زمانی که بر عرشه رویاهایم سوار بودم
گویی مرده ای بیش نبودم
از لذت تماشای جهان
که مرا تا اعماق خود میکشید
ناگهان جدا شدم
از تو و آفتاب
از تو و گنج پنهانی که نهان در گرداب بود.
زمانی برگشتم
میان صبح و شب ،
بخواب مرگ فرو رفته بودم
چقدر زیبا شده بودم
مرا دیگر در هیچ سرایی قرار نیست
دیاری دیگر نیست
هوایی پاک نیست
.آن شاهکارها معماری کهنه شده
دیگر رویایی بیش نیستند
آنها تاریخ را انگار میکنند
انکارشان برگشتنی نیست
------
بدا به حال تو
تو نیز ابری بودی در آسمان تاریک آمدی و گذشتی
و دیگران بر جای ماندند
با خاطراتشان
تو در ایستگاه امروز ایستاده ای
آنها در قطار دیروز سوار بودند
سر انجام
باید از این دهلیز بگذرم
از این غار سنگی که خود ساخته ام
نه ، به آفتاب هم نمیتوان سلام گفت
آفتاب هم دروغی بیش نیست
حال در انتظار انفجار یک بمب هستیم
یا چند کشتار دیگر
امروز نمیتوان از عشق سخن گفت
حسرت باز کردن موهایم بر دلم مانده
حسرت دستهای پر نوازشی که
موهایم را به هر سو براند
------
پرده های تابستانی بکناری میروند
و پرده های تاریکتر
بین من و آسمان فضایی ایجاد میکنند
بین فراغت من و سرمای بیرون
صندلی ها ی پلاستیکی کم کم باید جمع شوند
ومن پشت پنجره آرامش بخوابم
از اتاق من تا دریا تنها یک زاویه مثلثی شکل است
ساختمانها ی بیقواره و هزاران چشمهای ناپیدا
که مرا می پایند و قضاوت میکنند
هزاران سر بی پیکر
من در انتظار خروس سحری دهکده هستم
او آوازش را از آن سوی مرزها میفرستد
از سرزمینم
سر زمینی که دیگر هوایی ندارد
باید بفکر هوای تازه ای بود تا نفس کشید
---------
ثریا /اسپانیا / »لب پرچین « /
21/10/2017 میلادی .