در باغچه کوچک خانه ام
پای چند بوته نورس
قلب خودرا نشانده ام
فصلها از روی آن می گذرند
انبوه برگهای خزان وگلبرگهای بهاری
آنرا در بر میگیرند
قلبم آنجا خانه کرده است
او احساس برگها را میشناسد
او آسمان را میشناسد
ونام یک یک پرستوهای مهاجر را میداند
او از حشره ها گریزان است
او طراوات هوارا که از آب بر میخیزد
مینوشد
قلبم بی وزن است اما حجم بزرگی دارد
او پشت به خاطره ها کرده
وتاریخ را به زمین برگردانده است
او جلوتراز خاطره ها میدود
او درلیوانی پرآب غوطه میخورد
در میان شیشه شراب غرق میشود
وبا یک تکه نان نجات میابد
همه زندگی او به یک » هسته « بسته است
..........ثریا / اسپانیا / چهارشنبه /............
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر