چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۴

طلوع خورشید

امروز چهار شنبه 24 ماه ژوئن 2014 میباشد ،

امروز اولین روزی است که من پس از دوازده سال بمدرسه نوه ام پای میگذارم ، درهیچ یک از جشنها وپارتیهای آنها شرکت نکردم ، لزومی نداشت خودمرا به رخ دیگران بکشم  ، میان من وآن خورشید درخشان وزیبایی وجوانی او  دنیایی است دریایی است بی انکه بتوانم لنگر ی درآن دریای ژرف بیاندازم .
خورشید ی که از سپیده دم تا امروزد درکنارم بودو من در پشت سرش واو مانند یک رویا روبرویم بود ه وهست ، سالهاست که آفتاب را فراموش کرده ام خورشیدی که در زیر آن میزیستم در فراسوی افق پنهان است  ، حال در زیر یک خورشید مصنوعی  با سوزش فراوان وداغی  در کنار او وچشمان زیبایش راه میروم .
امروز روز دیگریست ، وفردا تمام میشود واو خواهد رفت ومن درتاریکی ها خواهم نشست  ، چشمان او بمن گفتند که ترا همیشه بیاد خواهیم داشت  همان قطره اشکی که برگونه هایش فرو ریخت ، بمن گفت که با تقدیر همچنان دست وپنجه نرم کنم .
گلاب هم نتوانست رنگ گذشته مرا برگرداند همچنان چشمانم اشگ آلودند ، آسمان کوتاه شده وکم کم بر سرم فرود خواهد ریخت  ومن زیر سنگینی خشم آن  دوباره آواز خواهم خواند ، صدایم  خاموشی ندارد ، فریادم نا تمام است  ، ابدا به فکر مردن وشکوه آن نیستم  ، میل دارم تا آخر دراین دیوانه خانه بمانم  ودیوانه ها را ببینم  چه آنهاییکه از بند رها شده اند وچه آنهاییکه دربند رسم ورسوماتشان مانند یک کلاف سردر گم اینسو وآنسو میروند ، 
از پنجره ام به خورشید که میدمد نگاه میکنم ، چه با شکوه است  کم کم به میان آسمان میرسد آنگاه شکوه آن تبدیل به شعله های آتش میشود که جانمرا میسوزاند  ، شب را دوست دارم در سکوت وآرامش وزنگی که هر ثانیه برایم پیامی دارد ، شب کسی نیست با کسی حرف نمیزنم سکوت  وخاموشی که هزار زبان دارد  ودرانتظار میمانم .
در درونم آتشی است که خاموش نمیشود ، تنها خودمرا میسوزاند  نه لرزش دست دارم  ونه پاهایم در لنگرند  تنها عشق پناهگاه منست به آنجا میگریزم  گاه گاهی است ، نه همیشگی ، عشقی که نه آیینه دارد ونه چهره اش پیداست .
امروز پس از دوازده سال میروم تا خود را به نمایش بگذارم  ، نه خوشحالم ، نه غمگین ونه دستپاچه  حضورم همه جا سنگینی میکند .
به دوست ، این یگانه یار ،  رنگ آشناییت کمرنگ است ونا پیدا ، میخواهم نفس ترا همانند بوی گلهای باغچه ام  ببویم ، در باغچه تابستانی هم اکنون گلها سوخته اند  واطلسی ها گم شدند ، زنبق خشک شد حال میروم تا خواب درختان اقاقیارا ببینم.

وآخرین عبورم را در یک فرصت طلایی در کنار عبور گلهای خر زهره وپر باد ، در تالار بزرگ ، آنها نمیدانند که من چه هنگام زیستم در پرتو یک ماه ودرکنار یک خورشید وخود چنان نورانی بودم که همه جا را روشن میساخت ، امروز حضورم بسیار کمرنگ است درمیان این آفتاب مصنوعی وگرمای مصنوعی ومردمان مصنوعی  ومشعل بزرگ آن دریای ساکت  بی موج وبی حرکت .
امروز ، زمان بالیدن من بخود فرا رسیده است ومن چه در هنگامه ها زیستم .
روز فارغ التحسلی نوه ام را باو وهمه فامیلش تبریک میگویم اگر چه نمیتوانند این خطوط را بخوانند .

نوشته : ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ چهارشنبه 24 ژوئن 2015 میلادی /