من امروز این نوشته هارا بسختی روی این صفحه میاورم ، چشمانم
را به دست جراح سپردم نه برای زیبایی بلکه برای آنکه بیشتر بتوانم
ببینم وبخوانم .
تو اما چهره واندام خودرا یک سره به دست جراحان زیبایی سپردی
تا از تو یک نوجوان تازه بسازند، شکوه پیری را برازنده خودت
نمیدانستی .
آن دو آهنگ را گمان میکنم دردستگاه شور ساختی وآنچنان طوفان را
بیان میکردی که گویی واقعا روزی طوفان برسرت فرود خواهد آمد.
وآن دوقطره اشک را درکنار آواز خواننده مشهوری نواختی ، تک ،
تک ، مانند تک تیرهایی که امروز بر پیکر مردم بیگناه میزنند.
برادر بزرگ که تو اورا خان مینامیدی حاکم تووروح تو بود واز
آنجاییکه نه پدر من قل قل میرزا بود ونه مادرم نوه محکم الحکما ×
تا آنجا که قدرت داشت مرا از تو دورساخت ودوستان صمیمی ات
که از تو میپرسیدند :
چه چیزی دراین دخترک سبزه رو دیدی که اینهمه به دنبالش میروی
منهم مانند یک ستاره کوچک به آسمان زندگی خودم برگشتم واز بالا
به تو وزندگیت مینگریستم و....گاهی میگریستم وروزی برادرت در
مقابلم خم شد که من با یک پشتوانه مالی باز بسوی تو باز گشتم وآنها
بتو سپردم ورفتم بسوی سرنوشت خود.
امروز دیگر از آن چهره زیبا ومهربان ودوست داشتنی خبری نیست
مردی که من روی صفحات وجلد مجلات بی ارزش میبینم او نیست
که من میشناختم. مردی که هرزوز چهره عوض میکند وهرروزسخن
تازه ای را برزبان میاورد که گه گاه ازحقیقت خیلی فاصله دارد !
تو رفتی ومن آن عشق را زیر خاکستر پنهان کردم وامروز در کنار
آتش گرم وخاکسترآن دلخوشم درکنار یک آزادی فردی که میتوانم
به راحتی یک عکس قدیمی ترا درون یک قاب سیاه بگذارم و....
وبه تماشا بنشینم.
تو آمدی سایه وار ورفتی مانند یک ابر تاریک ...بهتر است دیگر
چیزی را بیان نکنم که تو خود بهتر میدانی و....میخوانی.
دلم برای نبوغ تو میسوزد اگر درسر زمین دیگری به دنیا آمده بودی
چه بسا ( یک شوپن ) دیگری متولد شده بود، نابغه ای به دور از
تمام آلودگیهای کثیف زندگی .
ثریا. اسپانیا. یکشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر