شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

دگمۀ شماره  دو

 

چندی پیش شرکت تلفن با یک پیشنهاد تازه به خانۀ ما آمد تا یک سیستم جدیدی را نصب کند تا با آن بتوانیم هشتاد کانال تلویزیونی جدید را بگیریم و برای همیشه (کاناپه نشین) شویم.  با مقداری کابل و سیم وجعبه و پریز سر انجام  کانالها اعلام موجودیت کردند.

 

با خودم گفتم: به به، چه از این بهتر! دیگر از جایم تکان نمی خورم همینجا می نشینم، می خورم،

می نوشم، می خوابم و بدرک که اگر یکصد وهشتاد کیلو وزن هم پیدا کردم!  در عوض با پدیده های جدیدتری آشنا میشوم و می بینم که مردم سراسر دنیا مشغول چه کاری می باشند و شاید درسهای بهتری یاد گرفتم و دست از این چرند نویسی (قدیمی) برداشتم و خلاصه با قافلۀ تمدن همراه می شوم.

 

تلویزیون را روشن کردم.  یک صفحۀ خاکستری با یک برنامۀ مفصل جلویم سبز شد؛ کدام دگمه را بزن کدام را می خواهی و.... روی فیلم ها مکث کردم.  ای بابا  برای این که باید پول بدهم.  خوب

کانال بعدی و بعدی.  خیر همه جا دختران زیبا و زیبا شده با ناز وادا وکلی پشت چشم نازک کردن بما بهترین کرم ها وبهترین ( واجبی) های کارخانه ای وانواع و اقسام شامپوها و چیزهای دیگری که بهتر است از بردن نام آن خوداری کنم.  خلاصه بازار شام غریبی بود؛ همه چیز بود بجز آنچه که من

می خواستم.  زنگ زدم به شرکت تلفن و گفتم: ما از طلا گشتن پشیمان گشته ایم؛ لطف فرموده ما را مس کنید.

 

در این احوال کامپیوتر هم دچار التهابات درونی شده بود و هی غش می کرد لاجرم من نمی توانستم به شغل چرند نویسی ام ادامه دهم.

 

دیروز شرکت تلفن تصمیم گرفت آنرا پس بگیرد.  بنا براین مجبور بودند که از مرکز آنرا قطع کنند.  تلفن زنگ زد وقطع شد که نا گهان دگمۀ قرمز به صدا در آمد: اخطار! اخطار! خط تلفن قطع شد و من گمان کردم که همین الان  آمبولانس و پلیس و نرس ودکتر میریزند اینجا  تا بپرسند که چه بر سر من آمده ؟!  نوار مرتب اخطار می داد. دگمۀ قرمز را فشار دادم خبری نشد.  زرد  را فشار دادم خبری نشد.  سبز را که فشار دادم نوار گفت متشکرم که دگمۀ آلارم را قطع کردید!  این برنامه حدود نیم ساعت ادامه داشت؛ نه از آمبولانس خبری شد و نه از پلیس و نه از همسایه.

 

این یک یا دو اسباب بازی جدید برای دلخوشی ام که بدانم - کسی - هست اگرچه نباشد.  من هر صبح صبحانه ام را جلوی (تی وی) می خورم تا با برنامه های صبحانه آنها همراه باشم!  تا احساس کنم که تنها نیستم.  به تازگیها هم میزهای مخصوصی هم ببازار ارایه داده اند و دیگر نه از میز ناهار خوری خبری هست ونه از میز جلوی مبل و یا بقول خودشان (کافی تیبل).  همه در تنهایی خود غرق

شده اند.  همه از هم می ترسند و همدلیها و همدریها رو به اتمام است. 

 

هیچکس با هیچکس سخن نمیگوید

که خاموشی به هزار زبان در سخن است

در مردگان خویش نظر می بندیم

با طرح خنده ای

ونوبت خودرا انتظار میکشیم

بی هیچ خنده ای.

 

احمد شاملو 

هیچ نظری موجود نیست: