سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۴

کهنه بازار

قرار گذاشته بودیم که سر ساعت ده بروم اورا ببینم ، این کار هفتگی من بود ، هر سه شنبه برای دیدنش به اطاقک زیر شیروانی او میرفتم ، مانند همیشه درانتظار بود  یک اطاق کوچک ، با یک میزش شیشه ای از چوب ارزان با روکشی از پارچه  که شیشه کثیف نشود یک کاناپه زوار درفته وارزان قیمت ، چند گلدان پراز گلهای پلاستیکی وچند تابلوی ارزان قیمت ، کلاه گیس سفیدش تا روی ابروان اورا گرفته بود دهان بی دندانش را جا بجا کرد وسپس آب دهانش را قورت داد ، عینکش را کمی بالا وپایین نمود وگفت :
تویی ؟ گفتم ؛ بلی  مگر قرارنبود بدیدارت بیایم برایت شیرینی هم خریده ام ، 
گفت آنهارا در گنجه بگذار  یک نیمه طالبی کال هم دارم ، گذاشتم تا وقتی که آنها آمدند برایشان بیاورم 
از خودم پرسیدم ، کی ها قرار است بیایند او دراین دخمه تنهاست ، 
بلند شد کمرش هنوز راست نشده بود رفت یک ظرف با میوه باصطلاح آمد چند آلوی سیاه گندیده وچند کیوی له شده درون یک ظرف زیبای قدیمی که معلوم بود آنرا بجانش بسته ، آورد وجلوی من گذاشت . 
لباسش را عوض کرده بود سعی داشت کلاه گیسش را بالاترببرد ،
گفت مادر ، پیری بد دردی است ، دندان میخواهی ، کلاه گیس میخواهی ، عیننک میخواهی ، مبل واثاث قدیمی میخواهی تا برای بچه هایت بگذاری اما همه اینها نو وارزان هستند ، میدانی دخترم  من هرهفته این روزها درانتظار نوه هایم هستم ، اما یا نمیایند یا خیلی دیر که من خوابم ، 
اینجا فهمیدم که بلی مشاعر هم کم کم دارد از دست میرود ، نوه هایش اینجا نیستند ، درخارجند واو هر سه شنبه خودش را ارایش میکند ودرخیال بانتظار آنها مینشیند ، عرق کرده بود وکلاه گیسش داشت روی چشمانش را میگرفت ، 
سری تکان داد وگفت ، حال برویم سر قصه های قدیمی ، میدانی من وقتی شوهر کردم باکره نبودم ! رفتم بغل مردی خوابیدم که اورا دوست داشتم ، البته اول او مرا مست کرد بعد هم کارمانرا انجام دادیم ، صبح زود هم رفتم حمام ، چیزی در ظاهرم عوض نشده بود اما  در باطن دیگه یک زن بودم، بعد ترسیدم ای داد وبیداد ، اگر نطفه آن مرد درمن شکل بگیرد چکار کنم ؟ 
هیچ فردا چمدانم را بستم وسوار قطار شدم رفتم به جنوب .
ودر آنجا سرنوشت درانتظارم نشسته بود ......
بارها وبارها این قصه را از او شنیده بودم اما درمورد بکارتش این اولین بار بود که حرف میزد ، او چشمانش را بست در زیر سایه نیمروز گویی داشت آن روزهارا مزه مزه میکرد ،  سپس رو بمن کرد وگفت :
من از اول اصلا انقلابی بودم مثل بقیه دخترها نبودم همه چادر وچارقد وشلوار داشتند من با پیراهن تافته آستین کوتاه وجوراب سفید ساقه کوتاه به میهمانی میرفتم دریکی از همین میهمانیها بود که خانمی چشمش بمن افتاد مرا صدا کرد موهای من بلند روی شانه هایم ریخته بود ند ، 
آن زن از من پرسید : دخترم میدانی که دخترنباید موهایشرا باز کند وروی شانه اش بیاندازد باید آنهارا محکم ببافد وزیر  چارقد پنهان کند ، بعد هم چادر بپوشد ، کدام مدرسه میروی ؟ ومن نام مدرسه امرا باو گفتم ، فردای آن روز خانم ناظم مرا به دفتر احضار کرد وگفت ، دختر شنیدم توی سرت شیپش پیدا شده ، زن سرایدار با قیچی منتظر بود همانجا موهای بافته مرا از بیخ وبن قیچی کردند وآنرا به دست آتش سپردند ، سپس خانم ناظم گفت :
گیسو بریده حالا گمشو بروخانه 
ومن رفتم خانه ، اما دیگر هیچگاه بمدرسه نرفتم  ، نه نرفتم درعوض در مکتب قران خواندم ، حافظ خوانم ، سعدی خواندم و.....
او همچنان چشمانش بسته بودند وزیر لب میخواند .
آهسته از جایم بلند شدم بوسه ای بر پیشانی پر عرق او زدم واز خانه بیرون رفتم تا بغضم را با اشکها ی پشت پلکانم بیرون بیریزم و منهم میخواندم»
خدای خوب مهربون ، که اون بالاست تو آسمون ، الهی پیرت نکنه ، اگه فقیرت میکنه
پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / سه شنبه 30 ژوئن 2015 میلادی /

دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۴

سم عشق

روزیکه معنای هر سخن دوست داشتن است ،
تا تو بخاطر آخرین حرف ، به دنبال سخن نگردی ( شاملو)
------------
قلم میان انگشتانم میچرید 
 به دنبال کلامی بودم  ، 
کلامی عاشقانه !
درگوشه انگشتانم ، ساقه ای رویید
 ساقه ا ی سبز ، تلخ وشاید سمی
نه ، این نمایشگر خشم منست 
کنجکاو شدم  ساقه بلند ترشد ، بوی تلخی میداد 
کجا پنهان است  آن راز  مرموز؟
دست بردم تا ساقه را برکنم ، از بیخ وبن
اه ساده دلی دختری تازه بالغ 
کو ، آن زن رستا خیز ؟
که جانش به روزهای گذشته تعلق داشت ؟
ساقه را چیدم 
شیره ای تلخ جاری شد
این شیره ندامت وپشیمانی بود

ترا ملامت نمیکنم  ، تو دلیرانه عمل کردی
ایفا گر نقش نجیبی از (روستا)
درهمین زمان که من سر زیر بال برده بودم
بجستجوی من آمدی ، راستی چه دردناک است 
آمیزش با زنی چون من  ، خطرها دارد 
آرزو داشتم تمنایم را بخاطر بسپاری
 من  از آن سخن گویانم که عاطفه را ،
لذت را ، عشق را ، زیر زبان مزه مزه میکند
اگر تلخ باشد 
آنرا بیرون میاندازد

با زوانت خیلی کوچکند 
برای درآغوش کشیدن من
ودستهایت پر بیهوده  در اطرافت آویزانند
من خاطره دقایق گمشده  را
در زیر درختی که مارا بهم پیوند داد
در سینه کاشتم
جوانه نزد ، سبز نشد ، ومرد
پایان 
ثریا ایرانمنش / دوشنبه / 29/06/2015 میلادی /هشتم تیرماه 1394 شمسی /اسپانیا/



یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۴

مردان فاحشه

چشم نغزبین شگرفم  قهر کرده با درودیوار
درنگاه نافذ ژرفم  چاه ویل گشته پدیدار ........بانو سیمین

مردان بیشتر از زنان ودختران تن به خود فروشی میدهند  از پایان عصر هجر  تا به امروز مردان بیشترا ز زنان دراینکار پیشرفت کرده اند ، در پایان قرن نوزدهم وآغاز قرن بیستم  که همه نوع وسائل آموزشی ، ورزشی ، وتفریحی  با تکنیک درآمیخت  وعلم به یاری بشر شتافت  عده ای خودرا کنار کشیدند  ودرگوشه ای نشستند  و به رویاهایشان دمیدند ، جمعی از مردان جوان  بامید ارثیه پدر نشستند وعده ای مانند بلبلان باغ ملکوت  نغمه سرایی را شروع کردند  دست زنان کوتاه شده بود واین شغل شریف به مردان انتقال پیدا کرد  یا با یکدیگر به عشقبازی پرداختند تا جاییکه کارشان به ازدواج هم رسید واندکی از آنها بچه دارهم شدند !!! خوشبختانه در جوامع پیشرفته امروز هم آنهارا رسما تایید کرده وپذیرفته اند .؟!
آنچه مسلم است توسعه علم بر خلاف تصور همه  ، بشررا خوشبخت نکرد  وانسان بیش از بیش درون گرا شد اینهمه پدیده علمی نشاط آور هیچگاه نتوانست  بشررا خوشحال واغنا نماید .

گویی انسان  با دست خویش گور خودرا کند ، از بعد از جنگ جهانی دوم حد اقل انسانهایی بیدار فکر پیدا شدند ونوشتند وسرودند مانند کامو ، سارتر ، کافکا ، جورج اورول  نوماس مان ، رومن رولان ، واندیشمندانی که توانستند افکار  فیلسوفانه خودرا درقالب داستانها به مردم برسانند ، درمیان آنها عده ای هم هرج مرج طلب بودند که تن به هیچ راهی نمیدادند یک هیاهو ویا آنارشیزم  روحی بر آنها چیزه شده بود وبه همین علت جوانانی را به دنبال خود کشیدند .
پیتر چایکوفسکی با آنکه ظاهرا همسری داشت اما سالهای متمادی با یک زن بیوه که سه فرزند هم داشت بسر میبرد واز مزایای بیشمار آن بانو استفاده میکردویک عشق نا متناسب بین آنها بوجود آمده بود .
عده ای دوطرفه شدند ، هم از زنان غنیمتی دریافت میکردند وهم با مردان خوش بودند  واین بودنها اغلب سرچشمه عشقی نداشت  هوی وهوس وبوالهوسیها وتامین آتیه .
در کنار زنان بیوه ویا شوهر دار که از نوازشهای روحی وجسمی همسر خود محروم بودند این جوانان جای خالی آنهارا پر میکردند .
داستانهای زیادی  در اجتماع  و درباره  این خود فروشیها هست  که از وقایع زندگی آنها پرده بر  میدارد .
امروز دیگر  مکتبی نیست ، تاریخی وجود ندارد ، میراث فرهنگی  به تاراج رفته ویا پیرامون آنها زیادی نوشته شده  اما آنچه بوضوع قابل لمس است این که کسی بفکر روح  آشفته این جوانان نبوده ونیست  ، آنها بیزار از علایق دنیوی ، بیزار از داستان ، بیزار از همه چیز درحالیکه دم از روح پاک واخلاقیات میزنند  خود دچار نوعی بیهودگی  وعدم اخلاقیات میباشند  ، دیگر قهرمانی نه درکتابها ونه درافسانه ها نیست ، قهرمانی آنها درهمان یکدم همآغوشی در عین بیخبری است .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ یکشنبه 28/06/2015 میلادی / هفتم تیرماه1394 شمسی !

شنبه، تیر ۰۶، ۱۳۹۴

به گمان تو !

دوست من ، 
چرا تو گمان میبری که من ویا ما فقیریم ؟ تو ثروت را درچه چه چیزی میبینی؟ درمیان مشتی ادوات وکثافت که مانند چرک دست با یک باران شسته میشود واز بین میرود ؟ ویا درمیان سینه من وما وافکار واندیشه های ما ؟
ما فقیر نیستیم ، ما درست زندگی میکنیم ومیل داریم این اصالتی را که با ما زاده شده است تا آخر عمرحفظ کنیم ، اصالت اکتسابی نیست  اصالت با تو بوجود میاید اگر دروجودت نباشد با هیچ آرایش وپیرایه ای نخواهی توانست آنرا بیابی همانطوریکه در اطرافت میبینی زنانی که با صدکیلو لوازم آرایش وجراحی میخواهند بشکل ما در بیایند ونمیشوند ، مردانیکه با چند اتومبیل وچندصد دست لیاس مارکدار میخواهند مردان ما بشوند ونمیشوند ، 
زمانیکه فرزندان من خیلی کوچک بودند آنهارا از خانه پدری وآنهمه بریز وبپاش احمقانه وگوسفند کشی وبوقلمون کشی وجواهرات سبز وقرمز وسفید که زنان مانند درخت کریسمس بخودشان آویزان میکردند ولباسهای ابریشمی  مبلمان ایتالیایی واتومبیلهای رنگ وارنگ  ،بیرون بردم وآنهارا در دورترین نقطه شهرستانهای اصیل انگلیسی گذاشتم ، جاییکه هنوز استاد دانشگاهش با دوچرخه به دانشکا میرفت ، آنها یاد گرفتند که اصراف چیست یاد  گرفتند زندگی یعنی چی ، آنها فرا گرفتند هنگامیکه کودکشان به دنیا میاید برایش حسابی باز کنند تا درإآتیه بتواند خرج دانشگاهش را داشته باشد ، آنها یاد گرفتنه که هیچ مواد غذایی را دورنریزند چون میدانند با آن میتوانند دهان دیگری را وشکم دیگری را سیر کنند .وآنها یاد گرفتند که نباید دروغ بگویند وونباید دزدی کنند .
آنهارا از دکه های مارکدار دورساختم به آنها لباس دوخت دست خودمرا میپوشاندم میدانستم واحساس میکردم درآتیه دنیا دچار چه جهنمی خواهد شد  مانند همان اسبهای اصیل بوی بد ی را استشمام میکردم ومیل نداشتم  آنها برای چند تکه پارچه بی اهمیت ویا یک لقمه شیرینی  خودرا دربازار برده فروشی به معرض نمایش بگذارند .
هنوز کودک بودندبه دستشان بجای النگوی طلا کتاب دادم والنگوی طلا را به گوشه ای پرتاب کردم ، امروز هنگامیکه پسرم را میبینم روی یک سن بزرگ در میان هزاران نفر شنونده با یک تی شرت معمولی ویک شلوار جین کهنه میاستد وسخن رانی میکند ومعلوماتش را نشان میدهد هورا وکف زدنهای آنها از میلیاردها دلار دزدیده شده دربانکها برای من ارزش  بیشتری دارد ، دخترانم با عشق ازدواج کردند نه برای منافع آینده !!! وپسرم با عشق زن گرفت نه اینکه داماد فلانی باشد !!
به آنها یاد دادم اگر میل دارند به تعطیلات بروند از شروع سال پس انداز کنند همان کاری که خودم میکنم .
میدانی دوست من ، ما احتیاجی به غسل ارتماسی وترتیبی نداریم ، احتیاجی هم به غسل تعمید نداریم ، ما خود پاک زاده شده ایم خالی از هرگناهی .
امروز تو مرا برای خود انتخاب کردی چون چیزی درمن دیدی که دردیگران نیست ومن ترا بخاطر همان چیزی که درتو هست ودردیگران نیست  انتخاب کردم ، وان اصالت است .
نه عزیزم نگران وضع مالی من مباش دستهایم پر قدرتند ، پاهایم آهنین وروحم مانند همان صخره های سنگی که تو از آنها بالا میروی محکم وپیکرم استوار است ، قائم برزمین .
دوستدار تو 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / شنبه 27 /06/2015 میلادی / تیرماه  1394 شمسی !!!

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۹۴

مولانا وعشق

شناخت عالم  دوران مولانا جلاالدین مقلب به شمس تبریز کار آسانی نیست وهر کس نمیتواند از دریای او وعشق او بهره ببرد میخوانند ومیگذرند  بی آنکه کلام موزون اورا بشناسند .
عشق مولانا یک عشق جسمی وروانی نیست عشق او به حقیقت وذات خود عشق است که درمیان عالم گم شده ومانند ی دیگر پیدا نخواهد کرد . 
عشق ها کز پی رنگی بود ،  عشق نبود بلکه ننگی بود
--------
عشق جز دولت وعنایت نیست 
جز گشاد دل وهدایت نیست 
عشق را بوحنیفه درس نگفت 
شافعی را در او روایت نیست 
 مالک از سر عشق بیخبر است 
حنبلی را دراو درایت نیست 
بوالعجب سوره ایست سوره عشق
چهار مصحف در او یک آیت نیست 
لا یچوز ویجوز تا اجل است 
 علم عشاق را نهایت نیست 
هرکه را پر غم وترش بینی 
نیست عاشق وزان ولایت نیست 
عاشقان غرقه اند در شکرت 
مصر را از شکر شکایت نیست
مبتدی باشد آنکه در ره عشق 
واقف از ابتدا وغایت نیست 
نیست شو نیست ازخودی که ترا
بتراز هستیت جنایت نیست 
----برگرفته از دیوان شمس تبریزی . مرحوم فروزانفر
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه 26 ژون 2015 میلادی

پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۴

نرگس مست

یاس هارا به نخ کشیدم؛ با نوک نازک سوزنم 
وآنرا برگردنم میاویزم با غرور
-----------
عصر روز گذشته شاید بهترین وزیباترین دقایقی بود که من در زندگیم داشتم ، گویی همه جا ستاره باران بود ، دخترم مرتب گریه میکرد نمیدانم این گریه خوشحالی بود ویا اینکه ثمر تلاش بیحسابش را میدید وخود پیر شده بود ، چه زود پیر شد ، من هنوز جوانم !  خیلی جوان تراز او !! 
روز گذشته آخرین روز دبیرستان نوه ام بود ومیرفت که فارغ التحصیل شده وسپتامبر هم به دیار دیگری میرود برای شروع دانشگاه ، شاید هنوز هم در دوران دانشگاه دنیای بهشتی خودرا داشته باشد امان از زمانی که مجبور باشد پایش را به درون این دنیای بیرحم بگذارد ، 
چه دنیای خوبی داشتند این بچه ها ، این نوجوانان  چه همه بلند قد بودند وما کوتوله ها درکنارشان ، دنیای ما را کوتوله ها تشکیل میدادند .دنیای آنها دنیای بلند قامتان است  ،دختران همه بلند با لباسهای زیبا تنها دوپسر درمیان آنها فارغ التحصیل میشد !!  قبل از پخش دیپلم یک فیلم به نمایش گذاشتند از دوران  مدرسه چه غوغایی ، چه دنیایی ، دنیای بیخیالی ، دنیای جوانی از کودکی تا بزرگی آنها ، تنها آنجا بود که گریستم دنیای تحصیلی دنیای خوبی است میان دوستان ، میان بچه هایی که هنوز گناه را نمیشناسند وروزیکه کاغهارا به هوا پرتاب کردند  پایان روز تحصیلی بود ، 
نوه ام مانند یک پرنسس بلند وزیبا با وقار از پله ها بالا رفت وبا وقار پایین آمد تنها چند کلمه سپاس گفت بقیه دختران بشدت میگریستند ، چرا ؟نمیدانم  ، شاید میدانستند که دنیای خوب وزیبای کودکی را پشت سر میگذارند  ازدوستانشان جدا میشوند هریک به سویی میرود واز فردا مجبورند وارد اجتماع ناشناسی بشوند  ، 
من چگونه درغروب این جهان زندگی کردم  ازتولد تا امروز ونوه ام چگونه در طلوع آن زندگی را شروع میکند ؟  هردو در یک روز به دنیا آمدیم وهرد ومانند شیر غرانیم اما گویا او باید شیر ماده باشد چون کمتر از من های وهوی دارد او سر به زیر دارد حال این نوجوانان بیگناه میروند تا دنیای تازه ای را شروع کنند  در اروپای  پیر وخسته ،  امریکای سرگردان ، خاور میانه ویران واقیانوسیه که ممکن است طعمه خود شود  شیر وشغال میخواهند با هم متحد شوند وبا این سازش کاری شکاری به دست بیاورند وهمیشه این بهترین تکه هاست که نصیب شیر میشود شغال باید پس مانده هارا بخورد  ، حال این شیر کوچک من میرود  تا با این دنیای درهم برهم ودیوانه بجنگد 
دختران دشت ، دختران انتظار  دختران پر امید  از این دشت بیکران پرواز میکنید  با آرزوهای بیکران باید از زره لباسی ببافید وآنرا بپوشید تا از تعرض ودستهای نا مربوط وآلوده درامان بمانید امید است که یکا یک شما شاهزاده رویایی خود با اسب خیالی سپیدش را بیابید ، وآن شاهزاده شمارا تحقیر نکند ، همچنان پر غرور بمانید .
نصیب من یک شاخه گل شد که در دست او ، دردست نوه ام بود آنرا گرفتم وبه دیوار کنار نقاشی او آویزان کردم ، میدانم که روزهای سختی را درپیش خواهم داشت ، دوری او مرا خواهد کشت  آخ که عمر با چه شتابی گذشت همین دیروز بود که دردامن من نشسته بود حال با آن صلابت وزیبایی چنان یک پری دریایی میخرامید ، ومن اگر ادامه دهم باز اشکم سرازیر میشود . برای همه آن دختران جوان وپسران آینده پرشکوه خالی از هر گونه زد وخورد وجدال وکثافت را آرزو دارم . همه بیگناهند تا امروز فردا را کسی نمیداند .
خوب داستان ما تمام میشود تا روزهای دیگر .باید بخود ببالم چرا که با دستهای خالی شروع کردم .چرا که نه؟
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 25 ژوئن 2015 میلادی .

چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۴

طلوع خورشید

امروز چهار شنبه 24 ماه ژوئن 2014 میباشد ،

امروز اولین روزی است که من پس از دوازده سال بمدرسه نوه ام پای میگذارم ، درهیچ یک از جشنها وپارتیهای آنها شرکت نکردم ، لزومی نداشت خودمرا به رخ دیگران بکشم  ، میان من وآن خورشید درخشان وزیبایی وجوانی او  دنیایی است دریایی است بی انکه بتوانم لنگر ی درآن دریای ژرف بیاندازم .
خورشید ی که از سپیده دم تا امروزد درکنارم بودو من در پشت سرش واو مانند یک رویا روبرویم بود ه وهست ، سالهاست که آفتاب را فراموش کرده ام خورشیدی که در زیر آن میزیستم در فراسوی افق پنهان است  ، حال در زیر یک خورشید مصنوعی  با سوزش فراوان وداغی  در کنار او وچشمان زیبایش راه میروم .
امروز روز دیگریست ، وفردا تمام میشود واو خواهد رفت ومن درتاریکی ها خواهم نشست  ، چشمان او بمن گفتند که ترا همیشه بیاد خواهیم داشت  همان قطره اشکی که برگونه هایش فرو ریخت ، بمن گفت که با تقدیر همچنان دست وپنجه نرم کنم .
گلاب هم نتوانست رنگ گذشته مرا برگرداند همچنان چشمانم اشگ آلودند ، آسمان کوتاه شده وکم کم بر سرم فرود خواهد ریخت  ومن زیر سنگینی خشم آن  دوباره آواز خواهم خواند ، صدایم  خاموشی ندارد ، فریادم نا تمام است  ، ابدا به فکر مردن وشکوه آن نیستم  ، میل دارم تا آخر دراین دیوانه خانه بمانم  ودیوانه ها را ببینم  چه آنهاییکه از بند رها شده اند وچه آنهاییکه دربند رسم ورسوماتشان مانند یک کلاف سردر گم اینسو وآنسو میروند ، 
از پنجره ام به خورشید که میدمد نگاه میکنم ، چه با شکوه است  کم کم به میان آسمان میرسد آنگاه شکوه آن تبدیل به شعله های آتش میشود که جانمرا میسوزاند  ، شب را دوست دارم در سکوت وآرامش وزنگی که هر ثانیه برایم پیامی دارد ، شب کسی نیست با کسی حرف نمیزنم سکوت  وخاموشی که هزار زبان دارد  ودرانتظار میمانم .
در درونم آتشی است که خاموش نمیشود ، تنها خودمرا میسوزاند  نه لرزش دست دارم  ونه پاهایم در لنگرند  تنها عشق پناهگاه منست به آنجا میگریزم  گاه گاهی است ، نه همیشگی ، عشقی که نه آیینه دارد ونه چهره اش پیداست .
امروز پس از دوازده سال میروم تا خود را به نمایش بگذارم  ، نه خوشحالم ، نه غمگین ونه دستپاچه  حضورم همه جا سنگینی میکند .
به دوست ، این یگانه یار ،  رنگ آشناییت کمرنگ است ونا پیدا ، میخواهم نفس ترا همانند بوی گلهای باغچه ام  ببویم ، در باغچه تابستانی هم اکنون گلها سوخته اند  واطلسی ها گم شدند ، زنبق خشک شد حال میروم تا خواب درختان اقاقیارا ببینم.

وآخرین عبورم را در یک فرصت طلایی در کنار عبور گلهای خر زهره وپر باد ، در تالار بزرگ ، آنها نمیدانند که من چه هنگام زیستم در پرتو یک ماه ودرکنار یک خورشید وخود چنان نورانی بودم که همه جا را روشن میساخت ، امروز حضورم بسیار کمرنگ است درمیان این آفتاب مصنوعی وگرمای مصنوعی ومردمان مصنوعی  ومشعل بزرگ آن دریای ساکت  بی موج وبی حرکت .
امروز ، زمان بالیدن من بخود فرا رسیده است ومن چه در هنگامه ها زیستم .
روز فارغ التحسلی نوه ام را باو وهمه فامیلش تبریک میگویم اگر چه نمیتوانند این خطوط را بخوانند .

نوشته : ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهارشنبه 24 ژوئن 2015 میلادی /

سه‌شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۴

اسرار میکده

در این چند روزه زیر هوای داغ وسوزنده ، هرکجا که نشستم  قلم ودفترچه ام را نیز همراه داشتم وبیشتر آنرا سیاه کرده ام  ! هرچه باشد باید باین بیمار دارو برسانم بیماری نوشتن ، سعی میکردم خوش خط بنویسم  تا بعد بتوانم آنهارا بخوانم  زیرا کمتر کسی میتواند خط مرا بخواند  بخصوص کسانیکه هنوزقلم خودنویس در دستشان میچرخد ، میگردد ! ومینویسند  ومینویسند !  وتقریبا هیچکس را هم بحساب نمیاورند  گاهی سری به منبر روضه خوانی میزنند ،  گاهی دمی بخمره وزمانی در دکه  سرای عرفان  ، وآنچنان  غرق درحق وعدالت الهی میشوند  وسخن رانی میکنند ودرافشانی  که گویی از ازل  درسرای میکده ودر پرتو ذات حق الهی زاده شده اند ؟!  حالتی کاملا جدی ،  متفکر ، رسمی بخود میگیرند وسعی میکنند  که این چند پاره گی فرهنگی را  با هرنخی که شده بهم بدوزند ، خطابه ها آنچنان  مغروروانه  بیان میشوند که گویی سخن ران  به کلید ورموز  همه ادبیات جهان دست یافته  وخودرا بلبل باغ ملکوت  میداند . خاطرات پشت خاطرات ومن حیران که این گنج حافظه چقدر گنجایش دارد ؟  آنها به اسرار آسمانی نیز دست یافته  ومیل دارند آتشی دیگر درجهان برپا سازند  ، مردم بیکار  این دوره هم جمع شدنها در  سالن  سخن رانی برایشان نوعی سر گمی است ؛ گاهی چرتی هم میزنند و سپس با چای وبیسکویت پذیرایی میشوند وخوشحال  وسپاسگذار از مجلس بیرون آمده  هرکس در خیال خود بر این گمان است که به اسرار زندگی دست یافته است حال میرود با غواصی در دریای پر معنا  ادبیات بپردازد اسرار مگو را بیابد  ، همگی عاشق مرزو وبوم دیار خویشند  اما تن به تبعید خود خواسته یا اجباری داده اند  واز جامعه آریایی /اسلامی بی فرهنگی وچند مسلکی بیزارند دنبال یک ( سکولار) میگردند !!!در عین حال  همه رو بسوی آن فبله دارند  وبسوی آن قبله نماز میگذارندودراین سراچه بی امید من با تشگیهای بی امان حود دردهایم را درون یک صندقچه پنهان نگاه داشته ام در این شهر داغ  جز فراموشی چیزی نیست   ،  چه بنویسم وچه بگویم هیچ نسیمی نمیجنبد    ودراین ظلمت بیدادگری  جز سکوت چاره ای نیست اینجا پناهگاهی است تاریک  هیچ نارونی نیست ،  همه سر در زیر چهاراهای متروک دارند  میایند ومیروند  و این رهرو پیاده وخسته تنها درانتظار است .
به تندی از برابرت  عبور میکنند ، ترا نمیشناسند ، چرا که هرکسی حاوی پیامی میباشد  ، همه سر بتو دارند .
این نخستین بار نیست  که در همه پهنای زمین  سخنها ناگفته میمانند وپس از مرگ همه مشتاقانه آنهارا از هم میقاپند ، گویی از زنده ها میترسند ، گفتنی های زیادی دراین صندوقچه پنهان است  یا ترا دچار حیران میکند ویا به تحسین وا میدارد  وحال چه ناگفتنی ها دردل مانده است .
در انتظار شب مینشینم ، شب برایم پیامها دارد  وشب برایم زیباییها دارد  ، درانتظار آن رود بی انتها وآن آبشار طولانی که درپس سوگواران پنهان است ، خودرا کنار میکشد  بیاد کدام خاطر ه باید بنشینم  تا جالب باشد ؟  میل ندارم قصه دل گرفته را برایش بازگو کنم  او تا سپیده بیدار است  ، مردی که چنگ در آسمان انداخته وفریاد برداشته این فریا بر ستیغ دل مجروح من نشسته است ......وعاشقان چنینند. 

ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23 ژوئن 2015 میلادی

شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۴

به ، دوست

دوست عزیز.
امروز بد جوری دلم گرفت برای مرگ آن دختر ، ویا آیا کسی نبود تا اورا نجات دهد؟ اوف،  تنها درقلرو یک قدرت مطلق انسان مجبور میشود تن به هر بدبختی وگاهی حقارت بدهد  امروز دیگر کسی نه بفکر روح ونه بفکر جان انسانها نیست ، همه با هم ودسته جمعی بدون کوچکترین وکمترین اعتقادی مردم را بسوی یک قفس بزرگتر میکشانند  امروز به هر سو نگاه میکنم همه  » صنم « پرست شده اند  روح گم شده تنها جسم ارضا شود کفایت میکند  مهم نیست روح درکجا گم شده ویا میشود عشقها گم شده وکهنه شده اند حالا زور است که حکومت میکند وپول است که زوررا حمایت میکند ، دیگر هیچکس بفکر دوست داشتن ها نیست  .
روز گذشته به گفته های دوستی از راه دور گوش میدادم  میخواهد برگردد  در جوار یک مرقد مطهر تا درآنجا بمیرد ، کسیکه هیچگاه به هیچ  چیز هیچ کس  اعتقاد نداشت چه نیروی اورا میکشاند ؟ ترس ؟ بمن میگفت :
نمیتوانم معشوق ترا نجات دهم وزیر بال خود بگیرم  ، اوه ، معشوقم  نیست ، ازکجا این فکر این اندیشه نابکار به مغز خالیت خطور کرد؟ تو مرد مومنی هستی  گفتن این حرفها برازنده تو ولباس تو نیست 
او کم کم داشت میخزید از راهی که فرار کرده بود  باز گشته  ودوباره  رو بسوی قبله حاکم داشت  ، آهسته آهسته مانند کرم  میخزید ، از این تصویر به آن تصویر نما  از این گفتار ها به آن مصاحبه ها  ، سالها درخارج زندگی کردن وداشتن  همه گونه امکانات  درکنار مردمان بی تفاوت  خودش نیز بی تفاوت  وتبدیل به یک تکه سنگ شده بود 
چرا روی او حساب کردم وچرا با او حساب باز کردم  این مرد زبون وبیچاره  حال از قلمرو خود به زیر افتاده  وداشت بر میگشت  تا سالهای آخر عمرش را درجوار یک حضرتی بگذارند  ، از خود پرسیدم :
چرا مردم احمق شده اند  ، چرا دردهای دیگران را احساس نمیکنند وبه ژرفای روان درد کشیده دیگری پای نمیگذارند ؟ جواب چیست ؟ سئوال چه بود ( کامو) .
این آدم ، این مرد در دورانی بس طولانی  مقام والایی داشت  طرح های زیادی کشیده بود او انسانی شاد کام ، موفق بود ، زیاد کار میکرد مینوشت ، چاپ میکرد ، منهم جعبه دلتنگیهایم را باو سپرده بودم  حال آنهارا پس میگیرم  دیگر غروز ومتانت وادب او برایم ذره ای اهمیت نداشت .
حال دل به خوشیهای پوچ بسته ام ، به لحظه ها ، نه ، به ثانیه ها ، به یک دم ، واقعی یا پوچ ؛ بی ارزش یا گرانبها  چند صباحی دیگر  به دنبال نامم یک کلمه ( شاد روان ) اضافه میشود  واز دیوار رنج گذر خواهم کرد  پناهگاهی خواهم یافت  دیگر درد نخواهم کشید .
دیگر سر گذشتی نخواهد بود  هرچه بود نوشته ام وتمام شده اکثر اوقات  با خودم حرف میزنم ، در مغزم مینویسم  آنهارا پاک میکنم ، جا بجا میکنم دوباره مینویسم  ، او روزی از من خواست برایش نمایشنامه بنویسم !!! خندیدم  ،گفت چرا که نه ، تو خیلی میدانی  تو تاریخ زنده ای  ، اوف حالمرا بهم میزنی  از پناهندگی آمستردام  به افق مجسمه آزادی رفتی  ودراوج نشستی  برایم فلسفه نباف  طومار زندگیت  پیچیده شده بردار وبرو  ، انجا برایت مرثیه خواهند خواند  از تو تجلیل بعمل خواهند آورد  بدین سان دفتر زندگی او بسته شد .
حال دارم میروم ، به کجا ؟ نمیدانم ، از کجا آمده ام؟ نمیدانم  به کجا خواهم رفت ؟ نمیدانم هنوز مقدمه ای نچیده ام  هنوز همه چیز در ابهام وسکوت است . 
وتو ، ای پرنده کوچک دشتهای سر سبز ، بامن سخن بگو  ، افسرده شدی در قفس ؟ خاموش ، آزرده خاطر  ، آیا دردام صیادی گیر کرده ای  ویا در بند وحشت  ،  چگونه میتوانم ترا از قفس دلتنگیهایت آزاد کنم ؟ امروز بر تپه بی پناهی ایستاده ام  ، مدتهاست که ایستاده ام ، درانتظار .....پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 20/06/2015 میلادی / شنبه 

جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

دنیای بیمار

دنیا دچار بیماری شده بشرهم دچار بیماری  واین کره خاکی به غیر از یک بیمارستان نیست  تب همه را دارد نابود میکند ودرمیان اینهمه تیره روزیها  وبیماران روحی وجسمی ، چگونه خودمرا بیرون کشیدم  وبرای درمان خود عشق را یافتم ، مهم نیست کجا ودرکدام نقطه دنیا ؛ آدمها بهم نزیک شده اند با یک پیام ویک کلام دلپذیر بی آنکه دژخیمان بتوانند مارا ازهم جدا سازند امروز تنها بسوی اوست که اشعار دلم پرواز میکنند ، بسوی اوست که ترانه ها بالا میروند ودرآسمان بصورت یک ستاره پر نور بر سر او فرود میایند ، هر نوایی که از سینه من برمیخیزد  او الهام بخش است  واوست که اشکهایم را پاک میکند  ومن باو سلام میکنم ، بتو ، ای عشق .
دوران رمانتیزم تمام شده است دنیای نهیلیست ، دنیای آشوب ودنیای درهم برهم در میان اینهمه زباله چگونه باید آن نگین براق ودرخشانرا حفظ کنم ؟  امروز دراین سوی دینا کسی نیست ، زمزمه ای نیست نوشته ای نیست شاعری نیست که من زیر نفوذ او قرار بگیرم  هرچه هست از دیروز است ، 
امروز دراین فکرم که چرا مردم بندگی را قبول میکند وتن به ریسمان وزنجیر بردگی میدهند؟ چرا زنجیر هارا پاره نمیکنند؟ چرا ابرهای تیره را از روی آسمان زندگیشان بسوی دیگر نمیرانند؟ آیا انتظار آن خدای نادیده را دارند؟  وآنقدر در زنجیر میمانند تا بپوسند؟  دراین زمان است که خشم همه وجودمرا فرا میگیرید ومیخواهم فریاد بکشم ، همه چیز زیر یک کنترل شدید است حتی طپش قبهارا میشمارند .
من از رویاها به دورم  همیشه به زمان حال وآینده فکر کرده ام ، آینده برایم یک اطاق روشن بود که درب آن بسته ومن اجازه ورود به آنرا نداشتم اما میدانستم که درپس آن در بسته چیزی هست که مرا شاد میکند ، چراغ اطاق همیشه روشن بود ؛ یا بعبارتی خوشبینی من نسبت به آینده .
خدای من مهربان است مانند خود من وبه گردی که برچهره ام نشسته خوب مینگرد  گاهی میل دارم افکارم را درگوری پنهان کنم ، هرچه را که تا بحال نوشته ام به دست آتش بسپارم ، دفترچه هایم را ورق میزنم .اوف ، چها که برمن نرفت ؟!امروز شادیهای کوچکی از هر سو بطرفم میایند ، غمهای بزرگم کوچکتر بنظر میرسند وشعرهایم ترانه های روحم میباشند ، درآنها اثری از بد بینی ها نیست بسلامتی عشق مینوشم اگردوستم نداشت بقیه جامرا بر زمین میریزم وبا زمین دوباره آشتی میکنم درحال حاضر درآسمانها هستم وبه پروازم ادامه میدهم ،درعین حال از ملتم فارغ نیستم ودستهای در بند شده  وافکار آنهاراکه درزنجیر بیخردی بسته وقفل کرده اند میبینم، اما تنها هستم همه بسوی همان بند ، همان قفس گریخته اند گویی از آزد بودن میترسند ، برای من دیگر دیر است که پیکاری ویاجنگی را شروع کنم هیچگاه هم درهیچ جبهه ای.نبودم میدانستم همیشه آنکه قویتر است میبرد یا بخور یا خورده میشوی حداقل نگذاشتم مرا بخورند پنجه هایم تیز وناخنهایم پر برنده اند .
شب گذشته اورا بخواب دیدم وجنگ را ناگهان بیدار شدم وفریاد کشیدم آه ببخش بازوانت را به دردآوردم خوابم برده بود صدای طبلها مرا بیدار کردند ، نه صدای طبلها نبود صدای مستان نمیه شب بود که از باده خواریها سر مست وآوازه خوان بسویی میرفتند ، 
خوب حالاباید پرسید توکیستی که بر طالع من طلوع کردی ؟  آیا دراین دریای متلاطم وپر وحشت تخته پاره ای هستی که باید بتو وبا تو به ساحل برسم ؟ یا مرا غرق خواهی کرد؟ من خوب دست وپا میزنم شاید ترا باخودم به ساحل امنی بردم ، اما درآنجا هردو خسته هستیم وهیچکس نمیداند آیا درآن ساحل امن ودوراز انسانهای وحشی ما چگونه برخوردی خواهیم داشت ؟  من شعله ای از عشق درسینه دارم شمعی فروزان که هر قطره خونم را را دررگهایم میجوشاند ، وتو ؟ ای گل دست تقدیر  آیا میخ تابوتم را خواهی کوبید وبر آن گلی خواهی گذاشت ؟ از این آستانه ای که دارم میگذرم مقدس است ونامش عشق . عشق برای من از همه مقدسات عالم قابل ستایشتر است سر تعظیم دربرابر او فرود آورده ام نه مقابل محراب یا منبر یا دیوار مدینه ..

جمعه / ثریا ایرانمنش 2015/06/19 میلادی /اسپانیا

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۴

بیگانه ای آشنا

در ژرفای خیال خود  واعتقاد راسخ باین که  کلیه گفته ونوشته ها وعقاید بشری بی اساس وبی پایه است  ،  من منکر همه چیز شدم وکوشیدم تنها به کلمات بیاویزم  به وسیله ای که کمتر خریدار دارد اما موفق شدم ، یازده سال از عمرم را صرف نوشتن کردم ، نوشته هایی که گاهی مسکن دردهایم بودند  بر بدبختیهای غالب شدم ودر شروع زمستان زندگیم  سر انجام دریافتم بهاری هم هست .
دیگر دنبال البر کامو وبیگانه او وفرانتس کافاکا وژان پل سارتر وسایر فیلسوفان بد بین نرفتم  ، اینرا میدانم که هیچ وقت بخودم دروغ نگفته ام  وبهیچوجه هم آن اصول وقوانینی که دراجتماع امروز ما رایج است نپذیرفته ام من از مرگ نمیترسم وبرای جلوگیری از آن به هیچ مکتبی متوسل نمیشوم ، روزگاری سر به خلوت وکلیسای کاتولیک گذاشتم دنیای وحشتناکی بود وحشتناکتراز دنیایی که درآن رشد کرده بودم ،  سری به درگاه وخیمه خانگاه زدم ، بازار مکاره ای بیش نبود  ،به همین دلیل دوباره برگشتم به جلد اولیه خودم ، یعنی یک انسان ، اصولا زنده بودن ویا مردن برای من یکسان است با آنکه سخت عاشق عشقم اما زمانی فرا میرسد که عشق هم نمیتواند جلوی مرگ ونابودی را بگیرد ، من عشق را هیچگاه به قیمت  دروغ به دست نیاورده  وشر ط وشروطی هم برای آن قائل نشده ام  واگر کسی از من سئوال کند با جدیت کامل خواهم گفت : بلی ، عاشقم  ،
آدمهایی هستند هنگامیکه سنشان بالا میرود جلو ترا زسنشان عصا به دست میگیرند ونقش یک پیر سالخورده را بازی میکنند من هنوز جوانم ، خیلی جوانم ، ؛ گرما ، خورشید وروشنایی همیشه درهمه نوشته های من بچشم میخورد از تاریکی بیزارم از راهروهای طویل ودراز با چراغهای نئون وحشت دارم اگر مجبور باشم در اینگونه جاها بروم بلا فاصله درمغزم چیزی مینویسم وآنرا میخوانم تا آن محیط نا مطبوع را فراموش کنم .از دلسوزی برای خودم سخت بیزارم واز اینکه برایم دل بسوزانند بیشتر  نفرت دارم  اگر زندگیم مانند بقیه دوستان وآشنایان نیست علت آن این است که بازیگری را نمیدانم واز اجتماعی که درآن پرورش یافته ام بکلی با آن بیگانه .واز آن دورم ، میدانم دراین دنیای وحشتناک هیچکس یا هیچکس همراه  وهمدل نیست حتی همزبانان نیز همدلی را رها کرده اند در حال حاضر ارتباطات جمعی یک لحظه بشررا بحال خود رها نمیکند بنا براین تلویزیون من همیشه خاموش است وکمتر روی تلفنم با کسی مکالمه دارم نوشتن را بیشتر دوست دارم تراوشات مغزیم را بیهوده هدر نمیدهم کابوسها وحوادث روزانه مانند باران بر سر همه میبارد  تاریخ بکلی گم شده  واگر به جایی رجوع کنی همه جا یکسان است ما تنها اسیرزمان ومکانیم  وتکرار گذشته ها ویا نشخوار آن  درچنین شرایطی ودر چنین دنیایی نوشتن یک کار احمقانه بنظر میرسد اما میدانم روزی این نوشته ها مانند همان عتیقه ها از زیر خاک بیرون خواهند آمد مانند یک درخت پر بار برگ وسپس میوه خواهند داد ، امروز جنایتها در پشت ماسکهای گوناگون پنهانند آدمکشیها وجنگها برای مصالح مردم وحقوق بشر !!!  انجام میگیردبشر حقوقی ندارد ، مگر هر انسانی نمیتواند بخودی خود از حقوق حقه خود دفاع کند ؟ چرا باید دیگری از او دفاع نماید یا گروهی ؟ هرچه امروز برای ما انسانها اتفاق میافتد تنها مصلحت اندیشی وحفظ مصالح ومنافع دیگران ویا به عبارتی از ما بهتران میباشد برای جهان ویران کاری انجام نمیدهند ، سیل ها .طوفانها . ویرانیها ، بیماریها ، همه بسود اقایان است .بنا براین در کنج این قفس دلنوشته های من درحال حاضر سر کسی را به درد نمیاورد وبا نوشتن این گفته ها که بیاد ندارم کجا خوانده ام نوشته را پایان میبحشم .
» آنان که در این جهان آرامشی نمیبینند  ، نه از سوی خدا  ونه از سوی تاریخ  ، محکومند زیست کنند ، برای کسانیکه همانند خودشانن قادر  به زندگی نیستند ، اینان باید زنده بمانند ورنج بکشند برای کسانیکه  همچون خود زبون وخوار شده اند «. پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 19/06/2015 میلادی /

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۹۴

عشق آمد

عشق آمد وخیمه زد به صحرای دلم .
اگر این عشق نبود . گریه های روز گذشته من همچنان ادامه داشت ، حال جایگزینی دارم ، بقول شاعری ، چنینیم من قله نشین شهرعشق ، کاری هم نمیشود کرد من همچنان این راه را میروم تا سرم به دیوار وبن بست بخورد ، میدانم سرم خواهد شکست  دراین زندانی که برای خود ساخته ام تنها یاد ونام عشق است که مانند آیینه همه دیوارهای خانه را روشن ساخته ومن عکس خودرا درآنها میبینم .
داستانی در مغزم پرووده ام بنام( سوسک)  خر مکس تمام شد ، زنیور عسل تمام شد اما سوسک هنوز هست ، بایدآنرا بنویسم داستان جالبی خواهد شد کمی باید دفانر یادداشتهای روزانه امرا ورق بزنم سوسک در میان آنها خوابیده است .
امروز هیچ زنجیر ویا قفلی بپای بمن بسته نیست اما خود با دست خود زنجیز را به پاهایم بستم وقفل محکمی نیز برآن زدم  ودر بغض فرو خورده  وبا چشم نابینا در مغزم یقینی دارم ، یقینی که او همرا ه وهمرازمنست و مرا دوست میدارد . با یقین نمیشود جلو رفت هنگامیکه یکدیگر را دیدیم معلوم میشود عشق مجازی بوده یا حقیقی ، اما این انتظار ابدی است ، میل ندارم نقش کودنی را بازی کنم  که به دیوار روبرویش را نقاشی میکند ویا درزندانش با خط خطی کردن دیوارها خودرا سر  گرم میکند  تصویر او نشان بیگناهی وسادگی اوست  نوشته هایش اما هم لبریز از پختگی ونشان معلومات زیاد اوست درتنهایش کتاب میخواند ومن از تصویر او سیر آب میشوم  هر صبح مانند یک بوته گل سرخ اورا میبویم تا کلید روشن شود واو بپرسد : بیداری؟ ومن بگویم هیچگاه خواب نیستم تا تو درکنارمنی .
چشمان من بر قلعه ها وروحم در درو دستها پرواز میکند اما نمیداند کجا بنشیند آیا بر کوچه های خاکی ؟ یا سنگفرشهای سیمانی ویا درون یک جنگل ویا درکنار یک آبشار زیر درختان پر بار وخنک .
در این طوفان وشروع آن باید محکم بایستم  من محبوس زندان خویشم  ودردستم هنوز دشنه انتقام قرارا داردتا مرده ای را در بسترش تکه تکه کنم  وبر پیراهن این یکی گلهای سرخ بدوزم ، 
آه ای مرد . که نام مردرا ننگین ساختی  برو بمیر همه روزگارت لبریز از نکبت  وتلخی بود وتو خودرا درمیانه میپنداشتی  وبیهوده خودرا میاراستی ، صدای من درگلویم گیر کرده درانتظار فریادم فریادی که بتوانم بگوش عالمی برسانم که تو فریبش دادی .
خوب برفرض فریاد کشیدم  چه سودی آیدم خواهدشد ، تنها نفسهایم بشماره میافتند ونفسم میگیرد گوشها کر شده اندودلها مرده اند حال من درمیان این مردگان پرنده ای کوچک را  در قفس جانم جای داده ام با حریر نفس او بخواب میروم وبامید پیامی از او بیدار میشوم ؛ دستهایم را روی قلبم میگذارم تا صدای اورا بشنوم حرارت وگرمای سینه هایم بمن میگویند »که او اینجاست «او
کجاست ؟ در میان علفهای سر سبز در آغوش دختری نوجوان میغلطد ؟ وبه مهتاب مینگرد تا چهره مرا بیابد ؟  میان من او فرسنگها راه هست  به بالکن میروم به کلهای خشکیده وزرد شده ام مینگرم مدتهاست که به آنها نرسیده ام بویی از آنها بمشام جانم نمیرسد بوی روغن سوخته ماهی همسایه ، بوی سس پیتزای مغازه پیتزا فروشی  بوی غذاهای پنهانی وآماده که قصاب درست میکند ، همه دست بهم میدهند وبوی سبزه راخنثی میکنند .
به نفس باد گوش میدهم تا بویی از آن سوی دشتها برایم بیاورد  وبه روح درخت میاندیشم که چگونه بید سایه بر سرش انداخت وناورون چگونه قد کشید ومن چگونه خم شدم .ث
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 17/06/2015 میلادی.

سه‌شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۴

برای او .نوه ام !

اولین روزیکه به دنبا آمد ، من نیز به دنیا آمدم ، تولد ما هردو در یک روز است ، تلخی هارا پشت سر گذاشتم ، او آمد منهم متولد شدم ، برایش ترانه ای نوشتم درهمین وبلاگ درب وداغان ؛ او نمیتوانست بخواهند هنوز هم نمیتواند بخواند دنیای او از من هزاران مایل فاصله دارد ؛ طنین صدایش اما  ، طنین قدمهایش اما  ولحظه های آمدنش اما برایم نوید تازه ای میاورند ، 
او به زودی مرا ومارا ترک خواهدکرد واز این دیار خواهد رفت ،  دیگر من صدایی نازنین اورا که مانند رویش برگ است نخواهم شنید  ؛ او بهترین وعزیزترین وگرانبهاترین هدیه ای بود که طبیعت بمن اهدا کرد ، حال باید برود زندگیش تازه  شروع میشود وزندگی من رو بپایان است  .
او از نسل گل واز نسل شبنم بهاری است در رنگها غرق شده ، تابلوهایش بی نظیر است در ورزش صاحب چندین مدال شده است اما ما همه را درسکوت نگاه داشتیم افتخارات متعلق باو هستند ، نه ما یا من ( دارم گریه میکنم ) ! .
اگر من از نسل آهن وفولادم او از نسل گلهای بهاری وشبنم است ، از نسل صبح روز آینده است  ، من اگر درخزانم او شروع بهار است ،  اما نفس او بمن زندگی میدهد حال او میرود ، واشکهای من بدرقه راهش میباشند .
زمانیکه او به دنیا آمد روز تولد من بود من روی پله چندم نشسته بودم بیاد ندارم ! اما هنوز موهایم سپید نشده بودند ، هنوز در هیبت یک زن جوان وطناز راه میرفتم ،  او مانند یک سپیده صبح بر شبهای تاریک من دمید وزندگیم را روشن کرد ؛ حال بهانه داشتم تا زنده بمانم ، او اولین نوه من بوده وهست ، در آنروز گرم تابستان ، زمین هم به نشاط برخاست  ونوید روشنایی دیگری را داد .
حال دیگر کمتر طنین گامهای اورا به هنگام آمدنش میشنوم  وکمتر صدای گشودن درب را »مامایی کجایی ! «گویی خورشید میدمد
او از تنگنای دردهای سینه من بیخبر است  تن او لبریز از حرارت جوانی است وسرمای درون مرا احساس نمیکند  ، او چون یک غنچه جوان وشاداب است  نازک اندام مانند یک ساقه گل نیلوفری ، زیبا ، بلند قامت ، ومهربان وهمنشین آیینه  تا زیباییش ارا بهتر ببیند .
ای تنگ بلور من لبریز از شراب ، مرا به سینه شفاف خود راه بده  مرا از برودت وسرما رها مکن وراه اشکهایم را ببند تا او نبیند  من اورادرسینه ام مانند الماسی گرانبها محفوظ دارم ، او حرارت بخش پیکر سرد منست و حال او میرود ، 
آن طلوع بهار روشن در گرمای تابستان  ، آیا تو بامداد طلوع من بودی ؟ .
نه دیگر نمینویسم  ، دیگر میلی ندارم بنویسم اشکهایم جلوی چشمانمرا گرفته وحروف را نمیبینم نمیدانم چه بنویسم .

ثریا ایرانمنش / اسپانیا/سه شنبه 16/06/2015 میلادی.

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۴

بار دگر

بار دگر شبی بر من گذشت ، بی هیچ هراسی ، بی هیچ دلهره ای ، بی هیچ اهمیتی ، شب با نرمی بر من گذشت  ومن با لحظه ها وتکه تکه هایش بخواب میرفتم ، ودر رویاها غرق بودم ، شب چنا ن با نرمی ولطافت برمن گذشت که تا صبح دیده ام از خواب بیدار نشد وچشمانم درد نگرفت .
من ، آن بانوئ دل گرفته ، خشمگین با دلهره ها ، ساکت بی هیچ دغدغه ای بخواب رفتم در کنار پریان افسانه ای وتن دادم به نوازش دستهای باد ، حتی کرمهای شب تاب نتوانستند خواب مرا بهم بریزند .
امروز صبح ناگهان شعری از حمید مصدق به ذهنم رسید وآن دستهایی که بر پشت آن کتاب نوشته بودند :

 »تقدیم به زنی که روحش مانند فرشته ها وسینه اش مانند امواج دریا پر شکوه است «
، چرا ناگهان او بیادم آمد ؟ چند سالی است که از دنیا رفته ، همه رفته اند من تنها ماندم با نسل نو ونسلی که خودم بوجود آوردم ، نسل دیگران از روشناییهای روز گریزانند تاریکی وسیاهی را بیشتر دوست دارند ، نسل من آما همه زیر آفتاب داغ رشد کرده اند حرارت عشق دریک یک سلولهای بدن آنها جای دارد ، آفتاب معجره میکند .
نوشتم صبح  در برابر خورشید بیدار شدم ، اما کم کم آفتاب زیر ابرها فرو شد وابر سیاهی آسمانرا فرا گرفته که خبر از بارانهای شدید میدهد ، حال باید به تماشای نسیم خنکی بنشینم که از سر زمینهای دور باینسو آمده اند ، آتش سوزیها ، سیلها ، ویرانیها صفحه رسانه هارا پر کرده اند مردان ریشو با سبیلهای وحشتناک وزنانی که از فرط پیری و لرزش با عصای چوبی بر صندلی حاکمی مینشینند، مردان کجا هستند> چرا دنیا از مرد تهی شد؟ امروز این فسیلهارا از درون چاه بیرون کشیده به آنها حرمت گذارده عصای حکمرانی وکد خدایی را به دست آنها میدهند ، آیاچیزی را میخواهند ثابت کنند؟ مردان بخود مشغولند ، جایی برای جوانان باز نیست ، جوانان بخودارضایی پرداخته اند یا به عشقهای نا فرجام ونا خشنود .
امروز چه میتوانم بنویسم که به مذاق دیگران خوش بیاید ؟  بگویم زیر باران عشقبازی لذت دارد ؟ بنویسم در گذر زمان از سر بالایی تپه هاخسته میشوم ؟ بنویسم صبح را چگونه آغاز کردم ؟  داستانها درجایی دیگر محفوظ هستند در خطوطی دیگر ودر کشوی دیگر .
چند سال است که رنگ دریارا ندیده ام؟ درحالیکه از بالکن خانه ام دیده میشود ؟ چند سال است که دیگر نمیتوانیم گرد هم جمع شویم ؟ همه گرفتارند!! چند سال است من بر طبل تنهایی کوبیده ام؟ همه کر شده اند ،
حال مانند یک تصویر قدیمی در قاب نشسته ام خودرا درقاب حبس کرده ام ، میلی ندارم بیرون بیایم  من  وزندان قاب ، بهم الفتی دیرینه گرفته ایم ، من و خاطرات شیرین ، تلخ ها را بیرون رانده ام ، هنوز پیشانیم شیار برنداشته ، هنوز گونه هایم مانند دوپاندول ساعت آویزان نشده اند ، هنوز خیلی زود بود که خودرا در قاب زیبایی محبوس کنم ، وکردم .///////////.
ثریا ایرانمنش . دوشنبه . 15/06/2015 میلادی

جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۹۴

آنکه مرد وآنکه میمیرد

این نخستین بار نبود  که تو در دامن مرگ نشستی وآخرین بارهم نیست  گمان نکنم زمین ترا بطلبد ، زمین را آلوده خواهی ساخت  ، شاید مانند ارباب بزرگ به زور ترا درجایی بگذارند از آن پس گفتنی ها زیادند  ، گفتنی هایی که تا امروز  در سینه پنهان داشته ام ، ناگفته ها بین من وبودند ، دراولین نگاه واولین دیدار  که نگاه ما بهم ایستاد ، تو مرا خوب شناختی در همان اولین دیدار اما من در اولین دیدار ترا ندیدم ، هیچکس را ندیدم سر م پایین بود مانند همیشه دردریای زندگی خودم غرق بودم ، پیرزنی در کنار سماور چایی میریخت دخترش به دنبال حلیم رفته بود ومردان دیگری با چشمان از حدقه درآمده مر ا لخت میکردند ومیبلعیدند .
تا آنروز که جلوی مدرسه ام ایستادی  ودیگر زندگیم تمام شد .
بلی گفتنی ها زیادند  از آن زمان که نگاه تو در چشمان من نشست ، نه زیبا بودی ونه برازنده ونه چندان قد بلند کمی کم بنظرم کوتوله وبیقواره میامدی اما چیزی دردست تو پنهان بود که مرا بسوی تو کشید ، وآن یادگار پدرم و.( ساز ) بود والفت دیرین من به موسیقی  ، پس از تو گفتنی ها زیادند اما باز خاموش خواهم ماند ، دفترچه های روزانه ام زیر خروارها خاک روزی خودرا نمایان خواهند ساخت وگفتنی هاراخواهند گفت و( یا نوشت ) ! دیگر کبوتران آشتی بر بام من وتو نخواهد نشست هرچه هست کلاغان سیه پوشند که من درانتظارآنها هستم درانتظار مرعکانکی که برایم خبر بیاورند روح منفور تو پرواز کرد . امروز بخون تو تشنه ام ، تو هستی بچه های مرا به یغما بردی ، حا ل با جنجال وهیاهو میخواهی بگویی پاک زیستی ؟! نه زبان من باز است ومغزم کار میکند وگفتنی ها دارم  روزی آنهارا چون آب جاری در رودخانه به جریان خواهم انداخت اما نه حالا، امروز هنگام گفتن نیست  امروز در میان شغالان گرسنه ودزد ومردان کوته قد وکوته فکر نمیتوان از راستیها سخن گفت .
به پیراهن پا ک خود مینگرم گرچه ارزان است ، اما آلوده نیست درآن زمان که سایه ها جنبیدند ، وزندگی به حرکت در آمد سیل جاری خواهد شد  وسایه های سیاه وهیبت های نا موزون ومردان کوتوله  با روح تاریکشان بر قالب خاک بوسه خواهند زد.
این نخستین بار است که از ناپاکیهای تو مینوسم آما آخرین بار نخواهد بود .
تو همه عمرت را در ظلمت وتاریکی گذراندی ودر زیر تلولو چراغهای بلند سقف خیال کردی که زیر تابش آفتابی ، عمرت به کثافت ونکبت وآلودگیها گذشت ، به هیچ کس وهیچ چیز ایمان نداشتی غیر از همان موادی که ترا دوباره بسوی تاریکی مطلق میبرد ، ناگهان در سر زمین حسرت معجزه  بوقوع پیوست من از دوردستها آمدم تا شکم گرسنه ترا سیر کنم .
تو خودرا شاه میپنداشتی بیمار بدبخت حقیری بودی که برای یک لقمه تن به هر حقارتی میدادی همه میدانند ، زبان تو هیچگاه با دل تو یکی نبود مغزت نیز تنها به دور سکه ها میگشت ، تو نیز مانند همسر من مردی حقیر بدبخت وفرومایه بودی ومن چه سرنوشتی داشتم وچگونه توانستم خودمرا از اینهمه آلودگیها کناربکشم ومغزم را ، اندیشه ام را وخودمرا پاک نگاهدارم .
امروز در انتظار انتقام طبیعت نشسته ام ، روزی بتو گفتم که کوهها ، زمین ، درختان سرو ، گلهای باغچه ، پرندگان خوش الحان ، آبهای سنگین رودخانه ها ، آبشارها ، وسیلابها همه با من همراهند ، بتو نوشتم ، من وطبیعت هردو خشمگین درعین مهربانی بیرحم هستیم ، بتو نوشتم از انتقام طبیعت باید ترسید . تو هربار جان میدهی ودوباره زنده میشوی مانند سگی بیمار که هفت جان دارد وباید هفتاد بار با زندگیش ومرگ بجنگد .  پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/6/2015 میلادی /

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۴

کو . کو ؟

برای او که در زمان گم شد وراه فنا را میپیماید .

یاد باد آن ماه » خردا د«  که یار من تو بودی
گلبن من ، گلشن من ،  نو بهار من تو بودی
پرده دار من تو بودی ، غمگسار من تو بودی
خواستگار  من تو بودی ،  درکنار من تو بودی ...... تضمین از حیمدی شیرازی
........
کی گمان میبردم  که هم روزی اینچنین  بیچاره گردی؟
.........
 ای ثریا ،  آن مرغ شباهنگم کو ؟
آن نغمه سوزناک آهنگم کو ؟
چه شد آن خنیا گر مست وپرغرور
کجا شد ؟  آن بلبل سخن رانم کو ؟
چرا چنین به تهیدستی آمد بخانه ؟
امید من ، طوطی شکر شکنم کو؟
طبیبانت جواب گفتند  خدارا دور کردی 
کجاست آن زخمه ها ونغمه پرکرشمه ام کو؟
نسیم عشق بر تو تابید و حدیث دل 
بگو که آن عشق پر مکر وفریبم کو 
شنیده ام که مکافات عمل پس میدهی 
اگر چنین است ، پس آن لبان خندانم کو ؟
من آنم که همه عمر در پای تو نشستم 
نشان دلبر کنعان  وبوی پیرهنم کو ؟
فرشته ات خواندم ، همنشین اهرمن شدی
خدایا ، عشقم ، هستیم ، آهوی ختنم کو ؟
......وامروز طوفانی از اشک بر چهره دارم .
ثریا ایرانمنش ، سه شنبه 9.6.2015 میلادی اسپانیا .

یکشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۴

انسان خداست

دست در دست شاعری گذاشتم که فریا دبرکشید ، 
» انسان خود خداست «
گمان بردم ، او که از چهارراه متروک ده میاید 
سادگی ایل مرا در سینه دارد 
گمان بردم  او که درتپه های گل پوش زیر دامنه دشت زاگرس نشسته 
بوی مادررا برایم به آرمغان دارد
ندانستم که درگذرگاه شیطان نشسته ام
او به آرامی از کنارم گذشت 
ومن بی آنکه باو بنگرم 
گذاشتم که برود
من اورا شناختم 
چرا که از سوی ( برادران) 
برایم پیامی داشت 
امیدم را به درگاه نا باوران دشت بسته بودم
او از یک بستر آشفته میامد 
ومن از یک دشت پاک 
سینه او زخم خورده تیر جنگها بود
سینه من اما در آب روان جویبار شسته شده بود
من اینجا ایستاده ام ، با تمام قد 
وفریاد برمیدارم که :
انسان خود خداست 
وخدا عشق است 
..........
شبی دیگر به آرامی بر من گذشت 
به نرمی پرهای لطیف قو 
در فکر آواز قو بودم در شب مرگ
...........
ثریا ایرانمنش . یکشنبه  7/6/2015 میلادی 



شنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۴

من و شمع

من یک شمع را پروانه ساختم ، 
آنقدر سوخت تا بشکل  پروانه درآمد ، بشکل قربانی خود !
شمع شب مناجاتیان بود !

-------------
کسی خستگیهارا باور ندارد 
تصویرمرده گان از یاد رفته اند
ذهن همه بی تفاوت شده ، اما هنوز لبان من 
افسانه میسازند  وقصه میگویند 
دلم آواز میخواند 
از خود بیرون میشوم 
چرا باید اینچنین باشد ؟ 
تنها خیال است که مرا رهایی میدهد
 هرروز صفحه جدیدی ، در دفتر زندگیم 
نقش میبندد ، باز میشود 
چه کسی در این بیغوله متروک
 در کنار بیماران
مرا رهایی میبخشد
عکسهای درون قاب نشسته  بمن دهن کجی میکنند
 به تصویرم که خندان مرا مینگیرد 
نگاه میکنم ، میپرسم ،
کجا شدند آن چشمان روشن ؛ آن چهره زیبا؟
هم اکنون ، من وقصه های گذشته 
یکی یکی را برایم باز گو میکند
همه پرواز کردند درامواج وگردباد مرگ
فضا پر شده از انبوه آلودگیها
میخواهم فرارکنم 
دوباره به درون قاب برگردم
زیر همان درخت بید 
وتو ، ای آسمان بیکران 
بمن نشان بده ، آن پنجره ای را
که باید از آن  پر پرزنان ، بگریزم 
پرواز کنم ، تا بیکرانها 
------------- ثریا ایرانمنش / اسپانیا/شنبه 6/6/2015 میلادی/

چهارشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۴

باز گشت زرتشت

روزی وروزگاری  ایرانیان روحی داشتند  ، شهامتی داشتند  مردانگی داشتند  ایرانی وجود داشت ، پارسی وجود داشت  که هم اکنون خودرا درمیان انبوه روایت وافکار بیگانه گم کرده است، 
آخرین چرخ بزرگ این سر زمین شاه پهلوی بود  که رونق وتجارت وبازاررا به سر زمین ما جاری ساخت امروز دزدان از هر سو آنهارا دوباره بر میگردانند به سوی بانکهای   اربابانشان . امروز همه ضد ایرانی شده اند احزاب چپ وراست وشیعه وسنی ومسلمان یهودی وبهایی آن روح بزرگ امپراطوری را از میان برد حتی سایه آنرا محو نمودند ودر عوض گنبد های طلایی شهررا مزین ساختند وصد هزار امام زاده بجای کارخانجات  ، خیلی دلم میخواست میتوانستم ذهن آنهارا روشن کنم اما من تنها هستم تنهای تنها  وفریاد من باین جمعیت هراس انگیز وکمی وحشی نمیرسد ، نالیدن من از راه دور با آهنگی زیبا وآهسته تنها عده را یا بخواب خوش مستی فرو میبرد  ویا از من بیزار میکند ، کم کم خود من از تجربیات دیرینه ام دور شده ام ، امروز هر کسی کاری انجام میدهد بیهوده وبی ثمر است ، امروز در میان مردم مهدی معود را علم کرده اند وعده ای معتقدند که او ظاهر شده وعده ای درانتظار او هستند جوانانی که از آینده شان مضطربند  پیر زنان وپیر مردانی که از ترس مرگ دست به دامن این موجود نامریی شده اند ، عده ای هم مشغول عوامفریبی  بر بالای منبر نشسته اتند ودزدان مشغول جمع آوری آخرین اشیاء باقی مانده در سر زمین ما هستند ، سر زمین ما؟ چه وقت متعلق بما بوده است ؟  امروز هرچه را که به احساسات حوانان نزدیکتر باشد  از آنها دور میسازند  وآنهاها در سر گشتگی در کوهها ودشت ها  وشب درزیر نور  چراغ دراطاقها خودرا به آلودگیها می آلایند ، بی هدف ، بی برنامه وبی فردا
امروز دراین سر زمین جواتی با موهای آشفته وچرب پیراهنی چرکین ادعای رهبری میکند ومیل دارد با پولهای سرازیر شده از کیسه خلیفه های ایران که گونی گونی بخارج میاورند سیراب شده واین سر زمین را نیز به قهقهرا ببرد ،  توجه دنیابه سر زمین ما معطوف است قضیه هسته ای کم کم فراموش میشود جناب کری پایش میشکند وجنا ب ظریف کمرش  وهر دو راهی بیمارستان میشوند ، طالبان وآدمکشان وداعشیان پشت دروازه بانتظار ایستاده اند تا دنیار را پر از عدل وداد کنند و خون تا پای اسبهای آنهارا بگیرد وکم کم مهدی موعود از حیفا ظهور کند !!!
دیگر به هیچ چیز نمی اندیشم حتی به عشق ، تنها عشقم سیگار باریکی است که گاهی در خلوتم آنرا دورا زچشمان دیگران دود میکنم وبا آن دردهایمرا نیز به آسمان میفرستم .
شب گذشته ایمیلی از آن پسرک دیوانه داشتم ساعت نه بود که نوشت دارم بخواب میروم به یک خواب عمیق ، میل داشت بخارج بیاید برایش نوشتم درخارج حلوا تقسیم نمیکنند فیل هم هوا نمیکنند غیر از رنج وناتوانی و بیکاری وفقر چیزی عایدت نخواهد شد اگر مانند دیگران پول داری یالا سوار هواپیما  وروانه کشوری که دلت خواست بشو همه درها برویت باز خواهند بود اما بی پول وبی مایه ماست خواهد برید ونان فطیر است .
حال نمیدانم نگران باشم یانه یا بمن مربوط نخواهد بود ، امروز باید لثه ام را جراحی کنم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نمیاندیشم برای من همه چیز تمام شده . این سرزمین غربت با من انس دارد بی آنکه آن مرد گیسو بلند چرک بر آن حاکم شود درغیر اینصورت باید فرار کنم ، به کجا؟
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . چهارشنبه 3ژوئن 2015 میلادی .

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۴

آتشفشان

این روزها  من جای » سنت آگوستین پورکینو« را گرفته ام والفاظ وکلمات را اندازه گیری میکنم  اگر نوشته ای خیلی بلند وطویل باشد از خواندنش صرفنظر میکنم ویا بقول معروف رج میزنم  اول وسط وآخر ....میگویم زیادی طولانی است  وبر این عقیده ام که یک جمله یا چند خط میتواند گویا باشد اگر درجای درستی جای بگیرد ، بیحوصله گی  این روزها گریبانگیر همه را گرفته است  دیگر کسی بحر طویل نمیخواند حتی در آوازا وترانه ها دیگر کسی به دنبال یک شعر بلند وترانه وتصنیف نمیرود چند کلمه وتکرار آن  .
زمان زمان بیحوصله بودن  است  زمان اندازه دارد اگر چه به بطالت وبیکاری بگذرد  باید دوید  آنچه گذشته ، گشذته دیگر من و من بیفایده است .
اربابان ادیان نیز از همین تنبلی نان میخورند چند کلمه بهم میبافند واسامی مختلفی روی آن میگذتارند وبا احکام مختلف بخورد مردم میدهند ، روزی کلیساها یکسره باز بودند ، اما امروز تنها چند ساعتی درب خودرا به روی مومنین واقعی! باز میکنند مگر ارباب بزرگی مرده باشد ویا عروسی ویا روز غسل تعمید وغیره ، با مراسم پرشکوه  وهزاران کلمه  وعده زیادی به بردگی سر سپرده  اکثر مردم این روزها از دین وایمان خودرا خلاص کرده اند همه بیحوصله شده اند .
..............
قسمت دوم  ! با اهنگ بلند موسیقی همسایه باید افکارم را متمرکز کنم وبنویسم گویی همه این شهر متعلق به آنهاست وآنچنان صدای موزیک بلند است که همه بلوک میلرزد ، در این سر زمین همیشه باید صدا وفریاد باشد ، اگر صدایی  بلند نشود خواهند مرد این کشور در رده دومین سرزمینهای پر سر وصدا قرار گرفته است ، نه نمیشود نوشت باید درون گوشهایم موم بگذارم تا چیزی نشنوم ...............
نه ، 
 من باید بشنوم ، هر صبح آوای مرغانی که روی آسمان پرواز میکند ومیخوانند ، کبوتری که هرصبح میان باغچه  مینشیند گویی پیامی دارد ، عقاب بلند پرواز آنچنان نزدیک به من پرواز کرد که میتوانستم دست ببرم وبالهای اورا بگیرم ،  این خدایان لایتنهای  با زبان خاموش  خویش همه چیز را میدانند  وهمه چیز را  درنهایت خویش میبینند و میبخشند  ، لذت پرواز  وغم شیرین هجران را ،  شاید آنها نیز میدانند ، به همان گونه  که آتشفانی به آهستگی از زیر خاکستر  زمان بیرون میجهد وفوران میکند  ، ناگهان شعله ای دردل من نشست ، در سینه ام  ودل به فریاد آمد :

زسودای خیال تو شد  هستیم خیال /  که داند چه شویم از تو باشد گه دیدار 

این دل ساکت که روزی میرفت تا بخاموشی بنشیند ، ناگهان پرواز را آغاز کرد اینک آتشی در آن نشسته  وچنان میطپد  وفریاد میکشد که بی اختیار احساس میکنم نوجوانم واز نو جوانی میکنم ! وسحرگاهان که شعرم به دل مینشیند بیدارم میکند ، برخیز که زمان باشکوهتر است  .
گرمای آتشین  تابستانرا هم اکنون احساس میکنم  آتشی محصول دو برخورد  اتفاقی ، در دو نقطه به دوراز هم  در یک مسیر اتفاقی بهم وصل شدند . مانند دوستاره سیار ، در دونقطه آسمان ،  چندان باین برخورد آسمانی توجهی نداشتم  ، اگر مادرجان زنده بود میگفت اینهم از همان اتفاقات ناجور وهوسی است که گاهی دردل پدید میاید ، اتفاقی است و پایدار وابدی نخواهد بود  ، حال او نیست تا باو بگویم به سر زمین تو سفر کردم وروح ترا درآن دیار دیدم ، همان کوهستان ، همان آبشار وهمان روح پر شکوه »ایل «که تو به آن مینازیدی وهمان خون پاک ، 
زمانی فرا میرسد که میخواهم همه چیز را بهم بریزم وفرار کنم  ، گاهی نقاشی میکنم  روی یکبرگ کاغذ با ماژیک وسپس آنرا به دور میاندازم  هر چه هست رنگ دلنشین عشق است  رنگ آن دجله سر سبز ، رنگ فوران آتش .
و تو ، ای نخل جوان ، در پشت سر خود آبشاری داری که زمزمه های آن تا ابد درگوش تو جاری وباقی خواهد ماند.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه دوم ژوئن 2015 میلادی.


دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۹۴

آمدم ، آمدنم بهر چه بود؟

آز اینکه آمدم ، » برای آنکه آمده باشم «
ومیروم ، طبق قانون زوال ناپذیر طبیعت
پس از آن دیگر واژ ای نیست که آمدن ورفتن مرا گواه باشد
شاید آمدم تا دمی زیبا باشم 
برای بالیدن 
یا ذات بودن ، که خود زیباست 
بیرون شدن از خود ، یک افسانه لطیف است
از کوچه های پرحرف وخیابانها تهمت
ونماز خانه ها  ، گذر کردم
باین  کوچه ، سفرکردم 
در  کنار آوای کولیان 
و رفت وآمد کودکان 
همه چیز زیباست 
وزاد روز منهم زیباست برای خودم
امروز آغاز دیگری است 
...........
این را در سال 2011 روز تولدم نوشتم ، امروز در لابلای کاغذ پاره ها پیدا کردم .
ثریا ایرانمنش / دوشنبه اول ژوییه 2015میلادی / اسپانیا.