردیم وبرای خرید به فروشگاه بزرگی که همه آنرا میشناسند رفتیم هم فضا بزرگتر است هم خنکتر وهم تمام محصولات غذایی کشور های دیگر را نیز در خود جای داده است .
سبد خریدما ن دردستمان بود  صدایی زمزمه مانند شنیدم که زنی میگفت :
بخدا اینا ایرانیند ، نگاه نکن زنه خودشو این ریختی درست کرده ، اینا ایرنین ، 
ما بازبان شکسته ونیمه انگلیسی واسپانیای حرف میزدیم  ، وسکوت کرده بودیم ، رفتیم جلوی قفسه شرابها ایستادیم مثلا شراب هارا ببینم آنها نیز پشت سر مان ایستادند  با ز زنک گفت اینا ایرانین  ، »انگار دنبال شکار میگشتند« ، مردک بلند قد لاغر با ریش نتراشیده موبایل به دست ، گفت :
نه بابا ؛ چه میدانم از کدوم گورستانی آمده اند زبانشان اینجایی نیست !!! 
ناگهان برگشتم وانگشتم را  روی سینه مردک گذاشتم وگفتم :
از همان گورستانی  میایم که تو لات آسمان جل آمده ای اما از یک خانواده متجدد ، متعین و ومودب ، اگر میل داشتی بدانی ما کی هستیم میتوانستی مودبانه بیایی جلو وبپرسی عکسی هم اگر میخواستی باهم میگرفتیم ، زنک پشت سر شوهرش پنهان شده ومرتب انگشت به پهلوی او فرو میکرد ، ادامه دادم  :
خوب ، حالا چی ؟ بازجویی نه ؟ اسم شما همسر شما  چند ساله اینجایید مطمئن باش همهرا بتو دروغ میگفتم ، بهتر است اول راه حرف زدن با دیگرانرا فرا بگیری بعد با این اسباب بازی مشغول بازی شوی !!!
سبد خریدرا به طرف آسانسور هول دادیم  مردک دوید درب آسانسور بسته شد ، ما سوار اتو مبیل شدیم ، رنگ دخترکم بشدت پریده بود :
ماما ، ترا بخدا با اینا سر بسر مگذار ، گفتم چه سر به سری  ؟ اینها کی وچه موقع میخواهند یاد بگیرند که ادب چیست ؟ انسانیت چیست ؟ نه دخترم نترس او عکس ماراهم گرفت معلوم بود  کارش اینجا چیست ، اما من سبد افعی هایم را درکنارم دارم اول یکی به سینه آنها پرتا  پ میکنم بعد به سینه خودم .
سپس با خودم گفتم :
صد رحمت به همین جهنم ، درب را به رویت باز میکنند ، با هر رد شدن از کنارت سلامی میگویند صبح بخیری ،  در آسانسور را باز میگذارند تا بتوانند بتو کمک کنند ، پلیس شان حامی توست ،   سپس به دخترم گفتم این کمترین آزاری بود که این طایفه یا فامیل بما رساندند ، در سر زمین خودمان ، در اتوبوس ، مترو ، قطار حتی پیاده رو تو نمیتوانی تنها گام برداری بی آنکه این ارازل اوباش ترا آزار جسمی یا روحی ندهند ، اگر کفرستان این است من این کافرستان را  به آن بهشت ترجیح میدهم . دیگر اشک برای آن سر زمین نخواهم ریخت ، دیگر یادی از آنجا نخواهم کرد ، اینها هستند ملت ما . اما تمام بدتنم میلرزید .پایان

مرو به دنبال سر زمین گمشده خویش 
نه باشوق  ونه با ذوق  ونه تشویش 
ابرهای سیاه شستند شب فیروزه ای را
با رنگ هزاران  غمی که نشسته بر دل ریش
پای نهادی بدین روشنای واین درگاه 
سایه های لرزان  از تو گریختند 
نعره مزن ، شیون مکن ، درب را تیشه مکن
همه آنچهرا که رشتی ، آنها آویختند 
.................
بعد از ظهر یک جمعه داغ 

ارواح پلید

در دنیایی که  علم نا خود آگاه بر همه جا خودرا پخش کرده ومارا احاطه میکند ، چگونه میتوان از ارواح نوشت ؟ وچرا ارواح اکثرا پلید نامیده میشوند ؟ شب داغی را گذراندم  ، نه گرم نه ! داغ ترازجهنم  سر انجام کولر را روشن کردم وبا یک قرص خواب بامید آنکه بخواب ابدی بروم  از هوش رفتم .
آمدن آرتیست های نامدار ونامی وهجوم چراغها وپروژکتورها و وچراغهایی که ملت به دست میگیرند ، آتش سوزیهای خواسته یا ناخواسته ، دراین سر زمین  آن هوای لطیف و بهشتی را که قبلا داشتیم از ما گرفت ، حال درجهنم  بین مرگ وزندگی دست وپا میزنیم  صبح زود بچه ها  ی بیچاره نیمه خواب ونیمه بیدار باید از جای برخیزند تا خودرا به دفترشان  برسانند وظهر درهوای مطبوع چهل ودو درجه بخانه برگردند چوبهای لاغر وخشک .مهم نیست 
 اینهم خواهد گذشت مانند همیشه .
چندی پیس مطلبی را دریک دفتر چه نوشتم وبالای سرم گذاشتم ومردد بودم که آیا آنرا روی این صفحه بیاورم یانه  دفترچه بسته بود ، صبح فردا دیدم دفتر چه ورق خورده وهمان مطلب هویدا گشته !!!  گویی کسی شب پیش  به هنگام خواب  همه اوراق این دفتر چه را بهمریخته ودرست همان مطلبی را که مردد بودم جلوی من بازکرده است ، بی اراده  برخاستم بدون خورن صبحانه یا دوش نشستم و کلمه به کلمه آنرا روی این صفحه پیاده کردم ، دستی نا مریی ، روحی نامریی مرا ودار میکرد که بنویسم ونوشتم نوشته های من در سر زمین محبوبم فیلتر میباشند !! خود منهم فیلتر بودم بیخودی از لابلای سوراخهای فیلتر خودم را باین جهان وحشتناک انداختم تا شاهد اینهمه رنج وعذاب مردم  این دنیا باشم وباعث بوجود آوردن چند موجود بیچاره که خواسته یا ناخواسته فرزندان من شده اند که با کمال شرمساریی باید از آنها پوزش بطلبم ، آنهارا باینسو آن سوی دنیا کشاندم من به دنبا ل خانه  گمشده ام بودم  وآنها بیزبان ودرسکوت به دنبال من روان شدند .
امروز در این جهنم همه سر گردانیم در این جا بیاد گفته هایی میافتم که گاهی ملکه ذهن من میشوند ، سالهای پیش کتابی را خوانده بودم بنام ( مردگان تبت ) به قلم یک چینی نامش یادم نیست اما این جمله اورا خوب بخاطر دارم که نوشته بود :
اسانتر وقاطعتر این است  که بگوییم  ، بر من چه میگذرد تا بگوییم من آنرا انجام میدهم ،  اگر درست بخاطر داشته باشم  ، گاهی زبان ، وزمانی دستها واندک زمانی قلم  راهش را به قلمرو اشتباهاتی میگذارد که دیگر راه برگشت ندارد ، قلم من ، ( امروز باید بنویسم »موش«  من لغزشهای زیادی داشته است ، تحلیل مسائلی که بمن مربوط نمیشود  بطور کلی همه زندگیم در یک قلمرو اشتباهات زیر وروشده است . وهیچگاه هم از این اشتباهات درس نمیگرم .
 خوب ، اگر دانش بالایی داشتم که امروز هم به درد نمیخورد !! واین ارجیف  اثری  وانعکاسی داشت بر جامعه که درآن هستم میشد توقفی کوتاه کرد ودوباره راه افتاد ،  هریک از ما نمایشگر رویاهای خود هستیم  همچنان که دنیای امروز ما نمایشگر رویای آینده وجهان یک قطبی میباشد ، وجود امثال من مانند پشه هایی بر روی یک کدوی یکصد کیلویی است !سرنوشت ما شاید محصول اراده خود ما باشد ،  اما دیگر راه گریزی نیست ، حال تسلیم روح مغرورانه خودم شده ام   گوته مینویسد :
اگر نمیخواهی  زاغان پیرامونت  غار غار نکنند ، در بلند ترین برج کلیسا جایگیر مباش ! از فشار گرما حال تهوع دارم . بهتر است باین نوشته پایان دهم . تا بعد ..
پایان 
22/07/2016 میلادی / .

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

خدایان المپ

روزگذشته زندگی ومصائب ( مسیح) را دیدم ، فیلمی ساده بیشتر به یک دکومنتری شبیه بود تا یک فیلم پر خرج وپر ابهت با لشکریان  وسیاه لشکرها ، سپس نیمی از فیلم ( کجا میروی؟) زندگی نرون خونخوار ودیوانه که شهر رم را به آتش کشید ، درقالب یک داستان عاشقانه ، اینها پدیده های اساطیری نیستند ، ما  اینطورگمان میکردیم ، امروز امثال این  نرون ها در تمام سر زمین ها حاکمند ، همان شاعران مجیز گوی برایشان اشعار زیبا میسرایند وصدای انکرالصوات  آنهارا به صوت داود ی تشبیه میکنند ،  زندگی در اساطیر قدیم ،  بعنوان یک تکرار مقدس  شکل  تاریخی از زندگی است ، خوب ، انسانهای گذشته بدین سان میزیستند ، مانند امروز ، تنها از مزایای تکنو لوژی محروم بودند واز روی ستارگان راه خودرا میافتند ، اما ساده زندگی میکردند ، وحشی گری تا بدین حد نرسیده بود .یا شاید هم بود تاریخ نویسی نبود ، شاهدی نبود .؟!
بعنوان نمونه ، مثلا کلئو.پاترا همان " ایشتر" خدای بابلیان بود خدا ی حاصلخیزی  والهه زمان ، مصریان باو الهه قرن وزیبایی لقب داده بودند درحالیکه زنی بسیار زشت رو بود ، پوستی تیره ، موههای انبوه سیاه وچشمانی که برق خشونت درآنها دیده میشد ، نه  ! کلئوپاترا به زیبای قرن حاضر ( الیزابت تیلور نبود) ومارک آنتونی به زیبای همسر او( ریچاربرتن) نبود ،  اما تاریخ نویسانی بودند که به قوه تخیل خود از او یک آفرودیت والهه زیبای ساختند وقرنهاست که زندگی او مورد بررسی وکنجکاوی دیگران است .او برای آنکه تسلیم رومیان نشود یک افعی را روی سینه اش گذاشت وخودرا کشت ، درحالیکه لباسی از فلس ماهی به تن داشت .  بنا براین اگر مرگ کلئوپاترا بهمان  نحوی است که  در افسانه ها آمده است  سبک آن نمادی از نقش اساطیری اوست ، او فرزندی نیز از مارک آنتونی داشت  شخصیتی فوق العاده ومیدانست کجا پای بگذارد  وخوب میدانست که کیست .  نقش آن دوران وزندگیش با امروز ما فرق بسیار دارد .اما میتواندالگوی خوبی برای دیگران باشد .!
اما در حال حاضر دیگر مصری با حضور کلئوپاترا نیست بلکه سر زمینی ویران شده دردست اعراب بدوی است ، ونقش رستم ما برهیچ دیواری نیست چرا که به دست فرزندان اعراب بدوی ویران شده است .
نوشته ای از نویسنده معروف اسپانیایی " اورتگا -ای گاست " بخاطر دارم  که عقیده داشت  انسان درعهد عتیق  قبل از هرکاری  قدمی به عقب برمیداشت  چون گاو بازی که به هنگام حمله گاو به عقب میجهد شاید در جایی دیگر نیز این نمونه را آورده باشم 
طنز مهلک زندگی امروزی ما این است که همه گامها بسوی عقب بر داشته میشوند ، با ز سلطان محمود ، سلطان حسین ، سلطان احمد .پاشای قسطنطیه  دوباره ظهور خودرا با سر بازان مسلح اعلام داشته اند ، تنها زره هایشان فرق کرده واسلحه هایشان مزین به تکنو لوژی پیشرفته امروز است ، درهوا مرغ را میزنند .
امروز سر زمین محبوب من !  سر زمین ممنوعیات است وترکستان هم میرود تا  الگوی مضحکی از آن شود  آچه را که کمال آتاتورک ساخت ویران کردند وآنچه را  رضا شاه ساخت تبدیل به ویرانه شد .امروز همه چیز ممنوع است غیر از شیون وگریه وعزا داری ، جشن ها ممنوع ، عشق ممنوع، طرب ممنوع ، ساز ممنوع ، گردش در پارکها ، وتمجع ، ممنوع؛ تاتر ممنوع؛ سینما ممنوع ،  انتحار آزاد ، خودکشی دسته جمعی آزاد ، سکته شدن وایست قلبی ، آزاد ، نفس کشیدن ممنوع .
بیایید کمی تنها به لغت " جشن گرفتن" بیاندیشید ،  این لغت درهمه جا یکی است خود زندگی جش کاملی است ، اما امروز در مرزهایی که برایمان با سیم خاردار ساخته اند نام بردن از آن نیز ممنوع است . بهترین قصیده یوسف وبرادران است عشق ولطف ومهربانی برادران را به براد ر کوچکتر مینمایند ، راست  یا دروغ ! بهترین نمایشات وتاتر ها نمایش یزید است وشمر وسایرین که ابدا ما آنهارا نه میشناسیم ونه میدانیم چه کسانی هستند ،  پر فروش ترین فیلمها آنهایی هستند که در کشت وکشتار وخونریزی دست  چنگیز خان مغول را از پشت بسته اند .آخ که زندگی تا چه حد خنده آور شده است ، وتا حدی گریه آور ودردناک . منجی از آسمان آمد  اما تنها یک عروسک شد درمعبد ، نتوانست جلوی ظلم را بگیرد ، منجی دیگر نیز در آسمانها نیست تا بشر را آزاد کند خود بشریت باید به فریاد خود برسد درانتظار هیچ معجزه ای نباید نشست . پایان/.

مردئ از پیران

به درستی نمیدانستم از کجا شروع کنم ، حالت یک هنرپیشه ای دراماتیک را داشتم که روی صحنه میبایست  ادای یک دلقک را دربیاورد ، برایم سخت بود ، بهر روی دل به دریا زدم اول آنرا درون دفتری نوشتم سپس امروز دیدم دفتر ورق خورده انگار شب گذشته کسی آنرا مورد بازدید قرارداده است ، من درخواب مشغول جدال با کابوس های گذشته ام بودم برای فراراز آنها هیچ راهی وجود ندارد .بین نوشتن وفکر کردن راهی دراز است میتوانی هرچقدر میل داری فکر کنی اما نمیتوانی همه افکار دورنت را روی صفحه به نمایش بگذاری ، امروز دنیای تفکر محدود شده است ، دنیای انسانها ورابطه هایشان بکلی از بین رفته است  احتیاج به یک هوای تازه داشتم ، من ترا در تمام لباسها مجسم کردم ازیک مامور معذور تا یک دون ژوان عیار  همه را دریک فرد خلاصه کردم  ترسی ندارم ، سالها میشود که آنرا  به دور انداخته ام   وسینه را سپر بلا ساخته ام ، امروز کتابها کم کم از روی طبقه خانه ها گم میشوند وسپس قلم ها گم میشود ودست آخر کاغذ نیز حکم خاویاررا پیدا میکند وباید در باغ زندگی به دنبال یک برگ زرد خشک شده گردید ویا یک تکه ذغال روی آن نوشت ( عشق) !!..
تو سی سال دیر آمدی ومن سی سال تند دویدم اگر میدانستم تو خواهی آمد دریک مرز توقف میکردم ،  پشت به سر زمینم کرده بودم همان کاری را که امروز گروه گروه انجام میدهند وتو خود یکی از آنها هستی ، من درب هارا به روی خود بستم ودیگر میل نداشتم نه چیزی ببینم ونه کلامی بشنوم ، تو درست از همان نقطه ای که من گریخته بودم آمدی ،  از کنار " آتشگاههای " سوخته وویران شده ، نه هیچ میل نداشتم به پشت سرم بنگرم ، اما تو مرا براسب رویاها نشاندی دری را به روی یک زندانی ، تنها دری را که رو به آسمان داشت  گشودی ومرا بر پشت راهوارت نشاندی  من نترسیدم ، حتی  از دروازه بان پیر نیز نترسیدم  به چشمانت خیره شدم ، چیزی درآنها دیده نمیشد  به دنبا ل گمشده ام بودم  هیچ اثری از آن گمشد درون آن چشمان بی ثبات نبود ، هیچ نگاهی از درون آن ترواش نمیکرد  در دشتهای گردش کردیم ، در رودخانه ها پاهایمان را شستیم ، از درختان میوه هارا چیدیم وخوردیم غیر ازآن میوه ممنوعه را . 
ما نتوانستیم در یک بهار زیبا ویا یک تابستان گرم بهم برسیم ، زمستان سردی میان ما نشسته بود  ، من از گردش ها برگشتم  تو به آوازت ادامه دادی ، با همه روی چمن ها رقصیدی ومن به تماشای تو نشستم ،قرار بود به زادگاه تو برویم ، قرار بود دوباره به آتشگاه سوخته ویرانشده برویم ومن خم شوم ودوباره سر تعظیم درمقابل اجدادم فرود آورم ، اما تو روی سنگ فرشها مشغول رقصیدن بودی ، همانند یک رقاصه ماهر روی صحنه ، من از رقص تو خوشم میامد ، وبه تماشا مینشستم ، آوازهایت کوتاه بودند وخیلی کم بمن میرسیدند ، فریادت اما مانند یک سیل خشمگین کوها را نیز به لرزه درمیاورد .
گمان بردم بچه بلهوسی هستی که بازی را شروع کردی وحال به برد وباخت آن میاندیشی ، اما مردی دلشاد بودی ،  گمان بردم برای هوس هایت آمده ای ، اما طعم عشق را چشیدی دیگر راه فرار برایت امکان نداشت ، نه برای هیچکدام از ما امکان گریز نبود .
تو به رقص خودت با دیگران ادامه دادی اما من دیگر تماشاچی نبودم ، پشت بتو کردم ورویم را به یک دشت خالی ،  یک صحرای بی انتها ، یک کویر  ، دوراز آتش ، دوراز وجود تو ، دوراز از آتشگاهها ، ودوراز آوای زنگوله ها گوسفندان وشیهه اسبان فراری ومادیانها ، دور  از کوچ های ایلیاتی .

من قرار بود تنبه شوم ، وتنبه شدم در پی یک خشونت  بال پروازم زخمی شد ، پاهایم زخمی شدند ، راهم را گم کرده بودم ، آسمان نیز تاریک  توام با رعد وبرق های وحشتناک بود ، به زیر درختی پناه بردم ،  سپس از دوردستها آوای شنیدم .پرواز کردم با بال  زخمی وپاهای خونین ، بسوی آن آواز شبانه .
ناگهان از خواب پریدم ، مردی در کوچه آوا زمیخواند ومن دراطاق تنهاییم  مانند همیشه به قصه رهگذری گوش فرا داده بودم .

چاره ای کو ؟ بهتر از دیوانگی 
بگسلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش 
هیچ دیده ای کافر از دیوانگی 
درخراباتی که رنجوران روند
زود بستان ساغر دیوانگی 
بر پری بر آسمان همچون مسیح
گر ترا باشد پر از دیوانگی ..........: " مولاناشمس تبریزی"
پایان 
پنجشنبه /21/ 07/ 2016 میلادی /.