چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۴۰۱

یک معما

دلنوشته  در اطاق تنهایی بیمارستان 

ثریا ایرانمنش « لب پر چین ». اسپانیا 

از آنچه که در طول این چند روز بر سرم آمد حرفی نمیزنم تنها دکتر ها وپرستان را به گریه وداشتم. عده ای مرا در بغل گرفته میبوسیدن ،‌چه خبر است ؟! مگر قرار است که نام من نیز در لیست درگذشتشان  بیماری قلابی شهر. ثبت شود ، اهه کور خواندید بر میگردم به خانه. وروی تختخواب پهن ‌گشاد خود میغلطم  بدون چراغ به دستان نیمهشب که برای عوض کرده. سرم ها دارو ها ناگهان درب اطاق را باز میکردند وخواب را اچشمانم میر‌بودند  وبه پادش این خدمت بزرگ یک قرص خواب بمن تقدیم مینمودند

د، نه مرسی. من احتیاجی به قرص خواب ندارم  اگر قرار باشد بخوابم میخوابم  وناگهان گفتم میل دارم بخانه برگردم دیگربس است درون این تختخواب کوتاه وکوچک در این اطاق نکبت همه چیز یا سیاه بود یا سپید  نه بر میگردم به خانه. یکی از رگه‌ی. رانم را برای تزریقات. بریده بوند خون فراوانی دفع شد. وپهلویم را شکافته بودند. لوله ای از آنجا چرکی را که وارد خونم شده بود بیرون میریخت با کمک انتی بیوتکها ،

مهم نیست بر میگردم سال پیش بمن خون تزریق کردند آنقدر خون از دست دادم تا خون خودم دوباره برگردد  همه تعجب میکردند دکتر بیمارستان به دخترم گفته بود که. سر مادرت سنگ است وخیلی هم قوی ما حریف او نمیشویم. 

برگی را امضا کردم وبخانه برگشتم فرشتگان اطرافم. را گرفتند   در بیمارستان  در هنگام  شب  روی دستمال سفره. داستانی نوشتم کلمات مانند  ذرات. برف همچنان روی دستمال می ریخت معمایی را حل میکردم. حال  جالب است که خط خودم را نمیتوانم از روی دستمال بخوانم اما داستان همچنان در ذهنم زنده است. مربوط به آن یابوی وحشی یا قاطر که ناگهان افسار گسیخته به میان کندو های عسل که همگی مشل وز وز کردن هستند ویا بودند حال این وحشی دم بریده از کجاامده وارامش کندوها را بهم زد .

تا روز بعد 

ثریا 

هیچ نظری موجود نیست: