دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

آوارگان کویر

که تا هست دنیا به پا ، دزد هست

جزای بد وخوب را ، مز د هست

بود تا خدای حاکم زمین وزمان

نه دزدی به آخر رسد ، نه جهان

...........................

شب گذشته در یک برنامه تلویزیونی چند مورخ ! تاریخ نگار

وپژوهشگر نظرهای خودرا ابراز داشتنه وجوابی بی سروته

هم برای دیگران که به تازگی سراز تخم دراورده ودراین راه

پر خطر گام برداشته اند ، از چنته مار گیری خود بیرون آورده

وتقدیم مینمودند ، کاری باین ندارم که این روزها بیکاری وبیعاری

وبی برنامه بودن عده ای راباین راه کشانده که گردو غبار تاریخ

را پاک کنند همچنان که اشک چشم خودرا پاک مینمایند اما ایکاش

کمی هم انصاف بخرج داده وخودرا باین سو آنسوی نمیکشاندند .

در سر لوحه مبارزات مردم که منتهی به مشروطیت شد نام دونفر

دو مرد بزرگ اهل کویر ( کر مان)  به چشم میخورد ،

میرزا آقاخان کرمانی وشیخ احمد روحی .

این دو تن سر دسته آزدایخواهان بودند واز فشار ظلم وستم حاکمان

به خارج گریختند آنها چوب بی دینی ولامذهبی را خوردند واین تهمت

تا امروز دامنگیر آنها ست ، آنها سهم بزرگی در به ثمر رساندن -

مشروطیت داشتند اما هر دو سر خودرا بباد دادند ده سال بعد از مرگ

آنهافرمان مشروطیت به امضاء مظفرالدین شاه رسید .

اما واما ..کسی از خانواده این فداییان راه مشروطه نانی نخورد ودر

واقع نان مشروطه را بعد از آن کسانی خوردند که نه تنها قدمی درراه

آزادی مردم سر زمینشان بر نداشتند بلکه سنگهایی را نیز در مقابل

چرخ این انقلای ملی نهادند وعجب آنکه هیچکدام از آنها ( کرمانی)

نبودند.

آنروزیکه این داغ بر دل سایر آزدایخواهان کرمان نهاده شد ظاهرا

هنوز لاله های صحرایی کوهستان بردسیر بخاک نریخته واواسط

تابستان ناگهان از زمین لاله رویید واین از عجایب آن روزگار بود

در ماه امرداد  لاله درکوهستانها بروید بهر روی آن دوتن چون دو

درخت تنومند وصنوبر گویی قلمه خورده دوباره شگفتند .

سالهاست که نامشان از یادها نرفته درعوض اقوام قوم بچاقچی و

صولت السلطنه ها!!!!!! وظهیرالدوله ها .....به نوا رسیدند که

هنوزهم تخم ترکه شان را به نمایش میگذارند.

ثریا / اسپانیا / دوشنبه  هشتم شهریور ماه /سال 89

...................................................

 

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

بی حرکت

یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برا ی نفس کشیدن

یک پنجره برای میهمانی مهتاب

یک پنجره برای نوشیدن آب

در هوای سوزان

یک دشت برای چریدن   ، یک دشت برای اعتقاد

یک اطاق برای بت ها

یک پنجره برای آزادی

زندگی در رویا ، بس دلپذیرتر

از زندگی برای فردا

زندگی دربردگی ، شوم تراز مرگ

طنین گامهای سنگینی  از دوردستها

بگوش میرسد

ایستاده ام ، همچنان که ایستاده بودم

بی حرکت

............

دفتری گشوده ، مانند گوری با دهان باز

این گور اندیشه هایم است

که ناکام ماندند

مارا چه غم ، زمانیکه دنیا سیر است

پس مانده هایش بجای میماند

مانند تکه استخوانی ، برای سگهای جنگ

در اینجا ، حتا بوته ای خارهم نیست

که مرا پناه دهد

همچنان ایستاده ام ، بی حرکت

........ثیا/ اسپانیا/ یکشنبه غمگین .........

بنای تازه !

سر شب مکن تا سحر گه نماز

تو سیری بروای پسر ، سیر ساز

سر گردنه بهترا ازمسجدی است

که میل امامش بسوی » خودی« است

یکی دزدیش بر سر منبر است

که گوید : گفت من گفت پیغمبر است

یکی دزدی اش هست اندر نماز

زتحت الحکنها وریش دراز

یکی دزدیش در وصف اولین

زمد الهم  و الکان والظالمین

یکی دام او نان وجو خوردن است

ولی مقصدش سیم وزربردن است

یکی دزدی اندر تجارت کند

در ارسال و مرسول غارت کند

حلاصه جهانی است همه رهزنند

زن ومرد  همه  هموطنان منند

.............آقا سید جواد

بیا تا توانی مرو دربهشت

که آنجا ست ماوای هر کوروزشت

بجز.....دن  ..گلعذاران حور

ندارند کاری دگر در آن قصور

چو مست طهور ومحو خوشی

چه دانند آئین لشکر کشی !

.......پیامبر دزدان . آقا سید جواد....

.................................

الهی به اعزاز دزدان من

به جاه /ابراهیم خان ورضا وحسن

به جانباز وجا  ن نباز وما بقی

به ملا سلیمان واحمد خان قمی

به آندم که هستند در رهگذر

به چب وراست زیر سنگی دمر

به آندم که تازند خندان وخوش

در آیند وبگویند ،زود بکش

به آندم که شکران نعمت کنند

نشینند وهی مال قسمت کنند

که دزدان مارا فزون تر نما

عل خان را به کرمان کلانتر نما

به دزدند اگر پشه ای وککی

فرستند از بهر ده تنها یکی

...........آقا سید جواد

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

چشمان نمناک

چهره ات مرا میترساند ،

آن چه بر چشمان تو نشسته ، مرا میترساند

جاده احساس از هم پاره شد

در روی این چهره ، آینده ای نیست

بانوی غمنگین ، تنها دوچشم نگران ترا میبینم

چشمانی که مرا میگریاند

دنیای ما یک اردوگاه است

با یک پرده سیاه که به دوقسمت شده

یک طر ف برای رندان

یک سو برای خوبان !

ما ، در میان این اردوگاه

روزهایمان را بهم میچسپانیم

برای درمان زخمهایمان

هیچ مرهمی نیست

هیچ شفا بخشی نیست

بانتظار کدام معجزه نشسته ای ؟

کسی در راه نیست

تنها تو میتوانی خودرا برهانی

از ترسها ، دلهره ها

........

هر نوای شادی که از دوردستها برمیخیزد

الهام بخش زندگی است

تو میتوانی ، بسان یک ستاره

که درآبهای راکد میرقصد

پرده هارا پاره کنی

دستهای ما در زنجیر است

وپاهایمان شکنجه دیده

وابرهای تیره درآسمان سربی رنگ

با طنین آهنگ شوم ضرب دستان

آخرین مجال دیدار مارا بیان میکنند

سر بر کش ای رمیده از باغ زندگی

پروا مکن ز غرش دیو ، پرواز را بخاطر بیاور

..........ثریا /اسپانیا/ .......جمعه......

به . میم . ب. الف.

 

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

جنگ را بخواب دیدم

خدا ، شاه ، میهن ،.... خدا گم شد ، شاه رفت ومیهن ویران شد.

حال مانند برگ ناچیزی روی بر که ای حقیر  روان ، میروم بسوی

افقی دوردست .

دیشب خواب جنگ را دیدم ، برای نشان دادن قدرتها ، موشکها پرتاب

میشدند ، جنگ ، بوی جنگ میاید ، همه میخواهند بجنگند ، یکی برای

اندوخته بیشتر  ودیگری برای بردن تاج افتخار آزادی ؟! .

جنگ چیزی بما نخواهد داد ، یک تخته پاره بجا مانده از یک کشتی

شکسته وغرق شده ، تا بتوانیم خودرا کشا ن کشان به ساحلی امن برسانیم

یا یک سوراخ بزرگ احاطه شده از سیمهای خاردار که درآنجا یکدیگر

را پاره پاره کنیم ، جنگ برای صاحبان قدرت بر کت میاورد .

نتقدیر ما به دست خود ماست ،

امروز همه میل دارند دریک جنگ مقدس ! بمیرند وکسی برای آسایش

دیگران نخواهد مرد .

جنگ برای خیلی ها برکت میاورد ، وما آن نیستیم.

.......ثربا/ اسپانیا/ چهار شنبه .................

 

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

میلاد تو !

بهار دگر ی ، اگر به دیدارم آمد

خواهم نشست روبروی او ، خاموش

اگر خاک شدم

حاکسترم را به ساحل نیکیها برسانید

شاید در سکوت صبحگاهی

دوباره برویم بر  ساقه خوشنامی !

شاید خاکسترم بر برگ گلی بنشیند

واو آنرا دوباره ببوید

...............

روز میلاد تو ، روز مرگ اقاقیا بود

روبرویت همه خاموش

هیچکس نشانی نداشت

هیچکس شالی بر شانه ات نیفکند

کسی شمعی نیافروخت

همه جا ساکت بود

نسیم سحرگاهی غوغا میکرد

وآهسته بگوش گلها میخواند

که : همه سر گرم با زارند ......

اندیشه تو در هیچ سری نیست

وسهم تو دراین جهان

سیم وزری نیست

تو درپندار خویش درخشانی

نه درمیان این ساحل طوفانی

نه درقامت امر وزی ها

و......

من کیستم ؟

یک حکایت از یاد رفته

...........................

ثریا /اسپانیا/

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

عریان شو !

مارا بجز این خدا ، خداییست

کان قادر ملک آریایی است

-----------

اگر عریان شوی ،

پیکر زمین را به تماشا گذاشته ای

زمینی ، تهی از اندیشه

زمینی خالی از گیاه

اگر عریان شوی

ابر ها به هیجان خواهند آمد

وباران پیکرت را میپوشاند

اگر عریان شوی

پیکر تو جایگاه ریشه ها خواهد شد

دهانت ، در یای عظیم گوهر هاست

درختان ، خوشحال  با شاخه ها یشان

در پیکرت لانه میکنند

آنها در بنا گوش تو بخواب میروند

اگر که ، عریان شوی

من ، به جستجوی دریا میروم

وتو بجستوی خود که ، زمینی

------------

میخواهم به آسمان پرواز کنم

میخواهم از دیوار بلند » چین « بالا روم

میخواهم در قلبی لانه کنم

میخواهم دیوارهای سیمانی را

با میله ای داغ ، سوراخ کنم

کودک رنج دیده زمان

خشم تو ؟ از عشق ؟

آه.... چه خشمی

یک پیکر زخم خورده را

در بغل داری

در شن زارهای خفته

میان شهر کورها ، شهر تاریکی ها

چشمه رویا ها خشک شدند

جلبک های گرسنه ؛ دریا را دربرگرفتند

کودک رنج دیده

چهره ات به رنگ برگ درختان پاییزی است

--------ثریا / اسپانیا / 20 آگوست ----------

 

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

تصویر امروز

نظر برتو میکنم ای » بامداد « که اندوهگینانه ، نشسته ای

کنار دریچه خردی که بر آفاق مغربی می گشاید .........شاملو

-------------------------------------------------------

نظر برخود میکنم ، که چه ویران نشسته ام

ویران ، بی هیچ چشم اندازی

آسمان من آری ، با رنگ دگری است

آسمان من آبی وپر ستاره

وخود با غرور از صف غوغای گرسنگان دیروز

وشکم پرشدگان امروز ، میگذرم

برف پیری بر سرم نشسته

اما آتش آتشکده ها در سینه ام شعله میکشد

پاکیزگی آب گواری میکده هارا مینوشم

ودر وجدان کامل خود

به دکان بی رونق این نورسیدگان مینگرم

که تنها یک تصویرباسمه ای از شکل دیروز منند

----------ثریا/ اسپانیا/ بیست وهشت امرداد..........

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

دخت کویر

فرزند کویرم، همچنان خاک نرم آن ، پرطاقت وصبور ،

کرمان ، که درمیان کرم ها گم شده است

کرمان را رقابت احباب ، شیوخ ورنود

میان خود قسمت کردند ، مانند تکه ای نان

آن خاک زیبا ، بنیان عشق وصفا

روزی میان حریفان سپر سینه اش را جلو داد

با هرگام وهر نفس .

امروز نه از صحرایش بویی میشنوم ، نه ازخاک کویر

نقبی برآن زده اند، میان تفتیش عقیده ها

آنجا ...که دل عالم بود

آنجا که آسمان بر زمین سائیده میشد

با هرنفس گویی ستارگان بسوی تو میامدند

از شب آن نور شگفتی ها بر میخاست

آنجا وطن من بود ، وطنی هرچند ویران

اما پر آوازه وپر افتخار

آنجا خواجو بود ، میرزا آقاخان بود ورضای کرمانی

ماهان ونعمت الله ، مقصد سیر وسلوک وسیاحت

وشمع روشن دلها

هرچه بود ، هرچه شد، هر چه گفتند

امروز جای پای من بر ماسه های کویر

نقش بسته است

از ابتدا ، تا انتها

نقش پا هم صدایی دارد

هر چند همه جا را گرد فتنه گرفته باشد

شکوه آن کویر ، آن دیار

میان شبنم صبگاهی ، درتپش قلبم تکرار میشود

با صد هزار زیرو بم .

..........ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه .........

بمناسبت تولد خودم !!! وتا هفته های آینده

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

نای خالی

تو کجایی ؟ در گسترده بی مرز این جهان

تو کجایی ؟

من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام ، کنار تو

..........................................شاملو

اسنان تنها یک نای تو خالی بیش نیست وناتوانترین موجود روی زمین

و طبیعت است ، اما این نای خالی ، عقل دارد ، اندیشه دارد وبرای

تباه کردن او لازم نیست همه جهان دست به دست هم بدهند ، یک بخار

آب ، یک قطره سم بر ای کشتن او کافی است ، او میداند که میمیرد

به مزیتی که دنیا بر او دارد واقف است هنگامیکه جهان بر او چیره -

میشود آنگاه درک خودرا از دست میدهد .

پس همه عظمت ونیروی ما در فکر  ما ودراندیشه ماست که برروی آن

تکیه کنیم نه بر روی زمان ومکان که هرگز قادر به پرکردن آن نیستیم

بنا براین باید کوشش کنیم تا خوب بیاندیشیم این است بنیان اخلاق .

این نای متفکر که انسان نام دارد نه درفضا بلکه درقانون فکرخود -

زندگی میکند بنا براین من باید عظمت خودرا بجویم وچو ن خودرا یافتم

همه دنیا دربرابرم نا چیز است وسعت جهان مرا چون نقطه ای دربر

میگیرد ودرخود فرو میبرد اما از نظرفکری ، این منم که بر دنیا غلبه

کرده ام وبر او مسلط هستم ، چون میاندیشم .

...........ثریا / اسپانیا/ شنبه ......از یادداشتهای گذشته .......

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

امریکا ، امریکا

قبل از کشف قاره امریکا ، دنیا آرام تر بود دینای امروز ،

دنیای عربده ها رویدادهای گوناگون وجداشدن ذهن آدمیان

از گذشته وجهان معنا ، آنروزها گمان میبردند که شروع دنیای

جدید برای آیندگان روشنی میاورد ویک نظام سالم وکافی برای

همه ، اما امروز همه چیز به صورت مسخره درآمده است ،

ثروت ودنیا پرستی رونق گرفته همه چیز درهم شکسته وویران

شده است قدرتهای نظامی ، ادبی ، سیاسی همه رو به زوالند

تنها عده ای از سرحسرت به قفا مینگرند ونومیدانه تلاش میکنند

تا راهی برای آزادی دنیا ومردم آن بیابند .

تمدن های خیالی ، شهر های پر جمعیت وویران ، ظلم وستم

بلاهای آسمانی !!!!؟؟؟  شعارهای تکراری وهمه بانتظار یک

شکوه سالم نشسته اند ؟ وخدا هم دراین میان گم شد تمدنها نابود

زبانهای قدیمی وادبیات از بین رفتند وبقول کپرنیک :

زنبوران عادی  بر زنیوران عسل پیشی گرفتند وجانوران جنگل

در راس کاخها نشسته اند بی هیچ شعوری .

و......زندگی درهنر پلاستیک سازی همچنان ادامه دارد .

چه کسی گفت ، امریکای جهانخوار ؟ راست گفت .

امروز دنیا بین مادر بزرگ ونوه ها تقسیم شده است بقیه هم

برده وار در اشکال مختلف درهم میلولند ونامش ر ا زندگی

گذاشته اند ، درعوض هزاران دکان دین ومذهب باز شدو مردم

را از آتش جهنم و دنیای خیالی میترسانند ، جهنم را داریم بچشم

میبینم در آتش سوزیهای عمدی ، در سیل ها وزلزله های عمدی ،

هر روز بر تعداد بیسوادان افزوده میشود ودرعوض سکس ودر اگ

وراک اند روول>>> همه گیر شده است ، سکس حتی به مواد غذایی

هم سرایت کرد،  واین است دنیای جدید به همراه همه دست آوردهایش

..........ثریا / اسپانیا .جمعه سیزدهم اوت .............

 

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

باغ بکر

گمان مبر که به پایان رسید ه است کار مغان

هزار باده ننوشیده ، درر گ تاک است هنوز ......اقبال

.............

بهار بود، بهار زندگی من

وتو غارت گر نهال نورسیده

صبح بهار بود

با نسیم سحری بیدار شدم

پیام وصل را شنیدم

تو پای به گلزار نهادی بودی

خون من نثار رهت شد

خونی از یک گل نا شگفته

روز درانتظارم بود

چه باک از خاک گشتن

چه باک از شکستن

چه باک از گم شدن

در میان خار وخاشاک وخس

در ریشه هر  چمن

هر ساقه آهنگی نهفته است

در بال هر پرواز پرنده

آوایی کمین کرده است

حضور تو مرا به خودم رساند

تو آن ر گ خونی را نوشیدی

از باغ بکر گلی چیدی

وآسوده خاطر  گذشی ، بی تامل

بی احساس

زحسرت دوباره به آیینه رو کردم

تا اعتبار گذشته را بیابم

هنوز در انتظارم وهوای عشق دارم ...و

چه باک از خاکستر زمان

..........ثریا .اسپانیا. یادداشتهای دیروز.....

 

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

روزه من !

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

آری افطار رطب ، در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان  ، زلف میفشان که فقیه

بخورد روزه خود را بگمانش که شب است

منعم از عشق کند زاهد وآگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

شحنه اندر عقب است ومن از آن  میترسم

که لب لعل تو آلوده به ما ءالعنب است

زیر لب وقت نوشتن همه کس نقطه نهد

این عجب نقطه خال تو بالای لب است

یارب این نقطه لب را که ببالا بنهاد

نقطه هرجا غلط افتد مکیدن ادب است ....شاطر عباس

...........ثریا ...اسپانیا .....................

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

دوچشم تاریک

چشمانت بمن گفتند که :

فردا روز دیگر ی است

ظهر گرمی بود برگ درختان

سوخته وآویخته بر شاخه ها

غربتی دردناک همه  جابود

از پس آن چشمان شیشه ای

نقشی از ویرانیهارا دیدم

درپس آن دوچشم مشتعل

یک حریق درجنگل را دیدم

باغ زندگیم خشک وبی آب

تن سوخته وخر من سوخته

من دیدم آن دوچشم روشن را

چون دوخور شید مه آلود

بی بودن  تو، ناگوار است

ناگوارتر از ازندگی

دیدارمان به خاموشی گذشت

نجواهایمان به کوری نشست

هرچه گفتم ، هرچه گفتم

افتاد درپس دیوار بن بست

جای پای تو مانده درسینه ام

چون یک غبار 

یک غبار

ای که درچشمانت آفتاب دیگری است

........ثریا/ اسپانیا/ ..........

یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

به : فریدون

آسمان همرنگ خون است

با خیل آدمکشان

بسکه نقش فنا برچهره زندگانی کشیدند

تاریکتراز تاریکی ها شد ، دنیای ما

به جنگ کدام فتنه برخاسته اند؟  که خود فتنه اند !

این نبود ره ورسم انسانی

آنان ، آن  گمرهان

آمدند با گرز تکفیر وتکبیر

راندند چهره مهربانی را ازجهان

کدام آزادی ؟ کدام آبادی ؟

در این خیمه خرگاه های وحشت و...خونین

کدام ناقوس شادی کدام آوای خوش

کدام رحمت ، کدام همت

آنها ، غولان غار دیروز

گریزان از نور ، پریشان از روز

درمیان زلال خون

که موج میزند از دلها

کجا جوئیم ندای کامرانی را

صدای مهربانی را

.......

پیکر تو جایگاه ریشه هاست

دهانت دریای عظیم گوهرها

درختان خوشحال ، با شاخه ها

در پیکرت لانه میکنند

آنها دربنا گوش تو بخواب

میروند

همچنان که آرامی

......................................

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

همزاد

» بی مزد وبود ومنت ، هرخدمتی که کردیم «

» یارب مباد  کس را ، مخدوم بی عنایت «      حافظ شیرازی

.......

شب هنگام ، بوقت تاریکی زیر پرتو مهتاب

با اشکهایی که دیگر خشک شده اند

به دیروز میاندیشم

پیش از آنکه ماه زیر ابر پنهان شود

خاموش اورا مینگرم

در سینه ام دردی جانکاه حکایت از

یک گذشته دور ویک تاریکی نزدیک میکند

به آیینه مینگرم ، آیینه دق

روزگار درد آلود خودرا در چشمان او میبینم

چهره من ، چهره او با دردی یگانه

در زیر اینهمه اندوه

پیکر غرقه بخونی را میینم

پیکری که زیر تیغ بی دریغ روزگار ، زخمی شد

هنوز خون آلود است

من آن پیکررا میشناسم

به آسمان خیره میشوم ؛ به ستارگان

آه ...کدام ستاره مصنوعی نیست ؟!

.......برای ف. ح .ف.میم ...............

ثریا /اسپانیا / شنبه . هفتم اوت /

 

پنجشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۹

وظیفه!

وظیفه ما دراین دنیای منحوس چیست ؟ تنها برای کشتن آمده ایم ؟

هیچ کار دیگری را نمیتوانیم انجام دهیم ؟ بنام وظیفه ، بنام مذهب ،

بنام وطن پرستی  ، رقیبان ر ا از سر راه خود برمیداریم ودوستان را

به دست جلادان بیرحم میسپاریم » وظیفه «  این کلمه را با سبکسری

وهوسها اشتباه گرفته ایم .

من عاشق میهن خود هستم جاییکه به دنیا آمدم ، رشد کردم ، بزرگ

شدم ، تحصیل کردم ، خانه ساختم  ، من همان وطن را دوست دار م

نمیتوانم به قعر چاه تاریخ فرو روم واز آنجا زمان ر ا بیرون بکشم

به دنبال نژاد خود باشم ، نژادی که مخلوط از عرب و، مغول ، ترک

وکرد وهند وامروز با خون دیگر سر زمینها نیز مخلوط شده است .

نمیتوانم امروز لباس چند هزار ساله خودرا بپوشم ووارد خیابانهای

نیویورک / پاریس / لندن بشوم دراطراف ما همه چیز میمیرد نابود

میشود تمدنها هم همه روزی فر و میریزند درست باین میماند که ملت

امروز مصری به دنبال کلئو پاترا برود وبخواهد به همان سبک وسیاق

زندگی کند آنهم درعصر پیشرفته امروز وقرن بیست ویکم .

ویا سوریه ولبنان به دنبال چاه بابلیان بروند وبه کندو کاو بپردازند باید با

زمان پیش رفت باید قوانین جامعه انسانی را برپا نگاه داشت آنچه را که

نامش پیوند وقانون است حفظ نمود ، همدردی با مصیبت زدگان ،

راستی ونیکی ، تاجایی که میشود ستون بتونی آنرا ساخت ، همه چیز

فرو میریزد درمیان این ویرانیها تنها عشق است که میدرخشد.

بی عشق ، همه جا تاریکی ووحشت است امروز اربابان سیاست به ما

مردم بعنوان یک گله حیوانی نگاه میکنند ، حق دارند ، اکثر مردم

بنده صفت وبیرحم وغریزه رذالت ودرنده خویی در وجودشان عریان

است یک ملت امروز یک کوه گوشت قصابی وسگهای ترسویی که

به بوی خون پیش میخزند .

درچهار دیواری تالارهای گفتگوها وقوانین ، کفتارها ، شغالهای

درنده پرسه میزنند وماهم تک تک   به پاره کر دن یکدیگر مشغولیم

............ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه /......................

 

چهارشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۹

آغاز فصلی دیگر

در باغچه کوچک خانه ام

پای چند بوته نورس

قلب خودرا نشانده ام

فصلها از روی آن می گذرند

انبوه برگهای خزان وگلبرگهای بهاری

آنرا در بر میگیرند

قلبم آنجا خانه کرده است

او احساس برگها را میشناسد

او آسمان را میشناسد

ونام یک یک پرستوهای مهاجر را میداند

او از حشره ها گریزان است

او طراوات هوارا که از آب بر میخیزد

مینوشد

قلبم بی وزن است اما حجم بزرگی دارد

او پشت به خاطره ها کرده

وتاریخ را به زمین برگردانده است

او جلوتراز خاطره ها میدود

او درلیوانی پرآب غوطه میخورد

در میان شیشه شراب غرق میشود

وبا یک تکه نان نجات میابد

همه زندگی او به یک » هسته « بسته است

..........ثریا / اسپانیا / چهارشنبه /............

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

سراب

بیخوابی به سرم زده گفتم بهتر است بنویسم ، تمام روز جلوی آئینه

گریستم ، با محروم شدن از زندگی  وآنچه را که از دست داده ای

تمام عمرت را تلاش کردی وخودت را به مرگ نزدیک ساختی تا

به یک عشق بزرگ ، به خانه ، به وطن خود خدمتی کنی ؛ به دنبال

یک عشق  عشق به آزادی  وآن حقی را که باید داشته باشی ، همه را

از تو گرفتند دیگر نمیتوانی به عقب برگردی ، جلوی رویت هم تاریکی

وظلما ت است دیگر هیچگاه به آرزویت نخواهی رسید لعنت بر آنهایی

که ترا باین روز کشاندند وامروز نیز به دنبال قربانی کردن دیگر انند

هرکسی سوراخی را بازکرده دکانی را ایجاد کرده واز درون آن فریاد

میکشد هرکسی به میل خود دیگران را به صحنه میکشاند یکی با لبخند

دیگر با فحاشی وسر به آستان بی خدایی گذاشتن وبه دنبال اهورا گشتن

جوانانی در آنسوی آبها ، اسیر ، سر گردان ووامانده بامید واهی ، بامید

سراب نشسته اند آنهارا به صحنه مرگ میکشانند ، نشسته اند دستور

صادر میکنند دکان جدیدی بازشده آنهم با کلمات وقیح وفحاشی و.....

بدینگونه ما داریم به دنبال سرفراز ی خود میرویم ؟! .

خدارا ، راه من کجاست ؟ قبله من جداست

ناخدای من کیست

در کدامین شهر گمشده به دنبال  سایه امنی بگردم

که راهش از هفتخوان رستم نیز  بگذرد

آه .... این است آن مزرع سبز فلک

با پنداری تب آلود

درتنگه  خود خواهیها

باز  به دریای مرده بر گشتم ، به آسمان آبی

امواج دریا  وسکون جاودانه

در آفتاب مر طوب ، و سرگردانی

...........سه شنبه /سوم اوت /2010

ثریا / اسپانیا/

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

بقیه ....ما و.....

فرا نکو ، دونسل از مخالفین خودرا نابود کرد ، مردم مخالف اختناق

در اسپانیا بودند مخالف تعقیب همدستان رژیم گذشته  ، حتی پلیسهای

فراری را نیز آزاد وزنده نگاه داشتند ، برای مردم اسپانیا وآنهائیکه

طالب آزادی بودند مردن فرانکو در رختخواب بحکم پیری وبیماری

یک بی عدالتی بود.

آنها میخواستند اورا به محاکمه بکشند همچنانکه دریونان پاپا دوپلوس

را به دادگاه بردند.

اما فرانکو از نظر هوش سر امد همکاران دیگرش نظیر هیتلر بود

آه ... ایکاش روزی فر ا میرسید که رژیم های دیکتاتوری از روی

صحنه زندگی مردم محو میشدند وسرنوشت مردم یک کشور به دست

خود مردم بود همه باهم همکاری میکردند تا اساس مالکیت ارضی -

سر زمینشان  راحفظ کنند ، چشم بانتظار معجزه نمی نشستند ،

متاسفانه هنوز در سر زمینهایی استثمار انسان از انسان رایج است

فرانکو مر د ،  سرانجام روزی دیکتاتورها خواهند مرد وسر انجام

روزی ملتها برای کسب آزادی خود بپا بر میخیزند.

من همیشه مستقل بودن را دوست داشته ام واین استقلال طلبی در

طبیعت من همیشه وجود داشته است وبرایم اهمیت خاصی دارد .

باید اعتماد به نفس را درخود تقویت کرد هنگامی کسی را تحت تاثیر

قرار میدهی نباید اورا فریب بدهی وبر او واحساساتش مسلط شوی ،

حسابگری چندان عمل خوبی نیست  گاهی هوش زیادی هم بدرد

نمیخورد .

امروز اسپانیا آزاد ، سرخوش وشاد است ! وتا وقتیکه مردم شاد

وخوشحال باشند هیچ خطری حکومت را تهدید نمیکند !!!.

در سر زمینهای دیگر شکنجه گران حاکمند آنها حیوانات بدبختی هستند

که مانند برده دستور میگیرند ، میکشند ، نابود میکنند ، ویران میسازند

اما روزی دوباره خور شید خواهد درخشید ، پایان شب تیره صبح

سپید است .

................دوشنبه .......ثریا . اسپانیا..............

 

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

نوری هم رفت

از برای تو مفهمومی نیست

نه لحظه ای

پروانه ای است که بال میزند

یا رودخانه ای که درگذر است

هیچ چیز تکرار نمیشود وعمر به پایان میرسد

پروانه بر شکوفه ای نشست

و.....رود به دریا پیوست

......

خواننده جان مریم ، وطن وایران ،

خواننده بزرگ وبی نظیر ، محمد نوری هم

به رفتگان پیوست.

تا کجا باید گریست وتا کی بر رفتگان ؟

............روانش شاد وروحش قرین رحمت باد.........

ثر یا / اسپانیا / شنبه  اول اگوست 2010