سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۰

قسمت دوم / سنت آگوستین

بمن بگویید : خرد چه رنگی دارد ؟ از رساله سنت آگوستین

--------------------------------------------------

سنت آگوستین در رم غسل تعمید گرفت وبه به دین مسیح درآمد نوشته های سنت آگوستین از بزرگترین آثار آن زمان بشمار میرونداو سرود :

بس دیر دوستدار تو شدم ، ای زیبایی روزهای دیرین که درعین حال همیشه تازه ای .

بس دیر دوستدار تو شدم ، تو دردرون من بودی ومن دربیرون ترا میجستم.

من زشتروی ، میان صورتهای زیبایی که از تو میدیدم ، غوطه ور بودم.

تو با من بودی ، اما من باتو نبودم ، اشیاء مرا از تو دور نگاه میداشتند .

تو ندا دردادی وبانگ بر کشیدی وپرده چشم کور مرا دریدی ، تابیدی ، درخشیدی وکوری مرا ازبین بردی  ، مرا لمس کردی

درمن برای یافتن آرامش ،  تو عطشی پدید آوردی

سنت گوستین به راستی به خدای خود پیوست او همیشه درحال اندازه گیری اجسام ،زمان وتقدیر بود.

برا ی ما که قرنهاست از آن دوران دوریم این اندازه گیریها  چندان معنا ندارد وخدایی که درپی آن هستیم گرفتارتر ازآن است که بشود با او نشست وبحث کرد. 

ماخذ » رساله سنت آگوستین ( بمن بگو خرد چه رنگی دارد )

ثریا/ اسپانیا/ وپایان تا اول پاییز ××

سنت آگوستین ومانویان

سنت آگوستین در سال 354 میلادی در شهری نزدیک تونس که درآنزمان درقلمرورومی ها بود به دنیا آمد ودر سال430 در سمت اسقف شهر د رالجزیره فوت کرد .

سنت آگوستین کتابهای زیادی از خود بجای گذاشته است  او کودکی زیرک وبا هوش بود درمدرسه ای درشهر  ( کوردبای ) امروز درس الهیات وفلسفه خواند وسپس عاشق شد در سن نوزده سالگی با خواندن کتابهای سیسرون عشق دیگری پیدا کرد عشق به حکمت وفلسفه به همین علت تصمیم گرفت به دین ( مانوی ) بپیوندد.

دین وآیین مانوی کا بنیان گذار آن یک فرد ایرانی بنام ( مانی ) بود در سال 1216 تا سال 1276 پای برجا بود آنها دو گوهر متضاد وجاودانه بشر یعنی نور وظلمت را تبلیغ میکردند مانی عقیده داشت وجود این دو میتواند نشانه ای از ملکوت خداوند باشد واگر کسی توانست برجسم خویش فایق آید با نور یکی خواهد شد درغیر اینصورت درسطح پایین تر درتناسخ وزندگی آتی حتی ممکن است بصورت یک حشره به دنیا بیاید !.

مانویان اعتقاد داشتند که هرچه هست خیر است وشر وجود ندارد ؟! وبا نخوردن گوشت که میگفتند به ظلمت متعلق است  وبا خوردن سبزیجانت ملکوت ونورسریعتر دریافت میگردد!

دنیای آنها سر شار از فسق وفجور بود ونخوردن گوشت اکثر اوقات باعث مرگ بچه ها میشد .

سنت آگوستین کم کم پی برد که دراین کیش زیانهایی وجود دارد وبسیار سئوال برانگیز است درهمین ایام چندین کتاب نوشت وهنگامیه با مانویان نشست ومناظره تشکیل داد شکست خورد واعتقادش سست شد.

او سوالهای زیادی از آنها میکرد که همه بیجواب میماندند بنا براین پس از نه سال که بعنوان مستمع وشاگرد مکتب مانی بود آنهارا ترک کرد وبه رم رفت .

در آنجا رئیس دانشگاه ( سیما کوسیا ) شد.

مانویان مدعی بودند که خرد وراه وروش  خود را مستقیم از عیسای مسیح اخذ کر ده اند؟ درحالیکه زمانی فرا میرسید که مانی به تعالیم مسیحیت سخت ایراد میگرفت وآنرا منحرف میدانست .

ادامه دارد

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۰

تنهایی

آن دمی کز آدمش کردم نهان ....باتو گویم ای تو اسرار این جهان

------------

خور شید به هنگام صبح خودش را بالا میکشد به دوردستها نگاه میکنم دریا از آسمان جدا نیست وشناخته نمیشود تنها کمی موج وکمی کف بسوی ساحل پیش میاید.

درگوشه ای دیگر از این دنیا این کف تبدیل به امواجی شده  که پس مانده جسدهارا بیرون میفرستند

جسدهایی که بیگناه به دست دیوانه ای ویا عاقلانی که یک دیوانه را اجیر کردند از پای درآ مدند.

به اطاق بر میگردم هوای اطاق از شبه وویرانی اشباح شده دراین فکرم که دنیا ومردم آن چگونه هویت خودرا ازدست دادند دیگر بازشناسی آن امکان ندارد

این دین مسیحی که روزی آن مرد بینوای مصلوب برایش آواز صلح وبرابری وبرادری میخواند امروز به دست مشتی شیا دوفریبکار افتاده است وتبدیل به یک جهنم شده جهنمی که خاموش کردن آن تنها باخون امکا ن پذیر است حرکات ورفتار فریبکارانه آنها مانند بازیگران یک سیرک است.سایر ادیان نیز به پیروی از همین بازی رخنه درکارها میکنندوروش آنها مانند جادوگران قرون وسطی است .

آخ ...که چه دنیاتی خسنته کننده ای است وچقدر مضحک به نطر میرسد وچگونه مردم گوسفند وار به دنبال هرچه که بخورد آنها میدهند روانند

درحال حاضر دنیا بکام خوکان است آنها هستند که دنیارا میگردانند

در ویرانه های گذدشته به دنبال هویت خویشند هویتی که دیگر هیچگاه باز نمیگردد.

باید نشست وبه خاک نگریست به قربانیانی که بیگناه به دست این دیوانگان زنجیری از پای درمیایند.

ثریا/ اسپانیا / بیست وپنجم جولای 2011

 

یکشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۰

و.... این روزگار

آدمهایی در این دنیا هستند که حقیقتا نمیدانند چه میخواهند وهدفشان چیست ؟ بیشتر بینوایی وبدبختی آدمها همین است که هدفی ندارند وتنها به دنیا آمده اند تا به دنبال سراب بروند گاهی برجی وباررویی درپندار خویش میسازند که اساس وبنیاد آن حتی تحمل یک آلونک را ندارد .

عده ای هم برای آنکه بکشند  به دنیا میایند هدفشان کشتن است آنها حتی زحمت آنرا بخود نمیدهند تا اساس وشالوده انسانی را درک کنند بقول معروف سه گروه دردنیا وجود دارند  :

گروهی عاقل وخردمند که بی آزارند ، گروهی دیوانه آنها هم بی آزارند ، تنها زمانی آدمها خطرناک میشوند که نیمه عاقل ونیمه دیوانه باشند.

هان ، ای شب شوم وحشت انگیز/تاچند زنی به جانم آتش

یا چشم مرا زجای برکن  /یا پرده زروز خود فروکش

یا باز گذار تا بمیرم / کز دیدن روزگار سیرم

دیری است که درزمانه دون / از دیده همیشه اشکبارم

عمرم به کدورت والم رفت / تا باقی عمر چون سپارم

نه بخت مرا ست سامان  / وای شب نه تراست پایان ...نیما یوشیج

ثریا/

شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۰

دو پستان

هیچ چیز هراسناکتر از دیو جهل وخرافات نیست که قدرت عمل را به دست بگیرد وبر ملتی حکومت کند ............

شاه شاهان گفت:

تردیدی نیست که باید رفت

همه حقایق را درک کردیم و......رفت!

---------------------

فرود آی ای زندگی دیرین وآرام

فرود آی ، ای گذشته های شیرین

با فرود تو ، دوباره زنده خواهیم شد

ونور خوشید بر سر زمین ما خواهد تابید

واین تاریکی منحوس ، محو خواهد شد

فرود آی ، ای زندگی دیرین

ای اولین وآخرین عشقهای من

ای رنجهای پایان ناپذیرم

به آغوش من باز گردید

طنین آوای بوم های مرگ

زمین وزمانرا پر کرده است

نه ، نه، مگو که هرچه بود گذشت

نیروی من قویتر است

نیروی جاودانه من ! یک زن !

( با دوپستان پر شیر )

این نیرو ، مارا بر فراز خواهد کشاند

ونیروز اهریمنی نابخردان

نا پدید شده وفرو خواهد نشست

فرود آی زندگی من ، فرود آی

تا دوباره بپا خیزیم وجهانرا بکام گیریم

----------

---- میگویند نام پستان را نبرید !

نام ساق پاهارا نبرید ، از زیباییها مگویید

مانکنهای مقوایی وپلاستیکی بی پستانند

درلباسها وجای پستانها خالی است

از دوپستان میترسند این مردان حلبی

ومن به دوپستان برجسته ام مینازم !

             ثریا / اسپانیا/ اول امردادا ماه سال نود !

 

جمعه، تیر ۳۱، ۱۳۹۰

خانواده خبیث

رفتار ، آیینه ای است که تو خودرا درآن جلوگر میسازی !.......

خانواده آقا مردان خان  خیلی خبیث بودند آنچنان خبیث وبی حیا که میبایست یک صائقه بر آ نها بزند نابودشان کند ویا یک بیماری مهلک به سر وتنشا ن بزند وشر آنهارا از سر مردم بدبخت کم کند .

اما هیچکدام ازاین اتفاقات نیافتاد ، نه صائقه به آنها زد ونه هیچ بیماری مهلکی توانست بر سرروی آنها فرود بیاید

همه عمرشان مفت خوردند خوب کیف کردن وخوش میگشتند درحالیکه مردم شرافتمند دیگری بودندکه درتمام عمرشان آزارشان به کسی نرسید وبا هزار بدبختی  دست وپنجه نرم میکردئند

میگویند بادمجان بد آفت ندارد ویا جانور پلید هیچگاه نمیمیرد آنها هم مانند همان جانوارن پلید بودند که اگر مرگ هم یکی را میبردچهار تا جایش میگذاشت ،

آنها هم ازنوع همان آدمهایی بودند که جهنم را اختراع کرده تا مردم را ساکت کنند همه تو هم بودند همه باهم عروسی کرده بودند تعداد این جانوران را به هیچ وجه نمیشود شمرد واینکه کدام به چه کسی نسبت دارد یک معمای بزرگ بود .

آقا مردان خان بزرگ ؛ موقر خوش قد وبالا وخوش بر ورو بود وبه قیافه میلونرهای نیکوکار خودرا میاراست  وتا آنجا که ممکن بود حفه باز ، دروغگو وشارلاتان وبی مسلک اما کسی کاری از دستش ساخته نبود

او از هیچ کار بدی رویگران نبود وهمه کارهای نفرت انگیزش را آنچنان با ژست وقیافه وادای خاصی انجام میداد که کسی شک درکارهای زشت وپلید او نمیکرد

از همه چیز مثلا سر رشته داشت ، از سیاست ، هنر ، ادبیات اما چرا هیچگاه گیر نمیفتاد ؛ نمیدانم این قبیل اشخاص هیچگاه گیر نمافتند چون درهما ن جامعه ای زندگی میکنند که اعمال بقیه هم مانند خود آنهاست

آنها درتمام عمرشان یک کار درست ، یک کار شرافتمندانه انجام نداده بودند ، کارهایی که آنها میکردند حتی فکرش پشت یک آدم معمولی را به لرزه میانداخت

خانم مردان خان نیز نقش خودش را خیلی خوب بازی میکرد بی نیاز ! مستغنی ، ومن هیچگاه نتوانستم بفهمم انها زندگیشان از چه راهی میگذرد

دز زندگیشان هیچگاه کم وکسری نداشتند وهمیشه چندتا خانه درچند جای دنیاد اشتند که عکسهای آنرا بما نشان میدادند

دخترها وپسران همه عروسی کرده با کوله باری از جهاز خانه هاشان را میاراستند همه تحصیل کرده !!!! درخارج وهمه دختران اعیان واشراف عروس آنها بودند ویا دامادهای آنچنانی مانند خودشان داشتند ..

پسر کوچک خانواده سالها درفرنگ مشغول جستجو درمعادن ذعال وگرفتن تخصص خود درخزه های آب دریا بود همیشه درحال تحصیل بود

هنگامی هم برگشت هیچ برگه ای از تخصص دردستش نبود اما فورا بکار مشفول شد ودر مقام مدیر کلی مشغول جمع آوری  مال  وهمان کارهای فامیل را ادامه میداد

هنوز هم این جانوران زنده اند وتولید مقل میکنند گمان کنم که بیشتر جمعیت شهررا آنها تشکیل بدهند هر اتفاقی که دردنیا بیفتد جای آنها محکم است وآب در کاسه شان تکان نمیخورد .

و......من حیرانم

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه

 

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۰

حضرت باریتعالی

شروع قرن وشروع زمان بود که حضرت باریتعالی را خستگی وخواب درگرفت وفرشتگان بارگاه را فراخواند وگفت :

خسته ام ،  بنا براین قدرات را به صدراعظم شیطان میدهم از این پس او حاکم وفرمانروای آسمان وزمین خواهد بود ، حکم او حاکم بر همه چیز وهمه کس است تنها او میتواند با انسان بسازد روحش را با او معامله کند او میتواند انسانی را که من خالق اوبوده  ودرگل او دمیده ام وحال بر خود من غالب آمده اغوا کند وبر او غالب گردداو با روح ناپاک وپلید خود با همه نیروی جهنمی خود خواهد کوشید دنیایی را که من ساختم ویران سازدو وبر اورنگ خدایی تکیه کند او با کیمیا گری  میتواند طلا را به زمین ببرد وبا آن انسان را فریب دهد وآنکس که از همه مفلوکتر وبدبختر است با پیامبری بر میگزیند وبر شعور انسانها سایه میاندازد تا خود بتواند حاکم بر امور باشد.

فرشتگان گریستند  وخواندند:

ما اول فرشته بوده ایم / راه طاعت را به جان پیموده ایم / سالکان را راه ومحرم بوده ایم /ساکنان عرش را همدم بوده ایم /

حضرت باریتعالی فرمود :

مسئله جدال بشر با نیروی شیطان است وسرانجام این شیطان است که پیروز میشود انسان برای آروزهای غیر عادی خود با شیطان همدل وهمراه میشود ورضایت دل او به رضایت شیطان بسته است .

قرنها وقرن هاست که بشر درجهنم زندگی خود میسوزد بی آنکه بداند بدبختی او کجاست .

بشر آنچنان نادان میشود که باور میکند یک بچه سه ماهه درگهواره مانند یک مرشد حرف میزد ویک موجود ویک لخته خون دررحم زنی گریه مبکند وسخن میگویدواز سرنوشت معلوم خود بیم دارد وتنها نگرانی او این است که چه کسی در آینده بر بدبختی های او خواهد گریست ؟؟؟!!! بی شک قدرت دنیا از دست من رها شده ومن بسوی خوابگاهم میروم .

وبدین سان بود که شیطان فرمانروای بی چون وچرای جهان شد وآنرا به زیر سلطه خود درآورد وفرشتگان کوچک درگاه باریتعالی کم کم زیر تابش آفتاب سوختند وآتش به هوا رفت  ودود وتباهی وفساد دنیارا فرا گرفت .

قرن بیست ویکم 2011

 

از ثری تا به ثریا / مالاگا / اسپانیا

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۰

ما ، از سگ کمتریم

هوا داغ واز آسمان آتش میبارید ، غروب آنروز با دوستی وعده ملاقات داشتم تا با هم یک نوشابه خنک بنوشیم ، وارد یک کافی شاب خنکی شدم ، میزها پر بود تنها دریک گوشه یک میز دونفره خالی بود ، روی آن نشستم درهمین بین چشمم به پیرمردی زار ونحیف افتاد با چهره زرد وپیراهنی که صدها وصله برآن خورده بود ظاهرا برای فرار ازگرمای بیرون باین جا آمده ودرگوشه ای روی یک نیمکت نشسته بود سگی لاغر اما زیبا روی پاهای او خوابیده بود همه مدت نگاه سگ به مردمی بود که مشغول نوشیدن وخوردن بودند ناگهان ازجای برخاست وبه نزدیک میزی رفت وروی دستهایش بلند شد گاهی هم دمش را تکان میداد پیر مرد فریادمیکشید روکو /روکو برگرد سگ نگاهی باو میانداخت باز برای مردمی که سر میز نشسته بودن دمش را تکان میداد .

درهمین بین خانمی چشمش به سگ افتاد وگفت وای تو کجا بودی مگر صاحب نداری ویک تکه ژامبون با پنیررا جلوی او انداخت

پیر مرد فریاد کشید روکو . نه نه دست به آن نزن تو سگ بیشعوری هستی برگرد اینجا وسگ بی آنکه لب به آن غذا بزند دمش را لای پاهایش گذاشت ورفت به نزد پیر مرد

پیرمزد گفت  تو ای سگ بیشعور واحمق  سپس بلند شد دست درجیبش کرد ویک سکه درآورد رفت جلوی پیشخوان کافی شاپ وگفت یک عدد ساندویج بدهید

دخترک فروشنده دو عدد ساندویج باو داد پیر مرد گفت نه تنها یکی میخواهم دحترک گفت هردو را بردار

پیر مرد از کافی شاپ بیرون آمد وروی یک نمیکت داغ نشست وساندویجی به سگش داد وگفت احمق بیشعور تا کی میخواهی اینهمه احمق باشی

سگ ساندویج را میخورد وپیر مرد ساندویج دوم را درجیبش گذاشت وبا آستینهای پاره اش اشگ خودرا پاک کرد

دوست نازنینم از راه رسید آراسته وپیراسته چشمان مرا گریان دید پرسید چی شده پیر مرد ر ا نشانش دادم

گفت دخترم اینها گناهکارند برای همین هم هست خداوند آنهارا بیچاره کرده

دردلم گفتم راست میگویی مانند ژنرال آدم نکشت تا صدها مدال بگیرد وتوآنهارا با افتخار درون جعبه آیینه بگذاری

از جای بلند شدم رفتم به نزد پیرمرد یک پنج یورویی کف دستش گذاشتم وبا خودم گفتم عیبی ندارد درعوض پیاده بخانه بر میگردم

ثریا /مالاگا/ اسپانیا/ یک روز داغ داغ

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

مزه لذت

آقایان ، سئوالی دارم !

سر ها همه بسویم برگشتند با چهره ها مات ومبهوت ، چه سدوالی ؟ تو که همیشه نت برمیداشتی ، حال درمقام سئوال برآمده ای؟

گفتم باید جواب خودم را پیدا کنم ، درقدیم میگفتند اگر میخواهی مردخودرا درخانه نگاه داری از دوچیز غافل مباش : یکی شکم ودیگری زیر شکم ،با سیر کردن این دو مرد همیشه درکنارت میماند !! البته این حرف قدیمیها بود درحال حاضر خوشبختانه رسانه های گروهی کار ما زنانرا آسان کرده اند هم شکمرا نشان میدهند وهم .... دیگر همه چیز علنی شده وبشر هم برگشته به دوران آفرینش یعنی به دورانی که از بهشت رانده شد وبا یک برگ خودش را پوشاند حالا دیگر آن برگ را هم برداشته اند  راحت میروند راحت میایند بی آنکه به چشمان بدبخت ما رحم کنند هر بار هم تلویزیونرا باز میکنی یادارند سیاست بافی میکنند ویا مشغولند .

بلی اقایان شما همه میدانید لذت چیست ، لذت خوردن ، لذت تخلیه کردن روده ها لذت خالی کردن مثانه همه ما این لذت هارا چشیده ایم اما سئوال من این است که امروز همه چیز عیان شده ودیگر پنهان کاری نیست پس چرا لذت یک کام جویی برای یک زن باید زشت باشدچرا مردی میتواند به راحتی شلوار خودر ا پایین بکشد وهر آن که اراده کردخودرا خالی کند اما برای زن بدبخت باید پرده ها کشیده شوند درها قفل شوند وکسی خبر دار نشود که زن مشغول ( آن کار کثیف ) است چرا کثیف ؟حال به گمانم اربابان امامه وابوعمامه بر سرم بریزند ومرا تکه تکه کننداما باید جواب خودم را بگیرم .

برای مردا ن این کار هیچ عیب نیست اگر هم به زنی تجاوز کرد باز زن مقصر است !! بخصوص اگر مرد اهل سیاست ودیانت باشد برای یک زن که تنها باید نقش یک کاسه را بازی کنداین کار بسیار زشت ونفرت انگیز است روراست باشید اقایان همه روسای جمهوری درکنار مذاکرات سیاسی خود بقیه را ساعتهای متمادی درانتظار میگذاشتند چون مشغول ( آن کار دیگر ) بودند ، رییس جمهور فقید وخوش قد وبالای ومحبوب که کشته شد ، با یک اشاره فورا از سر جلسه بلند  میشد ومیرفت تا آنسوی پرده که پرده دار برایش یک تکه لذیذی را آورده بود از آن لذت ببرد ارباب امامه وعمامه نیز درخلوت در پشت پستوی های تاریک مساجد یا دیر ومحراب با پسر بچه های ودختر بچه های نورسیده ....... میامیزندواما ....اما زن بیچاره بایددرخلوت بنشیندوبه مناجات مشغول باشد وهر دقیقه دعا بخواند وبه اطرافش فوت کند تا اجنه وشیاطین اورا بسوی آن لذت اغوا گر یا اغوا گونه دعوت نکنند . بلی اقایان ، سدوال من این است چرا زن همیشه باید ذلیل دست شما باشد اگر شما گناه میکنید مکافات را او باید پس بدهد ؟!تنها یک نگاه کوتاه به اطراف خود بیاندازید ، چرا ؟ به راستی چرا؟ طبیعت درحق زن اینهمه ظلم روا داشته است ؟! آیا کسی جوابی دارد بمن بدهد؟!

ثریا / مالاگا/ اسپانیا/ سه شنبه

 

دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

ارگ نواز

کشیش فرانسیسکو تازه از مراسم طولانی یک غسل تعمید فارغ شده بود وخسته به درون اطاق کوچکش رفت پیراهن مخصوص این روزهارا از تنش بیرون آورد وشال ابریشمی گلدارش را از گردن باز کرده وآنرا آویزان کرد وخسته خودرا روی یک صندلی انداخت

دستی به درخورد ، کسی در میزد ، او گفت بفرمایید ، بارتلو ارگ زن کلیسا بود که تلو تلو خوران به درون آمد وسلام کرد ،دهانش بوی بدی میداد وتنش نیز بد بو و چندش آور بود.

پدر فرانسیسکو پرسید : باز برای گرفتن پول آمده ای ،

بارتلو گفت : آری پدر سخت خسته وخمارم وگرسنه کشیش پرسید پس آن بسته ای را که » دون مورنو« برایت فرستاد ، کجا گم کرده ای؟

مردک ارگ زن جواب دارد ، آنرا به دریا انداختم ، پدر ، من از کسی صدقه نمیخواهم ، ممکن است دزدی کنم ، ممکن است دروغ بگویم ،  ممکن است حتی آدم بکشم ممکن است گاهی چیزی را قاچاق کنم اما .... من صدقه از کسی قبول نمیکنم ، من آدم با شرفی هستم !

کشیش گفت : درون آن بسته مرغ سرخ کرده ، یک بطر شراب ومقدار زیادی گوشت خوک بو داده بود که برایت فرستاد وتو آنرا به دریا پرت کردی ؟

ارگ نواز ! گفت بلی پدر  من آدم باشرفی هستم از کسی صدقه قبول نمیکنم.

کشیش چند سکه کف دستش گذاشت وسرش را به صندلی تکیه داد وبا خود گفت :

چکار  میشود کرد ؟ بعضی از آدمها اینگونه به دنیا میایند. 

ثریا/ مالاگا /اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۰

قدرت خدایان

مردم به اسم وشهرت وظاهر بیشتر اهمیت میدهند!

از ایران برگشته  وبرایم خبرهایی آورده است ! خبرهایی که دیگر برایم کمترین اهمیتی ندارد ،  مطرب دزد را یافته وشماره تلفن اورا نیز برایم آورد اما نگرفتم دیگر هرچه بود تمام شده بگذار آن موجود حقیر بدبخت فلاکت زده آخر عمر با پولهای من درلباسهایی   که همه عمرش آرزوی آنهارا داشت جولان بدهد ، وبازهم صورت وهیکل خودرا به جراحان زیبایی بسپارد تاکمتر کسی به سابقه پلید او پی ببرد .

من از او وهمه دزدان درخانه ام پذیرایی کردم بی آنکه بدانم آنها دزد هستند ، درانتظار هیچ پاداشی هم نبودم ونیستم دیگر نوشتن درباره او وکارهای او یک درد مظاعف است ، روزی چهره پلید او وزندگی نکبت بارش مانند پرده سینما از جلوی همه خواهد گذشت بی آنکه من دخالتی داشتنه باشم . طبیعت خود مجری قانون است وعدالتگر خوبی است .

من اینجا بی آنکه احتیاجی به کسی داشته باشم راه میروم به همراه یک دفترچه وچند قلم تا اگر چیزی را بیاد آوردم بنویسم کارمن تنها همین است وتنها دلخوشیم نیز همین است درخازج از ااین دایره هیچ لذتی برای من وجود ندارد .

امروز سعی میکنم جنبه های زشت وتعفن آور زندگی را از مغزم دور کنم وبه جنبه های زیبای آن بپردازم.

فقر وفلاکت وبدبختی وجنگ وگرسنگی وتجاوز همیشه وجود داشته است درهر زمانی از زمانها واز دست ما کاری ساخته نیست .

دنیا قانون همان جنگل را دارد ، یا بخور ویا ترا خواهند خورد تنها کاری که میتوان کرد این است که نگذاری خورده شوی . من کمی زخمی شد م اما این زخم نیز خیلی زود التیام خواهد پذیرفت من درانتظار اجرای عدالت نشسته ام ، یک عدالت بی چون وچرا.

ثر یا/ مالاگا / اسپانیا/ یکشنبه 17

 

شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۰

فرخی یزدی

من اگر توبه زمی کرده ام ، ای سرو سهی

تو خود این توبه تکردی که مرا می ندهی

---------

در زمان رضاشاه از دولت سر شهربانی وقت ، میان مردم یک تبانی ویک مسابقه خاموشی واظهار بندگی واطاعت وخودرا خادم صادق ونوکر صمیمی نشان دادن ایجاد شده بود .

( فرخی یزدی ) شاعر ونویسنده درمیان این خیل سواران ونوکران درگاه نبود ، بنا براین برای سیصد تومان بدهی که به  یک مغازه کاغذ فروشی  داشت ، اورا به زندان بردند .

طبعا برای یک شاعر با روح حساس ونویسنده ی مانند فرخی یزدی اینهمه پستی وبی خردی وتوهین وتحقیر خیلی زیاد بود وآن نوکران خود فروخته  وروسا بجای آنکه با مهربانی وعشق ودلگرمی وانصاف اورا آزاد کنند و آتش نارضایتی را دراو خاموش سازند وباعث آزادی اوشده وطبعا شاه را در قلب مردم محترم ومحبوب سازند اورا دشمن سر سخت شاه وملت معرفی کرده وباعت مرگ  او شدند.

اینها همه نتیجه تنگ نظری ها وحسادتها وبغض ها وکینه های فروخفته درون سینه های مردمی است که نامش ملت میباشد

در نهایت آنکه کسی میاندیشد باید نابود شود .

هیچگاه درهیچ نوشته ای ثبت نشده که خداوند مردان را با کلاه وعمامه آفرید وزنان رانیز درون کیسه های سیاه به زمین فرستاد بلکه بخاطرپنهان کردن زشتیها وبیقوارگی زنان که در گذشته دراثر بدی تغذیه وورش نکردن وکنج خانه نشستن وافتادن روی تشکها ، بشکل نامطبوعیی هیکل آنها چاقوبادکرده بنظر میرسید بنا براین چادر بهترین پوشش این زشتیها بود وسر بند ومقنعه وچارقد هم میتوانست از پهنای صورتهای کلفت وپیشانی پر موی آنها جلو گیری کند .

امروز به کمک داروها ودکترهای زبر دست وخوبی تغذیه وورزش همه این زشتیها به دور ریخته شده  ودیگر کمتر زنی را میتوان زشت یافت وکمتر مردی را میتوان پیر دید!! .

یکی دیگر از مزایای چادر این است که قوه تخلیل رادرمردان بالا میبرد ، چشمان درخشان ولبان بوسه طلب وهیکلهای موزون درون چادر این موجود خودخواه را بیشتر طالب میسازد ودر تخیل خود آرزوی دست یابی باین حوری بهشتی را دارد ،

همین ، محال است درهیچ یک از کتابهای آسمانی وزمینی !! شما نسخه ای را بیابید که خداوندمتعال گفته باشد زن را بپوشانید آنهم با این شکل فجیع ومشت ولگد وشلاق و.......ومردان آزادیخواه را به زندان افکنید ویا بکشید .

ثریا/ اسپانیا / شنبه

پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شازده خانم!

آهنگ شازده خانم خواننده معروف گل کرده بود خیلی هم گل کرده بود به هر خانه ویا محلی که میرفتی صدای دلپذیر ( ستار) بلند بود که میخواند :

شازده خانم ، چه پاکی و چه بی ریا ، بخانه خود آمدی ، خوش آمدی خوش آمدی  ، وشازده خانم ما بادی به غب غب میاندخت لبخندی گوشه لبانش مینشت چشمانش را که دران نور تاسف وتاثر بود به نقطه نامعلومی میدوخت وسپس نگاهی به ازاطراف خود میانداخت واگر من آنجا بودم ، درحالیکه دود سیگارش را به هوا میفرستاد نگاهی نه چندان دوستانه  وکمی مخلوط با کینه بمن میاندخت ، لابد پش خود فکر میکرد :

من الان مییبایست در دربارگذشته روی تختی با فرش ابریشمی نشسته بودم ویا خواهر زاده ام الان شاه بود ، همان خواهر زاده که همه دکمه های کت بلیزر خودش را با سکه های ( پهلوی ) تزیین کرده بود، وحال اینجا میان این مردم عادی و صدالبته این تحفه از راه رسیده باید بنشینم ، سپس آهی میکشید وپک دیگری به سیگارش میزد .

روزیکه برای اولین بار مجبور بودم بخدمت این شازده خانم برسم خودم را برای یک نبرد سختی آماده کرده بودم نبردی که بهر روی بردی نصیب من نمیشد.

او از آن شازده خانم هایی بود که تاریخ مصرفش داشت تمام میشد ومانند یک فرش نخ نما درحالیکه سیگار میان انگشانش دود میشد با کج وکوله کردن دهانش گفت :  خیر ! او از ما نیست !

وبا این گفته برگ هویت وشناسنامه زندگی زناشویی من مهر خورد  راست میگفت من از آنها نبودم ، نه بازاری بودم ، نه درباری ونه ساواکی !

اودر گذشته زن زیبایی بود وگذشته پر ماجرایی داشت وبه غیراز تعریف مدام از ( باغ بزرگ آقاجانش ) وخط خوش مادربزرگش ودنبک زدن خانم جانش در کنار پدر محترم وبا اسم ورسم دار خود به تاریخ وجغرافیای دنیا هم وارد بود! زبان هم بلد بود از آن زبانهای سختی که ماررا از سوراخ بیرون میاورد وبجان خرگوش بیچاره میانداخت .

اگر از او میپرسیدی که : هرکولس چه کسی بود : جواب میدا د:

خوب ، معلومه ، همون بنایی که برج پیزارا دررم ساخت!واگر میپرسیدی که سیاوش چه کسی بود :

جواب میداد سیاووش ، شاعر بزرگ ما که شاهنامه را سرود ویک سیاووش دیگر هم پسر ممل میرزا است ، از همه  مهمتر به شیرین زبانی ومتلک گویی وخوش خدمتی معروف بود .

گاهی دلم میخواست با ناخن هایم صورت اورا بخراشم واورا زخمی کنم اما طبیعت قبلا زخم بزرگی باو زده بود واحتیاجی به ناخن های تیز من نبود ، به هنگام حرف زدن گویی آبشاری از آتش بر سرم میر یخت میل داشتم اورا بکوبم وزیر پاهایم له کنم ، فریاد بکشم وبه اطرافیان چهره واقعی ودیو سیرت اورا نشان بدهم ، اما سکوت میکردم روزگار بد جوری باو حمله برد ودیگر جایی برای من باقی نگذاشت.

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه

خلایق هرچه لایق

من از اینکه دائم کسی مواظبم باشد وبه دنبالم راه بیفتد وجاسوسی مرا بکند بشدت بیزارم وهیچگاه نمیتوانم چنین وضعی را تحمل کنم .

به همین دلیل سفرهایم را چند روز جلو یا عقب میگویم وتاریخ درست را به کسی نمیدهم چون میدانم کسی تمایلی ندارد که چه بر سرمن خواهد آمد تنها یکنوع ( فضولی ) دربین جامعه ما رخنه پیدا کرده است اگر برای عمل جراحی هم بروم چند روز بعد آنرا اعلام خواهم کرد ، دیگر از خصوصیات خوب جامعه ما دزدی است !

دوستانی دور ترا میگیرند وبه غارت اموال وروح تو مشغول میشوند درخانه ات میبینی که تکه تکه چیزهای خوب وبا ارزشت گم شده ، میهمانان عالیقدر ودوستانی به دیدارت آمده بودند ؟!

زلزله هم بیخبر می آید وبیخبر میکوبد ومیبرد وهمه را ما نیز بگردن خداوند میگذاریم ، گویی خداوند تنها برای این زنده است که بار گناهان وجنایتهای مخلوقش را به گردن بگیرد وکسی نمیداند به دنیا آمدن یعنی ورود به غرفه های تکنیک  وبازار ورفتن یعنی دیگر اکسیژنی بتو نخواهد رسید .

زمین کم کم داردویران میشود آسمان نیز تسخیر شده دریاها نیز به دست همین مخلوق افتاده است ، هتلهای شیک تاکسی های مدرن واتومبیلهای کورسی بندگان لایق را تا اعماق اقیانوسها میبرد به زیر سر چشمه ابدی بشر وهمه جمعیت دنیارا  میتوانددرخود جای بدهد

بلی میشود تعطیلات را درهتلی لوکس زیر دریا گذراند حال مهم نیست اگر قامت برافراشته مثلا( ارک بم )ناگهان فرو ریزد قامتی که قرنهای متمادی درصحرای کویر که آنجا نیز روزی اقیانوس بود قد برفراشته وبا غرور تمام به دشتهای خشک وخالی مینگریست ، حال امروز تبدیل به یک نماد ویک تپه شده است .

بولدوزرها بکار افنتاده اند تا زمین را صاف وتمیز کنند وطرحی نو دراندازند آب دریا تبدیل به ابر میشود وسپس توسط بادهای مکانیکی روی صحرا وآبادیها وبیابانهای دیگران را میگیرد وآنجارا سیراب میکند تا حاصلخیز شوند!!

حال چه میتوان کرد ؟ کسانیکه روزی به دنبال مارمولکها می دویدند ومورچه هارا دنبال میکردند ویا روی زمین دراز کشیده وبه ابرهای تکه تکه بی بارش مینگریستند وستارگان را میشمردند بهترین وعالیترین غذایشان شیر شتر بود ، ناگهان ( ملحم) شده  شاعریا ....شدندوامروز جایگاه شان در بالاترین نقطه زمین است ومیتوانند با دست آسمان ابری را لمس کنند .

خوب ، خلایق هرچه لایق

ثریای نالایق !!! از دیار بیکسی واز یادداشتهای روزانه اش !

چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۹۰

نارون پیر

از چه سخن بگویم ؟

از پنجره ها ی بسته ؟

از سایه های مشکوک

از پچ پچ های ترسناک

درتاریکی؟

نه ! نمیتوان دیگر پنجره را گشود

وبه هوای تازه سلامی گفت

انسانها میان اشیا ء بیهوده خود

میسوزند

زمین دیگر از هیچ کشتی بارور نمیشود

و.........من ؟

» من به تکامل رسیده ام « !!

به کدام تکامل ؟

دستهایم فرو افتادند

روی پل معلق میان عشق ونفرت

ایستاده ام

پلی که بر فراز دنیای ما ساخته اند

از چمنزار مگو

واز گل ابریشم نامی مبر

از پرده های کلفت خاک گرفته

دالانهای تو درتو

شیشه های رنگی

در بلندترین برجها که بی اعتنا

به مردم زمانه وزمین ، مینگرند

باید ستایش کرد

ما درخواب کبک را رسوا میکنیم

وحقیقت را به خاک میسپاریم

نام ها دیگر بهم پیوند نمیخورند

هم آغوشیها بوی بیماری گرفته اند

پیکر ها دیگر صمیمیتی باهم ندارند

نه ! ای دوست ،

دیگر نمیتوان به صداهایی از دوردست گوش داد

از غربتی به غربتی دیگر کوچ کردن

وسرگردانی  بیشتر ، درمیان مردم دلمرده

تکیده ، مبهوت زیر بار جسدهای آویزان

از چه میتوان سخن گفت ؟

آن سایه سرومانند

که سایه وار به اطاقم میخزید

با خش خش چادر سپیدش

از یاد رفته است

و.....امروز بیا آن گذشته ها

در آغوش تیره گیها

به همراه باد

افسانه گوی دیروزم

ثریا/اسپانیا

 

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

درشکاف دره

در سینه ام ، آواز یک پرنده اوج گرفت روحی در زوایای تاریکی ازدروازهای بهشت ودوزخ زندگی گذشت وواردشکاف زندگیم شد درمیان آن ستونهای بلند سنگی وطلایی ، بی اختیار خم شدم  ودستهایم را روی سینه ام گذاشتم وتعظیم کردم .

همه عشق وخاطراتم محو شد نغمه ای درگوشم نشست همه چیز میدرخشید ودرخشش آنها روح مرا نیز روشن ساخت .

آن خوابی که درکودکیم دیده بودم حال بوقوع پیوست درجادی ای پرگل گام برمیداشتم ودرپشت سرم دنیای از تصویر بود همه تصویر بودند سپس با آن رازی که درزوایای ذهنم بودهمه تصویر ها محو شدند ، کسی آواز میخواند ، راه عبور مرا بست دلهره هایم از وجودم رخت بربستند ورویاهایم شکل گرفتند.

او وارد دروازه روح من شده بود آوازی شگفت انگیز وآسمانی درگوشم منیشست پشت سرم همه دنیا متلاشی شده بود دست دردست او گذاشتم درحایکه به آوای جادویی او گوش میدادم با هم به آسمان رفتیم .

کجا رفتم ، چه ها دیدم همه چیز درذهنم ته نشین شد وباز به زمین برگشتم، چشمم به گلی خوشرنگ درشکاف کوه افتاد دلم میخواست باو بگویم برگرد دراین دنیا جایی برای تونیست برگرد آفتاب داغ وسوزان ترا خواهد کشت ، برگرد ، گل درهوا میرقصید بیخبر از غروبی مرگ زا که درانتظارش بود.

ثریا/ از یادداشتهای روزانه  ! دهم جولای

پنجشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۰

تعطیلات

تعطیلات شروع شده ، همه باینسو آمده ویا میایند ومن بسوی دیگری

همه دل به دریا میزنند ومن پای درکوهستانها میگذارم .

تعطیلات به همه خوش  ، تا گفتارهای آتی

ثریا/ اسپانیا / هفتم جولای 2011

من آلیسم

گویند ، مگو سعدی ، چندین سخن از عشق

میگویم  وبعداز من، گویند به دورانها

خیلی دیر فهمیدم که چرا حافظ راه قلندری وآزادگی را درپیش گرفت ،  چرا سعدی همچنان شیخ پند واندرز بود ،چرا مولانا چراغ به دست درپی انسان بود ، چرا رومن رولان سرگشته وغمگین بودوچرا ارنست همینگوی خودرا کشت ، چرا صادق هدایت به زندگیش خاتمه داد؟.

خیلی دیر فهمیدم که انسان همان حیوان بیماری است که سرگشته وناتوان است یک حیوان بیمار وناقص الخلقه که از بقیه حیوانات ناتوان تر است وتنها زمانی میتواند خودرا انسان بنامد که از لحاظ ذهنیت وشخصیت انسانی بتواند کمک درد دیگران باشد ودر دل دیگران نفوذ نماید وآنهاییکه صاحب این احساس خداداد بودند هنوز نامشان جاودان است  وبقیه مقلدانی بی مقدار وبی هویت میباشند که به فریب دادن دیگران مشغولند ، قرن بیستم وبیست ویکم لبریز از این حیوانات سرگشته است درگذشته هم کم نبودند هنوز شیوه ورفتار آنها وجنایتاشان سر لوحه کتب وداستانهاست .

نمیدانم کجا خواندم وکدام نویسنده نوشته بود که قرن نوزدهم تنها قرن نوزدهم قرن غولها، قرن نیچه ، قرن واگنر ، وامیل زولا وایبسن بود ودرهمین قرن بود که آنها پرورش یافتند امروز دیگر دسترسی به انسان کار دشواری است وجستجوی ما هیچگاه به ثمر نخواهد رسید امروز انسانها برای پیداکردن هویت خود مانند من  دویرانه های گذشته وخاکها وتلها وستونهای ریخته  میگردند ویا به دوران کودکی خود سفر میکنند.

آلیس در سر زمین عجایب درواقع فریاد مارا بازتاب میدهد آلیس با سقوط درچاهی پای به دنیایی میگذارد که درآنجا تنها تخیلات وحشتناک ورنجها فراوان است وبرای آنکه گم نشود وهویت خودرا ازدست ندهدفریاد میزند :

من آلیسم، من آلیس هستم ، درگذشته شکنجه بود ، جنگ بود ، خونریزی بود آدمکشیها بودند اما تعداد انسانها بیشتربود چون انسانهای واقعی زندگی میکردند ،امروز تخیلات عجیب وغریبی بر ذهن وافکار کودکان بیگناه ما حاکم است ، هاری پاتر رکورد فروش کتابها را وفیلمها را وآهنگهارا شکست ودیوانگانی با لباسهای پاره ومغزهای ویران شده روی سن مانند حیوانات بالا وپایین میپرند ونامش موسیقی است ،

امروز غولها درکسوت رهبری ، واربابی حاکم بر سرنوشت جان ومال مردم میباشند وهرکسی درگوشه ای برای خود بارگاهی بنا کرده واگر اسلحه زبانی کارگر نیفتد با سلاح دیگری مشغول جمع آوری پیرو است .

وآلیس همچنان سرگردان به دورخود میچرخد تا خودرا گم نکند.

ثریا/ اسپانیا/ پنجشنبه هفتم جولای

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

مولود خانم

آن روزها ، ما یک دوره بازی داشتیم  بازی» رامی« مولودخانم بود وجاریش وچند خانم ارمنی ولهستانی ، مولود خانم همسر یک مهندس نساجی اهل لهستان بود ، زن ساده وافتاده ومهربانی بنظر میرسید برعکس جاریش که اصرار داشت خودش را ( فرنگی) نشان بدهد موهایش را به رنگ زردچوبه دراورده وکلمات را به سختی از دهانش خارج میکرد لباسهای فرنگی میپوشید واسم بچه هایش هم فرنگی بود ،

مولودخانم یک دختری رااز پرورشگاه گرفته وآنرا بزرگ کرده مانند یک پرنسس اورا میگرداند دخترک هم گویی واقعا از دماغ فیل افتاده خیلی پرافاده کم حرف بود .

روزی از روزها که میز بازی آماده بودو بانتظار بقیه خانمها نشسته بودیم ، مولود خانم گفت : بیا برایت یک فال ورق بگیرم ! خندیدم وگفتم : مولوخانم مگر چند خال درورق میتوانند سر نوشت کسی را تعیین کننند اینها خرافات است ومن هیچ اعتقادی به آن ندارم ، بدون توجه بمن وگفته هایم  ورقهارا روی میز باز کرد وگفت :

تو این کارت را از دست میدهی ( کارمن نقشه کشی وفتوگرامتری بود) ومیروی دریک جای بزرگی مانند بانک ویا نمیدانم جای بزرگ دولتی مشغول کار میشوی ، رییس آنجا عاشقت میشود ، زنش را طلاق میدهد وباتو عروسی میکند !!!! آوخ ، خدایا ، چه زندگی شاهانه ای باورنکردنی است ،

من خندیدم ، بازی تمام شد پیاده پاک باخته بخانه برگشتم ، ننه آغا هنوز بیدار بود ، گفت بخدا نفرینت میکنم اگر باز دست به ورق بزنی اصلا چرا برنمیگیردیم به وطن خودمان ، تو اینجا چکار داری ؟ من اینجا چکار دارم ؟ میرویم پیش کس وکارخودمان مشتی آدم حسابی هستند وووووو....

گفتم مادرجانم ، همه جای ایران سرای من است ایران وطن ماست تو چرا تنها به آن شهرک خشک وبی آب وعلف وچند کتل وتپه چسپیده ای ؟

جواب داد، خیر هیچ بی آب وعلف نیست من خودم هیجده دانگ آب دارم ویک عالمه زمین ، گفتم خودت برو من نخواهم آمد.

چند ماه بعد شرکت نقشه برداری ما بخاطر بودجه وصرفه جویی دولت جناب ( امینی) بسته شد ومن وارد همان اداره ویا دکان بقالی بزرگ شدم !!!

جناب رییس سخت عاشقم شد ، همسر آلمانیش را طلاق داد وبا من فلک زده عروسی کرد ومن از دنیای ساکت وسالم وآرام خودم به یک قفس طلا نقل مکان کردم ، بهشتم را ازدست دادم ووارد جهنم شدم.

هیچگاه با پول شوهر نمیتوان خوشبخت زیست ونمیتوان آنقدر ایستادگی کرد تا دنیا به رویت لبخند بزند.

یاد مولود خانم بخیر

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۹۰

من وشراب ، این چه حکایت باشد

اگر شراب خوری ، جرعه ی فشان برخاک

از آن گناه ، که نفعی رسد به غیر چه باک

فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل

مباد تا به قیامت خراب ، این طارم تاک

باز رفتم بسراغ دیوان این شاعر مفلوک ومطرود مفقود الدیوان وبیاد این رباعی افتام که :

دیدم بخواب خوش که به دستم پیاله بود/

تعبیر رفت وکار به دولت حواله بود/

آه کدام دولت ؟ دولتها زیاد شدند ، تازه بعضی از دولتها هم که مدرنیته شده وجمهوری شده اند ، یا رییس جمهور مادام العمر دارند ویا مشروطه اگر رییس جمهور خدای ناکرده فوت شد پسر یا برادرش جای اورا میگرند ، وگور پدر مردم وآرای آنها.

من از دوران جوانی دو چیز را بیشتراز همه عالم دوست داشتم :

شراب بیغش ومطرب و....بقیه اش بماند حال که اعترافات مرا خواندید ودیدیدکه چه بنده گناهکاری هستم پس بدانید که شراب وعشق ودیوانگیهارا رها کردم ورفتم به دنبال علم بی کفایت ، آنقدر قصه وحدیث وافسانه خواندم که سرم گیج رفت وآن مسائل باعت سرگردانی روحم شد وناگهان مثل مادر بیچاره ام فشار خونم رفت بالا ورسید به بیست وپنج نزدیک بود بمیرم.

دنیا همین است همه محاسن وخوبیهای ی آدم به یک گناه کوچولواز بین میرود وناگهان تبدیل میشوی به یک گنهکار بزرگ چون با شیطان وسکه هایش پیوند نبسته بودی ، کمی باین شیطان هم فکر کنید او هم زاد ولد  میکرد نه؟ حتما ، واداره سجل احوال وغیره هم داشت حال رقم این بچه شیطانها به میلاردها تن رسیده است وجایگاه والایی برای خود ایجاد کرده اند وما، آه ..ما آدمهای بدبختی هستیم که اگر بخواهیم آنهارا سر شماری کنیم چه معرکه ای برپا میشود.

بگذریم ازکتابهای بزرگی که این بنده ناچیز مقصر گناهکار خواندم مطالب زیادی هم درباره شراب این ام الخبائث نوشته شده بود درروایت آمده است مثلا اگر یک قطره شراب در دریا بیفتد دریا خشک میگردد!!! وبجای دریا علفزار پدید میاید .

( بگمانم در رودخانه زاینده روز هم یکی از این بچه شیطانها قطره ای شراب ریخته که خشک شده است ) ؟ بعد مبینم درکنار این دریای بزرگ مدیترانه  که یکسوی آن به سر زمین ملحدان ویک سرش به اقیانوس میرسد همه هرروز شراب مینوشند خشک که نمیشود هیچ تازه فوران هم میکند .

در روایتی دیگر حضرتی فرمود :

اگر درچاهی قطره ای شراب بریزد وآن چاه خشک شود وبجایش مناره بسازند ، من بالای آن مناره اذان نخواهم گفت ؟!.....چون نجس است.

خوب من یکی عاشق شراب هستم اگر شراب خوبی گیرم بیاید ته آنرا بالا میاورم ....بعد؟

سه شنبه. از دفترچه یادداشتههای روزانه

دوشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۰

صدای پدر خوانده

اگر تا بحال مرا نمیشناختید ، حتما از نوشته هایم فهمیده اید که ازکدام گوری میام وکجا زندگی میکنم !

تازه فهمیده ام که هر پدر خوانده ای صدایی دارد این صدا درآواز بلبلان وفاخته وغیره نیست بلکه درگلو وحنجره تیغ بران وآدمکشان ونوچه هایشان میباشد ، میدانید چرا فرش قرمز زیر پایشان پهن میکنند؟ نه نمیدانید ، نماد خون است .

آنروزهای خوب  من ماهی هزارتومن حقوق داشتم کلی هم خوشحال بودم میتونستم مخارج چهار نفررا بدهم یک پرستار هم داشتم باضافه کرایه خونه ، خوشگل وشیدا ومست خونه ام هم توی ناف محله اعیونها بود نصف کمتر حقوقم میرفت برای کرایه خونه بقیه اش هم خرج سر ووضع وکیف وکفش ولباسهایم میشد کلی هم بدهکاری داشتم به خیاطم ، به کفاشم ، به صاحبخانه وبه بقال سر کوچه با همه اینها آنقدر خوشحال بودم که روی زمین میرقصیدم زینت خانم طبقه بالای خونه ما مینشت خودش بود مادر پیرش ویک خواهر ترشیده اومدام توی نخ من بود شبها توی بالکن مینشت وبانتظار این بود ببیند من چگونه بخانه برمیگردم ، اگر با تاکسی میامدم ، میگفت :

زن مگر تو گنج قارون داری که هرشب با تاکسی بخانه میایی ؟ اگر با اتوبوس ویا پیاده میامدم ، میگفت :

زن برو شوورکن تا کی میخوای بری برای سه شی وصنار کار بکنی ؟ ببین چه شکل وشمایلی داری ، ببین چه لبای قشنگی داری من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشدم وبین هزارتا زن خودمو روی تو میانداختم ، زینت خانم با لفاف آلومینومی شکلاتها لباهایش را ماساژ میداد تا بوی شکلات بگیرند ، من سرم بود کارم وخونه ام وبدبختیهایم که ابدا بنظرم بزرگ نمیومدند.

تا انکه یک شب پاش افتاد وبا زینت خانم به یک میهمانی رفتیم از آن میهمانیهای بزرگ اشرافی که به اصطلاح به آنها طبقه ممتاز مملکت میگفتند زینت خانم منو کشون کشون برد توی  جمعیت که مث موروملخ دورهم میپلیکیدند آه....خدارو چی دیدی شاید یکی از همین اعیونها طبقه ممتاز منو دید وعاشقم شد و...آی زرشگ پلو با مرغ بقول اون خواننده : کی میاد حوض بدون ماهی رو نیگاه کنه؟!

حوض من که آب نداشت ، هچ ، تازه دوتا ماهی هم توی شیشه گذاشته بودم که دورهم میچرخیدند.

یکی از همکاران قدیمم را آنجا دیدم که کار شرافتمندانه سکرتری را رها کرده ورفته بود دراداره امنیت کشور جزو » آنها» شده بود تا مرا دید زد زیر خنده وگفت :

هنوز تو توی اون اداره کذایی با  همان حقوق هزار تومن هستی ؟ خاک عالم برسرت کنند من ساعتی هزار تومن درمیارم ، از خجالت سرخ شدم سرم را پایین انداختم زینت خانم اومد جلو وگفت :

اینقدر خودتو نگیر به چی چیت مینازی بروجلو بگو بخند یکی را بلند کن حبف حیف اگر من جای تو بودم چه کارها که نمیکردم ، حیف اون بچه حال میخوای اونو با گشنگی بزرگ کنی ؟

دلم مبخواست با مشت بکوبم توی سرش گریه کنان از اون خونه لعنتی بیرون رفتم دوستم رفته بود برای اداری سین .واو. کاف جاسوسی میکرد تمام راه پیاده اومدم منم میبایست هوای خودمو داشته باشم  نزدیک خونه سهراب خانر ودیدم داشت با زنش دعوا میکرد ومیگفت :

تو اصلا بفکر حیثیت وآبروی واعتبار تجارتی من نیستی من نگفتم با کسی نرو خاک برسر اگر میری با یکی از همین پدر خونده هابروبا با کسی برو که سرش به تنش بیرزه وکار وبارمنم خوبتر بشه

قصه ما راست بود

ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه

 

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

چرا ، تنها هستم ؟

تنها هستم ، درکنار یک دیوار بلند سفیدکچی

تنها هستم ، در روی نیمکتی پنهان درپشت پرده های کشیده

تنها هستم ، برای آنکه راحت تر گریه کنم

تنها هستم ،گاهی غمگین وزمانی شاد وهیچ چیز برایم دلپذیر نیست

تنها هستم ، دراطاق کوچکم وتختخوابم

تنها هستم ، چون سنگی نشسته زیر آب

تنها هستم، زمانیکه راه میروم ویا توقف میکنم

تنها هستم ، به هنگام پیاده روی درپارک وخیابانها

تنها هستم ، چون کشتزارم غارت شده

تنها هستم، چون همه مرا ترک گفته اند

تنها هستم ، اما دیگر کمتر گریه میکنم

تنها هستم ، به هنگام سفر وبه هنگام باز گشت

تنها هستم ، چون آتش پنهانی درونم را میسوزاند

تنها هستم ، در حصار شبهای دلگیر

وتنها هستم ، چون عشقهای خام جوانیم

تنها هستم ، چون درخت سروی بلند ایستادم وخم نشدم

تنها هستم ، درجسم خود زندانی

وسرانجام روزی تنها  خاکستر خواهم شد

---------------

ثریا/ اسپانیا/ سوم جولای ساعت بیست وپنجاه دقیقه / یکشنبه

عروس فراری

مهری را سالها بود ندیده بودم  وچه بسا شکل اورا فراموش کردم بر حسب تصادف توی خیابان اورا دیدم مرا بوسید وگفت :

ببین پس فردا به یک عروسی بزرگ دعوت داریم تو هم بیا من کارت اضافه دارم !

گفتم منکه آنهارا نمیشناسم ، گفت عیبی ندارد ، اقدس خانم هم هست اونم لیاس عزاشو  درآورده وبه عروسی میاد من اونقدر تعریف تورا کردم که همه مشتاق این هستند که تورا ببیند.دروغ میگفت : مهری همیشه در مدرسه از من فرار میکرد با آن چشمان لوچ وخودش بینهایت زشت بود نوک زبانی هم حرف میزد مدرسه راتمام کردو رفت هنرستان ودرس معلمی خواند وشد معلم وسپس ناظم وبعد همین یک شوهر پیر گیر آورد اما پولدار هروقت هم مرا میدید یک پشت چشمی نازک میکرد وراهش را میگرفت ومیرفت حالا مرا به عروسی خوانده آنهم عروسی بزرگان؟!

فرداشب یک پیراهن مشکی پوشیدم یک گردنبد مروارید بدلی هم انداختم به گردنم وبا او رفتم به همراه شوهرش وراننده !!!

مهری از جلو میرفت وبا یک یک دست میداد ومنهم به دنبالش روان بودم سرم را تکان میدادم پچ پچ ها شروع شدمردی آراسته با کت وشلوار سفید وکراواتی به رنگ شیر جلو آمد خم شد دست مرا بوسید وگفت : خوش آمدید ما خیلی تعریف شما وهوش وذکاوت وزیبایی شمارا از این بانو شنیده بودیم .

منهم گذاشتم طاقچه بالا مانند آدمی که دو دانگ صدا دارد میگویند بخوان او میگوید نه منهم جلوی اینهمه آدم ناشناس بجای اینکه خودمرا گم کنم ودستپاچه شوم حسابی گذاشتم طاقچه بالاو گفتم این توبمیری از آن توبمیریها نیست چطور شد ناگهان جمعی ناشناس مشتاق دیدار این بنده حقیر بی نقصیرشدند؟

آن مردهنگامیکه از اشتیاقش با من حرف میزد ومیگفت همیشه دلم میخواست شمارا ببینم ! گفتم » هه ، هه، هه؛

هرکس هرچه میگفت  درجوابش میگفتم هه ، هه، هه،

خدایا حالا تکلیفم با این جماعت ناشناس چیست همه حیوانات قلعه دور تا دور روی صندلی ها نشسته بانتظار تماشای هنرپیشه ها بودند عینهو یک سیرک ،مهری هم گم شده بود

من قافیه را نباختم عده ای مرا تماشا میکردند گویی ستاره ثریا از آسمان نا گهان به زمین آمده واین سیرک را غرق روشنایی کرده است.

چشمم به جراح معروف افتاد ،  آه ، اونم از ایناست؟ گفت به به به

راستی اینم اسمه که تو روی خودت گذاشتی ثریا یک ستاره تنها خارج از منظومه خود آن دوردورها افتاده ، دیدی ثریا زن شاه هم شانس نداشت وبد آورد ، حال اقدس خانم را نگاه کن!

گفتم چکار کنم پدرم شاعر بودوهمیشه میخواند نام این دختر ثریا کن بیاد دختر من .

و...در دلم به آن ماهی که داشتند با قربانگاه میبردند گفتم بدبخت بیچاره بیکار بودی از آن سر اقیانوس شنا کردی وخودترا دردهان کوسه انداختی ؟ عروس گریه میکرد.

من زیر لب میخواندم : دختری آنجا نشسته داره گریه میکنه/گلدون یاسش شکسته داره گریه میکنه /دیگه بر اسب سفید آرزوش سواری نیست/ دیگه فانوس نگاهش پی هیچ یاری نیست. دختری .......

سیرک خوب وتماشایی بود به رفتنش میارزید!

ثریا. ستاره تنها !!!!!

جمعه، تیر ۱۰، ۱۳۹۰

باز آمدی

خیر مقدم ای مرغ خوشخوان باز آمدی

بر فراز کلبه ما نغمه پرداز آمدی

مرغ دل درسینه از شوق صدایت می طپید

وه چه خوش گرم و سرور مست آواز آمدی

بیشه های هند وافریقارا گرفتی زیر پر

وز فراز  کوه ودریاها بپرواز آمدی

ارمغان از این سفر مارا چه آوردی بگوی

بعد چندین سال  هجران کز سفر باز آمدی

رازهایی را کز دگر مرغان شنیدی باز گوی

چون تو مارا پیک و محرم راز آمدی

آوازت سخت جانبخش است امسال ای عزیز

خود  مگر اینبار از گلزار شیراز آمدی

از مزار حافظ شیراز همتی خواستی

کز بیان معرفت در کار ، اینجا آمدی

وز سر اخلاص الحمدی به سعدی خوانده ای

کز بیان معرفت تفسیر گوی ونکته پرداز آمدی

آفرین ها برتو ای میهمان بی آزار من

محترم رفتی وبا تجلیل واعزاز آمدی        ثریا/ اسپانیا

بهار شاعر

انگلیس ، در جهان بیچاره ورسوا شوی

زآسیاب گردی واز اروپا ، پا شوی

هرکجا دیدی جوانمردی وطن خواه وغیور

از میان بردیش تا خود درجهان آقا شوی

هرکجا گنجی نهان ، یا ثروتی بوده عیان

حیله ها کردی که خود آن گنج را دارا شوی

--------

عهد اما گذشت مکر  چنگیزی رسید

دورغزان رسید مگر سنجری نماند

روز آئمه طی شد ودرپیشگاه شرع

جز احمقی ومرتدی وکافری نماند

گیتی بخورد خون جوانان نامدار

وزخیل پهلوانان کند آوری نماند

-------

هست ایران مادر و وتاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن گر ترا ارث از پدر یا مادر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو میزدند

شاهد من صفهء شاپور ونقش قیصر است

..............

اشعار از : شادروان محمد تقی بهار