شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۸

شراب تلخ انقلاب

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا 
------------------------------------------

هنوز چند بطری ویا شیشه محتوی شراب آن شورش در بعضی جا ها دیده میشود ، شیشه های ته مانده عرق سگی که هنوز عده ای از بوی آن مست میشوند ،  عو عو ی سگهای پاسدار  از میان انبوه جنگل پر شپش  از کوچه ای به کوچه ای میخزد  ، هنوز این سگها بیدارند ،  وباد انعکاس صدای آنهارا بگوش دنیا میرساند .بیداگری از حد فزون است  همه برای یک لقمه نان ننگین  در کنار سر زمینی مثله شده  وخانه های غارت شده  وآینده ای  نا پیدا  میجنگند خوب ، هر زمینی بیدادگریهای برای خود دارد . شاه تبعید شده ومرده  هنوز سایه اش ترسناک بر سر این سگهای درنده است هرکجا کم میاورند آنرا بحساب بد کاری او میگذارند .

به دنبال هیچ حقی نیستند غیر از حق خودشان  باید حقوق خداوند ومردانش مرتب پرداخت شود مهم نیست مردم گرسنه یا بیمارند  تا زمانی که آنها به رشد عقلی نرسیده اند این خدایان همچنان مشغول چاپیدن آنها میباشند .
عده ای هنوز از مستی وخماری برنخاسته اند  همه با غرورو خودخواهی این مستی مضحک را به رخ میکشند  در عین حال بسیار ناتوانند ومیدانند که روزی سر انجام این دریای شور همهرا خواهد شست  ویکجا با خود خواهد برد از حقوق زن وحقوق بشر چشم پوشیده اند چون بشر نیستند رباتند کشاوری را به دست صنایع ماشینی داده وبه هر کلعبلی یک تفنگ داده تا بکشد ارتشی به راه انداخته اند بی انتها تنها میکشد .
مغز ها خالی ، تهی ×، ولبریزاز خرافات !   بسیار ی آنها که به کاخهای جدید خود میایند هنوز شور مستی آ\ن روزهارا درسر دارند وهنوز از ته مانده ان شورش مستند ، آه چه کسی دست در  کار ساختن این شراب داشت ؟ چه پیوند خوبی را در باغچه خانه  ما کاشت چه عرق خوبی وچه شراب نابی  حتی بوی آن مارا مست میکند .

خوب طبقه جدید ی روی کار \امده نه آنطرفی نه این طرفی . میان راه مانده نیمی شرقی نیمی غربی .
تر کیه دارد جلو میتازد شمس تبریز را صاحب شد وسایر شعرا ونام آوران حتی ابن سینارا نیز در اختیار گرفت درحالیکه گور ابن سینا در همدان است واین مردان خود باخته از خود رمیده با این سر زمین مثله شده که کم کم بیابانی بی آب وبرهوت خواهد شد هنوز دست در شلوارشان ویکی در جیبشان پی چیزی میگردند که خود نمیدانند چیست .

( اپوزیسیون ) !!! خنده دار تر ازآ ن حرفی وکلمه یافت نخواهد شد هنوز توده دارد از پرولتاریا حرف میزند دیگر ی پای \آن پیر مرد منحوس را به وسط کشیده سومی از خواب خوش مستی بیدار شده حال با کمک چند نفر مشغول وسوسه است همه برای جیب خودشان کار میکنند  وهیچکدام هم نه با خود ونه با دیگران صاف وصادق نیستند .\
از این اوباش در همه جای دنیا هست  وخدارا شکر که هیچ حزبی مسئولت آنهارا بر عهده ندارد  تمام  وجودشان نفرت است واین نفرت را به همه جا میباشند .خوب عده ای هم مانند من قطع امیدکرده تنها کلماترا نخ کشی میکنند وبر گردن  ستونهای دیوار میاندازندتا روز موعو فرا برسد .پایان .
گر دست دهد  در سر زلفین تو بازم 
چون گوی چه سرها  که بچوگان تو بازم 

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست 
دردست سر مویی از آن عمر درازم « حافظ» 
ثریا ایرانمنش  « لب پرچین » اسپانیا  ۳۱ آگوست ۲۰۱۹ میلادی .

جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۹۸

خدواندگان عقل!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا 
------------------------------------------
ما همه بنوعی از پشت سر در فشاریم  در گذشته ایمان  نسبتا کمی داشتیم به آن میپرداختیم حال دیگر آنهم از میان رفت وحال مانند کشیشیان روز مره تنها سرسری چیزی را میخوانیم وادای وظیفه کرده رد میشویم ، دیگر  چیزی نیست که دستگیره ما باشد وبتوانیم دست خودرا بسوی او درا ز کنیم  .
حال  شما ای مردان خدا  بخود بنگرید وببیند  تا چه حد احمق هستید  وبر حسب سرشت نا پاکتان میل دارید خود ودیگرانرا شکنجه دهید  درمیان شما هیچ خردمندی ظهور نکرد  وهیچ قهرمانی ویا زورمندی وزرمنده ای  وهیچ شهریاری  پای نگرفت ،  اما گفته های دیوانه وار شما مردمرا به دیوانگی کشاند  وهمه حیران ماندند  ورفتند به دنبال چیزی های بی ارزش  نا توان شدند  چیزهایی را یافتند که بسیار حقیر است  بهتراز لاطائلات شما ست .

این روزها سخت باخودم درجدالم  ، زخمهایی که برمن وارده شده همهرا ترمیم کردم وهرچه مربوط به گذشته بود درون یک جعبه محکم گذاشتم وفراموش کردم تنها به فردا مینگرم  میدانم که فردایی هم وجود نخواهد داشت .

روزی روزگاری کشورها وسر زمینها ی دیگر برایمان یک جاذبه داشت وآرزوهایمان را به سوی آنجا پرواز میدادیم امروز دیگر خبری نیست  غیر از دلقکهای روی صحنه چه ایتالیایی باشند چه فرانسوی وچه سویسی  همه سرشان درون آخور است  میخورند تعداد رستورانها از تعدا دنماز خانه بیشتر شده است وتعدا درقا ص خانه وخانه های عفاف  همه چیز جنبه سکس بخود گرفته  با چه حرصی درمصرف گوشت  میدوند ومیخورند گویی در قفس در ندگان ریخته شده  موسیقی های کثیف که مخصوص کازینوها  ورقاص خانه هاست  عربده های نفرت انگیز ی برای   مشتی احمق که برای هر لات بی سر پایی دست میزنند وهورا میکشند  دیگر کتابفروش معنی ندارند بتو خواهند خندید  همه جا مطبوعات هرزه زرد  دیده میشود دیگر سر گرمی  زیادی وجود ندارد همه روی یک قاب دستی خم شده اند به دنبال چیزی میگردند که نمیدانند چیست .

حال من مانند یک آدم سر گردان دریک دشت پهناور  بی کس وکار  فریاد میکشم  تنها خودم صدای فریادم را میشنوم   بیچارگی وبدبختی آنقدر دراین دنیا زیاد شده است  که هرگز نمیتوان همدمی برای خود یافت  به اصرار با گشاده دستی روی هر کسی نام دوست میگذاریم ویا نام معشوق  همه اینها یک اتفاق ساده است  وبخیال خود سعادت بزرگی بما روی کرده توانستیم محبوب قلبها باشیم .
نمیدانیم در بالاترین نقطه زندگی یا این  کشتی شکسته چه کسانی نشسته اند وفرمان میرانند ، آنها ما را  برای بردگی میخواهند با همین موسیقی کثیف وهمین رقاصی ها ولات بازیها  مارا اازد گذاشته ان اما خودشان در سالن ها بزرگ تزیین شده با چهل چراغهای کریستا ل به آواز بهترینها گوش میدهند غذایشان از مزرعه شخصی تامین میشود تنها مردان خدارا بجان ما انداخته اند تا مارا مانند برده اسیر نمایند با گفتارهای  بی مایه وآیه های بی سایه .
 حال من شب را دوست دارم به شب بیشتر میاندیشم با یک موسیقی ملایم که مرا تا انتهای خوابها ببرد به شهرهای طلایی با کفشهای مختلف ومردمانی که در عمرم هرگز آنهارا ملاقت نکرده ام در  رویاهایم همه دوستند ، همه معشوقند وهمه دنیای منند . پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » ۳۰ آگوست ۲۰۱۹ میلادی برابر با هشت شهریور ۱۳۹۸ خورشیدی! اسپانیا .

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۸

شاید آنجا؟!

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش ! اسپانیا .
-----------------------------------------------

شاید اونجا توی ان دنیا ، دردبیزاری نباشه 
میون پنجهرهاشون دیگه دیواری نبا شه !

بجای رفتن ووقت تلف کردن برای نوشتن این  ارجیف میرفتی تو هم صاحب دینار ودرهم میشدی تا درکنج اطاقت درتنهایی با بیماری و تب ولرز وغیره دست وپنجه نرم  نکنی وصدها خدمتکار  وپیشخدمت ودکتر مخصوص  بربا لای سرت بودند اما.... هیچکدام  قادر به عقب انداختن مرگ نیستند  .
خاطره آن سالها ، آن دردها  زمانیکه که راه میرفتم تا حق زندگی کردنم را به دست بیاورم  نمیدانم موفق شدم یانه !  بجای گریختن از همه مظاهر  زندگی  میبایست درصد د دوختن  یک کیسه بزرگ بر میامدم چه بسا آن طماع هم بیشتر کیف میکرد  . اوف نیازی بنود راه درازی را بروم  .
حال همه ایند نیا یک بیمارستان شده است با بیماران گوناگون بدون طبیب ودرمان  دردها جای اضطرابهارا گرفته اند  شکنجه روح ها زخم دیده  ورنج کشیده  با عذابهای گوناگون در کنج زندانها  زنان فریب خورده مردان فریب داده  سرخورده از زندگی  عشق وایمانرا ازدست داده  گروه رقت  انگیزی  که نامشرا زندگی گذاشته اند .
.انکه از همه دردناکتر است فقرو بیماری نیست  بیرحمی مردم نسبت به یگدیگر است  اگر سر پوش دوزخ را برداریم شعله های جهنم همه مارا خواهد سوزانید .
حال سر پوشی روی این بی تفاوتی ها گذاشته ایم . دیگر درون گوشهایمان پنبه گذاشته ایم وصدای هیچ ستمدیده ارا نخواهیم شنید .
اروپا طعمه گرگان درنده امریکای ورشکسته ورندان درگوشه ای دست ( پدر وانده  را میبوسند ) همه راهها به رم ختم میشود  وکلید دار ما هم از رم کلید دربهشت را گرفت .

نه ، نباید تنها به غرقابها  نگاه کرد ؟ خوب پس به چه کسی وکدام منظره بنگرم به  مناظر درختان به آتش کشیده وساختمانها دود زده مهم نیست چه جنگی در کنارمان هست جنگ است یک جنک اقتصادی که بیشتر از جنک اتمی تلفات میدهد .
حال چگونه خودرا نجات دهیم ؟ با چه امیدی وکدام سو ؟  اوف خدا پاداشت را خواهد داد!!! خنده دار تر از این کلمات چیزی نیست کدام خدا ؟! کدام کائنات همه چیز درخود ما  جای دارد  حقوق خدایان منحصر به پاپها وملاهای  خطا کار است  آنها فرمانبردارند .
دیگر هیجانی نیست ، شوری نیست تا نا امیدی  را ازتو دور کند درون پتو ها وملافه ها میلرزی دندانهایت بهم میخورند تب جدیدی وارد میشود تب چیست ؟ تب عشق نیست تبی است که هرروز ترا به تحلیل میبرد . وپس از بیست وچهار ساعت دوباره برمیخیزی دورهمان اطاق همان راهروهای تاریک وهمان حمام  دیگر به کسی نمی اندیشی باز سیل در جانت روان است سیال است رودخانه زندگی  ، به چه چیز دلبستگی داری ؟ ......

همه  دلها به آنسو پرواز میکنند  جانهای دلمرده ورنج کشیده  عده ای چشم ودل سیرند وعده ای هنوز دستشان از تابوت دراز است ومیل دارند اازهم توشه ای بردارند شاید دران دنیا گرسنه ماندند.
چو بشنوی سخن  اهل دل ، مگو که خطاست 
شخن شناس نئی  جان من خطا اینجاست 

سرم به دنیا وعقب  فرود نمی  آید 
تبارک الله  از این فتنه ها که درسرماست 

در اندرون  من خسته دل ندانم کیست 
که من خموشم واو در فغان ودر غوغاست 

دلم زپرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان  که ازاین پرده  کا ر ما به نواست ( حضرت حافظ ) 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا  ۲۹ آگوست ۲۰۹ میلادی .....


چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۸

باز نشستگان

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا 
---------------------------------------------

روز گذشته دل به دریا زدم و پس از مدتها رفتم برای خود یک ( گوشی) تازه خریدم یک موبایل هوشمند  ، برای اولین باراست که من  پولی بابت این آسباب بازی ها میدهم تا بحال مانند سطل زباله همیشه  ازدست دوم دیگران استفاده میکردم !! تنها یکبار پانصد پوند خرج کردم  ویک تابلت خریدم آنرا هم دوست نداشتم به پسر بزرگم فروختم نیم قیمت ! درعوض یک تابلت دست دوم گرفتم که هفته پیش آنرا بسویی پرتاب کردم وشیشه آن شکست ! موبایلم از نوع  هواویی بود که چندان چیزی بارش نیود ساخت چین ! حال ساخت کره را خریدم ؟ کارت شناسایی بده آدرس خانه بده شماره تلفن بده !!! 
درحال حاضر درون پاکت خفته است .
من نمیداتم چرا هنگامیکه مارک باز نشستگی را بر پیشانی ما میزنند درست یا غلط دیگران خیال میکنند مانند یک کاغذ مچاله شده ایم ویا سطل زباله !هر چه را میخرند باید درکشویی پنهان کنم ویا پس بدهم آه که چه داستانهای خاموشی در قلب ما میگذرد  بی آنکه دیگران  چیزی از |آنها  بدانند  ویا بتوانند به ان اعتراف نمایند .
 آنها ازآن  پرتو تازه ای که بر قلب ما میتابد بیخبرند  آنها از پرده های رویایی که درسینه ما بالا وپایین میروند بیخبرند  انها نمیدانند که ما میتوانیم باز هم بهاررا باخود بخانه باز گردانیم .

آنها نمیدانند که ما پلیدی های دنیارا با سرشت درستکاری ونیرومند خویش  در برابر شهرت های دروغین وشارلاتان بخوبی احساس میکنیم  درهمان حال که ساده لوحانه  کسی را تشویق مینماییم دردلمان باو میخندیم .
آنها  از شور زندگی که هنوز دردل ما میجوشد بیخبرند  خوب دیگر به سن وسالی  رسیده ای که باید ساکت بنشینی وداخل دیگران نشوی وحرف نزنی ودرسکوت بما بنگری چرا که همه گفته  ها وحرفهای تو قدیمی شده اند قلبت نیز قدیمی است عشقت نیز قدیمی است وفاداریت نیز از مد رفته باید روزانه عشق کرد !.
خوب  بیچاره ها نمیدانند زنی که به سن وسال من رسیده یعنی  پایش را از شصت بیرون گذاشته  میداند که مردان دربرابرش چقدر ضعیف ونادانند  نه همه اکثر آنها  واین آگاهی را بر ضعف آن مردان دارند . بنا براین دیر به تقاضایی جواب میدهند تنهایی را دوست دارند .

نه ، پشیمان نیستم وباز گشت به عقب را نیز ابدا دوست نمیدارم  من به کمال رسیده ام واین در کمتر کسی موجود است باید قدرت داشت وبلند شد وفریاد کشید وگفت :

آهای من زنده ام ، از شما زنده ترم تنها نرم خویی را پیشه گرفته ام  وضعفهای شمارا میبینم چرا که خود آنهارا تجربه کرده ام  دیگر به آنچه که کرده اشتباه یادرست نیاندیشید  پشیمانی سودی ندارد  باید به جلو رفت  بعلاوه عزیزان من ! شما فراموش کرده اید که من دختر کوهستانم ؟! .

نه !چیزی ندارم بگویم ، عقده ای هم ندارم ،  زیادی حساسم وبقول آن بانوی محترم در زیر این پوسته که دارد ا زهم میشکفد هنوز عشق است ، خواستن  هست ، ومیل به دوست داشتن ، اما دیگر این حرفها خریدار ندارد کودکان زیر سن دربرابرت قد علم کرده اند دیگر حتی هیجده نوزده ساه هم پیر است دختران نه ساله تا یازده وحد اقل پانزده ساله  قابل خرید وفروشند ! .
همه آنهایی را که میشناختم چه از دور وچه از نزدیک با همه کثافتکاریهایشان زیر حمایت یک همسر وپرده نجابت پنهان شدند ، مکه رفتند ، نماز خوان شدند اما من همان هستم که بودم  همان دختر بی کله وهمان زن نترس وهمان مادر سخت گیر ! بی سلاح اما با قدرت جادویی که درپیکرم داشتم ودارم .

حال باید خاموش درگوشه ای نشست به تماشای سیرک تازه  ،  ساز ما  هر انچه در توانش بود نواخت  ونوا سر داد  دیگر این تن بکار نمی آید  تن دیگری لازم است  .

چه بسا حق با شما باشد ! من دیگر جوان نیستم  ، گاهی خسته میشوم ،  زمانی که مانند شما قدرت بدنی ندارم  وچندان قوی نیستم  میگذارم که زندگی فرسوده ام کند  اما سر وصدای یک دختر بچه نوزده ساله را دارم وباز اززیر این فرسودگی بیرون میایم فریاد میکشم سپس با خود میگویم فریاد کشیدن چندان مباهات ندارد . بگذار جوجه هایت ترا همانطور که هستی ببینند با کاغذ وچسب برایت طیاره بسازند نرا به دشتهای دور دعوت کنند .، تنها تقاضایم از شما   این است که اگر به نزد من میایید همان راه مرا درپیش بگیرید  همان آتش وهمان شور آفریننده  که مرا سوزاند بگذارید شمارا نیز بسوزاند .پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۲۸ آگوست ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۶ شهریور ۱۳۹۸ خورشیدی !



سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۸

شور بیجا

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
-------------------------------------------

گفته بودی به سرت أیم ا گر جان بدهی 
 خط تو ، نامه تو ، پیک تو ، پیغام تو کو ؟ 

واما امروز دیگر کسی را بکسی کاری نیست همه به دنبال یک شهرت ونام کاذبند وهمه دارند شیره سیاست را میمکند در آنجا بهتر میتوان صاحب مال وجاه وتجمل شد وتکیه بر جای بزرگان به گزاف زد .
در طرفداری از عقاید یکدیگر سبقت میجویند  وخودرا صاحب بهترین  عقیده میدانند . بسیاری از آنها بجای آنکه درخانه های عفاف کارکنند سیاستمدار ورییس جمهور شده اند پا اندازی  را خوب میداننذ وبسیاری بجای آ|نکه جلوی دروازه های خانه های عفاف  بایستند وحق اجازه بدهند وجواز ورود  را صادر کنند در لباس ریاست دولت ایستاده به همان شیوه باج گیری را ادامه میدهند ُ ملتها ؟ کدام ملت ها  ؟ جهان یکی میشود زیر سایه یک نفر یک دین یک ملیت اربابهاپنهانی برده های عریان .
حال گاهی به طعنه خودرا دشمن  یکدیگر خطاب میکنند دراصل دوستانند بظاهر دشمن . خون ملتها را درون  کاسه سر آن سر میکشند مست میکنند خون جوانان را خون بچه های تازه پا به دنیا گذاشته را با آنها بهتر میتوان تغذیه کرد وپیر نشد وابدی نامیرا ماند .
موسیقی امروی ما ؟ در تمام دنیا چند دختر بچه وپسر بچه  زیر نظر چند پا انداز تمرین رقص های زمان بربریت را میکنند وآوازهایشان ؛ رپ؛  مردم تنها خودشانرا میجنانند مست میکنند آتش میزنند میسوزانند برایشان دیگر فردایی وجود ندارد .

جوانان پیش از آنکه به پختگی وکمال برسند مغزشان شستشو داده میشود با اسباب بازی هایی که هروروز بر تعداد آنها افزوده میشود وتا داخل شلوار ت نفوذ میکنند  دیگر کسی تعصب ویا ناسازگاری ندارد تنها همه میل دارند  خوب زندگی کنند برایشان مهم نیست چگونه  وآنها که درخموشی وبیزبانی راه میروند  دربازارها تنه میخورند ودرفر اموشی میمیرند سکوت بهترین هاست .
دیگر جوانان را به زحمت میتوان شناخت  رشد طبیعی آنها متوقف شده درجایی مانده اند با سرهای تراشیده ویا منقش وگلدارد  وبرای همیشه منحرف خواهند  ماند .

حال کجا هستند آن رفقای نامی ونامدارد وشب زنده دار که میل داشتندز دنیایی بسازند  ومبارزتشان  پیکار جهانی نام داده بودند  مبارزه برای شکم وزیر ان ،  امروز شکست خورده  ، خوب یک حادثه بود ، یک تصاودف بود دیر جنبیدیم حال این رفقای عمامه بسر کارمارا تسریع تر کرده اند  در افتخارت ما سهیم هستند .

وطن < کدام وطن من رو زگذشته یک مدال بر گردنم |آویختم  بشکل گرده زمین یعنی جهان وطنم !  پایمالم کنید  بگذارید  چرخهای تو پخانه شما از روی من بگذرد  من هیچ دردی را احساس نمیکنم  به راحتی دارم گوشت خودم را شخم میزنم  و دیگر  لگد هیچ پشه ای  را نه احساس میکنم ونه اهمیت میدهم .  امروز فرمان  روای پیکرم وزندگیم خودم هستم  با شماها کاری ندارم .
پیکرم را با ساروجی مخلوط ازآهن  وطلا ساخته ام  ضربه هایتان کاری نیست .

آنکه  مرا درید  خدارا درید وخدارا نادیده گرفت من کسی را نخواهم درید اما ضربات سنگین شمارا نیز بیجواب نخواهم گذاشت  همینقدر بدانید که من هنوز وجود دارم وهستم . 
وچه داستانهایی درون سینه دارم وخاموش نشسته ام تا درموقع لازم آنها را  بیان وعیان سازم .
امروز بیاد ترانه ای عامیانه « اسپانیایی ) از زمانهای گذشته افتادم زمانیکه تازه باین سر زمین پای گذاشته بودم وموسیقی آنها تا مغز استخوانم نفوذ میکرد دردهارا فریاد میکشیدند عشق برایشان معنا داشت . 
Quisirera ser  el sepulcreo
Donde a te han  de enterrar
Para tenerte en mis brazos
Por toda la erendidad 
« میل دارم  گوری باشم  که درآن میبایست ترا دفن کنند ، تا ترا برای ابدیت  میان بازوان خود میداشتم » !
نهایت عشق ودلدادگی بود وامروز گورهارا میشکافند مرده هارا  آواره میسازند تا طعمه سگهای ولگرد شوند زمینهارا لازم دارند  اما درگورستانهای اینجاهنوز احترام برای مردگان واجب است اگر چه زندگان دیگر احترامی ندارند همه دچار بیماری  ( ارقام ) شده اند  ودیگر خبری ازآ ن موسیقی وشیدایی نیست همه رفته اند  همه  شاعران همه خوانندگان وامروز بچه ها هستند که برای ما نقش بزرگان را بازی میکنند  گویی دنیا نیز دچار بیماری ( بچه بازی شده است ) ! پایان 
ثر یا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا . ۲۷ آگوست ۲۰۱۹ میلادی برابر با ۵ شهریور ۱۳۹۸ خورشیدی !!

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۸

میان هست ونیست !

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا !
------------------------------------------
زندگی میگذرد  میان هست ونیست  وروح وپیکرم همچو امواج دریا  در تلاطمند ،  نقش سالها  برجسم درختی که دارد پیر میشود  همه دنیا دچار فرسودگی است ومرگ روح ،  تنها نوای موسیقی  کمی بر روح  نقشی میسازد ولحظه  ای کوتاه ترا از این جهان هستی بیرون میبرد آنهم کم کم گم میشود وجایش را به چیزهای دیگر میدهد .
شب گذشته با گریه سر ببالین گذاشتم وبیشتر از یکساعت نخوابیدم  برنامه ( او ) شروع شد  مدتی به آن گوش سپردم  مانند همیشه میغرید وخشم داشت ناگهان درمیان برنامه  یک صفحه دعای صبحگاهی کاتولویکلی آمد  آنرا پس وپیش کردم ، رفته بود مجبور شدم به صفحات دیگری بروم اورا بیابم تا انتها گوش بدهم خوابم نمیبرد . تمام شب گریسته بودم .
با سرور خوشحالی رفتم وبا گریه باز گشتم چه دیدم  ؟ چه ها دیدم ؟ چهره ای فرسوده بیمار که همه پوست او یزان بشکل یک موجود علیلی که خودرا میکشید وهنوز میل داشت که فرمانروا باشد !  آه مگر تو آنهمه نبودی که امرور نیستی ؟  آتش دردلم شعله میکشید چشمانش روی زمین ثابت میماند مانند حیوانی که زجر میکشد وزبانش بسته است . چه بر سر توآمده ؟‌در این زباله دانی میان این حیوانات ؟
تنها نیستی  ، من هنوز هستم ، اما نه دیگر نیستم میل هم ندارم باشم ،  تنها غیر از خودم کسی را ندارم  وتو تو یکی از سرودهای زندگی من بودی با تو هم آواز بودم  باو گفتم  تو اگر شکست بخوری من همه دنیارا به دریا خواهم ریخت همه آنچهرا که ساخته ام  وتو ساخته ای  به دست اتش خواهم سپرد .
تو فرمانده این سپاهی هستی  این را باید بخاطر بسپاری  تو حتی درمرگ خود باید پیروزمندانه عمل کنی . 
تمام شب گریستم .
خداوندا ! آیا هستی ؟ کاينات ؟! کجاست ؟ که باید به آن وصل شویم ؟  سالهاست که مرگ مرا دنبال میکند ومن میگریزم شب گذشته باو تسلیم شدم جواب مثبت دادم درب خانه باز است کسی را بفرست تا مرا ببرد .
چقدر باید جنگید وشکست خورد ؟!  خدا !آن خدایی که ترا درمیان چنگال خود میفشارد  وبر زمینت میزند  تو مرتب ضربه هارا احساس میکنی اما دم نمیزنی  میل داری یکنوع هم آهنگی بین
 خود واو بوجود بیاور ی اما او او شیری است درنده به دنبال شکار است وشکار هرچه معصوم تر وبیگناه تر باشد بهتر میدرد بهتر تغذیه میکند  این حرفهای گنده گنده که ادهان قاریان بیرون میاید  برای گوشهای من سنگین است  برای گوشهای احمقها  ساخته شده  که به آنها آرامش بدهد  وبگذارند تا آن خدایان  قهار کار خودشانرا بسر انجام برسانند .
تا کی میل داری نقش یک قهرمان نیرومند را بازی کنی ؟ بازی را باخته ای  حال میل دارم جان خودرا بدهم تا باور کنم که اشتباه کرده ام .بگذار  آن خدای قهار  جان مرده مرا بخورد  وبه دور بیاندازد .
نمیدانم چه ساعتی از شب میگذرد ونمیدانم  چند ساعت است که بیدارم  تو مرا به حال خود رها کردی منهم ترا رها میکنم  بی حساب .
اگر زندگی یکی از آنها خاموش شود دنیارا به آ تش خواهم کشید وخود درمیان شعله ها خواهم سوخت بتو امان نمیدهم  که قهرت را یا مهرت را برمن چیره سازی .
آیا جای دیگر زندکی هست ؟ نه ما باز خواهیم گشت درنقش حیوانی دیگر  ودرویرانه دیگر باز نقش بازی خواهیم  کرد .
میل دارم ببینم آن روح منحوس در حال حاضر درکجا ودرکدام جسم فرو رفته است ؟ او خوب میدانست عدالتی درکار نیست وچیزی نیست مدتی درمیان اموالش غلطید خوابید نوشید وسوار همه شد ورفت راحت هم رفت بی هیچ مسئولتی .
مباره من  بیهوده  بودبرای بقا ء خود ودیگران  برای همه جنگیدم  اما همه دررنج بودند  تنها درمیان ما یک اتحاد بود .
او جوانی نکرد در جوانی مرد بود ودر جوانی پدر ومسئول یک خانواده . حال .....؟ 
نه میل ندارم چیزی را ببینم یا باور کنم  هیچ معجزه ای اتفاق نخواهدافتاد  هیچ چشمی به روی من باز نخواهد شد  وهیچ دری برای من گشوده نخواهد بود  بیهوده قلبم بار دیگر به طپش در آمده است .
مینویسم روزها وهفته ها مینویسم همچنان مینویسم ومیروم همه جا حتی درون توالت دفتر ومداد دارم ومینویسم از قطراتی خونی که از دست میدهم واز جانی که بیهوده فنا کردم  همچنان مینویسم بیهودهم مینویسم . اعتبار ندارند اعتبار  امروز در ارقام بانکی است  اعتبار در کشتار است ونانرا درخون دیگران   ترید کردن  وخوردن .  اعتبار من روی چه چیزی است ؟ روی شکوه های بی سر انجامم ؟! .ث
پایان 

چه دور بود  پیش ازاین  دنیا از پیش ما 
با این سنگها باین این فرشها 
چه دور بود دنیا میان من وتو 
به این کبود  غرقه ای اسمان 
کنون دوباره میرسد  صدای تو  ، آوا ی تو 
مرا منگر که به کجا رسیده ام 
به کهکشان بنگر که به کجا رفته است 
ثریا ایرانمش « لب پرچین » اسپانیا . ۲۶ آگوست ۲۰۱۹ میلادی وچهارم شهریور ۱۳۹۸ خورشیدی

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۸

چه حالت است ؟.....

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا .
یک دلنوشته !
----------------
چهارم سپتامبر آینده چهل وسه سال میشود که درخارج  میگردم  اینکه میگویم میگردم  چون روحم در یک جا قرار وآرام ندارد . 
در طی این چهل واندی سال آدمهای مختلفی را سر راهم دیدم روی برنامه وروی رسانه ها  نه ! هیچکدام به دلم ننشست حتی نوشته ها وگفته هایشان.
و.... ناگهان  او از راه رسید وچهچه زنان روی دلم نشست وآواز خواندنرا فرا گرفت  حال زمانی که باو میاندیشم دلم میلرزد لرزشی ناشی از یک فوران عشق  وانرژی مثبت !
سعی دارم کمتر از دیگران تقلید کنم رویهمرفت هیچگاه نگاهم به دست وکارهای کسی نبوده راه خودمرا رفته م چه غلط و چه درست مسئول  کارهایم خودم بوته ام وقبول کرده ام وهمیشه هم گفتهام   که خود کرده را تدبیرنیست . خودم مسئولت کارهایم را به گردن گرفته ام .
امروز دریک نشاط  ویک انرژی مثبت راه میروم  واین  کار هرروزه من است که خورشیدرا فرا بخوانم دربرابرش تعظیم کنم واورا ستایش نمایم وبگویم که مانند یک درخت کهنسال پاهایم تا اعماق زمین ریشه دارد وپیکرم محکم واستوار وروحم سر شار از عشق ونثار آن به اطرافیانم میباشد . چیزی دردرونم هست که فریاد بر میدارد .
از نق ونق کردن بیزارم  واز اینکه بنالم ویا دیگران  برایم دل بسوزاند متنفرم .

آهای اهالی ده !  حقیقت را محترم بشمارید ،  من باقلبی  باز وروحی آزاد  وخالی از هر کینه ای با شما سخن میگویم  آنچه آزار که از شما دیدم  وآنچه را  که خود امکان داشته درحق شما انجام داده ام غیر از بخشش ومهربانی نبوده است  اما من آن بخشش ومهربانی وکمکهارا فراموش کرده ام ورنجهایی را که شما بمن دادید نیز به دست فراموشی سپرده ام  اما  بشما میگویم که حقیقی باشید وحقیقت راهیچ\گاه حتی در پنهانی ترنی زوایای زندگیتان فراموش نکنید .
 بگذارید حقیقت با احترام وارد زندگی شما شود وا زشما یک فرد سالم  وقوی بسازد  بی کم وکاستی ها ووجدان بیدارتانرا وروحتان را روشن نماید .
 آنچا که .وجدان نباشد حس بشریت نیز وجود نخواهد داشت .
 ظرفیت ودویدن در پی دیگران فدا کاری نیست خواست دل خود شماست  نجابت نیست تظاهر است  باید این وظیفه دشواررا تحمل کرده  وروحتانرا وقلبتانرا به دست ریا ودروغ بسپارید  دروغ هارا بیشتر تمرین میکنید  تا به کیفیت حقیت بیاندیشید . شما شکست خواهید خورد اما من شکست نخوردم ونخواهم خورد  دروغها بر ضد خود شما بکار خواهند رفت   واز  همان کسی که تغذیه میکند اورا نیز تباه خواهد ساخت .
برای یک موفقت آنی  یک ثروت مصنوعی ویک نمایش روی صحنه برای دیگران  شما منکر حقیقت وجودتان میشوید  روحتانرا میفروشید  وخودرا بر تلی از خار وخاشاک  مینشانید ونامش را زندگی گذاشته اید  چیزی دردروتان نیست خالی هستید به مواد پناه میبرید  به الکل وسایر کثافات که روح شمار ا بیشتر مسموم میسازد .
من امروز با یک مخالف با شما سخن نمیگویم  اگر اعتراضی دارید کلمه را دردهانتان بچرخانید  وآنرا غرغره کنید ونام وطن را فراموش نفرمایید .
وطن تنها خاک نیست ، انسانها هستند که میافرینند اما دروغ  وریا را پیشه ساخته ونامش را پیروزی نهاده اید مانند بوقلمون رنگ عوض میکنید  به هرباد میرقصید ونوکر هر جانی میشوید  قوانیی دردنیا حاکم است که شما نباید از آن سر پیچی کنید  وآن وجدان انسانی وشرف شماست که متاسفانه آنرا بباد داده اید.
شما امروز دربرابر کسی قرار دارید  که میل فراوان دارد شمارابزرگ ببیند اما متاسفانه خورده ریزه هایی هستید که نه باکائنات ونه با زمین ارتباطی ندارید در هوا مانند ذره ای معلقید نه شاهین بلند پروازید ونه یک کبوتر معصوم یک شاهپرک ناچیزی که میان وزمین معلق مانده است .درشما استعدادهای شگرفی نهان است آنهارا بخاک سپرده اید وبه دنبال هیاهو برای هیچ رفته اید تن خودرا پیکر خودرا وسر انجام روح خودرا فروخته اید که نامتان درچند برگ کاغذ توالت  نوشته شود .
آری ،  حقیقت نفس افسونی دارد  نفسش تندرست است  وپرتوان  وخودرا برکسانی تحمیل میکند که لیاقت آنرا داشته باشند . وسپس میتوان حقیقت را درتصرف خویش در آورد وبا او دوستانه همراه شد .
 به درستی نمیدانم در ( او ) چقدر حقیقت نهفته است اما میدانم  هرساعت درانتظار ظهور او هستم  دیدار او یاد او وگفتارش مرا سرشا رازشوق زندگی میکند .

هر صبح کار من  شکار خورشید است روی
 یک دوربین کوچک ودرود بر خورشید وتنفس عمیق و فرستادن امواج مثبت به درونم وبیرون ریختن تمام افکار منفی را . واین است راز زنده بودن من ( عشق ) مرا زندده نگاه داشته وبه همه عشق دارم وبه آنها عشق میورزم بی هیچ  چشم داشتی . پایان 

تا شوم  چون حلقه بر در ، نازپرودان عشق
کاشکی گیرند دست و حلقه درگوشم کنند 

یا درآغوش  سحر یکشب سپارم جان چون شمع 
 یا به کام  دل  شبی ، با خود هم آغوشم کنند .........« شادروان ، عبداله الفت )

ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . اسپانیا . ۲۴ آگوست ۲۰۱۹ میلادی  برابر با ۲ شهریور ۱۳۹۷ خورشیدی. 



جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۸

مستی خداوند

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش . اسپانیا !
--------------------------------------------

ابریق مرا شکستی ، ربی 
در بهشت به رویم بستی ، ربی 
 من میخورده ام تو میکنی بد مستی 
خاکم به دهان مگر تو هم مستی ربی ؟ ........« منصوب به خیام » 

امروز  صبحانه ام با آب قندی که نامش آب میوه وآ ب سیب است را شروع کردم ناگهان لیوان برگشت ! واین برگشت پس از کلی دعا والتماس ودرخواست  به درگاه خالق بود ُ ابریق مرا انداخت یعنی بیلاخ !

همه مانند ما ایمان دارند  همه به یک چیز ایمان دارند  اما چیزی که هست  ایمانشان کمتر ارزش دارد  اینها کسانی هستند که برای روشنایی روز چراغ به دست میگیرند  کرکره ها را میبندد به روی خورشید ود رنور مصنوعی به ذکر میپردازند وخورشید وروشنایی را طلب میکنند .
من چشمان بینا تری دارم به عماق وجودم سفر میکنم شاید چیزی را بیابم وچیزی نیست غیره مشتی خون وچربی وگوشت وپوست وسلولهای ناپیدا  وپیدا خون مانند جویبار باریکی در رگهای نازکم جریان دادر ودر بعضی جاها می ایستد ! 

چو یکی  ساغر  دردی ز خم  یار بر آ رم 
دو جهان را  ومهان را همه  از کار برآ رم 

ز پس کوه  برآیم ، علم عشق نمایم 
ز دل خاره  و مرمر  دم اقرار  بر آرم 

ز ته چاه  کسی  را تو پس سال بر آری 
من دیوانه  بیدل به یکی بار  بر آرم ..........« شمس تبریز » 

خوب  دیگر از پی دنیای سیاست و مردم  سیاس نخواهم رفت  یقین دارم هیچ اتفاقی نخواهد افتاد  این انقلاب دیگر برای فردا نیست  همه میترسند  کسی از خود ودیگران  مطمئن نیست انگیزه ای هم ندارند 
دنیا حسابی دوقسمت شده است طبقه بالا / طبقه پایین / جاها عوض شده  مکانها عوض شده ومردم جایشانرا باهم عوض کرده اند همین  مر دم دیگر باندازه کافی توان ندارند که برخیزند تنها دراشعار جوانان انقلابی که شور حسینی همهرا گرفته بود  میسرودند که ؛ 
اگر تو بر خیزی  وفلان وبهمان  از دل توده خلق بیرون آمد از دل خلق فدایی زاده شد واز دل فدایی مجاهد ومارکسیست اسلامی ؟؟؟!  وهنوز این تر س همه جا هست  دیگر مردم خون کافی دربدن ندارند که هدیه رهبران بزرگ کنند .
من یکی هر صبح وظهر وشب خون خودر اتحویل توالت میدهم واین قصه کذایی همچنان ادامه دارد مهم نیست پایانش چگونه خواهد بود .
نه دیگر نمیترسم  ترس یک غریزه پنهانی است  وبه اولین خونی که ریخته شود  حیوانی درما نعره میکشد  وسراسیمه بسوی دیگران میدود میدرد برای آنکه خود ببالا برسد . همه میل دارند از نردبان بالا بروند ودراوج بنشینندهمه نرون میشوند   عده ای برده میشوند وچند نفری گلادیاتور  زندگی دوباره شکل منحوس خودرا نشان میدهد .
بجای نماز خانه های بزرگ مساجد رشد کرده اند مردم گوسفند وار میروند وبره وار برمیگردند قربانی میشوند  .هیچکس مورد لطف ( او ) نیست  آیا او هست ؟  تنها بلاهت حیوانی از چهره ها میبارد  آن چهره های عرق گرده ومنحوس  ودیگران در رنج وعذاب . 
خوب دیگر نقاشی نیست تا تصویر گر اینهمه ظلم وبدبختی ها شود همه چیز حرام است برای آنکه اثری از جنایتها باقی نماند .

چو از آن کوه بلند  کمر عشق ببندم 
 ز کمرگاه  منافق سر زنار بر آرم 

چو تو از کار فزایی سرو دستار نمایی 
 که من از سر هر مویت  سرو دستار   بر آرم .
پایان 
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۲۳ آگوست ۲۰۱۹  میلادی برابر با اول شهریور ماه ۱۳۹۸ خورشیدی .
ماه شهریور برای من سرنوشت ساز بود !!!!


پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۸

آتش میان جنگل

« لب پرچین » ثریا ایرانمنش  .اسپانیا !

در حال حاضر همه چیز میسوزد گرمای شدیدی بر همه  شهر ها حاکم است وکمبود آب وغذا  بنوعی به چشم میخورد  اما بزرگان وفعالان  ود ست اندر کاران دولت را چه غم آنها برای ملتها نمیجنگند برای جیب خودشان  دارند مبارزه میکنند ( مانند روشنفکران گذشته ما) ! .

هنگامیکه به انبوه قایق ها وکشتی های سرگردان روی آبها مملو از مردان  وزنانی که از شهرهای خود گریخته ویا آنهارا رمانده اند مینگرم وآنها از اینکه پایشان به خشکی رسیده  سرشار از شادی و سرورند وبه آینده بهتر وزندگی بهتر دراین سر زمینها میاندیشند ! با خود افسوس میخورم که ایکاش زبان  آنهارا میدانستم وبه آنها میگفتم  برگردید که درشهر خبری نیست که نیست . 

 دراین شهر گوچک ما  هیچکس نمیتواند  بر خود ببالد که  زندگیش از نظر دیگران پنهان است  ، چیز غریبی است درکوچه وخیابان کسی بتو نگاه نمیکند  اما درهر گوشه پنچره  آیینه ای به دیوار آویخته است  وکسی که از کنار  آن میگذر دصدای خشک کرکره ترا میشنود ودر آیننه ترا مینگرد  هیچکس پروای آ نرا  ندارد که بر تو چه گذشته ویا چه میگذرد  بنظر میرسد که ظاهرا ازتو واحوال  تو بیخبرند  اما میبینی که هیچ یک از کلمات وگفته ها ورفتار تو از نظر آنها پنهان نمی ماند .

همه میدانند چه میخوری وچه خورده ای  چه دیده ای وکجا رفته ای  غذاها همه یک شکل ویکسان در بسته بندی های چند لایی پیچیده شده است وتو پس از مدتها کش واوکش در میان آنهمه کاغذ ومقوا وپلاستیک مقداری گوشت گندیده یا میوه گندیده   را میابی یا آنرا دور میریزی ویا باید آنر قورت بدهی وراهی بیمارستانها  شوی .
شش ما بیشتر است که درانتظار خبری هستم از بیمارستان روبرو که مرا برا ی یک اکو گرافی ساده بخوانند وهنوز باید در انتظار بمانم .
در شهر خبری نیست درغرب خبری نسیت درشرق خبرها فراوانند ومیمونها براق وسر زنده بر تارک سقفها میپرند مست میکنند ودر تختخوابهای میان رانهای چاق وسپید وگرد وقلمبه میلولند .
این سر زمین باستانی ما بود که من هنوز زیر پرچم آن میخوابم . اما امروزدیگر نامی هم از آن نیست  وفردا تکه هایی را درگوشه وکنار خواهیم یافت که روزی نامش ایران بوده است . امروز ترکیه میراث خوار ادبیات ما شده ایت خیابانها وکوچه هارا بنام عارفان وشعرای ما  نام گذاری کرده ومجسمه های آنهارا د رمعابر به تماشا گذاشته ومیگوید اینها مفاخر ادبی ما هستند وما خورده زباله های عرب هارا جمع کرده ونامش را مفاخر الانبیا  گذاشته تاج سر خود کرده ایم .

بلی دراین دنیا هیچکس حق ندارد که راز وجدانش را برای خود پنهان نگاه دارد  هر کسی حق دارد درآن  سرکی بکشد  ودراندیشه ها پنهانی خود  کاوش کند  یکنوع استبداد پنهانی کم کم دنیارا فرا گرفته است ومارا آماه ساخته اند تا برای برده داری فردا آماده شویم ودراردوی کار مشغول . بیاد فیلمی افتادم که سالها قبل آنرا دیده بودم ( ماشین زمان ) وزمانی بود که مردم یکسان لباس میپوشیدن وبی تفاوت ازکنار هم میگذشند وبی تفاودت سر سفره مینشستند میخوردند مینوشیدند اما از هر نوع احساس تهی بودند وگوش بفرمان بوق مخصوص که آنها را فرا بخواند  وآنگاه دسته دسته بسوی یک ارامگاه یا یک سوراخ ودهانه یک کارخانه بزرگ  روان میشدند  تا درآنجا  میمونها وگوریلها  از آنها تغذیه کنند  گویی تنها برای همین ساخته شده بودند . میگویم ساخته شده بودند چون چیزی از احساس ولذت درک نمیکردند . 
حال همان زمان فرا رسیده دختران وپسران جوان مارا پرورش میدهند تا صدای بوق بلند شود آتگاه آنهارا به خلوت میکشانند میخورند میبلعند وسپس لاشه بیجان آنهارا درگوشه ای رها میسازند کسی را هم از آنچه گذشته خبر نمیکنند همه چیز آماده شده از پیش وسگهایشان میدانند چگونه پارس کنند وهمه چیز را خاموش سازند .
نه چیزی خلاف عقل وشعور دراین کار نیست  بسیار هم طبیعی بنظر میاید  انسان زمانیکه نتوانست دوست بدارد  میخواهد  آنچه را که هست نابود سازد  تا هیچکس دیگر نتواند به آن دست یابد . 
قصه ها وگفته ها بسیارند و اوقات کم .
حال دراین فکرم که دوباره همه جیز را از سر گرفتن چقدر  خسته کننده  ودیوانه  کننده است . ث 
پایان 
من مرغ کور جنگل بودم  
در قلب من همیشه زمستان بود 
رنگ خزان  وسایه تابستان 
در پیش چشم من همه یکسان بود 

وین دست گرم تو بود ای عشق  
دست تو بود  وآتش جادویت 
من مرغ کور جنگل شب بودم 
بینا شدم  به سرمه خورشیدت .........شادروان نادر نادر پور ( از کتاب سرمه خورشید )
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » .  ۲۲ آگوست ۲۰۱۹ میلادی . اسپانیا . 

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۸

توانم نیست

”لب پرچین”ثریا ایرانمنش 
اطاقی که بعنوان دفتر برگرزیده ام خیلی گرم است با کولر ها خنک کننده نیز مشگل دارم حال از این تابلت کمک گرفته ام !
شب گذشته ناگهان موبایل به صدا در آمد !خواب آلوده به آن نگاهی انداختم یک چهره بزرگ روبرویم بود وتست سایبری انجام میداد !!!.
اوه لعنتی خواب از چشمانم کریخت نمیدانم چه ها گفت وچه ها برایش نوشتند برایم یک لالایی بود سفت وسخت به آن مردان پیر. وپاتال وآن قمار باز قهار چسپیده وبرایش افتخار است  خوابم برد اما سخانی در گوشم نشستند داشت از بچه های روی صفحات دیگری تعریف میکرد ودلربایی   نزدیکی های صبح بود که  طاقت نیاوردم ونوشتم که :
از همین الان تبیعض بین همه قائل شدی وای به فردا ودر نظر داشتم که مانند یک سینما در ردیف اول بچه ها کوچک ونوجوان وسپس جوانان ومیان سالها در آن وسط نقش سیاهی لشکر را بازی میکنند و......
بهتر است درز بگیرم  حالم از این اپوزیسیون بهم میخورد دچار دل آشوبه شده ام همه سر. یک چهارراه ونبشی دکانی باز کرده ودر آن خورده کالاهای سیاسی را میفروشند ومن درحسرت یک شعر ،یک آواز ویک موسیقی آه میکشم  !
دلم شکسته شعری زیبا از لعبت والا که سراغ اورا از دوستی گرفتم میگفت :
هر سه شنبه به دیدارش میروم اشک میریزد ومیپرسد چرا بقیه به دیدارم نمی آیند ؟ فلج شده آیا میداند بقیه دیگر دراین جهان نیستند ؟.
زنی زیبا با قد بلند وبه راستی والا بود حال موجودی نحیف که حتی قادر نیست به دستشویی برود از خودم میپرسم :
اینها کی هستند که اطراف مرا گرفته اند ؟ کجا هستند آن زنان وآن مردان واقعی سفیران تحصیل کرده رایزنهایشان با دانستن  چند زبان در کنارشان بودند .
به گمانم بدترین نوع زندگی این است که تو شاهد رفتن ویا نابودی ملتی باشی وجایشان ر ا خورده  پاهای زیر گذر قلی خان گرفته است .
باورم نمیشد که این جانوران جمعی از ملت ما باشند از کجا آمده اند مانند حیوانات ماقبل تاریخ  زیبایی سالهاست که از بین رفته ونابود شده است .
بابد چشم خودرا یا به رۆی زشتی ها وکژاندیشها بست ویا تحملشان کرد  .
اطراف شهر ما درختان وجنگلها وبعضی خانه ها آتش گرفته اند ودودی نا مطبوع روی آسمان وگرمایی غیر. قابل تحمل را باید در درون جان فرستاد . تا بعد 
ثریا ایرانمنش ”لب پرچین ” اسپانیا / ۲۱آگوست۲۰۱۹ میلادی !....

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۸

آمده ام که سر نهم ....

»ثریا ایرانمنش«  لب پرچین» 

آمده ام که سر نهم / عشق ترا بسر برم 
ورتو بگویی ام که نی . نی شکنم شکر برم ......

برگشتم خسته تر ودیوانه تر ! روحم را درکنج همان مبل بجای گذاشتم وروحم را درهوای آزاد رها کردم تا به هرکجا که میل دارد برود .
همه چیز همانطور که بوده هست همان گرمای داغ همان مردم وهمان  فریادها همان فریا ها وشادمانیهای بیهوده وهمان سر گرمیها  وهمان دردها  ! .
عکسی که روز تولدم پسرم به همراه سگ خود برایم فرستاد مرا به وحشت انداخت خدایا چقدر او پیر شده مگر چند سال دارد ؟ عکس دیگری از پسر دیگرم  وای او که شکمش بادکرده با آن کلاه  وکمر خمیده مانند پدربزرگها شده  چه بر سر شما آمد دراین غربت سرا ها ؟ .
دردی عمیق وجانکاده قلبم را فشرد  مگرخودم پیر نشده ام  خودمرا فریب میدهم اما  شکل خودم را  درصورت وآیینه د وست چندین ساله ام دیدم  هردو یکدیگر را فریب میدادیم وبه دروغ میگفتیم  که : چقدر لاغری بتو میاید ! چقدر زیبا شده ای !؟ هر دو میدانستیم  دروغ میگوییم اما این دروغ نه ازنوع دروغهای سردمدارن و افراد   بزرگ که ماربه ورطه  نابودی میکشانند ِ میباشد از نوع شیرین آن است .
در تمام مدنیکه در حال استراحت بودم × یکصد صفحه از کتابمرا نوشتم  نامش ( بی سرزمین ) است دختری بی سر زمین درعین حال زنی به راستی زن که مردانه حرکت میکند این کتاب درمیان همان صفحات کاغذی میمباند وروی این دستگاها  نخواهد آمد تا بتوانند مانند عکسهایم آنهارا اسکن کرده وبه یغما ببرند ! میماند برای روزگارانی اگر سر زمینی داشتیم ونشان فرهنگ پربار ما قوم آریایی میباشد .که از هر جهت برجسته ایم  درریا ./ دروغ. دزدی . فریب . آ دمکشی زیر هر نوع وبه هرعنوانی وشهوت رانی  بصورت وحشیانه ونام داری وخود بزرگ بینی ویاستمکاری که  اولین هستیم .  این فرهنگ پربار ما ایرانیان واقوام اریایی ودارای تمدن چند صد هزار ساله میباشد که به خاک وقبور رفتگانشان مینازند اقوامی از لرها / کرد ها / ترکها / مغولها / عرب ها وعرب زادگان / که دورهم جمع شده تنها به زبان فارسی حرف میزنند ونامش را گذاشته اند یک ملت واحد  مانند یک فرش پاره وکهنه به زور میخواهند تکه هایش را بهم بچسپانند جاهلهای  محله های جنوب شهر امروز ( مردان بزرگ ) شده اندوفواحش  دیروز یاامروز بانوانی گرامی !! ونامدار ! 
من تاریخ زنده آن ایامم .
من همه چیز را بچشم دیده ام  ونوشتم ! 
اتکار بیفایده است . 

أمده ام چو عقل و جان  ازهمه دیده ها نهان 
تا که سوی عقل ودیدگان  مشعله نظر برم ......اشعار « مولانای بلخی » شمس تبریز.

همین یک نکته هنوز برای ما مجهول مانده  شمس تبریز چه کسی بود که بیست وپنجهزار  بیت شعر زیر نام اوست ومولانای بلخی چه کسی بوده است واین چه عشقی است ؟! جزئت دار ی بپرس !!! برای من یک دزدی تمام عیار است شمس را کشتند واشعارش را بنام  مولانای به زیر چاپ بردند  ونامش را گذاشتند عشق خداوندی ؟!!! وگرنه این چه رابطه نامانوسی بودمیان یک پیرمرد افتاده وجان  وجهان  باخته ویک ملای هجره دار وهمه فن حریف ؟! 
خوب دانشمندان !!! وبزرگان در کلاسهای واطاقهای فکر این بنارا نهادند  !

 اول بنا نبود که بسوزند عاشقان / آتش بجان شمع فتد که این بنا نهاد .
به  هرروی امروز با تنی وروحی خسته آمده ام  تا فردا روز دیگری است . ث
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا . ۲۰ آگوست ۲۰۱۹میلادی .!
 ---------------.
توضیح : عکس بالا را از درون هواپیما گرفته ام هنگامیکه لندن را ترک میگفتم ! .ثریا