چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۴۰۱

گور با چوف

ثریا ایرا نمنش . « لب پر چین ».  اسپانیا 
برای. پیش رو بودن باید مردم را به دنبال خود کشید . وبدون پیشرفتی در میان مردم. نمیتوان خود به پیشرفت. نايل شد 
 میخاییل  گور باچف شب گذشته در سن. نود و یک  سالگی جهان را. ترک  گفت. جهانی که چندان میل به زیست در آن ودر میان مردمش نداشت. او تاریخ را عوض کرد دیوار. آهنین را شکست. اما نمیدانست. حاصل همه تلاش او  بی فایده است ویک مارمولک  در نقش تزاریون. همه آنچه را که او بافته. بود تبدیل به مشتی پشم بی مصرف میکند ،
 او شاید تنها. سیاستمداری بود که من به او توجه داشتم  قیافه اش مهربان بود پدری بود که میشد به او اعتماد داشت  حال . این یکی خود جلو می‌رود ومردم را به دنبال خوددمبکشد بی هدف. ،
.امروز دیگر کسی بفکر. سیاست  واقعی نیست بفکر آبادانی نیست. تنها بفکر اشتهار  وپر کردن جیب خویشند  وما هم  هر چه که ما را به این سو وان سو میکشند آنها را دنبال کنیم ، هیچکدام را باور نداربم  آسمان و زمین و طبیعت  تیز سر نا مهربانی را بر داشته اند. البته. معلوم نیست که در آن بالاها چه خبر آست وچند صد جنازه معلق میان زمین . در هوا میچرخند و چه خاکی میخواهند  بر سر خودشان وزمین ما بربزند. زمین در حال  مرگ آست ،
دیگر چیزی بنام درک أزادی در افکار نمیچر ند  همه بفکر جمع آوری هستند به کجا میخواهند آنها. را ببرند ؟  درمیان راه همهرا از دست خواهند. داد ،
همه مانند بک سنگ غلطانند که در حال غلت خوردن در مسیر بادند  هر روزه‌م. سنگین تر می‌شوند وهر روز هم از آزادی ما  میکاهند ،
هر روز نفس های ما تنگ‌تر میشود. وفشار بیشتری بر گردن خود احساس میکنیم ،
 سپس بیچاره وار مانند یک سنگ غلطان خود را رها میسازیم در مسیر سیل ها  و آب‌ها واتش ها ،. وخود در هستی ،جان میدهیم ،
آن مرد را تنها تربن مرد جهان لقب داده بودند.  هیچ شر وشوری نداشت هیچ. سر وصدایی بر پا نکرد. در آن زمان که آن هنر ‌پبشه خوش قد و بالا.  بر کرسی ریاست جمهوری امریکا نشست همه با خود گفتند ای داده وبیداد قحطی رجال است. نمیدانستیم روزی. بک بچه نوکر.  جای اورا می‌گیرد ‌ادعای مسیحیت وخدآیی میکند. آنهم روی قدرت مشتی پیر ‌و پاتا ل که نمیدانند هوسهایشان  را چگونه مهار کنند .
بچه نوکر هارا میگیرند بزرگ میکنند وانها را به میان مردم میفرستند دیکر خبری از یک سیاستمدار تحصیل کرده نیست   ، بقیه بماند. بمن مر بوط نمی‌شود. من وزمین. سال‌های آخر عمر خود را میگذرانیم  وبا هم. خواهیم رفت. من فرزند زمینم. ،
بهر روی روان آن. تنها تربن مرد  روزگار هم یاد ،
دیگر  نه میلی داریم با اهریمن بجنگیم ونه تمایلی بر ای پهلوان  ساختن  همه جوهر ‌گوهر انسانی خود را از دست  داده اند  . وهر پهلوانی حق  دارد که. به زندگی خود  پایان دهد ،

پایان 
ثریا ایرانمش 
 31/08/2022 میلادی

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۴۰۱

سایه بخاک رفت


 ثریا ایرانمنش . « لب پر چین » . اسپانیا 

فرق است بین زیستن /. یا عاشقانه مردن  ……

سایه با همه جنجال‌ها مخالفانش وموافقانش  سر انجام بخاک رفت یک هفته  طول کشید تا جنازه او از کلن به تهران وسپس برشت برود ، بهر روی رفقا سنگ تمام را برایش گذاشتند .

این خانواده اهل رشت وتفرش  همه  شاعر بودند تنها یک زن میان آنها شهوت پول داشت آنهم دختر مجد الدین  گیلانی   میر فخرایی بود ملقب به گلچین گیلانی که شاعر بو د با بزرگان  حشر ونشر.د آشت شغل او ظاهرا دکتری بود که در سفارت ایران در انگلستان  میزیست   دخترش نیز نیز در  خدمت پلیس انگلستان بود .

من خیلی جوان بودم  که با اشعار گلچین گیلانی بخصوص آن  اشعار. « پشت شیشه » ا ویار مرا تذاعی میکرد   آشنا شدم و هیچگاه گمان نمیبردم روزی در کمر کش خیابانی در شهر کمبریج با دختر او آشنا شوم که تنهایک تکه سنگ بود وخبرجین 

به هر روی این خانواده اهل رشت باخیلی از  ما خودی ها حشر ونشر داشتند شاعری. یکی از. شغلهای آنها ویا سر گرمی آنها بود. بقیه اش دیگر بما مربوط نیست 

خانوت ه بزرگی بودند  بیشترشان در کار تجارت وسیا ست خوب ….شعر وشاعری  

روزی که (  ألما) همسر. شاعر  سخت به تنگ آمده بود و دوستان جدیدی اطراف همسرش میدید و راه رفته اورا  برگشتی  نا موزون میدانست. روزیکه شاعر نهج البلاغه  را با کتاب مارکس وعقاید استالینی گره زد وبه م‌ولایش علی پیوست ،  آن   روز اورا ترک کفت. برای همیشه به المان  رفت .

وان ترانه ازهم گریختیم را که نادر گلچین خواند به همین مناسبت   بود ،

مقایسه  هوشنگ ابتهاج با محد عاصمی کاری است بسیار مشگل است  هردو از دوستان قدیمی. ویار ‌غار هم بودند محمد  عاصمی هم شاعر بود ترانه سرا بود  مجله ای را با خون دل هر سه ماه به دست چاپ میداد معلمی میکرد   اما خودش را نفروخت سختی ها کشید  مدرسه اش را بست .

کتابخانه اش را فروخت در خانه برادر زنش در یک اطاق سکونت کرد و به هنگام مرگ تنها شش یا هفت نفر بیشتر اورا بدرقه نکردند حتی پولی برای. خرید خانه ابدی نداشت . مجبور شدند. اورا کنار نوه دو ساله اش دفن کنند او نه توانست ونه خواست که خودرا در معرض اشتهار قرار دهد تا تابوت ا‌و را چند خز ب الهی  بدرقه کنند ،حال میتوان نوشت که ؛ فرق است  بین گلها. / فرق است بین انسان .   فرق است بین مردن یا عاشقانه زیستن.

وپایان نیمه شب دوشنب بیست ونهم آگوست.  دوهزارو بیست دو میلا دی  .

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۴۰۱

شوی رفته


ثریا ایرانمش «لب پر چین »  اسپانیا

(دلنوشته  روز جمعه ) )

بسکه  فریا دکشیدم وبسکه گفتم. همه انرژی خودم از دستم رفت. تا به او کمی دل داری  بدهم. زنانی که افسار زندگیشان به دست شو هر وبعد به دست بچه هایشان می افتد بسرعت احساس ناتوانی ‌ضعف میکنند ومیشوند یک تکه جل یک دستمال  برای مصرف داخلی ودر کنج خانه. تنها. أشپزی انهارا  سر گرم میکند ودر کنارش. اشک ریزی برای همسر مرحوم وازدست رفته ،

گمان نکنم در دنیا هیچ زنی باندازه من. پس از فوت شوهرش خوشحال  شود وتازه بفهمد زنذگی  وهوای تازه چیست  نه اشتباه نکنید به دنبال هوسها نمیرفتم اما میدانستم که هوای تازه. بدون بوی گند تریاک ومشروب وسبگار. چرک ‌عرق بدن  دیگران چه نعمتی است اما خیلی ها حتی به بوی شاش همسرشا ن نیز عادت داشتند 

خیلی ها در ظاهر. خود را  عاشق و‌شیفته  شوهر نشان میدادند اما برادر کوچک  را به کار میگرفتند. هم در تختخواب هم در روی  زمین.  واو مانند یک سگ دست اموز کنار پای چلاقشان. میخوابید و همه ارزوهای خفته شان را بیدار میکرد ،بگذریم 

حال باشدت او اشک میربخت که من بدون او. چکار کنم من خیلی به او وابسته بودم. ،البته. او بازاری بود شرکت بزرگی داشت عرق میخورد مترس داشت خانم بازی میکرد محرم ها هم دسته  سینه زنی. راه میانداخت  به هر روی توانسته بود از. پادوی  به اربابی برسد  وچند خانه در خارج وذاخل داشته  باشد برای فرزندانش نیز خانه خریده  بود  متاسفانه. همسر من برای دیگران بذر پخش میکرد ‌چیز دیگر را حواله من .

من تنها بودم با چهار بچه کوچک بدون دیناری  پول اما او  با دامادش دو دخترش وکلی ثروت حال داشت مویه میکرد 

بهر روی. بدون رو دربایستی با وگفتم که سینه  من لبریز از نفرت  همسرم  ومترسش که همسر برادرش بود وبقیه.  اما تو روی یک کوه  دارایی نشسته ای وان مرد خوب میدانست که تو تا چه حد لایق  داشتن  هستی.  فعلا  زیر دست دختر بزرگش.  وبا دستور او. حرکت میکند. 

.امروز صبح دیدم همه انرژیم را صرف نصیحت به او کرده ام وخودم. دیکر نای برخاستن  نداشتم  ،

کم کم تعطیلا تمام می‌شوند ومردم به زندگی   معمولی خود بر میگردند 

آن کسانی که ما نمیشناسیم  نقشه. دنیا را  روی.د ست گرفته اند از بالا. بعضی جاها را زیر سیل فرو میبرند. طوفان ایجاد میکنند. رعد وبرق میفرستند بعضی  جاها باید  باید خشک بماند   به هر روی برای. داشتن  یک دنیای جدید باید راه را هموار کرد برای رباط‌ها. باید بعضی  سر زمین‌ها زیر آب بروند   بعضی ها محکم وخشک بمانند و،،،،،،

همه تاریخ گذشته ما  مجسمه ها یی از دوران باستان. طلاهاها و نقش ها وپیکر شاهان در زیر زمین بانک مرکزی انگلیس دز کنار تابلوی های دزدیده شده از سر تا سر جهان محفوظ آست  انهارا برای دنیای آینده  نگاه داسته اند تا. دکور کننذ ،‌همبن ،

ما هم  در بلوای نان خودکامان  نان خود را که عبارت آست یک تکه نان باد کرده تو خالی کمی اب قهوه ای. میخوریم وهر ساعت شیر آب را باز میکنیم که ببینم آب داریم وبا برق چه موقع قطع خواهد شد ،

مسکینی وغریبی از حد گذشت ما را . بقیه اش دیگر بماند.  تا حضورمان را به فرشته نیستی اعلام کنیم ،‌

پایان 

ثریا 

 25/08/2022 میلادی 

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۴۰۱

بی خردان


ثریا ایرانمنش ،« لب پرچین »   اسپانیا 

ای مگس ، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست. /عرض خود میبری. وزحمت  ما میداری ،

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم /. از که مینالی  و فریاد چرا میداری 

هرگاه. که گفته ها ی آن. مرد هزار چهره فرخ. نگهدار  « حال چه چیزی را نگاه داشته ». شاید ته مانده حزبش را ویا یک پایه شکسته.  رژیم را  بهر روی پای ثابت. بی بی سکینه آست هر اجری از. أسمان بیفتد ایشان. به رنگ همان اجر لباس میپوشند وسخن دان وسخن ران ‌گزارشگر می‌شوند . در اینجا من بیاد « بانو ». می آفتم که اسم فرخ ازدهانش نمی افتاد  به همراه  آن شاعر  که نا بخردانه  به ملتی دروغ گفت  وبا ننگ از دنیا رفت در حالیکه میتوانست. بهترین ها باشد ،

به هر روی. به هنگام آفتاب ‌و نور روشن. آن میتوان  همه چیز ر  ا دید و بهتر دید  میتوان نگاه خود را به دور دست‌ها انداخت که همان نزدیکی ها هستند  

میتوان از افتادن درون چاله های متعفن. دوری جست  وپرهیز کرد متاسفانه عده ای همیشه در تا ریکی وزیر نور شمع. به زندگی موریانه ای خود. ادامه میدهند. وبه هنگام. فرود  باران  یا برف ناگهان سر از سوراخ بیرون آورده چهچه زنان  . به تفسیر  تقصیر و انتقاد ‌ اعتراف واز جمله همبن مزخرفات میپردازند ،   آنها در زیر نور خیر کننده أفتاب گم می‌شوند. افکارشان خشک میشود  تازگی ندارند باید با نمی. شعور هوا ی تازه   وکمی  نور آفتاب  انهارا بیدار کرد ،

 ومن در این حیرتم که این. هجوم بی آمان  خود فرو شان و بازیگران روی صحنه  در مسیر کدام آفتاب راه خواهند رفت. واگر تنها شمعی که در دست دارند  وراهی تیمه تاریک برای آنها روشن میکند تمام شود. درتاریکی شب. به چه نوری راه خودرا خواهند یافت این گمشد،گآن ،

ما با کمک همین فرزندان از نور خورشید. به چاه تاریکی افتادیم  وبه فردایی رفتیم که هیچگاه نور را نمیشناسد. وغیر شمع نذری ونور کم سوی آن چیزی رانه دیده ونه میداند که حورشید از کدام  سو طل‌ع ‌ به کدام سو غروب میمند ،

 ما از آنی  که داشتیم میشدیم ومیل به ساختن آن داشتیم. به انی افتادیم  که ابدا انرا نمیشناختیم 

اندیشه هایمان در مغزمان یخ بست  همه از آفتاب درخشان جدا شده خود را فدای بک تاریکی مبهم وناشتاس ودر پایان خطرناک  کردیم ،

ما خرد را که تازه معنای انرا شناخته بودیم با بی خردی عوض کردیم. وحال راحت تریم  باز روی زمین چهار زانو. مینشینیم با شلوار راه راه پیژامه مشتی بر پیاز خام  مبکوبیم ویک لقمه کنده از غذای نذری. بر داشته به درون شکم خود میفرستیم وروضه خوان در بالای منبر. برایمان  ذکر میخواند و خروس  سحری روشنفکر در منبری دیگر برایمان . افسانه حسین کرد شبیتری را. با أب تا ب تعریف میکند ،

ما مرده ایم ورو به دیوار بیکسی ایستاده ایم   در تاریکی شب  دیواری که هیچ نوری از آن عبور نمیکند. غیر برق نا پیدای بک اسلحه و،،،،فردایمان  نیز هنوز ابری وبی أفتابی است   با کمک بارفروشان  عقل بی منطق وبی حیثیت

حافظ از پادشاهان  پایه به خدمت طلبند /  سعی نا برده چه امید عطا داری ؟!

پایان ،

 ثریا ایرانمنش ، 25/08/2022   میلادی 

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۴۰۱

کوی بیکسان

ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » اسپانیا .

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند  / گر تو نمی پسندی  تغییر ده قضا را 

هنگام تنگدستی  در عیش کوش و مستی / کاین  کیمیای هستی  قار‌ن  کند  گدا را

ایکاش  حد اقل این صفحه کمی با من راه میامد. ومیگذاشت انچهرا که میل دارم بنویسم وبرایم  ترجمه نکند وانچه را کهخودش

 میل. دارد بنویسد ومن صد بار باید صفحهرا از بالا تا پایین بخوانم که مثلا مثلث استثنا نشده باشد .

لپ تاپ که هر حروف را دوبار میزند. برایش مهم نیست. هنگامیکه بر میگردی تا آن را تصحیح کنی. خطوط پاک می‌شوند 

دیگر فکر نمیکنم از اپل. چیزی بهتر باشد.  هرچه باشد این خط  فارسی است که دارد جا خالی  میکند ،  به همان،گونه  که شرکت  بزرگ امازون کتابهایفارسی زبان را نمیفروشد واحیرا هم اگر چیزی سفارش. دهی  پس از چند روز پیام  میدهد که آمدم  نبودی رفت،،،،،،

امروز. زندگی ما بسته به این. بازی تازه داشتم. یک برنامه  آشپزی را دریکی از دهات ایران. تماشا میکردم. خانم بزرگ پنیر درست میکردندند اما همه حواس من به آن أشپزخانه مدرن ‌أخرین فریاد مد بود مجهز به تمام وسایل ضروری.  گنجه های زیبا. وکاشی های  مدرن اهه ،،توی این  دهات ر. فسنجان ؟!؟!

رومیزی های پته گلدوزی دست دوز بی اعتنا  روی میز اشپز خانه افتاده بود وحاجیه خانم  با یک چارقد چادر شب نما با پیراهن گشاد مشغول پنیر دزست کردن بودند سن مبارک هم بالای شصت سال بود 

مشت محکمی زدم بر دهان خودم. ، که ای بیچاره قفس را شکستی برای آزادی حال این آزادی تنها درون همین چهار دیواری  ا متروک تو صدا دا ر د بیرون باید دهانت ر ا ببند. ی،

روزهای متنادی در انتظار شیشه بر هستم تا آن درب لعنتی. را. درست کند 

نگاهی به اشپزخانه نکبت. توریستی خود آنداختم ،

خوب دیگر برای همه چیز دیر است.  ماهها حقوق من در بانک دست  نخورده میماند چون  نه چیزی لازم دا م ونه میلی به خرید  ویا خیابان  گردی ،

بعضی روزها فراموش میکنم غذا بخورم. چند عدد قهوه. وسپس کتابی ‌شعری و  گفتار های بیهوده روی. صفحات مجازی راست  ودروغ امروز همه صاصاحب یک  کانال شده اند برای منهم. پیام  می اید که زود باش کانالی را باز کن ،خوب  در کانال چکار کنم. حالم از آشپزی ‌شیرینی پزی بهم میخورد استوری  درست کن با. پیکر نیمه عریان. ……….و

نه ، بیاد عمو افتادم. دراشعارش میخواند. و ،،،،،،،ای آزادی ، ای تهمتن، آزادی داشت دوستان خوبی داشت . هر سه ماه  سفربه دور دنیارا داشت. گاهی با هوا پیما گاهی با اتومبیل تمام اروپارا زیر پا گذاشته بود با ادم گنده ها به مسکو رفته بود که خاطراتش را نوشت ومن انرا  دارم. آزادی یعنی چی ؟! اروپا را داشت.  ایران را هم داشت خانه اش با همسرش در مونیخ بسیار زیبا وشیک بود خانه دیگرش در تهران  دو فرزند او در سوییس در بهترین مدارس درس میخواندند حال با سایر دوستان چپول خود  وچند. چپول دیگر به دنبال آزادی بود. 

یکی از کتابهایش مر بوط بو د به یک رییس جمهور خیالی امریکا

 خوب آن روزها روابط با آن با دنیای آزاد حسنه بود. و،،،،، بقیه بماند حال من آزادم از هفت  دنیا آزادم اما  ماههاست که حتی میل ندارم تا مغازه پایین خانه ام بروم. ،کدام آزادی بشر هیچ،گاه آزاد نیست با بتدناف  به دنیا آمده واین بند  تا ابد دور گردن اوست. حق خرف. نداری حق نوشتن حقایق گذشته را وجنایتهایی که روی داده ندا ری. تنها باید از درد خودت بنویسی.   نه بیشتر  ودرون حمام فریاد بکشی ،،،،طاقت بیار عزیزم  طاقت بیار ، تا کی ؟!!!! 

پایان 

ثریا ،23/08/2022 میلادی 


یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۴۰۱

غم وباز هم غم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا ! 

همه جا وهمه چیز در یک خاکستر  غمگینی. در یک فرو رفتگی غرق شده است چیزی برای شادمانی.  نیست ‌آوایی امید بخش از هیچ کجا بر نمیخیزد 

 صبح را با گریه شروع  کردم  ‌پرسیدم چرا ؟ چرا؟. وچرا تمامش نمیکنی ؟ این بازی کثیف ولعنتی  برای چیست ؟ 

 کی هستی ؟ کجایی ؟ نامت چیست ؟ هر پدیده ای که هستی. من بتو التماس نخواهم کرد  تا امروز حتی در بدترین شرایط غرورم را نگاه دشته ام واین تنها چیزی است که برایم باقیمانده وشاید همین غرور بود که نگذاشت من باقافله زمان  همراه شوم. وبه رنگ پرندگان رنگارنگ روی شاخ های هر باغی بنشینم واوازی دلکش سر دهم تا. دانه ای جلویم بریزند ،

اما مرگ. زمانی فرا میرسد که تو در انتظارش نیستی ، زمانی که دیگر گمان میکنی. رسته ای ،‌جسته ای ،   او خودش زمان را انتخاب میکند. به همانگونه که تو نتوانستی با همه. قدرت با سر نوشت  پیروز شوی. او ترا بر زمین  کوبید سپس پای خودرا بر پشت تو‌کذاست و گفت !  حال غرورت را سر بکش ،

 به عکس یک ویلونیست قدیمی نگاه میکردم او هم دروغگو بود. آن موسیقی دانی که مرا به قعر دره ها پرتا ب کرد او‌هم دروغگو بود. شاعران همه دروغگویانی بیش نیستند ونویسندگان همه قصه ها وافسانه هایشان دروغ است ، شاید بتوان نقاشی را بافت. با مجسمه سازی  که  داغ دل را بر صفحه بوم میگذارد ویا

ا در یک قالب گلی انرا شکل میدهد تنها میتوان به آنها. گفت. که کمی حقیقت در وجودشان نهفته  است امروز  شلاق حاکم است ، و اطاق ای سرد ونمور زندان  اگر کسی نباشی ویا چیزی نداشته باشی ویا حد اقل کسی  درکنارت نباشد که قدرتمند باشد 

بارها این موضوع را امتحان کرده آنم از پزشک معالج تا خیاط تا کفاش تا ساعت سازی که بند ساعتی را دزدید وبجایش چیز دیگری گذاشت ،فریاد من بجایی نرسید

  از دوستانی که گرد. شیرینی وگرمی وجودم بودند وحال بشقاب ته کشیده آنها نیز پر کشیدند. از پزشکی که بافریاد ازمن  میپرسید که چند وقت است  بدینگونه ای ،

اه چرا فریاد میکشی پیر مرد  چه چیزی  را میخواهی ثابت کنی. که جان من در میان  دستهای توست ، نه من انرا بر میدارم وبه میان. تختخواب خود میبرم. ،

امروز دیگر نمیدانم  از چه کسی نام ببرم واورا فریاد کنم. نه نامش خدای هست  نه ایزد نه یزدان ونه پروردگار اصلا نامی ندارد یک روح شوم بنام یر نوشت بر. همه جهان هستی سایه انداخته. آنکه زر و زور دارد.  قدرت دارد. سر نوشت با او هم خوابه میشود  وانکه. هیچ ندارد زیر پاهای آلوده آن روی منحوس له میشود ،

نه ! التماس نمیکنم. سالهاست که جیزی بنام دعا را نیز فراموش وگم کرده ام. تنها صدقه  میدهم آنهم  أهسته. بی هیچ  سر وصدایی  ،

اما یک چیز را میدانم. سر نوشت مانند مردی  وحشتناک وشهوت ران است با هرکس میل دارد میخوابد واورا  بر بالای رف مینشاند واگر کسی را دوست نداشت مانند  یک لیمو انرا فشار میدهد. آنقدر تا له شوی سپس تفاله انرا بیرون میاندازد  

سر نوشت مردی است که. زیبا رویان وسرمایه داران را انتخاب میکند وبا آنها به بستر می‌رود . بیچارگان واز پا افتادگان  دست  به دامن بک روح نامریی می‌شوند که نمیدانند کجاست واز خود میپرسند چرا ؟! 

چرا؟؟! سئوالی است بیجواب. .

حال سالهاست من وسر نوشت رو به روی هم ایستاده ایم.  زور هردو. یکسان آست. اما امروز. دیدم که قوایم رو به تحلیل رفته وسرنوشت پیروز است بسیار خوب ، من حاضرم   ،،،،،اما تنها صدای گریه آلودم در فضای اطاق خالیم پیچید ،‌کسی نبودو نه هیچکس نبود .

از همه پوششها که درون گنجه ام. صف کشیده اند تنها یک پیراهن بلند بر تن دارم  ‌آرایشی ندارم   در انتظارم ،

چشم به راهم.  میدانم چشم به راه چه کسی ،اما،،،،،

.اوف بر تو سر نوشت ،اوف برتو ،

پایان 

ثریا ، اسپانیا  . 21/08/2022 میلادی 

شنبه، مرداد ۲۹، ۱۴۰۱

علی کریمی


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین »  ،اسپانیا 

علی کریمی انسان دوست داشتنی ‌قهرمان فوتبال سر زمینم من این چند خط نا قابل  را بتو هدیه مبکنم ودرتمامی   اوقاتی که. تو زیر فشار بودی. حمایتت کردم من چندان به فوتبال واصولا  ورزش های  دسته  جمعی ارادتی ندارم اما انسانیت. ،کمکهای انسانی تو بزرگواری  بخشندگی  تو با همه جوانی وصورت  پاکیزه و  تمیز تو کهخبر از یک قلب   صاف أیینه وار میداد مرا وا داشت  تر ا دنبال کنم .

مبگویند از کشور خارج شدی ،خدا کند که. اینطور  باشد. تو در لانه مارها ‌زالوها وافعی ها میل داشتی باغی بسازی. که زمیننداشت  ونه پی ‌ونه آب ونه آبادی و جغد ها روی دیوار به تماشای تو نشسته بودند 
هر کجا هستی   یزدان پاک. همواره نگاهدار  تو باشد 
و.این بچه نوکر ها این حرام زادگان که از کودکی راه مدرسه ودبستانرا نمیدانستند بهترین کاربرایشان همان فیضیه بود . هم مکیف  میشدند هم کیف  میدادند وهمراه آن  وروش آدمکشی ،دزدی و‌کلاشی ، قتل ‌غارت را بنحو  احسن فر ا میکرفتند ،
امروز من هنگامی که   به آن سر زمین. مینگرم  بجای کلاه  ‌افسران جان بر کف  مشتی قارچ یا لگن بچه  که ردیف هم نشسته اند  همه هم خود را صاحب علوم میدانند ،
خوب شد که رفنی. هر کجاهستی زندگیت پر بار و خوش باش بیهوده برای ان سر زمین  ومردمش دل نسوزان. لقمه را از دست تو میگیرند ‌ سپس انگشتانت  راگاز  کرفته ترا زخمی میکنند من تجربه‌های زیادی. از انمردم مثلا خوب  وپاکیزه ومطهر و مومن ‌پرهیز کار  دارم  درقفا  تریاک. میکشند عرق میخورند  تجاوز میکنند وتجارت میکنند  وتسبیح. ریا را به دست  مبگیرندکه تر ومرا فریب دهند   درسینه پر کینه آنها اثری از مهر ومهربانی نیست  اثری از بک دل وبا قلب ویا هرچه را که میل داری  نامش را بگذاری نیست ،
اکثرا گفته ها ونوشته های من  تلخ  وناگ‌وارند چرا که هنوز مارها وجانوران درون شکم من  زنده‌اند. وزهر خودر بر دل من میپاشند. اما امثال تو در سینه ودل من ومغز وشعور من جای دارید ،
امید زندگی خوب وپر بار ی را برایت آرزو دارم. بچه ها   فوتبالیست برایت آواز خواندند ودر پشت  پیراهنهای ورزشی قرمز رنگ خود نوشتند. ، آقام ،علی کریمی ،. آفرین برتو که جای همه علی  های قلابی را گرفتی  ،پاینده باشی .باتقدیم بهترین وشایسته  ترین آرزوها برای تو که جوانمرد سر زمین بنام ایران هستی ، 
 
پایان ، ثریا ، اسپانیا ،  20/08/2022 میلادی  من تنه  همین تاریخ  را میشناسم 

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۴۰۱

خودمان میرویم

 

ثریا ایرانمنش  «لب پرچین »  اسپانیا

تلویزیون را که باز میکنی  تنها آب واتش وخون  از میان آن جاری است.  وردیف جنازه هایی که باید بسوی گورستان بروند 

سیل ، طوفان ،اخیرا یک قطار مسافربری در حال حرکت اتش گرفت نشانه گیرها خوب و درست  از بالا تیر را به هدف میزنند قطار مانند یک شعله سوزان درحال حرکت است ومردم فریاد میکشند  والنسیا هنوز میسوزد  ایتالیا ناگهان گویی زمان.  قوم گومورا دوباره تکرار شد زیرو‌رو شد  وانگلستان. زیر آب و مهم نیست نخست  وزیر فلان سر زمین در میان  دوستان مشغول پارتی باز ی است 

هیچگاه  با اینهمه شقاوت مردم را به کشتن نداده بودند حال جنگ‌ها خرج دارد. باندازه کافی اوکراین برایشان جمع آوری  میکند تا. بقیه جهان‌رابه نابودی بکشند ،

از بالا با تیرنازک باندازه یک میل بافتنی بسوی ه 

هدف میخورد  وتمام جنگل‌ها آتش میگیرند  تنها مانده هواپیماهای  درحال پرواز انرا هم به عهده خانه شاگرد قدیمی خود جمهوری اسلامیون وطالبان واگذار کرده اند ،

خوب ، جمعیت کم میشود دنیا میماند وشما ‌رباط‌ها اما،،،،، روزی همان رباط‌ها خود شما را تکه تکه  خواهند کرد ،

دیگر از چس ناله ها کذشته  از غم های درونی دیگر چیزی نماندهمه سنگ شده اند.   حال باید  درانتظار نوبت بنشینیم ،

روز گذشته نوه کوچک من به همراه یک   کیک که مادرش پخته بود با یک  اسباب بازی  که در دست داشت به دیدنم آمد بین خواب وبیداری. انهارا پذیرا شدم. آن شئ کوچک. روی یک تکه  پلاستیک رنگ شده   نوشته بود مامایی واز آن طرف  که حروف را میخ‌واندید میشد گریت ، بزرگ  آن را خود او   ساخته بود ساعت‌های در اطاقرا بسته بود . واز روی کامپیوتر الهام کرفته بود درست یک قایق سیاه بود  که این لغاترا حمل میکرد محو تماشای آن بودم که  ناگهان گویی یک طوفان بلند  شد وانچنان  درب اطاق را بهم کوفت که همه  شیشه ها خورد شده بر زمین  ر یختند. تنها شکر گذار بودم که به سر وروی ا و  وپدرش صدمه  ای نخورد  حال درب اطاق باشیشه ها ی شکسته    به بمن دهن کجی میکند آن روح منحوس همه جا هست  نمیتوانم با او  کاری بکنم تنها  در این فکرم  وشکر گزار که  شکستن پنجره به آن  بچه  که تنها چند قدم فاصله داشت ، صدمه ای وارد نکرد 

پسرم شیشه ها را جمع  کرد. وبرد. روی صندلی افتادم. و گفتم .

ثریا خانم تولدت مبارک ،  

حال شمعی روشن  کردم امیدوارم خاموش  نشود وان انرژی منفی را از میان بردارد  نگاهی بهقطار. سوزان در حال  حرکت می اندازم فریاد کودکی را میشنوم ومردم که نمیدانند  چگونه  فرار کنند ،

آفرین کارتان درست  است اما  بگذارید ما  خودمان  با نیروی  تمام شده خود برویم   دردهای زیادی جان مارا فرا کرفته که به‌زودی همهراخواهد  کشت وکشتزار  ما مال  شما اتقدر بخورید تا جان از درونتان  بیرون اید شما که خون نوزادان  را مینوشید تا  عمری جاودان داشته باشید واز گوشت. وپوستدیکران پیکر کثیفتان را  ترمیم میکنید ودر های اطاق خودرا  چند لا وبسته میگذارید. چه لذتی از این زندگی ننگین خود میبرید. همه مانند رباط. مانند ؟!     بماند

اه چقدر دلم برای  دشت‌ها نیمه سوخته میسوزد گویی سینه مرا به آتش کشیده اند   جویبارهارخشک . اسمان تهی از  هر نقشی تنهاخورشیدی سوزان پیکرهارا کباب  میکند وسل‌ولهای. پنهانی زیر زمین در انتظار کسانی است که گفته اند. نان چه مزه ای. دآرد،

پایان 

ثریا ایرانمنش  19/08/2022😝 میلادی

پنجشنبه، مرداد ۲۷، ۱۴۰۱

خواب شیرین

 
ثریا ایرانمنش. « لب پر چین ». اسپانیا .
چاره ای کو  بهتر از دیوانگی  / بگسلد صد لنگر از دیوانگی 
ای بسا کافر  شده از عقل وهوش / هیچ دیدی کافری از دیوانگی 
رنج فربه شد برو دیوانه باش / رنج گردد لاغر از دیوانگی 
،،،،،
تمام روز خواب بودم  خوابی که فکر نمیکردم بیداری داشته باشد ، روز گذشته. مانند بک مومیایی روی صندلی نشستم چشمانم به درستی جایی را نمی دید . قطعه کیکی را قورت دادم . مقداری  پارچه لباس وغیره روی دامنم ریخت. به به به به چقدر قشنگ ند اما میل دارم بخوابم ،
خودم را به اطاق خواب رساندم. حتی قدرت نداشتم لباس از تنم بیرون کنم. دخترک کمکم. کرد. نمیدانم خواب.ر فتم ویا بیهوش شدم 
.
امروز صبح هم خواب آلوده نمیدانم چی خوردم دوباره به. تختخوابم رفتم ونا  ساعت  یک ونیم خوابیدم. تابلت  ر‌وشن بود ایرج مصداقی خرف میزد یکی را میشنیدم بقیه را بخواب میرفتم ،
تنها یک چیز را فهمیدم همیشه میل داشتم آن شاعر بزرگ توده  که نهج البلرغه وقران را به کتاب سرمایه وما ر کس گره زد. آن اشعار زیبای از هم گریختیم را برای کی ودر چه زمانی سروده بود. .
فهمیدم الما همسرش به تنگ امد ه از اینهمه غوغای بی. محتوی وفرار را بر قرار ترجیح داده یعنی بچه ها را برداشته وبه المان گریخته است و
الما و هوشنگ خان بسیار بهم علاقه داشتند. اما  افکار  درهم بر هم ‌شلوغ ومثلث ایمان  وبی ایمانی را بهم کره زدن وبرای خوش آمد گ‌ویی ارباب رعیت   مورد لطف قرار گرفتن برای النا صقیل بود ،

این را بین خواب  وبیداری  از ایرج. مصداقی  که برنامه هایش را هرهفته گوش میدهم ، شنیدم ،
بلند شنیدم از کیک خبری نبود چون خامه  داشت انرا برده بودند تا من نخورم. از ناهار  وغذا ونان هم خبری نبود    
روی دیوار یخچال دو تخم مرغ خدا میداند چند وقت آنجا خوابیده بود
بر داشتم انرا پختم به دنبال نان میگشتم. ته سبد دو تکه  مانده وخشک شده  انرا ضمیمه کردم وخوردم وبا خود گفتم که این هنوز اول عشق است. اضطراب مکن. هنوز تا قحطی. مانده. شاید تا آن زمان تو نبودی هرگاه چیزی در درونم مرا آزار می‌دهد میخوابم فوت مادرم چهل وهشت ساعت خوابیدم   همسرم مرا به گرانادا برد یکسر در هتل خوابیدم تا روز بعد 
حال نمیدانم چه جیزی در درونم مرا آزار می‌دهد. وچرا اینهمه میخوابم روی تختخوابم چیزهای زیبایی بودند کادوی تولد. بیشتر از بیست وچهار شال گردن دارم !؟ باز هم شال.    
 
خواب،  نماد فراموشی هاست  خواب آلوده شاید روزی بر بال فرشته ای شدم ورفتم ، هنوز. درست بیدار نیستم  هنوز خسته ام ،  خسته از هرچه که بود وهست وخواهد  آمد ،
 انگار وارد بک دنیای بیگانه شدم   ،
عجیب است ،
نگذاشتم عکسی از من بگیرند اگر  هم آهسته گرفتند. برایم فرستادند انرا پاک کردم .
میل ندارم خودم را ببینم از خودم نیز بیزارم ،
 
حال در خبرها خواندم که شهربانو خیال دارد به تماشای ویرانه های شهر برگرد. به تماشای انچه را که ویران ساخت ،و،،. اوف نباید حرفی زد ، 
خوب برگردد روی خاکستر مردگان  تاجگذاری کند ونوه اش را  به جانشینی بر گزیدن  نوه ای که ایرانی نیست وزبان  فارسی را نمیداند ،
خوب مگر خمینی  زبان بلد بود. مهم  نیست لحظه ای چادر هارا دور بیاند ازیم ولنگ وپاچه را به هوا بفرستیم  تا خوب باد بخورند مهم نیست که در نمکزار  زندگی میکنیم ،
 بمن چه مربوط است ، 
پایان 
18/052022. 

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۴۰۱

هم آورد شیطان


 ثریا ایرانمنش « لب پرچین»  اسپانیا !

روزی بود روزگاری بود . سر زمینی بود   مردمی  بی درد وراحت طلب در آن میزیستند  منهم در میان آنها میلولیدم. همه به بیدرد بودنم رشک میبردند ، اما درون من لبریز از. زخم بود انهارا پنهان میداشتم .

أن سر زمین به دست شیطان ویران شد. خدآیی که در سینه داشتیم وپنهانی وپیدا اورا فریاد میکشیدیم ناگهان گم شدویک روز چشم باز کردم خودرا در میان جهنم یافتم ،‌نه در برزخ 

راستی  دلم برای آن سه جلد کتاب. دانته الگری  بهشت ، برزخ ودوزخ. تنگ شده نمیدانم آن  حریف کتاب‌هایم را  کجا داده امروز در کدام رف چیده شده اند

در آن زمان باان همه درد که  در درونم فریاد میکشید اما استوار بودم وخودرا  سلامت وسر زنده میدیدم   زخمهایمرا پنهان میداشتم تا دیگران نبینند و از دلسوزی هایشان بیزار بودم ،

 کمتر میگذاشتم که دیگری  یکی از زخم‌ها بگذارند همیشه فاصله هارا . حفظ میکردم .

 امروز دیگر. در این بر زخ نمیتوان چیزی را پنهان کرد  همه درد. دارند. همه فریاد میکشند اما مشتی پیر مرد وپیر زن کور و پوشک پوش بر صندلی های ریاست تکیه داده و جهان را در دست  گرفته اند باسمعک وعینک بوی ادرشان  بر جهان حاکمند .

امروز از ته دل فریاد کشیدم ،  علت آن زخم دیگری است که عیان  است  اطرافیانم بی دردند آنها از درد من زیر نقابی  که بر چهره زده ام بیخبرند  آنها نمیدانند از داشتن زخم تا داشتن درد چه راهی است وچگونه باید. این راه را تیز پنهان نگاه داشت ،

امروز  احساس کردم در میان برزخ ایستاده ام بین بهشت وجهنم   دریچه کوچک وپنهانی شعورم باز شد  ودیدم که چقدر تنهایم ، وان نوری که ازپنجره کوچک. بر. پی زخمهایم میتابد  انهارا خون آلوده ساخته  وحقیقت ناگهان سر برداشت ، ،تا کی میتوانی انهارا پنهان کنی.  وتنها به اندیشیدن  روی آوری خودرا فریب دهی در برزخ. از جهنم بدتر آست نه میسووزی که خاکستر شوی  ونه  در جویباری خنک میتوانی خودرا به دست آب روان دهی ،

جهان کم کم به بک بیابان سوزان تبدیل خواهدشد. چون هر گروهی از راهی که خود ساخته اند.  برای جهان حماسه سرایی میکنند  آنها راهی پر خطر در پیش گرفته اند راهی که نه به یک چشمه جوشان آب شیرین که ازدل کوه میجو‌شد ،‌نمیرسد. به بک بیابان خشک وبی آب ‌علف ختم میشود  واین راهها. هیچگاه پایانی ندآرد .

حال در پشت سرت. سر زمینی بزرگ دارد به یک تپه مبدل میشود ودر جلوی چشمانت. آتش. شهر را با ترتیبی که از بالا داده شده  ه میسوزاند وشعله ها هر دقیقه بتو نزدیکتر می‌شونداه عزیزم ،‌ امروز  زاد روز پر شکوه توست. به این جهان ویرانه افتخار دادی که پای به حیات کذاری میل داری چگونه انرا بر گذار کنی ،

 سطلی از آب یخ   با مقداری تفاله  چای به همراه. مدفوعی که نامش کیک است  چیزی از مدفوع پرندگان وحیوانات ساخته وتزیین شده است ، همین .

امروز در کنارم عده ای دهل میزنند   وفردا باز سکوت  در کنار خیال پردازی ها ،.

پایان 

ثریا ایرانمنش  17/08/2022  میلادی برابر با ۲۶/۵/۱۴٫۱  ویا ۲۵۸۱ دیروز 

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۴۰۱

تولد .


 ثریا ایرانمنش  « لب پرچین »  ، اسپانیا .

چهل سال رنج و …..

نه حافظ  عزیز ،‌بالای هفتاد سال رنج وغصه کشیدیم تقدیر ما . نه به دست  می دوساله بود ونه می صد ساله  ونه تریاق ، تدبیر ما به دست  بستنی  هایی بود که درونش سرب و آهن بکار رفته بود ودر فروش،گآه‌های زنجیره  ای ألمانی بفروش میرسد 

تقدیر ما. در میان شعله های  آتشی بود که به دست عجوج ومجوج ها.  شعله میکشند تا پولهایشان. را صرف خرید زمینه‌های اروپا وامریکا بکنند 

 تقدیر ما به دست ملای بیسوادی بود که مردم را گرسنه نگاه میدارد. وسهم آنها.ر  ا به بیت رهبری بعنوان نذری می‌دهد به آدمکشان دوره گرد.   

 تقدیر ما از چهل. به هفتاد رسید انر هم رد کرد ومارا ،،،،، 

در میدان بیکسی تنها گذاشت 

تنها هوس یک أبجوی خنک دارم. با چند دانه پسته. وطنی و یک سیگار وبیاد بیاورم که چگونه دو دست نامریی مرا. بلند کردند وبه اینسو در این کنج پنهانم ساختند شاید هنوز بمن احتیاج باشد. شاید هنوز ماموریتم روی زمین تمام نشده است 

حال. پس فردا من ونوه بیست وپنجساله ام. باهم. در بک ساعت به سلامتی هم گیلانی مینوشیم واز دور بوسه بر رخ مهتاب میزنیم وسپاسکذاریم که با همه رنج‌ها وسختیها ودردهایم وبیماری هایم  هنوز قد راست میکنم وهنوز راه می‌روم وهنوز. افکارم  بیکار نیست ودر اطراف زباله ها نمیکردد  باید شکر گذار بود  در هر ثانیه که نفس. می اید ومیرود.

روز گذشته در خانه پسرم میهمان بودم همسرش اتومبیل جدیدش را که سفارش داده بود رسیده بود آنچنان دل دردی گرفتم که زمین گیر شدم با حال  تهوع به آنها خبر دادم که نخواهم آمد.  یکی بیاید گلدانی  را که خریده ام ببرد 

بعد از ظهر بود. پسرم با چند  سیخ کباب  کوبیده ونان لواشی  که خودش درخانه پخته بود  از را رسید اه بوی کباب ،،،، باشد برای فردا امروز  خالم بد است ،

 طفلک کنار استخر پارتی داده بود ومن درون. تختخواب بخود میپیچیدم  واشک میریختم .‌دهانم خشک بود .

برخاستم. ، اهای درد بیدرمان کاری  از تو ساخته نیست. من بر میخیزم  گر  چه  چهار ودست وپا راه بروم ،

چشمانم جایی. را نمیدید گیج بودم  کجا هستم چرا اینهمه درد دارم دردهایی که پنهانند گم می‌شوند. ،

دوباره روی همان  صندلی نشستم وچشم به دیوار مقابل دوختم وروی دیوار خانه ام نوشتم ،

روزی  ما یک خانه  کوچک  سفید داشتیم. در آن خوشبخت بودیم ، باد آمد باران آمد سیل آمد وخانه مارا وبرانساخت وقایق ما غرق شد. وما با کمک پوشالها خودمان را به ساحلی امن رساندیم. و دیوار. سیاه شد ، پایان .

ثریا. 15/08/2022  میلادی

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۴۰۱

یک روز تعطیل

 ثریا ایرانمنش ، « لب پر چین »


پسرم برایم پیام فرستاده که چرا شما  عکس  میرزا أقاخان را به دیوار نکوبیدیذ ؟. حشمت خانم عکس کهنه. محمد علیشاه را با پونز به دیوار زده  با کلی  افاذه که من  از ابن خاندانم و وشما حتی یک بار بما نگفتید که ما از نسل میرزا هستیم .گفتم  ،مگر بیمار بودم ویا احتیاجی. داشتم به کسی بگویم فرزند‌ان ونتیجه کدام قاطر بوده ام. رفتار هر کسی. نشان معرفت و بزرگی و اعتبار اوست  این رفتار هم نمیتوان تغییرکنند اگر  ‌مصنوعی رفتار کردی . فورا لو میروی .

بعد هم او مغضوب همه بود  حال. تنها مانده بود که  کاردی بر دارند وبا گردن  ما أشنا کنند  چرا که او هم بک نویسنده بزرگ بود با عقایدی بزرگتر ، ساکت  باش‌بگذار بگویند. بیکسانند  بهتر آست ،امروز آیا فرزندان ونوه های سلمان رشدی. اجازه زندگی را دراین جهان دارند؟ یک هیولا بدون آنکه سواد خواندن. کتاب را داشته باشد طبق دستور  فتوا داده  حالا شده  جان بیدار و. باز خداوند دهه شست  ظاهر میشود و به جان جوانان  وزنان ومردم میافتد. .

متاسفم. قانون سر زمین ما  تنها یک ویا دودوودمان را میشناسد. صفویان  و قاجاریه اگر نسل تو از  ابندو خانوادها باشد   ادم مهمی  هستی ویا  هفت پشت توبه یکی از آن پیامبران گم شده برسد  تنها در انزمان ترا  انسان وداخل أدم حسابمیکنند ودر غیر اینصورت باید یک دزد  قهار باشی مثلا مانندلطیف أقای محضر دار بوی بد  را  را احساس کنی همه زمین‌ها  را بنام خودت همسرت وفرزندانت به ثبت برسانی . راهی  خارج  شوی. خانه بسازی خانه بفروشی  وخوب اقاداداش هم که از  درجه داران بزرگ ورفیق آن قاچاقچی معروف عرب بودند. بنا بر این کسی کاری با تو نداردمعروف  بودند تنها. بتو  ابن قلم مو واین مایه. رنگ را میدهند  ودیوارها ا رنگ کن. اما پسر  نیمه دیوانه شان. یک مغازه بزرگ لباسشویی را  داشت ،

 عزیزم ، باید بلد باشی از کودکی بتو یا. د بدهند  به همه زور بگویی و مرتب لاف بزنی که من پسر فلانیم مشتی کشمش بمن بده بابام حساب میکند وهیچگاه هم ابن حساب تصفیه نشد 

 ان جناب میرزا هم همان قانون جنگل  شامل حالش شدپزیر درخت انار در تبریز با دست  مبارک حضرت ولایتعهدی سرش را بریدند و درونش  کاه کذاشتند واین شاهکار پر ارزش را به پیشگاه   شاه شکار  بردند  !؟ 

نه نیاز ندارم سرمرا ببادبدهم بگذار بکوبند بدبخت بی نوای بیکس وکار است ، بهتر است تا دامن قبای کثیف یک منبر نشین بچسبیم و توهم دیگر فکرش را  نکن  تنها بیاموز آموزش کن، بلی زمان. فراموشی  هاست  زمان رفتن به  زیر آوار است زمان  غلط زدن در ‌مکر ودروغ و قاچاق انسان است  زمان ما زمان بدی است زمانی  است که شیطان وشیطان پرستان بر کائنات حاکم شده اند خدارا از عرش به زمین کشانده اند دیگر فریاد رسی نیست طاقت بیار عزیزم ، طاقت بیار ، پایان .

 ثریا ، اسپانیا

یکشنبه 14/08/2022 میلادی 

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۴۰۱

هر بار که ….


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » 

من این این.ایوان  نه تو را نمیدانم ، نمیدانم. / من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم 

گهی  گیرد گریبانم ، گهی دارد پریشانم  / من این خوشخوی بد خودرا نمیدانم. ،‌نمیدانم 

مرا گوید مرو هر سو ، تو استادی ، بیا اینسو / که من آن سوی بی سو را نمیدانم ، نمیدانم

هر بار که نشستم بنویسم دیدم محال است بتوانم آنچه را که بر من گذشته  روی این صفحه بیاورم  من نه راه ریاکاری ومکاری ودورویی را میدانستم ومیدانم  ونه ره بازار را ونه هیچگاه مشتری بازار وبازاریان بودم ،

اما  یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم که انسان‌ها شیطان بزرگی هستند  انسان‌ها  اکثرا انسان نیستند در جلد وپوست یک انسا فرو رفته اند  وتو کودک نو پا یکی یکدانه   نه ر اه رفته را  میدانستی ونه  راه را از چاه تشخیص میدادی ناگهان در دامن بک سوسمار  بک افعی افتادی تازه از زهر کشنده بک مار سبز خوش خط وخال خودرا خلاص کرده و پیکر و  بدن خود را پاک کرده بودی وبه دنبال بک أرامش میگشتی ، خسته بودی ، خیلی خسته اما انجایی را که تو بافتی بامید یک نیمکت  راحت  بک صندلی میخ  دار بود که هر از گاهی  مبخی به پیکر تو فرو میرفت  تو‌جای زخم‌ها را 

ماساژ میدادی  طبیب خود بودی  پیکرت زهر  را بیرون میفرستاد دوباره زخمی دیگر بر دلت مینشست  ، مردی   که تو انتخاب کرده بودی  مرد نبود  تنها لباس مردانه میپوشید اگر الان بود شاید برایش افتخار امیز هم بود اما در آن زمان  تو دهانت  را دوختی وبه تماشا  ایستادی   با حال تهوع  به آنهمه کثافت نگریستی لب  دوختی سپس او به دامن همسر برادرش پناه  میبرد سینه های  بر جسته ولبان قرمز وناخن های لاک زده وقرمز او شهوت افرین بودند وباز به تماشا می ایستادی او‌میگریست 

 و آن پای چوبی ولنگ را دربغل میگرفت هردو میدانستند  واو مجبور بود که باج بدهد وچه گرانبها ابن زندگی  به پایان ر سید ، با عریانی تو گریه های کودکانت  واوارگی در سر زمین ه‌ای ناشناخته ،

آن زن جاذو گر با پای چوبین و ‌عصای دستش خودرا نوه فاتح هرات میخواند  درحالیکه پدرش نیز از جمله خوشگل‌های روزگار  بود وهرات را به انگلیسی‌ها تقدیم کرد ،

تو تنها بودی آنها بک گروه بودنذ ،  شمشیر تو‌

چوبی بود  اما کارد های  آنها دو لبه وتیر  در با زار مسگرهای برش یافته بود در بازار آهنگران صیقل خورده بود وتو با یک اسب چوبی ورویاهایت  چگونه میخو‌استی  با آن خیل خیانتکار وجنایتکار  روبرو شوی ، .

اه ،،،،، ایکاش آن صحنه های شنیع وان روزهای کثیف وان الفاظ زشت   مرا رها میساختند   

ای حبه ای را تو کان پنداشته /  حبه زر را توجان پنداشته 

ای بدیده  لعبتان دیو را /  لعبتان را  مردمان پنداشته

و چو طفلی گمشده ستم  من  میان کوی وبازاری / که من آن  بازار وان کوی را نمیدانم نمیدانم

 برو ای شب ز پیش من  مپیچان زلف وگیسو را /  بجز آن جعد  گیسو را نمیدانم  نمیدانم 

پایان 

ثریا 

13/08/2022  میلادی


جمعه، مرداد ۲۱، ۱۴۰۱

اضافات

 از : « لب پرچین »

بلی از لب پر چین  که میتوانستیم انسوی خانه. همسایه  راببینی باچمن   های سبز  وتازه پنجرهای بلند. ا با پرده های توری  وخدمتکار خانه را که داشت سینی غذا را بالا میبرد ،

از انسوی پرچین  میشد همه چیز را دیدهیچ دری به روی تو بسته نبود ‌هیچ کجا  دیواری نبود ودر پشت هیچ دیواری یک سیه کار  با یا اسلحه در انتظارت نبود 

چه أزادانه میرفتی فروشگاهها را دید میزدی. به رستوران میرفتی  هتل امریکا.  ناهار. میخوردی به سر کارت بر میگشتی. پیشخدمت با ادب برایت یک چای میاورد ،

 خوشحال بودی. دوستان منتظرند راس ساعت هشت. دور هم جمع میشویم  بازی میکنیم موسیقی گوش میدهیم.  شام سردی میخوریم. و خیابان‌های خلوت را  که همه نیمه تا یک وروشن  هستند  به تنهایی طی میکردی وبخانه بر میگشتی هیچ کس در خیابان مزاحم تو نبود  ،

انسوی. پرچین  هوا تازه بود بوی گلهای یاس وعطر گل سرخ و عطر شمدانی بوی آب تازه پاشیده شده روی  اجر های داغ  چه بوی خوبی میاد  ر استی چرا دیگر اجری نمبینی ؟!

وچرا خانه ها همه قفس های شیشه ای شده اند.  چند سال است پرده هایت  را عوض نکرده ای ، و چند سال است که در به در به. دنبال بک لباس در فروشگاهی دهاتی این راسته میگردی ، 

غربت ، تازه  سر. زخم  باز شده. تازه  خون فوران میکند. تو گم شده ای هم خودت هم. بقیه همه گم شدیم. .امروز چه روزی است  ؟ مهم نیست همه روزها  یک شکلند وهم هفته ها بسرعت برق میکذرند ،

 همه چیز تهوع اور  

یاران همه رفتند ، دوستی کی اخر آمد. دوستداران را چه شد !  شهر یاران بود آن دیار. شهریا رآن را چه شد ؟! 

زخم باز شده ، خون فوران میکند اشک‌ها بی اختیار فرو میریزند  

درب قابلمه را میگشایی تا ناهارت را  ببینی و اوخ  ،،،،،، بجای سبزی شیوید. نعنای  وحشی سیاه رنگی. درون  برنج ها  میرقصند 

 قابلمه را به درون سطل ۹خالی میکنی و  آن را به میان دستشویی پرتاب  کرده تا بعد بدرک. بگذار همه چیز ویران شود ،‌من خودم ویران شدم ، ویران ، آیا کسی معنی ویرانی  را میداند !؟؟؟؟!!!!! ثریا 

 همان روز جمعه 

خروش رعد


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » اسپانیا 

ما پاک سوختیم. / ما پاک باختیم / 
 ای آتش شکفته  ، اگر  او دوباره رفت 
 درسینه کدام محبت بجویمت  / ای جان غم گرفته 
بگو دور از  أن نگاه 
در چشمان  کدام تبسم  بشویمت ؟ ،،،،،،، ف، مشیری. شادروان 

همه شاد روان شدند بعضی ها بی صدا بعضی ها با طبل ودهل و هلهله وپرصدا ، بعضی با اشک چشم ‌بغض گلو. بعضی هارا خشم ‌بغض فرو برده.  وطبل ودهل پر سر وصدا ،
نادر پور  در بک سکته ناگهانی در سن شصت سالگی. جان به جان أفرین تسلیم کرد. تنها یک خبر وچند تسلیت ، کمتر کسی اورا میشناخت او سر هر بازاری نمی ایستاد مانند رهی معیری در انزوا وپنهانی. در غم ایام وخون دل ترانه میساخت وشعر میسرود.  او عاشق سر زمینش بود 
 کهن دیارا ، دیار یارا ، دل از تو کندم ، اگر گریزم کجا گریزم وگر بمانم ،‌چرا بمانم ؟!
حتما در کنج زندان میماند پارتی از نوع شاعر مومن روزه گیر ‌نماز خوان ومداح علی نظیر شهر یار هم ندآشت که با نوشتن یکنامه به بک رهبر قلابی اورا از بند. رها سازند ،
رفت و رفت ،ر فت. مانند همان کبوتران  سپید بال در گوشه ای از آسمان. یک ستاره شد ‌نظاره گر شهر بی  هویت وساکنین. آن ،
امروز هر صفحه ای را باز میکنم شاید  چیز جدیدی بیابم موسیقی اه در تالار . فلان. به تاریخ زیر آن نگاه میکنم ، ده سال پیش بود !؟!

کتابخانه ای نیست محلی نیست جایی نیست.  ،،،من در زندانم  عادت کرده  ام اما زندآن من انفرادی وخالی از هر نوع  تازگیهاست ،
در انتظارم ، انتظارم چقدر طول خواهد کشید ؟!   مردی أراسته. با فرهنگی  بالا  وقدرتی بی انتها  از دریا ها بر خیزد ودست مرا بگیرد وبسوی دریا ببرد ودر عمق دریا در کنار ماهی های رنگین وزیبا  آب را در گلو غرغره کنم  واز یاد ببرم
م ،چرا آمدم ،چرا  زیستم ، وچرا می‌روم. این آمدن ورفتن بهر که وچه بود !؟. کسی جوابی برای این سئ‌ال من ندآرد ،
زندگیها همه. به یک شکل نیستند همچنانکه آدم‌ها نیز به یک شکل نیستند ،
عده ای آمدند اطراف مرا گرفتند تکه ای از مرا. دزدیدند ورفتند یا به آن دنیا ویا بسوی سر نوشت خویش،  
هر صبح وهر شام چشم به راهم ،  وترا میبینم که از دوردست‌ها می آیی اما همچنان جاده کش می‌رود وعقب  گرد میکند. تو گام بر میداری اما بمن نمیرسی  من دستهایم را دراز میکنم شاید تو انهارا ببینی  اما دستهایم تنها در میان زمین  واسما ن در هوا  میچرخند 
آیا بار دیگر تر در میان بازوانم خواهم گرفت ؟!  وتبسم های شیرین ترا با بوسه ای که ازم‌وهایم بر میداری ،
حال اینک اینجا از همه آنچه که من دوست داشتم تهی است ،نه شعری نه کتابی نه سخنی ونه سخن سالاری. حرف از بادمجان است وسخن از صافی روغن  ماشین درون شیشه های  روغن خوراکی. وحرف از گرمای دیگری است و کم شدن  آب ومرگ در  شکاف. زمین خشک ،
پایان
ثریا ایرانمنش 12/08/2022  میلادی 

پنجشنبه، مرداد ۲۰، ۱۴۰۱

دنیا کی سر آمد ؟

ا ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا

زمانه قرعه  نو‌میزند  به نام شما 

خوشا شما  که جهان. می رود  به کام شما 

مطلبی  نیمه طولانی. نوشتم. به هنگام تصحیح نا،گهان  از روی صفحه پاک شد  چه دستی  انرا پاک کرد نمیدانم. دیگر نمیتوان آن افکار را جمع آوری کرد ودوباره نوشت  هر چه را که میل دارد مینویسد و به هنگام تصحیح آن ر ا. همه نوشته را پاک میکند واین اولین بار نیست

در این هوا  چه نفسها  پر ز اتشست وخوش است /که بوی عود دل ماست در مشام شما  

تنور سینه سوزان ما. باد آورید //کز آتش  دل ما پخته  گشت  خام شما 

فروغ  گوهری از گنجخانه شمارشب ماست /چراغ صبح  که بر میدمد  ز بام شما ،،.

«هوشنگ ابتهاج . سایه » شادروان 

همه شاد روان شدند   ما هم کم کم به جمع آنها خواهیم پیوست ودنیا را میگذاریم برای خوک‌های مزرعه حیوانات تا به چرا مشغول شوند 

ز صدق آیینه  کردار صبح خیزان بود /  که نقش ظلمت خورشید  یافت شام شما 

  گپایان . ثریا . 10/08/2022  میلادی 

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۴۰۱

سایه


ثریا ایرانمنش. « لب پر چین »   اسپانیا 
 در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند . / به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند 
 این اشعار را شادروان. شجریان با کیفیت عالی خواند. هردو در یک راه گام بر میداشتند. در راه. حزب بی شکوه توده که دیگر اثری از آن باقی نمانده بود. وحال نامش را به سوسیالیسم تغییر داده بودند 
 شاعر پریشب در سن نود وچهار سالگی در یک بیمارستان در شهر کلن ألمان از جهان رفت. نمیدانم چرا همه این قوم توده المان‌ را انتخاب می‌کردند ؟؟!  شاید. در زیر هوای. هیتلتر. میتوانستند قدرتی بیابند یک قدرت کاذب ،
هوشنگ ابتهاج ملقب به «  سایه »    شاعری خوب بود در بین نو پردازان. سر آمد همه بود. به ادبیات  فارسی  کاملا  وارد بود. ونثری را که وسط انرا. پاک کرده باشند. مانند آن احمد شاملو بعنوان اشعار نو بخورد مردم  ما نمیداد. شاعری  چیره دستر بود چند صفحه پر کرده باصدای  خودش که من انرا دارم. اشعاری از حافظ را. دکلمه کرده بود من روی صفخات قدیمی صدای همه شاعران را نگاه داشته ام .األما همسرش یک دختر زیبای ارمنی بود. ‌انصافا زن خوبی برای شاعر  به همراه چهار فرزندش. زندگی. نرمالی را  ادامه دادند  ،
از همه مهم‌ترهیچگاه مرثیه ای در وصف هیچ مقامی نسرو د  تا حلقه گلی بر گردنش بیاویزند وچند سکه بی ارزش کف دستهای ناتوانش بگذارند و لقب خان سالار به او بدهند. او خودش بود ، سایه همه ما  در زیر آن سایه جمع میشدیم ..در آن زمان او سر پرست. اداره گلهای جاویدان بود. که خوب  ،،،، به عللی رفت ومعینی کرمانشاهی  بر تخت نشست ،
بگذریم ، شب گذشته از مرگ او با خبر  شدم یکی دوبار در لندن. در  یک میهمانی اورا دیده بودم. کتابچه سیاه مشق اورا. کادو گرفتم. اما در ته دلم با همه مهری که به او داشتم کینه ای نیز وجود. آشت ؟! چرا ! چرا حزب توده.  را انتخاب کردی. حزبی که من خوب میشناختم ورهبران کثیف والوده انرا دیده بودم  .
زندگی خصوصی او بمن مربوط نبود دلم برای آنهمه استعداد وشعور ودانایی میسوخت  مردی مودب بود. ساکت بود. پسرش سرطان چشم.  دآشت برای معالجه  اورا به لندن آورده بود .
 اه «سایه». آخرین کتاب  واشعار ترا دوستی. از ایران. زیر نام « تاسیان » که همان تازیان باشد آورد  ومن چه شبها که در کنار آن اشعار گریستم ،
به هر روی عمری طولانی داشت. در سن نود وچهار سالگی  در گذشت روانش  شاد ، روحش قرین  رحمت. ،واین سرنوشت دانایان. سر زمین ماست. درعوض شمر و بزید و  ملا محمد جان  سر ناها  را دردست کرفته اند ورجز  میخوانند دیگرخبری. از آوای بلبلان  نیست ودیگر شاعری شعری نسرود   در وصف  درخت ارغوان خانه اش  هرچه هست مرثیه سرای بزید زمانه  است ، پایان 
ثریا ، 10/08/2022  میلادی

(این  دستخط روی این صفحه هر چه را که میل خودش هست مینویسد وهرچه را که میل دارد پاک میکند  حوصله باز کردن آن یکی را ندارم اصلا حوصله ندارم. خسته ام ،خیلی خسته  شاید ترس از خود مرگ باشد که من هنوز زندام !!!!
! )

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۴۰۱

پایان یک زمان


 ثریا ایرانمنش . « لب پرچین »   اسپانیا 

ای باد فراموشی . بر یادها وروزها  بگذر .
بگذار فراموشم شود ، حتی تا لحظه ای پیش را 
ای طوفان کوبنده یاد ها .مرا با خود ببرید به دور دست‌ها به روزهای ما قبل  تاریخ 
تاریخ دیگر معنی ندارد . روزها بی شمارش میگذارند 
گفتی از عشق بگو .
کدام عشق  عشق به فرمانده یا عشق به نوازنده. .
عشق ،،،،، عشق،،،، کلامی است که سالها گم شده امروز  دوران عجوج معجو هاست ‌حکومت پوشالی آنها .
کدام عشق ؟ عشقی نبود ،  لحظاتی در بی تابی وگذر کوتاهی در آسمان 
وسپس فرود آمدن به قعر چاه ننگ وریا ودروغ ونفرت .
ای باد فراموشی کمک کن تا  زندگی را از یاد ببرم 
روزی در کوچه ای تاریک لبی بر لعبانت نشست 
پشیمان فرار کردی ودیگر هیچگاه بر نگشتی 
حتی آن کوچه را نیز  از یاد بردی 
واین آغاز یک پایان بود .

دیگر نشاطی نیست. وزمان بسرعت میگذرد ترا باخود میبرد 
بی آنکه دیگر چشم به سبزه زاری داشته باشی 
ویا آمید دیداری دگر را  
ای روزهای تاریک  و بی فرخنده 
از فراز شعور من بگذرید 
ای باد فراموشی بر بگذر. بگذر تا فراموش کنم 
حتی نام خدا را 

اوف ، لجن زاری  بد بو  جلوی پاهایت دهان باز کرده 
چگونه میخواهی از آن عبور کنی ؟
با کدام چوبدستی  وبا کدام عصا وکدام شانه وکدام دست ؟

پسرانی که بر من عاشق بودند 
عشق آنها تنها تا پلاک درب خانه دوام داشت . پدرش کیست ، 

خسته از خویشم وخسته از تو  وخسته از أیینه 
کمتر به آن مینگرم  بوی سوختی درختان ناروند وسرو ها ی کهنسال 
عبور کرکسان لاشه خوار. وموش های  جونده 
خبر از یک طاعون بزرگ می‌دهد
باید گریخت. باید فرار کرد 
اما کجا ؟ راه بشریت را بسته اند. چشم های نا مریی ها ترا تعقیب میکنند
قبل از آنکه آنها بیایند کتاب‌هایت را بسوزان 
خاطرات عمر بر باد رفته افترا بسوزان 
در میان شعله های سوزان زندگی را ببین که چگونه أب میشود .
پایان 
نیمه شب سه شنبه  نهم آگوست 2022  میلادی 

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۴۰۱

عاشورای جهان

ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا 


 وحشتناک بود  خوف وترس و یاد آوری آن خاطره ها . چقدر از این شبها واین ماهها بیزارم ومتنفر. از یک افسانه جا افتاده  در شعور مردمی عقل باخته وره گم کرده ومستاصل  امابرای من معنای دیگری دارد ،

درست چهارده سالم بود  بیاد  آن روضه خوانی های  وحشتناک و مردان سینه زن وان اعمال   دیوانه کننده حال در پایتخت  جور دیگری بود. کمتر در منازل این مراسم بر پا میشد. .مادرم با هوویش به  روضه رفته بودند ومن در اطاقم گوشهایمرا محکم گرفته بودم که صدایی نشنوم ،

مادر بر گشت و،گفت که بمن خبر رسیده پدرت در بیمارستان است ‌حالش خوب نیست اگر میتوانی فردا برو واورا ببین برایم مهم نبود من چشم باز کرده خود را در خانه مرد دیگری.  دیده بودم با بک حرمسرای  بزرگ  ،مهم نبود. اما فردا ، فردا درست دهم عاشورا است و. صحنه خیابان. به یک میدان بزرگ عزا داری تبدیل خواهد شد اما باید رفت. ،

هنگامیکه به بیمارستان رسیدم پرستار گفت متاسفم شب گذشته فوت کردند اما اگر میل داری میتوانی جنازه ،،،،وسط بیمارستان غش کردم وسپس دیوانه وار فریاد میکشیدم. دسته سینه زن ها  در خباباها. بهم میرسیدند  ونمایشی میدادند من تنها فریاد میکشیدم. هوی مادر که حال نقش مادری. را نیز بر عهده کرفته بود به دنبالم میدهید. وجعبه شیرینی را به سینه زنان داد وگفت طقلک پدرش دیشب فوت کرده آست  ،،،،،ناگهان هجوم مردان سیاهپوش بر گرد من مرا دچار ترس وسپس بیهوشی ساخت ،

 ساعتی بعد. کسی داشت. می،گفت ،،،، اه چه خوشبخت بوده که در این شب. مخصوص ازدنیا رفته ،

 بلند شدم وتنها در خیابان‌ها میدویدم خانه را گم کرده بودم تنها میل داشتم فرار کنم وخودم را پنهان سازم. کجا. من کجا هستم ،

در بیمارستانی دیگر  واتر زیر بینی ام وچند دکتر وپرستار  اطرافم تنها فریاد میکشیدم  آمپولی بمن تزریق شد ‌بخواب رفتم ،

دوروز بعد از بیمارستان. نامه آمد که با جسد چکار کنیم ؟! مادر گفت بمن مربوط نیست ، اما پدر خوانده گفت. ، زن من ابرو دارم واین دختر بعد ها شاید میل داشت جای پدرش را ببیند. با خرج او  به امام زاده ای نزدیک شهر ری پدر آنجا دفن شد بعد ها دیدم سرنوشت عجب بازی شوم ‌مسخره ای دارد پدر علیا حضرت نیز  در کنار  پدر من دفن شده بود .

 ایشان دستور. داده  بودند اطراف  مقبره پدر عزیزشان را میله  بکشند به ناچار نیمی  از  مقبره پدر من به زیر. فرو رفته بود واز همان زمان دشمنی  من با او آغاز شد ،

حال هرشب. در این تاریخ. از ترس  واهمه  نمیدانم نامش را چه بگذارم. تا صبح بیدار  مینشینم ‌میترسم  بیزارم از آن مردان سینه برهنه. مردان سیاه پوش زنان سیاه پوش.  دیوارهای سیاه پوش من شادی ‌نور میخواهم من فرزند خورشیدم  از تا ریکی ها .   بیزارم  آمدن  من به  خارج بیشتر فرار ا. این تباهی وسیاهی بود اما،،، متاسفانه به دنبالم آمد  ومن همچنان شاهد این  قصه بی معنا واین افسانه بی هویت. ومردان بی شخصیتی هستم که برای یک لقمه نان  خودرا به لجن ولای وگل  مخلوط میکنند صدای سگ میدهند وشعور ندارند که این دزدانی که به سر زمین من حمله آورده اند. تنها هدفشان از بین بردن. هویت ایرانی پاک نهاد است. زنان توی سرشان میکوبند  مانند مادر خود من که  دست آخر با سکته مغزی از جهان رفت بسکه برای حسین نادیده توی سرش کوبید  آنهم زنی از تبار زرتشت بزرگ. حال آنچنان حقیر شده بود که برای بک عرب ناشناس که بر سر  خلافت. با هم جنگ  داشتند او معرکه میگرفت  ده شب  روضه خوانی 

شام دادن به. سینه زنان و اما جنازه پدر مرا مردی دیگر از روی زمین برداشت اینها همه. شب گذشته  نگذاشت چشمانم را رویهم بگذارم گریستم.  خیلی کم پدرم را دیده بودم. سه ساله بودم که آنها از هم جدا شدند  واز همان. روز من در خانه مرد دیگری بزرگ شدم .

حتی چمدان  محتوی لباسها و ساعت  وسایر چیزهایی را که از بیمارستان برایش آوردندبه  دور ریخت   هیچ عکسی از ا اون ندارم وهیچ دست خطی وهیچ نشانی 

 نه من با همه رنجی که از همسر بی وجدانم‌کشیدم احترام اورا در جلوی بچه ها حفظ کردم. وحال او صاحب یک آرامگاه است وانها میدانند پدرشان انجاست اگر  چه من نروم .

اهر هفته را پیش دخترم بودم با پذیرایی گرم او اما درد امانم را برید میل نداشتم آنها شاهد  باشند خودم را بخانه رساندم و در تنهایی دور خود  چرخیدم وناله کردم وگریستم . تا درد  به پایان رسید ،

اه زندگی  تا چه ننگین وزشتی  امروز هجوم لاش خور ها در خیابان‌های شهر وم‌وشها. خبر از ویرانی وپایان جهان میدهند. هر روز نقطهای آتش می‌گیرد  وما در میان جهنمی. سوزان. خودرا فریب میدهیم ،

گویا من و دنیا با هم گم خواهیم شد ، 

پایان یک درد نامه 

ثریا ایرانمنش  8/08/2022 میلادی

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۴۰۱

اکر روزی نباشم

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا

روزگاری گشت و گشت /  قصه ها دارم از این  سرگذشت  وداغ بر دل دارم از مردان بزرگ این دشت ،

نه دیگر بیاد آن روزها افسانه میخوانم ونه. از یاد آوری آنها  خوشحال یا غمگین میشوم. شاید هم کاهی پشیمان. که چرا أمدم. زیستم وحا ل به کجا می‌روم ،

دیگر نه  به آن رود پر آب میاندیشم ونه به آن شکوه سبزه راز ونه  آن درختان پر بار ،   همه چیز روزی. از بین می‌رود فنا میشود  اما نمیمیرد تغییر. شکارنمیدهد و به زندگی خود همچنان ادامه می‌دهد تا آنکه. خاک شود  وخاک تبدیل به خشت . واجر شود وخانه ای بنا شود   .هیچگاه خانه ای از خود نداشتم وهیچگاه. بسترم نیز بخودم تعلق نداشت یا کنار مادر میخوابیدم وبا در بستر مردی بنام همسر ،

امروز از آنچه که بوده در. نگاه من غیر از کوهی از سنگلاخی  بیشتر نیست ،نه به خانه بزرگ کنار  دریا میاندیشم ونه به آن خانه بزرگ  که بنایی بود  با تفکر هایی بسته و جایگاه مار  وعقرب  هایی  که تنها مانند  موریانه. مغز وقلب  مرا مبخوردند ،

موسیقی تنها غذای ر‌وح است انرا نیز  ممنوع ساختند. من موسیقی را باخود بخارج کشاندم اما دیگر آن لطف را ندارد آن صفایی را که  آن روزگاران بر دلها می  نشست ندارد ،

در یک بازار منکرات. در یک کو ال پنهانی. ودر زیر یک ابر نازک فریب هرکدام راه می‌رویم  .

دیگر نسیمی از گندمزارهاربر نمیخیزد تا ترا بر  سر نشاط  بیاورد ودیگر آب در شکاف صخره  نمیخواند تا زمزمه عشق را بگوش تو برساند ،

ناگهان تبدیل شدی به یک موجود مومیایی  ک دستوری شیری را باز میکنی ‌ادار تصفیه شده  خودت را که . دور ماشینها میگردد بعنوان اب مینوشی یا یک تکه سنگ سخت سفت  را به زور. کارد. ‌خیس کردن در آب بنام نان میکوبی  قورت  میدهی مهم  نیست تنها باید شکم تو سیر باشد در قمارخانه زمان وارد نشدی از سهم وسهامداری وسایر  برگ‌ه ها ی  اعتباری بیخبری. ،

بانکی از دل بر میداری. فعانی در دل داری دردی وحشتناک ترا فرارگرفته. به هر چیزی چنگ میاندازیژ‌ آنکه در برابرت ایستاده تنها ترا مینگرد شاید در دل آرزو دارد این آخرین درد. راه نفس ترا بگیرد واو آزاد شود ،

تو پنجه در پنجه. آوایی. را میشنوی  ، اهای برخیز وبر خیز  اگر بر نخیزی غریو ‌مرگ بر خواهد خاست.  زمان تو رو به اتمام است .

چشمانم را میبندیم وروی کاناپه دراز میکشم وخودرا به دست رویا میسپارم ،،،،، ساعتی بعد  چشمانم را باز میکنم ، اه چقدر تشنه ام ،،، أیا کسی دراین خلوت هست .  جز سکوت و چرخش  بال پنکه صدایی نیست   برخیز   ودوباره از همان اب  صاف  شده  بنوش ودر انتظار بمان ،

ایکاش بتو میگفتند قطار  چه زمانی میرسد  ؟! 

ای بر سر بالینم  افسانه سرا ، دریا. / افسانه عمری  تو ،  باری بسر ای دریا 

ای اشک شبانه ایننه  صد اندوه ،/ ای ناله شبکیرت  آهنگ مرا. دریا 

پایان 

ثریا ایرانمنش 04/08/2022. میلادی 

چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۴۰۱

زیر زمین

ثریا ایرانمنش  «لب پرچین »  اسپانیا 

این نه کعبه است که بی پای وسر آیی به طواف   /. وین نه مسجد که دران بیهوده أیی بخروش 

این خرابت مغان است در  آن مستانند . / از دم صبح ازل  تا به قیامت مدهوش 

 

این آبیاتی بود  که با خطی خوش. بر یک. قاب نوشته وبه دیوار. آن زیر زمین محبوبم آویزان کرده بودم. همه دیوارها را با پارچه های قلمکار اصفهان. پوشانده و چند تابلوی مینیاتور  که هدیه دوستان بودند. با چند تشکچه وپشتی وچند  نیمکت  کوتاه بک میز. برای گذاشتن سماور. وسینیهای برنجی کوچک قهوخانه با استکانهای لب طلایی کمر باریک برای چای ، نه خبری از می ومیگساری  نبود   با چه  کوشش والتهاب وبا کمک چند تن از دوستان  اهل هنر و کارمندان فرهنگ وهنر سر انجام توانستم آن شاعر بزرگ  که هیچ کجای پای نمی نهاد. غیر  از خانه  دوست نزدیک ومن با کمک همان دوستان نزدیک اورا. دعوت کردم. او شاعر  وترانه سرا نبود او شاعری فرهیخته بزرگ وطن پرست وسورب‌ن دیده  بود پایش را خیلی کم به محافلی که در آن زمان مد شده و بنام پرشین روم معروف بود ، میگذاشت از همسرم تقاضا کردم پاهایش را بوسیدم که بد مستی  نکند   واحترام اورا حتی بخاطر چند ساعت نگاه دارد میدانستم  شام نخواهد ماند.  هنوز استکان چایی را جلوی او نگذاشته بودم که همسرم با شلوار پیژامه از در وارد شد ومانند خان. تموچین  روی تشک  نشست وشیشه ویسکی را  بیرون کشید لیوان را پر کرد  وبه ایشان تعارف نمود،.رنگ از چهره من واو وهمه اطرافیان پریده بود.  من  با یک چرخش  چایرا جلوی آن بزرگوار گذاشتم نگاهش را به چشمان اشک آلود من دوخت سرش را تکان دا د و چه خوب میدانست من گه رنجی میبرم. اما فاجعه وقتی  بیشتر شد که آن ترانه سرای وسالار سخن  بدون دعوت  ومطمئن بودم با توطئه همسرم و خواهر زاده آش وکلی. باجی بی بی باجی از راه رسیدند ،،،،،

اه ، او بلند شد وگفت. خوب ! مجلستان کرم است. من  زحمت کم میکنم ، تا پشت درب خانه به دنبالش ‌دیدم دست اورا بوسیدم وپوزش خواستم ،

وگفتم که من ابدا آنها را دعوت نکرده  بودم میل داشتم اولین شب آین  اطاق  بقول خودم فرهنگی زا با. قدم شماافتتاح کنم اما میدانم. همه آرزوهای من  بر باد رفته و اینجا  مانند همه زیر زمینهای  بقیه خانه ها محل تریاک کشی قمار عرق خوری وغیره خواهد شد مرا عفو کنید شاعر بزرگوار  واین أخرین باری بود که اورا دیدم  و بعد ها  شنیدم به فرانسه  رفته و،،، دیگر بقیه اش بماند 

همانگونه که حدس میزدم. آن زیر زمین پاکیزه وتمیز من جایگاه مشتی هنر بند شبانه شد که بی دعوت. ویا با دعوت دیگرا ن که خودرا صاحبخانه میپنداشتند   به اطاق مسموم تبدیل شد ،

ویسکی و خاویار ، خانم بی تاب و همسرشان. عماد خان. وبقیه هنرمندان کاباره ای  همه خبر دار شدن. که بدوید نان ارزان ویسکی ‌خاویار مفت ومجانی وشام عالی ،

اه ،،،وخانم صاحبخانه کجاست !  او. آلرژی دارد . بالا. پیش بچه هایش افتاده.   هر سه شنبه کار من  خرید  مواد غذایی بود که مستقیم از فروشگاه بهجت آباد. بمنزل میرسید. چهار شنبه  وپنجشنبه تا ظهر  مشغول . تهیه غذا بودم. و مستخدم خانه را مسیول. آنها کرده  خود به رختخواب میرفتم و کتابی را بر میداشتم . اشکی بر صفحه کتاب نقش می بست. ومن بخواب میرفتم دیکر برایم مهم نبود که در آن زیر زمین   چه می،گذرد پیکر بلورین عریان خانم بی تاب  در میان  ملافه سفید. روی منقل. چرت میزد وهمسرش برایش  کفشهایش را جفت میکرد ،

واز همان روزها آنها مشغول کندن چاهی  بزرگ بودند. که مارا به درون  آن بیاندازند ،

پس از انقلاب.  به ایران رفتم. شنیدم در کشتار گاه قدیمی  یک کنسرت بر قرار است  هنرمند ون‌وازنده تار . از امریکا برگشته. و طلب عفو وعذر خواهی کرده حال  در محضر  رهبری مینوازد.  و امشب نیز کنسرتی. در کشتارگاه. برایش ترتیب داده اند. به اتفاق د‌وستی .  به تماشای  کنسرت رفتیم.

تا هم دیداری تازه کنم وهم ،،ونا،گهان ولوله افتاد کور شوید  دور شوید   همسر استاد از راه رسید ،

اهه. اینکه همان خانم بی تاب است با پالتوی پوست و یک  چارقد ابریشمی به همراه  د‌ودخترش. ،،،،وای چه خوب. سلام خانم ،،و بعله ! شما کی هست!   اهه مرا نمیشناسید. دران خانه بزرگ. در زیز زمین درکنار شاعر سخن سرا وهمسرتان.  ،،، بعله ؟!!  گوشم  نمیشنود و بلا  فاصله  جایش را عوض کرد ورفت. در لژ مخصوص نشست و

اوف بر روزگار.  دوستم کفت او میل ندارد خودرا به أشنایی بزند شوهرش روی سن دارد مینوازد ،

  داستانی طولانی است. از این مردم. بدبخت. بی هویت ونمک نشناس ت ،

من آن زیر زمین را برای تبادل افکار. ‌خ‌واندن کتاب واشعار. شاعران نه متعهد ویا یاوه سرایان ومداحان خمینی ، بلکه  برای. پیش برد. ادب فارسی. درست کرده بودم ومیل داشتم در دریای  شعور بالاترین ها غرق شوم اما چاهی  باز شد متعفن با اشخاص متعفن تر ‌من دیگر نبودم تا ویرانی  آن خانه. ا ببینم  تنها همان . قاب اشعار را برایم پست کردند و….دیگر هیچ .

این یک نمونه از وفار داری و ستایش وشکر  گذاری ما ایرانیان در یک مقیاس کوچک بود  بزرگ‌ترش را دیدیم ، حال. زار میزند. ،،،،شاه برگرد !؟ احمق  ازکجا بر گردد ! تمام شد شما ویران شدید و خودتان با دست خودتان  ویرانه ساختید  او همه چیز بشما  داده بود. شما آنچنان فرنگی شده بودید خانه هایتان را بسبک فرنگ میساختید و یک  پرشین  روم هم در آن زیر  زیر تا برای کثافتکاری هایتان  درست کرده  بودید.   حالم را بهم زدید ،همه شما  وحال مرا بهم میزدید و  چه ها ددیم چه ها شنیدم درمیان  زباله های شهرستانی تازه به دوران رسیده در میان پس وامانده های قاحاریه ودر میان  مومنین  شریعتی  که تازه دکان دو نبش خود را باز کرده  بود و 

خانم‌های قرائتی  بقیه بماند ، در جایی  دیکر نوشته ام ،پایان 

ثریا ایرانمنش  03/08/2022  میلادی

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۴۰۱

جنایات بی مکافات


 ثریا ایرانمنش. «لب پرچین » اسپانیا 

بدینسان کلمات مقدس  ‌تصاویر مقدس ،  بوجود آمدند  وانها معانی گریز وگریزنده را  که نمیشد دانست. مانند رشته ای بر گردن  دنیا آویختند  وخود سوار شدند ومردم برده وار انهارا  بسوی  مقصدشان  بردند ،

انان نه نسیم را دوست دارند ونه گلذار  را و نه ذرات وتششع. آفتاب درخشان را. انها موش های کوری  هستند  درون سوراخ هایشان وبرای   پر کردن شکم گرسنه خود. هر ساعت  بیرون میایند . کور مال بسوی   سیدی دست دراز میکنند انرا میبلعند  ودوباره به سپرانهای  خود باز می‌کردند ،

در اطرافشان. مشتی ناجی و بوق زن و. شکار چی در. اشکال وشمایل مختلف  راه انداخته اند ‌ واین دلقک‌ها. مرتب مشغول  ساختن طعمعه ها هستند تا آنها.را بسوی قتلگاه  بفرستند ،

در هیچ  جنگی. هیچ جنایتکارای چنین رفتاری با ملتی نکرد که این دیوانگان. وتهی مغزان از بند رسته با ملت  ومردم ما. عمل  میکنند ریا وتزویر  ودروغ وهتاکی  فحاشی وکلمات رکیک وتوهین. به همه خانواده ها. یکی از ارکان ویک اسلحه پر زوری است  که ترا یر جایت مینشاند و بخود میگویی ، بدرک ،

أن روز که قامت. بلند ارک بم در هم شکست وتنها خواهر تنی من را با همه خان‌واده اش وان خواننده که نسبتی با آنها داشت به زیر خروارها خاک برد. دانستم  که این سر زمین  طعمه  حیوانات درنده خوی است. با دینی. که در هیچ کتابی یافت نمی‌شود .

 بجای  هر خانه قفسی ساختند خانه ها را به یغما بردند رنج سال‌های کار ودستمزد دیگران را در ازای. بخشیدن جانشان از آنها گرفتند خود جانشین  آنها شدندن وانها را تبدیل به گدایی کردند که روزی خودشان در پس کوچه های نا امن. شهر نو  از مردم اخازی می‌کردند ،

برای خودشان قفس های بزرگ  زرین  ساختند ومردم را. دسته دسته یابه جوخه  اعدام سپردند ویا در بک قفس أهنی جای دادند. ونامش را گذاشتند دین  اعلا ،

هویت مارا نابود ساختند آنچه امروز. از گذشته بر جای مانده یا پیر. وگور ‌خرفت ویا خود فروشی بدبخت که خودر ا در ازای چند سکه به آن قاتلین فروخته اند وهمه نوع سرویسی  به آنها میدهند زن‌ها ‌دخترانشان را. دراختیار انهارمیکذارند تا کمی بهره  ببرند وعکس میگیرند   و عکسها را بعنوان مدرک  پنهانی نشان میدهند  

داشتم به باغ بزرگی در  شهری در أذر بایجان شوری  مینگریستم. چه زندگی باصفایی مرغ وخروش ‌گوسفند ‌،او سگ وگربه  در همه جا آزادانه. میگردند  زن خانه برای زمستان. مربا ترشی وسایرمخلافات  را میساخت برای صبحانه نان تازه میپخت با خامه تازه وبرگ کل سرخ صبحانه میخوردند 

مردم سر زمین من برای صبحانه گل   انازادهذوویرانی آمام زاده ها  دارند وبرای شام. قد و قامت القربین وبرای ناشتایی. اب گل  آلوده آنها حتی به سنگهای قبر مردگان نیز رحم نکردند. انهارا تراش دادند چهره زیبا انهارا رنج می‌دهد همه باید  مانند خودشان هیولا  باشند. همان دنیای میمونها  وسپس   بیسکویت سبز وکم کم   آدم‌ها باید یکدیگرا بجای قوت روزانه ،


نوش جان کنند  چند مردک مزلف  وزن خود فروش زا به خارج صادر کرده اند درخانه های چند میلیونی  وظاهرا آنها مبارزه میکنند اما در واقع طعمه هار جدا ساخته بسوی قتلکاه میفرستند  عدهای نا دان نیز به آنها گر‌یده آنها را ناجی خود میدانند ودنباله روی ان‌ها شده اند هرچه فریاد بزنی این دروغ بزرگ است ، نرود میخ أهنی در سنگ ،

حال مقصد من کجاست. باید انرا در تا ریکی ها جستجو‌کنم. گذشته ام پاک شد  آینده ای وجود ندارد  کسی ویا جایی نیست تا به آن بیاویزم ودردهایم را با او قسمت کنم  وراه گریزم را به هر سو  بسته میبینم.

 دلم بیقرار است تا بسوی بشتابم ، به کجا ؟ به هرکجا بروی. همبن سیه پوسان مرده خوار جلویت ایستاذ۸ اند. تا ترا هدایت کنند  ،

چشمانم را میبندیم ودر بیقراری بسوی پرواز میکنم. نه سویی نیست جایی نیست همه جا یکسان شده است   درون یک جعبه گرد تنها دور خودت میچرخی وچراغهای رنگ و رنگ بتو چشمگ میزنند. بیزاری. احتیاج به هوا داری اکسیژن میخواهی. هوای بیرون. درست مانند بک لحاف کرسی روی سرت افتاده است ، 

خودت را فریب میدهی  بیاد آن روزها تلخ وناگوار که از شدت تنهایی وترس   در کنار یک افعی  با چشمانی نظیر مار های سمی از قومی دیگر. زیر ورو  میشدی  اه چه زن نفرت انگیزی ،  هنوز. آن روزها مانند بک نسیم. داغ. بر پیکرم میچرخد ،.

همیشه بیرون از خانه ایستاده ام هیچ صاحبخانه ای مرا به درون خانه اش راه نمیدهد غیر خانه فرزندانم. ودر میان مهربانی سگهای ملوسشان .

در أخرین تقطه حرکتم  واما  نشانی از پایان راه نیست. راهی آنهمه دشوار سخت وسنگین اما سر انجام به مقصد رسیدم .امروز خسته ام  حال باید برای تعداد زیاد. از کشته شدان به عمد در سر زمینم شمعی تازه روشن

کنم. آنهایی را که نه میشناسم ونه میشناختم. وگمان نبرم آنها برای من شمعی  در دل بک تاریک روشن نمایند ومن همیشه کمک بلا عوض کرده ام  بدون چشم داشت پاداشی نه از بالا ونه از  زمین وزمان  ،

حا ل در کنار عده ای  راه می‌روم که حتی خدآرا تیز منکر شده اند وانسان را ستایش میکنند شاید آنها درست بگویند. نمیدانم ،  پایان02/08/2022 میلادی 

ثریا ایرانمنش