جمعه، آبان ۲۰، ۱۴۰۱

فتنه جوی بی نشان


ثریا  ایرانمنش  « لب پرچین »  اسپانیا !!!!

چند روز این مثنوی دیر شد  چند روزیست که میل داشتم بنویسم. اما مایکبار رنج را تحمل میکنیم بعد با یاد آوردن آن. یک تکرار مضاعف برای خود میسازیم. تاریخ هم یک تکرار مضاعف است ،

اخبار را نه میخوانم ونه میبینم ونه دنبال میکنم همه چیز برایم یکسان آست تنها به همان  اندازه که دلم برای دختر افغا ن ‌بلوچ میسوزد برای بعضی از قهرمانان نیز میسوزد ،

در مرز مرگ وزندگی دررپرده ای  از ابهام وحقیقت پسرکم را میدیدم که چگونه از من پرستاری میکند وچه غذا هایی را برایم تهیه میکند   وهر شب چند بار بیدار میشود ‌سراسیمه به اطاق من می اید تا باکمی آب میوه لبان تشنه  مرا.  تازگی بخشید همه حواس من به ماه قرمز است  ماه کاملا روی تختواب من خوابیده با اهم آغوشیم  نویدم میدهد مرا مطمئن میسازد که بر خواهم  خاست همیشه بر خاسته ام اما این  بار شاهرگ ران مرا بریدن تا خون بگیرند وقیفهایشان را در آنجا فرو کنند تا از انجا بمن  دارو برسانند درد شدیدی داشتم. کلیه ام را  شکافتند تا چرک را پاک  کنند سر انجام تنها یک کلیه برایم ماند اما درد بیخ کشاله ران. بیشتر مر ا عذاب میدهد حا ل پاهایم قدرت کشیدن مرا ندارند به پسرم گفتم تا قله توجال به همراه پدرت رفتم وخسته نشدم اما بین  دو اطاق خسته میشوم وباید کمک بگیرم اولین شبی که بدون کمک برخاستم خیلی سخت بود حال مانند مستان تلو تلو میخورم 

گاهی از خود میپرسم اینهمه فشار وتحمل  برای ماندن بخاطر چی وکیست اشک‌های دخترم را روی بالشم میبینم که می‌گوید :بخاطر ما زنده بمان تو نیروی ما هستی ،

حال همه رفته اند  پسرم به سر کارش برگشت این ده روز را حقوق نخواهد داشت دخترم تعطیلا ت داشت به سفر رفت وان یکی هم مشغول  کار  است تنهاشبها  به دیدارم می  اید دیگر خبری از انهمه میو های  خوشمزه که پسرم بالای سرم میگذاشت  وتنگ آب خنک خبری نیست گاهی درد امانم را میبرد یکقرص دو قرص خوب سومی را قورت. میدهم  تا بخوابم .

زن همسایه  قرارراست برای گرم کردن ناهارم بالا بیاید ‌غذای مرا بدهد ؟؟؟ تا شب که دخترکم بر میگردد این زن دو تا سه بار بمن سر میزند .حال بچه ها اسکاتلند هستند اواخر روز  از طریق گوشی ها با هم حرف میزنیم  و امید دردلم مرده وزمانی که آمید درردل یک انسان مرد  خوداو  نیز مرده است  امروز از زیر چشم نگاهی به چهره رنگ باخته اندانداختم.     …….. اوه چقدر تغییر کرده ام ومردن چقدر آسان است وگاهی خیلی سخت هرسال نزدیک عید کریسمس  من میهمان یک بیمارستان هستم و دیگر میلی به تماشای  زنگوله های رنگین درخت کریسمس ندارم  تنها دلم یک حمام داغ میخواهد آنهم فعلا برایم بخاطر بخیه ها ممنوع آست ،

همه زندگی من خلاصه شده در یک پنجره که بچه ها با گلبرگهای مصنوعی چینی  انراباغچه  ای پر گل ساخته‌اند وسپس درد وسپس دست آخر خواب. روزهای سختی بودند روزهای پر تلاتم  بین مرگ وزندگی دست  وپا میزدم  پرستاران برایم دلسوزی وگاهی قطره اشکی نثارم  میکردند. بی آنکه مرا بشناسند . گذشت حال باید به فردای نیامده  اندیشید فردای نیرنگ وفریب مردان دیوانه وزنان هرزه  و انتخابات قلابی امریکا سوار شد ن مشتی بیسواد  تنها باارتباطات جنسی برشا نه  مردم ،  گرانی ها وکمبوداب  آینده ای نامعلوم .،

 پایان 

ثریا/11/11/ 2022 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: