از چه سخن بگویم ؟
از پنجره ها ی بسته ؟
از سایه های مشکوک
از پچ پچ های ترسناک
درتاریکی؟
نه ! نمیتوان دیگر پنجره را گشود
وبه هوای تازه سلامی گفت
انسانها میان اشیا ء بیهوده خود
میسوزند
زمین دیگر از هیچ کشتی بارور نمیشود
و.........من ؟
» من به تکامل رسیده ام « !!
به کدام تکامل ؟
دستهایم فرو افتادند
روی پل معلق میان عشق ونفرت
ایستاده ام
پلی که بر فراز دنیای ما ساخته اند
از چمنزار مگو
واز گل ابریشم نامی مبر
از پرده های کلفت خاک گرفته
دالانهای تو درتو
شیشه های رنگی
در بلندترین برجها که بی اعتنا
به مردم زمانه وزمین ، مینگرند
باید ستایش کرد
ما درخواب کبک را رسوا میکنیم
وحقیقت را به خاک میسپاریم
نام ها دیگر بهم پیوند نمیخورند
هم آغوشیها بوی بیماری گرفته اند
پیکر ها دیگر صمیمیتی باهم ندارند
نه ! ای دوست ،
دیگر نمیتوان به صداهایی از دوردست گوش داد
از غربتی به غربتی دیگر کوچ کردن
وسرگردانی بیشتر ، درمیان مردم دلمرده
تکیده ، مبهوت زیر بار جسدهای آویزان
از چه میتوان سخن گفت ؟
آن سایه سرومانند
که سایه وار به اطاقم میخزید
با خش خش چادر سپیدش
از یاد رفته است
و.....امروز بیا آن گذشته ها
در آغوش تیره گیها
به همراه باد
افسانه گوی دیروزم
ثریا/اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر