سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۶

عاشقانه ها

درست است ،  من از جنگ وحشت  دارم ، میل ندارم نه کشته شدن دیگران را ببینم و نه خود جنگ کشته شوم تا دنیا بر مراد دیگران بچرخد .
مبالغه نمی کنم اما آرزو دارم که زندگی ساده یک کشاورز را در دشتی بیکران به همراه  کسی که دوست دارم بگذرانم ، از نشستن روز مبلهای حصیری و مبلهای اسفنجی  و پشم شیشه ای خسته شده ام  میل دارم پاهایم را روی یک حصیر خنک دراز کنم  جنگ و جدال متعلق به جنگ آوران  و افسران و سربازان است   زندگی آرام یک دهقان  اصیل  برایم مطبوع تر است  و در آنجا میتوانم راحت به صلح بیاندیشم .

آرزو داشتم روزی به خانه ام برگردم  وهمان باشم که بودم  یکی از زنان شهرمان  وهمان شهامت کودکی را باز یابم  نمیدانستم در طی پیش آمدها در کسوت دیگر فرو میروم  که حتی خودم خودم را نخواهم شناخت . هیچکس  در جامه پیش آمد ها و حوادث دارای اعتبار  و شخصیت نیست ، حتی خدا که در آفرینش  همه چیز حتی  دریک برگ سیز اصالتش پیداست  در آفرینش اهریمن  اصالت ندارد  چون اهریمن تنها یک حادثه بود و حال نوادگانش بر دنیا حاکمند و خدا خودش در میان اصالتش گم شد  در یک شهاب  خاموش شد  حال ستارگانی را میبینم که هرروز در یک فرصت از یک روز تا یکسال مانند یک ستاره کور روی جهان پیدا میشوند و سپس گم میشوند خاموش میشوند  و  در گوشه ای میافتند ،  آنکه صاحب تاج و دارای تملک آن  ست نیز اصالتی ندارد  اصالت او مصنوعی است  .

من در میان آن کوهستانها ، آن جلگه ها آن آبشارها  که گاهی از شبها زمین با آسمان یکی میشد و من دست میبردم تا ستاره ها را از آسمان گلچین کنم  ، آنها اصیل بودند ، بقیه هرچه بود حادثه بود آمد و رفتی نا چیز.
پدرم در کنارم روی پشت بام دراز میکشید بوی آب که روی خاک ریخته و دیوارهای های کاه گلی  آسمان را بمن نشان میداد و میگفت :
آنکه ازهمه بزرگتر و درخشان تراست تویی و من در جوابش میگفتم که " اما او تنهاست ، جوابم میداد برای آنکه دیگران تحمل درخشش او را ندارند ، من آن زمان کوچک بودم و نمی فهمیدم مست هوای دلپذیر و مست آسان پر ستاره بودم .
من یک دختر کوه نشین بودم نه زن یک همشهری ،  موجودیت من همانند یک سیب کال  مانند توتهایی که بر درختان آویزان بودند ، مانند انارهای سرخ و مانند خوشه های انگوری که از داربستها آویزان میشدند ، میمانست .
امروز من در کسوت دیگری هیچ چیز نیستم ، وجود ندارم ، کسی مرا احساس نمیکند ، لباسهایم را درون کمد انباشته ام و کفشهایم را رویهم تلمبار کرده ام تا ببخشم . میل دارم عریان شوم خودم شوم .

امروز روز شب اموات است و من بسکه مرده دیده ام دیگر برایم همه چیز عادی شده است  عده ای با مرده ها فرقی ندارند درون رختخوابشان دراز کشیده اند  با مردگان غذا میخورند وبا مردگان راه میروند هیچ فشاری را احساس نمیکنند  آنها مانند چرخیدن چرخها یک اتومبیل در گل حرکت میکنند نه به جلو میروند و نه به عقب  در جای خودشان میچرخند ..

من با سرعت پاهای خودم دویدم  و باز هم میدوم نومید نیستم میل ندارم غیر از همان نحوه صحیح  و اصیل  به نوع دیگری زندگی کنم  میل ندارم بنوعی راه بروم که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام  یا گشا دند و یا تنگ .  من ییلاق را انتخاب میکنم و از زندگی شهر و مردمان شهری  بیزارم .

در آن زمان درمیان آنهمه هیاهو و تجمل گاه گاهی ترسی بر وجودم مینشست  میلرزیدم و فرار میکردم و به کنج اطاقم پنهان میشدم این آدمهای تازه به دوران رسیده با آن لباسها وعطرهای بد بو حالم را بهم میزدند تنها فکری که بخاطرم میرسید این بود که خود را پنهان کنم و هیچ جا برایم امن تراز سر زمینم نبود ، زمانی بود که بخود کشی میاندیشیدم سر انجام گفتند " دیوانه است اما نگفتند ما او را باین روز کشاندیم .
من بحرانی ترین  مراحل زندگی را پشت سر نهادم وا مروز صاحب فرزندانی برومند تحصیل کرده و نوه هایی سلامت که تنها سر گرمیشان کاراته و فوتبال است و گاهی هم به سینما میروند .نقاشی وهنر .
حال امروز دیدم که ...چقدر خسته ام . 
پایان 
ثریا / سه شنبه 31 اکتبر 2017میلادی / 


شب ترسناک !

" هالوین"
اقتصادی دیگر تحفه دولت مردان اقتصادی !
در این جا و در این سر زمین که هنوز پایبند خیلی از مسائل هستند شب " تمام سنت" میباشد  ! البته معلوم نیست که همه سنت و بیگناه باشند اما آن لباس همه را بیگناه میکند و آن چکه آبی از درون صدف کافی است که همه خیانتها ، جنایتها و گناهان به یکباره پاک شوند .ویا غسلهای ارتماسی  و ترتیبی  غیر واجب ، چرا که برای جنایت غسلی دردستورالعملهای مذهبی نیامده است 
برای من شب بسیار غمگینی است ، به همین دلیل اشعاری را از دفتر شمس انتخاب کردم  و در این جا میاورم  تنها خود میدانم که مقصود کجا و منظور چیست .
------------------------
دریغا کز میان ای یار رفتی 
 به درد و حسرت  بسیار رفتی 
 ز حلقه دوستان و همنشینان 
میان خاک مور و مار رفتی 
چه شد آن نکته ها و آن سخنها 
چه شد عقلی گه در اسراررفتی 
چه شد دستی که دست ما گرفتی 
چه شد پایی که در گلزار رفتی 
لطیف و خوب و مردم دار بودی 
درون خاک مردم خوار رفتی 
 جوابکهای شیرینت کجا شد 
خمش کردی و از گفتار رفتی 
زهی داغ و زهی حسرت که ناگه 
سفر کردی و مسافر وار رفتی 
کجا رفتی  که پیدا نیست گردت 
زهی پر خون رهی کاین بار رفتی 
خمش کن  رو دلا  بسیار گفتی 
 نباشد سود چون با نار گفتی 
-------------------------
آری ، میتوان روی همه جنایتها را با خاک پوشانید میتوان  کشت میتوان برد میتوان دزدید ، دست آخر جایت درمیان مارها و عقربها و سوسکها و خزندگان است حال اگر چه در تابوتی از سرب ترا بخوابانند .و درمیان قصری از طلا روح تو یا منفور است یا پاک واین روح توست که بر دنیا سایه میافکند ناگهان میلیونها نفر بپا میخیزند و فریاد بر میدارند و ترا ستایش میکنند و ناگهان میلیونها نفر ترا لعنت میکنند  روح حاکم بر همه دنیاست  جسم فاسد و بو گرفته و متعفن میشود حال اگر در مخمل و حریر و  زرناب خوابیده باشد .و در پای قدیسین قلابی دیگر. 

امشب برای من شب غمگینی است بفکر همه کسانیکه که از دست داده ام ( غیر از یکی دونفر) که از رفتنشان  شاد شدم !و گیلاسی از شراب ناب را سر کشیدم و صورتم را آرایش کردم و به لبهایم ماتیک سرخ مالیدم .
به  هر روی روان  آنهایکه پاک زیستند و پاک رفتند شاد و قرین رحمت باد و آنهایکه ضالم بودندوظلم  کردند و یا میکنند هزاران لعنت باد . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین  « /اسپانیا / 31 اکتبر 2017 میلادی / برابر با دهم آبانماه 1396 خورشیدی .



دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۶

نامهربانی

یک دلنوشته !
------------
پول هیچگاه خوشبختی نمی آورد تنها کمی زندکی را راحتر میکند اما  واما مالیاتش خیلی زیاد و سنگین است .

امروز ناگهان  حلقه تو بسوی من لغزید ، آنرا برداشتم و دستی بر روی آن کشیدم و گفتم "
مرا ببخش ، امیدوارم نفرینت را پس گرفته باشی ! 

زیر دوش بودم ، احساس کردم نفسم بند آمده  ناگهان دستی مرا در برگرفت ، با حوله بیرون آمدم و حلقه ترا روی میز دیدم ، آنجا چکار میکرد؟ من خرافاتی نیستم ، چه بسا شب گذشته جعبه آن را  باز کرده و بیاد آن  روزها  آنرا بوسیدم  اما فراموش کردم درون جعبه بگذارم .
از آنچه بمن دادی تنها همین حلقه بیادگار ماند صفحه هایی را که برایم میخریدی زیر پای اسب وحشی خورد میشد و کتابهایی را که بمن داده و پشت آنها را امضا کرده بودی درون |آتش میسوخت و من تماشاچی بودم .
امروز سالها گذشته ، از خودم میپرسم چرا آ|ن شب تو به میهمانی " روسا نیامدی؟ " شاید اگر آمده  بودی  سرنوشت من چیز دیگری بود ، عکسی از آرتیست معروف " سوزان پلشت " روی توییترم گذاشته ام این عکس درست شکل مرا درآن شب با همان لباس وهمان شیوه موها نشان میدهد ! اطر اف میز همه بودند ، اما تو نبودی وآن شیطان برایم نقشه کشیده بود ، بعدها فهمیدم که او تنها بخاطر یک برد و باخت مرا از چنگ تو ربود ، در آن سازمان دسته بندیها بود او هرروز با همه بیسوادیش  بالاتر میرفت وتو هرروز با همه دانش و شعور خود پایینتر میرفتی چشم دیدن ترا نداشت .

من چه اشتباهی کردم ، چه فریبی خوردم ، اگر ان شب آمده بودی شاید همه چیز عوض شده بود .
بیاد » هنگری راپسودی شماره 5 و2 « و پیانیو راخمانینف  ، شبها تنها تفریح ما همین بود یا به سینما برویم ویا بنشینم به موزیک گوش بدهیم ومن چقدر در کنار آن شور  " فکرت امیروف " میگریستم  »آنرا یافته ام وشبها به آن گوش میدهم «  ویا پیاده روی کنیم و یا به کوه نوردی برویم ، همه آنها  تمام شدند ، و.....
من نشستم در کنار قمرخانم هایی که حتی به لاک ناخن من کار داشتند ، دیگر صدای موسیقی از خانه بلند نشد در عوض علی نظری میخواند و سوسن و قرکمر  و بابا کرم ، منقل  وکیسه های ذعال وتریاک " سناتوری " ودکای روسی و ویسکی بدون باندرول !!! پسر حاجی دیگر مقامش  به شاهی رسیده بود و داشت با شاه مسابقه میداد  پیراهنهایش را دیور میدوخت و برایش پست میکرد و عضو بهترین کلابها و کازینوها و در کنار ارزانترین فاحشه ها و خواننده ها
میز شام و میز قمار و سجاده ها پهن در اطاق دیگری . 

بعد ها شنیدم در کنار خانه ما آپارتمانی خریده ای آیا مرا میدیدی ؟ با چشمان اشکبار و جثه ای که به 45 کیلو رسیده بود ؟ بیمار چیزی نمانده بود که مرا نیز مانند همسر قبلی اش  راهی تیمارستان بکند .
امروز گریستم ، برای تو ، هفته رفتگان در پیش است برایت شمع روشن خواهم کرد و از تو میخواهم که مرا ببخشی " امیر ".
پایان 
ثریا/ دوشنبه 30 اکتبر 20 میلادی  برابر با 8 آبانمامه 1396 خورشیدی .

هیاهوی بسیار

 شبم طی شد ، کسی بر در نکوبید 
به بالینم  چراغی  کس نیا فروخت
نیامد ماهتابم  بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت.........".ف، مشیری"
----------
رستم ، دیو سپید را که خورشید  و  خداوندگار بزرگ ایران بود ، در پیمودن  هفت خان ،  به مبارزه طلبید  و او را کشت ، 
با کشتن او "چشم" خورشید گونه " جام جم  باز شد (( همان چشم فرا ماسونری ها  ))؟؟!
این ها را نویسندگان و فلاسفه بزرگ و ایران شناسان برایمان نوشته اند و ما ما با چه افتخاری آنها را مرور کرده و مزه مزه میکردیم .

مردم ایران  به راهبری  فرانک و ارنواز و کاوه و فریدون  ، آن  خدای بزرگ و یا ضحاک  را از قدرت  هزار ساله اش انداختند
همه این افسانه ها را خوانده ایم از کلاس دوم ابتدایی که رستم برایمان رستنم بود و ما همه مردان  هیکل دار را رستم خطاب میکردیم .

امروز هم به دنبال همان افسانه ها که گوش به گوش رسیده  جلو میرویم وعده ای در خارج نشسته اند و دسته های سینه زنی خود را راه  انداخته اند  و بقول معروف میگویند " لنگش کن >

حضرت ولایتعهدی میگوید رفتن به مزار کوروش یکنوع فاشیزم ایرانی است !!! البته ایشان باید از آنهاییکه تا امروز له له و دایه شان بوده اند حمایت کنند و فراموش کرده اند که این پدرشان بود خاک مزار کوروش را توتیا کرد وبر چشمان کور ملت ایران نشاند .

هنوز در تاریکیها به دنبال منافع هستیم  برایمان هم  مهم نیست که ملتی زیر ستم مادران و پدرانی گرسنه بچه های گرسنه ترو گرسنگانی که درونن سطلهای زباله  به دنبال غذا میکردند و سپس مورد تجاوز و خرید و فروش  به دست هما ن له له های ولایتعهدی  اسیر میشوند  و خان زاده ها و یا آقا زاده ها به همراه  ولایتعهدی در کنج بهشت نشسته با حوریان دست به گردنند  و آن  ملت بدبخت هنوز به دنبال خدایش میگردد تا فرمان اوا اجرا کند 

همه ما دریک جهان ساختگی داریم بسر میبریم و آنکه چشم بینا دارد او را کور میکنیم ، 
به دنبال آدم و حوا و گناهان دروغین آنها هستیم وهر آن میترسیم که ما را نیز از بهشت بیرون بیاندازند و از یاد برده ایم که ما هم در اساطیر خود مردی داشتیم بنام" جمشید "  که خدایان بر او خشم گرفتند و او را نابود ساختند .
این ته مانده  آیین نوروزی ما نیز یادگار همان جمشید است  جمشید ار اسطوره های زرتشت  نماد مهر و مهربانی بود  و خدایان خشمگین او را از بهشتی که خود آفریده بود بیرون راندند  ( بمانند محمد رضا شاه) که امروز تحفه  اش دست دردست دشمنان او  گذاشته  و از یاد برده که آنچه دارد از برکت وجود او بود .

گوهر جمشید ما نیز مهر بود و مهربانی  و تاجی بر سر زنان ایرانی گذاشت .
امروز آن تاج گم شده دردست زرگرها تکه تکه  و تبدیل به سکه شده است وزنان تن بخود فروشی اجباری میدهند برای سیر کردن شکم خود و فرزندانشان، چرا که همه نمی توانند در خلوت " نذری پزان" عریان شوند .

آنهاییکه امروز تکیه بر تخت " ضحاک ماردوش " داده اند  خودرا شهبازان بلند پرواز و خدای معرفت  و علم و دانش میخوانند  و مارا بیمارانی  روانی، نا بینا بی تفکر ، خود آنها به هرجا که پای میگذارند آلودگی و کثافت را برجای میگذارند  و ما همیشه در جستجوی  روح  زندگی هستیم .
آنها همیشه سبک بالند و ما  همیشه غمگین .

ما امروز دم از آزادی و ازادیخواهی میزنیم ا ما کسی را نداریم که پیش تاز باشد همه باز دست دردست نماینده دشمن گذاشته اند که چهل سال مردم را گرد خود جمع کرد و فریب داد حال نوبت تخم و ترکه اش میباشد .

ان سنگهای غلطان و رنگا رنگ  هر روز سنگین تر میشوند  و همانقدر از تفکر آزادیخوای ما میکاهند  و نفس ما تنگتر میشود  و نیرویمان به پایان خود نزدیکتر  .سپس مجبوریم آن سنگ غلطک را رها کنیم و به دنیال مهره دیگری برویم ، چه بسا او نیز یک فرستاده باشد او سر سام آور و بیقرار  و هرکس  لجوج  باشد  زیر میگیرد وله میکند  .
آیا این خود ما هستیم؟  آیا ما هستیم که داریم باز له میشویم ؟ .
نه! باید افسانه رستم و دیو  سپید را را و قصه میترا و ضحاک مار دوش را برای همان کتب دبستانی  و قصه شبانه بچه ها گذاشت 
ایکاش مرد بودم .
--------------
 بروی من نمی خندد امیدم 
شراب زندگی  در ساغرم نیست 
نه شعرم  میدهد تسکین   بحالم 
که غیراز اشک غم  در دفترم نیست .

فراموش کن . بنشین و به  آواز قلبت گوش کن و خاطرهای  شیرین را مرور کن ، نشخوار کن مزه اش بیشتر است در زندگیت مردان وزنان بزرگی  بودند ، خودت را اسیر دست کودکان کوی و بازار این زمانه مکن ، پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 30/ 10 /2017 میلادی / برابر با 8 آبانماه 1396 شمسی /!.


یکشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۶

جوینده ،مرا خواهد یافت

" این عکس را به لئوناردو داوینچی نسبت داده اند که تولد کورش را نشان میدهد از روی کتاب تاریخی " هرودوت " -تاریخ را باید ورق به ورق خواند ---------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر مینویسم که ترا دوست دارم نه برای در آغوش کشیدن توست ، نه ! من باندازه  کافی لوس بار آمده ام و آنچنان دوستم داشته اند که اشباه هستم عقده مهر طلبی ندارم .

من فرزند مهر و دوستی میباشم  حتی آنکه هر هفته بمن زنگ میزند  و ظاهرا از طریق دستگاه   مواظب من و سلامتی من است باو هم میگویم ترا دوست دارم  چه بسا بارها یک دختر یا زنی زشت از اهالی امریکای جنوبی باشد ، یا پیر مردی که پشت دستگاه نشسته و در انتظار فشار دکمه من است .
روزی یکی از هم ولایتی هایم  برایم نوشت " 

تو خود عشقی ! اگر بخواهند به عشق شکل و پیکری بدهند تو خود آنی ......
من چشم به سیمرغ دوخته ام  که خداوند  مهر است  و در دریای فراخناک جای دارد،  او ویژگیهای زیادی دارد ،  پیوند زدن و گره خوردن  و روان شدن در یکدیگر  .و نفی دو نگریستی  .

در من تفکر ایرانی قوی است و جای دارد اگر چه سالهای دور از سر زمینم باشم اما شعله شمع را روشن نگاه داشته ام و همچنان میگذارم تا بسوزد  شمع های دیگری را اضافه میکنم و وجودم را ، من تنها سخنگو و سخن سرا نیستم  .کار تو درست است عده ای را دور هم جمع کرده ویک گرد همآیی تشکیل داده اید  و چه خوب که همه جوانند وعده ای هم  ماشاء اله گردن کلفت !

من هنوز امیدم را از تو نبریده ام ،  هنگامیکه انسان با گذر از تاریکیها  با آن مهر درونیش رو برو میشود بس شگفت انگیز است  زیباترین زیباییها   من  ترا تخمه ای زاییده از آن دیار یافتم و پنداشتم که  این تخمه خود جهان میشود  او که اول یک قطره شبنم بود حال برکه ای پر آب شده و کم کم دریا و سپس اقیانوس خواهد شد. 

من هیچگاه به کسی دلبستگی پیدا نکردم تا به دنبالش روم همه اپوزسیون را به مویی هم نمیخرم تنها آنها را میبینم تا از آنها ایده بگیرم برای نوشته هایم /

نه مرد مناجاتم ، نی رند خراباتم  / نی محرم رازم  ، نی  در خود خمارم 
نی مومن توحیدم ،  نی مشرک تقلیدم / نی منکر تحقیقم  ، نه واقف اسرارم 


جستجو ، مانند حرکت  پیرامونی  گشتن پرگار است  به دور نقطه ای  که میان جان در تاریکیهاست  و هیچکدام به آن یکی نیمرسد  انسان همیشه  درهمین پندا رها به دور یک نقطه چرخیده  هیچگاه در جستجوی خودش نبوده است ، نمیدانم آیا تو اول خود را شناختی ؟ کاری به مبارزات دیروز تو ندارم امروز را میگویم سزاوار نیست مردم را فریب دهیم ـآن هم مردمی که همه چیز خود را حتی آخرین نقدینه شان را  از دست داده اند .

متاسفانه سعی نکرده ام وارد حریم خصوصی تو شوم و چیزی بنویسیم  بدون جواب من در مقام سئوال بر میایم و جواب میخواهم .   از طریق پستهای خودم آنهم بدون چشم داشتی ، همین چند خط را مردم میخوانند خود تو میخوانی من اینها را برای آنسوی مرزها میفرستم ( برای فروش ) اما هدف اصلی من روشن کردن اذهان است تجربیاتم را بی محابا دردسترس همه میگذارم از بد و یا خوب تلخ  و یا شیرین . 

امروز دیگر خسته ام از اینهمه ریا و دورویی و نا سپاسی  گویا مغز هستی انسانها  هیچگاه جلو نمیرود همیشه باید کسی باشد تا او را بپرستند  و جلویش زانو بزنند  بت میسازند  وبت را میپرستند در اشعار " عطار" نیشابوری افسانه ای هست که  میگوید:

روزی  خداوند از جبرییل  میخواهد  که بهترین   انسان را بیابد  و درست بهترین  انسان ، یک بت بود !! 

بنا براین  گمان مبر که من از تو یک بت بسازم  و سجده کنم اول خودم را سجده میکنم ما از یک پوسته ویک مغز ساخته شده ایم مغز را دور میاندازیم و پوسته را نگاه میداریم .

از تصادفات که ناگهان تبدیل به یک حقیقت میشوند   به وجود  میایند من بهره برداری نمیکنم کوروش ناگهان پرستیدنی شد  دریک تصادف تاریخی  حقیقتی بود  که وجود داشت  اما قرنها  گم شده بود پدیده ای بسیار پیچیده  فلسفه تاریخ  را باید از وقایع تاریخی بیرون کشید میدانم  کاری بسیار دشوار است ، کوروش امروز یک اسطوره است  فردا همین مردم اگر فرد جدیدی را بیابند به دنبال پرسشش او خواهند رفت .

چرا کسی امروز از جمشید بنیان گذار  " نوروز " یاد نمیکند ؟  حتی در الهیات زرتشتی برایش توبه نامه نم نوشتند که توبه کند ، جمشید پادشاهی بود عادل نه خود را خدا دانست ونه نماینده خدا ،  اگر چند انسان هنوز باقیمانده اند آنها باخرد جمشیدی  به سعادت رسیدند و خود را شناختند.
خرد ، نکته یا حسی که دیگر درمیان مردم وجود ندارد  عده ای آنرا نمی شناسند و بخیال خود آنرا " خورد" میدانند ، خرد راباید یافت و در وجود خویش تخمه آنرا کاشت .

ببین  عزیزم ، ریشه من تا اعماق آن سر زمین فرو رفته درختی چند هزار ساله ام از کوههای بختیار  گرفته تا کویر سفر کرده ام وجب به وجب آن خاک را بوسیده ام اجدادم هیچگاه تن به حقارت ندادند کشته شدند سرشان را بریدند بر دارشان زدند اما نامشان در تاریخ بیادگار مانده است من خود  حقیقتم نه نیمه آن ..
من هم جانم وهم معنای آن .
پایان 
»لب پرچین « ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 29 /10/2017 میلادی / برابر با 7 آبانماه 1396 خورشیدی !.



شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۶

نامه ا زیک ناشاس

ای شناخته شده ، 
میل دارم از گنداب سیاست بیرون بزنم  و مغزم را ببندم رو بسوی خوشیهایی بکنم که در دلم انباشته ام ،  من همیشه حتی پیش از جشن های کریسمس ا نوروز در یک توهم و گنگی گم میشوم
 .
امروز گردشی در شهر داشتم و ناهاری در آفتاب گرم پاییزی ، اما ، دلم گرفت شهر خاموش بود  اکثر مغازه و رستورانهای شیکی که در آنجا غذا  به همراه بهترین  شرابها میخوردم بسته شده  و جایش را به پیتزا فروشی داده بود یا سوپر مارکت های اروپایی 
غمی سنگین بر روی شهر سایه انداخته بود واین غم در دل من  هم نشست .نکاهی به ابرهای سیاه و سپید بدون باران در آسمان انداختم  شاید چهره ترا درمیان ابرها ببینم ، اما بی فایده بود باز قیافه مردی با ریش سپید بلند دراز کشیده بود ،
به خابان  خودمان که وارد شدم گویی مرا بطرف زندان میبردند  خیابان خلوت ساکت با ردیف اتومبیلهای رنگ  وا رنگ ،پارک خالی ،  مغازه ها بسته  سایه سنگینی بر روی شهر افتاده  ، گویی یک بختک .خود را روی همه چیز انداخته است 
امسال نمیدانم چندمین کریسمس را دراین شهر جشن میگیرم شاید هم نگرفتم و باز د ر کنار درخت تنها نشستم و به شمع ها خیره شدم .

بخانه که برگشتم اولین کارم ین بود که مصاحبه های نیمه کاره ترا ببینم با آنکه از چند مصاحبه گر/ روزنامه نگار دل خوشی ندارم اما این بی میلی را درصورت مهربان تو پنهان کردم همه را جمع آوری کرده ام و مانند آلبومی ورق میزنم و صد باره گوش میدهم و هر بار بیگناهی تو برایم بیشتر و بیشتر میشود درگذشته فریدون فرخزاد را هم به همین ترتیب دچار زخم روح کردند و زمانیکه او را تکه تکه نمودند نشستند بر پاره های او گریستند ، این کار ماست اما من با بقیه فرق دارم من زنده هارا ستایش میکنم مرده پر ست نیستم .
کریسمس ونوروز ما سالهاست که احساساتی بودن ما را  به انحراف کشانده است  بجز برای عده معدودی که هنوز دلشان در گروی میلاد آن " نینیو " میباشد نوروز هم مرا غمگین میکند چون تنها باید با دیوارها دید و بازدید کنم ، واحینا چند تلفن تبریک ویا کارت یا پیام روی صفحات مجازی .
پشت سر ترا نگاه میکنم با کتابهای ردیف شده  بوی ترا احساس میکنم بوی خوب مهربانی و بوی خوب کتاب و بوی خوب قلم بهترین  اسلحه . شمشیرت زا غلاف  کن و یا حداقل به روی من نشانه مرو چرا که چشمان من ترا ستایش میکنند .

همه چیز مانند سالهای قبل از جنگ جهانی دوم  پیش میرود  اگر سایه صلحی در گوشه ای باشد آن سیری ناپذیران  صلح طلبان علفی ،  سر بیرون میاورند و چکمه ها را آماده میسازند .
امروز  چشمان دنیا به دو نقطه  و دو محل متمرکز شده است  در آن دو عمیقا  احساس میشود  که سرنوشت ملتها  در حال رسیدن  به نقطه ایست  بی آینده .
امروز در رستورانی که ناهار میخوردم صاحب رستوران پرسید فرانسوی هستی یا یونانی ؟ گفتم هیچکدام متعلق به ایران قدیم هستم .گفت : آه ، ایران ، میدانی امن ترین و بهترین  جا برای  توریستهاست ! روی سرم اگر شاخها دیده میشد صدها شاخ سبز شده بودند ، گفتم شاید ، اما برای من امنیتی در بر ندارد  بلکه ترسناکترین سر زمینی است که ممکن است من به آنجا بروم .این سر زمین روزی و روزگاری کشوری بزرگ بود کم کم فقیر شد و امروز فقیر تر.
 به دیوارهای شهر نگاه میکردم به ساختمانها نیمه کاره رها شده و به زمینهای خشک بی آب  گلهایی که بطور وحشی به اصرار خود را زنده نگاه داشته  و روی زمین پهن شده بودند.

ای آشنا ، چیزی از نقش پدر مرا درصورت و هیکل خود داری چشمان پدرم سیاه بودند و عزیز دردانه زنان شهر و خیلی زود هم دنیا را ترک کرد سی وشش ساله بود و من پنج ساله ! شبها در تختخواب او میخوابیدم گویی ندایی بمن میرسید که او زود مرا ترک خواهد کرد .
فیس بوک را بخاطر تو باز کردم اما بعد با هجوم کسانی که میل به دیدارشان نداشتم و ترا در یکسو گذاشته بودند آنرا بستم تنها زمانی موفق به دیدار تو میشوم که برنامه تازه ای روی یوتیوپ بگذاری و من آنرا در پرونده محفوظ نگاه دارم . 
مدتهاست از تو بیخبرم مدتهاست دیگر جنجال تازه ای در اطراف تو به پا نشده گاهی آن پیرمرد چرندی میگفت او را هم خفه کردم .
روزهای پریشانی ما فرا رسیده است  آیا ممکن است با خودشان چیزهای تازه ای را بیاورند  .گذرگاه عشق بسته شد  برای سفر به دیار عشق  راهی طولانی را باید طی کرد  راهی که از هر سو دچار بی اعتقادی وبی اعتمادی و شک میشوی.
آه..... شاید بتوانم ترا پسر عزیزم خطاب کنم ، عیبی که ندارد ، پسران من همه در سفرند و من از انها دورم .تو نیز یکی از آنها باش /..ث
شنبه 

تجاوز دوباره

حمله دوم اعراب ! 
امروز پستی دیدم که  خاک بر سرم ریخته شد ، چند آخوند و چاقو کشان همراهشان یک پلاکارد بزرگ به دست گرفته و روی آن نوشته بودند که :
این سر زمین متعتلق به محمد وآل اواست ما  فرزندان  پیامبربا ایرانیان   خواهیم جنگید و همه را خواهیم کشت و چیزی از آنها باقی نمیگذاریم زیر آن : امضاء حزب الله ::
حوب مبارک باشد تازه شدیم اسپانیای قرن هیجده .............
بیخود نیست پست ها و اشعار من حذف میشوند  آهسته آهسته آمدند تا خط و شعر و شعور ایرانیان را از بین ببرند آنهم چند بچه حرامزاده حزب الهی  که تنها حلوا میپزند وآ ش نذری و لوبیا پلو خورش قیمه !!!!
نه ! چیز ندارم بنویسم :
شعری از " عماد خراسانی " آن شاعر شوریده دل که دل به هیچ حزبی نداد غیر از حزب عشق در اینجا ا میگذارم ، بی آتکه بگریم  .
میخواهند ویزا را نیز برای ورد خارجیان به ایران  بردارند یعنی آ«دمهای  های احمقی مانند من که پاسپورت عنکبوتی آنها را ندارد بدون ویزا وارد گور شوند .
------------------------------
"از سر دیواز گذشت  "

عمر آن بود  که در صحبت دلدار  گذشت 
 حیف و صد حیف  که آن دولت بیدار گذشت 

آفتابی زد و ویرانه ی دل را روشن کرد 
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت 

خیره شد  چشم دل از جلوه مستانه او 
تا زدم  چشم بهم مهلت دیدا رگذشت 

گیرم از فخر  بخورشید  سرم سود چه سود 
کز سرم  سایه آن طره زر تار گذشت 

بلبلان  را همه پر ریزد و دور ریزند زشاخ
گر  بدانند که چه بر مرغ گرفتار گذشت ........"شادروان عماد خراسانی "
-----
کم کم این خط را نیز پاک خواهند کرد بیخود نیست که حزب الله لبنان  مجهز شد بیخود نیست که درکنار ما درمراکش اینهمه خانه خریده شد بیخود نیست که شهر ما پر از حز ب الهی شد
بیخود نیست که غم همه وحودم را فرا گرفت واشگ ازدیدگانم میریزد 
کجایید ایرانیان غیور رستم دستان تا با دیوهای سیاه بجنگید و بمب بر شهر قم بریزید و حزب اله را نابود سازید  ، آهان شما چیزی دردست ندارید همه جا را مین گذاری کرده اند چه بسا اطراف مقبره کورش را هم مین بگذارند و ما چه ساده لوحانه نشستیم بامید هیچ .ث
ثریا/ اسپانیا 
شنبه ششم آبانکان 1396 خورشیدی / 28 اکتبر 2017 میلادی /.


کورش وانقلاب


یکصد سال از انقلاب   بولشویکی روس ها گذشت ، اما نه تاریخ یادی از آن میکند و نه در تاریخ ثبت میشود چرا که بلا فاصله جنگ جهانی شروع شد و تزار برای همیشه با خاتواده اش از روی زمین محو شد با آنکه در سر تاسر دنیا  فامیل داشتند وی یکدیگرا (کازن) خطاب میکردند اما این  کازن ها هم اعتنایی به آنها نکردند و قاتلین  دست جمعی آنها را دریک اطاق به گلوله بستند .
: کازن :ها همیشه با دولت پیروز همراهند  اگرچه خونشان یکی نباشند !!!! 
انقلاب بچه هایش را نیز یکی پس ازدیگری خورد دیکتاتورهای خون آشامی نظیر استالین بر آن سرزمین حاکم شدند  و سپس شاهی ابدی که کاریزما دارد و مورد علاقه همه میباشد سالهاست که حاکم است تنها یک تاج کم دارد .

ایران هم میل داشت انقلابی نظیر همان انقلاب  بقول خودشان کبیر بر پا سازد اما ( یکی از کازن ) ها حواسش سر جا بود و آنرا قبضه کرد و از دست همه   ربود و خود آنرا برد  ..

امروز یکصد سال از آن انقلاب میگذرد و در طی این سالها چه کشورهایی که از روی کره زمین محو شده و یا پاره پاره شدند ویا در گرسنگی و بدبختی دزدی و قتل و غارت به زندگی ننگینشان ادامه میدهند .

 و امروز در سر زمین محنت زده وبی آب ما آرامش و خواب کوروش را بهم زده اند و آنقدر باین کار ادامه میدهند تا روزی بمبی نیز مانند ارک بم آنرا از میان بردارد . 

چه نقشه ای درراه است نمیدانم و آیا  تزار بزرگ آنسوی دریای کاسپین و حاکم خرس بزرگ نقشه هایی در سر دارد ؟ و یا این سوی دنیا کسانی مشغول طرح نقشه برای آن مادر بیمار و رنجور ما میباشند تا آنرا از میان بردارند ، پر قدیمی شده است و پر عمر کرده و پر پهناور اما  تشنه  است با تن علیل و بیمارش همچنان خود را میکشد و فرزندان  بی خردش او را بحال خود رها کرده اند .، تنها شعار میدهند ، شعر میسرایند ، آوازهای جانسوز میخوانند بر پیکر بیمار و نزار آن مادر پیر و کهن سال .

چراغ بی فتیله  آینده ما نا معلوم و چه بسا خاموش گردد  تنها آفتاب سوزانی پیکرها را خواهد سوزاند و یا آنقدر خون خواهد ریخت تا رکاب اسب حضرت  بهاء اله  برسد و سپس جانشینان  ایشان تشریف فرما شده  بنای امپراطوری مذهبی جدیدی را بر پا سازند شیراز پایتخت خواهد شد و در این پیکارها وزد و خورد ها تنها ملتی بیچاره وبی دست و پا از بین خواهند رفت .

من خود را فردی روشن بین وا ینده  نگر نمی دانم آما احساسم حاکم بر وجودم میباشد  ، امروز آفتاب  آنچنان شدید و داغ است که تنها چشمان ما را کور میسازد اما فردای ما را روشن نخواهد کرد ، چر اغ بدون فتیله شب تاریک ما  کوچک و خالی است .

امروز همه روی تاریکی ها ایستاده اند چشمان درون آنها کور است  جامعه ای که تنها دریک جا ایستاده  نه پایش به جلو میرود ونه میتواند به سویی گام بر دارد  تنها عقب عقب میرود .

 آفتابش  درخشان  و آسمان دود گرفته اش برای دیدن خداوند  راه همه چشم ها را میبندد. 
ما همیشه همین بودیم ، یک پایمان روی شب و پای دیگرمان در لحظه های بسیار کوتاه  و بامید شب تازه ای می نشینیم تا خداوند برایمان اسمان را  چراغانی کند .
در طی تاریخ  صد ها هزار گام برداشته ایم  و زمانی فرا رسید که دیگر خسته  از پا افتاده سر نوشت خود را به دست دیگری دادیم  و سر نوشتمان با سر زمینهای دیگر گره خورد  یک روز روشن ناگهان به یک شب تاریک مبدل گشت  مسیر ما عوض شد  جهیدن از روی  هزاران دیوار و خندق و چاه تاریک بی هیچ چراغی  برای رفتن  به جلو  و آنقدر گام  به گام عقب رفتیم که در چاه ویل افتادیم  دیگر بیرون آوردنمان مشگل است . 

هیچ معجزه ای اتفاق نخواهد  افتاد ، برنامه از قرنها قبل ریخته شده در همان زمان که ( لرد مونتباتن )  اولین مدال و لقب  عالیجناب را به آن حضرت اهداء نمود  ، تاریخ ما شروع شد .

امروز دویست سال از زاد روز آن پیامبر دروغین میگذرد و هوا دارا ن  و پیروانش خط او را گرفته همچنان زیر جلی به جلو میروند با کمک ( دایی جان ) و ناگهان  همه کوروش شناس و کوروش پرست شدند و همه راهی پاسارگارد و پایتخت آینده امپراطوری آن جناب میشوند ، 
میدانی ملت ما مانند گوسفند است هرکس علفی جلویش بگیرد بع بع کنان به دنبالش میرود ، این ملت همیشه گرسنه بوده  فرمایش  بزرگان  نیز این بوده که : 
ایرانی را گرسنه نگاه دارد و عرب را سیر!

ای خواب ،  ای هدیه  فرشتگان  ،  امروز همه درگیر سود و زیان و در فکر بالا پایین رفتن سهام ، و عقل من مرا از خود بیرون رانده و ترا از دست داده ام  ، تو با دستها لطف و مهربانی  چشمها و دیده  مرا میبندی اما مغزم مشغول کار است  و چشمانی را در من میگشایی که روزی " بهرام ویا جمشید " داشت  چشمانی را که چون ماهی گم شده در دریا لرزش  آبها را  در  صدها مایل احساس میکند  ، چشمانی که  چون رخش رستم  یک موی سیاه را در شب تاریک میبینند .
ای خواب ، ای سروش آسمانی ، چشمانم باز  هستند  و در تاریکی  خواب و مستی را با نور خود میبینند  من چشمانم را در کارگاه خیال باز میکنم  و در ذهنم  با واژه ها پیکری میافرینم .

امروز در  لباس عدل ظلم میکنند  مظلوم حق ندارد بر ضد آن برخیزد  تنها میاموزد که چگونه راهی را بیابد تا کینه اش را خالی کند امروز بجای مهر میترا  کینه اهریمن  در دلها نشسته است و گمان نکنم زمان آن  برسد که مظلومی بر ظالم چیره شود چون مظلوم همیشه تهی دست و بدون اسلحه میباشد نیروی ابتکار ظالم بیشتر است .
امروز همه خیانتکاران دیروز و حاملین این انقلاب ننگین  رنگ عوض کرده اند یا سر سجاده نشسته اند و یا عینکهای بزرگی بر چشم زده چهره را عوض کرده با نام دمکراسی و یا دولت سکولار  خود را به معرض تماشا میگذارند و معلوم است که نان و  خورش آنها از کجا میرسد ، 

[کوروش آسوده بخواب و مگذار خواب ترا پریشان کنند و خاک ترا بر باد دهند و آنکه بیدار بود امروز نیز در خواب ابدی فرو رفته است و نمیتواند از تو دفاع کند تنها توانست نام ترا به این خیانتکاران بشناساند قلب او برای خاک و نام تو میسوخت و مهر وطن در سینه اش جای داشت ].

امروز  وطن پرستی جرم است ، ستایش سر زمین جرم است ، حال باید در انتظار ناجی موعود باشیم که از درون کیسه مارگیری دایی جان "پیتر"و یا عمو جان " سام"  بیرون بیاید  . 
پایان 
» لب پرچین « . ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
28  اکتبر 2017 میلادی برابر با 6 آبانمان 1396 خورشیدی /.

جمعه، آبان ۰۵، ۱۳۹۶

حکومت لاتها



برای لذت بردن  از شیرینی اندیشه ها  و تجربیات و حتی خیالات  باید پوسته تلخ و ترش  آنرا  زیر و رو کنیم  ، 
تاریخ آن نیست که در کتابها خوانده ایم و یا برایمان گفته اند ، باید در متن تاریخ  زندگی کرد باید آنرا ضبط کرد بی هیچ دستکاری ، باید آنرا احساس کرد و دید .
انقلاب تاریخ نیست ، هیچکس تا بحال در باره انقلابها بعنوان تاریخ چیزی ننوشته و نگفته است گاهی انقلاب ها یک حماسه میشوند  با کمی سود و زیان ، نه تاریخ .
فکر هیچگاه بسوی انقلاب  حرکت نمی کند  بلکه به سراغ برد و باخت طرفین میرود  گاهی انقلابها حماسه هم نیستند جابه جایی افراد است ،  نه ! پندار غلطی است که بگویم تاریخ درباره انقلاب چیزی نوشته است ، تاریخ تنها یک زنجیر گلفت از زد و خورد ها و برد و باخت هاست.
امروز مردان بزرگ و اندیشمند و توانا و میهن پرست جای خود را به لاتها و جاهل ها داده اند ، آنها هیچ اندیشه ای درسر ندارند آدمهای دورویی هستند مانند عروسکان سیرک  و چقدر درد آور است  که واقعیت را از دست بدهی و در پای  ریا و دروغ  بنشینی و آنرا ملکه ذهن خود بکنی . شیوه برد و باختها  با بهره گیر ی از کشش آرمانها  و یا نا امیدی اشخاص است و یا گاهی از سوی افرادی ناشناس در پشت پرده ناگهان همه چیز یک شبه بهم میریزد و آدمهای ناشناخته و نادان بر  تو حاکم میشوند .

برای بعضی ها هنوز حماسه کربلا شور انگیر است !! برای  من افسانه است  درسی جز شکست  و نا امیدی برایمان به ارمغان نیاورد  و آنهاییکه میل داشتند از این انقلاب بهره ببرند ( چپی ها) نا امید شدند  امروز واقعیت غیر از  خیانت و فساد و تبه کاری و دزدی چیزی روی صحنه زندگیها نیست  و آرمانها و آرزوها گم شده اند  واقعیت از دست رفته است .

هر آرزویی  یک رویاست که میتوان ـآنرا به واقعیت بدل کرد  و ما امروز برای تعبیر رویاهای خود حتی اجازه نداریم آنها را بر زبان بیاوریم  همه بخواب فرورفته اند کسی بیدار نیست و آنهایی که نیمه بیدارند از این رویا به آن رویا میروند  و آنرا بنوعی تعبیر میکنند  دوباره بخواب میروند تا رویای تازه ای را ببینند .
وعده ای در بیداری خواب میبینند !
امروز در سر زمین من ، مردمش را دو نیمه کرده اند  آدمها از وسط اره شده اند  از هر کسی یک نیمه باقی مانده  ونیمه  دیگرش را که بیشتر به قسمت بالاست به خاک سپرده است .
حال هر نیمه اره شده و دو قسمت شده خو د را کامل میداند .

همه " من» شده اند نیم من وجود ندارد  روزی روزگاری من وتو یکی بودیم  وبا هم میزیستیم  و شهرمان گورستانی نداشت  اما : "تو"   در گورستان خودت دفن شدی  و من تنها در شهر نیمه ها  نیمه های بریده شده  با یک پا  لی لی میکنم .

هر آرزویی و هر اندیشه ای ای چون دیواری بود محکم  و استوار و صاف  حال آن " تو " زنده زنده بگور رفته ای  و تنها نقشی بر دیوارهای شهر نشسته  آن دیوارهای سفید و تمیز امروز با خطوط کج و معوج و رنگهای درهم و برهم بمن  دهن کجی میکنند .من اصرار دارم خط و  زبان و ادبیات و شعار را موسیقی را نگاه دارم تا امروز چندان بی نصیب نبوده ام اما متاسفانه چند بچه حزب الهی خط قرمز کشیده اند جلوی هنر های زیبای ما و کم کم چراغ را خاموش می.کنند و دوباره سیاهی و ظلمت بر سر تا سر اندیشه ها مینشیند باید رفت به صحرای کربلا که دیگر امروز وجود خارجی ندارد تنها یک تابلوی نقاشی هجو بر بعضی دیوارها کشیده شده ، نشست و زاری کرد .

"من"  نقشهای بیشماری بودم  از " تو." که یک معشوق بی صورت بودی من میل نداشتم چون تو باشم حال همان  خودم که بودم هستم جامی از اب گینه های دوران  گذشته   دیگر نیازی بتو نیست  که باده ای سرخ در این جام رنگین بریزی  عقل من هنوز کامل است  به سود و زیان نمی چسپد  و تو !  تو هم ، خالی از هرچه که بوده و هست تنها دل بسود ها بسته ای که درآ ب روانند و میروند و نمیمانند رفتی به دنبال  گم نامان که ترا نمی شناختند از تو صورتکی زشت  با کچ های ارزان قیمت ساختند  وتو در همه ما گم شدی .

روز گذشته فراموش کردم که تولد والاحضرت اشرف را نیز تبریک بگویم خواهر توام شاه را چه برنامه های وسیعی دردست داشت بیاد دارم سر پستی چندین یتیم خانه و مدارس حتی نماینده ایران در سامان ملل بود  همه میگفتند اگر او مرد بود رضا شاه دیگری میشد ، و خواهر دیگر او شمس  سازمان شیر و خورشید سرخ را حمایت میکرد برای کمک و همراهی به دیگران چیزی در حدود همان پیش آهنگی .....
سپس  ساحره آمد همه را یک شبه از دست آنها بیرون کشید و خود بر تخت نشست و در کانون پرورش کودکان ا و جوانان حزب توده به دنیا آمدند  رشد کردند شعرای نو ساز ،  قحبه های تازه روی به سیاست کرده ، و شد آنچه که باید بشود و امروز سر زمین من مردمانش نیمه آدمهایی هستند از وسط اره شده اند .پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 27/10/2017 میلادی برابر با :
5 آبانماه 1396 خورشیدی !

پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

ابری بر قله کوه



شمع ها میسوزند دوعدد یکی برای رضا شاه بزرگ و دیگری برای شاه جوان و تیره بخت خودمان .
بیاد آن روزها افتادم آن روزها که با " ثریا" خوشبخت بودید من ئازه به دبیرستان رفته بودم و بعد از ظهر ها دربیمارستان " عیسی ابو حسین " در بخش تزریقات کار میکردم ، ابری بودم بی چهره  وبی گمان ، آن روزها این دو بیمارستان به همت دو برادر  برای حمایت از مسلولین بنا شده بود   شماره یک ودو یکی در راه آبعلی قرار داشت و دیگری در میدان فوزیه سابق ، هردو بنام بیمارستان حمایت مسلولین ثریا پهلوی نام گذاری شده بود ، تا آن روز که قرار بود شما به همراه  ثریا برای افتتاح  یبمارستان  شماره 2 تشریف بیاورید ، بخش تزریقا ت  در راهرو قرار داشت  بنابراین من اولین کسی بودم که خودم را به دم در رساندم ساعت پنح بعد از ظهر بود همه دچار هیجان بودیم پرستاران دکترها  حتی بیماران بستری روی بالکن ها  ایستاده بودند اکثرا گلهایی دردست داشتند  و شما تشریف فرما شدید ، آه چقدر آن زن زیبا بود مانند خورشید میدرخشید ساده ، بی پیرایه بدون هیچ رنگ و روغنی زیبایی و جوانیش کافی بود دیگر به رنگها احتیاج نداشت تنها لبا ن زیبایش را کمی صورتی کرده بود با یک لباس ساده آستین بلند ویک کلاه  کوچک و یک سنجاق سینه همه زیور و پیکر  او را تشکیل میدادند .

هنگامیکه دست ما را فشردید همان نبود که غش کنم ، با یک یک ما دست دادید  از بیمارستان  و بخش های مختلف و اطاق عمل باز دید کردید در همه این احوال من در پشت سرتان بودم غرق در لذت ، چشمان ثریا بحدی زیبا بودند که نمیشد در آنها نگاه کرد موقع امضاء دفاتر ثریا سرش را بلند کرد و گفت :

میل ندارم هیچ خیابانی ویا کوچه ای ویا میدانی ویا موسسه ای بنام من باشد و بهتر این است که این بیمارستان بنام خود موسس إن باشد من نقشی در بنای این بیمارستان نداشتم . دفنر را امضاء کردید دستهای  مارا فشردید عده ای از بیماران هورا کشیدند عده ای گریستند و پرستاران از شوق اشک میریختند من محو زیبایی هردو شما شده بودم ؛ از آن تاریخ آن بیمارستان بنام " عیسی ابوحسین " نام گذاری شد .
( بر خلاف دیگران که در تمام استانهای ایران پارکها ، بیمارستانها ، باشگاهها ، میدانها ، بنام دیگری بود )!!!

از آن تاریخ  من مجبور به ترک بیمارستان شدم چون بمن گفتند جوانی وممکن است تو هم بیمار شوی حقوق ماهیانه ام یکصد وپنجاه تومان بود روزها درمدرسه بودم و بعد ازظهرها  کار میکردم ........
امروز نوه ام روزها دردانشگاه است  و عصرها و گاهی  صبح های زود کار میکند .
ما کار کردن را دوست داشتیم حال امروز  نقش شما را  که آرزومند کشیدن آن هستم بر سینه ام نشانده ام  هیچگاه این نقش پاک نخواهد شد .
خود من یک کلامم بی معنا  و نا گفته  احساسی هستم که گاهی بدل به اندیشه میشود  دلم میخواهد که در واژه ها گم شوم  ودلم میخواهد گه این واژ ها را بگوش همه برسانم بد جوری مردم را شستشوی مغزی دادند وبر علیه شما بر انگیختند من با خانواده شما کار ندارم اما هیچگاه آن چهره مهربان و آن خوی وطن پرستی شما را فراموش نخواهم کرد . ثریا / اسپانیا / چهارم آبانماه 1396 خورشیدی 
26 اکتبر 2017 میلادی .

چهارم آبان ماه

 اعلیحضرت  درمیان سالن باشکوهی  که به منزله دفتر کار او ست ، ایستاده  و منتظر بود ........
این سر آغاز نوشته  مصاحبه با شما اعلیحضرت  در کتاب مصاحبه با تاریخ  اوریانا  فالاچی  میباشد ، زنی که بقول خودش برای  مصاحبه های جنجالیش معروف شد و هر بار اول عاشق آن فرد میشد تا بتواند  مصاحبه را شروع کند ، اما عاشق شما نشد کمی هم ترسید ، چیزهایی را هم نوشته بود بیشتر بو دار بودند لبریز از کنایه ها ، پس از رفتن شما و انقلاب  مکروه و نکبت بار برای اولین بار این مصاحبه چاپ شد  آنهم در کنار دیکتاتورهای ، چرا که عوام فریبی زیاد بود  و خلقی ها ، مجاهدین ، توده ای ها میل داشتند از این مصاحبه به نفع خودشان استفاده کنند و هما ن ارتجاع سرخ و سیاه بهم گره خورد و امروز دیگر چیزی باقی نمانده تا بتوان به آن اندیشید و یا ارزش داد .

لزومی نداشت که شما به تاریخ پاسخ دهید ، پس از شما تاریخ پایان گرفت دنیا بهم ریخت و خاور میانه یک پارچه آتش شد اما ضرری به آن : بانوی: شما نرسید تنها دو فرزند دلبند و نور چشمی شما را از دست داد تنها یکی را برگزید و به دنبال همان رفت کسیکه ذره ای از احساس شما و قدرت روحی شما را در وجودش نداشت کسیکه ابدا از سیاست بوی نبرده بود چرا که پدرو مربی  نداشت وزیر دست یک مادر مشهور انسان نمیتواند  سیاستمدار خوبی باشد ، اطرافش را مشتی لات ولوت و مفتخور گرفته بودند آن مردان  خردمند و سیاستمدار یا از دنیا رفته و یا خود را کنار کشیده بودند بنا براین مشتی نو رسیده و نادان اطراف آن دو را گرفتند و تنها  شدند مانند دو مدل مجله های زرد.

اوریانا  مینویسد " 
او دستش را برای دست دادن بطرف من دراز کرد  دستانش سرد و خشک  بود و تعارفش برای اینکه  بنشینم سرد تر  و خشکتر   و همه اینها بدون یک لبخند  ویک کلمه حرف  ، زمستان سردی بود ........" اینهمه احترامی بود کهاین خبرنگار  به مصاحبه گر میگذاشت "!!!
او خسته بنظر میرسید و از خوشخدمتی های اطرافیانش دلخور بود .....
.
امروز دیگر آن خانم خبر نگار " چپی" در این دنیا نیست تا حقیقت را بگوید مدتی در نیویورک ساکن شد اول با مسلمانان بد بود و ناگهان تغیر عقیده داد و مسلمان شد آنهم دوآتشه و در منهتان دریک آپارتمان  لوکس از دنیا رفت  تنها چند کتاب از او باقی مانده حاوی مصاحبه هایش .

عجب آنکه با بانوی شما مصاحبه ای انجام نداد البته بانو   شان و منزلتشان بیشتر از آن بود که با اوریانا فالاچی مصاحبه کنند ایشان عاشق دوربین و  در تلویزونها ظاهر میشدند تا جهره زیبایشان را  همه ببینند و فراموش نکنند بانوی شاه باید همیشه مانند ستاره بر تارک دنیا بدرخشد و خود شاه فراموش شود .

امروز زاد روز فرخنده شما ست ، اعلیحضرت  واین موجود وفادار به شما  و سرزمینش که امروز از دست رفته و دیگر چیزی از آن باقی نمانده ، خود را موظف میداند که این روز فرخنده را بشما تهنیت بگوید و در خلوت خانه اش شمعی روشن کند وبه میمنت این روز فرخنده یک تکه پنکیک با عسل نوش جان کند .
آن روزها ، روزهای شادی آفرین جشن های تولد شما در ورزشگاه امجدیه و سپس استادیوم یکصد هزار نفری آریا مهر که برای المپیک سال بعد دستور ساخت آنرا داده بودید برای آخرین بار چهره شما را دیدم ، دردی درونی در آن چشمان و صورت دیده میشد و سپس آن عینک بزرگ سیاه آن چشمان غمگین را پوشید ،  آن بچه حاجی که کنارم نشسته بود با لهجه دهاتیش گفت :
ببن ننه .... چه آرایشی کرده است ؟ او آنقدر احمق بود که نمیدانست هرکس جلوی دوربین ظاهر شود باید کمی آرایش کند . او همان احمقی بود که زیر قاب حاوی تصویر بزرگ شما می نشست وبا خود کار طلایی پارکر نامه ها را امضاء میکرد و قراردادها را میبست  و پولها را بخارج میفرستاد ، اما بشما فحاشی میکرد !  و آن روزها کار همه این بود گویا " رفقا " کم کم همه را خبر کرده بودند ، کنفدراسیون  جوانان خارج نشین شکل گرفت همان  جوانانی که  شما آنها را برای تحصیل بخارج فرستادید تا برگردند به مملکتشان خدمت کنند ناگهان روی خود را بسوی قبله دیگری کردند ، بسوی قبله آن آخوند بیشعور و بیسواد که برای تحقیر کردن ما ایرانیان آنرا بما تحمیل کردند .

با رفتن شما زندگی ما از میان رفت و ما هم رفتیم در گوشه زندان انفرادی غربت با سختی ها دست و پنجه نرم میکنیم و گرسنه ها   و قحطی زدگان دیروز امروز در ویلاهای شما مشغول خوش گذرانی و عیش و عشرتند .
حرمت ما در دنیا از بین رفت دیگر کسی ما را به پشیزی هم نمیخرد عشق حرام شد ، می حرام شد لباس حرام شد  خنده بر لبان  خشکید شلاق  دژخیمان هر روز کلفت تر میشود و زندانها هرروز وسعتشان بیشتر مدارس را میسوزانند در عوض مکتب خانه باز میکنند تا به همراه  درس فلسفه اسلامی درس سکس هم بدهند هم علمی وهم عملی .
واین بود پایان تاریخ یک ملتی که شما آنها را از سوراخ موش بیرون اورده به دنیا بعنوان ملت نشان دادید در حالیکه آنها ملتی نبودند آنها قحبه های هرجایی بودند  اعم از ارتشبد تا پایین  ترین رده ها و آنهایی که انسان بودند جان به جان افرین تسیلم کردند .
تولدتان مبارک  شاه من . ث
پایان 
دل عاشق به پیغامی بسازد 
بیاد نامه یا نامی  بسازد 

مرا کیفیت چشم تو کافیست 
ریاضت کش یه بادامی بسازد ........" آملی"
---------
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « / اسپانیا /
26/10/2017 میلادی / برابر با " چهارم آبانماه  1396خورشیدی ...

چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۶

نا باوری ها

پیش تازان  ، 
تسبیح گویی به مطلع آفتاب میرفتند 
و من ٌ 
خاموش  یی خویش 
به خلوت ایوان چوبی  بیگانه میشدم.........؟" شاملو"
-------
امروز صبح در این فکر بودم که ، بقول خیام چرا آمدیم و چرا زیستیم و کجا میرویم وبا خود می اندیشیدم با درد که به دنیا نیامدیم درد را کس دیگری کشید کسی که نامش " زن" بود.
هر زنی زن نبود و نیست به همانگونه که هر مردی مرد نیست ، در میان حیوانات نیز این رسم موجود است واین ماده است که درد میکشد .
اما نر ماده را  از هم نمیدرد و پاره پاره نمی کند مگر از نوع  و جنس دیگری باشد ، شاید این راز بقا وزندگی باشد نمیدانم کسی هم نیست بداند همه درمانده اند که این آمدن و رفتن بهر چیست ؟.

با بررسی  دقیق در اسطوره ها  یک نا باروری همه را فرا میگیرد  و آن اینکه ما نمیتوانیم باور کنیم  که اسطوره هایمان  غنی هستند یا ناقص  برخاسته ار باورها هستند یا ناباوری ها  ما خود نیاکانمان را باور نداریم ،  و تنها درکودکی چند خطی از تاریخمان را خوانده ایم  وبی اعتنا به آن گذشته نداریم  آنها را افسانه پنداشته  و ته مانده تحریف تاریخ میپنداشتیم .
حال امروز دوره ای فرا رسیده که از شر عقرب به مار غاشیه باید پناه برد  دوره ای فرا رسیده  که تا مانده هایی را باید سر بکشیم  تا مایه رستاخیز و افتخار ما گردد.

تک تک واژه ها  و تصاویر  و عبارات  همه ما را از واقعیتها دور ساخته اند  .
به همان گونه که میلاد مسیح در اواسط اکتبر بوده  حال میان زمستان اتفاق میافند و به همان گونه که دو قمه کش و شمشیر زن  در قرون و اعصار گذشته در بلاد دیگری برای حکومت یکدیگر را قلع و قمع کرده اند و امروز ما باید در عزای آنها بگرییم ؛ ایکاش ما را رها میکردند تا مانند حیوانات در جنگل ها بدویم و سرخوش باشیم مانند خرس شش ماه راحت بخوابیم مانند ماهی در دریا ها شنا کنیم .

از اسلام قشری فرار کردیم به دنبالمان آمد آنهم با شدت بیشتری و در این میان مسیحیت هم ما را رها نمیسازد هر روز بسته ای برایم میرسد حاوی تسبیح و عکس و غیره که دعا را  فراموش مکن و شصت یورو یا سی یورو هم بفرست !! تا ما راحت طلبان بخوریم و برای روح شما باد بیرون بفرستیم .

حال چگونه صبح سر از خواب برداریم  و باور کنیم که ( این منم)  و یا ماییم  با چنین افکار درهم  و مغشوش  مجربان و یا صاحبان تجربه هایمان همه مرده اند  و باز ماندگان  واقعیت را پنهان کرده اند  برایمان تنها افسانه میخوانند  و ما آن تجربه غنی و پر بار و ژرف را دور انداخته به قصه ها و افسانه ها دلخوش کرده ایم .

در داستانهای قدیم ما آمده است که  زال ( بمعنای سپید موی ) چون با موی بسیار سپید به دنیا آمد  مادرش او را دور افکند  او طفلش را بخاطر موهای سپیدش ناچیز و خوار میپندارد و از خود دور میسازد  آنرا نقصی مهم در فرزندش میداند او را آزار میدهد  .
نه ! هیچگونه ضعفی را اجتماع نمی تواند بپذیرد  علت طرد خیلی ها از زندگی بخاطر ضعف روحی و جسمی آنها بوده است شیر قدرت دارد و میتواند حتی یک فیل  را اگر نتواند درست راه برود از هم پاره کند و آنرا بخورد . 

حال با این تحولات دینی و قدرت اسلحه هر انسانی با انسان دیگری درگیر میشود  ،بخاطر هیچ  بخاطر یک عقیده پوچ ,
 همه نمی توانند پهلوان باشند با جثه ای کوچک و ضعیف به دنیا می آیند  اما شاید شعوری و مغزی بزرگ در وجود آنها نهاده باشد ، آنرا بچشم نمی بینند و چیزی که به چشم نخورد گم میشود . 
عیسی مسیح خود  را پسر خداوند میدانست وجه بسا روزها در انتظار کمک آن پدر نادیده بود در حالیکه واقعیت غیر از آن است اما امروز کسی جرئت بیان آنرا ندارد .
و آن امام های ساختگی اگر قدرت داشتند خودشان را نجات میدادند تا تشنه و گرسنه دریک بیابان بی آ ب و علف کشته نشوند امروز فرزندانشان از حماقتهای دیگران سوء استفاده کرده در بهشت ابدی زندگی میکنند و نادانان  دریک جهنم یا آنهایکه شجاعت نداشتند و فرار را بر قرار ترجیح دادند . 
آنچه که امروز بر ما حاکم است تنها زور است ، زور و اگر نمی خواهی در گرسنگی بمیری اطاعت ما کن . پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا .
25/10/2017 میلادی برابر با 3 ابانماه 1396 خورشیدی !

سه‌شنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۶

یکسال گذشت



یکسال از انتخابات پر سر و صدای حضرت عالیجناب دانالد ترامپ گذشت ، سرو صدا ها فرو کش کرد خوشحالی ها تمام شدند  گفتگو ها بر سر " معامله ها" ادامه دارد ، مردم نا امید در کوچه و خیابانها زده اند به سیم آخر کشت و کشتار بیشتر شد زندانها پر تر شدند شلاقهای برقی نیز اضافه شد و امیدها به نومیدی گرایید ، برای آنهایی که در متن صفحه شطرنج نشسته اند و سربازان را به میدان بازی میفرستند زندگی همچنان ادامه دارد .

گفته ها و نوشته های منهم وزوز مگسی است که دره هوا میچرخد  من اندازه خودم را نگاه داشته ام  خط باریکی بین تاریکی و روشنایی .
روز گذشته به تماشای فیلم " بینگ در " ویاهمان حضور نشستم با بازی خوب پیتر سلرز در سالهای آخری که در تهران بودم روزی عمو محمود  یگ دفترچه ای نیمی سفید را بمن داد و گفت این را بخوان بینم چیزی میفهی نامش " حضور"  بود که او داشت به فارسی ترجمه میکرد کتاب همین فیلم بود   ، نیمی از صفحات انرا سانسور کرده بودند و نیم دیگر را من نتوانستم بهم پیوند بدهم آنرا باو پس دادم .
او گفت: 
اجازه چاپ  این کتاب را بمن نداده اند تنها همین قسمت سانسور شده است که توهم جیزی نفهمیدی هیچکس نخواهد فهمید .
روز گذشته فهمیدم ! بیچاره عمو ،  نمیدانم سر انجام توانست آنرا به چاپ برساند یا نه چون هردو داشتیم اسباب کشی میکردیم بخارج او از دست همسرش و من از دست همسرم .هنوز خبری از انقلاب نبود و هنوز ما در بهشت میزیستیم و در باشگاه شاهنشاهی ناهار میخوردیم ! 
شاید رنود بفهمند که من چه گفته ام . 

نوشتم  که من اندازه خودم  را  دارم باندازه یک نوار باریک  بین دو قطب ،  تاب میخورم ایران مسلمان زده و اسلامی محال است برگردد به زمان جمشید  مگر آنکه قوم " بهاء اله " آنها را دوباره فریب بدهند و از طریق " کوروش شناسی " آنها را به زیر پرچم خود بکشند .
 بنا براین کسی مرا نه اندازه خواهد گرفت و نه در بازیشان شرکت خواهم کرد  میان خدا و حیوان  میان بی خرد و خرد  میان دریا و قطره  راه میروم .
الان برای سرگرمی و تاریخ شناسی تنها " پهلوی ها این بودند پهلوی ها آن کردند " بسیار خوب  عزتشان و روحشان شاد اما حالا چی  ؟
ما انسانها همه مانند آویزه ها  میان اضداد  تاب میخوریم  و به هما ن اندازه که این آویزه ها دریک آن میگذرند ما هم با انها میرویم  هیچگاه به شناخت خود و یافتن خود در درونمان توجهی نکرده ایم  خود را به آزمایش نگذاشته ایم  و نمیدانیم  که این آزمون قمار بزرگی است  یا باید برد و یا باخت  . من عشق را یافته ام و خدا را درون شکاف آن  ، هر دو باهم یگانه اند .
وای به مردمانی  که سرگردانند واین سرگردانی را درمیان سکه های طلا میجویند و وای به زنانی که سر گردانی خود را در کنار مردانی میجویند که دنیای آنها خالی و تهی از هر گونه  زیبایی ها هست ..

انسان بودن دنیای اسرار آمیز و ناشناخته ایست هرکسی نمیتواند باین دنیا راه پیدا کند از خود گذشتنها لازم دارد .
من هیچگاه به دنبال آن خدایی نرفتم که درون کتب او را کم کم پیدا کنم  به همانگونه که به دنبال عشق نرفتم که کم کم او را میان نامه های عاشقانه و یا کتب بازاری بیابم هردو دریک نقطه متمرکز بودند و من آهسته آهسته به دنبالش رفتم  واو را یافتم .
زمامی فرا رسید که شیطان نقش خدا را بازی کرد اما من نقش او را د رسینه ام حک کرده بودم و حال درجان من نقطه ایست پنهانی که کسی را به آن راه نیست .

از مرحله دور شدم  ، یکسال است که این جناب دارد بر سر معامله چانه میزند این چانه زدن نه برای مملکتش است بلکه برای دنیای ورشکسته خودش میباشد آمد ، پای بمیدان سیاست گذاشت تا بتواند قدرت مافیایی خود را حفظ کند  دنیای قمار وزن و ملکه زیباییش را را نگاه دارد  عروسکش نیز در کنارش راه میرفت بی بی سکینه اما از او زرنگتر بود او مسلمان است وبا او  کار ندارد آن »جناب ابو مبارک ابن حسین ابو عمامه  را « بهمراه همسرش که بهتر است نام دیگر بر آن بگذاریم  « پذیرفت اما این یکی را نپذیرفت  تا بحال توجه کرده اید هر ریاست جمهور اروپایی که بمقام ریاست میرسد فورا دست همسرش را میگیرد وبه دیدن بی بی میرود و در سر میز شام گیلاسها را بهم میکوبند ؟ حال زن مانکن لخت و عریان مجله های پورنو باشد یا یک گوریل  ، مهم این است که بی بی باید او را بپذیرد واین یکی را نپذیرفت چون گویا بر سر معامله کمی با هم اختلاف دارند .

حال زنان ما در زندانها و مردانمان با تحصیلات عالیه به عناوین مختلف بر چوبه  دار آویزان و از همه مهمتر اشعار شعرای بزرگ را جمع اوری کرده اند که در آنها به کلمه " شراب" و" می " زیاد پرداخته اند باید تنها زیارت نامه عاشورا را بخوانند و حدیث کسا را و مناجات نامه ، دعای  جوشن صغیر و کبیر ،  سرشان گرم میشود ، شلاق برقی هم دردست مردان  وزنان بسیج   خود نمایی میکند  . این است آن اسلام عزیز که برایش جنگیدید !!!   خبری از انسان نیست و خبری از پندار و رفتار و کردار نیک هم نیست آنها بر لوحی در کوچه پس کوچه های شهرهای بزرگ در پستوها و موزه ها پنهانند . ویرانی  ها باید شروع شود[ ارک بم[ اولین آنها بود تاریخ پنجهزار ساله ایرانیان ، اولین نقطه اش افتاد .ث

پس روش برخاست و پیدا شد کشش
رهروان را لاجرم  پندار شد 

چون کشش از حد و غایت درگذشت 
هم وسیله  رفت و هم اغیار شد 

یک شرر از عین عشق  دوش پیدا شد 
طای طریقت  بسوخت و عقل نگونسار شد ........."عطار"
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین »/ اسپانیا .
24/10/2017 میلادی /
برابر با 2 آبانمان 1396 خورشیدی/
2537جمشیدی /

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

گمشدگان ساحل

ماه ، این افتاده   آن شب از سریر
این عجوزه منکسر ، در کویر
چون غریق خسته ای ، در آبگیر ........" منوچهر نیستانی "
----
و من ! بر عرشه کشتی که افکارم ساخته اند  بادبانها را بر آفراشته و راهی میشوم ، تا در دریای فراخناک به لانه خود برگردم !  فرا تر از  ابرها بروم  وبر فراز درختان بنشینم ، چه کودکانه میاندیشم .

کودکی من  روز ی تمام شد که با آن اتوبوس نکبت لکنتو  در سن هشت سالگی بسوی پایتخت حرکت کردیم ، و دیگر هیچگاه پای به آن سر زمین مادری نگذاشتم ، در خاموشی غربت اولیه فرو رفتم  در حالیکه همه جهان با من سخن میگفت ، جوانیم در آغوش عشقی بیحاصل جای گرفت و تمام شد بقیه هرچه بود روی یک صحنه نمایش راه میرفتم در بین تماشا چیان ، همه از من میگفتند !! و هرکسی هرچه میلش میکشید ، من مانند یک مرغ کرک خاموش مینشستم  بمن چه که چه گفته اند ، من که نشنیدم خود گفته خود شنیده  چون دلم نشنید بنا براین به گوشهایم چندان اعتمادی ندارم .

آنقدر نجیب مادم که تا در  همین اواخر یک پسر روستایی هم از دوردستها با زبانش مرا لیسید ، بقول خودش در نای بزرگش دمید 
جانورانی سه پا ،  با شاخ و نیش زهر آلوده سنفونی کیهانی را راهبری میکنند ، آنها جان داران را نیز بیجان میکنند پست تر از حیوانند .
هر جانور ی در جای خود میجنبد  و من خاموش نشستم و خواهم نشست  در حالیکه کوهها بیابان شده اند درختان خاشاک و از زیر این خاشاک جانورانی سر برآورده اند که مانند شان را در هیچ جای عالم ندیده ام ؛ کرکسها ، لاشخورها و دایناسورها  من به خاموشی همان مرغ کوه قاف در خلوت خویش خاموشم ، دیگر به آن ریشه  فکر نخواهم کرد .

تنها نگاه میکنم ، مینگرم ؛ گوشهایم غرق شنیدن آهنگها میشوند ، بوییدن را گم کرده ام همه گلها رنگ دارن بی بو وبی خاصیت  حوا سم را به هیچ گفته ای نمیدهم ، تنها میشنوم خود این خاموشی لبریز از معنا و معماست .
دیگر به شعورم و عقلم فرصت نمیدهم که  در راهها به بن بست برسند  من به عاقبت باز میگردم  و آن راه رفته را دوباره طی نخواهم کرد  برگشتن  از گذشته برایم دوبار رنج دارد تا گام به جلو بردارم  برای عقیده های عقب مانده ارزشی قائل نیستم آنها را نادیده میگیرم .
من اشتباهات زیادی کرده ام خیلی از راهها را دوباره و سه باره رفته ام و به بن بستها رسیده ام اما باز برایم لذت بخش بوده  هیچ بفکر بن بستها  نبودم بخیال خود هر راهی  را رفته ام  دیگر به هیچ گفته ای  گوش نخواهم داد .  
.
خاموشی بهترین معمای زندگی است .در عشق هم باید خاموش بود  حتی گفتگو در عشق ورزی ها  همه چیز را بهم میریزد  عشق هیچگاه سخن نمیگوید  تنها حس میشود  واین احساس را باید خوب نگاه داشت نگاه عاشق در تو تو گم میشود  و دست او رها میگردد  تنش در اغوش عشق لطف دیگری دارد قلب میلرزد و رگها از هم باز میشوند  مانند نوشیدن یک لیوان آب خنک در یک تابستان داغ ..

شب گذشته به تعداد رفتگان میاندیشیدم از شمارش بیرون بودند دوستانم ، اشنایانم ، فامیلم و کسانی که روزی با انها حشر و نشری داشتم و نامه پرانیها میکردیم بمن آرزوها میبخشیدند بخاطر آنها راه سفر را در پیش میگرفتم حال همه رفته اند .......

امروز صبح نگاهی به کیسه نان مانده انداختم  چند سال است که من صبح نان تازه با صبحانه نخورده ام صبحانه این مردم  ترکیب شده از روغن زیتون کمی پوره گوجه فرنگی  و سیر ، یک استکان بزرگ قهوه و یا  نان با ژامبون و پنیر ! .....نانوایی های تنها خمیرهای آماده و یخ زده را درون فر میگذارند .

چند سال است که معنای صبحانه ومزه آنرا نچشیده ام کنا ر سماور همراه با  چای اعلای تازه دم و پنیر و خامه تازه ......
خوب پن کیک بخور ، یا پاریج !!!!!!یا همان نان سیر وروغن زیتون برای سلامتی خوب است !!!!!!
---
از پس آن شیشه سبز کدر  
چشمان تو  ،در انتظارم بود 
سبز در سبز ، آن افق ، آن بیشه ها 
نقشی از یک بیشه در یک قاب 
خون پاک رفتگان در رگهایت 
از پی آن چشمان مشتاق 
یک حریق  سرخ درباغ پیچید 
باغ خشک بی آب  دچار حریق شد
 به همراه ( من خرمن سوخته )
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
23/ 10/ 2017 میلادی /....


یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۶

نی ای تو که جمله ماییم



باید گم شد ، باید از دیده ها  ناپدید گردید،  نه دریا معنا میدهد نه هستی ، نه دیگر فریب آنرا میخورم  که هنوز دریایی هست و ما رودخانه ها آرام آرام سوی آن روانیم تا با او یکی شویم ! دریای هستی گم شد  باید باخودمان زنده باشیم نه بامید قطرها .
ار این سوی آبها سرمان با کثافتکاری های کاتالونیا گرم است در سوی دیگر " برجام"  و آن بالاییها مشغول تدارکات و 
تجهیزات  نابود کردن  انسانها هستند .

رو گذشته واقعا دیگر ترسیدم ، دو عکس از پلیس بریتانیا ادر لباس زنان گشتی و مجهز به اسلحه با چادر و برقع اما علامتهای سفید وسیاه پلیس را نیز روی لبه لباسهای منحوسان داشتند .

انگلستان دارد به کجا میرود؟ 

آه ، پروردگارا  ،  کشتی نوح  هم که وارونه شد  حال کشتی های جنگی روی آبها روانند ، دریا دیگر بما زندگی نمی بخشد  بلکه نابود کننده زندگی ماست .امروز هرکسی قدرت آنرا ندارد تا برای خود یک کشتی خصوصی بسازد  و روی آبهای جهان روان شود مگر در رویا .

خداوند مهر و مهربانی مرد ، سیمرغ که نگاه دارنده  آن مهر بود مرد، کوهها نابود شدند .

روز گذشته کتابی را که سازمان جهانگردی ایران به چاپ رسانده با عکسهای دلپذیر از میراث برجای مانده !!! ایران سخنها گفته بود مربوط به کرمان را برداشتم . هرچه در آن نقشه و زوایای آن گشتم اثری از ده خودما ن ندیدم ، دهی که روزی پدر بزرگ مادریم صاحب آن بود و ما چقدر به آن مینازیدیم سرزمین آباء و اجدادی ما بود همه قریه های کوچک همه ده ها همه منابع طبیعی ( البته خالی)  در آن کتاب بود غیر از آنچه که من به دنبالش میگشتم و شبهای تابستان را در آنجا میگذراندیم او ریشه خانوادگی ما بود  همه غذای روزانه ما از آنجا میامد ، حا ل درختهای خشک آبهای جاری به یغما رفته و تنها کوههای سنگی بر جای مانده بود آنهم به کمک مردی لال و کر که گفته بود من اینجا را بعنوان کوه سنگی نگاه  میدارم محل گردشگری !!!!! نه ابهای جاری که مادر هیجده دانگ آنرا داشت دیگر وجود داشتند و زمینهای زیر کشت خانواده  پدر مادرم دیگر وجود نداشتند ، همه راهی شهر شده بودند ویا مرده بودند واین ده زیبا که همه کوهستان بود بحال خود رها کرده بودند ، تمام روز در یک بهت بودم دریک  نا امیدی و دریک بی حسی بیمار شدم ، ریشه ام دیگر در جایی نبود گویی طبیعت اصولا با ریشه من مخالفت داشته و دارد . من همان یهودی سرگردانم که در آبهای جهان در حرکتم .

زمانیکه امید را از تو بگیرند دیگر چیزی برایت نمی ماند همه زندگیشان را درراه خدایی دادند که بیشتر به شیطان شبیه بود تا یک خدای مهربان و عادل .
گم شدن درمیان کلمات و اشعار  و ایدئولوژیها  و مکتبها  و تغیر ها  و حرکتها  و جا بجاییها  دیگر نمیتوان نام انسان بر خود بگذاریم ، حال آن ده سر سبز و  خرم تبدیل به یک پارک سنگی شده بود با درختان خشک شده و جویبارهای بدون آب .

یک آهنگ ، یک ملت را به حرکت وا میدارد  به جنبش میاورد  وبه بزرگترین  اقدامات  که فتح سر زمین است  وا میدارد  آهنگهارا ازما گرفتند صداها را نیز خاموش ساختند هیچ دیکتاتوری در طی  زمان مانند این هیولهای بی پدر ومادر وحرام زاد  این چنین با سر زمین ما نکردند که این بی پدرها کردند  باز ماندگان قلعه شهر نو  با تغییر نام و فامیل  و منکر خانواده .  ساکنین کوره پزخانه ها زورخانه ها  و باز ماندگان کله پاچه خورها .

. .....  ما تکه تکه  زمین هارا از دست میدهیم و راهی فرنگ میشویم در فرنگ دلمان برای آن جویبار از دست رفته تنگ میشود . 
امروز مردم آن سر زمین پهناور آن دشت بزرگ در تاریکی مطلق فرو رفته اند زیر نظر بانوی تاج دارشان  آنها دیگر انگیزه ای ندارند، جنبشی ندارند و حرکتی ندارند چرا که دیگر امیدی ندارند .

ده ما بر باد شد ، خود ما نیز روی ابرها سواریم وزیر پایمان خالی ،  هر رویدادی  دریک اجتماع  ، انگیزه ایست  که زمان را از زندگی نوینی  آبستن میکند حال دیگر کسی بفکر آن دهستان نیست او درزمان گم شد ، ما هم گم شدیم  و زندگیمان گم شده همه مانند عروسکهای دست ساز کار خانه جات تولیدی تنها دور خود میچرخیم و قهوه آماده را د راستکانهای چینی به یکدیگر تعارف میکنیم  آنچه که ما گم کردیم دیگر به دست نخواهد آمد ما کودکی و نوجوانی خود را گم کردیم درچنین سن بالای دیگر نمیتوان کودک شد .
درک این گمشدگی در جهان همراه با ازدست دادن  خود انسانهاست و ما غافلیم  ما در جهان گم شدیم  همه یک جهان میشویم   اما آیا میتوان احساس و عواطف را نیز یکی کرد ؟ حتما ! با شستشوی مغزی که هم اکنون به راه افتاده با گذاردن  چیپس زیر پوستمان ناسیونالیستی بقول آن مردک ریاست جمهور سه ده قبل لکه ننگی  است بر دامن کشور ها ست !!!رویش نشد از همه کشور ها نام ببرد تنها از امریکا گفت و آن حسین سیاه زنگی هنوز از پشت پرده مشغول دستور دادن است .
از خاک بر آمدیم بر خاک خواهیم شد !!!! کدام خاک ؟ بر اب خواهیم شد یا در کاسه توالتهای مدرن به همراه مواد ریسایکل شده فرو خواهیم رفت . پایان 
ثریا ایرانمنش .»لب پرچین « اسپانیا .
22.10/207 میلادی /....برابر با هیج تاریخی!

شنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۶

بر عرشه رویا


زمانی که  بر عرشه رویاهایم سوار بودم
 گویی مرده  ای بیش نبودم
از لذت تماشای جهان 
که مرا تا اعماق  خود میکشید 
ناگهان جدا شدم 
 از تو و آفتاب  
از تو و گنج پنهانی که نهان در گرداب بود.
زمانی برگشتم  
میان صبح و شب ،  
بخواب مرگ فرو رفته بودم 
چقدر زیبا شده بودم 
مرا دیگر در هیچ سرایی قرار نیست 
دیاری دیگر نیست 
هوایی پاک نیست 
.آن شاهکارها معماری کهنه شده 
دیگر رویایی  بیش نیستند 
 آنها تاریخ را انگار میکنند 
انکارشان برگشتنی نیست 
------
بدا به حال تو 
تو نیز ابری بودی  در آسمان تاریک آمدی و گذشتی 
و دیگران بر جای ماندند 
با خاطراتشان 
تو در ایستگاه امروز ایستاده ای 
آنها در قطار دیروز سوار بودند 
سر انجام
 باید از این دهلیز  بگذرم 
از این غار سنگی که خود ساخته ام
نه ، به آفتاب هم نمیتوان سلام گفت 
آفتاب هم دروغی بیش نیست 
حال در انتظار انفجار یک بمب هستیم 
یا چند کشتار دیگر 
امروز نمیتوان از عشق سخن گفت 
حسرت باز کردن موهایم بر دلم مانده 
حسرت دستهای پر نوازشی که 
موهایم را به هر سو براند 
------
پرده های تابستانی بکناری میروند 
و پرده های تاریکتر 
بین من و آسمان فضایی ایجاد میکنند 
بین فراغت  من و سرمای بیرون 
صندلی ها ی پلاستیکی کم کم باید جمع شوند 
ومن پشت پنجره آرامش بخوابم 
از اتاق من تا دریا تنها یک زاویه مثلثی شکل است
ساختمانها ی بیقواره  و هزاران چشمهای ناپیدا 
که مرا می پایند و قضاوت میکنند 
هزاران سر  بی پیکر   
من در انتظار خروس سحری دهکده هستم 
او آوازش را از آن سوی مرزها میفرستد 
از سرزمینم 
سر زمینی که دیگر هوایی ندارد 
باید بفکر هوای تازه ای بود تا نفس کشید 
---------
ثریا  /اسپانیا / »لب پرچین « / 
21/10/2017 میلادی .

جمعه، مهر ۲۸، ۱۳۹۶

دوست خوبم


دوست خوبم .
با خستگی همیشگی  و از دست دادن  جوانی  و اندوه تنهایی بهتر دیدیم که به بستر بروم ، مدتی در بسترم غلطیدم هوا کمی رو بسردی میرفت ، و....
بخواب رفتم .

ناگهان  پس از چند ساعت  خواب آسوده  بیدار شدم ،  بنظرم آمد که خوابی خوش دیده بودم  سعی داشتم آنرا بیاد بیاورم  به نحو شایانی  احساس میکردم  خوب و آسوده ام   همه درد ها را به زیر پا نهاده ام ، همچنان بر بسترم دراز کشیده  و به آسودگی در فکر رویاهایم بودم ، از روی تابلتم ناگهان . صدایی برخاست .!

میلیون میلیون میلیون گل رز ، دارم تا به پایت بریزم !!!! آه  حالا بیادم آمد چه خوابی دیدم ، تابلت را باز کردم  هم خواننده روسی وهم فرزانه  وهم سایر خوانندگان آنرا خوانده بودند اما آن به دل من نشست که تو برایم پست کرده بودی .

بی اختیار از تو سپاسگذاری کردم ، در این دنیای وحشتناک در کنار این مردم نادان و بیرحم این لطافت روح تو برایم بسیار پر ارزش بود  آوایی بر لبانم نشست  و آسودگی بر جانم نفوذ کرد نوایی شگفت انگیز . چرا حالا ؟ چرا پس از اینهمه مدت ؟ تو رفته  اما خاطرت را فراموش نکرده ام برایم ارمغانی بودی ،  با این احساس جان گرفته دیگر میلی بخواب نداشتم  و رها شدم  مدتها بود که دیگر بتو فکر نمیکردم ترا ازدست رفته پنداشته بودم  حال با این آوایی که از دل  یک عاشق برمیخاست تو خود را بمن رساندی  چه بسیار شبهای دراز زمستانی  در شامگاه سرد روی کاناپه نشسته و پتوی خود را روی پاهایم پیچیده بوم  و به اندیشه هایم راه داهد بودم که جریان پیدا کنند به همه جا می رفتند اما آن برکه را فراموش نمیکردند همانجا توقف میکردند .

عشق و پیروزی  آن بر دلها   قدرت خود را کم کم زیر پیروزی اقتصاد از دست داده است  با سقوط من وتو در میان این سیلاب این من بودم که خفه نشدم همیشه درباره عشق وزندگی  میاندیشیدم و خواب میدیدم  به خداوند خشم میگرفتم  او را ملامت میکردم که چرا همیشه دیر سهم مرا برایم میفرستد  در بهترین  و زیباترین رویاهایم  دستهای  پرشور ی را احساس میکردم  که از جهانی دیگر سر خوش در نیروی جوانی  خود را بسوی همه دلخوشیها میاندازد  در یک زندگی دراز .
این بار بیشتر از آن آهنگ لذت بردم و آنرا نگاه داشتم خیلی ها آنرا خوانده اند و خیلی ها روی آن آهنگ کلامی دیگر گذاشته اند  از نوع نوستالوژی .

از انجایی که دیگر چیزی برای شادمانی ما نیست  باید چیز های خوب حتی عوامانه  را به یکدیگر هدیه کنیم  که در لحاظی حتی برای آنهاییکه  پوستشان کلفت است  آشکارا  بدرخشد÷

سفری دیگر  بر آمده  در رویایی گسیخته 
در دل تاریکی شب میشنوم 
نغمه های بی محتوی دیگران را
میل دارم بالهایم را بگشایم 
از آن حصاری  که مرا دربر گرفته 
 بسوی آن کوهها 
پرواز کنم 
و پاهایم را درآن آن برکه بشویم 
-----
با سپاس بسیار دوست خوبم /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  20 اکتبر 2017 میلادی ///