شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۵

جنگی بدون صلح

امروز  درون گنجه ها به دنبال چیزی میگشتم ، آلبومی را گشودم ، وآخرین عکسی را که بااو گرفته بودم کپی کردم تا نوه ها ببیند ،  آخرین عکس در روزهای بیماری او ،  اورا به انگلستان بردم ، اما بیفایده بود ،  خوب ، آن بیست وپنج سال  روزگاری خوب  وبد بود  بچه ننر وکوچکی بودم که او هوسهایمرا برآورده میساخت ، در آخرین عکس حال صاحب چهار فرزند بودم وداماد و او چندان خوشحال نبود ،  اطرافش خالی شده بود ، دخترک به دنبال شوهرش میدوید من به دنبال تحصیل بچه ها ،  سعادترا نشاختم ،  خیلی کم اتفاق میافتاد که بین ومن واو صلحی ایجاد میشد ، همیشه با قهر  درکنار هم راه میرفتیم ، او از بیکاری و زندگی در غربت بتنگ آمده بود ، دلش درهوای دیگری میطپید ، من بخیال خود داشتم نقش یک زن ویک مادر فداکاررا بازی میکردم ، 
امروز دیدم دلم برایش تنگ شده ، نشستم وگریستم،  دیگر لزومی ندارد برای حفظ موقعیتم خودرا نگاه دارم ، موقعیتی نیست ، من مسئولیتی ندارم ، کارهایم تمام شده اند ،  گاهی طعنه های او احساسات مرا جریحه دار میکرد ،  من خیلی پایبند ارزش اخلاقی بودم اما گویا او از قبل میدانست که اخلاق آخرین چیزی است که انسانها به آن پایبند میشوند ، وبه آن احترام میگذارند ،  مخارج زیاد بو.د دیگر از آن اشرافیت قبلی خبری نبود ، همه چیز را میبایست با حساب عمل کرد ، از دارییهای او چیزی نمیدانستم ، میلی هم نداشتم بدانم ، هنوز مادر زنده بود ، هنوز امید داشتم که برمیگردم ، به کجا؟ برای چکاری ؟ در یک سر زمین آفت زده ، که تمام ارزشهای خودرا از دست داه است ؟  تصمیمی زیباست ، اما آیا ثمره زیبایی هم دارد ؟ معلوم نبود درآتجا سرنوشتم به چه صورت درمیا مد ؟  او از تصمیم گرفتن عاجز مانده بود ومیدانست که عمری طولانی  ندارد اما من هنوز امیدوارم بودم ، هنوز تلاش میکردم تا اورا سر پا نکاه دارم ، او شبها خودش را به بیرون از خانه میانداخت ودرگوشه بارهای شبانه تا خر خره مینوشید  ودوباره مانند یک گربه آهسته وارد اطاقش میشد اما صبح نتجیه شبگردی اورا میدیدم ،  هدف هیچگاه تصمیم را تضمین نمیکند ،  من هدف داشتم ، او بی هدف وبی تصمیم . سر انجام سفری به ایران کرد ، مدتی درکنار معشوقه بود وسپس با حال خراب برگشت دیگر دیناری درجیب نداشت ، باید کاری میکردم . وکردم .بارها نوشته ام دیگر حوصله تگکرار ان روزهارا ندارم .
بعدز آن روزها دیگر هیچگاه کسی خنده روی لبان من ندید ، هیچکس دیگر مرا دریک لباس برازنده ندید ، خودمرا رها کردم بیقید  با پیروی از یک تمایل شدید بیقدی و روحی که کم کم داشت مرا باخود میبرد. .
ما خیلی زود از دست آواز خوانان  زمانه طرد شدیم ، کشی هم نبودکه مارا تعلیم دهد ،  نمیداتم آیا کسی تا بحال عاشق نفس خویش بوده است یانه ، من خودم ، نه ! تمام کوشش خودرا معطوف به تربیت بازماندگان کردم ، امروز گاهی درمقام سئوال بر میایم ، کارم درست بود؟ 
زندگی در کنار مردی که عاشقانه اورا دوست میداشتم واو باور نمیکرد ،  وکوششم بی نتیجه بود ، رهایش کردم ، به راه خود رفتم  نتیجه کوشش من در آخرین مرحله معلوم شد ،  هنوز میل داشتم اوار نجات دهم ، اما بیفایده بود او میل نداشت ( پیر شود) پیری از نظر او زشت بود هر زندگی انسانی تا شصت سال بیشتر ارزش ندارد وباید تمام شود . وخودش زندگیش را تمام کرد  بی آتکه بفکر اطرافیان باشد ، کسی در این دنیا برایش مهم نبود ، غرق در ظلمت بود دیگر روشنایی روزرا نمیدی تمام روز را میخوابید وشبها بیرون میرفت یا درکازینوها ویا در بارها مشغول بود او عاشق خود ونفس خود وزیبای خود بود .
او هیچگاه نمیتوانست این لحظه هارا پیش بینی کند که من از مرز شصت گذشته ام ، اما هنوز هوش وحواسم بجاست وهنوز قلبم درانتظار عشق میطپد !! برای او پایان زندگی  شصت سالگی بود ! .
وتمام شد . 
امروز همه چیز  به پایان خود رسیده است ، همه رنجها ، همه دردها ، اما من دریک خلاء وبیهودگی دور خودم میچرخم . زمانی فرا میرسد که به مرگ میاندیشم ، واین  نشان خوبی نیست ، کاری ندارم بچه ها بزرگ شده اند ، معلم من شده اند، دستورات صادر میکنند ، 
شیشهای عطرهایم خالی شده اند ، لباسهایم سر گردان درون  گنجه میرقصند ، حوصله هیچ کس را ندارم ، اکثرا دعوتهارا رد میکنم حتی دعوت ناهار بچه هارا ، نه حوصله ندارم ، اگر به دشت وصحرا بروید خواهم آمد درغیر اینصورت سر میز بنشینم وبا لیوان شرابم بازی کنم وسپس هریکی یک تابلت به دست  گرفته مشغول میشود ، منهم به دنبال یک کتاب درون کتابخانه هایشان هستم . نه ، ابدا میل ندارم ، این زندگی من نیست .
کجا میتوانم آنرا بیابم؟ 
حال امروز به عکس او نگاه میکردم با چشمانی که از بیماری به رنگ دوشیشه کدر درآمده بودند ، دستان نحیف ولاغر هیکلی که روزی آرزوی هر زنی بود حال این چنین فرسوده ومن مانند یک کیف باو آویزان شده ام با خنده احمقانه وتمسخر آلود او . هرچه بود تمام شد /
من باد نیستم ، اما همیشه تشنه وزیدن بوده ام ،
دیوار نیستم ، اما همیشه اسیر پنجه بیداد بوده ام 
نقشی درون آیینه سرد  دیوار نیستم 
اما  هرآنچه هستم ، بیدرد نیستم 

 پایان 
 شنبه / بعد از ظهر /!!!