جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۵

آزار خیابانی

با همه گرما ، خستگی وشب نخوابیدن ها  ، دریغم آمد که این برخورد شیرین را که امروز برای ما روی داد ننویسم وشمه ای از فرهنگ پر بار ایرانیان عزیر درخارج را نشان ندهم .
روزهای جمعه تا دوشنبه من مجبورم مقداری از کارهایم را خودم انجام دهم ، روزهای جمعه دختران نیمه روز کار میکنند ومن میتوانم با یکی از آنها که کمتر کار دارد به ناهار بروم وسپس به خرید هفتگی ! مانند همیشه !!.
شب گذشته در دمای چهل درجه نه کولر ونه پنکه هیچکدام نتوانستند مرا آرام کنند  تا با یک قرص خواب آرامش یافتم وامروز هم  مطابق معمول ناهار خوردیم وبرای خرید به فروشگاه بزرگی که همه آنرا میشناسند رفتیم هم فضا بزرگتر است هم خنکتر وهم تمام محصولات غذایی کشور های دیگر را نیز در خود جای داده است .
سبد خریدما ن دردستمان بود  صدایی زمزمه مانند شنیدم که زنی میگفت :
بخدا اینا ایرانیند ، نگاه نکن زنه خودشو این ریختی درست کرده ، اینا ایرنین ، 
ما بازبان شکسته ونیمه انگلیسی واسپانیای حرف میزدیم  ، وسکوت کرده بودیم ، رفتیم جلوی قفسه شرابها ایستادیم مثلا شراب هارا ببینم آنها نیز پشت سر مان ایستادند  با ز زنک گفت اینا ایرانین  ، »انگار دنبال شکار میگشتند« ، مردک بلند قد لاغر با ریش نتراشیده موبایل به دست ، گفت :
نه بابا ؛ چه میدانم از کدوم گورستانی آمده اند زبانشان اینجایی نیست !!! 
ناگهان برگشتم وانگشتم را  روی سینه مردک گذاشتم وگفتم :
از همان گورستانی  میایم که تو لات آسمان جل آمده ای اما از یک خانواده متجدد ، متعین و ومودب ، اگر میل داشتی بدانی ما کی هستیم میتوانستی مودبانه بیایی جلو وبپرسی عکسی هم اگر میخواستی باهم میگرفتیم ، زنک پشت سر شوهرش پنهان شده ومرتب انگشت به پهلوی او فرو میکرد ، ادامه دادم  :
خوب ، حالا چی ؟ بازجویی نه ؟ اسم شما همسر شما  چند ساله اینجایید مطمئن باش همهرا بتو دروغ میگفتم ، بهتر است اول راه حرف زدن با دیگرانرا فرا بگیری بعد با این اسباب بازی مشغول بازی شوی !!!
سبد خریدرا به طرف آسانسور هول دادیم  مردک دوید درب آسانسور بسته شد ، ما سوار اتو مبیل شدیم ، رنگ دخترکم بشدت پریده بود :
ماما ، ترا بخدا با اینا سر بسر مگذار ، گفتم چه سر به سری  ؟ اینها کی وچه موقع میخواهند یاد بگیرند که ادب چیست ؟ انسانیت چیست ؟ نه دخترم نترس او عکس ماراهم گرفت معلوم بود  کارش اینجا چیست ، اما من سبد افعی هایم را درکنارم دارم اول یکی به سینه آنها پرتا  پ میکنم بعد به سینه خودم .
سپس با خودم گفتم :
صد رحمت به همین جهنم ، درب را به رویت باز میکنند ، با هر رد شدن از کنارت سلامی میگویند صبح بخیری ،  در آسانسور را باز میگذارند تا بتوانند بتو کمک کنند ، پلیس شان حامی توست ،   سپس به دخترم گفتم این کمترین آزاری بود که این طایفه یا فامیل بما رساندند ، در سر زمین خودمان ، در اتوبوس ، مترو ، قطار حتی پیاده رو تو نمیتوانی تنها گام برداری بی آنکه این ارازل اوباش ترا آزار جسمی یا روحی ندهند ، اگر کفرستان این است من این کافرستان را  به آن بهشت ترجیح میدهم . دیگر اشک برای آن سر زمین نخواهم ریخت ، دیگر یادی از آنجا نخواهم کرد ، اینها هستند ملت ما . اما تمام بدتنم میلرزید .پایان

مرو به دنبال سر زمین گمشده خویش 
نه باشوق  ونه با ذوق  ونه تشویش 
ابرهای سیاه شستند شب فیروزه ای را
با رنگ هزاران  غمی که نشسته بر دل ریش
پای نهادی بدین روشنای واین درگاه 
سایه های لرزان  از تو گریختند 
نعره مزن ، شیون مکن ، درب را تیشه مکن
همه آنچهرا که رشتی ، آنها آویختند 
.................
بعد از ظهر یک جمعه داغ