پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۴۰۱

بی خردان


ثریا ایرانمنش ،« لب پرچین »   اسپانیا 

ای مگس ، عرصه سیمرغ نه جولانگه توست. /عرض خود میبری. وزحمت  ما میداری ،

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم /. از که مینالی  و فریاد چرا میداری 

هرگاه. که گفته ها ی آن. مرد هزار چهره فرخ. نگهدار  « حال چه چیزی را نگاه داشته ». شاید ته مانده حزبش را ویا یک پایه شکسته.  رژیم را  بهر روی پای ثابت. بی بی سکینه آست هر اجری از. أسمان بیفتد ایشان. به رنگ همان اجر لباس میپوشند وسخن دان وسخن ران ‌گزارشگر می‌شوند . در اینجا من بیاد « بانو ». می آفتم که اسم فرخ ازدهانش نمی افتاد  به همراه  آن شاعر  که نا بخردانه  به ملتی دروغ گفت  وبا ننگ از دنیا رفت در حالیکه میتوانست. بهترین ها باشد ،

به هر روی. به هنگام آفتاب ‌و نور روشن. آن میتوان  همه چیز ر  ا دید و بهتر دید  میتوان نگاه خود را به دور دست‌ها انداخت که همان نزدیکی ها هستند  

میتوان از افتادن درون چاله های متعفن. دوری جست  وپرهیز کرد متاسفانه عده ای همیشه در تا ریکی وزیر نور شمع. به زندگی موریانه ای خود. ادامه میدهند. وبه هنگام. فرود  باران  یا برف ناگهان سر از سوراخ بیرون آورده چهچه زنان  . به تفسیر  تقصیر و انتقاد ‌ اعتراف واز جمله همبن مزخرفات میپردازند ،   آنها در زیر نور خیر کننده أفتاب گم می‌شوند. افکارشان خشک میشود  تازگی ندارند باید با نمی. شعور هوا ی تازه   وکمی  نور آفتاب  انهارا بیدار کرد ،

 ومن در این حیرتم که این. هجوم بی آمان  خود فرو شان و بازیگران روی صحنه  در مسیر کدام آفتاب راه خواهند رفت. واگر تنها شمعی که در دست دارند  وراهی تیمه تاریک برای آنها روشن میکند تمام شود. درتاریکی شب. به چه نوری راه خودرا خواهند یافت این گمشد،گآن ،

ما با کمک همین فرزندان از نور خورشید. به چاه تاریکی افتادیم  وبه فردایی رفتیم که هیچگاه نور را نمیشناسد. وغیر شمع نذری ونور کم سوی آن چیزی رانه دیده ونه میداند که حورشید از کدام  سو طل‌ع ‌ به کدام سو غروب میمند ،

 ما از آنی  که داشتیم میشدیم ومیل به ساختن آن داشتیم. به انی افتادیم  که ابدا انرا نمیشناختیم 

اندیشه هایمان در مغزمان یخ بست  همه از آفتاب درخشان جدا شده خود را فدای بک تاریکی مبهم وناشتاس ودر پایان خطرناک  کردیم ،

ما خرد را که تازه معنای انرا شناخته بودیم با بی خردی عوض کردیم. وحال راحت تریم  باز روی زمین چهار زانو. مینشینیم با شلوار راه راه پیژامه مشتی بر پیاز خام  مبکوبیم ویک لقمه کنده از غذای نذری. بر داشته به درون شکم خود میفرستیم وروضه خوان در بالای منبر. برایمان  ذکر میخواند و خروس  سحری روشنفکر در منبری دیگر برایمان . افسانه حسین کرد شبیتری را. با أب تا ب تعریف میکند ،

ما مرده ایم ورو به دیوار بیکسی ایستاده ایم   در تاریکی شب  دیواری که هیچ نوری از آن عبور نمیکند. غیر برق نا پیدای بک اسلحه و،،،،فردایمان  نیز هنوز ابری وبی أفتابی است   با کمک بارفروشان  عقل بی منطق وبی حیثیت

حافظ از پادشاهان  پایه به خدمت طلبند /  سعی نا برده چه امید عطا داری ؟!

پایان ،

 ثریا ایرانمنش ، 25/08/2022   میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: