دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۰

گوسفند قربانی

اشک درچشمان درشتش حلقه زده وبغض گلویش را فشار میداد بسختی بمن گفت :

محمد کار گر ما هشت گوسفند خریده تاسر آنهارا ببرد برای خودش وخواهر وبرادرهایش ، مادرجان ، نمیشود کاری کرد تا گوسفندها را فراری داد ؟

گفتم آنگاه گلوی خود مارا خواهند برید ، این رسم وآداب زندگی آنهاست ونظام طبیعت کاری نمیشود کرد باید یکی بمیرد تا دیگری زنده باشد ، این نامش قربانی است .

اشکهایش روی دامنش فرو ریختند وگفت : چه جنایتی ، چه جنایتی

سپس پرسید فلسفه اینگار چیست ؟ محمد خواهرش نادیا عایشه رایحه وبچه ها ودامادها همه پول رویهم گذاشته اند تا هشت گوسفند بدبخت را بخرند وبکشند وشب سر سفره آنرا کوفت.. کنند ، لغت کوفت را آنچنان به شدت ادا کرد که من طعم آنرا زیر زبانم حس کردم.

گفتم فلسفه آن این است که گوسفند قربانی را پس از سر بریدن تکه تکه کنند وبین فقرا تقسیم نمایند خوب ، محمد خود کارگر است خواهرش خانه هارا تمیز میکند آن یکی خواهرش  بچه های مردم را نگاه میدارد آنهم در سرزمین کفر !!!! نانشان راخودشان میپزند آب را میجوشانند وگوشت ومرغ وسایر زهر مارشان باید حلال باشد همه چیز را خودشان درست میکنند دراینجا همه چیز نجس است به غیرا ازپول وداروی مجانی ودکتر مجانی !

آخ دخترم ، خدا کند من به قوانین زمین ومردم آن زخمی نزده باشم اما این قوانین واین جهالت همیشه بوده وهست وتا ابد هم خواهد بود

شاید روی فرا برسدکه انسانها با هم مساوی شوند ولی هرگز شبیه یکدیگر نخواهند شد معیار عدل واندازه گیری شعور ورنج و خوشی هیچگاه درهمه جا یکسان نخواهد بود .

تو نمیتوانی بوی فساد وتعفن را احساس کنی ونمیتوانی مانند خوک ها ومامورین مخفی دولتها بینی ات را درون کثافت فرو بری وبرای سرگرمی وتفنن وخوشی مشتی گوسفندرا قربانی کنی.

این قوم دراین دنیا تنها یک وطن دارند یک وطن گرد وکوچک آنقدر کوچک است که میتوان درجیب جایش داد وآن پول است وآنها همه چیز را قربانی همین وطن عزیر خود میکنند.

آنها خدایی دارند وصاحب مذهب خطیری هستند وخودرا دانه دانه یا کیلو کیلو  به آن خدا ی خود میروشند بی آنکه لحظه ای به زندگی دیگران بیاندیشند آنها روح انسانی را آلوده میسازند .

من درجایی زاده شدم که نیمی از آن کویر ونیم دیگرش کوهستانی سر شار از برف وآبشار های بلند بود بنا براین از این موجودات ذره بینی خیلی دور بوده ام شمارا نیز دور نگاه داشته ام ما مانند همان اسبان اصیلی هستیم که دردشت اطرافمان پرواز میکردند آنها برای بستن به درشکه یا زندانی شدن زاده نشده بودند آنها به هوای آزاد احتیاج داشتند وهرروز تقلا میکردند تا خودرا از قید وبند های دست وپا گیر رها سازند تنها برای ساختن نیروی عضلانی خود میدویدند منهم با آنها بزرگ شدم هم تحمل کویر را دارم هم استقامت کوهستان را ومتاسفم که توبرای دیدن چند قطره خون یک گوسفند اینگونه اشک میریزی ، این قانون طبیعت قانون جنگل است وقانونی که نام محترمی دارد ، قانون دین.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه سی ویکم اکتبر

 

یکشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۹۰

باز کن پنجره را

زمانی ، تاریخ مینویسد ...خوبی سکوت میکند!

تاریخ مینویسد وتاریخ میگوید وتاریخ میسراید درباره ریا کاران این دنیا

در بین این همهمه وگفتگوهای غرض آلود کار من جلو رفتن بوده

هیچ هوسی مرا فریب نداد تنها خشمگینم میساخت ، سعی میکردم

خشم را رها کنم پنجره مهربانی را باز میکردم تا خشم فرار کند.

زندگیم طوفانی و سرشار از هجوم بادهای سمی بود اما جسورانه قدم

بر میداشتم ، امروز میبنینم که دنیا ومردمش چگونه زیر یک پوشش

مهربانی خود ودیگرانرا فریب میدهند ، من هنوز هم جلو میروم

نمیگذارم این سموم واین لجن های بی مایه به پاهایم بچسپند من همیشه

به دنبال حقیقت بوده ام هرکجا که ایست کردم برای یافتن حقیقت بود !

حقیقتی که هیچگاه نیافتم این رهگذران ویران شده این مردم بی مایه

این ریاکاران پرمکر که روزگاری کارشان خود فروشی بود وامروز

نیز خدارا فریب میدهند وبه خیال خود دریک روح انسانی مردم را

نیز فریب میدهند مرا دچار حال تهوع ساخته است.

من تشنه آزادی ، تشنه مهربانی امروز همه وجودم دریک خشم پنهانی

میگذازد خشمی دردآلود پس از یک خواب سنگنین وطولانی اینک

بیدار شده ام دنیای کوچک من سرشار از آفتاب عشق است ودنیای

منفور ومنحوس آنها سر شار  از نفرت وکین.

آخ به دنبال یک هوای تازه هستم دلم میخواهد همه پنجره هارا باز کنم

تا هوای تازه ای به زندگیم بتابد .

انسان همیشه بسته درزنجیر اسارت است با این حال هیچگاه من خم

نخواهم شد. اگر بتوانی خودرا خوب بفروشی موفقی ! متاسفانه من

فروشنده خوبی نبودم همیشه دردهارا بجان میخریدم وامروز نیردر

میان مشتی عوام ، مشتی بدبخت وازده نشسته ام به تماشای زندگی

آنها وخود فروشی هایشان این بار زیر سقف عبادتها!!وخداپرستی

گاهی از خود میپرسم مگر وجود من چه وزنی دارد که هرکجا پای

میگذارم گویی جای دیگری را گرفته ام ؟ !.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۹۰

ولتر وخدا

من از فلسفه بیزارو فیلسوف هم نیستم گاهی هوس میکنم چیزی دراین

زمینه بخوانم ومطلب زیر کوتاه شده یکی از همین قصه هاست .

در زمانهای دور مردانی سوار کار از شهری  میگذشتند آنها یونانی

بودند که از قسطنطنیه آنروز به توران زمین درحرکت بودند.

در کنار سلسله جبال قفقاز آنها مردی را دیدند که به همراه خانواده

وخدمتکارانش روی زمین زانو زده وسرودهایی میخوانند.

یکی از آن مردان سوار پیاده شد وپرسید : ای بت پرستان شما چه

میکنید ؟ ،

آنمرد جواب داد ، ما بت پرست نیستیم ، مرد یوانی جواب داد حتما

بت پرستتید برای آتکه یونانی نیستید! وباید بگویید چه میخواندید ؟

مرد ، جواب داد ، ما به فرائض دینی خود عمل میکردیم  به پرستش

خدای یگانه مشغول بودیم خدایی که هرچه داریم از اوست.

مرد یونانی درجواب گفت : ای وحشی دیوانه ، آیا تو با دین ما

آشنا هستی ؟  خوب بگو ببینم از خدای خود چه میخواستید؟

آن پیر خردمند جواب داد : از او برای نعمتهایی که بما ارزانی داشته

حتی بلاها ومصیبتها که ما را بدان آزمایش میکند تشکر میکردیم

سعی میکردیم چیزی از او نخواهیم او بهتر میداند که دردرون ما چه

میگذرد .

یوتانی گفت : بگو ببینم خدای تو چه شکلی دارد؟ آیا بی نهایت است

یا برحسب ذات میباشد ، ایا درمحل است ویا خود محل است ؟

مرد پیر توران زمین جواب داد : من این چیزهارا نمیدانم وبغیراز

خود او چیزی را نمیشناسم هرطور شما میل دارید فکر کنید >

یونانی گفت : ای ابله آیا خدای تو میتواند چیزی را که وجود داشته

نیست کند ؟ یا عصائئ بسازد که فاقد دوسر باشد آیا آینده مارا

مانند آینده میبیند یا چون زمان حال ، هستی از نظر او چگونه است؟

وچطور میتواند همه چیز را نیست کند >

مرد درجواب گفت : من هرگز باین مسائل توجهی نداشته ام .

یونانی درجواب گفت ای بدبخت بت پرست باید کمی ساده تر باتو حرف

بزنم آیا میدانی که ماده هر گز از بین نمیرود جاودانی میماند تنها

تغیر شکل میدهد؟

پیر مرد جواب داد بمن چه که ماده از اول وجود داشته من خود

از ابتدای ابدیت وجود نداشته ام وخدا هنوز ارباب من است!

تصور عدالت بمن داده  شعور بمن داده ومن از او پیروی میکنم

////////////.

....در زمان ولتر هنوز مسائل جدی درقالب شوخی ادا میشد

مطالعات انسانشناسی درمراحل اولیه بود ویونانیان باستان تنها

به ( هومر) وعقاید او پایبند ومعتقد بودند که برایشان تنها جنبه

ادبی نداشت بلکه یکنوع میتولوژی برای انسانهای آن عصر

ویکنوع خداشناسی وایمان بوده است ومرد توران زمین به خدای

ناشناخته اش اعتقاد داشت.

------------

voltaire- philosophical - dictionary نشر پنگوئن

جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

یادداشتهای سفر

پیمانه عمر من به هفتاد رسید

این دم  نکنم نشاط ، کی خواهم کرد ؟

--------

گاوی است بر آسمان ، قرین پروین

گاوی است دگر نهفته در روی زمین

گر بینایی ، چشم حقیقت بگشا

زیر وزبر دو گاو ، مشتی خر بین..........عمر خیام نیشابوری

--------------

در این نکبت رنگها وشکست دلها

گسیخته از هررشته ای پیوندی

تنها صدای شوم کلاغان است

می آزارد گوش را میشکند سکوت را

اینجا ، همه جا سر هر  راه

مرغان سیاه آمده از راههای دور

میلرزانند سینه هارا

این خارهای سرزده از خاک تیره

همه جا روییده اند

من ، بانتظار نسیم مانده

بازهم در شهر غریبی ومیخوانم :

این منم مرغ غم پرست

رویای سر زمین دیروز شکسته است

افسانه شگفتن گل سرخ از یاد رفته است

با سکوت باید از کنار ( خیمه ) ها گذشت

از کنار مرغان سیاه و....

درشبهای مرموز ودر تاریکی خواند

( این صدای فاصله هاست )

ثریا/ سپتامبر / لندن

پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۰

لورکا ومارکس

کتابی میخواندم درمورد زندگی ( گارسیا لورکا وروابط پیچیده او

در دانشگاه با سالوادور دالی) نقاش نیمه دیوانه اهل بارسلونا ، ودر

آخر باین فکر افتادم که :انسان ، یا این اشرف مخلوقات ،

مطلقا تاج آفرینش نیست وهر موجودی درحد کمال با او برابراست

وباز در این فکر بودم که بزرگترین ضربه را بر پیکر اخلاقی انسان

مارکس وفروید وارد کردند مارکس تحصیلاتش را درامور فلسفه

به پایان رسانده بود اما از فلسفه بیزار وخودرا عالم میدانست !

وبه انسان از جنبه علمی آن مینگریست هم اوبود که نوشت :

رواط اجتماعی انسانهاتابع شرایط محیط زیست اوست ، در زندگی

اجتماعی اول شرایط مادی تغییر میکند وسپس عقاید نتیجه آن

تغییرات میشوند وآنگاه عادات نیز تغییر پیدا میکنند بنا براین وجدان

وآگاهی انسان عوض میشود آنهم درشرایط اجتماعی موجود خود

فروید برعکس انسانرا ابدا موجود دوست داشتنی وقابل رفاقت

نمی دانست در وجود انسان دنیایی از تهاجمات که بطور غریزی

در نهادش میجوشد ، یافت .

مارکس میراث خودرا برای پیروانش گذاشت یک سرگشتگی ویک

ویرانی روح ویک انسان تباه شده وبی کس وتنها که باید اول خودرا

از جور وستم دستگاههای حاکم دور  نگهدارد ومواظب دنیای

ماشینیزم باشد که اورا خرد نکند .

( درحال حاضر همه خرد شده ایم ) وازسویی باید پای بند دنیای

افراطی واحزاب  گوناگون باشد  و ازسوی دیگر مواظب باشد 

 برادراان ودوستان وهم میهنانش وجامعه های گوناگون وپر قدرت

منافع ومایملکش را بتاراج نبرند واین درحالی است که  بشدت

خودرا پایبند عقاید اجداد خود کرده وبه آن سخت پایبند است .

  بی آنکه به محتویات ذهنی خو وتضادهای فکری وروحی اش

بیاندیشد که در احوال او هیچ سازشی ایجاد نمیکند

کسروی در یکی از کتابهای خود مینویسد : روزی ملایی ازاوخواست

کتابی حاوی نظریات ماتریالیستها بنویسد ویا باو معرفی کند

او درجواب گفت :

تو که مرد معمم وروحانی هستی چه علاقه ای به دانستن فلسفه

ماتریالیستها داری ؟

مرد روحانی جواب داد : میخواهم ردی  بر آن بنویسم !

خوب انسان قرن بیستم وبیست ویکم حیوانی است سرگشته .

لورکارا با سایر دوستان دسته جمعی تیر باران کردند وجناب سالوادر

خودرا به دیوانگی زد وزندگی را برد .

دیوانگی هم علم ! وعالمی دارد. وکسی نمیتواند ( ردی ) بر آن

بنویسد !

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

آن نقاش جادو

یک روز ابری وخاکستری

وغم انگیز وتلخی است

لحظه ها نیز کش میایند

وغم را طولانی تر میکنند

قطره بارانی از آسمان خاکستری

به روی شیشه تنهاییم نشست

ومرا بیاد قطره اشکی انداخت که:

بر چشمانی باران زده نشسته اند

من به ابر تکیه داده ام ، ابرهایی سبک ولرزان

گاه پشتم از تنهایی میلرزد

وزمانی چشم به راه کسی هستم که میدانم

روزی خواهد آمد

امروز باید دستم را به دیوار تکیه دهم

ونفسهایم را با شبنم یکی کنم

سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت تلخی است

کنار دره ژرف این تنهایی

بیاد آن نقاش چیره دستم که میتوانست نقش هستی را

آنچنان بسازد تا ابد بر دیوار دنیا باقی بماند

او ، آن جادوگر چیزه دست ، نقشهارا

بر دیوار یک قهوخانه متروک

ویا یک میکده ارزان قیمت نقش بست

برای همان روز ،

روزی برایش زمزمه میکردم :

از کجا آمده ام ، کسی نمیداند

به کجا میروم ؟ آنرا هم کسی نمیداند

هیچکس نمیداند از کجا میاییم وبه کجا میرویم

تنها یاد گاری از ما بجای میماند

وذره ای خاک

وغباری که همه جا مینشیند

-------------

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

 

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

قاب سیاه

من امروز این نوشته هارا بسختی روی این صفحه میاورم ، چشمانم

را به دست جراح سپردم نه برای زیبایی بلکه برای آنکه بیشتر بتوانم

ببینم وبخوانم .

تو اما چهره واندام خودرا یک سره به دست جراحان زیبایی سپردی

تا از تو یک نوجوان تازه بسازند، شکوه پیری را برازنده خودت

نمیدانستی .

آن دو آهنگ را گمان میکنم دردستگاه شور ساختی وآنچنان طوفان را

بیان میکردی که گویی واقعا روزی طوفان برسرت فرود خواهد آمد.

وآن دوقطره اشک را درکنار آواز خواننده مشهوری نواختی ، تک ،

تک ، مانند تک تیرهایی که امروز بر پیکر مردم بیگناه میزنند.

برادر بزرگ که تو اورا خان مینامیدی حاکم تووروح تو بود واز

آنجاییکه نه پدر من قل قل میرزا بود ونه مادرم نوه محکم الحکما ×

تا آنجا که قدرت داشت مرا از تو دورساخت ودوستان صمیمی ات

که از تو میپرسیدند :

چه چیزی دراین دخترک سبزه رو دیدی که اینهمه به دنبالش میروی

منهم مانند یک ستاره کوچک به آسمان زندگی خودم برگشتم واز بالا

به تو وزندگیت مینگریستم و....گاهی میگریستم وروزی برادرت در

مقابلم خم شد که من با یک پشتوانه مالی باز بسوی تو باز گشتم وآنها

بتو سپردم ورفتم بسوی سرنوشت خود.

امروز دیگر از آن چهره زیبا ومهربان ودوست داشتنی خبری نیست

مردی که من روی صفحات وجلد مجلات بی ارزش میبینم او نیست

که من میشناختم. مردی که هرزوز چهره عوض میکند وهرروزسخن

تازه ای را برزبان میاورد که گه گاه ازحقیقت خیلی فاصله دارد !

تو رفتی  ومن آن عشق را زیر خاکستر پنهان کردم وامروز در کنار

آتش گرم وخاکسترآن دلخوشم درکنار یک آزادی فردی که میتوانم

به راحتی یک عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه بگذارم و....

وبه تماشا بنشینم.

تو آمدی سایه وار ورفتی مانند یک ابر تاریک ...بهتر است دیگر

چیزی را بیان نکنم که تو خود بهتر میدانی و....میخوانی.

دلم برای نبوغ تو میسوزد اگر درسر زمین دیگری به دنیا آمده بودی

چه بسا ( یک شوپن ) دیگری متولد شده بود، نابغه ای به دور از

تمام آلودگیهای کثیف زندگی .

ثریا. اسپانیا. یکشنبه

شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۰

آیا ؟!

بگو ، تو بگو روه به که آرام ، کجابرم این دل ، به که بسپارم ؟ ،

امروز عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه گذاشتم ، عکسی که

دردوران خوشی واوج شهرت ومحبوبیت بودی  درآن زمان که

عزیز دردانه همه زنان وتاج سر مردان دربالای قله ها میدرخشیدی

واین قاب سیاه چه برازنده عکس آن رزوگار خوش تو بود.

امورز درون قابهای طلایی ومنقش ومنور درکنار کسانی هستی

که من دیگر آنها را نمیشناسم ، از درون گلها بیرون شدی وبه

قعر گل ها فرورفتی .

چند روزی است که بدجوری هوای ترا دارم ، باآنکه چشمانم بسته

است از لابلای آنها قطرات اشکی را میبینم که به روی گونه هایم

میریزند.

آیا خیابان شاه آباد رابخاطر داری ، آیا سینما همارا بیاد داری >

آیا گافه نادری وطرفهای مملواز توت فرنگی قرمز با خامه سفید

را بیاد میاوری ؟ آیا اولین بوسه را بخاطر میاوری ؟ وآن دوقطره

اشک را ؟ اینها همه خوشیهای آن روز ما بودند وتو آن دوقطره

اشک را به یک آهنگ زیبا تبدیل ساختی و....نواختی

آیا فریادهایم را بیاد میاوری که انهارا طوفان نام گذاردی و

نواختی ،

اولین بوسه را از من گرفتی وآخرین بوسه را زمانی که یک مادر

بزرگ بودم ، آیا هنوز اثری از آن روزها دردلت بجای مانده ؟

امروز همه آن عشق را درچشمان دختری به ودیعه گذاشته ام که

نقاش روزگار نقش مرا بر آن چهره کشیده و...........نقشی

از تو که درچشمانش میدرخشد.

ثریا/ اسپانیا/ یکشنبه 22 اکتبر . وپنجاهمین سال یک عشق!!!!!

جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۹۰

فرهنگ شریف

فرهنگ شریف ،

با آنکه سخت دلگیرم  از تو  اما ترا میبخشم به

پاس آنکه دروطن ماندی وخودت ر ا به دلارهای

آمریکایی وفاشسبتهای مذهبی نفروختی .

یادت همیشه دردلم گرامی وپایدار است

وطن بتو افتخار میکند .منهم .......

ثریا / اسپانیا

دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰

چشمان من

اینک موج سنگین گذر زمان است که برمن میگذرد

اینک موج سنگین گذر زمان است که چون جویبار آهن درمن میگذرد

------------------- احمد شاملو

چشمانم خشک ماند وخاموش گشتند

تنگای سینه ام را پناه تو میکنم

وای برمن، اگر روز دیگری را نبینم

وای برمن ، اگر درتاریکی نشینم

وآنگاه چه کسی ندانسته

پای به حریم تنهاییم خواهد گذاشت

چگونه با تکان دادن دستهایم این شب تاریک را

این شب سنگین را از روی چشمانم بردارم

روشنایی کجاست ؟

تا دل صبح را روشن کند

من ترا بو میکشم ، با بوی تو راه میروم

از میان درختان سر سبز

از کنار جویبار ها وزمزمه آب

زیباییهای زندگیم گم شدند درتاریکی

من به د نبال بوی تو حرکت میکنم

در فضای خفه این اطاق

زیر نور زودگذری که از پنجره ها میتابد

همچنان تشنه ای در پی آبی گوارا

روی یک آتشدان خاموش نشسته ام

آهسته آهسته با انگشتان لرزنم

میروم تا ترا پیدا کنم

دوباره میخواهم چشمان خشکم را بازکنم

بر روی گلهای فرش کهنه نخ نما شده

وبه شمارش نخهایش مشغول باشم

سپس نفس ترا به درونم بفرستم

چشمانم همجو آتش میشمارند

نرده هارا ، پله هارا ، جاده هارا

میبرد گردونه زمان چشمان مرا

با خطوطی درهم شکسته بسوی تاریکی

ومن ، همچنان بانتظار بوی تو نشسته ام

با چشمانی بسته !

ثریا. اسپانیا. دوشنه 17/10/ 2011

یکشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۰

مرغان درقفس

باز ، هر صبح که میگشایم چشم

منم وسایه دیوار بلندی که 

مرا ازتو وآنها جدا میسازد

منم ومرغان غنمزده که

نه میخوانند ونه پیامی دارند

ونه اندوه بزرگشان را

میگشایند به منقار شکایت ، باز

کاش میشد قفس هارا شکست

کاش میشد دیوارهارا ویران ساخت

کاش میشد مرغان را سحرگاه

پرواز میدادم

کاش میدیدم که:

نه دیواری بجا مانده ونه مرغی درقفس

تو در سر دیوار بلندت

که جدا ماندی ای از من

هرصبح مرا میازارد ومینشینم غمگین

چو مرغی ارام ، مانند آن زردی خورشید غروب

گه بردیوار بلند توست

من و تو ، بین دو دیوار بلند

مینگریم به خروش اشک مرغان درقفس

ثریا / اسپانیا / 16 / اکتبر

پنجشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۰

ماشین آقا محمود

دیروز ، بدارالملوک خانم اینجا بود ، با کلی سبزی خشک که سوغاتی آورده بود ولواشکهای مدرن باندازه یک آدامس ،

از قدیم وندیم ها باهم حرف زدیم ،  از آن روزهای خوب ! ) آخر ما آن روزها اصلا روز بد نداشتیم !! هر چه بود خوب بود ) زندگی را الک کردیم آشغالهایش را دورریخیتم وبا نرم شده هایش نشخوار میکنیم ،

بیاد ماشین محمود آقا افتادیم  ، آقا محمو تازه یک اتومبیل شیک مکش مرگ ما از فرنگ آورده بود ، چون آنرا از راه زمینی وبه رانندگی خودش وارد تهران میکرد ، کلی کاغذ دعا ، ونسخه دست بریده ابوالفضل در داشتبور وبر سقف اتومبیل آویزان بود چند تایی هم به چرخ اتومبیل چسپیده بودند از این قرار :

ماشاأ اله هزار ماشاأ له / چشم بد دور /نصرمن الله فتحا القریب / یدالله فوق ایدیهم / برو خدا به همراهت / برچشم بد لعنت / خدا کشتی آنجا که خواهد برد ، اگر ناخدا( منظور همان راننده ) جامه برتن درد

دست آخر انا فتحنا لک فتح المبینا واین آخری را آقا محمود با قاب طلایی بر بالای درخانه جدیدش آویزان کرده بود. وخیلی چیزهای دیگر که ما یادمان نبود.

جلوی درخانه یک گوسفند رنگ شده یعنی پشت وپیشانیش را به رنگ قرمر رنگ کرده بودند که آماده قربانی شدن بود، بیچاره گوسفند! ماشین آقا محمود از سر گوچه پیدا شد آقا فیروز ابادی که در شاه عبدالعظیم قصابی داشت با پیش بند وچاقوی تیز خود گوسفند بدبخت را کشا ن کشان جلو آورد ودرست مقابل ماشین آقا محمود سرش را برید وخون آنرا به چرخها وپشت وروی ماشین مالید وگفت :

مبارک بادشد انشاء اله  ،گوسفند بیچاره با دست وپای بسته کمی جنبید بعد جانش را فدای اتومبیل آقا محمود کرد.

همه اهالی کوچه وفامیل که به تماشای ماشین آقا محمود آمده بودند داخل خانه شدند ، آقا فیروز آبادی پوست گوسفند را غلفتی کند وگذاشت کنار با کله وپاچه هایش وگفت این مال ماست .

بقیه را تکه تکه کرده به هرکس تکه ای داد مانده بود دنبلان گوسفند که باآن چکار کنند ، چون حرام بود هم خوردن وهم پختنش /

آقا محمود گفت آنرا بدهید بمن تا ببرم برای موسیو عرق فروش سرکوچه.

وشب آقا محمود با یک نیم بطری عرق کشمش در دکان موسیو داشت دنبلانهای کباب شده را میخوردویک آروغ هم پشتش فرستاد .

دوهفته بعد ماشین آقا محمود ساعت سه بعد از ظهر دریک کوچه خاکی با یک فولکس واگن قدیمی تصادف کرد وله ولورده شد وخود آقا محمود نزدیک بود به آن دنیا برود با چند دنده شکسته وریه پاره شده واستخوان کتف  شکسته  راهی بیمارستانش کردند.بیچاره  چیزی نمانده  بود بمیرد خدا رحم کرد، ننه بی بی میگفت تاثیر همان دعا ها بود که آقارا زنده نگاه داشت .!؟ و اما ماشین رفت به کارخانه اوراقچی ها.

ثریا/ اسپانیا / شب جمعه !!!!!

چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۹۰

دوازدهم اکتبر

هر سال ، دراین روز ، دوازدهم اکتبر روز ارتش اسپانیاست ، دراین روز چشمان من لحظه ای از اشک خالی نمیشوند ودل من درهوای خاکم پر میزند.

دیگر ارتشی نداریم ، دیگر پرچمی نداریم ، د یگر رژه ای برپا نمیشوددیگر هیچ چیز بجای خودش باقی نمانده است.

پرچم بالا میرود سرود خوانده میشود ، تاج گلی برای از دست رفتگان جنگها درسالهای پیش کنار برج گذاشته میشود وسرودی برای از دست رفتگان خوانده میشود سرودی که اشک به چشم همه میاورد.

آموختن عشق به خاک وطن وعشق ورزیدن به دیگران کمی مشگل است

امروز هرکدام از ما باید کفاره اش را بپردازیم  واین درست نیست

همه ما انسانیم وهمه ما رنج میبریم.

چطور میتوانم اینرا به دیگران بفهمانم که دلم میخواهد  درسر زمین خودم وزیر لوای پر چم خودم راه بروم ومنهم دست گلی را برای روح از دست رفتگان در پای پرچم بگذارم ، آنهاییکه درراه وطن جانشان را ازدست دادند ، نه درراه دین.

ذهنم تاریک میشود وکلمات وچهرهایی را بسرعت بیاد میاورم ، ای ریاکاران دوره گرد شما که نام خدارا برزبان میاورید وفرسنگها از او دورید قلبهایتان  سیاه است ؛ آیین ها وآموزنده های شما تنها برای هما ن چهار دیواری اطاق متروکتان خوب است ، نه برای یک سر زمین پهناور.چه روز میتوانم فریاد بردارم وبگویم : جاوید ایران ،

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه

 

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۹۰

خانواده های پولدار

امروز صبح زود ، جلوی مغازه ( کاف ) چندین کیسه زباله آبی مملو از جنس ولباس چیده شده بود ، گمان کردم که مردم خیری اینهارا آورده اند ، چه اشتباهی ، یک کامیون کوچک سفید آمد وهمه را بار زد وبرد ،در مغازه نیمه باز بود وسپس فورا بسته شد .

از من میپرسید صبح به آن زودی آنجا چکار میکردم، میرفتم پشت درآزمایشگاه بایستم تا باز شود ومن اولین نفر باشم.

ای داد وبیداد ما اینهمه سال لباسهایی را که نسبتا خوب بودند با هرچه اثاثیه بدرد نخور داشتیم جمع میکردیم وبه این مغازه که مثلا برای بیماران سرطانی خدمت میکند میدادیم ، خانه بخانه کوچه به کوچه هرچه راکه هرکس نمیخواست ما فورا میگرفتیم دودستی تقدیم آنها میکردیم برای ثواب ! حال آنها که خوب وقابل استفاده اند جدا میشوند وبقیه که خیلی آشغال باشند به کارخانه هایی که برای همین کار باز شده و آنهارا میفروشند  آن کارخانه هم همه را پودر میکند وبجایش چیزهایی دیگری بیرون میفرستد بقیه هم  دربازار دست دوم فروشی در شهرکهای دیگری بفروش میرسند وباز عده ای بدبخت بینوا که دستشان به لباس نو نمیرسد آنهارا میخرند..... ودوباره به همین موسسه خیره میدهند یک دایره تسلسل ناپذیر .

من بیاد شوهر عمه ام افتادم که به برادرش میگفت :

بیا این آت آشغالهارا کیلوی پنج ریال بخر بعد برو هر قیمتی که میخواهی بفروش او هم میامد آنهارا میبرد وپولش را به شوهر عمه ام میدلد وبعد میرفت آنها را به جرج فیلیو یهودی مقیم انگلیس میفروخت از قرار کیلوی بیست ریال او هم این آشغالهارا بار میزد تا درجاهای دیگری  بفروشد ، بلی کارشوهر عمه ام دران زمان امور صادراتی بود .

حال امروز بحمداله میبینم امور صادراتی این بنگاه خیریه درگردش است.

خاک بر سرما کنند ، ما ازاولش هم بلد نبودبم کار خرید وفروش انجام دهیم ویا بقول فرنگیها شم بیزنس درما نبود ، درعوض دست پر برکت و پربخششی داشتیم هرچه را که زیادی بود می بخشیدیم که از سر راهمان برداریم  همینطور می بخشیدیم لباس ، کفش ، ظروف زیادی ، پالتو پوست به همین بنگاه خیره ،ویا به دیگران

بعد هم زمین ، خانه ، مغازه خلاصه هرچه را داشتیم بخشیدم به کسانی که به امور واردات وصادرات وارد بودند.

حال آنها پولدار شده اند وبه ریش ما بی پولها میخندند.

دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۰

تونل

وقتیکه مجبوری یک را ه طولانی را طی کنی ، بهترین کار این است که با همراه ویا همسفر خود سر صحبت را باز کنی تا راه بنظرت کوتاه بیاید.من وقتیکه وارد قطار شدم از آنجایی که همیشه از تونل میرسم میروم کنار کسی مینشینم تا موقعیکه قطار وارد تونل میشود من سر  صحبت را با کناریم باز کنم تا حواسم پرت شود.

روی یک صندلی کنار یک خانم چاق وچله نشستم یک آدم چاق که همیشه میخندید وشکم بزرگی داشت بطور کلی آدمهای چاق خنده رو تراز لاغر ها هستند خنده به آنها میایدآنها وقتی باصدای بلند قهقهه میزنند شکمشان خیلی با مزه بالا وپایین میرود.

من با او سلام علیکی کردم زیر لب نامفهموم جوابم را دارد داشت یک روزنامه مجانی را تماشا میکرد آنقدر دماغش را توی روزنامه فرو کرده بود که خیال میکردی دارد آنرا بو میکشد .

چه میدانم ، انتخابات نزدیک است شاید خانم داشنمندی هست یا از استادان دانشگاه مالاگاست شاید هم اهل سیاست باشد که اینطوری دماغش را کرده توی روزنامه تا اوضاع سیاسی را بو بکشد.

هرچه نشستم ونگاه کردم تا او بامن حرف بزند ، فایده نداشت حوصله ام سر رفته بود داشتم میترکیدم قطار هم به راه خود ادامه میداد چه بسا الان به یک تونل نزدیک میشد از طرفی هم نمیتوانستم ان بیچاره را مقصر بدانم شاید از وراجی کردن خوشش نمیاید .گفتم بهتر است چشمانمرا ببندم وبه یک چیزی که دوست دارم فکر کنم تکان ویکنواختی ترن داشت مرا بخواب میبرد،

چشمانم را بستم وخوابیدم ناگهان دیدم چند نفری بالای سرم ایستده اند ودارند تکانم میدهند .

من خوابم برده بود ودهانم باز مانده ، انها خیال کردندبرایم اتفاقی افتاده خانمی گفت  ترن ایستاد ما به مقصد رسیدیم چشمانم را باز کردم درست وسط تونل بودم ومیابیست پیاده میشدیم از ترس داشتم قالب تهی میکردم دستمرا به پشت یکی از انها گرفتم وگفتم :

ببخشید ، من چشمانم درست راهرا تشخیص نیمدهد میشود باشما همراه باشم؟

دنباله دامن خانمی را گرفتم ، یکی از آنها گفت :

نکنه دزد باشه ؟ تند تر بریم ، نفسم داشت بند میامد آره تند تر بریم تا ازتونل خارج بشیم.

چه تونل طول درازی وقتیکه چشمم به روشنایی وخیابا ن افتاد از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم .

آخر چرا به مالاگا میرفتم ؟ من قرار بود وسط راه پیاده شوم .

آخ لعنت براین خواب بی موقع درست وقتیکه باید چشمانت باز باشند تو خواب میروی وقتیکه باید بخوابی ، انگار مار توی چشمانت رفته مانند الان من.

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه دهم اکتبرساعت پنج صبح !!!!!

 

یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

عالیجناب جنزو

تلفن زنگ زد ، عالیجناب کاردینال چنزو دورینه بود ، بدون هیچ سلام واحوالپرسی گفت :

این پسرک کجاست ؟

گفتم نمیدانم ، عالیجناب ، روزشمابه خیر  ، او شبها میاید وصبح زود مانند دزدان خانه را ترک میکند ، تنها یکبار برای صبحانه ماند آنهم صبح روز عروسیمان.

گفت : او پاک دیوانه شده ، تمام تکالیف شرعی و...غیره را از یاد برده ودرست انجام نمیدهد ( عالیجناب به هنگام خشم لکنت زبان میگرفت) گفتم عالیجناب ، باید خودتانرا برای یک غسل تعمید دیگر آماده کنید ،

گفت ، چی ؟ غ...س...ل تع    می...د ، کی ؟

گفتم غسل تعمید من و بچه بنجامین ، من از اوباردارم ، چهارماهه!!!!

گفت : غیر مم    ککککن است  درسن ، نه ، نه ، نه هرچه زودتر باید این  موجودحرامزاده را ازبین ببرید !

گفتم قربان ، اول حرام زاده نیست خود شما ماراعقد کردید ، دوم اینکه پس قانون منع کورتاژ چه میشود ؟ مرگ خوب است اما برای همسایه؟

گفت : من این چیزها را نمی فهمم اگر به جان خودتان علاقه دارید باید این بچه را هرچه زودتر سر به نیست کنید والا.......

گفتم عالیجناب من میخواستم نام شمارا باو بدهم ، بعد من چگونه میتوانم موجود زنده ای را که الان درمن وزیر سینه من حرکت میکند به دست مرگ بسپارم ؟

گفت : من این حرفها سرم نمیشود ودیگر اجازه هم نمیدهم این پسرک.....دوباره شمارا ببیند:

گفتم عالیجناب او همسر ، شوهر وارباب خانه من اسنت هروقت میل داشته باشم ویا او بخواهد یکدیگررا خواهیم دید.

با عصبانمیت گوشی را قطع کرد.

حال میدانم نه بچه زنده میماند نه من ونه او طبق قانون نانوشته یا نوشته شده اربابان کلیسا هرسه باید ازبین برویم .

او شب امد ، سرش را روی شکم من گذاشت وبشدت گریست

-------------

از : کتاب ( رزهای زرد) ، نوشته استریا فرزو

ثریا/ اسپانیا

جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۹۰

عروسی باخدا

روز یکشنبه صبح ، من خدا ازدواج کردم ، بلی او یک کشیش کاتولیک است ، این عقد پنهانی را انجام داده تا بتواند مزه زن را نیز بچشد . واگر خوب بود لایحه ای تنظیم نمایند که کشیشان کاتولیک هم میتوانند زن وفرزند داشته باشند وآنرا تقدیم بارگاه  پدر مقدس نمایند.

او دوست بزرگواری دارد ، جناب کاردینال مونچیزو دوست وهمراه ویاور و...اوست ، آنقدرا اورا دوست دارد که میخواهد مزه زن را نیز باو بچشاند.

شبهای زیادی پنهانی به اطاق من میامد وبا هم عشقبازی میکردیم ، مردی بلند قامت ، زیبا ، با یک بینی رومی ودهانی خوش ترکیب ولبانی که تنها برای بوسه دادن وبوسه گرفتن ساخته شده بودند.

من گاهی گمان میکردم نکند از همان مجسمه های میدان سن پیترو یکی جان گرفته وبه تختخواب من خزیده است ؟ آخ که چقدرزیبا و خوشگل است .

یکشنبه شب آمد ، با یک تمثال وچند شاخه عود وبمن گفت : زانوبزن !

من زانو زدم ، شال مرا از روی تخت برداشت وبر سرم کشید شمع راکه درشمعدان بود روشن کرد وسپس یک شیشه محتوی روغن را بازکرد اول به پیشانی ، سپس به دهانم وبه سینهایم ، و.....مالید.

یک شاخه زیبتونرا هم درون ظرفی که درآن آب مقدس بود فرود کرده بروی من پاشید ومرا غسل داد.

سپس گفت ، بنام خدا ، پسر وروح القدس از این ساعت ترا به عقد دایمی خود درمیاورم وتو : آنا رزا استریا باید تعهد کنی که درتمام مدت از من حرف شنوی داشته در بیماری ، تنگدستی ، وغیره وذالک بامن همراه وهمدم باشی . آیا درمقابل تمثال مبارک سوگند میخوری ؟ گفتم آری .

گفت چون نمیخواهم روابط شبانه ما نامشروع باشد با اجازه عالیجناب امشب ترا به عقد خود درمیاورم ، سپس انگشتر مرا از دست راستم بیرون کشید وگفت :

بنام خدا وپدر وروح ا لقدس این انگشتررا متبرک ساخته بتو تقدیم میکنم وترا به همسری خود میپذیرم ، آمین ( خاک برسر انگشتر مال خودم بود) . پس از آن مرا بوسید وگفت از امشب ما روی دوتختخواب میخوابیم ، وهر زمان که من بتو احتیاج داشتم به تخت توخواهم خزید؟! ( انگار ما آدم نبویدم  واحتیاج به (مالی) نداشتیم )

توباید بر این باور باشی که درهمه حال از شوهرت حرف شنوی داشته وهیچگاه برضد او سخنی برزبان نیاوری ورفتاری نکنی که باعث رنجش او شود ، میدانی اطاعت نکردن از همسر چه عقوبت بزرگی دارد؟

حال لخت شو وبرو روی تخت ، تا من دعایم را تمام کنم ، صلیبی به روی من کشید وگفت ، تومرا دوست میداری  نه؟

پس بدان که من نیستم تو دوست میداری تو خدارا دوست میداری

توی دلم گفتم : خاک عالم برسرت کنند این که از صیغه های ما بدتر بود اقلا آنها پولی به آدم میدهند ، ویک مدت معلوم هم دارد نه ابدی  بعد هم منکه باخدا نمیتوانم عشقبازی کنم .......

بلی روزیکشنبه من طی یک مراسم باشکوهی با خدا عروسی کردم.

آنا رزا استریا فرزو

---------------

از :داستانهای پراکنده

ثریا /اسپانیا

پنجشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۰

تیک تاک ساعت

در دشت فراخ زندگیم

امروز هم همچو روزهای دیگر

به تیک تاک ساعت گوش میدهم

که سکوت پهن شده را میشکند

به گرد خود دیواری  ساخته ام ، محکم وپابرجا

خشت آنرا از راههای دوری آورده ام

از کویروکوهستانهای بند وقله های پربرف

امروز در سر زمین پا برهنه ها

روحم خسته است

خسته ام از دیوارهای شیشه ای بلند

خسته ام از راه بندان غولان آهنی

خسته ام از فریب وریا ورنگ هستی

خسته ام از دیار لاشه های بو گرفته با کفن سیاه

پندارم پشت همان دیوار است

که نقش روشنی درمن ، بر می انگیزد

روشنایی مرا نوازش میدهد

ا ز دیوار زمان میگذرم ، ازچهره ام پیداست

که  ....میخواهم از نردبانی بالا بروم

ودستم را به آسمان برسانم

ونور خورشیدرا به دست بگیرم

هیچ صدایی نیست ، هیچ صدایی نیست

نور راه خودرا در پس پرده توری جای داده است

امتداد آن تا انتهای اطاق میرود

خطوط بهم ریخته مرا بیاد چه کسی میاندازد ؟

آیا هنوز کسی درکرانه دریا بانتظارم هست

میل پرواز دارم

میخواهم همه جارا چراغانی کنم

میخواهم روشن شوم تا همه مرا ببینند

آنها که درپیشرفتگی حجم زندگی ننگینشان

روح مرا دزدیدند

من در جنگل ، میان بعد های گوناگون

در انتظار مخاطبی هستم تا بگویم

این مسافر تنها

از سیاست های شما بیزار است 

ثریا/ اسپانیا/

چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

باید رفت

سفر مرا به درباغ چند سالگیم برد ، وایستادم تا دلم آرام بگیرد.......سپهری

-----------------------

جلوی یک مغازه کلاه فروشی کوچک ایستادم وبه پسرم گفتم عکسی بیادگار از من بگیر،

بیاد مغازه کوچک کلاه فروشی پدرم که پس از کشف حجاب بخیال خود میخواست درآن شهر  پرکرشمه برای زنان کلاههای مدرن وبرای مردان کلاهای شاپوی پانامایی درست کندوبفروشد ، ومن از هجوم حقیقت بخاک افتادم.

---------

در پی روزهای کوتاه ، سایه ای در کنارم افتاد

ودست مهربانی برشانه ام نشست

وبمن گفت باید رفت

در این روزهای گرم وآفتابی مر داب زندگیم درخشید

ودستهایی بسویم آمدند تا زخم روحم را بشویند

همه چیز مانند یکلحظه گذشت

وکسی بمن گفت  : باید رفت

میان دلم و عشق دره ای افتاد

کم کم عشق گمشد  ، هرانچه بود

یادگاری بود که باخط خوش

بر دیوار سیاه زندگیم نوشتم

باران آنرا شست

عشق از من زاده شد ودر من مرد

نپرسیدم چرا؟

روزها وروزها بانتظار پیامی وجانم بسته آن پیام بود 

ومن خام ونارسیده

بانتظار چیزی بودم که هیچگاه نمیرسید

بلی ، باید رفت ، انتظار  بیهوده است

---------

لندن .هفتم سپتامبر / ثریا/

 

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

سهراب گفت

سهراب گفت :

جای من اینجا نبود ، روی علفها چکیده ام

من شبنم خواب آلوده یک ستاره ام

--------------------سین .سپهری

آهای مسافران خسته دیروز ، نجواهای شمارا میشنوم

جای منهم اینجا نبود

به هنگام زاده شدنم فانوس شب خاموش بود

گهواره ام با دونخ دستباف میان اطاق

تکان میخورد ، دایه ام چرت میزد

در یک اطاق تهی از مهربانی

درمیان انسانهای قلابی

نگاهم به حلقه ای بود که گهواره ام را نگاه داشته بود

با دونخ کلفت

درها همه بسته ، لبها همه خاموش ، چشمها همه پرکینه

به پیکر کودکی دوخته شده بود که چشمانش را

به د نبال روشنایی میچرخاند

گویی جای من آنجا  نبود

قطره اشکی بودم که از چشم نابینایی  ریخته

روی گلهای رنگین قالی

همه تنهایی همه جا تنهایی تاریکی ، قصه ، قصه ی تنهایی

عکس مادررا درپشت شیشه باران خورده دیدم

زیر یک آسمان غبار آلود

ناگهان شیشه شکست ، مشتی برسرش فرود آمد

و...این مشت روزگار بود

جای او هم آنجا نبود

----------ثریا /اسپانیا/ سه شنبه

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

انقلابات

بقول معروف هیچ بدی نرفته که جایش را بهتری بگیرد ، ثمره همه انقلابات وحشتناک بوده با یک نگاه کوتاه به انقلاب فرانسه ، جناب ناپلئون امپراطور میشود اواز جهنم بدبختی نجات پیدا میکند اما مردم همچنان بینوا ودرمانده اند با جنگهایی که به راه میاندازد تا برای سر زمینش برکت بیاورد  وداستان همچنان ادامه دارد تا به رییس جمهوری کنونی

انقلاب بلشویکی روسیه ظاهرا برای نجات مردمان زحمت کش ودرمانده به راه افتاد وبا آن طرز فجیح آنهمه انسان بیگناه کشته شدوامروز جایش را دیکتاتورهای دیگری گرفته اند.

وانقلاب آخرین واقعا یک انقلاب راستین بود یک لحاف کهنه پر وصله که با روکش ساتین آنرا پوشانده بودند حال روکش از بین رفته وچهره کریه لحاف ووصله های چندش آور آن آن نمایان شده است  عوض شدن وماهیت مردان وزنان که درعرض یک ساعت از زیر شال کشمیر شاهنشاهی بیرون آمده وبه زیر عبای نخ نما شده شتری خزیدند  از هنرمند تا شاعر  از تاجر تا ژنرال چهره ها عوض شد  ریش گذاشتند نامشان را عوض کردند اشعار حماسی ورزمی سرودند  البته صله خودرا نیز دریافت داشتند عده ای خودرا به دامن گروههای جداشده ویا مقاومت انداختند تا هم ا زتوبره بخورند هم از آخور در هر حالی باید منافع حفظ میشدعده ای تفنگ بر  شانه انداخته در رژه سپاه وبسیج قدم برداشتند ومرا بیاد برادر ناتنی یوری ژیواگو میانداختند که از ولگردی به سرهنگی واربابی رسید ژنرال پنبه ها با ریش وسبیل مصنوعی ونامهای دروغین خودرا درپستوی خانه پنهان کردند وسپس مانند یک موش کور  بیرون آمدند  وگفتنند که ما: درآن رژیم کاره ای نبودیم تنها کارمان دزدی بود همین

زمانی که تمدنی فرو میپاشد آنکه زرنگتراست میبرد وآنکه  احمق تر است نابود میشود  »از فرمایشان جناب ناپلئون بوناپارته

ثریا/ اسپانیا

شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۹۰

طوفان وطغیان

پاییز درپشت پنجره اطاق ، آواز میخواند

روح آفتاب پاییزی بر فرش کهنه ، حجم آنرا نشان میدهد

نخ های کهنه آن از خواب بیدار میشوند

دل من باندازه آفتاب روشن است

پشت پنجر روشنایی ایستاده ام

زن همسایه گلهایش را آب میدهد

وآواز میخواند

اینجا ، درگوشه خلوت این اطاق

لحظه هایم پر است

اندیشه هایم اوج میگیرد

در این هوای چند گانه

به چهره خسته ( او) منیگرم

به چشمان درشت او

که به درخشش ستاره های شب بود

حال خمیده ، خسته فروتنی خودرا

نثار من میکند وبیاری من برخاسته

در سایه روشن آفتاب

کنار پنجره مهربانی

خم میشوم تا شاخه گلی را از خانه همسایه بچینم

تا باو هدیه کنم .دستهایم کوتاهند

وسوسه چیدن گل همیشه درمن زنده است

برای تولد پنجاه سالگی پسرم/ ثریا / اسپانیا

-------------

در هیچ شهری ساکن نیستم

وهیچ دیاری

شهر من شهر تنهایی است

که باخشت پخته زندگیم آنرا ساخته ام

وبا گل عشق آنرا سر سبز میکنم

من درسایه راه میروم

در آسمان آبی ما که به تیرگی فرورفت

رنگین کمان هم گم شد

وگل سرخ نشکفته پژمرد

بانتظار پرنده نشسته ام

پرنده ای خاموش ، زخمی

که با دستهای جوانش

زندگی را پیچاند

او زیر باران ، زیر آسمان تاریک

در ازدحام گنگ خیابانها

همان تک درختی است که قامت کشیده

او که با چشم بسته روزهارا میشمرد

شبها را میشمرد....و

قلبش سرشار از درداست .

-------------------------ثریا

یکشنبه / دوم اکتبر 2011 / دهم مهرماه 1390

HAPPY BITYHDAY MY DARLING