چهارشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۰

آن نقاش جادو

یک روز ابری وخاکستری

وغم انگیز وتلخی است

لحظه ها نیز کش میایند

وغم را طولانی تر میکنند

قطره بارانی از آسمان خاکستری

به روی شیشه تنهاییم نشست

ومرا بیاد قطره اشکی انداخت که:

بر چشمانی باران زده نشسته اند

من به ابر تکیه داده ام ، ابرهایی سبک ولرزان

گاه پشتم از تنهایی میلرزد

وزمانی چشم به راه کسی هستم که میدانم

روزی خواهد آمد

امروز باید دستم را به دیوار تکیه دهم

ونفسهایم را با شبنم یکی کنم

سکوت ، سکوت ، سکوت ، سکوت تلخی است

کنار دره ژرف این تنهایی

بیاد آن نقاش چیره دستم که میتوانست نقش هستی را

آنچنان بسازد تا ابد بر دیوار دنیا باقی بماند

او ، آن جادوگر چیزه دست ، نقشهارا

بر دیوار یک قهوخانه متروک

ویا یک میکده ارزان قیمت نقش بست

برای همان روز ،

روزی برایش زمزمه میکردم :

از کجا آمده ام ، کسی نمیداند

به کجا میروم ؟ آنرا هم کسی نمیداند

هیچکس نمیداند از کجا میاییم وبه کجا میرویم

تنها یاد گاری از ما بجای میماند

وذره ای خاک

وغباری که همه جا مینشیند

-------------

ثریا/ اسپانیا/ چهارشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: