سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۴۰۱

انسان‌ها برابرند


ثریا ایرانمش  « لب پرچین ». اسپانیا .

چند زمانی این مثنوی  دیر شد  .  آمدم از جای بر خیزم پای چپم فریاد کشید که ….

‌ ،اخ، بنشین ، درد همه وجودم را گرفت. لنگان لنگان  خودم را به حمام رساندم وسپس دوباره بر صندلی مخصوص جای گرفتم ،

مصاحبه آن ورزشکار. آن انسان بزرگ. ،( ع، ک، ) را برای چندین بار خواندم اشک‌هایش را دیدم. انسانیت در وجودش موج میزند   

)او نیز مانند من تنهاست  اسلحه ای هم ندارد اما از نسل من نیست  او در شهری زاده شده  که همه یکدیگرا  میشناسند  همه کوچه ها وخیابانها را میشناسند  به همه پس کوچه ها سر میزنند  ‌فضای دلپذیر وطن را  که به روی عده ای بسته شده است   احساس میکند  ،

در وطن خود  آنهایی که انسانند به هر. کس که بر خورد کنند لبخند میزنند  با او به گفتگو مینشیند،‌

هیجکس ازتو نمیپرسد  که اهل کجایی. ویا از کجا آمده ای ترا با یک مراکشی  ویا یک عرب. برابر نمیدانند  همه اهل یک خیابانند. ،

امروز او نیز مانند من از خیابان  وخانه خود بیرون رانده شده. چرا که سر بفرمان  اجنبیان  دروازه جهنم نمیدهد جهنمی هایی که حاکمند   آنها با خیابان وکوچه های. دلپذیر ‌سایه بید وناله آب  جویبار ها بیگانه اند  آنها تنها یک راه را میشناسند راهی که به کعبه میرود تازه امکان دارد که به ترکستان برسند چون خودشان  راهشان ا گم کرده وبر سر دوراهی علم ‌و جهالت ایستاد ه اند ،

حال امروز رهروانی. به راه افتاده اند  در راه روی گویی در بیابان های خار دارند   منظره ها همه ملال اور وسیاه هستند  چاره ای جز آن ندارند که از وجودشان مایه بگذارند وهمچنان جلو بروند ، آنها در صد آن  هستند که بهشت درون خویش را أباد کنند رنگین کمان بسازند خدایشان نیز بصورت چند رنگین کمان در أسمانها خود نمایی میکند .

نگاه هر کدام کالبد سنگین اورا  به نمایش میگذارد دشمن در کمین است  ومرگ را مانند مشتی خاک  در. هوا  ودر فضا میپاشند 

در این راه پر خطر همه باید با هم باشند  همراه وهمرنگ  باشند  همشکل باشند  همسو وهمدرد  ‌بهم زنجیر شوند ،

در مسیر راه چشمانی تیز ونا پیدا. همهرا میپاید  تا انهارا مجازات کند ،

شهر بزرگ‌تر میشود وفریاد ها رسا تر ،

اما بازار.  اری بازار هنوز به سکوت خود ادامه میدهد. ومشغول چرتکه  آنداختن است  ، 

واین با زار است که سرنوشتهار ا میسازد ر

شهر هارا کوچک وبزرگ میکند وادمک های  کوتوله را به میدان نبرد میفرستند ،

پایان 

ثریا ایرانمنش ۲۹/۱۱// ۲۰۲۲. میلادی 

جمعه، آذر ۰۴، ۱۴۰۱

أنها دروغ میگویند .


 ثریا ایرانمنش  «لب پرچین ». اسپانیا ! 

آنها بما دروغ میگویند ما میدانیم که بما دروغ میگویند ، آنها هم میدانند  که ما میدانیم بااینهمه به دروغ‌هایشان  ادامه میدهند ،قیافه  نماینده  جیم الف در شورای حقوق بشر مرابیاد خانم کوچک . پیشخدمت خانه مانمیاندزد. امروز آنها جایشان رابا ما  عوض کرده اندمهم نیست  که زبان. میدانند یا نه  یا سواد و‌شعوری  ندارند مهم این است  که می‌توانند دروغ بگویند وفردا باز با کارگاه دروغ پردازیخود باز کردند واز نو. رسم ادم کشی را ادامه دهند ،

پر اشتیاق وذوق  پرواز در وجودم مرده. روز گذشته به دخترم،گفتم که. «چیزی در وجود من مرده است  ». ونمیدانم چیست. وطنی که ندارم  خانه ای که در ان هستم متعلق بمن  نیست  حقوق ماهیانه ام  سرازیر حسابم شد. اما به درد من. نمیخورد  با آن چکار می‌توانم بکنم ؟ امروز در یک گذرگاه.  دارم پذیرایی میشوم   اما خود را تنها یک علف هرزه میپندارم ، روزی بر مخمل رنگین فرشهای گرانبها و  زیبا پای می،گداشتم امروز بر سنگ یخ بسته زمینی که با حصیر وبوریا پوشیده شده است ، برایم سخت بود روی مال دیگری راه بروم که لقمه های دهاتم را نیز میشمرد همه در زیر یک نگاه   چشمانی مرده  وبیحرکت اما نفوذ پذیر در حال خوف وحشت بودیم .

حال چه بسا فردا پای بر سنگلاخهای یک بیابان بکذارم  چرا که همه بما  دروغ مبگویند ،

امروز نه تقاضایی. دارم نه آرزویی تنهااز بیقراریم حرف  میزم ، هیچ یک از  کارهای من خوش آیند من نیستند 

وفرداهاهم دیگر زیبایی ندارند امروز در میان. اطاق  خاموش نشسته میرقصم و   فردا اگر واقعا اهنگرقصی رابشنم   در سکوت خواهم نشست  .

باید جلو جلو جشن تولد هایم را آبگیرم  شاید فردا دوباره زاده شدم  کسی چه  میداند  ،

من همیشه در فردا زندگی کرده ام. به أسانی دیروز را فرو میریزم وفراموش میکنم. بههمین. دلیل فریبکاران  را نیز فراموش میکنم ،

زمانی از فردا جلوتر بودم بودم از زمان نیز . حال  بیهوده نه فردا را دوست دارم ونه دیروز را تنها حال است

باید کمی مدیتیشین انجام دهم شاید بیدار شدم بد جوری بخواب رفته ام. و،،،میل ندارم بیشتر فریب بخورم ودروغها ا با سر انگشتم بشناسم چه بسا فردا همین چند خط مرا یک خلاقه بنامند ویا بر عکس مرا مجازات کنند که بر ضد اجتماع پرشکوه آنان. ایراد گرفته ام .‌ کسی نمیداند 

تنها میدانم  که میان دروغ‌ها دارم بو میگیرم  ومانند دروغ ها بشکل بک دمل در آمده ام. تا بر گونه کسی بچسبم ، پایان 

ثریا ایرانمنش 25/11/2022   میلادی 

چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۴۰۱

میگذرم ، تنها ،

 

ثریا ایرانمنش « لب پرچین ». اسپانیا 

بگذارید که دیدگان  چشمان آفتابی   که با أفتاب بزرگ شده اند ،

در روز بلند جاویدشان  کعبه چراغ خرد  گره خورده ونور میافشاند  به آن برسند وگامهایشاترا. قطع نکنید .

بنام عدل علی ظلم کردند  امروز مظلومان نو پای ما  حق پیداکرده اند که بر ضد ظلم وظالمان   خیزند ،

سعی دارم تا حد  امکان خودم را کنار بکشم. آنها نوه های من هستند  نسلی که نه مرا میشناسد ونه میل به شناخت من. دارد. ،نسلی که بمن به چشم بک پیر قصه گو مینگرد ،

روزهایم در بیهودگی وخوابهای بی نظم میگذرند ، نه چیزی دارم ونه نیرویی که بر خیزم. ومنهم بگویم حقی در آن خاک داشته ام ، این حق سالهاست که از من گرفته شده حتی حق زندگی ،

امروز زمانی  آست که بیگناهان باید بر ظالمین چیره  شوند اگر مارمولکهای خزنده امثال قمی کلاه بگذارند ،

درست شبیه مارمولک آست  همسرش با ظالمین همکار است اما خودش هر کجا دیگی بار باشد آنجا حضور بهم میرساند خودرا رهبر مینامند ،

اه …. بگذار آن چشمان درشت و جذاب که آفتاب در آنها خانه کرده آست به خورشید خود برسد .

او خرد را شناخته وجراغ  خرد را به دست کرفته آرام  راه میرود وبرای حق خود  آواز میخواند .

زیر پاهای امثال ما شب است  ویک 

چاه که دهان باز کرده است  میل دارم که رد پاهای خودرا بیابم  سپیده صبحگاهی  را در بغل بگیرم   اما زمانی که پاهایم را با اولین گام بر میدارم آن چشم ماری که در کف پایم خانه کرده بیدار  میشود. ومرا. پیشروی ها باز میدارد .

آن چشم که در کف پاهاست  با آن جسمی که در مغز ما جای دارد فرق بسیاری را دارا می‌باشد ،

او دشمن چشم سر ماست ،

دیکر نمیتوانم ادعا کنم که گام  هایم استوارند ،‌نه پاهایم لرزانند  وتنها یک حرکت یک تیره نیزه از عشق ممکن است آن نیروی از دست رفته را بمن باز گرداند ،

 ومرا آماده سازد بزای گام های بعدی ،

امروز سایه تاریکی   که بر آن سر زمین سایه آنداخته اما فردای روشن  نور آفتاب را بر همه جا پهن خواهد نمود همه پنجره ها از تا ریکی بیرون آمده. نور وروشنایی خودرا  برای ره گم کردناگان. به بیرون  میفرستند ،

من فردای روشن را در دو چشم پر فروغ آن دخترک رعنا و یا آن پیکر زیبا میبینم  اگر به تیر  غیب آدمخواران راه عدل الی  بی نام ونشان. کشته نشوند ،پایان 

ثریا ایرانمنش.  23/11/2022 میلادی ،

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۴۰۱

سلام دوست .۲


 بمن گوید مرو هر سو ،. تو استادی. بیا این سو 

که من آنسوی بی سورا نمیدانم ،

داستان را بههمانجا خاتمه میدهم دیگ پر از لجن را بهم بزنی تنها بوی گند آن دل ومشام ترا  می آزارد   امروز ما در مرز تاریخ رایستاده ایم وباید تا ر یخ مانرا عوض کنیم از زیر سلطه نماز وروزه وحج و عاشورا بیرون بیاییم ‌خودمانرا پیدا کنیم  برای کودکانی که به تیر غیب گرفتار میشوند اشک بریزیم وایکاش آن ربع پهلوی وخانواده اش دست از سر ملت ایران میکشیدند درست مانند بک سنگ سنگین جلوی آبشار را گرفته اند مردم را بباد تمسخر گرفته اند عده ای کودک ونو‌جوان خیال میکنند این  کارتن ها انسان واقعی هستند  از پرنسس بپرسید فاصله کویر تا مرکز شهر بیرجند چند متر است او فاصله لایکهایش را میداند تعداد آنها را میشمارد فاصله بین دو خط سینه بند خودرا اندازه می‌گیرد تا در فضای عمومی پخش کند مادر بزرگش مرتب عکسهای قدیمی را به نمایش میگذارد. یا ر ب. مباد که گدا معتبر شود  .

این روزها جوانی بپا خواسته. رعنا زیبا خوش لباس و ورزشکار وخدمتگذار مردم در پنهانی نه با بوق ‌هیاهو. به او امید بسته ام وامید دارم موفق شود به این  قافله سر در گم را به سر انجامی برساند هرکسی در گوشه ای بوقی برداشته وادعای  رهبری را دارد  از فاحشه های نو پا صیغه ای تا مردانی که سالها در کنج خانه تنها با دود تریاک. عشق میکردند  یا چند  خط از شعر مولانا !؟ 


اما در واقع هدف اصلی آن مردانی که در کاخ پهناور رژه میروند سرشان  به دیوار میخورد وشلوارشان را کثیف میکنند  در حال  حاضر زنجیر سگهای هار در دست آنهاست ومیل دارند. کشورهای نقلی نقلی  بسازند تا خیالشان آسوده‌شود همه کوششانها همین است  ،

سر زمین ایران  فلات پر برکت ما امروز تبدیل به یک خرابه شده است  از هر طرف تیری  شلیک میشود  کرد زبان ترک را نمیفهمد وترک زبان شیرین بلوچ را. سخت قبیله ای هستند  اما همین قبایل تا امروز کنار هم جمع بودند یک  زبان داشتند آنهم زبان شیرین فارسی یا پارسی که اجنبی ها میل داشتند انرا از میان بردارند. هنوز هم کوشش خودرا ادامه میدهند. اما هنوز هستند کسانی که به این زبان افتخار میکنند. خوب ایکاش  همدلی بیشتری بین مردم بوجود اید تا همزبانی ،   .

امروز پس از هفته ها  توانستم یک حمام واقعی داشته باشم و کثافت بیمارستان اطاق سی سی یو را از پیکرم بزدایم ،اه ،،،،،یک دوش  آب کرم چه احساس خوبی به انسان میدهد. ویک قهوه سرد ، سپس دوباره وارد جهنم شدن .

پایان 

ثریا 20/11//2022 میلادی 

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۴۰۱

سلام ،دوست


ثریا ایرانمنش . «لب پرچین» . اسپانیا 

من نه أن رندم  که ترک شاهد ‌و ساغر کنم . /محتسب. داند که من این کارها کمتر کنم 

من که از یاقوت   ولعل  اشک  دارم. گنجها / کی نظر در فیض  خورشید بلند اختر کنم 

شب گذشته بیادت بودم،‌نمیدانم. در کجای این دنیای دون زندگی میکنی  آیا. قطار را گرفته ورفته ای  به کجا ؟ کسی نمیداند این قطار بک طرفه آست اما دایره وار میگردد من در نوبت نشسته ام .

بیاد ورق با ز ی هایمان بودم  شکلاتی تخمه خوردنها وتو‌گاهی دست‌هایت را با رو میزی پاک میکردی. ای بی ادب مگر دستمال در کنارت نیست  گاهی یک لقمه گنده شیرینی را به دهانمان فر‌و  میبردیم در حال خفه شده  میپرسیدیم تو‌

چه کارتی انداختی ؟

شب فرا میرسید میبایست به زن دآنم بر میگشتم. تو میگفتی برو با با تو هم با ابن شوهری که کردی میدونی منو یاد چی می اندازه ؟ یاد آن ادمکهاایی که با مقوا ونخ درست میکردند برایش یک صورت  می کشیدند. درست هروقت  اورا میبینم یاد همان ادم مقواییها میرفتم ،

در جوابت میگفتم. درست حدیث زدی ادمک  دست وپاهاش چوبی وخشک  تو سینه اش جای دل سکه گذاشته اند ،

 انرژی او  همان سکه ای بود که در جیبش داشت ومرتب انرا میمالید  همه افتخارش به قد بلد ‌،،،،، غیره بود. هرچه باشد بچه حاجی بود 

حاجی در ولایت خودشان حریر. چالوس را بجای حریر فرانسه وروسیه بمردم قالب میکرد در کنارش قاچاق هم با روسیه داشت مردم شهر فهمیدند. روی بر گرداندند واو راهی تهران شد وحجره ای در بازار باز کرد لبریز از خالی تنها یک صندوق أهنی دو عددمیز وصندلی  همه  دکوراسیون آن محل تاریک وبد بورا تشکیل میداد با اتو مبیل  کرایسلر  رفت وامد میکرد وهر شب جمعه در قم به خدمت آقا میرسید صیغه ای. وذکوتی. چهار  همسر داشت   واین آخرین تحفه او بود که با چپی ها  با چپی ها همراه شده بود پرچم به دست میگرفت  ودر خیابان‌ها راه میافتاد در خانه اش جلسه ها داشتند  و دوستانش همه بعدها از مشاهیر شدند  اما او همچنان به خایه حاج أقا چسپیده  بود ،

شب گذشته همه این روزها از جلوی چشمانم رژه میرفتند پیوند بازار با دربار. پیوند بازار با چپ  وپیوند بازار با قاچاق  این همه انی بود که سرنوشت مارا  رقم میزد پس مانده های شاه شاهان قاجار هنوز فخر میفروختند  ومارا داخل ادم حساب نمیکردند به معلومات ما. می شاشیدن  تنها ارقام بانکی ما برایشان مهم بود  تیمسار های باد کرده  لب بام حزب باد  وحال به سرنوشت نسلی میاندیشیم که تنها گول عکسهای رنگا رنگ و پیام های رنگین را میخورند وجانشانشان را بیهوده در راهی میدهند که نامش /آزادی/ آست  کدام آزادی بشر هیچگاه آزاد نبوده ونخواهد بود ،

بقیه دارد 

ثریا 17/11/2022 میلادی 

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۴۰۱

چه میدانستم ؟


ثریا ایرانمنش  « لب پرچین »  اسپانیا  
زندگی. افسانه ای بود که از ابلهی روایت شد ، پر از خشم ‌هیاهو  خالی از هیچ معنا«  « شکسپیر » » 
بعضی از زندگی ها. از افسانه گذشته. خاکستر  ی بر جای میماند ،
کجا فکر میکردم که عمر من روزی در یک خیابان بو گرفته در کمر کش یک دهکده. تازه   نو‌پا شده به پایان میرسد ،
هنوز آرزو ها در سرم وعشقها در دلم غوغا میکردند و حال ساعت‌های روی یک صندلی میخکوب شده با بیماری وتعفنی را که از بیمارستان بزرگ شهر آورده ام. دارم مبارزه میکنم،
مبارزه برای کی  ؟ برای چی .  بوی گندی که در هوا متصاعد است وبجای هوای خوب پاییزی بوی فاضلا آب‌ها بوی لاشه ها وبوی ماهی گندیده سرخ شده وگوشت خوک آب پز  ،،،،، برای سال نو تدارک میبینند امروز همه دیگر دور یک درخت با زنگوله های رنگین میرقصند آن شهرک زیبای. بلین را که میساختند گم شد همه باید درخت بگذارند مهم نیست. مصنوعی باشد .
در اطاق. تنهاییم  که همیشه بوی تنهایی میدهد میل دارم بیاندیشم اما به چی ؟. به کی؟ وبه کجا ! خاطره ها را از اذهان ما پاک کرده اند. ،
روز گذشته در یک برنامه روزانه تلویزیونی  که بیشتر به یک شوی  مسخره شبیه است ‌پیر زنی هشتاد ساله به دنبال جفتی میگشت. نگهان از جای برخاستم فریاد کشیدم بجای برنامه مادام باتر فرای در تالار رودکی باید به صحنه چندش اور  آویزان شوم ،
نه موسیقی تازه ای ، نه فیلی نه کتابی. همه چیز را به. اهستگی  از کنار ما پاک خواهند کرد وبجایش دستوراتی را که میدهند  باید اجرا کرد ،
صبح زود دخترم صبحانه ام را آماده میسازد ومیرود. تا حمالی روزانه را انجام دهد خانم همسایه  می اید صبحانه مرا میدهد ناهار م را گرم  میکند وجلویم میگذارد  بعد ظروف را به اشپزخانه  خانه میبرد. هفته هاست خبر از اشپزخانه ندارم  یا روی کاناپه افتاده ام ویا درون تختخواب و،،،،در انتظار انکه شبی  ناگهان بند را ببرند ،‌امیدوارم روز روشن نباشد اوه چه غم انگیز است مرگ در تنهایی  مرگ درغربت مرگ در یکبیغوله که متعلق بتو نیست  تنفس بوی زباله نا بوی گند کثافاتی ومواد ضدعفونی ،.
نمیدانم مرگ علایمی دارد یا نه ؟
پایان ثریا 15/11/2022 میلادی!  

جمعه، آبان ۲۰، ۱۴۰۱

فتنه جوی بی نشان


ثریا  ایرانمنش  « لب پرچین »  اسپانیا !!!!

چند روز این مثنوی دیر شد  چند روزیست که میل داشتم بنویسم. اما مایکبار رنج را تحمل میکنیم بعد با یاد آوردن آن. یک تکرار مضاعف برای خود میسازیم. تاریخ هم یک تکرار مضاعف است ،

اخبار را نه میخوانم ونه میبینم ونه دنبال میکنم همه چیز برایم یکسان آست تنها به همان  اندازه که دلم برای دختر افغا ن ‌بلوچ میسوزد برای بعضی از قهرمانان نیز میسوزد ،

در مرز مرگ وزندگی دررپرده ای  از ابهام وحقیقت پسرکم را میدیدم که چگونه از من پرستاری میکند وچه غذا هایی را برایم تهیه میکند   وهر شب چند بار بیدار میشود ‌سراسیمه به اطاق من می اید تا باکمی آب میوه لبان تشنه  مرا.  تازگی بخشید همه حواس من به ماه قرمز است  ماه کاملا روی تختواب من خوابیده با اهم آغوشیم  نویدم میدهد مرا مطمئن میسازد که بر خواهم  خاست همیشه بر خاسته ام اما این  بار شاهرگ ران مرا بریدن تا خون بگیرند وقیفهایشان را در آنجا فرو کنند تا از انجا بمن  دارو برسانند درد شدیدی داشتم. کلیه ام را  شکافتند تا چرک را پاک  کنند سر انجام تنها یک کلیه برایم ماند اما درد بیخ کشاله ران. بیشتر مر ا عذاب میدهد حا ل پاهایم قدرت کشیدن مرا ندارند به پسرم گفتم تا قله توجال به همراه پدرت رفتم وخسته نشدم اما بین  دو اطاق خسته میشوم وباید کمک بگیرم اولین شبی که بدون کمک برخاستم خیلی سخت بود حال مانند مستان تلو تلو میخورم 

گاهی از خود میپرسم اینهمه فشار وتحمل  برای ماندن بخاطر چی وکیست اشک‌های دخترم را روی بالشم میبینم که می‌گوید :بخاطر ما زنده بمان تو نیروی ما هستی ،

حال همه رفته اند  پسرم به سر کارش برگشت این ده روز را حقوق نخواهد داشت دخترم تعطیلا ت داشت به سفر رفت وان یکی هم مشغول  کار  است تنهاشبها  به دیدارم می  اید دیگر خبری از انهمه میو های  خوشمزه که پسرم بالای سرم میگذاشت  وتنگ آب خنک خبری نیست گاهی درد امانم را میبرد یکقرص دو قرص خوب سومی را قورت. میدهم  تا بخوابم .

زن همسایه  قرارراست برای گرم کردن ناهارم بالا بیاید ‌غذای مرا بدهد ؟؟؟ تا شب که دخترکم بر میگردد این زن دو تا سه بار بمن سر میزند .حال بچه ها اسکاتلند هستند اواخر روز  از طریق گوشی ها با هم حرف میزنیم  و امید دردلم مرده وزمانی که آمید درردل یک انسان مرد  خوداو  نیز مرده است  امروز از زیر چشم نگاهی به چهره رنگ باخته اندانداختم.     …….. اوه چقدر تغییر کرده ام ومردن چقدر آسان است وگاهی خیلی سخت هرسال نزدیک عید کریسمس  من میهمان یک بیمارستان هستم و دیگر میلی به تماشای  زنگوله های رنگین درخت کریسمس ندارم  تنها دلم یک حمام داغ میخواهد آنهم فعلا برایم بخاطر بخیه ها ممنوع آست ،

همه زندگی من خلاصه شده در یک پنجره که بچه ها با گلبرگهای مصنوعی چینی  انراباغچه  ای پر گل ساخته‌اند وسپس درد وسپس دست آخر خواب. روزهای سختی بودند روزهای پر تلاتم  بین مرگ وزندگی دست  وپا میزدم  پرستاران برایم دلسوزی وگاهی قطره اشکی نثارم  میکردند. بی آنکه مرا بشناسند . گذشت حال باید به فردای نیامده  اندیشید فردای نیرنگ وفریب مردان دیوانه وزنان هرزه  و انتخابات قلابی امریکا سوار شد ن مشتی بیسواد  تنها باارتباطات جنسی برشا نه  مردم ،  گرانی ها وکمبوداب  آینده ای نامعلوم .،

 پایان 

ثریا/11/11/ 2022 میلادی 

چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۱

یک معما

دلنوشته  در اطاق تنهایی بیمارستان 

ثریا ایرانمنش « لب پر چین ». اسپانیا 

از آنچه که در طول این چند روز بر سرم آمد حرفی نمیزنم تنها دکتر ها وپرستان را به گریه وداشتم. عده ای مرا در بغل گرفته میبوسیدن ،‌چه خبر است ؟! مگر قرار است که نام من نیز در لیست درگذشتشان  بیماری قلابی شهر. ثبت شود ، اهه کور خواندید بر میگردم به خانه. وروی تختخواب پهن ‌گشاد خود میغلطم  بدون چراغ به دستان نیمهشب که برای عوض کرده. سرم ها دارو ها ناگهان درب اطاق را باز میکردند وخواب را اچشمانم میر‌بودند  وبه پادش این خدمت بزرگ یک قرص خواب بمن تقدیم مینمودند

د، نه مرسی. من احتیاجی به قرص خواب ندارم  اگر قرار باشد بخوابم میخوابم  وناگهان گفتم میل دارم بخانه برگردم دیگربس است درون این تختخواب کوتاه وکوچک در این اطاق نکبت همه چیز یا سیاه بود یا سپید  نه بر میگردم به خانه. یکی از رگه‌ی. رانم را برای تزریقات. بریده بوند خون فراوانی دفع شد. وپهلویم را شکافته بودند. لوله ای از آنجا چرکی را که وارد خونم شده بود بیرون میریخت با کمک انتی بیوتکها ،

مهم نیست بر میگردم سال پیش بمن خون تزریق کردند آنقدر خون از دست دادم تا خون خودم دوباره برگردد  همه تعجب میکردند دکتر بیمارستان به دخترم گفته بود که. سر مادرت سنگ است وخیلی هم قوی ما حریف او نمیشویم. 

برگی را امضا کردم وبخانه برگشتم فرشتگان اطرافم. را گرفتند   در بیمارستان  در هنگام  شب  روی دستمال سفره. داستانی نوشتم کلمات مانند  ذرات. برف همچنان روی دستمال می ریخت معمایی را حل میکردم. حال  جالب است که خط خودم را نمیتوانم از روی دستمال بخوانم اما داستان همچنان در ذهنم زنده است. مربوط به آن یابوی وحشی یا قاطر که ناگهان افسار گسیخته به میان کندو های عسل که همگی مشل وز وز کردن هستند ویا بودند حال این وحشی دم بریده از کجاامده وارامش کندوها را بهم زد .

تا روز بعد 

ثریا