امروز درون گنجه ها به دنبال چیزی میگشتم ، آلبومی را گشودم ، وآخرین عکسی را که بااو گرفته بودم کپی کردم تا نوه ها ببیند ، آخرین عکس در روزهای بیماری او ، اورا به انگلستان بردم ، اما بیفایده بود ، خوب ، آن بیست وپنج سال روزگاری خوب وبد بود بچه ننر وکوچکی بودم که او هوسهایمرا برآورده میساخت ، در آخرین عکس حال صاحب چهار فرزند بودم وداماد و او چندان خوشحال نبود ، اطرافش خالی شده بود ، دخترک به دنبال شوهرش میدوید من به دنبال تحصیل بچه ها ، سعادترا نشاختم ، خیلی کم اتفاق میافتاد که بین ومن واو صلحی ایجاد میشد ، همیشه با قهر درکنار هم راه میرفتیم ، او از بیکاری و زندگی در غربت بتنگ آمده بود ، دلش درهوای دیگری میطپید ، من بخیال خود داشتم نقش یک زن ویک مادر فداکاررا بازی میکردم ،
امروز دیدم دلم برایش تنگ شده ، نشستم وگریستم، دیگر لزومی ندارد برای حفظ موقعیتم خودرا نگاه دارم ، موقعیتی نیست ، من مسئولیتی ندارم ، کارهایم تمام شده اند ، گاهی طعنه های او احساسات مرا جریحه دار میکرد ، من خیلی پایبند ارزش اخلاقی بودم اما گویا او از قبل میدانست که اخلاق آخرین چیزی است که انسانها به آن پایبند میشوند ، وبه آن احترام میگذارند ، مخارج زیاد بو.د دیگر از آن اشرافیت قبلی خبری نبود ، همه چیز را میبایست با حساب عمل کرد ، از دارییهای او چیزی نمیدانستم ، میلی هم نداشتم بدانم ، هنوز مادر زنده بود ، هنوز امید داشتم که برمیگردم ، به کجا؟ برای چکاری ؟ در یک سر زمین آفت زده ، که تمام ارزشهای خودرا از دست داه است ؟ تصمیمی زیباست ، اما آیا ثمره زیبایی هم دارد ؟ معلوم نبود درآتجا سرنوشتم به چه صورت درمیا مد ؟ او از تصمیم گرفتن عاجز مانده بود ومیدانست که عمری طولانی ندارد اما من هنوز امیدوارم بودم ، هنوز تلاش میکردم تا اورا سر پا نکاه دارم ، او شبها خودش را به بیرون از خانه میانداخت ودرگوشه بارهای شبانه تا خر خره مینوشید ودوباره مانند یک گربه آهسته وارد اطاقش میشد اما صبح نتجیه شبگردی اورا میدیدم ، هدف هیچگاه تصمیم را تضمین نمیکند ، من هدف داشتم ، او بی هدف وبی تصمیم . سر انجام سفری به ایران کرد ، مدتی درکنار معشوقه بود وسپس با حال خراب برگشت دیگر دیناری درجیب نداشت ، باید کاری میکردم . وکردم .بارها نوشته ام دیگر حوصله تگکرار ان روزهارا ندارم .
بعدز آن روزها دیگر هیچگاه کسی خنده روی لبان من ندید ، هیچکس دیگر مرا دریک لباس برازنده ندید ، خودمرا رها کردم بیقید با پیروی از یک تمایل شدید بیقدی و روحی که کم کم داشت مرا باخود میبرد. .
ما خیلی زود از دست آواز خوانان زمانه طرد شدیم ، کشی هم نبودکه مارا تعلیم دهد ، نمیداتم آیا کسی تا بحال عاشق نفس خویش بوده است یانه ، من خودم ، نه ! تمام کوشش خودرا معطوف به تربیت بازماندگان کردم ، امروز گاهی درمقام سئوال بر میایم ، کارم درست بود؟
زندگی در کنار مردی که عاشقانه اورا دوست میداشتم واو باور نمیکرد ، وکوششم بی نتیجه بود ، رهایش کردم ، به راه خود رفتم نتیجه کوشش من در آخرین مرحله معلوم شد ، هنوز میل داشتم اوار نجات دهم ، اما بیفایده بود او میل نداشت ( پیر شود) پیری از نظر او زشت بود هر زندگی انسانی تا شصت سال بیشتر ارزش ندارد وباید تمام شود . وخودش زندگیش را تمام کرد بی آتکه بفکر اطرافیان باشد ، کسی در این دنیا برایش مهم نبود ، غرق در ظلمت بود دیگر روشنایی روزرا نمیدی تمام روز را میخوابید وشبها بیرون میرفت یا درکازینوها ویا در بارها مشغول بود او عاشق خود ونفس خود وزیبای خود بود .
او هیچگاه نمیتوانست این لحظه هارا پیش بینی کند که من از مرز شصت گذشته ام ، اما هنوز هوش وحواسم بجاست وهنوز قلبم درانتظار عشق میطپد !! برای او پایان زندگی شصت سالگی بود ! .
وتمام شد .
امروز همه چیز به پایان خود رسیده است ، همه رنجها ، همه دردها ، اما من دریک خلاء وبیهودگی دور خودم میچرخم . زمانی فرا میرسد که به مرگ میاندیشم ، واین نشان خوبی نیست ، کاری ندارم بچه ها بزرگ شده اند ، معلم من شده اند، دستورات صادر میکنند ،
شیشهای عطرهایم خالی شده اند ، لباسهایم سر گردان درون گنجه میرقصند ، حوصله هیچ کس را ندارم ، اکثرا دعوتهارا رد میکنم حتی دعوت ناهار بچه هارا ، نه حوصله ندارم ، اگر به دشت وصحرا بروید خواهم آمد درغیر اینصورت سر میز بنشینم وبا لیوان شرابم بازی کنم وسپس هریکی یک تابلت به دست گرفته مشغول میشود ، منهم به دنبال یک کتاب درون کتابخانه هایشان هستم . نه ، ابدا میل ندارم ، این زندگی من نیست .
کجا میتوانم آنرا بیابم؟
حال امروز به عکس او نگاه میکردم با چشمانی که از بیماری به رنگ دوشیشه کدر درآمده بودند ، دستان نحیف ولاغر هیکلی که روزی آرزوی هر زنی بود حال این چنین فرسوده ومن مانند یک کیف باو آویزان شده ام با خنده احمقانه وتمسخر آلود او . هرچه بود تمام شد /
من باد نیستم ، اما همیشه تشنه وزیدن بوده ام ،
دیوار نیستم ، اما همیشه اسیر پنجه بیداد بوده ام
نقشی درون آیینه سرد دیوار نیستم
اما هرآنچه هستم ، بیدرد نیستم
پایان
شنبه / بعد از ظهر /!!!