پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۵

اضافه ها

 در اين صفحه ودر اين حال بد ناشى از مسموميت كه مقدارى از آن روحى است ، ميل دارم باطلاع آن دسته از خوش خدمتان كه برايم لابلاى عكسهايشان ويروس ميفرستند ، بنويسم ، 
در پشت اين نوشته ها ضد ويروسها بسيار قوى ويك تيم ايستاده  است ، كذشته از أن  سه نسخه ديگر در سه جاى دنيا وحود دارد واز همه كذشته آنها ضبط ميشوند ، 
بنا بر اين با فرستادن عكسهاى تهوع أور وزنان عريان كه مرا به حال  استفراغ انداخت ، تنها زحمت بيهوده ميكشيد ، همين ،بجاى اين خود شيرينهايى وخود  فروشيها بهتر است دنبال كار بهترى برويد وآن لاشه ها را تكان بدهيد ،  
ثريا ايرانمش ، مؤسس وصاحب وبلاگ ( لب پرچين  ) پايان ///// .

سكوت

سكوت بزرگترين فرياد هاست در برابر نامردميها ،

بنال اي دل كه رنجت شادمانى است 
بمير اى دل كه مرگت زندگانى است  ........ فريدون مشيرى 

 ،
شب گذشته به ترانه هاى استاد موسيقى وتنظيم كننده و آهنگساز افغانى " فريد زولاند" گوش ميدادم.  ومصاحبه اى يكى از رسانه هاى نسبتا خوب قابل تحسين با او داشت ،چهره اش را نيز ديدم ، سالها بود كه اورا تديده بودم شايد از بعد از انقلاب بسيار جذابتر  شده ، شيك بود واز مهمى مهمتر زبان فارسى رآ آنچنان باشيوه زيبا ودرست آن بيان ميداشت  كه حيران ماندم ، او سالها در ايران در هنرستان موسيقى  زير نظر زنده ياد حسين ملاح موسيقى ايرانى را فرا گرفته بود سپس با حسين بقول خودش هميشه سر فراز و سايرين آهنگهاى زيبا وبياد ماندنى  ساخت هم روى  فيلم وهم  با صداى خوانندگان  ، بهترين سخنى را كه بيان كرد اين بود : 
من نه أفغانيم ،ًنه تاجيكيم ، نه ايرانى ،ًمن آهنگساز وترانه گويى زبان فاخر فارسى هستم ، واقعا اينهمه انديشه  وبيان زيبايى را  من كمتر در كسى ديده بودم ،
نميدانم آيا ميدانست كه زبان فاخر پارسى در ميان دستهاى مشتى لجن دارد جان ميدهد واشعارى هجو آميز وتهوع آور بنام شعر ناب ميسازند و در زواياى اين رسانه هاى مجازى هركسى براى خودش ( انجمنى) ساخته وبى آنكه به كاوش درون  ديوان اشعار بزركان بپردازد ، ميتواند كپى بردارى كند وبنام خودش به ديگران قالب نمايد و چند  " راس" ديگر از همنوعنشان برايش هورا بكشند ، آه ميتى جان  ، عشقم ، دلم ، كلم ، به به !!!!  يا اشعارى كه انسان را بياد كله پاچه خوران ميدانها ى جنوب شهر وزورخانه ها مياندازد ،
حتما خبر دارد ، 
پس از آن دو مصاحبه  از خواننده دوست داشتنى وواقعا شريف ايران ، " ستار" ديدم ،  پروردگاررا شكر گذار هستم كه ميان اين لجنزار واين مرداب مار خيز وعقرب خيز هنوز اين انسانها زنده اند كه عمرشان هزار ساله باشد . 
بهترين هاى ما واقعا دقمرگ شدند ، رفتند ، ويا پشت به آن سر زمين كردند ، حال آن خاك خوب ، آن سر زمين ، آن دشتها. آن كوههاى سر بفلك كشيده ، در دست مشتى بيسواد وبيشعور افتاده كه غيراز خوردن وبازى "لا "زير شكمشانرا كار ديگرى ندارند ، از فرط حقارت مانند شپش در لَبْاس ديگران رخنه ميكنند تخم ميگذارند تخم هاي زهر آلود ، وبى نام ونشان ، بى فرهنگ ، ونام خودرا هم " انسان " ميگذارند. در حاليكه بايدنوشت " راسى  از حيوانات وحشى وآدمخوار"  گرد هم آمده اند ولباس آدم پوشيده اند و خودرا " فاخر" ميدانند ،
شيشه ، همه جا شيشه است هر چند به هزاران رنگ در آميزد ، اما لعل از دل كوه بر ميخيزد  ودر دل كوه رنگ ميگيرد و به دست زرگر زمانه آنقدر چكش ميخورد تا بشكلى دل پذير  در آمده بر تارك يك تاج بنشيند ويا در خزانه پنهان بماند ، پايان ،
30/6/2016 ميلادى ,!

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۵

با جوانه ها ، نويد زدگى است

تمام شب بيدار بودم واشعار فريدون مشيرى را ميخواندم ، مسموم شده بودم ، 
خاك راهى خواهى  شد 
از رخ آيينه پاك خواهى شد 
چون غبارى  گيج وگم ، سرگشته  ، درافلاك خواهى شد 
بچه ها براى استخر رفتن ميامدند ، بسختى از جايم بلند شدم غذايى پختم آنها آمدند  خوردند وكمي خنديديم ورفتند ، اما من چندان خوب نيستم ،
بقول شادروان مشيرى با جوانه ها نويد زندگى است ، برنامه اى از بانوى بانوان سركارخانم  هما سر شار ميديدم ،عمر طولانى برايش أرزو دارم ،به حق يك زن لايق ، يك مادر مهربان ولايقتر و زنى كه از سن هفده سالگى تا الان هنوز كار ميكند با آنكه هيچ نيازى به كار ندارد ،كميته براى جمع آورى هدايا وسالمندان ، موسسه براى بچه هاى سرطانى ، وخوب ميدانم كه در سالهايى كه با مرحوم ايرج گرگين  راديوى اميد  را اداره ميكرد ،چقدر به همكاران سابقش كمك كرد ،حتى هزينه بيمارستان وبيمارى بعضى از آنهارا داد بى آنكه كسى بداند ويا بخواند ، هنوز هم خودرا يك روزنامه نگار ميداند كتابهاى زيادى نوشته ، ترجمه كرده  منجمله مصاحبه او با شعبان جعفرى معروف به بى مخ !! كه از بعضى مردان امروزى مغز وشعورش بيشتر كار ميكرد ،
مقايسه اين زن با زنان ديگر ايرانى  واقعا مرا به حيرت انداخت ، اگر روزى قرار شد خم بشوم ،تنها جلوى  او خم خواهم شد ، زنى با اراده ، قوى ،ولايق ،وزيبا ،هماى ماست سرشار از شور وشوق شعور انسانى ،آنهم در اين زمان كه انسانها تن به بردگى يا خود فروشى داده اند ، برايش طول عمر وسلامتى آرزو دارم ،
امروز ايميلم را بستم ، هنوز دو عدد ديگر در دست دارم  دوستانى كه ميدانند از آن استفاده ميكنند وسومى را روزى كه حالم خوب شد باز ميكنم ، حالم ر ا بهم زدند اين حيوانات ، تا بعد 
چهارشنبه 29/6/2016/ميلادى /.

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۵

گذرگاه تاریخ

بی سرانجام ، خسته ، د.وسال دیگر میشود چهل سال وده سال دیگر میشود پنجاه سال که حکومت شاهنشاهی از ایران بر کنده شده وحکومت آخوندی بر قرار است ، سی وهشت سال است که مردم را بنوعی سرگرم کرده اند ، تا افکارشان منحرف شود ، جوانان دیروز پیر شدند و مسن ترها درغربت ویا درغربت  داخلی جان سپردند ،  جوانانیکه پا به عرصه وجود گذاشتند نه خودرا میشناختند ونه سر زمینشانرا ، امروز داشتم به گفتار یک محقق گوش میدادم ، برای مرگ  » علیرضا« برادر کوچکتر این شاهزاده  که کم کم دارد پای بسنین بالای عمر میگذارد ، گاهی شهروند میشود ، گاهی سرباز میشود ، گاهی مبارز میشود وشهبانو هم بنوعی دیگر بانوانرا سرگرم ساخته است ، مرتب از گذشته میگویند ، گویی دیگر حال وآینده وجود نخواهد داشت ، چرا بهترین  گل این خانواده  (لیلا ) خودکشی ! شد؟ 
چرا علیرضا با آن همه زیبایی وتحصیلات وجاذبه وشعور ( خودکشی ) شد! نه ! اگر مردمرا دوراز جان همه خر حساب کرده عده ای هستند که میدانند چه کاسه ای زیر نیم کاسه است ، شاهزاده همسرگرفت  وسه دختر بجای گذاشت ، علیرضا هم راست یا دروغ دختری از خود بجای گذاشت ، کاری به زندگی خصوصی آنها ندارم ، اما من، بعنوان یک شهر وند ایرانی باید بدانم چرا ؟ وچه بر سرما آمد وچه بر سر ما خواهد آمد ؟ سی وهشت سال مردم ایران سرگرم شدند با هنرپیشه ها ، دلقک ها ، خوانندگان ، مد وزیبایی، رفتن به دوبی ، کیش ، صاحبان اصلی آن خاک بیرون شدند وجایشان  را بچه مارمولکها گرفتند که از دیوار راست بالا میروند ودر آینده تبدیل به یک ایگونا وسپس یک کروکودیل خواهند شد .
خاک من کو؟ هر روز عده ای تازه میکروفون به دست طرحی نو میافرینند ، خانه من چه شد؟  یک خوانند نیمه خواجه ناگهان همه کاره دفتر مخصوص شد ، کدام دفتر مخصوص؟ دفتری که  سی . آی آ. آنرا تغذیه میکند ؟ نه بقول آن خواننده من دیگه خر نمیشم . شاه در گوشه ای از یک شهر غریب درکنج مسجدی خوابیده ، آیا روحش از این سر کردانی ملتش شاد است ؟ گمان نکنم 
خوب ، از من وما گذشت ، فرزندان سه وچهارساله ما تبذیل به زنان بزرگ ومردانی شدند که جانشانرا در راه زندگی فنا کردند بی ذره ای خوشی یا خوشحالی ، عده ای توانستند بردند وخوردند وچاپیدن ، بزرگزاده شدن برای خود پشتوانه والقا ب و خانواده خریدند وما آنچهرا که داشتیم در سر زمینمان بخاک سپردیم امروز هم بی هیچ امیدی به آینده در غربت پشت شیشه های کدر باید آسمان تاریکی را نگاه کنیم وبه دنبال ستاره خود بگردیم ،  همه مبارزین !!! هنگامیکه کفگیرشان به ته دیگ خورد ناگهان هوای وطن کردند وبه پا بوس امام رضا رفتند ! وجیفه .و هدیه خودرا گرفتند ، نذرشان قبول شد باز برگشتند درجای خود مانند خان زاده ها نشستند وتنها حرف زدند ، حرفهایی که با د آنهارا برد .
شاعران متعهدی که سر زمین مارا به شوراها وملا ها یعنی به روسیه وانگلیس دو دستی تقدیم داشتند .
 حال همه خفقان گرفته اند زلال چشمه شعرشان خشکید تنها هریک مشت بلند کرده بسوی دیگر وآب دهان بسوی سومی پرتا ب کرده رگهای گردنشان کلفت میشود عرق از سر رویشان میریزد دهانشان کف میکند ، مردم بدبختی درکنج بیغولها  سرگرم میشوند ، سخن سالاران بزرگ مدیحه سراها گفتند وصله خودرا دریافت داشتند حال نوه ها ونتیجه هایشان یک پا در اروپا وامریکا وکاناداویک پا درایران دارند ، ما چه کردیم ، روی هما ن ریل داغ اما صاف پیاده راه رفتیم واز هر کس وناکسی حرف مفت شنیدیم ، ونشستیم تا حیثت وحرمت وآبروو اصالت خودرا محکم نگاه داریم !! اینجا باید گفت که ( زرشک پلو با مرغ )  اصالت امروز جایی است که اتومبیلت جلوی خانه ات پارک شده باشد و ارقام بانکیت هشت تا ده رقم باشد ، آنوقت مانند خانم فلانی هشتاد ساله ، هر روز یک (توئیز) بوی عوض میکنی ، چون شوهرت بکار گل مشغول نبود بلکه بار فعل مشغول بود ، 
آنقدر نشستم ، تا موهایم به رنگ سرب درآمدند ، آنقدر نشستم وگریستم تا ناگهان سر بلند کردم دیدم عمرم تمام  وتباه شده حال باید درانتظار قطار بعدی باشم .
اینهارا نوشتم تا اگر نسلی بجای ماند فریب نخورد ، ما ایرانیان در دروغگویی ، تهمت زدن ، دزدی ، وخیلی از کارها درتمام دنیا یگانه هستیم ، حال شهبانوی ما میرود تا بتاریخ دوهزار وپانصد ساله بپیوندد دودر کنار آتوسا و ایراندخت وتوراندخت حماسه بیافریند ، وروی دیوارهای پرسپولیس نقشی بیادگار بگذارد . 
ومن میروم تا خاکسترم را در کنار یکدرخت بکارم شاید گلهای تازه ای رویید وگلها وبرگها سخن گو شدند با بلبلان هم آواز /
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 28 ژوئن 2016 میلادی . 

ناگفته ها

امروز ترانه ای شنیدم از یک خواننده تازه پا ، نمیدانم چرا اشکهایم سرازیر شدند ،  شاید به جوانیم میگفتم ، نرو ! بایست !
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کنار بسترم مینشینم ، 
خورشید میرود تا غروب کند ،
بخود مبگوبم ، باید شمعی  دوباره روشن کنم
 جوانیت  غایب شده ، رو بخاموشی میرود
آنقدر نشستی ، تا خسته شد ورفت 
با نفرین جادوگران پیر 

کنار بسترم مینشینم ، زانو میزنم ، هشیارم 
در تابستانی نه چندان داغ ، 
به رنگ زیتونی پیکرم مینگرم 
روزی شاعری نامم را گذاشت شاخه درخت زیبا ی زیتون 
در اشعارش مرا زنی با پوست ساقه های گندم خواند 
امروز رنگهای خدایی تنم ، هزار رنگند

اندوه از چهره ام میبارد بیاد هیچکس نیستم
 قفلی محکم بر دهانه آتش فشان دل نهادم 
آتش را خاموش کردم ، به عمد ، به میل خودم

شبها روحم پرواز میکند ، مینشیند ببالینت 
بی آنکه مرا ببینی در بستر عشق خوابیده ای
من از عصر بلور وآتش برخاستم 
 تو از نسل خشم وخروش 
تو روشن ماندی ومن خاموش شدم 

امروز برای آن ترانه گریستم ، بی آنکه خود بدانم چرا
ساز به آهستگی میرفت تا فریاد را بلند تر کند
ومن غمگینانه  درآخرین پرده نمایش زندگی
بیدار مانده درکنار بسترم ،
نبضم تند  بغضم دیوانه 
 رازی دردلم میگوید "
دیگران نخواهند  فهمید ، تو بخوان 
تو آوازت را بخوان ، 
آینه را دور بیانداز ، زمانی که از روزگاران گذشته ای
تا امروز 
آیینه به چکارت میاید؟ 

» نرو« به جوانیم میگفتم نرو ، بایست 
در این شهر کسی نبود  ، صدایی نبود 
ومن بی صدا آواز خواندم ، آنقدر خواندم 
تا همسان همان مرغ خونین بال 
گلویمرا باشاخه تیز درختی سوراخ گردم 
نه ، عاصی نشده ام تا مااند الماس شیشه هارا خط خطی کنم
باید بنوعی از شکاف این درد رهایی یابم 
جهان بسوی تاریکیها میرود ، نه روشناییها 
برهنه ام ، از لذات جهان  وگذ شتم از آتش ایمان 
----- ثریا / سه شنبه / اسپانیا /


زبانی دیگر

اخیرا در جایی خواندم که اکثر نویسندگان ، یعنی آنهاییکه مانند من دیگر بکاری نمیخورند وباز نشسته  شده اند لاجرم تنها راهی را که برای سر گرمی پیدا کرده ان ( نوشتن) است آنهم گاهی بصورت خاطره ویا اظهار فضلهایی که ابدا سندیت ندارد ، امروز برای آنکه بهتر شناخته شوند نوشته هایشانرا با زبان محلی که درآن زندگی میکنند مینویسند !!! هلندی ، دانمارکی ، سوئدی، وصددالبته فرانسه وانگلیسی وایتالیایی که جای خودرا دارد ، پسر یکی از دوستان درایتالیا چند کتاب نوشته اما درهمان محدوده شهری که در آنجا زندگی میکند با چند روزنامه نویس محلی شهرتی روی ( گوگل) به دست آورده چون ترجمه کتابش در ایران ممنوع است .
بنظر من این یک خیانت بزرگی است به زادگاه وادبیات سر زمینمان ، تنها همین چند خط مانده تا هویت واقعی مارا روشن کند تاریخ که درایران گم شد ، فلسفه حرام ونابود شد ، شنیدم در کتب مدارس از (مزدک )خائن  وپدرش داستانهایی جعل کرده با نقاشیهای زیبایی بخورد بچه های نادان ونورس ایران میدهند ، مزدک ( کوچک) شده اهورا مزدا وبت بزرگ کمونیستهای سر زمینمان میباشد گه امروز ایران ومارا باین ورطه کشاندند که حتی جرئت نداری دراطاق خوابت نفس بکشی ! اما کسی از بابک خرمدین ننوشت که مانند پاتریس لومومبا اول یکدست اورا قطع کردند سپس او با دست دیگرش خون را بصورتش مالید تا سرخ نشان دهد وزردی چهره اش را بپوشاند سپس دست دیگرش  وسرانجام پاهایش را ودست آخر سر اورا بریدند ، سالها کمونیستهای نو رسیده کوچولو ما برای پاتریس لومبا گریستند ونوحه خواندند اما کسی از بابک خرمدین که به دست آدمکشان حرفه ای جاهل تازه عرب شده تکه تکه شد چیزی ننوشتند ، امروز مزدک خدای دیگری شده ، اهورا مزدا وسر شت نیکی  وخوبیهای او درپشت صحنه قرار گرفته است .
این خطی که امروز ما با« مینویسیم تحریف شده ومخلوطی از خطوط عرب ومغول وغیره میباشد خط میخی ایرانیان هیچگاه ترجمه نشد تا به دست فرزندان ایران برسد امروز این حروف را با حروف کج وموج عربی مخلوط کرده اند حتی روی بعضی از کامپیوترها ابدا نامی از خط فارسی برده نشده عربی وفارسی را یکی میدانند !! اقبال لاهوری شاعر بزرگ هند بفارسی اشعاری میسرود اما با آنکه عشق بیحد به زبان پارسی داشت اما گاهی میگفت شرم دارم به زبان دیگری شعر میسرایم ، ما امرو ز زبانی داریم فارانگلیس ویا فار فرانس ویا فارهلند !!! بچه ها بسختی با زبان مادری حرف میزنند خوشحالم که بچه های من زبان مادری را ازمن بهتر میدانند نوه هایم نیز فارسی را خوب میفهمند اما بالجبار باید درجامعه دیگری زندگی کنند ، گاهی خودمن در معنا کلامی میمانم ودخترم بکمک میاید ومعنای فارسی آنرا بمن یاد آوری میکند ، من چندان ناسیونابیزم دوآتشه نیستم اما با این فرهنگ رشد کرده ام اشعار شعرا را درمیان سینه ام پنهان داشته ام موسیقی سر زمینم رابا همه کم  وکاستیهایش نگاهداری کرده ام ، مانند خداوندگار بزرگ استاد احمد شاملوی دیوانه نیستم که بگویم موسیقی ایران زرو زر وعر عر است موسیقی کلاسیک بهترین است ویا فردوسی را بکلی منکر شوم ، معلوم است که آبشخور او از کجا بود ! با چند خط اشعار ترجمه شده وسر وته کردن جملات با کمک همسر ارمنیش بکلی ایران زدایی میکرد از این نظر بسیار در نظرم ادم منفوری است . انسان که هیچ ادم با انسان فرق بسیار دارد .
من طرفدار » نیچه« هستم  او یک فیلسوف کامل ویک ادیب بود اما در انگلستان عنوان میکردند که نباید چندان اورا جدی گرفت برای آنکه او بشدت از یهودیان بیزار بود  وآنها را مبدا بیهدوگی وبیشعوری انسانها میدانست درعوض سخت عاشق ناپلئون بوناپارته بود ، یرای همین یکی هم شد ه من اورا ستایش میکنم ،  موسو لینی همیشه از او تجلیل میکرد ،  با آمدن وظهور اگزیستالیانلیزم  نیچه کم کم درسایه قرار گرفت اما او همیشه قلم خود را بجای شمشیری که نمیتوانست داشته باشد بکار میبرد ، منظور از آوردن نام نیچه دراین جا این بود که او هیچگاه به عقاید خود پشت نکرد .
امروز دنیا اورا بعنوان یک فیلسوف بزرگ میشناسد  وبقدرت روح وروانشناسی او  اهمیت فرا وان میدهد  نوشته هایش بسیار ساده وروانند  وطوری آنهارا ترتیب میدهد که هیچگاه از مغز انسان فرار نخواهند بود ، ونیچه در کتاب معروف خود ( چنین گفت زردتشت)  از اصول قیام وقیامت فراری شده وتنها باین  امر اکتفا میکند وآنرا برایمان باقی میگذارد :

" برادران ، شمارا سوگند میدهم ، که ایمان خودرا به زمین حفظ کنید ،  وبکسانیکه با شما از امیدهای واهی  وفوق طبیعی سخن میگویند  باورمدارید ، اینان چه خود بدانند  وچه ندانند دمی زهر آلوده وسمی وسهمگین دارند " ودرجایی دیگر مینویسد "
نجات انسان  فقط از طریق  تسلیم ، فدا کاری  ورنج میسر میشود  او هیچگاه خشونت را برای مهربان بودن اختیار نکرد وکلمات زشت را بکار نبرد .
حال امروز من دراین فکرم که سر انجام ما به کجا خواهد رسید با اینهمه پراکندگی اخلاق وتفکر. ابن یمین شاعر بزرگ ما میسراید :
چون جامه چرمین شمرم صحبت نادان را 
که گران باشد وتن گرم ندارد...............

میل دارم باز هم بنویسم اما آنقدر دراین اطاق کوچک من اثاثیه ریخته اند که نفس نمیتوانم بکشم درانتظار تمیز کردنش هستم ، 
پایان / سه شنبه /
28 ژوئن 2016 میلادی /.

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۵

دنیای روشنگرایی

هرشب  که چراغها را روشن میکنم ، خانه پر نور میشود  ، تنها درآنسوی اطاقم  به شمارش شبهای پاییز عمر مینشینم ، هنوز میتوانم یاد ویادواره هارا که به مغزم هجوم میاورند بشناسم وبنویسم ، از مردان بزرگی که  درکنارشان راه رفتم وچیزها فرا گرفتم ،  چیزهاییکه دیگر امروز خبری از آنها نیست ،  روزی » فروید « کاشف روح وروان انسانها ، سلطان قلبها بود ، امروز جایش را باج گیران ودزدان و خانه داران گرفته اند ، روزیکه  برای اولین بار احساس کردم باردارم اولین کتابی را که خواندم متعلق به روانکاوی کودک بود واینکه یک مادر چگونه باید در فکر جنینی باشد !که حامل اوست ، امروز در زیر فشار بار سنگین این اجتماع وحشتناک  که خالی از هر نوع آرامش درونی وبیرونی است ،  خالی از هرگونه گفته های دیرین است  وجودم درهم پیچیده تنها دود ی از وحشت در فضا میبینم ، نه ، دیگر آن نیستم که بودم  ودیگر آن هستم که بودم  ، بعدها چقدر به دنیای فروید نزدیک شدم امروز فروید  فراموش گشته   او که نور روانشناسی را بر همه مردم میتاباند ،  بذرها  وعناصر مخفی  مفهموم جدید را از انسانیت بما نشان داد ، همه برباد شدند ، امروز باید  از ثمره گفتار او گذشت  ومفهموم جدیدی  از انسانیت  را که درحال رشد وتکامل است بر سنگها نوشت .
 امروز خود انسانها  سنگهارا فراهم آورده اند وکم کم بنای یک انسان نوین مقوایی ، فلزی ، کاغذی را  برافراشته خواهند نمود 
 بنایی که درآینده ساخته خواهد شد خالی از هر شعور انسانی است  انسان بجای آنکه عاقلتر شود  رو به عقب میرود وکم کم فنا میشود جایش را به حیوانات عظیم الجثه ای میدهد با کله های کوچک ،  بشریتی که امروز در ذهن من شکل گرفته خالی از هر خلاقیت  وبدون تجربه مانند رباطی سرگردان به دور خود میچرخد ، کارهایش غیر ارادی ، افکارش منحط ، رفتارش تهوع آور ،با یک دنیای مبتذل  ناخود آگاه از وجود خویش بیخبر از گذشته خود تنها گذشته او بیست وچهار ساعت قبل است !!.
مناسباتی جسور آمیز تر ، کثیفتر ، وآزادانه تر  ومنزوی ، نفرت زده ، وفرومایه . 
انسانها دیگر کمتر فکر میکنند ، ماشینها بجایشان فکر خواهند کرد  وآنها به همراه تردیدها  وشادمانی کودکانه  درکنار حیله ها ، دسیسه ها وجنایتها  روح خودرا برملا میسازند وروح مارا خواهند کشت .
ا رواحی که هیچگاه بخواب نخواهند رفت  به ژرفای ساده لوحی  وخامی  وخالی از احساسات راه میرود بی آنکه بداند چرا ، میخوابد بی آنکه بداند کجاست ، احساسات را بقول انگلیسها  با ذائقه محافظه کاری  در وجودشان کشت میدهند  .
امروز باید با غولهای بزرگ گذشته وداع گفت ، وبر کول مردان کوچکی سوار شد که زیر دست وپاهایت له میشوند ووا میروند .
نه دیگر کسی حوصله کاویدن در روح انسانهارا نخواهد داشت ، انسانهای بیروح ، مرده ، منجمد ، خالی از تمام صفات انسانی .
--------
دلم پر است ، ولی دیده ام  زاشک خالی
چه آفتی است  غمین بودن ونگریستن 
چه افتی است  که چون درخت خزان دیده 
در آفتاب   ، ز سرمای زمستان لرزیدن 
پایان / .
شب سه شنبه 28/6/ 2016 میلادی 

حذف فیزیکی

در این زمان ودر این دوران شاید بدترین دوران زندگی ما ایرانیان باشد ، درگذشته اگر کسی از ایران میرفت فراموش میشد ودر کشوری دیگر تحت حمایت آن کشور میتوانست سالها بنشیند وبنویسد ، مانند مرحوم صادق هدایت با آنکه چندان ارادتی باو نداشته وندارم ، امادسرگذشت زندگی خصوصی اورا بخوبی میدانم ، او از یک خانواده اشرافی بود ، همجنس باز بود ودرآن زمان این یک جنابت بود ، خانواده اورا  میکشتند ، دوستی داشتم که مادرش از دوستان خانوادگی آنها بود وبرایم حکایتهای عجیبی از رفتار دیوانه وار او میگفت که امروز جایش نیست ودرجایی دیگر نوشته ام  ، او بفرانسه رفت وتوانست با کمک دوستانش! کتابهایی بنویسد وبه ایران بفرستند وسنتهای قدیم را زنده کند ویا نفی کند ، جمال زاده سالها درکنار دریاچه لمان سوییس لم داد وداستان نوشت (فارسی )شکر است ویکی بود ویکی نبود ، نوشته هایش آنروزها به  دست عده ای کم سواد میافتاد وشاهکاری بحساب میرفت ، علامه دهخدا در منزل کوچک ومحقرش نشست ولغنتامه ای بزرگی را تدوین کرد  اما امروز کمتر کسی اورا میشناسد ویا اگر اسمی از او برده شود مانند یک فسیل ما قبل تاریخ است . امروز دیگر نمیتوان  درگوشه ای نشست ونوشت بی آتکه دزدان یک چشم دریایی ترا زیر نظرنداشته باشند واگر مثلا خواننده ای درایران آنرا خواند برای اظهار نظر خودش را به نفهمی میزند یا ازترس یا واقعا نمیفهمد ، بیشتر ترس است عده ای هم مامورند که آنهاییکه درخارج نشسته اند ودستی بر قلم دارند بنوعی آنهارا حذف فیزیکی کنند راهش را هم خوب میدانند 
امروز تنهایم وبیاد نوشته با لای مجسمه عیسی مسیح افتادم  (ایلی ، ایلی، ل می، سبقتمی ) به زبان آرامی که اینطو ترجمه میشود ( خدای من ، خدای من ، چرا مرا فرو گذاردی) ؟ این کلمات بر تمام صلیبهایی که مسیح بر آن آویزان است نوشته شده است که اخیرا دستور داد شده کمتر از مجسمه او روی صلیبها استفاده شود وصلیبها به چندین شکل درآمده اند  بعضی از آنها بشکل خنجرئ نوک تیز ، عیسای مسیح بکنج تاریک کلیسا خزید وبجایش نماد مادرش عیان شد ،   وتازه آنهم در اشکال مختلف ، ومعجزات. مختلف .
امروز در خبرها خواندم که پاپ اعظم  هنگام سفرشان به دیار ارامنه فرموده اند ما یک عذر خواهی به همجنسگرایان بدهکاریم !
وحال من مانده ام با هموطنانم واین نوشته ها ، آنجا هیچکس دوست نیست ، تنها گروهها باهم هستند ، واز خصوصیات پنهانی خود آگاهند ،  درجایی خواندم  ، یکنفر بتو نامه مینویسد وترا بمیان میکشد وسپس خط را به دست ماموری میدهد تا ترا به دام بیاندازنند ، امروز دیگر صد درصد برایم این موضوع عیان شد ،  اما من به دام نمی افتم ، افعی های من درون سبدم حاضرند منهم مانند کلئوپاترا جانمرا خودم میگیرم >
زندگی کردن وماندن نوعی جشن وپیروزی  است ، من دوباره زاده شده ام این خود یک معجزه است آنچهرا مینویسم به زمان گذشته مربوط میشود  که امروز گاهی درقالب شوخی وطنز ، گاهی بصورت درد وزمانی عادی آنرا بروی این صفحه میاورم  نه حماسه سرا هستم ونه تاریخ دان ، آنچه را که با چشم دیده ام مینویسم ، آنچهرا که برمن ثابت شده است مینویسم ، افسانه نمیسرایم ولالایی برای دلهای هرجایی نمیخوانم گاهی میل دارم بازگشتی به کودکی خود داشته باشم دراین میان به دنبال دست آویزی میکردم حتی اگر یک شاخه درختی درمرداب باشد آنرا میگرم وبالا میاورم باو شکل میدهم از او آنچه را که میخواهم میسازم دریغ که او تنها یک شاخه شکسته وجدا شده از تنه است ک زیر پای اسبها لگد کوب شده است .
نه هنوز میتوانم بخوانم  بسرایم وبنویسم بی آنکه بگذارم مرا ( حذف فیزکی ) کنند آنهم با چهره معصوم عیسا وارشان .پایان ./دوشنبه 

نقش دوران عتیق!

خوب ، صد هزار مرتبه شکر که حزب مردم ! پیروز شد ودوباره بر مسند مینشیند وایکاش دست دزدان را کوتاه کند ، همه شب دلشوره داشتم که وای اگر( آن جوانک گیس گلابتون) بخواهد بر مسند وزارت بنشیند ، باید  در انتظار ظهور یک امام زمان باشیم وعقب عقب برویم ، حال بهتر است که چاهکی سبزه را از دور میبینیم ومانند گوسفند به دستور شبان به داخل گودال میرویم  مشگلات و اختلافات خانوادگی بروز کرد ! روز گذشته با داماد آنارشیست خود سر وکله زدم وبحالت قهر گوشی را گذاشت وامروز صبح سلام صبگاهی دخترم سرد بود ، خنک شدم ، هوا هم ابری !! آن دیگری طرفدار  حزب مردم وهمسرش هم سخنگو مانند طوطی ، تنها پسران هستند که دراین راه بمن یاری میرسانند وحرفهایمرا میفهمند ،  خوشحالم .
اگاهی این جناب داماد  همان قدر است که آگاهی من به زبان وادبیات چینی باشد ، ( درانتظار تعویض ) هستند ملت بدبخت ایران هم به دستور جلبکها به دنبال تعویض بود امروز چی از آنسرزمین ومردمش مانده ؟ نمیدانم آیا باید از گذ شته ها چیزی را به عاریت گرفت ؟  وبا تکرار آن جنبه حال بدهیم ، ؟ (محقق بزرگ اسپانیایی ، اورتگا - ای - کاست ) عقیده داشت  که انسان  دوران عتیق  قبل از هر کاری  وهر قدمی  به سوی عقب بر میگردد،  چون گاو بازی که به عقب میجهد  تا بتواند  ضربه مهلک را  وارد ستون فقرات گاو کند  او گذشته را میکاوید تا طرحی بیابد وبا لباس غواصی درآن شنا میکرد  وبا همین عقیده بر زمان خود یورش برد ، بنا براین زندگی او یک تجدید حیات وزایش تازه بود .
امروز دیگر نمیتوان به عقب نگاه کرد ، چیزی نمانده ، جنگها خون ریزی ها ، بیسوادی ، نفهمی وحرص وهوسها همه چیز را به زیر خاک برده است تاریخ گم ویا تحریف شده ، شرح حال نویسان ویا بیوگرافی ها هم به دلخواه دستکاری میشوند ، چیزیکه مهم است این است که این سیستم حکمتی دنیا بر همان منوال گذشته بنا شده است ، همان زمان برده دارد وخرید وفروش برده وبیگاری کشیدن از آنها که امروز نتیجه هایشان بر دنیا حکومت میکنند با شکل تمیز تری بجای آنکه  برده هارا با زنجیر درون یک کشتی با کمک شلاق باینسو آن سو بکشند نام دیگری بر آن نهاده اند ، نام دموکراسی وحقوق بشر !! وپناهندگی ! اما سیستم همان سیستم اربا ب رعیتی و حکومت صرافان !!! است .
دیگر وارد جزییات نمیشوم ، چون سیاسی نیستم درس سیاست هم نخوانده ام ، اما از رنج انسانها رنج میبرم ، غیراز آنهاییکه خود میل دارند به زیر زنجیر بمانند ورنج کش شوند !
خوب این منم ، کلئو پاترا هم هنگامیکه سر مار افعی را به درون سینه اش میبرد فریاد زد : این منم .  خیلی خوب است که انسان خودش باشد . بی هیچ تظاهری . 
دوشنبه 27/6/2016 میلادی

عصر سرگردانی

میل ندارم وارد دنیای فلاسفه شوم ، سالهاست که آنهارا بوسیده وکنار گذاشتم ، نه تنها کاری از پیش نبردند بلکه هرروز بر سرگردان بشر افزودندوسر انجام باین نتیجه رسیدم که (نیچه) گفت بشر حیوانی است  سرگردان  هریک آمدند وخواندند فسانه ای  فرو شدند ، دوستان اگزیست ودوستانی در رده های اینچنین زیاد داشتم ، پای صحبتهایشان   مینشستم  دست آخر هنمه گفته هایشان در یک بطری شیطانی وچند سیگار حشیش فنا میشد ، آنها گناهی نداتشند  اصل کتابهارا نمتیوانستند بخوانند با ترجمه های دستوری داخل گود میشدند ، ومیل داشتند الگویی تازه از دنیا وبشر بسازند وامروز این شده که بشر سرگردان ، از خود بیرون شده ونمیداند پای به کدام سو بگذارد ونهایت آنکه آزادی روح را نیز گرفته اند وآنرا درون قابهای تصویر نهاده دردسترش میگذارند ،  فیلسوف بنامی  در سالهای (1839 .1914 ) بنام  (شارل  ساندرس پیرس ) برای خود جدولی ساخت وانسانهارا مانند گوسفند تقسیم بندی کرد .
صاحبان  ذهنهای  های ملایم  یا رئوف ( تعقلی ویا  روشنفکرانه) صاحبان ذهن های خشن  ( تجربی  ومعتقد به واقعیات ) لیست آن بلند  است  اما هیچکدام از اینها نتوانستند بشر را به رهایی برسانند وبجایی که  ( خوف وترس) را از خود دورساخته وبه اصولی مانند روح بزرگ وانرژی داخلی خود معتقد باشد ، امروز بشر دیگر آزاد نیست ، همان حیوان سر گشته است  که نمیواند از خودش دفاع کند ؛ ادیان هرروز قوی تر شده  و فلسفه را زیر سئوال بردند وحاکم بر روح وجان وزندگی انسانها . وتازه این اول راه است هنوز شروع نشده ، میل ندارم دیگر وارد فلسفه شوم که تنها گیج کننده است اگر روزی لازم شد برگی جدا گانه برایش میگذارم .
بشر را تنها گذاشتند  ، چرا که از جماعت وجمع شدن میترسیدند ، همه یکه تاز شدیم ، درحالیکه به دیگری وابسته ویا دلبسته ویا عشق داشتیم اما خودرا کنار میکشیدیم  ، به انزوای خود خو گرفتیم ودیگر آمدن یک مگس مارا دچار رنج میگرد ، کتابهایی نظیر  افکار  کافکاا و سلف او  شاگردش صادق هدایت آنچنان تخم بدبینی را در مغز یکا یک ما نشاند که از اصل خود دور افتادیم ویادمان رفت که انسانیم ، 
هنوز مصمم نیستم که دراین راه داوری کنم  تنها توانسته ام موضوع اشرافیت ، مقام والا  واین  گونه مطالب را دور بریزم  وطرد کنم اما هنوز خودم گاهی تصمیمات عجولانه ای میگیرم  ودچار تردید میشوم .
در تمام این زمان تنها چند نفر توانستند مربی من باشند ، شیلر ، گوته ، ونیچه ، دیگر هیکدام به مفهموم ایدآل نتوانستند مرا راضی کنند .
خشونتی که امروز مارا اسیر ساخته تنها از درون یک نیروی تیره ای که مارا سایه وار تعقیب میکند  بیرون آمده است ، خشونت امروز امری طبیعی است واگر کسی جز آن راهی را وگامی بردارد مردود است ،  من آرامشم را حفظ کرده ام وتا توانسته ام از خشونت پرهیز کرده ام مگر درجاهایی که انگشت روی نقاط حساسم گذارده شود . بیشتر ازاین توضیحی ندارم بنویسم وسپاسگذارم که نامه ام را خواندید .
پیروز باشید 
ثریا / دوشنبه 27 ژوئن 2016 میلادی 

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۵

واین بود ، شرح ماجرا !

حافظ میگوید "
اگر شراب خوری ، جرعه ی فکن بر خاک
ازآن گنه که نفعی رسد بغیر چه باک  ؟

نه ، ما هیچگاه اینرا نفهمیدیم ، که هنگامیکه شراب میخوریم قطره ای هم برخاک بریزیم شاید تشنه لبی زیر خاک درانتظار همین قطره باشد .
وتو دوست کوچک من ، اگر چه بزرگی اما هنوز از سن ما خیلی پایین تری وتجربه ای نداری درهیچ موردی ، میل داشتم که باتو بمانم ، نمیدانم چرا احساس ( ژرژ ساندی ) بمن دست داد وخودرا درمقام آن بانوی نویسنده که روزی کنتس بزرگی بود و سپس  پرستار شوپن نوازنده شد  احساس کردم ، ، خنده دار است ، نه ؟ نمیدانم با تو  توافقی داشتم یانه ، دریک مورد باهم توافق داشتیم ،من هیچ میل نداشتم ادای بقیه زنانرا دربیاورم ، نه اشرافی بودم ونه متشخص ، یک زنی  بود م که همه عمرم سرم توی کتاب وموسیقی وکار بود ، حال اگر در مدت کوتاهی روی یک کوه نشستم وبا گردوهای دیگری بازی کردم ؛ آنرا بحساب عمرم نمیاورم ، مردی را که انتخاب گرده بودم  از من پایین تر وبود  وتو میدانی درچنین مواقعی آنکه بیشتر ضرر میکند زن است  وآنکه روحی عالی دارد شکست میخورد  وبه با ناکامی وتلخیهیا روبرو میشود ،  عشق درخور فهم هردختر بچه نادانی نیست  به همانگونه که خوشبختی هم  برای مردمان  سختگیر آفریده نشده ومن بسیار سخت گیر بود م.درتمام عمرم حتی یکبار روی خوشبختی را ندیدم  تمام شب نشینی ها ؛، میهمانیها ،  وکنسرتها مرا کسل میساخت مگر آنکه خود درتنهایی باشم ، گوشم از سر وصدا پر بود ، تنها یک بعد از ظهر احساس خوشبختی کردم وآنهم تمام شد ، وتازه فهمیدم که وقتی زندگی نمیتواند  غیر از ان چیزی باشد  که هست  باید به آن تسلیم شد ومنم تسلیم شدم .
از زمانیکه تو رفتی  خیل سخت توانسم خود مرا تسلی بدهم ، یک خداحافظی ساده ، اگر درمیان خانواده ام احساس خوشبختی میکردم شاید هرگز تسلیم این رویا نمیشدم ، اماخانواده هرکدام به دنبال زندگی خودشان بودند واطرافیانم نیز هیچ تفاهمی با من نداشتند ، همه مومن بودندچه مسیحی ، چه مسلمان ، ( این همان توافقی است که من تو باهم داشتیم )  خیلی تلخ وناگوار است که تو با همه باشی بهمه کمک کنی  وهنگامیکه  تنها  شدی کسی نباشد تا درغم وشادی تو شریک باشد ،  خیلی وحشتناک است هنگامیکه دلی گرفته وتنگ باشد  وانسان کسی را ندارد  که با او درددل کند  بارها میل داشتم با تودرددلی را درمیان بگذارم اما تو فرصت هیچ حرفی را بمن نمیدادی ، شاید دل تو پر درد تر ازمن بود ،  بنظر من ارزش واقعی یک مرد باین نیست  که از چه خانواده ی  میباشد ودر کجا  بدنیا آمده است ومن به پیروی از همین امر برایم مهم نبود که تو از کجا میایی . تنها امیدوارم بودم که گروه ( دشمنانم نباشی ) خیلی زود ساده دلی مرا احساس کردی وچقد خندیدی!! خنده نداشت ، من هنگامیکه پای وجودم وشخصیتم درمیان باشد  قادرم از همه چیز بگذرم  وخودرا برتراز همه  بپندارم  من هنوز میتوانم دوست داشته باشم واین یک ودیعه طبیعت است که درمن بنا گذارده ، ناله نکردم ، گریه نکردم ؛ از تنهایی ننالیدم ، وهیچگاه به دنبال خوشبختیهای دروغین نرفتم . امروز نه مضطربم ونه پریشان ، مانند همیشه مینشینم وبه شمع امیدم که روشن است مینگرم ، هنوز خاموش نشده است /.. 
پیروز وموق باشی . 
ثریا / اسپانیا/
یکشنبه 


دلشوره !

امروز مجبورم زیاد بنویسم وخودمرا با عناوین مختلف سرگرم کنم چرا که دلشوره دارم ، عاقبت کدام یک از احزاب برنده خواهنددشد ؟ تمام تلویزونهای محلی فعلا مشغول نمایش  رای دهندگان وصف طویل آنهاست ، اگر حزب سوسیالیست پیروز شود که دنیا وبخصوص اروپا در انتظار ( ان ) است وای برما !! جناب ایگلسیاس از حزب پودموس وارد خواهند شد و برما همان میرود که بر یونان رفت ویا مردم انگلیس فریب خوردند .
دلشوره دارم ، به همین جهت نشستم به تماشای باله ( اسپارتاکوس ) که به همت آرام خاچاطوریان کمپوزیتور معروف ارمنی تبار ساخته شده است ، اسپارتاکوس قهرمان وپیشمرگ برده های زمان اربابان (رم) که همه راهها به آنجا ختم میشود ، بود  قبلا فیلم آنرا دیده بودم که کرک داگلاس  وجین سیمونز بازی میکردند ، حال امروز باله او روی صحنه آمده است ، شاید همه نپسند ند  بخصوص عده ای را که شهوت پول ومقام و شهرت واقبال فراگرفته واز هیچ کاری برای این هدف رویگردان نیستند ،  تنها باین امر پی بردم که ، حقیقت هیچپگاه گم  نمیشود  وسرانجام آنکه به جهنم واصل میشود همان ظالم است . 
امروز ما دریک بردگی بشکل نوینی داریم زندگی میکنیم وهمه آنچنان درحول جمع آوری مالند که گویی فردا دنیا به آخر میرسد وآنها عقب میمانند واین مال جهنمی را باز باید به اربابان بالای دست خود بدهند تا بتوانند زنده بمانند ، بارها ما فیلم پدر خوانده را دیده ایم !! دیگر لزومی ندارد که درباره اش بنویسم ، امروز هم دنیای پدرخوانده هاست دریک شکل تازه ونوچه هایشان که گاهی هم بیگدار به آب میزنند ، 
اسپارتاکوس تا آخرین دقیقه مقاومت کرد وسپس بر صلیب ظلم آویزان شد به همراه همه یارانش ،  و پس از هزار سال شخصی اورا روی صحنه نمایش میاورد  بشکلی تازه با آهنگهایی زیبا  اما غمناک .بیاد نوشته ای از ولفانگ گوته افتادم دریکی از داستناهایش نوشته بود :
آنچنان عاشق محبوبم که همسر داشت بودم که شب وروزم را نمیفهمیدم ، هر روز بخانه او میرفتم با آنکه شوهر داشت وهمسرش از بهترین دوستان من بود ، روزی بر روی سینه سپید او میان دو پستانش ( خاجی) یا صلیبی دیدم که سخت مرا اندوهگین کرد وآتش عشق من کم کم فرو نشست ، به معشوقه گفتم  : 
این چیست که برگردن خود آویخته ای ؟ مانند این میباشد که قاتلی انسان بیگناهی را بکشد وسپس آلت قتل را بر گردنش بیاویزد وبا به دیگران نیز هدیه کند ، 
امروز هنگامیکه  به عکسهایی نگاه میکردم که چند تایی  از آنها بسرقت رفته بودند وجایشان خالی بود ، بیاد گفته گوته افتادم چه اصراری بود من عکس قاتل خودرا نگاه دارم ؟ آنها را پس فرستادم یا به سطل زباله انداختم .
گویا منهم میل داشتم مانند آن زن عیسوی عکس آلت قتل وقاتل خودرا همیشه برگردن داشته باشم !!!  /

دلشوره ، تا شب ساعت دوازده شب باید بنشینم وهر چند دقیقه با قلبی لرزان به خطوط بالا وپاین رفتن آر اء بنگرم با آنکه میدانم جناب ( پودوموس) سرانجام مانند سلفش هر طور شده وارد دنیا مزدکیان خواهد شد وفردا باید در صف نان وگوشت وغذا بایستیم ویا ریاضت بکشیم تا ایشان نیز بدهییهای خودرا بابت تبلیغات انتخاباتشان به کشورها  وسر زمینهایی که نام نمیبرم وهمه میدانند ، پس بدهند  . معمولا حقوق ماهیانه ما  روز بیست وپنجم در حسابمان بود اما این ماه بگمانم تا اواسط آن باید درانتظار ظهور یک منجی تازه بنشینیم . 
ودیگر کسی نیست  تا آوای بردگانرا بسازد ویا نمایشی از آنها درست کند ، فورا متهم به نژاد پرستی ویا تجاوز به حقوق دیگران میشود ، مهم نیست اگر به ما وحقوقمان تجاوز شود اما حق حرف زدن نداریم .
من گاهی به سر شماری این صفحه میپردازم هفته ای بین چهارصد نفر تا ششصد نفر انرا میخوانند از اسلونیا ، تا فلیپین ویا هند ویا افغانشتان  امرییکا جای خودرا دارد ودرهمین اسپانیا هفتاد تا هشتاد وپنج نفر آنرا میخوانند البته بیشتر برای بازرسی نه اینکه چیزی را بدانند ،خوب این زن درگوشه اطاقش با انبوه کتابها ونوشته هایش چه خاکی دارد بر سر ش میریزد ؟ برویم بدانیم ،منهم مینویسم نهایت آنکه روزی همه چیز را از من بگیرند من خود میان کتابهایم میاستم تا آتشم بزنند  ، موسیقی را که از ما گرفتند گاهی میروم به موسیقی افغانیها گوش میدهم که یک خواننده در خارج مودب با کت وشلوار ایستاده ومیخواند  : 

آن روزها که شهرها خالی بودند ، کوچه ها امن  بودند خانه ها کاهگلی بودند اما ما خانه داشتیم ، شبها قصه ها وافسانه ها عشق وروحی شاد  !!! منتاسفم ، رفیق  دیگر بایدک درکتاب قصه ها دنبال شاهزادگانی که  دختر فقیررا دوست میداشتند برویم ویا به دنبال خانه های امن کاهگلی که با یک باران روی سرمان ویران میشود  بعلاوه الان صاحبان همان خانه های کاه گلی ، ( فکلی * شده اند ودرصف خودفروشان ایستاده اند وما میروم درخیابان زیر چادر ها سکونت میکنیم ، اگر نتوانیم خودرا خوب به معرض فروش بگذاریم وبفروشیم مهم نیست به کی وکجا ؟ خریدار زیاد است ، بهتر است درز بگیرم . پایان دلشوره ها ...../. همان یکشنبه .

شیربانان

شب همه شب دل را پریشان داشت 
وز نهیب آنچه  با او کرده بود آه داشت 
همچو شب   درد را میزد پنهانی نفس
گر دمی  می خفت  گوشش میشنید  آوای کس  

آن زمان  چون بست چشم خودرا به ناپیدا طرف
 روی دامان سفیدش  زالو ها  بستند  صف
او براین امواج  گوناگون  دریای درشت 
 فاتحانه  خنده ای کرد  و گردانید پشت 
----------------------------------

بر روحم  تنها شراب  خورشید میرقصید :
-----------
مرغکی گریخته  از سر نوشت شوم خویش
خونین شده است کاکل زلف زیبایش  از پنجه عقاب
واین پنجه  ، تاج بخت مرا  دوباره بر سر گذاشت 
ورنگین شد از باور نور  بال من از تابش آفتاب 

اینهم اشعار پیروزی  درانتظار شمردن آراء ومستقر شدن یک کابینه واقعی بر روی صندلی سیاست !

ثریا / اسپانیا / یکشنبه 26 ژوئن 2016 ./

مردئ با چند سایه

امروز صبح زود رفتم وسومین نفری بودم که پاکت آرای خودرا به صندوق انداختم ، میدانم رای من کاری انجام نمیدهد این سازمان های روشنگری که در هر سر زمینی ریشه کرده اند  حکم بر سرنوشت ها میباشند.

راه رفتنم سخت بود ، اینهمه زمین خوردن در کوچه ها ویا درحمام دیگر گمان نکنم چیزی برایم باقی گذاشتنه باشد ، اما آهسته آهسته رفتم .
میدانم درغروب  زندگیم ایستاده ام ، اما عجب آنکه دارم رو به پشت وعقبگرد میکنم ، میدانم خورشید شامگاهی  سایه مرا از زیر پاهایم  به تدریج وبا احتیاط بیرون میکشد ، با اینهمه هنوز رویم به پشت سر است ونگاهم درجستجو !! درجستجوی آن سایه  گم شده  که از نیمه شب  همسفرم بود تا غروب فردا ..
از کودکی با من بود تا امروزواین سایه همان آفرینده  میباشد ، کز صبح زود شروع میشود تا پایان شب .

سایه ، سایه است ، تنها جلوی درخشش آفتاب را میگیرد ، من به نور احتاج دارم با نور خورشید زنده ام ،.

خبرت هست که درمصر شکر ارزان شد ؟ 
خبرت هست که دی گم د وتابستان شد

بمن مربوط نیست  ، از این فصلها بیزارم ، فصلهای تنها ارقامرا بالا میبرند ، گاهی هم همه چهار فصل یکی میشود .
دیگر درانتظار هیچ طلوعی نیستم ،  عصر تابستان ، با هندوانه خنک!!  دیگر از سایه های مشکوک بیزارم  وآن سایه ای که روزی درپی من روان بود ، در تابش خورشید مرد  ، دیگر جایی ندارد ، هیچکس تا بحال ندیده است که مرده ای ناگهان زنده شود .

اخیرا مردان بزرگ ودانشمندان اشو زردشت برخاسته اند تا دوباره این دین  از بین رفته را  را احیا ء کنند ، زحمانتشان پر ارزش است اما درست مانند این میماند که یک درخت سوخته چندین هزار ساله را بخواهیم با کاشتن نهال های گوناگون وگاهی زهر دار دوباره باو جان بدهیم ، ایران ما سوخت ، به دست خود مردم خیانکار سوخت  ، حال هرکسی بفکر فرارازا« سر زمین است  قفقاز وارمنستان روی متعلق بایران بود ناگهان با دست فرقه ( روشنگریهای) با آمدن یک ایرانی تبار  بنام ..... هرچه میخواهد باشد از روم قدیم دستوراتی گرفت وآمد بر بالای آتشکده های از بین رفته ما کلیسا ساخت زبانی جدا خطی جدا گانه وگروهی چداگانه ، وامروز پاپ بابت زحماتنشان به دیارشان رفته واز آنها قدر دانی میکند و به آنها  دلداری میدهد که بلی ترکان وحشی عثمانی داشتند نسل کشی میکردند !!!  دنیا به آنها یک گواهی نامه داد  ، حالا بیا ، افاده ها طبق طبق روی سر ما ویران میشوند ، 

 در زیر این طاق نیلی آسمان  من تنها در شهر ها دوره گردم ، عبور میکنم ، میخوانم و برمیگردم روی همین صندلی بزرگ مینشینم وبا دکمه های  بدبخت سر جنگ دارم  ، دیگر نه میلی به شهر یادها دارم ؛ نه میلی به رودخانه ها واما.........

چیزی هنوز درون سینه ام نشسته وپاک شدنی نیست ، زهری را که نوشیدم هنوز اثرش در خونم باقیست ،  امروز دراین راه دراز تجربه فهمیدم درونم کودکی ساده دل خوابیده است که به سادگی توانست تسلیم یک ( سلام ) شود !
آه ، عزیزم ، آن خط مستقیم  میان دونقطه نبود ،  راهی بس خوفناک بود که طی کردم ، خطی منکسر ، شکسته  که نمیداتم کدام دستی آنرا ترسیم کرد وبمن داد ؟.

هرشب چشم به سقف تهی  وخالی از هر ستاره ای میدزم  ، ودر لابلای سایه های ناشناس ، به دنبال سایه او هستم که اولین بار پاهایش را رویهم انداخته بود ودستهایش را بسینه اش قفل کرده بود  ودرگوشه اطاق در ضلع تاریکی مرا مینگریست ، ناگهان ازجا پریدم ، از آنشب روح او درمن حلول کرد  ، ابلیس بار دیگر دربهشت زن را فریفت وسیب زهر آلود ه را بخورد او داد 

درآن شب شکف انگیز  من با اشاره او بر زمین افتادم  روی پاههای خویش  وفهمیدم از این پس دیکر متعلق بخودم نیستم  راه گریزی نداشتم  جادوی او قوی بود از جادوگران قدیمی خیلی چیزها فرا گرفته بود  ، مدتی از اطاق خوابم فرار کردم  ، مدتی به سفر رفتم ،  اما دیدم که آشیانه من جای دشمن من است وراه فراری نیست .
آن شب که هرم نفس های شیطان  بر نفسم تابید ؛ قدرت نفس کشیدنرا از من گرفت  دیگر حتی فریاد هم نکشیدم  گذاشتم تا مرا بکشد ، دیگر راهی غیر از این نداشتم  دیگر نمیتوانستم چون یک طاووس مست  پر بگشایم . نه دیگر دیر بود وکشته من جلوی پاهای او افتاده بود .پایان /.

بیا ، که ترک فلک خوان روزه غارت کرد 
هلال عید  بدور قدح  اشارت کرد 
 ثواب روزه وحج قبول آنکس بود 
 که خاک میکده عشق را زیارت کرد 
مقام اصلی ما گوشه خرابات است 
خداش خیر دهد آنکه این عمارت کرد .......... »خواجه شمس الدین حافظ شیراری «
پایان 
 یکشنبه 26/ 6/ 2016 میلادی 

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۵

جنگی بدون صلح

امروز  درون گنجه ها به دنبال چیزی میگشتم ، آلبومی را گشودم ، وآخرین عکسی را که بااو گرفته بودم کپی کردم تا نوه ها ببیند ،  آخرین عکس در روزهای بیماری او ،  اورا به انگلستان بردم ، اما بیفایده بود ،  خوب ، آن بیست وپنج سال  روزگاری خوب  وبد بود  بچه ننر وکوچکی بودم که او هوسهایمرا برآورده میساخت ، در آخرین عکس حال صاحب چهار فرزند بودم وداماد و او چندان خوشحال نبود ،  اطرافش خالی شده بود ، دخترک به دنبال شوهرش میدوید من به دنبال تحصیل بچه ها ،  سعادترا نشاختم ،  خیلی کم اتفاق میافتاد که بین ومن واو صلحی ایجاد میشد ، همیشه با قهر  درکنار هم راه میرفتیم ، او از بیکاری و زندگی در غربت بتنگ آمده بود ، دلش درهوای دیگری میطپید ، من بخیال خود داشتم نقش یک زن ویک مادر فداکاررا بازی میکردم ، 
امروز دیدم دلم برایش تنگ شده ، نشستم وگریستم،  دیگر لزومی ندارد برای حفظ موقعیتم خودرا نگاه دارم ، موقعیتی نیست ، من مسئولیتی ندارم ، کارهایم تمام شده اند ،  گاهی طعنه های او احساسات مرا جریحه دار میکرد ،  من خیلی پایبند ارزش اخلاقی بودم اما گویا او از قبل میدانست که اخلاق آخرین چیزی است که انسانها به آن پایبند میشوند ، وبه آن احترام میگذارند ،  مخارج زیاد بو.د دیگر از آن اشرافیت قبلی خبری نبود ، همه چیز را میبایست با حساب عمل کرد ، از دارییهای او چیزی نمیدانستم ، میلی هم نداشتم بدانم ، هنوز مادر زنده بود ، هنوز امید داشتم که برمیگردم ، به کجا؟ برای چکاری ؟ در یک سر زمین آفت زده ، که تمام ارزشهای خودرا از دست داه است ؟  تصمیمی زیباست ، اما آیا ثمره زیبایی هم دارد ؟ معلوم نبود درآتجا سرنوشتم به چه صورت درمیا مد ؟  او از تصمیم گرفتن عاجز مانده بود ومیدانست که عمری طولانی  ندارد اما من هنوز امیدوارم بودم ، هنوز تلاش میکردم تا اورا سر پا نکاه دارم ، او شبها خودش را به بیرون از خانه میانداخت ودرگوشه بارهای شبانه تا خر خره مینوشید  ودوباره مانند یک گربه آهسته وارد اطاقش میشد اما صبح نتجیه شبگردی اورا میدیدم ،  هدف هیچگاه تصمیم را تضمین نمیکند ،  من هدف داشتم ، او بی هدف وبی تصمیم . سر انجام سفری به ایران کرد ، مدتی درکنار معشوقه بود وسپس با حال خراب برگشت دیگر دیناری درجیب نداشت ، باید کاری میکردم . وکردم .بارها نوشته ام دیگر حوصله تگکرار ان روزهارا ندارم .
بعدز آن روزها دیگر هیچگاه کسی خنده روی لبان من ندید ، هیچکس دیگر مرا دریک لباس برازنده ندید ، خودمرا رها کردم بیقید  با پیروی از یک تمایل شدید بیقدی و روحی که کم کم داشت مرا باخود میبرد. .
ما خیلی زود از دست آواز خوانان  زمانه طرد شدیم ، کشی هم نبودکه مارا تعلیم دهد ،  نمیداتم آیا کسی تا بحال عاشق نفس خویش بوده است یانه ، من خودم ، نه ! تمام کوشش خودرا معطوف به تربیت بازماندگان کردم ، امروز گاهی درمقام سئوال بر میایم ، کارم درست بود؟ 
زندگی در کنار مردی که عاشقانه اورا دوست میداشتم واو باور نمیکرد ،  وکوششم بی نتیجه بود ، رهایش کردم ، به راه خود رفتم  نتیجه کوشش من در آخرین مرحله معلوم شد ،  هنوز میل داشتم اوار نجات دهم ، اما بیفایده بود او میل نداشت ( پیر شود) پیری از نظر او زشت بود هر زندگی انسانی تا شصت سال بیشتر ارزش ندارد وباید تمام شود . وخودش زندگیش را تمام کرد  بی آتکه بفکر اطرافیان باشد ، کسی در این دنیا برایش مهم نبود ، غرق در ظلمت بود دیگر روشنایی روزرا نمیدی تمام روز را میخوابید وشبها بیرون میرفت یا درکازینوها ویا در بارها مشغول بود او عاشق خود ونفس خود وزیبای خود بود .
او هیچگاه نمیتوانست این لحظه هارا پیش بینی کند که من از مرز شصت گذشته ام ، اما هنوز هوش وحواسم بجاست وهنوز قلبم درانتظار عشق میطپد !! برای او پایان زندگی  شصت سالگی بود ! .
وتمام شد . 
امروز همه چیز  به پایان خود رسیده است ، همه رنجها ، همه دردها ، اما من دریک خلاء وبیهودگی دور خودم میچرخم . زمانی فرا میرسد که به مرگ میاندیشم ، واین  نشان خوبی نیست ، کاری ندارم بچه ها بزرگ شده اند ، معلم من شده اند، دستورات صادر میکنند ، 
شیشهای عطرهایم خالی شده اند ، لباسهایم سر گردان درون  گنجه میرقصند ، حوصله هیچ کس را ندارم ، اکثرا دعوتهارا رد میکنم حتی دعوت ناهار بچه هارا ، نه حوصله ندارم ، اگر به دشت وصحرا بروید خواهم آمد درغیر اینصورت سر میز بنشینم وبا لیوان شرابم بازی کنم وسپس هریکی یک تابلت به دست  گرفته مشغول میشود ، منهم به دنبال یک کتاب درون کتابخانه هایشان هستم . نه ، ابدا میل ندارم ، این زندگی من نیست .
کجا میتوانم آنرا بیابم؟ 
حال امروز به عکس او نگاه میکردم با چشمانی که از بیماری به رنگ دوشیشه کدر درآمده بودند ، دستان نحیف ولاغر هیکلی که روزی آرزوی هر زنی بود حال این چنین فرسوده ومن مانند یک کیف باو آویزان شده ام با خنده احمقانه وتمسخر آلود او . هرچه بود تمام شد /
من باد نیستم ، اما همیشه تشنه وزیدن بوده ام ،
دیوار نیستم ، اما همیشه اسیر پنجه بیداد بوده ام 
نقشی درون آیینه سرد  دیوار نیستم 
اما  هرآنچه هستم ، بیدرد نیستم 

 پایان 
 شنبه / بعد از ظهر /!!!

سی مرغ

ای بی ستاره مرد ،
در آسمان بخت سیاهت نگاه کن ، 
روزی اگر بهار دلت بی شکوفه بود 
اکنون غروب زندگیت بی ستاره است 
ای بی ستاره مرد 
افسوس برتو باد .................:" شادروان نادر نادر پور"

 او مردانه مرد بی آنکه تن به حقارت بدهد ، نه او ونه شادروان فریدون مشیری اشعارشانرا به گند سیاست ودین آلوده نساختند  وهمچنان بی ستاره !!با حد اقل یکی درغربت ودیگر درغربت وطنش جان داد, بی انکه کسی از آنان یادی بکند چرا که درمقابل ظلم وستم ، درمقابل ادیان دروغین ودرمقابل اجنبی ها سر فرود نیاوردند .

این چند روزه به هر صفحه ای که مینگرم علائم  عزاداری است ، برای یک پیر مرد مفنگی یک شیخ عرب درعراق سه روز عطای عمومی اعلام شد اما هفته گذشته یک کامیون سر باز  به درون دره ای افتاد وخدا میداند که بیشتراز پنجاه نفر جوان بیگناه درآن واحد جان باختند اما آب از آبی نجنبید ، یک خبر کوتاه وتمام شد .حال امروز باید برای مردی دیگرجامه هارا سیاه کرد که نه ازخون ماست ، نه خاک ما ونه از تبار ما !!! چون عربهای  تازه که بر وطن ما یورش آورده اند میل دارند این سالار همیشه باقی بماند !! تا سالار دیگری را جایگزین آن کنند.ودکانشان همیشه پر رونق باشد !.

عرق وطن پرستی وملی گرایی دراین این ملت نیست ، گم شده ؛، مرده ، مرده پرستی را بیشتر دوست دارند گریه وزاری ومویه را بیشتر دوست دارند ، جوانان  ونسلی که میتوانستند ایران را بسازند نیمی به دست یاسر به صحرای سینا برده شدند وسپس در کمپهای اشرف ولیبرتی پیر شدند ،  عده ای را به گلوله بستند ، عده ای را بردار مجازات  کشیدند که چرا لب به قلیان زده ای یا دلت هوای بوسه ماهرخی را کرده است . اما ، 

مبلغانشان مانند مبلغان قدیمی کاتولیکها دور دنیا راه افتاده اند خودرا طیب وطاهر کرده وگذشته شانرا یکباره بخاک سپرده اند وحال هرکدام درکسوت پیامبری  راه میرود ، دریغ ودر از اینهمه نافهمی .
مگر مردم انگلستان هفته ای جند بار به کلیسا میروند ویا میرفتند ! امروز سر زمینشان بهشت  برین ووآرزو پروراست  اما این ملت کهنسال هر روز باید راهی کلیسا شودوخانه یشان روی سرشان ویران میشود ، کوچه هارا آب میبرد ، خیابانها تبدیل به جاده ها بزرگ خود روها میشوند  اماآنها هنوز دل به قفس خوش کرده وهر صبح یا عصر خودشان را به کلیسا میرسانند ،  بی آنکه هیچگدام از دردهای عیسای مسیح با خبر باشند  وگفته هایش را بدانند ، آنچهرا که درکتب های چهار گانه آنهم بقلم چند یونانی که ابدا زبان ( آرامی) مسیحیت را نمیدانستند دستوراتی صادر کردند ، وحشتناک ، هیچکس از رنجی که مریم مادر عیسی به هنگام درآغوش کشیدن پیکر خون آلود فرزندش میگریست چیزی نمیداند تنها تصاویرند ، دردهارا احساس نمیکنند . مقدار زیادی تصاویرتخلیلی  به دست مردم میدهند ویا بر درودیوار آویزان میکنند ومردم به پرستش آنها مشغول میشوند ودزد سوم خرشان را میدزد ومیبرد . 

متاسفم  ، واقعا متاسفم ، خدارا شکر که دیگر چیزی از عمر من باقی  نمانده تا نکبت دنیارا ببینیم .  
من به هنگام خطر آگهاهی  میبایم ، ومیدانم کسی درجایی هست که حافظ منست خودمرا باو سپرده ام وبا دستورات او رفتار میکنم یعنی دستورات واوامر یک انسان ، نه یک بازیگر روی صحنه 
امروز نه مرغم ونه  کبوترم ونه سیمرغ کوه قاف ؛ تنها یک انسانم ،  انسانی که میاندیشد وبرای انسانهای در بند واسیر وگرسنه میگرید ،  برای خاک از دست رفته اش میگرید عزای من  درماه بهمن و22 بهمن شروع میشود تا یکهفته سیاه میپوشم  چون درهمان زمان سر زمین من دوباره به دست اعراب افتاد وچپاوول شد این بار اعرابی  مدرسه رفته  ودرسخوانده اما هنوز در کنج غار اصحاف کهف با سگهایشان مکالمه میکنند . 
منهم یک زن بی ستاره ام  که درپایانی عمرم چیزی غیر از مشتی کتاب از من بجای نمیماند . هیچ زرگری برایم النگو نساخت وهیچ نقاشی نقش مرا بر کاغذی تصویر نکرد ، خود تصویر گر خویشم اگر چه دچار هزاران دردروحی وجسمی شوم اندیشه وقلبم را دارم واین مهم است .

هر صبح ، تیغه های تیز آفتاب 
 بوسه مینشانند بر شانه های عریانم 
من سر پیش خاک پای او میگذارم 
 ودر آسمان خیال اورا سجده میکنم 

درآسمان ابری کسی مرا نخواهد دید
غیر از ریزش ذرات سپید ستاره ای
آنچنان در خود میپیچم در میان آسمان گویی
 زکوه ستارگان بیرون میشود سنگواره ی

چون از فراز آسمان نظر میکنم بخاک
بال اندیشه ام پرواز میکند  ، به سوی تو
اشک ها فوران میزنند دردوچشمانم
تا شوری کینه هارا بسوید از دلهای پاک
پایان 
ی25/6/2016 میلادی .





جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۹۵

خدا حافظ انگلستان

خدا حافظ
به مردم  با شهامت انكليس تبريك ميگويم تا سد زور وزر را شكستند وجدا شدند ، حال تكليف بقيه چه خواهد شد بمن ربطى ندارد ، نه پولهايم در بانكهاى انگليس خوابيده كه بترسم ونه احتياجى به أن سر زمين دارم گاهى تعطيلاتم را آنهم بخاطر موجود نازنينى كه آنجا بجاى كذاشته بودم ، در كنار او ميگذراندم ، 
زور هم حدى  دارد ، نيمى از جنوب كشور اسپانيا را قبضه كرده اند دورش ديوار كشيده اند ، هنوز بايد پوند استرلينگ را در آنسوى شهر خرج كرد ، زورشان  به سر اروپا نرسيد ، رياست كمون اروپا را  ميخواستند همراه با پول اروپا كه ميبايست پوند استر لينگ ميشد ،يعنى دنيارا ميخواهند بچه كوچكشان هم در أنسوى اقيانوس كارش به بأخت كشيد ميرزا حسين خان مبارك ابو عمامه را ميگويم ، اينجا خوشحالند كه مستان وشهرو ندان درجه سه انگليسى براى تعطيلات نخواهند آمد ، حال بايد نشست و ديد دنيا رو بكدام  سمت ميرود  ، جنگى ديگر ؟ تجزيه كشور ها ؟  تكه پاره شدن اين لحاف چهل تكه اى را كه به زور بهم دوخته بودند وميل داشتند يك قاره مانند ان يكى درست كنند خوب ارباب هم معلوم بود  خوشحالم كه جدا  شدند اميد روزى را  دارم كه استرآليا ، أيرلند ، واسكاتلتد  هم از اين توله سك جدا شوند و خودشان اراده دولت وملتشانرا به دست بكيرند اهه ( كلونى ) بس است كاون ولوس بس است. شير پير شده بايد با گلوله  اى مغزش را هدف كرفت وراحتش كرد ، زتده باد مردم بريتانياى صغير  روزى در سالهاى ١٩٥٤/٥آنچنان صغير وبدبخت شده بودند پوند ده تومان شد  وشاه ايران محمد رضا شاه  كارخانه هايشان ر ا يكى يكى خريد ،  منجمله واكسهال را . مزد مهربانيش را نيز گرفت ، پايان
جمعه 24/6/2016 ميلادى ويك روز تا ريخى ،💐💐

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۵

بزهای اخوش

کمی  به بررسی سر وصورت او پرداختم ،  سری گرد ،چهره اش سرخ  موهایی کم وبیش روشن وواندک ،  بشیوه همان مردان  که ساکن آنجاست لباس پوشیده بود قد وقامت والای وبالای نداشت ، این دومین بار بود که مجبور بودم جواب اورا بدهم ، خیلی میل داشتم مانند یک  جسم شفافی به درون او پی میبردم ، اما درون اورا چربیهای فراوانی پوشانده بود ،  بفکر فرو رفتم ، دوراه بیشتر ندارم ، یا باید با این بزهای اخوش بسازم وزندگیمرا درهمین دهکده تباه کنم ویا با او بروم وبقول خودش از هوای کوهستانی آنسوی مرزها که نه زبانشانرا میدانستم ونه ره ورسم شانرا  بااو در یک کلبه چوبی روستایی ( نوین)  سر کنم ، دیگر نمیتوانستم هر صبح سینی صبحانه امرا باخودم به آطاقم بیاورم یا کسی باشد برایم بیاورد وبنشینم از کابوسهای شبانه ام بنویسم ، همه چیز را باید پشت سر میگذاشتم ، ویا درکنار این بزمای ماده که بیشتر به آن دم دراز  وکوتاه مردانشان چسپیده اند وچیزی از دردهای درون ترا احساس نمیکنند ، سر کنم ، نه، دردهای تو برایشان مهم نیست ، زمانی تو حرف میزنی آنها به عمد فکرشانرا به جای دیگری قوس میدهند وچشمانشارا مانند دوشیشه بتو میدوزند ودرسکوت بتو مینگرند وسپس نگهان بخود آمده ناله برمیدارند که وای >
شب گذشته پشه اینجارا گزید ولنگشان را باز میکنند تا جای پشه را بتو نشان دهند ویا وای ، شب گذشته از دست بیماری سگ تا صبح نتوانسم بخوابم ، نه  مهم نیست ، که تو روز گذشته ناگهان پایت لغزید ودر حمام بر زمین افتادی واگر همت خودت نبود چه بسا سرت به لبه وان خورده  حد اقل خونین میشدی ویاآن روز که جعبه بزرگ نزدیک بود روی تو بیفتد چه راحت از کنارش گذشتند ،اگر اطاق تو تبدیل به یک گاراژ یا انباری محتویات خصوصی آنها شده مهم نیست ، اگر بچه ها تعطیل شده انده وتنهاهستند ، خوب تو هستی برای همین  روزها خوبی !!!یخچال وفریزر باید همیشه پر وپیمان باشد تا اگر بچه ها هوس چیزی کردند  ، باشد ، اما مهم نیست اگر مردی در خیابان بتو تنه زد وترا بر زمین انداخت ودندانهایت دردهات خورد شدند ، مهم نیست ، برو دندانساز !!!!
مجددا نگاهی به عتکس او انداختم ، ، چه کسی گفته این آخرین شانس من است ، خود او این حرف را میزند ، من به دنبال شانسی نیستم ، سالها به دنبال زیبایی رفتم ونصیبم امروز این شد ، حال شاید درزشتیها چیزی  را یافتم،  از همه گذشته شاید او مرا دربین همه زنانی یافته  چون انتخاب دیگری برایش نیست ! او نه چیزی از روح میداند ونه به عشق اعتقادی دارد  در دل بزرگترین شهرها زیسته  وتفاوت زنهارا دیده  بعلاوه نمیدانم  عشق او نسبت بمن چگونه است ؟  او با صراحت چیزی نمیگوید .
خوب ، من دراین دشت وصحرا وکوهستان وکنار دریا سالها نشسته ام  هیچکس دیگر از کسان من زنده نیستند اگر هم باشند مرا نخواهند شناخت  ، همیشه از عشق معجزه خواسته ام تنها چیزی که دراین دنیا ابدا نمیشود از آن انتظار معجزه را داشت شاید ازآن دو گلدسته طلایی بر فراز گور آن شیطان بتوان  معجزه ای کسب کرد !!اما از عشق نه ، درست مانند این است که بخواهی  از سنگ آب بیرون بکشی .
من امروز باین  سر زمین تعلق دارم ،  سعی میکنم مانند خودشان لباس بپوشم ومانند خودشان از نمایشات مضحکشان لذت ببرم ، میدان با آنها یکی نیستم ، میدانم مساوی نیستم ، شبیه هم نیستم ،  شاید روزی فرا رسد که انسانها باهم مساوی شوند  اما هرگز شبیه یکدیگر نخواهند بود  معیارهای اندازه گیری عدل وثروث ، رنج وخوشی هیچگاه در همه جا یکسان نیست ونخواهد بود .
حال چگونه پس از سالها تنهایی وآزاد بودنم  با آنهمه اختلافات بروم یک زندگی مشترکی را بناکنم که پایانش نامعلوم است ، از همین حالا  میتوانم حدث بزنم :

دارم مینویسم ، دراطاق باز میشود واو عصا زنان میاید وبا لهجه غلیظش میگوید : 
او ؛ حانم ، گلم ، خوشگلم ، ویل کن این چرندیهارا ویل کن ، بیا برویم به تماشای کوهستانها ، !!! 
کوهسنانهایی که زیر خروارها ابر پنهانند  ، 

نه من خودمرا میشناسم ، من یک پارچه شورم ،  گاهی سنگینم ،  درست مانند  یک چشمه  آب زیر زمینی که هنگامیکه  تخته سنگی مانع  عبورش شود اورا خورد میکند  وراه به سطح زمین مییابد ،  دیگر نه بخو د ونه به هیچ چیز وهیچکس رحم نمیکند ،  او مسیر خودرا راست ومستقیم ادامه میدهد بدون هیچ پیچ وخمی  سپس بصورت سیلاب  میشود ، وخدا نکند روزیکه این سیلاب سر به شورش بردارد  همینکه از بالای تخته سنگها عبور کرد دیگر همه چیز را به هم میریزد  وکسی توان متوقف کردن مرا ندارد ، من مسیری غیر از یک خط صاف نمیشناسم  ودرهیچ زمتان به سعادت وخوشبختی در یک زمان نیاندیشیده ام .
نه این مرد خیالباف شهرستانی  وشهوتران  میتواند در هر راهی توقف کند واز هرچشمه گند آلودی آبی بنوشد ودر کنار هر درخت وگیاه هرزه ای  بایستد  وبه پرسش آنها مشغول شود  ، نه  آبهای دشت آبهایی که در جیویبارهای حقیر راهشانرا طی میکنند  وجب به وجب  در هر ساحلی آواز عشق سر میدهند  وآماده خدمتند ،  تا به هدف خود برسند  از راه حیله وانحراف وافسون کردن دیگران ، از عشق ورزی به گلها ورنگها وعطرها غفلت نمیکنند  .
عشق من برعکس  بی رحم ، بی شفقت و خشونت آمیز است /.
نامه اش را برایش ( ریپلای میکنم ومینویسم ! نه ! )  با بزهای اخوش میسازم مهم نیست مرا نمهمند آنها خودشانرا نیز نمیشناسند. دو موجود بیچاره . پایان 
23/6/2016 / میلادی/.

چهارشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۵

بهمن ا57

امروز غم وخستگی  همه جا وهمه چیز را فرا گرفته است  نومیدی و غم برچهره ها نشسته است ، گویی با رفتن ( او)  شادی هم از دنیا رفت ،  او ، تنها مردیکه که قهرمان من بود پس از ناپلئون ،  در آخرین لحظه نمیدانم  چگونه نفس آخر را کشید   وبا روح بزرگش  غرق ردر بهت وحیرت این دنیارا ترک گفت .
امروز به آخرین روزهای مردی میاندیشم  که درکنج  خلوتی در یک بیگانه سرا روحش  رو به خاموشی رفت  مردی که روزی ( مرد بزرگ دنیا بود )  دیگر کسی مانند او پای بر جهان نگذاشت ونخواهد گذاشت ،  ودیگر هیچکس چنین جای پایی بر روی زمین  باقی نخواهد نهاد .
درإن زما ن که او در ا.وج بود  ودربالای تخت شاهی چشمان دنیارا خیره میکرد  من اورا میدیدیم وستایشش میکردم ، درسکوت وخاموشی ، وهنگامیکه دست سرنوشت شوم اورا ازجای برکند  وبر زمینش زد ودرخاموشی از دنیا رفت  من صدای خودرا با آوای دیگران همراه نساختم بلکه درخلوت گریستم .
نه درآن زمان در جایی از او با  جنجال ویا جبروت سخن میگفتم ونه هنگامیکه رفت اورا دشنام دادم ،  از کوههای آلپ ،  تا اهرام  مصر ،  از فلسطین تا  رودخانه سن ورن همه جا برق جلال  وعظمت  او درخشید  از اقیانوسی به اقیانوسی دیگر  بانگ افتخار آفرین او  طنین انداز شد .این یک افتخار واقعی بود برای ملتی که قدر میشناختند نه ملتی که سوار بر الاغ از ده به شهر آمده اتومبیل آخرین مدل را سوار میشدند ولباس فرنگی میپوشیدند وخودشانرا گم کرده بودند ،  میدانم این افتخار  واقعی بود همچنان که امروز تاریخ دارد کم کم قضاوت خودرا رو میکند وروح اولبریز از نورخدایی است .
او شادمان بود ، نقشه های بزرگی در سرداشت ، اما نمیدانست که مارهای سمی وزهر آلود زیر فرشهای گرانبها درون کاخ ها از اینهمه افتخار به شگفت آمده اند ووحشت آنهارا احاطه کرده است . ملتش  شکم سیر بود ، گرسنه درجایی دیده نمیشد اما گرسنگان را  از سر زمینهایدیگر میاوردند وبعنوان گرسنگان سر زمین پر برکت او به نمایش میگذاشتند ، ناگهان دنیا متوجه شد که فلسطینی درگوشه ای ازجهان آواره است وگرسنه ، درحالیکه رهبری داشت درصحرای سینا به آنها وسایر مردان بیخرد ایرانی ، افغانی ، پاکستانی ، بنگلادش، افریقایی ،  درس تروریستی میداد ، جایزه اش راهم گرفت ومرد افتخاری که باقی نگذاشت غیر از لعنت ابدی . 
او آن آن معمار بزرگ ودور اندیش که میخواست  شادمانه براین جنجالها پای بگذارد  وبدون هیچ اضطرابی  داشت نقشه های بزرگ خودرا میکشید  ارواح پلید ناگهان براو شوریدند ،  او افتخارش را بخشید وخود رفت تاج را بر زمین گذاشت وخود رفت  او میل به خطر نداشت ، نقشه های او خالی از هر خطری بودند او میخواست سرزمینی بسازد نمونه اما ....امروز سر زمین او دردست مشتی بیچاره بیقواره که نمیتوانند ادارشانرا کنترل کنند واراجیفی را بهم میبافند وبخورد ملت میدهند زندانها دیگر جای ندارد وهرروز بر تعداد زندانها افزوده میشود . سر زمین او تبدیل به یک زندان بزرگ شد  وزنان ودخترا ن و پسران جوان اولین قربانیان این جنایت  بودند ، جوانانرا از بین بردند تا نتوانند بفهمند خانه کجاست ، 
او در تاریکی  نشست وبه اینهمه اد مکشی نگاه کرد ونفسش بشماره افتاد صدایش آنقدر ضعیف بود که بگوش هیچ احمق ودیوانه از بند گسیخته ای نمیرسید جنون  همهرا وهمه جارا فرا گرفته بود ، او پیکر بیمار خودرا برداشت ودر سر زمین فراعنه ، درکنار پادشاهان  مصر ودر خاک همسر اولش به امانت سپرده شد .

حال ای ایمان من ، ای حقیقت جاودانه  وبا شکوه  تو که به نیکوکاری خو گرفته ای وپیروزمندانه از خاک ولجن وگل ولای بیرون آمدی ، نام این مرد را نیز  در دفتر جاودانی  باشکوه نیکوکاران  درج کن وتو ای زن ، که هیچگاه سر بر آستان فرومایگان فرود نیاوردی شادمان باش که روح او با تو همراه هست ، مواظب باش کسی سخن تلخ درباره او بر زبان نیاورد   زیرا آن خدایی که تو میشناسی ، پستی وبلندی میدهد  ، غم و شادی میدهد ،  او قاضی خوبی  وبدیهاست مواظب باش . 

ار آن روز که تو رفتی ،  عشق نیز از زندگیها پر کشید 
آوای مرغان وبلبلان خاموش شد 
بازماندگانت کم کم ترا فراموش کردند ، 
مرگ ستم پیشه همیشه  غم ورنج  را بی خبر  میاورد 
روانت شاد ، مرد بزرگ تاریخ ایران . سر زمین محبوب من که دیگر مویه هم برایت کافی نیست . خون باید گریست .پایان .
 چهارشنبه /22/6/2016 میلادی /.

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

عاشقانه !

باو قول داده بودم كه يك داستان عاشقانه بنويسم وبرايش بفرستم ، تمام روز در اين فكر بودم كه از كجا بنو يسم وچى بنويسم ، آنهم درست در زمانيكه بوى جنگ ونيستى ،بوى جنايت وخيانت همه جارا پر كرده است ، خودم داستانى نداشتم زمانيكه يك انسان مانند يك قربانى وسپس يك زندانى همه عمرش را فنا كند چگونه ميتواند از هواى دلپذير يك عشق بنويسد ، هنكاميكه پنجره ها همه بسته وپرده ها كشيده وروى هر أدمى به ديوار روبروست ، چگونه ميتواند داستانى خلق كند ،تا بر دلهاى زخم ديده بنشيند ، يك زخم خورده تنها ميتواند به مرهم دل وپيكر خويش بپردازد ، بعلاوه  ، اگر روزگارى كسانى در اطراف من بردند ومرا دوست  داشته اند ،نه بدان سبب كه من آيتى بودم ،بلكه زنى بودم زير سايه شوهر و خانه دارى بنا براين آن عشقها تنها هوسى بود كه با نگاه خريدارى بمن مينگريستند وچشم غره زنانشان آنان را سر جايشان  مينشاند ، زنى كه شوهر دارد ميداند كه براى معشوق . نه خرجى دارد ونه درد سرى ، كذشته از آن من چنان از زمان خودم جلوتر ميدويدم كه همه حيران ودست به دهان مانده بودند ، گاهى با من گام بر ميداشتند اما در وسط راه  سنت ها ، گره كورها ، وتدين هاى دروغين آنهارا باز ميداشت .
چند داستان هم كه نوشتم درون دفترها هنوز پنهانند حوصله ندارم أنهارا بيرون بكشم ، از آن گذشته ميل ندارم دست نامحرمى به حريم  أن عشقهاى پاك گذشته تماسى پيدا كند ، آنچه را كه مينو سم به دست باد ميدهم وباد آنهارا بخانه ها  ميبرد مانند يك برگ تبليغات .
 ، ميگفت ، همه از قبل اين دنياى مجازى پولدار شدند ،تو بنويس وبه كام ديگران بفرست ، گفتم اگر توانسته باشم با اين چرنديات چند  نفرى را به نوايى برسانم سخت خوشحالم ، بگذار ديكران در ميان تبليغات تيغ ناست  وكرم سكس و لوسيون بدن وعطرهاى شهوت انگيز پولدار شوند ، من احتياجى به پول ندارم ، احتياج به هيچ چيز ندا م ،از بودن  خودم خسته ام حال حمال لوازم خانگى هم باشم ، چند مجسمه چينى يا گچى براى من تفاوتي نميكند ، چند پوستر با تابلو نقاشى رامبراند ووان گوگ برايم يكى است ،نه كلكسيونرم ونه ميل به پس انداز دارم نه ميل دارم كه سالن  نمايشاتى ترتيب بدهم  ،واما داستان : 
هر روز برايم نامه مينوشت ، بادداشتى ميفرستاد ، باو نوشتم  ، بس كن ، خيلى افسرده ام ، ونميدانى تا چه حد أرزوى نيستى ميكنم ،ديگر تابستانهاى زيبا بدون تو برايم بى نور وخالى از هر صفايى است ، بهار ديگر برايم با زمستان فرقى ندارد ، امروز  بازوانم را فرو بسته ام ،چرا كه ديگر نميتوانم ترا در آغوش بفشارم ،امروز اگر در كنار من ودل من بنشينى وگوش فرا دهى ، گويى كنار گورى خاموش نشسته اى ، من ديگر از نامه ها خسته شده ام واز حافظه خودم نيز ميترسم چنان ياد تو در مغزم جاى گرفته كه گاه وبيگاه ترا در كنار خود احساس ميكنم ، دست دراز ميكنم تا ترا لمس كنم اما تنها دستم در خلاءأويزان ميشود ، آن دو كلامى را كه ديگر جرئت خواندن  را ندارم نيز برايم ننويس ،چرا كه آنها ، آن كلمات صداى ترا بگوش جانم ميرساند و قلبم از جا كنده ميشود ، انديشه ام گم ميشود ،تنها چهره زيباى ترا از خلال درختان ميبينم كه بمن لبخند ميزنى ، واين لبخند شيرينت بر جانم  مينشيند ومرا به أتش ميكشد  از خلال نامه هايت بوسه هايترا احساس ميكنم كه بر لبانم مينشنند خودم در آغوش تو ذوب ميشوم ، سپس همان دو كلام بر سينه ام نقش ميبندد،
امروز ديگر به سالهاى عمرم ميتوانم بگويم ، هر چقدر ميل داريد بر من بتازيد ، ديكر ميلى به سفر ندارم ،  امروز  سايه اى هستم از رهكذرى دور كه بر ديوارى سفيد نقش بسته است .
شب خاموش است ، همه جا را تاريكى فرا گرفته تنها نورى روشن از روزنه اى ميتابد ومن در اين فكرم شايد با شمعى روشن بخانه من پاى گذاشته اى ،، در تاريكى شب چشمان ترا ميبينم كه برق ميزنند ، ميدرخشند ،مانند دو گوى بلورى وخندان بمن مينگرند  صداي دلپذير ترا ميشنوم كه در گوشم زمزمه ميكنى ،" دوستت دارم"  ناگهان نور گم ميشود وتاريكى همه جارا فرا ميگيرد. ومن ميدانم كه آن كلمات  تنها در هوا  ميرقصيدند  ، تا مرا  گمراه كنند ،پايان ،
براى أوفيليا .
ثريا ، سه شنبه شب ،  

خفته درجهنم

اشکهایش به فراوانی یک چشمه  پر آب روی دامنش سرازیر مسشدند ، حتی سیل هم نمیتوانست باین قدرت  جایی را ویران کند که او یک شبه اینگونه ویران شد ،  کاری نمیتوانستم بکنم ، تنها تماشاچی بودم ، پس از حق حق های ونوشیدن کمی آب ، سرش را که بلند کرد دیدم چگونه در یک شب او  که مانند یک کوه  بود ناگهان تبدیل به یک تپه خاکی شده وغم واندوه چگونه توانسته اورا اینگونه از پای در آورد ، 
درد همه وجودش را فرا گرفته بود نمیدانستم چکار کنم ونمیتوانستم کاری برایش انجام دهم  ، او پر پر شده بود  مانن یک شمع داشت بسرعت باد ذوب میشد ، صدایش درگلویش بحالت خفگی مانده بیرون نمیامد ، گذاشتم خوب خالی شود ف، سپس پرسیدم چه شده ، چه بلایی دوباره بر سر تو نازل شده است ؟ که بدینگونه ویرانی ؟  نگاهی بمن انداخت درآن میلیونها درد موج میزد دردهایی که تنها من میشناختم وخود او ، گفت آن خانم را درکمبریج بیاد میاوری؟ گفتم خیلی خانم آنحا  درخانه تو بودند کدام یکی ؛ گفت راست میگویی ، یکی از آنها که خیاطی میکرد درتهران فاحشه رسمی بود   ازآن فاحشه های شوهر دار سپس به انگلستان آمد چون دخترش از مرد دیگری بود وشوهرش اورا طلاق داد در انگلستان مردی را فریفت فورا به عقد او درآمد ونشست خیاطی کرد وداستهانهای هعجیب وغریب هم برای همه اطرافیانش تعریف میکرد ، میگفت روزی دخترم درحالیکه اورا دربغل گرفته بود ، گفت :
ایکاش شما مامان من بودید ، پوستتان سفید است ، موهایتان طلایی ، در حالیکه نمیدانست آن زن با پدرش سر وسری دارد آن روزها هنوز بچه بود اما ، دوباره عنان گریه را سر داد ، ساکت نشستم نا دوباره سیل جاری شود ، داشتم به آن زن میاندیشیدم چیزی نداشت صورتش مانند کلم گرد دهانی بد ترکیب اما خوب خوش برو پا وخوش سینه بود !!! 
بیچاره زن ، سپس ادامه داد ، هفته گذشته شنیدم به چند نفر از دوستانش گفته ، مادرما مرده ، پدرم آلمانی بوده  ؛ الان تنها زنی که پرستار ما بوده است با ما زندگی میکند وما اورا نگه داشته ایم ؛ .... موهای سرم راست ایستاد لرزه برتنم افتاد باورکردنی نبود ، چطور ممکن است ؟  بیاد زنی دیگری افتاادم که شوهرش را درتهران بجا گذاشته ودرکمبریج با همسر من خوش وبش میکرد وخوش بودند عکس پیر زنی را در قابی گوشه اطاقش گذاشته بود ومیگقت :
این عکس دایه منست مرا بزرگ کرده چون اورا خیلی دوست دارم عکسش را قاب کرده ام درحالیکه با خودش سیبی بود که نصف کرده بودند ،  یا آن مردک گاو میش عکس پدر دهاتیش را قاب کرده بر بالای شومینه اش گذاشته بود با همسر آلمانیش  سر سفره از او پرسیدم پدرتان میباشند ؟ گفت ، نه باغبان ماست اما  من خیلی اورا دوست داشتم  باغبان درست شبیه خودش بود !!! ومیدانستم پدرش در اشتهارد باغبان بوده است وخودش بچه باغبان !!!!
بیا دخودم افتادم که هنوز به ده کوره مادر بزرگ افتخار میکنم ویک تکه آجررا که از آنجا بود روی سرم گذاشتم تا بوی مادر بزرگ ومادررا  بمن برساند ، آه ، چه روزگار زشت وتعفن آوری شده است ، حتی بچه ها از مادر وپدرشان اگر چیزی نداشته یا نتوانسته اند با دزدان وکلاهبردارن همراه شده وبدوند ، اکراه دارند ، 
دخترش را خوب میشناختم بارها اورا دیده بودم ؛ روحی در چهره اش دیده نمیشد ، ترکه ای بود خشک وبی احساس حال دردهای این زنرا نیز به دل میگرفتم میدانستم خانه اش را بخاطر همین دختر از دست داده است ، جواهرانش زا بخاطر همین دختر فروخته ، حال به مردم وتازه واردان میگوید :
مادرم مرده ، پدرم آلمانی بوده ، من درامریکا رشد کرده ام ، (چه خوب نگفته بود درامریکا به دنیا آمدم) !!! 
نگاهی از سر درد نه ترحم ، درد بسوی او انداختم ، بیاد فلینا بودم که بخاطر مادرش تحصیلاتش را درانگلستان نیمه کاره گذاشت به اینجا برگشت تا مواظب مادر بیمارش باید مادرش خدمتکار بود در لندن واو با چه افتخاری ازاین زحمات این مادر قدر دانی میکرد ، حال .... نه ، چیزی نداشتم بگویم ، سپس باو گفتم "
ببین ، ده کوچکی است ، مردم همه یکدیگرا میشناسند به زودی این تازه وارد هم همهرا خواهد شناخت اگر انسان باشد بهروی دختر تو تف میاندازد اگر مانند خود او باشد تو چرا گریه میکنی ؟ اینها انسان نیستند حیواناتی  درجلد انسانند ، چرا خودترا اینهمه وابسته آنها کرده ای ؟ 
مرا نگاه کن ، هرصبح خودم کیف  خریدم  رابرمیدارم وبرای خرید میروم ، جاهایی را که احتیاج به اتو مبیل داشته باشم با تاکسی میروم به آنها خبر نمیدهم ، اگر از درد وبیماری جان بدهم تنها  با خودم هستم گویی ابدا کسی در این دنیا نیست ، وفقط بخود میگویم :
خیال کن در زندانی، بیاد زندانیان سر زمینت باش  ، آنها هم مانند تو هستند حد اقل یک شکنجه گر کمتر بر بالای سرت ایستاده ،  هفته ایک یکبار چند ملاقایتی چند ساعته داری ، سپس دوباره به جلد خودت میروی ، بیکاری ؟ چرا اینهمه خودترا وابسته به آنها نشان میدهی ؟ اینهارا نمیتوانستم باو بگویم ، فورا درمقام دفاع بر میامد ، با همه رنجی که میکشد اما نبایدا گل بالاتر به او چیزی گفت > او همچنان میگریست ومن همچنان به این زمانه میاندیشیدم .روز گذشته فلینا خانهرا خالی کرد تختخواب یک نفره با تشک نو که به تازگی خریده بود یکی از بچه ها برداشت لحاف بزرگ دونفره با چند دست ملافه نو که هنوز باز نشده بودند آنهارا دختردیگرم برداشت ومن نشستم گریستم برای رفتن دختری که از خون من نیست ام در دل من مانددیک گل شکفته حال میرفت بسوی سر نوشتش ، یک سوییچ ماشین طلایی داشتم آنرا کف دستش گذاشتم وگفتم "
میدانم قابل نیست اما ممکن است بتو کمک کند ، مطمئن هستم که موفق خواهی شد ، چه بسا منهم روزی آمدم باهم خانه ای گرفتیم ، منهم اینجا خسته ام از همه چیز تنها هوا وافتاب ودریا وکوه نمیتواند غذای روح مرا تامین کن احتیاج به انسان دارم .سپس باخودم گفتم " کدام انسان؟ دیگر انسانی نمانده توآخرین باز ماندنه دایناسورها هستی /

در درون سینه ام  بیمی خفته ، از نوع قله های غرورو زادگاهم ، 
یکرور روح کوه ، که دلبسته آنم ، فریاد خواهد زد برو ، این ابر ، این آبی آسمان 
واین دریا ترا خداهند کشت ، برو .  ....ثریا / پایان 
سه شنبه 21 ژوئن 2016 میلادی /.

دوشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۵

فاجعه

شب گذشته فلینا بمن زنگ زد وگفت که پس فردا برای همیشه از این شهر میرود ، میرود به انگلستان جاییکه به دنیا آمده است شاید درآنجا بتواند از تحصیلات خوب خود استفاده کند !! بیچاره نمیدانست که تحصیلات او امروز به درد کسی نمیخورد باید پاهایش را باز کند ، وآنهارارا عریان سازد  ، امروز »دنیای میمونهاست «وبازی آنها با آنسانها ،  مییمونهای کوچک وبزرگ که توانسته اند اند با زور تبلیغات درجامعه یک درصدی ها  خودرا جای بیاندازند وجایزه هم بگیرند آنهم از مجلات زرد وصورتی که درتوالتها مصرف میشود ،  دنیای بردگان  پا طلاییهاست ، دیگر حتی ورزش بسکت بال هم کمتر خریدار دارد ، تنیس وفوتبال ، سپس مد ومد سازی ، وشیوع ورواج دکانهای  رنگرزی برای رنگ کردن مردم ،  نه ! او هنوز اعتقاد داشت که زندگی را میتوان با سلامت کامل ادامه داد ، بلی میتوان ، اما  با چه قیمتی ؟ با قیمت گرسنگی  .
بیاد روزی افتادم که پسر داییم منزل ما بود ویکی از اشخاص مهم آنروز که تصادفا من کارمندی او بودم بخانه ما آمده بود تا من سفارش پسر دایی را باو بکنم ، اورا برای کارمندی ( دراداره ساواک) میخواستند ، پسر دایی من تازه فارغ التحصیل شده بادی درگلو انداخت وگفت :
نه اینکارها از ما برنمیاید من درهمان اداره که هستم کارم خوب است !!!
پدرش مرد ، عروسی کرد وزن وبچه دار شد دنبال کار دیگری میگشت ، باز از من خواست که اورا به آن شخص مهم معرفی کنم ، گفتم آنروز که بتو گفت نرفتی  الان هم من با آن شخص کار نمیکنم ، خودش رفت وپس از مدتی کارمند ارشد ساواک شد !!! چگونه نمیدانم، ازآن روز رابطه من با او قطع شد ، هنوز هم به همان شغل سابق زیر نام دیگری ادامه میدهد ، درعین حال توانست یک آژانس اتومبیل  هم خریداری کند واتومبیل کرایه بدهد !!! بنا برای راه گریزی برای مردم نمانده است ، دنیای حکومت زور و حکومت میمیونهاست .
از این دنیا بیزارم ، حال تا روز یکشنبه هرصبح باید شاهد نقش بازی کردن آقایانی باشیم که کاندیدا هستند  از قبل  معلوم اتعیین شده  تنها بازی را با مردم شروع  کرده اند ومعلوم است چه کسی ریاست دولت را به  دست میگیرد اما نقش  ها همچنان  روز سن بازی میشوند وادامه دارد ، عده ای هم باور دارند .  هر کاندیدا درب خانه ای را میزند ومیخواهد ( همه چیز را مجانی ) !!! کند !  اما یادشان میروئ حقوق کارمند بیچاره را در حسابش بریزند !!! حال تهوع دارم از  این دنیا بیزارم تنها جاییکه میتوانم خودم ا خالی کنم همین گوشه اطاق کوچک میباشد مینشینم ومینویسم مینویسم  مینویسم بهترازفکر کردن است ازافکارم  سوءاستفاده میکنم بجای آنکه آنهارا درمغزم یکجا جمع کنم تا تبذیل به یک غده شود .
دنیای خودفروشان است ، من چیزی برای عرضه ندارم تا بفروشم اصلا هیچگاه فروشنده نبودم همیشه خریدار بودم ، ناز خریدم عشوه خریدم ، غضب خریدم . اما هنوز خودم هستم  خدا نکند آنروز یکه من این زن مهربانرا گم کنم ودیگر اورا نبینم ویا نشناسم ، آن روز ، روز مرگ من است .
امروز عصربرای خدا حافظی بخانه فلینا میروم  شب گذشته  در تلفن گفت " asta la vista  ( بامید دیدارد )  نه خدا حافظی همیشگی ، کسی چه میداند شاید روزی دوباره اورا یافتم ، خانواده مهربانی بودند ، مادرش سرطان سینه دارد وزیر پرتو درمانی است پدرش درحال ترک الکل میباشد واین تنها دختر نه برادر دارد نه خواهر ، با فوق لیسانس فلسفه زبان انگلیسی ! چیزیکه دراین دنیا ابدا به درد نمیخورد ، دختری باهوش ، مودب و بسیار مبادی آداب . 
آن دنیای کوچک  ما چگونه گم شد ، آن اتحاد ویگانگی ومهربانیها کجا رفتند ، امروز همه از یکدیگر وحشت دارند ، 
روز گذشته برنامه ایرا میدیدم که درآن چند شمه از دروغهای بزرگ وآدمهای بیسواد وبیشعوری که تنها نامی در کرده ویک پایاشان درآن سوی آبها ویک پایشان دراین سومیباشد اظهار فضل در باره تاریخ  سر زمین ایران میکردند آنهم از ( کتاب ) ملمود !!! اید ه میگرفتند !  آه خداوندا نزدیک بود محکم این لپ تاپ را بر زمین بکوبم  یک زن با دندانهای ردیف شده مصنوعی داشت از اهورا مزدا میگفت  چند لقب قلابی هم باو چسپانیده بودند ، دکتر ، استاد ، حکیم !!!  یک شریعتی مونث دیگر ی را که باید گفت کوسه دریایی ، حالم بهم خورد روی گوگل پلاس نوشتم ترا بهر چه دوست داری بی بی سی را تحریم  کنید مشتی آدم بیسواز متعلق به سکت نوین که تاره از معبد بزرگ  که مانند جوجه وارد بازار میشوند  دارند مغز شویی میکنند ، ترا بخدا گوش ندهید ، بیت اعظم کم کم به اوج مثلث خواهد رسید وهمان یک چشم دنیارا مینگرد ، اینهمه آواره ومهاجر ناگهان کجا بودند که سرازیر اروپا شدند؟ چرا به امریکا نمیروند؟ چرا به استرالیا نمیروند ، نکند نقشه بزرگی در سر دارند ؟ جنگی سنگین تا همه جهان یکی شود  ، چین وروسیه زیر آب بروند ژابن که خراب شد مرکز دستوارت از ....نه بهتر است فکرش را نکنم امیدوارم من در آن  زوز نباشم ، 
روزی در این خطه تنها یک بهایی بود که معلم زبان بود ، کم کم سیل پیامبران سرازیر شدند ، امروز یکصد وبیست هزار بهایی تنها درهمین شهر زندگی میکنند آنها با چه پولهایی وچه زندگیهای اشرافی وبه دنبال زنان ودختران وپسران  ویا کسانیکه محتاجند  ، جوانند  ، آنهارا لازم دارند . نه ، این یکی نه ، همان اسلام کذایی   کافی است ...... خوشحالم تا آن روز دیگر نیستم  وامیدوارم که بچه هایم نیز نباشند ونوه هایم نیز نباشند  نه ، ما هیچکدام زیر یک مثلث نخواهیم رفت . هیچگاه 
چه بسا نوبت شما باشد که مارا درون کوره های آدم سوزی بیاندازید وبسوزانید وخاکستر کنید ، کسی چه میداند ؟ پایان .
دوشنبه  20/6/2016 میلادی 

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۵

دره بی آفتاب

صبح زود بود ، مانند هرصبح زود دیگر ،  در خلوت تاریک اطاق من جز خودم کسی نبود ،  حتی ساعت هم روزی طی یک تشریفات نا پسند بر روی زمین افتاد وشکست  بعد از ان دیگر شمارش لحظه هابرایم بی معنا شدند .
 شب کم کم میگذشت وروشنایی فرا میرسید ، دردی شدید در قلبم احساس کردم این درد بیماری نبود دردی بود که بمن نشان میداد که سالهاست  از میعیاد گاه دور شده  ام ، نه صدای عوعوی سگی بگوش میرسید ، ونه صدای هیچ خزنده ای ، دنیا آرام وساکت همه گوش بفرمان قانون زندگی بودند ، تنها صدای چند پرنده که تلنگری به اسمان میزدند ، صدای آنها نیز مانند صدای من یک فریاد بی صدا بود بگوش کسی نمیرسید ،  بر پشت شیشه تاریک پنجره  نقطه های روشنایی مانند آونگهای  نقش بسته بودند ، این روشنایی کاذب بود ، صبح کاذب دمیده بود  بود هنوز از صبح صادق خبری نبود .
در این افکار بودم ناگهان گویی سیلی محکمی بر گوشم خورد ، دردآنرا احساس کردم ، بیشتر از سالهای قبل ، امروز شاید روحم ضعیف تر شده ودرد هارا  بخوبی احساس میکنم ، از جای برخاستم ملافه را بخود پیچیدم واز خود پرسیدم :
کیستم ؟ اینجا کجاست ؟ این اطاق من نیست ، تین خانه من نیست ، خانه ام چه شد شد وکجا رفت ؟  نوری سپسد همچو غبار کچ از هوا بر روی تختخواب من پهن شد  وصدای وزش باد بگوشم رسید ،  من میهمان هرشب این خانه ام ، این آوای تنهایی بود که بگوشم آمد ، منم ، میهمان هرشب وهر روز تو ، همان ( تنهایی)   .
ای دیوان  افسانه ای خواب وخیال من ، کجایید ؟ شما که قدتان از بیدهای این شهر بلند تر بود  وقامتتان از مردان کوتوله این شهر تا آسمان میرسید  ، کجایید ؟ من درپشت پرده نازک این اطاق پنهانم سالهادرختان کهن سال را با پنجه های خود خراشیده وپوست کنده ام ،  حال چند بید لرزیان جلوی من میرقصند ، بیدهای کرم خورده وبیمار ، 
گاه از سرمای درونم میلرزم ، وبفکر آن حراراتی میافتم که درمیان بازوان وشاخه های آن درختان احساس میکردم ، 
از جای بلند شدم ، ظروف نا شسته درون سنگآب همچنان رویهم انباشته بودند میل ندارم وقتم را با شستن وآبکشی کردن ویا پختن  غذادرون مطبخ تلف کنم ، سر فرصت آنهارا خواهم شد ، امروز میهمان هستم ، میهمان چند  آشنای  غریبه ، که تنها یکی از آنها ازخون منست ، بقیه غریبه اند ، با خودشانند . درجایی دیگر هم از این شهر میهمانی بار بکیو برپاست  تنها یکی از آنها همخون من است بقیه از خودشانند !!!  خودشان ، دراینران ما هما ن خودی بودند وهستند وناخودیهارا بخود راه نمیدهند ، کردها باخود ، ترکها باخود ، اهواز یهای با خود ، ارمنی ها باخود ، از کرمانیهای خبری نبود ، ـآنها سخت به آن خاک کویر چسپیده بودند وحاضر نبودن که غربت !! شهر های دیگررا تحمل کنند ، آنجا هم تنها بودم از خودیها نبودم .تنها مانند یک ژوکر هنگامیکه پا کم میاوردند من یکی از پاهای بازیشان میشدم !!!!.
حا ل میروم تا درمیان مشتی غریبه  دروغی آنهارا بغل کنم دروغی بوسه های هوای بدهم ودروغی با گیلاسی شراب خودمرا به شادابی بزنم وبگویم خوشبختراز من دراین دنیا کسی نیست چرا که شما مرا سر سفره خود دعوت کرده اید !! 
دیگز نه آتشی ، نه سوزی ، نه داغی ،  ونه فریادی ،  دردهایم در درونم خاک میشوند  وبه زمانه میخندم بی آنکه قطره ای اشک نثار خاک رفتگان کنم ، شمع ها بجای من خواهند گریست .
امروز شهسوار تبارم بخیالم نشسته است ، از ویرانه های گریزانم  ابدا بر بهار رفته ام تاسفی نمیخورم ، بهارهوسباز است امروز من لبریز از تجربه ام ، من هیچگاه مانند شعرای گذشته بر تنهای خود نخواهم گریست ، وبه هر شاخه ای بی ریشه ای  آویزان نخواهم شد ، حرمت این تنهایی را دارم ، خودم به تنهایی صاحب چندین نفرم ، وباین پیکرهای  خفته در زیر آفتاب داغ مینگرم  وبا خود  میخوانم :
"
آن پیکره هایی که نهان در دل سنگند 
افسوس که سر پنجه  خار شکنی نیست 
نقشی اگر از تیشه فرهاد بجای ماند 
چز تیشه نفرین شده گور کنی نیست 
............ن. نادرپور.

نقش را باید با سر پنجه وناخن  رسم کرد وبا خون دل آنرا رنگ نمود درغیر این صورت تنها یک تکه سنگ است که شکلی بخود گرفته ، نشان از بی نشانیهاست . . 
پایان 
ثریا / یکشنبه / از یادداشتهای روزانه خودم !/.

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۵

قصه های مو به مو

نقدی بر نوشته  روز گذشته درمورد استاد گرامی ، 

استاد عزیز، 
خدای نکرده تصور نفرمایید من قصد انتقاد از شخص شما را دارم ، اگر قرار باشد انتقاد کنم داستانی به طولانی وکتابی به قطر کتاب مارگارت میچل ( برباد رفته) میشود ، قصد من تنها  انتقاد از خصوصیات پاک واستثنایی ایرانیان عزیز است که درهیچ ملتی من ندیدم ونتوانستم این خصلت عالی را  کشف کنم .
خط راست  را درکتاب جبر وهندسه ومدرسه خوانده اند ، اما باز آنرا بطور زیگزال انجام میدهند  ومیروند تا به نقطه پایان یعنی صفر برسند ، تازه آنجا از خداوند متعال نیز طلبکارند که چرا عمر نوح به آنها عطا نکرده تا بتوانند همچنان بالا پایین پبرند .
قصد من انتقاد از روحیه ایرانی ونژاد ایرانی است ، رودهایشان همه پیچ اند رپیچ است ، از هنرمند گرفته تا آن کارگر  بنا تا آن دهاتی سر مزرعه ، دروغ را برای خود شهامتی میدانند ، بدون ریاکاری احساس کمبود میکنند ، تعارف کردن وقربان صدقه رفتن وفدا شدن در فرهنگ ما حسابی جا افتاده است اما اگر قرار باشد یک لقمه نان وگوشت شب مانده شان را به گرسنه ای بدهند برایشان عذاب آور است ، درجاهایی این بذل وبخشش را میکنند که ( منافع) باشد ، جایی مینشیند که زیرشان محکم باشد از رهبران بالا گرفته تا  بچه  کوچکی که درخیابان به تیله بازی مشغول است .این خاصیتی است که درما ایرانیان باستانی به امانت گذارده شده است ، خیلی کم انسانیرا میبینید که راه راست ومستقسم را طی کند آنوقت بر سرش همان میاید که بر سر ( میرزا آقاخان کرمانی) آمد یعنی سرش را از دست میدهد .
این نوجوان آراسته بافرهنگ غنی وتحصیلات خوب کارمندی بود که میل نداشت خودش را به بزرگان بچسپاند حقوق ماهیانه اش تنها هشت یا ده تومان بود ، بدهکاری بالا آورد آنهم درحدود ( پنجاه ) تومان !!! فرار کرد به اصفهان واز آنجا با مردی دیگر رفیقش که از قوم بنی ونبی اله جدید بود آشنا شد  و اورا به ترکیه برد ودرمحضر اسدابادی ( ملای دست نشانده استعمار ) نشاند درهمان جا با شیخ ازل برادر مرحو م این پیامبر متولد شده تازه که برای خود بارگاهی داشت آشنا شد ، این دو رفیق با دو دختر شیخ ازل عروسی کردند ،  درآنجا  با نوه  شیخ روحی هم آشنا شدند واین سه رفیق  مشغول تحصیل علم ودانش ونوشتن اشعار وسایر مقالات  شدند .  کتب یرا به چاپ رساندند ، اندیشه های میرزا اقا خان کرمانی هنوز مانند بررگ زر دست به دست میگردد  ، میل داشتن روزناه ای هم به راه بیاندازند که انتقادی باشد ! نتیجه؟ 
آهان !! نتیجه  این شد که محمدعلیشاه ولیعهد ( ترسید) وحکم بازگشت آنهارا ازترکیه داد ودر سر زاه درتبریز خودش باستقبال  آنها رفت با جلادان وزیر درخت انار  خودش چراغ را گرفت تا جلادان سر هرسه رفیق را ببرند ودرون سرشان کاه بریزند وبه خدمت مولا ببرند ، داستانی از این بهتر درسر زمین ما نیست ، مردی دانشمند ، فاضل برای فرار از بدهی سرش را هم بباد دادچون میل نداشت ( خودش را بفروشد)  باید .یا حبیب شد ، یا نجیب ، یا خفیف ، 
امروز نام او با افتخار تمام درتاریخ ایران درکنار مردان بزرگ حک شده است 
اما  بعضی ها راه خود فروشی را میدانند واگر این راهرا طی نکنند مانند من ومیرزا اقاخان جدم خواهند شد یعینی اینکه زنده زنده مرده ایم .

پیر شدی ناگه  از شگفتتهیا این راه 
خرد شدی ناگه  از سر گرانیهای باد
سوی تو در یکنفس چون برف درد بارید 
تکیه زدی  از هراس ، خویش بر دیوار

نه نوری از سویی تابید ، نه ، پرده ای لرزید
پنجره ها بسته  وشب سایه انداخته بردیوار
باد بیرحم ، همچنان باخشم برخاست تاترا
در سر زمین ویرانه ها  ، کوبد بر درو دیوار

واین بود پایان راهی که آنهمه با مشقت آنرا ادامه دادم . حال خسته ، خسته ازهرچه بوده وهرچه هست وهرچه خواهد بود میل مردن درمن شدت گرفته است  من نتوانستم »زن « هزار چهره باشم  . خودم بودم ، وهستم وخواهم بود ./.پایان 
ثریا/ شنبه / ژوئن 2016/.

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۵

استاد عزیز!

درود بر شما ، استاد عزیز !
ویدیوی از شما  که بمناسبت نوروز 95 درست کرده ودرکنار یک آگهی طولانی تبلیغاتی گذاشته بودند ،برای چندمین بار تماشا کردم .
راستش استاد عزیز ، دلم برایتان سوخت ، تنها بودید ، خیلی هم تنها بودید ، کسی دیگر از بستگان شما نمانده از دوستان قدیم شما هم دیگر کسی نیست ویا اگر هست آتچنان پیر وفرسوده کر کور شده اند که نه شما آنهارا میشناسید ونه آنها شمارا .
استاد عزیز ؛ شاید  من تنها بازمانده از نسل فسیلهای مناقبل تاریخ !!! هنوز باقیمانده باشم ونمیدانم شما مرا بیاد میاورید یا ترجیح میدهید فراموش کنید ، در بیانهای که ابلاغ میفرمودید گاهی مکث میکردید معلوم بود که رشته کلامرا گم کرده ویا خدای ناخواسته دچار عارضه فراموشی شده اید ، بنا براین من امید اینرا ندارم که شما مرا بخاطر بیاورید ، بخضوص که کمی هم بمن بدهکاری دارید ، من آنهارا بخشیدم نوش جانتان حد اقل مرا از دست کرکس ها ولاشخورها که اطرافم را گرفته بودند وهریک با یک کارد سلاخی در انتظار یک وکالتنامه کت وکلفت بودند ؛ نجات دادید . آنها نمیدانستند که دست بالای دست بسیار است وناکهان سر وکله شما پیدا میشود ومن همهرا دراختیار شما مگیذارم وکالتنهامهارا فسخ میکنم وراهی غربتم میشوم با یک چمدان خالی !!! بی هیچ توشه وهمراهی یا سوغاتی ، تنها چند جلد از دیوان اشعار شعرای بزرگ را زیر بغل داشتم . واین آخرین سفر من به آن دیار بود .
شما به محل زدگی من تشریف آوردید با لباسهای مارکدار : تد لاپیوس ، دیور ، گوچی وغیره وساعت بزرگ طلای رولکس واتگشتر برلیانی که بر انگشت کوچک شما خودنمایی میکرد .
بشما گفتم اینهارا از دست وپیکر خود جدا کرده وپنهان سازد چون اینجا ددزفروان است ودر هوای چهل درجه نمیشود بلوز قرمز گلدار تد لاپیوس پوشید .
شمار را به یک فروشگاه ارزان قیمت بردم ،  چند تی شرت وچند شلوار کوتاه خریدید ویک کلاه آفتابی که تنها روی چشمان شمارا میگرفت ، سپس به یک عینک فروشی رفتیم وشما یک عینک گران قیمت بملغ یکصد وپنجاه یورو خریدید ، درآن زمان من درانتظار پیشرفت کارهایم با  کمک شما  بودم ، اما امیدی نداشتم ، شما جعبه قندرا در چمدانتان پنهان کرده بودید وهرگاه که چایی میل داشتید میرفتید دو عد قند بر میداشتید ، پسته های دهان باز ، انواع واقسام شیرینجات عالی ایرانی در چمدانتان بسته بندی شده بود برای بردن به امریکا ومحفل دوستان ، وما تماشا کردیم تمایلی هم به آـنها نداشیتم .
شبی برایتان یک میهمانی دادم وخانواده دامادمرا دعوت کردم تا ساز ایرانی را بشناسندوگفتم بهترین وبزرگترین مایسترو ساز میهمان ماست ، از رستوران نزدیک خانه یک دیس بزرگ پایییا غذای مخصوص ، باضافه میگو ، وسایر مخلفاترا (نسیه) خریدم ، سفره را زیبا تزیین کردم میهمانان آمدند ، شما باز با پیراهن قرمز گل گلی وساعت رولکس خود جلوی آنها حاضر شدید ! دخترانم با اشتیاق جلوی شما نشستند تا به ساز شما گوش فرا دهند ، مجلس گرم شد ، ساز شما تا آنسوی شهر هم موج زد ورفت  ، از شما پرسیدم :
کدام یک از این دخترها شبیه جوانی منند : 
شما نگاهی به هردو انداختید وگفتید : 
هردو از تو چیزهایی را به ارث برده اند اما خودت چیز دیگری بودی .......!!!ومن سرخ شدم . من زمانیرا میگفتم که تنها چهارده سال داشتم وشما مردی بزرگ بودید نزدیک به چهارده سال از من بزرگتر بودید !!! من عاشق شما شدم واین عشق تا همین چند سال پیش با من بود ، اما دیگر خسته ام کرد رهایش کردم ، وفراموش شدید ، از آنچه را هم که بشما سپرده بودم چیزی عایدم نشد یکروز برادرتان فوت کرد ، روز دیگر پسر داییتان  که بگمانم همسراو امروز زن شماست .. از من خواستید با شما به ایران برگردم ، هزاران قول دادید آما میدانستم که وعده خوبان هیچگاه وفا نخواهد کرد ، کارتی را که بمناسبت تولدم امضا کرده اید هنوز دارم دوعدد گل رز سرح که درگوشه آن مرقوم فرموده بویدید: 
تقدیم به ... عزیزم با عشق ! این عشثق را شما به همه ارزانی داشه اید   ، یه همه آنرا تعارف کرده اید خوش زبان و خوش تعارف بوده وهستید .هرچه بود ، استاد عزیز من از آتش جهنم  بیرون آمدم بی آنکه بال وپرم سوخته  باشد ، من همان » ققونوس« افسانه ها میباشم «
بهر روی این آخرین کلام را نوشتم که بگویم شما را بخشیدم به پاس آن عشق دیرین پنجاه ساله . بلی پنجاه سال از عمرم را صرف دوست داشتن شما کرده بودم بی آنکه از زندگیم لذتی ببرم . متاسف نیستم.خود عشق لذتی دارد که کمتر کسی از آن باخبر است . شاید همین عشق باعث شد که من  به راههای بد  کشیده نشوم ، زیبایی درون وبیرون را با کمال قدرت حفظ کردم تا امروز تقدیم نوه هایم بکنم .شمارا به خدای خودتان میسپارم استاد عزیر . پایان/.
جمعه 17/6/1016 میلادی / اسپانیا /