چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

بیاد (عموجان)

 

ساعت چهار نیمه شب است ومن ناگهان بیخواب شدم.  در میان پردۀ سینمای زندگیم چهرۀ (عمو) محمود زنده شد.  شادروان محمود تفضلی - که من به تبعیت از دوستان از دست رفته وبرادر زاده هایش - اور ا عمو محمود خطاب می کردم، امشب سری به خلوت من زد و باعث شد که این یادنامه را بنویسم.

 

زمانی که با او آشنا شدم خیلی جوان بودم وتازه با همسرم نامزد شده وخیال عروسی داشتیم. عمو محمود ومرحوم محمود هرمز و مهندس کامبیز مخبری شهود عقد وازدواج ما بودند.

 

پس از آن عمو محمود هر چند گاهی سری به خانه ما می زد وهمیشه هم دست او پر بود؛ پراز شعرهای تازۀ سروده شده شاعران مانند فروغ فرخزاد وفریدون مشیری که سری از هم جدا نداشتند.  همه امروز در سینه خاک خفته اند و جایگزینی هم ندارند.

 

همسرم تازه از(هتل) آقایان پس از نه سال آزاد شده بود ومن هم تازه از زیر بار بیماری (عشق) شفا پیدا کرده بودم بنا براین با یکدیگر پس از مقداری ماجرا و گفتگوها زندگی مشترکمان را شروع کردیم!

 

عموجان گاهی که بمنزل ما می آمد خنده ای می کرد ومی گفت: شما بچه ها آنچنان زندگیتان را مجلل کرده اید که گویی هشتاد سال ازعمر شما گذشته در حالیکه این همه مبل واثاثیه برای یک خانۀ بزرگ لازم است وشما هنوز جوانید.  او نمیدانست که پس از چند ماه این زندگی به دست زنی مجنون غارت میشود وهمسرم دوباره به (هتل) آقایان برمی گردد ومن می مانم و تنهائی و بدگوئیها و چرندیات خاله زنکها، که متاسفانه هنوزهیچ سمی برای ازبین بردن این جانوران ساخته نشده است.

 

در این زمان عمو با کمک همسر آلمانیش (گرترود) به کمک من آمدند.  او تنها کسی بود در میان همه آشنایان که همیشه وبموقع می رسید؛ در هرکجای دنیا که بود اگر می فهمید من احتیاج به کمک او دارم یا خودش را فوراً می رساند واگر نمی توانست به دوستانش سفارش مرا می کرد.

 

او نه تنها با من بلکه باهمه مهربان بود.  او آدمی بیقرار وعاشق سفر وگشتن دور دنیا و شیفتۀ طبیعت بود.  بیشتر کوها را درنوردیده وبه اکثر سرزمینها سفر کرده بود.  او اکثراً یا با ترن ویا با اتوبوس ویا با ماشین کوچک خود به سفر می رفت.  از سرعت بیزار بود و من نم یدانم چگونه دست حادثه اورا در پشت فرمان اتومبیلش در راه خراسان از پای در آورد؟

 

اولین سفری که به همراه یک هیئت مطبوعاتی به دعوت اتحاد جماهیر شوری سابق به مسکو رفت، آنچنان تحت تاثیر این سفر ونحوۀ زندگی پیشرفتۀ (!) آنان قرار گرفت که کتابی در همین زمینه بنام (خاطرات مسکو) به دست چاپ سپرد.  او نویسنده ای توانا و مترجمی زبر دست بود و کمی هم از شاعری بهره ای برده بود.

 

شبی بخانۀ ما آمد وبا خوشحالی گفت: یک سرودۀ تازه از فروغ دارم که باخط خودش برایم نوشته، وآنرا خواند.  من در آن زمان هنوز شیفتۀ شعرای قدیمی و اشعار آنها بودم وسر از شعر نو به هیچ وجه در نمی آوردم (هنگامیکه عمو اشعار نیما را با لذت میخواند من دهن دره میکردم چرا که نمی فهمیدم!!)

 

و درآن شب او شعر تازۀ فروغ را بمن داد وگفت هروز آنرا بخوان. اینهمه در سر جایت درجا مزن؛ برو جلو زمانه عوض شده.  اما من حاضر نبودم که یک خط از اشعار قدما را بادیوانی از شاعران نوپرداز عوض کنم!!  امروز متأسفم که چرا آن شعر را که با خط فروغ داشتم به همراه نامه وسایر نوشته های عمو  گم کرده ام.  او سالها از زمان خودش جلوتر بود .

 

روزی از او پرسیدم: عموجان شما چرا اینهمه عاشق می شوید؟ مگر قلب شما (هتل) است؟!  لبخندی زد و گفت:  نه قلب من مانند یک کندوی عسل است؛ هرعشقی شهدی در آن می ریزد ومن با مزه مزه کردن این شهد تلخی زندگیم را شیرین میکنم!!  پرسیدم: آیا کندوی شما ملکه ای هم دارد؟  لبخندی زد و جوابی نداد.

 

او آنروزها داشت آثار پاندیت نهرو را ترجمه می کرد وبه همین دلیل هم عاشق جاذبۀ هند شده بود.   کتابهای زیادی منجمله نامه های پدری به دخترش، کشف هند ، خاطرات زندان، نگاهی به تاریخ جهان، و همچنین مصاحبه با ایندیرا گاندی دختر نهرو ونخستوزیر هند بنام حقیقت من، اشعار شاعر مجار شاندورپتوفی،  و زندگی بتهوون نوشتۀ رومن رولان را نیز ترجمه کرد.  ترجمه هایش - مانند گفتارش -روان  وشیرین بودند.  متأسفانه کمتر از اویاد می شود و تجلیلی هم از او به عمل نیامده. در عوض زنبوران وزوزکنان خود را به بالا ها کشاندند. 

 

روابط ما یک رابطه پاک ومعصومانه بود.  شاید او مرا هنوز بچشم یک دختربچه ویا دختر خودش (شهرزاد) نگاه می کرد، ومن او برایم همیشه عموجان بود.  وعموجان هم خواهد بود و چقدر روزهای سخت ودردناک زندگیم جای او برایم خالی بود. بلی  متاسفانه روزگار بدجوری بامن برخورد کرد.

 

او هرجای دنیا که بود سایۀ خطی، نامه ای، شعری برایم میفرستاد و می پرسید که آیا احتیاج به چیزی دارم و حالم خوب است، و تا روزیکه از دنیا رفت این پیوند ادامه داشت.

 

روانش شاد.

کرکس پیر

 

روزی کرکس سالخورده برای فرزندانش قصه می گفت:

 

عزیزانم؛ من دیگر پیر شده ام، اما می خواهم برای شما جوانان تجربیاتم را بیادگار بگذارم.  شما می توانید خرگوش را از میان مزرعه بدزدید و بره ای کوچک را میان چنگالهای خود پنهان کرده و هنگام پرواز تعادل خود رانگاه دارید.  گاهی هم من بشما گوشت آدمیزاد داده ام.  یادتان هست چقدر لذیذ بود؟!

 

بچه های لاشخور جواب دادند:  بلی، اما چگونه میتوانیم اورا شکار کنیم؟

 

لاشخور پیر گفت: آدمیزاد سنگین است و ما نمیتوانیم اورا شکار کنیم مگر هنگامیکه مرده و یا کشته شده باشد آنگاه ما بر سرش میریزیم گوشت ها را از استخوان جدا کرده و قسمت های خوب را می خوریم.

 

بچه ها  پرسیدند: چطور میشود اورا کشت؟

 

کرکس پیرجواب داد: خودشان یکدیگر را می کشند.  ما مانند آنها نه قوۀ مکر داریم و نه شباهتی بین ما هست.  طبیعت اورا برای زنده ماندن ما ساخته و بهمین دلیل یک خوی وحشی گری در او به ودیعه گذاشته  بنا بر این به یکدیگر حمله می کنند و زد و خورد کرده پس از مقداری استفاده از آتش و سرب ودود و فریاد خاموش میشوند ...

 

آنگاه ما حمله می کنیم.

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

زنگها و ناقوس ها

 

هر بار که صدای زنگها را می شنوم احساس می کنم چیزی در مغزم منفجر می شود.  همۀ ایام گذشته و آنچه را که انجام داده ام و آنچه را که مایۀ غم واندوه من بوده و هر آشنائیکه داشته ام و هر خطائی که کرده ام، گویی همه از مغزم بیرون میریزند.  احساس شدید دلتنگی بمن دست می دهد.  جدا شدن از خاطره ها  که کم کم محو می شوند و درمیدان هیاهوی مردم وصدای زنگها گم می شوند....این احساس برایم چندان خوش آیند نیست. 

 

سالهای گذشته با همۀ رنجها برایم پر ارزش بودند و امروز در حالیکه آنها را پشت سر می گذارم احساس می کنم که دلم برای آنها هم تنگ شده.  من خیلی سخت از گذشته جدا می شوم و در برابر هر چیز تازه  ونو یک احساس وهم وتشویش بمن دست می دهد.  مدتها طول می کشد تا من بتوانم

خودم را با آنچه که جدید است وفق دهم.  گویی کم کم حس امیدواری در من می میرد و نیروی شیفتنگی وجاه طلبی ( که هیچگاه به آن فکرهم نکرده بودم) بکلی از ذهن و روح من فرارمی کنند.

 

امروز دیگر دوران بازیگری من روی صحنه زندگی تمام شده و زندگیم را بر سر هیچ به قمار گذاشتم.  اما از هر چه بوده راضیم و دلم نمی خواهد که دست تقدیر بر آنها قلم فراموشی بکشد.  هر کدام از رنجهای من یک دنیا ارزش دارند و هر کدام از خاطره هایم داستانی را تشکیل می دهد.  من نمی توانم هیچ فصلی از این داستانها را از کتاب زندگیم خارج سازم.

 

بهترین سالهای عمرم را درعشق مردی سپری کردم که امروز یک کارتن مقوایی وبی ارزش است. با اینهمه لذت این درد برایم آمرامش بخش است و من این زن پا به سن گذاشته، ریزه اندام و کوچک را که کم کم می رود فربه شود و با دستهای کوچکش دنیای را به حرکت آورد دوست میدارم و نمیخواهم از او جدا شوم.

 

خزانهای زیادی بر بهار عمر من گذشته و میل دارم که پیش خود اعتراف کنم که اشتباهات زیادی نیز مرتکب شدم.  با اینهمه میل ندارم باین سرعت تسلیم باد زمستانی شوم.  من هنوز عاشقم؛ عاشق دشتهای سر سبز و صدا ی آبشار که از کوه سرازیر میشود؛ عاشق آسمان پر ستاره و عاشق غروب آفتاب.

 

من نمی توانم زیر نورشمع و در تاریکی با جام های زرین وگوشتها ی منجمد شده شادمانی خود را نشان بدهم. امروز اولین روز پاییز است و زمستان به زودی فرامی رسد.  من پاییز و زمستان را بیشتر دوست دارم و اعتقادم بر این است که انسانهای قوی در زمستان می میرند و آدمهای ضعیف و بی قدرت در بهار دنیا را ترک می کنند؛ اینهم عقیده ای است.

 

امروز دیگر دیر است که بخواهم سرم را روی دامان کسی بگذارم که روزی آرزوی آنرا داشتم، و گرمی دستهائی را احساس کنم که امروز سرد شده اند.  تنها عطر روزهای گذشته در میان لباسهایم مانده است.  از گفته های او دیگر چیزی بخاطر نمی آورم و میل دارم که فقط آنهارا فراموش کنم.

 

دیگر دیراست که بگریم ویا بخندم و یا چشم براه کسی باشم.  سالهای پیش یک فروغ کم نوری بر خانۀ تاریک دلم نشست که امروز خاموش شده و دیگر بخاطر کسی گل در گلدان جای نخواهم داد.

 

فقط مزرعۀ کوچکم را دارم که در آن درختان تنومندی رشد کرده اند و گلدانهای پربرگی که در بالکن خانه ام هرروز بمن سلام می گویند.  اینها برام کافی است.  زمین من مال دیگری؛ هرچقدر که میل دارند برروی آن پایکوبی کنند و خاکستر بپاشند؛ مطمئن هستم که روز این خاکستر روی خود آنها را خواهد پوشاند.

 

دیگر از آشفتگیها می گریزم همچو موج

من که در دریای دل پیوسته طوفان داشتم

از دل هر صبحدم چو آفتاب آمد برون

راز آن مهر که من درسینه پنهان داشتم

 

جمعه

سه‌شنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۵

پاپ

 

گفته های حضرت پاپ وسپس تکذیب و پوزش خواهی او تنها کاری که کرد بر شدت جنگهای مذهبی افزود.  آیا این حضرت پاپ مشاور فرهنگی نداشت تابرایش بنویسد که چه ها بگوید؟  در عوض همه را به راه راست هدایت کرد و بیشتر احزاب (راست) کشورهای اروپایی پیروز شدند و شاید قارۀ اروپا هم حسابی (راست) شود.

 

در سال هزارو هفتصد و بیست ونه یک کشیش سادۀ روستایی در آلمان بنام (یوهان مسلیمر) در حالیکه بکلی منکر همه چیز شده بود از دنیا رفت.  او در خاطرات خود که بوسیلۀ (ولتر) تنظیم وبه چاپ رسید منکر همه چیز شد و نوشته بود که: " ناتوانی بشر او را بسوی دین ومذهب می کشاند." ودر جای دیگری اشاره کرده بود:" حقیقت واقعی را باید در اندیشه های (نیوتون) جستجو کرد."

 

مذهب وسیله ای است که ثروتمندان برای استثمار بینوایان وتهیدستان وناتوان کردن آنها بکار می برند و مسیحت هم یک سیستم متافزیکی است که معتقد به باورهای پوچ و بیهوده مانند (تثلیث) می باشد.

این تثلیث بر پایۀ فلسفۀ (افلاطون) شکل گرفته که عبارت است از: وحدت – روان –  ماده.

 

وحدت غایت نیکی است واز عقل الهی ناشی میشود و روان شکل پایین تر است که به گفتۀ افلاطون از یک زندگی به زندگی دیگری می رود و پایین ترین شکل ماده می باشد که در تاریکی محض قرار دارد و گویا مسیحیت نیز براین پایه قرار گرفته است.

 

عیسی مسیح خود یک کلیمی مؤمن بود که کوشش کرد تا معتقدات تند و تیز مذهب قوم بنی اسرائیل را اصلاح کند و به آنها بفهماند که ملت اسرائیل تنها قوم بر گزیدۀ خداوند نیست وخداوند تنها به این قوم تعلق ندارد بلکه متعلق به همۀ مردم روی زمین است.  او خودرا یک فرد عادی می دانست و هیچگاه

ادعای الوهیت نکرد؛ اما پیروان او که زیر نفوذ معتقدات خورشید پرستان قرار داشتند او را پسر خدا نامیدند.

 

مأخذ:  زندگینامۀ ولتر

تابستان

 

دیدم اورا، دیدم اورا، ای دریغ

در نگاهش آشنائیها مرده بود

در ته چشمان درد آلود او

شعلۀ عشق و هوس افسرده بود

در نگاه سرد وخاموشش نبود

برق عشقی یا شرار کینه ای

پیش چشمم بود ومن محروم از او

همچو عکسی بود در آیینه ای

زادۀ رویای من بود اینکه رفت

نازنین من چنین بد خو نبود

اینکه خاموش از کنار من گذشت

سایه ی اوبود اما او نبود

 

ع. ورزی

تابستان نود وشش

چند پاره یادداشت

 

 من الماس سختی هستم

با چکش نمی شکنم

با قلم تراشیده نمی شوم

بزن مرا، بزن مرا که من

نخواهم مرد.

همچون مرغ آتش که از مرگ خود

زندگی می سازد

و از خاکستر می زاید

من زنده می مانم.

بکش مرا، بکش مرا، که من

از (آن) نخواهم مرد.

 

٠٠٠٠٠٠

 

در کدام بیشه جای داری

ای بر دار کشیدۀ بیزبان

به کدام گور خواهی خفت

ای زبان بریدۀ نادان

 

٠٠٠٠٠

 

انگلیسیها یک مثل قدیمی دارند که می گوید:

 

سیاست ما هم مانند نوشیدن چای بعد از ظهر ما می باشد؛ بهترین چای جهان را در بهترین و زیباترین

قوریها دم می کنیم و درشگفت انگیز ترین وشیک ترین فنجانها آنرا می ریزیم، و سپس با اضافه کردن کمی شیر همۀ طعم خوب چای را از بین می بریم.

 

از گفته های مرحوم (عمو جان)

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

یک نامه به سردبیر

(از نوشته های گذشته)

 

سلام مرا بپذیرید.

 

دو پر زیبای طاووس و یک تاج خروس پیدا کردم و آنهارا زیب پیکر خود کرده و خیال دارم خودم را در کنار مرغان آراسته و زیبا وطوطیان شکر شکن پارسی زبان همراه سازم.  جسارت کرده دست به قلم می برم و نامه ای برای شما در بارۀ شمارۀ اخیر مجله تان می نویسم.

 

هنوز شمارۀ جدید به دستم نرسیده  بنا براین قسمتهای دنباله دار را نیمه تمانم گذاشته ام.  نوشته های اربابان قلم که خوشبختانه همه مشهور خاص و عام ودنیوی میباشند باعث نشاط و امیدواری است که گلستانی از گلها و بوستانی سر سبزو خرم فراهم آورده اند که می شود ماهها در آن گردش کرد و بوی خوش گذشته را به مشام جان رساند.  خوشا به سعادت شما که یک پنجرۀ باز رو به گلستان باز کرده اید تا هوائی تازه را تنفس کنید.

 

چیزیکه باعث نوشتن این نامه شده فقط یک نظریۀ کوتاه می باشد که امید است باعث آزار روح کسی نشود.  نوشته های مجله همه روی گذشته ها و سخنان در گذشتگان دور می زند و کمتر از دردهای جامعه (جدید) ی که ما آوارگان با تقصیر یا بی تقصیر دور دنیا چادر زده ایم حرفی بمیان می آید و گویی ابدا چند میلیون آواره به حساب نمی آیند و این در حالی است که عربستان کم کم دارد سرزمین ما را می بلعد آنهم با سرمایه گذاریهای کلان زیر نام شرکتهای خارجی.  اکثر هتلها (فندق) شده اند و بسیشتر ایرانیها به اقلیتها شباهت پیدا کرده اند تا به یک صاحبخانه.  کشتی همان کشتی؛ وناخدا همان ناخدا؛ تنها حرفی که نیست از ملیت ایرانی ووطن پرستی.

 

درعوض نامردمیها، دروغ ها، خیانتها و دوروئیها بیشتر شده و اینجا پیران سالخورده مشغول نشخوار گذشته ها هستند و بامید جوانانی نشسته اند که نیم بیشتر آنها معتاد به مواد مخدر و زیر یک خشم پنهانی ناشی از عدم آزادی خود چشم به راه یک معجزه اند.  هر چه را داشتیم فروختند و حتی باورها ویقین ها را در عوض کتاب پشت سر کتاب در باره خاصیت نماز و روزه وسایر چیزهائیکه باید فقط در درون یک انسان و خصوصی باشد. 

 

البته نماز رکن اساسی وپرورش روح است و آنها هم آنرا در الویت قرارداداند و عده ای هم زیر لوای آن به آنچه که میخواهند میتوانند برسند.  در کتب و مجموعه های شعر بیش از پنجاه شاعر دربارۀ خواص نماز شعر سروده اما هیچکدام از آنها نگفته انه که چگونه میتوانیم یک انسان کامل باشیم.  و چگونه می توانیم از سرزمین خود حمایت کنیم و آنرا در میان دستهای خودمان بگیریم.  تلاش شما برای عده ای از ادمهای برون مرزی قابل ستایش است و شاید عدهای را هم سرگرم کند اما.....

 

ایکاش به آن سکرتر (زیبای) خود میگفتید که (مالاگا) را چگونه بنویسد و ثریا با (اس) میباشد نه با (سی)!

 

با تشکر از اینکه وقت خودرا باین نامه دادید.

 

مالاگا - سال دوهزار میلادی

کبرا بر دار

 

صد بار بیش تجربه کردم که این جهان

دائم بکام مردم موقع شناس بود

آری جهان بکام کسی بود کز نخست

نه شرمش از خدای و نه از کس هراس بود

زد بوسه برپشت دستی عجوز ز روی عجز

گر آن عجوز محتشم و یا سرشناس بود

 

م. بزرگ نیا

 

 

پدر کبرا دست استمداد بسوی دنیا دراز کرده تا بلکه دخترش را که هم نان آور خانواده و پشیبان او ومادر وبرادر علیلش بوده از مرگ با (دار) نجات دهد.  دختریکه بخاطر نجات خودش قاتل روحش را کشت امروز رشتۀ کلفت طناب دار جلوی چشمانش می رقصد تا روزیکه او در میان زمین وهوا به رقص در آید؛ آنهم چه رقص زشت وناپسندی.

 

فرق کبرا با کبرا های دیگر اینست که او زادۀ فقر است.  بعلاوه نتوانست به درستی به بازار برده فروشان رفته و خود را به شکل دیگری عرضه نماید ویا اینکه (کاسب) شود. حال تن تازه او که رفته رفته کهنه شده و دهان بی دندانش و روح مرده اش که به تاراج رفته و بارها مورد استفاده قرار گرفته میخواهد نقشی بیادگار بر صحنه روزگار و تاریخ بگذارد.

 

در سی و اندی سال پیش زنی که فرزند شوهرش را با بی رحمی تمام کشته و درچاه انداخته بود به اعدام محکوم و به دار کشیده شد.  در آن زمان دنیا به صدا در آمد.  روزی نامه ها، رسانه های داخلی وخارجی، شاعران متعهد (!) و هنرمندان و خوانندگان بزم ورزم همه آوای (جنایتکاری) سر دادند!!!

 

و امروز کبرا تنها نیست.  کبرای های دیگری بدون آنکه (مار) باشند میان زمین وآسمان می رقصند و آنچه را که برآنها گذشته با خود به گور می برند.  حال چند امضا و چند صدا چگونه می توانند جان کبرا را نجات دهند؟  مگر آنکه مانند دزدان و تن فروشان امروزی با وثیقه های کلان جانشان را نجات دهند که پدر کبرا واو از این موهبت (بشر دوستانه) بر کنار می باشند.

 

کدام دستی بسوی آنان دراز شده و به کمک آنها خواهد آمد؟

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

دگمۀ شماره  دو

 

چندی پیش شرکت تلفن با یک پیشنهاد تازه به خانۀ ما آمد تا یک سیستم جدیدی را نصب کند تا با آن بتوانیم هشتاد کانال تلویزیونی جدید را بگیریم و برای همیشه (کاناپه نشین) شویم.  با مقداری کابل و سیم وجعبه و پریز سر انجام  کانالها اعلام موجودیت کردند.

 

با خودم گفتم: به به، چه از این بهتر! دیگر از جایم تکان نمی خورم همینجا می نشینم، می خورم،

می نوشم، می خوابم و بدرک که اگر یکصد وهشتاد کیلو وزن هم پیدا کردم!  در عوض با پدیده های جدیدتری آشنا میشوم و می بینم که مردم سراسر دنیا مشغول چه کاری می باشند و شاید درسهای بهتری یاد گرفتم و دست از این چرند نویسی (قدیمی) برداشتم و خلاصه با قافلۀ تمدن همراه می شوم.

 

تلویزیون را روشن کردم.  یک صفحۀ خاکستری با یک برنامۀ مفصل جلویم سبز شد؛ کدام دگمه را بزن کدام را می خواهی و.... روی فیلم ها مکث کردم.  ای بابا  برای این که باید پول بدهم.  خوب

کانال بعدی و بعدی.  خیر همه جا دختران زیبا و زیبا شده با ناز وادا وکلی پشت چشم نازک کردن بما بهترین کرم ها وبهترین ( واجبی) های کارخانه ای وانواع و اقسام شامپوها و چیزهای دیگری که بهتر است از بردن نام آن خوداری کنم.  خلاصه بازار شام غریبی بود؛ همه چیز بود بجز آنچه که من

می خواستم.  زنگ زدم به شرکت تلفن و گفتم: ما از طلا گشتن پشیمان گشته ایم؛ لطف فرموده ما را مس کنید.

 

در این احوال کامپیوتر هم دچار التهابات درونی شده بود و هی غش می کرد لاجرم من نمی توانستم به شغل چرند نویسی ام ادامه دهم.

 

دیروز شرکت تلفن تصمیم گرفت آنرا پس بگیرد.  بنا براین مجبور بودند که از مرکز آنرا قطع کنند.  تلفن زنگ زد وقطع شد که نا گهان دگمۀ قرمز به صدا در آمد: اخطار! اخطار! خط تلفن قطع شد و من گمان کردم که همین الان  آمبولانس و پلیس و نرس ودکتر میریزند اینجا  تا بپرسند که چه بر سر من آمده ؟!  نوار مرتب اخطار می داد. دگمۀ قرمز را فشار دادم خبری نشد.  زرد  را فشار دادم خبری نشد.  سبز را که فشار دادم نوار گفت متشکرم که دگمۀ آلارم را قطع کردید!  این برنامه حدود نیم ساعت ادامه داشت؛ نه از آمبولانس خبری شد و نه از پلیس و نه از همسایه.

 

این یک یا دو اسباب بازی جدید برای دلخوشی ام که بدانم - کسی - هست اگرچه نباشد.  من هر صبح صبحانه ام را جلوی (تی وی) می خورم تا با برنامه های صبحانه آنها همراه باشم!  تا احساس کنم که تنها نیستم.  به تازگیها هم میزهای مخصوصی هم ببازار ارایه داده اند و دیگر نه از میز ناهار خوری خبری هست ونه از میز جلوی مبل و یا بقول خودشان (کافی تیبل).  همه در تنهایی خود غرق

شده اند.  همه از هم می ترسند و همدلیها و همدریها رو به اتمام است. 

 

هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است

در مردگان خویش نظر می بندیم

با طرح خنده ای

ونوبت خودرا انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای.

 

احمد شاملو 

جمعه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۵

نسب و نسبت ها

 

چند سالی پس از انقلاب اسلامی ک همه از جوش و خروش افتاده بودند عده ای بر آن شدند که علاقۀ خود را از گذشته نبریده و با خاطرات خوب خود آنهارا به تاریخ گره زده  و به آذین آن بپردازند و افتخارکنند.  این یک امر بسیار طبیعی ویک نیاز شدید روحی است که ملتی میل دارد که هویت تاریخی خودرا نگاه داشته وبه آن احترم گذارد.  در این بین عده ای هم بر آن شدند که یک شجره نامه ونسب نامۀ تاریخی درست کنند و در عالم آوارگی به آن افتخار کنند.

 

این نسب نامه نویسی و شجره نامه ها اکثرا به خانواده های قاجارمرتبط می شد (و یا می شود).  همگی از اولادان بلا فصل آن خاندانند، در حالیکه در گذشته خاندان قاجار خود را نوادۀ چنگیز مغول می دانستند و این درست نبود چرا که مغولان مغول بودند وقاجاریه (ترکمن)، چنانکه خاندان صفویه

هم خودرا اولاد بنی هاشم وپیامبر میدانستند در حالیکه جد آن بزرگواران (فیروز خان زرین کلا) آذربایجانی بود؛ آنها نه شیخ بودند ونه سید ونه عرب و مذهبشان حنفی بود.

 

سپس کار این نسب نامه چی ها به میراث پدری کشید و آنچه که در طول این سالها از برکت (واردات وصادرات) و خرید وفروش و سایر کالاها !!!! بود آنرا میراث پدری دانستند که با (همت عالی) توانستند آن ثروت ومیراث را بیرون آورده و در سرزمین های بیگانه کیا وبیائی بر پاکنند.

عده ای خل وضع هم - مانند حقیر- نشستند وسر در تاریخ فرو بردند و کتاب و شعر خواندند و بامید آن بودند که چیزی از این کاوشگری به دست آ ورند! 

 

لا جرم قافله رفت وآنها درخواب گران خیمه زدند و در نیمۀ راه (تاریخ) با پاهای خسته فرو ماندند. 

بهر روی دم زدن از زبان گذشتگان لذتی دارد که هرکسی را بر این هنر وقوف نیست.

 

نه از این نمد کلاهی

نه از این کله مله شد

همه قصیده ما بعد

به وبه وبه شد

 

چو غنچه گر فرو بسته است کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می باش

 

 جمعه

دگمۀ قرمز

 

امروز من صاحب یک پدیدۀ نوین انسانی شدم.

 

یک جعبه با مقدار زیادی سیم ودکمه قرمزو زرد و سبز و یک گردنبند مزین به یک نشان قرمز برای مواقع اضطراری وخواستن کمک از دکتر ونرس و آمبولانس وغیره ...

 

به مامور نصب گفتم: زندگی چقدر زشت وبی معنی شده؛ اینهمه تشکیلات بجای (فامیلی).  سیستم جدید برده داری:  جوانان را به کار می کشند وسالمندان را با این اسباب بازیها سر گرم می کنند.

زمین وکره خاکی داغ شده.  آب نیست.  کمبود باران وبرف و انبوه سازی بدون هیچ رویه و اسلوبی. هوا نیست.  دلخوشی نیست.  هوا را در بسته بندی می فروشند و آب را با قطره چکان به گلویت می فرستند.

 

کجاست آن هوای پاک کوهستانی و دشتهای سر سبزو خرم؟  شاید از من دورشده؛ شاید دیگران و از ما بهتران آنهارا دارند؟  خوب، در کنار یک سیستم جدید باید زندگی را به پایان رساند و فضولی هم موقوف!

 

پنجشنبه

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

لندن

 

زهد وسجاده و سجده و ورد سحر

من و پیمانه و میخانه و پیمانه گری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد از آن شد که ثمرهیچ نداشت

بی ثمرباش که ثمرهاست در این بی ثمری

 

م. بهار

 

چند روزی فلکم حکم رایگانی داد و توانستم پس از چند سال به یک تعطیلات کوچک بروم و سفری وسیری به پایتخت بزرگ سرزمین هزار چهره وهزار رنگ و بازار بزرگ دنیا بکنم.

 

نه در هتلهای چند ستاره سکونت داشتم ونه اتومبیل آخرین مدل به زیر پایم بود؛ در یک استودیوی کوچک در کنار بسی مهربانیها و قلبهای پاک وسر شار از لطف و بدون هیچ پیرایه ای روزها را بسر آوردم و چقدر امروز دلم برایشان تنگ شده و نمی دانم چگونه و به چه ترتیبی میتوانم جبران اینهمه مهربانیها را بنمایم. ستاره بزرگ زندگیم، آن درخت جوان وشاداب که با حسن نیت تمام درسهای زیادی بمن آموخت.

 

در طول این سفر به کسانی برخوردم که سخت مرا تحت تاثیر روش و رفتار خود قراردادند.  جوانان تحصیل کرده که با فروتنی تمام خودرا (هیچ) می نامیدند. بانوی والا مقامی که از چهرۀ پاک و مهربان او اصالت میبارید با کمک همسر وفرزندان برومندش رستورانی را اداره میکردند و من آرزو داشتم که هزاران بوسه بر آن دستهای هنرمند وپر برکت بزنم.

 

و امروز ناگهان خودم را در میان مشتی مردم بیهوده یافتم که همه زندگیشان در (فخر) می گذرد واسیر رویاهای خود میباشند؛ دم زدن از اجداد وسلسله های آنها و همه از اینکه روزی دست فلان جدشان با دست مثلا حسن صباح تماس پیدا کرده و یا همکلاسی ابوریحان بیرونی بوده و یا با فلان پوستین نشین وفلان شیخ هم کاسه شده نه زمین را ونه آسمانرا به پشیزی می خرند و خدارا هم بنده نیستند.

 

خوب اینها همۀ نشان فرهنگ پربار و تمدن چندین هزارساله ما میباشد. مقداری قوری واستکان با نقش و چهره مرحوم شاه قاجار و استکانهای لب طلای محصول ترکیه و تسبیح وسجادۀ ترمه. آیا تمدن ما فقط از زمان ناصرالدین شاه شروع شد؟

 

بهر روی امید است روزی ما از این خواب گران بیدار شده و بجای تقلید و پیروی از تمدنهای جا بجا شده  خودمان را بیابیم و باز شناسیم و فراموش نکنیم که کی بودیم، کجا بودیم و حال چی هستیم.  و فراموش نکنیم که چهره ما نمایانگر درون ماست.

 

با تشکر از همۀ عزیزانم.

 

شنبه

 

هادی خرسندی

 

هادی که من می شناسم...هادی که دنیا می شناسد

 

در دل این زمان و در میان دزدان و دغلبازان که همه در کسوت جویان به غارت دلها و جانهای پاک مشغولند او با یک شهامت غیر قابل تصور بر ما ظاهر شد

 

من او را نه فرهیخته، نه شاعر، نه عبید زمان و نه نویسندۀ عالیقدر می خوانم.  این ادا و اصول را می گذارم برای آنهائیکه به این کلمات و این تعارفات دورغین عادت داشته و مرتب آنها را در هر زمانی بر زبان آورده و یا به نشخوار آن مشغولند.

 

هادی ما با وجدان باز می خواهد ملتی را از خواب خوش مستی بیدار کند و آنها را از سستی ناشی از شراب دیروز به هشیاری بیاورد؛ او از بیماری برخواسته و به تیمار ما بیماران مشغول است.

 

او لذت آزادی را با زهر آمیخته در دهان خود مزه مزه کرد بدون آنکه واقعا لذت آنرا بچشد.  او با ترازوی (صحیح) بدون آنکه هیچ وزن اضافی داشته باشد ما را می سنجد.  گفتنی است که در ادبیات و زبان مادری چیره دست است و به اوضاع واحوال و روحیه ما کاملا آ شناست - او یک روانشناس بالفطره می باشد.

 

شاید من نتوانم آنطور که باید اورا در حد کمال معرفی کنم اما می دانم که او با نادرستی ها ونامردمی ها بیگانه است.  او زمانی شروع بکار کرد که هنوز ما مشغول نشخوار کردن علف دیروز بودیم و خاطره نویسی وخود بزرگ بینی و "من من من" بیداد میکرد.

 

او مقام والایی در ادبیات ما دارد.  او با نثری شیوا و تازه و مخصوص خود قدم به جلو گذارد و در قالب طنز وگاهی شعر ناگفتنی ها را گفت. او با آگاهی تمام دانستنیها را در قالب طنز و شعر می آورد.

 

او تا جایی که توانسته کوشش کرده که بما درس اخلاق ومیهن پرستی بدهد و مردم از خود بیگانه را با یک طنزشیرین و گاهی تلخ بخود آورد. خلق خوی او و راه وروش او انسانی است و از اوهام وخرافات به دور است.

 

هادی خرسندی پسرایران زمین و عزیز همه ما ایرانیان راستین می باشد.

عمر او دراز ومهرش تا ابد پایدار...

 

بامید پذیرش : ثریا / اسپانیا