پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵


فروغ جاویدان

چهل سال گذشت. چهل سال از مرگ زنی گذشت که همیشه می خواست جزئی از بی انتها باشد. زنی که دلش می خواست هرکجا که میل دارد باشد، و افسوس که در بند (زن بودن) خودش گرفتار بود.

مرا پناه دهید ای زنان ساده دل کامل

که از ورای پوست سر انگشت های نازکتان

مسیر جنبش کیف آور جنین را

دنبال می کند

و در شکاف گریبانتان، همیشه هوا با بوی شیر تازه می آمیزد

چرا اینهمه ناامید بود؟ به دنبال چه چیزی در زندگیش می گشت؟ آیا همان زنان (کامل) که او آنهمه آنها را و بچه هایشان را دوست می داشت او را از صحنۀ زندگی بیرون نراندند؟ آیا مردانی که ناگهان رقیبی بی رقیب در برابرشان ظهور کرد او را از صحنه کمال بیرون نکشاندند؟ و سپس بر جنازۀ او نماز گذاردند چون می دانستند دیگرنیست.

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی

در انتهای خود

به قلب زمین میرسد

و باز میشود

بسوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را

از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم

سرشار میکند

و میشود آنجا خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمان کرد

او تا چه اندازه به رنگ آبی عشق می ورزید: دریای آبی و آسمان آبی و سرانجام ستارها اورا بسوی خود می کشیدند. او از ما و از زمین ما نبود؛ او در ماورائ جهان پنهان بود. تنها زندگی کرد و تنها رفت. هرچند مشایعت کنندگان بیشماری داشت اما خود می دانست که چقدر تنهاست.

یاد او همیشه باقی است. او با مرگ خودش به زندگی جاودان پای گذاشت .

ثریا / اسپانا

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

انتهای جاده

 

شب گذشته باز او را خواب دیدم.  حالش خوب بود و با مهربانی بمن می گفت « برایت جای خوبی را در یک هتل شیک  تهیه کرده ام.  بیا برویم. » باو گفتم « نه، تو هم مرا زندانی خواهی کرد.  من نمی آیم، اما برایت یک هدیه دارم. » اول برایش غذا درست کردم و سپس به دنبال هدیه ها گشتم: دو دگمه سردست طلا!

 

او گفت « سوگند می خورم که هر وقت خواستی برگرد » ومن در به در به دنبال شراب می گشتم، بیاد او که همیشه زیر لب زمزمه می کرد: اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک...

 

نمی دانم رفتم یا نه؟ اما وقتی بیدارشدم با خود فکر کردم که خنده دار است که من در این سن وسال هنوز بفکر کسی هستم که نه چیزی بمن داد، نه قولی، نه قراری ونه متعلق بمن بود.  او فقط در انتهای جاده بود.

میتوانم

 

قطعه ای از (پراکنده ها) ی خودم

 

میتوانم توانم را دوباره به دست آورم

میتوانم دوباره در برابر ستم ها بایستم

میتوانم امید را در دل بپرورانم

چرا که امید در جانم ریشه دارد و من بی کلام آواز سر میدهم

میتوانم دوباره توانم را به دست بیاورم

امروز خوشحالم، خوشحال تر از همیشه.


شهر کوچک

آن روز که از شدت ناراحتی زیر آن درخت بزرگ کنار آن رودخانه که مرغابی ها در آن شنا می کردند تنها نشسته بودم و به زندگیم فکر می کردم، اول از خودم پرسیدم که بهترین وشیرین ترین لحظات زندگیم کدام روز بود؟ چیز زیادی بخاطرم نرسید. لحظاتی سرشار از خوشیهای کاذب و خود فریبی. تنها به یک لحظه رسیدم و آن شبی بود که اولین فرزندم به دنیا آمد.

در آن ساعت با خودم گفتم آیا در دنیا زنی از من خوشبخت تر پیدا می شود؟ این احساس بیشتر از چند ثانیه طول نکشید، چون بلافاصله بیهوش شدم. فردای آن روز که چشم به صورت زیبا و سلامت او دوخته بودم به فردای او فکر می کردم.

و امروز دراین سرزمین بیگانه در کنار این رود، که تنها پناهگاه من است، نشسته ام تا از خانه و مرد خودم دور باشم و ساعتی بتوانم به راحتی دور از چشم اغیار گریه کنم.

ناگهان بخود نهیب زدم که خانم! کار بزرگی را شروع کرده ای و باید با منتهای دقت و مراقبت و کوشش آن را به پایان برسانی و از هیچ موضوعی ترسی بخود راه ندهی. آن روز از خودم پرسیدم چند ساله هستی؟ سی وهشت ساله. آیا هنوز می توانی کسی را دوست بداری؟ آری میتوانم. هنوز در دلم جوانه عشق زنده است اما باید از همه چیز دست بکشم.

اطرافم را مشتی زنهای بی خاصیت که فقط بفکر آشپزخانه و شکم می باشند گرفته است. هوای دلگیر و بارانی و غم انگیز این شهر روحم را بیمار ساخته اما سعی می کنم که با افکارم مبارزه کرده وبه وظیفه ای که دارم عمل کنم.

شبهای زیادی بیدار می ماندم و فکر می کردم کجا هستم؟ چکار می کنم؟ در این زندانی که برای خود درست کرده ام چگونه می توانم به اهدافم برسم؟ همۀ اطرافیانم مرا با مقیاسهای احمقانۀ خود قضاوت می کردند. کارهای پیش پا افتاده ومعمولی مرا خسته کرده بود و حوصلۀ هیچ کاری را نداشتم. دیدن همسایه های ناشناس و تازه وارد شده و فراری، ناهار دسته جمعی در خانۀ ایرانیها (به سبک انگلیسی!)، چای بعد از ظهر، وراجی در بارۀ ارزانی و یا گرانی پیاز و گوجه فرنگی و حراجی سوپر مارکتها و سیاست روزکه همه را سیاستمدار ساخته بود. دریغ که نه صحبتی از کتاب بود و نه شعر و نه موسیقی.

زنانی که دم از هنر خانه داری شان می زدند و مردانشان که به آنها عشقهای دروغینی عرضه

می کردند در حالی که بیشتر به مترسهای خود فکر می کردند، و افسوس گذشته ها را میخوردند. عده ای لب بر لب (وافور) گذاشته دود دل را به هوا می فرستادند. دخترانی که تازه بالغ شده و از بند رهایی یافته و قید خانه وخانواده را زده به دنبال یک آزادی مبهمی بودند. مردانی که در زمان گذشته وظیفۀ (حمایت از وطن) را داشتند امروز بعد از میل کردن عرق وکباب هوس (قر) دادن می کردند و در میان جمع رقص (داشی) ارائه می دادند، و بالاخره همسر همیشه مستم که با چشمانی بی فروغ، که ناشی از بد کار کردن کبد بود، مرا می پایید که مبدا نگهی به راهی بکنم.

سکوت من به این مردم اجازه داده بود که هر قضاوت بی جایی در باره من بنمایند و مرا زنی

حادثه جو و بی پروا بخوانند. آشپزخانه ام همیشه تمیز و دست پختم عالی بود و این ظاهراً تنها حسنی بود که من در میان این جمع ناشناخته داشتم.

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵



محمود تفضلی

در یک سایت مطلب کوتاهی دربارۀ محمود تفضلی و زندگی کوتاه او خواندم. تعجب کردم که چطور ناگهان کسی بفکر یکی از بهترین و پربارترین فرزندان کشورمان افتاد؟ هرچند در این ایام آنقدر خار و خاشاک بر روی رودخانۀ ادبیات ما روان است که دیگر کسی خرمهره را ازگوهر جدا نمی داند.

زنده یاد محمود تفضلی در خاندانی اصیل در خراسان متولدشد. رشتۀ تحصیلی او ادبیات و زبان بود که متأسفانه نیمه کاره ماند، چرا که او را به خدمت (مبارزه) خواندند. او همۀ زندگی وآینده خود را بخدمت حزبی گذاشت که هیچ سرانجامی نه برای او و نه برای سایر (رفقا) داشت. تنها آنان که زرنگتر بودند خوردند و بردند و رفتند و آب توبه روی سرشان ریختند و دهانشان نیز با آب توبه کر دادند.

محمود به شغل معلمی روی آورد و در کنار آن به تحصیل علم پرداخت. اوبه چند زبان زندۀ دنیا مسلط بود: فرانسه، انگلیسی و در این اواخر زبان آلمانی را نیز فرا گرفت. ترجمه های زیادی از خود بجای گذاشت. سه بار ازدواج کرد ( آخرین همسر او در حال حاضر در آلمان زندگی می کند) که حاصل آنها دو فرزند است: دختری بنام شهرزاد، و پسرش دکتر شیوا تفضلی.

او مردی ورزشکار، سالم، و پرتحرک و پر انرژی بود که دقیقه ای آرام و قرار نداشت. بزرگترین لذت زندگی او شعر بود وبا مرحوم فریدون مشیری دوستی عمیقی داشت، همچنین با هوشنگ ابتهاج وسایر شعرا. خودش هم گاهی نیمچه شعری می سرود. عاشق وشیفتۀ رومن رولان و سرزمین هند بود. از همه گونه تجملی بیزار و یک زندگی کوچک وساده را به همه چیز ترجیح می داد.

محمود از زمان خودش خیلی جلوتر بود. اوبیقرار وبه دنبال چیزی بود که خودش هم نمی دانست چیست. (آزادی) برای او یک (تهمتن) بود و تلاش او برای آزادی در همه چیز وهمه کار، که همه را خوش نمی آمد.

او سفر با هواپیما را دوست نداشت؛ ترجیح می داد که با ترن یا اتومبیل واگر می شد با پای پیاده سفر کند. او عاشق بیقرار طبیعت وهر چه طبیعی بود او را به وجد می آورد. از اسارت رنج می برد و مانند یک عقاب تیز پر می خواست در اوج پرواز کند. او بالای بلند، موهای کم پشت قهوه ای، چشمانی درخشان به رنگ عسل، و یک بینی عقابی بزرگ که صورت او را به نحوی زشت مینمود. اما او باین بینی افتخار می کرد چرا که نمایندۀ خاندان اوبود. عاشق زیبایی و زنان زیبا بود وهمین امر کمی باعث دلخوری اطرافیان بود!

بهر روی گفتنی دربارۀ او زیاد و مجال کم است. ما او را عمو محمود می نامیدیم. عموی مهربانی بود و همه جا و درهمه حال بانتظار این بود که کسی اورا بخواند واز او کمک بگیرد، برخلاف دوستان و یاران امروزی او که هر روز به رنگی بت عیار در می آیند.

یاد او همیشه گرامی باد.


سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

Going Up

 

دیروز هنگامی که سوار آسانسور شدم تا به طبقۀ خودمان بروم، اورا دیدم، همان زن همسایه مان را که بیمار است اما هرروز با عصایش همه کوچه ها را زیر پامی گذارد.  با من سوار آسانسور شد.  پرسید کدام طبقه هستیم؟ گفتم طبقۀ پنجم.  گفت آه بله، من به طبقۀ هشتم می روم.

 

آپارتمان ما بیشتر از شش طبقه ندارد.

 

 

تنها

 

هستی وارونه داریم همرنگ عدم

عمرما چون موج باشد در تباه خویشتن

پر شکسته طائرم، بستان وزندانم یکیست

بی پناه از خویشتن هم درپناه خویشتن

 

اگر پنهان بود، اما در دلها جای داشت.  آنچنان دلبستۀ (معشوق) بود که آن را دمی از خود جدا نساخت، وبرای آنکه آن را به (بازار) عرضه نکند و در ملاء عام نگذارد تا همه معشوق را لخت وعریان ببیند، با او به خلوت نشست و را زو نیاز کرد.  نماز او و گریه های شبانه اش همه به پیشگاه معشوق هدیه می شد.

 

و چه غریبانه مرد، و چه تنها.  ساعتها از مرگ او می گذشت.  هیچکس خبری از او نداشت و اوهم به کسی خبر نداد که دارد سفر می کند.  کجا بودند آن آدمها که برنعش او گریستند؟ آنها سالها وماهها وهفته ها از او بیخبر بودند.  سر انجام عده ای بخود آمدند و وقتی دیدند از او خبری نیست درب خانه را شکستند و پیکر بیجان او را همانند یک کالا، یک گنج، بردوش کشیدند ونوحه سردادند.

 

و ما خارج نشینان چه کردیم؟  برای او مراسمی برپاشد؟  حرفی زده شد؟  کسی در جائی گفت ما بهترین وگرانبهاترین دستمایۀ هنری خود را به دست خود کشتیم؟

 

مویه ها تمام شدند.  همه بخانه هایشان رفتند و بانتظار یک نمایش دیگر نشستند.  و من در خلوت برایش گریستم؛ برای غریبی او در وطن، برای تنهایی اش، و در پناه چند شمع که برایش روشن کردم دعا خواندم وگفتم  جایت در آسمان ودر کنار آپولون است.  روانت شاد.

 

ثریا - اسپانیا

دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵



باز هم پرویز

آنچه را که مربوط به مراسم درگذشت یاحقی بود درتمام روزنامه ها و یا سایت های اینترنت خواندم. همه از درد و تنهایی و بیکسی او وهنر او گفتند. بهترین سخنرانان هنرمند بی نظیرما شجریان و جناب معینی کرمانشاهی بودند که بحق و به راستی سخن گفتند.

ولی بهترین و جالبترین گفته ازخانم پری زنگنه بود که گفت: « بهتر است ساز یاحقی را باخودش بخاک بسپاریم، چرا که به درد هیچکس نمی خورد. »

دلم می خواست آنجا بودم ومی گفتم: « بانوی عزیز، همین الان عده ای دراینجا مشغول (تجارت) برای آینده می باشند و از رفاقت ودوستی او درهمین مراسم بهره برداری کرده وچه بسا درآینده نیز میراث او را به یغما ببرند. »

عمر همه دراز و ایکاش بتوانند (پندی آزاد وار) بگیرند واینهمه در صحنۀ موسیقی که جان و روح ایرانی به آن وابسته است چند دستگی ایجا نکنند، و اربابان حاکم نیز کمی به آنها میدان دهند و (خصوصی بازی) را کنار بگذارند چرا که یک هنرمند متعلق به همۀ ملت می باشد.

روحش شاد.

دوشنبه پنجم فوریه دوهزار وهفت

یک خاطره

 

در مورد پرویز یاحقی همه نوشتند، همه گفتند وهمه گریستند، اعم از دوستان ویاران او وهم همچنین ملتی که با ساز او وهنر او زنده بود وزندگی  می کرد.

 

شاید بیشتر از هفده سال نداشتم که شبی در محضر آن شادروان و سایرهنرمندان ونوازندگان منجمله فرهنگ شریف حضور داشتم.  تازه آهنگ (برهی دیدم برگ خزان) همه گیر شده و همه آن را زیرلب

زمزمه می کردند.  یاحقی آهنگ دیگری نیز در مایۀ (افشاری) برای همان خوانندۀ (برگ خزان)، بانو مرضیه، ساخته بود که چندان شهرتی بهم نزد. 

 

من در آن شب به پرویز خان گفتم: « ببخشید ولی این آهنگ جدید شما کمی ... » و مکث کردم. بانویی که در کنار جناب پرویز خان بود بمن گفت: « شما مگر چقدر از موسیقی سررشته دارید که...» و هنوز حرف آن بانو تمام نشده بود که پرویز خان گفتند: « نه، بگذ ار حرف بزند » و از من پرسیدند: « چه میخواهی بگویی؟ »  گفتم: « نمی دانم، اما .... اما کمی سنگین است! » و از خجالت سرخ شدم.  ایشان گفتند: « آفرین، راست می گویی، وخواننده هم نتوانسته آن را بپروراند. »

 

حدود دو سال پیش که جناب شریف از تهران بمن زنگ زدند، گفتند که: « منزل یاحقی هستیم و جایت خالیست!! » و گوشی را به دست یاحقی دادند ومن توانستم چند کلمه ای با ایشان حرف بزنم و احوال پرسی کنم.  جالب است که ایشان بخاطر داشتند که من در پنجاه واندی سال پیش در مورد آهنگی اظهار نظر کرده بودم.

 

امروز با آنکه از دیارم دورم اما دلم آنجاست، و از اینکه یکایک این گوهران گرانبها ناگهان ناپدید

می شوند، بغیراز آنکه داغی تازه بردلم می گذارند، چیز دیگری عاید نمی شود.  متأسفانه این گوهران نایاب و بی همتا می باشند و جایگزینی هم ندارند.

 

پرویز یاحقی یگانه بود، و یگانه زندگی کرد و برای هنرش ارزش وا حترام قائل بود و به همین سبب هنر او (بازاری) نشد و او پای هر محفلی ننشت.

 

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

مستی و راستی

 

شاعری سرود که من با مستی به خدا می رسم.

شاعر دیگری می گفت در مستی خدا فر موش میشود؛ چرا که در می  روح شیطان نهفته است.

شاعری می گفت: من با مستی نماز می خوانم.

شاعر دیگر گفت: من به هنگام دعا مست می شوم.

 

و من گفتم:

بگذار ترا ببوسم، مانند قبل

بگذار ترا باور کنم

دارم پرواز می کنم؛ پرواز می کنم.

 

و او گفت:

بگذار منهم با تو پرواز کنم، محبوبم

ترا بالا می برم؛ بالا و بالاتر

بگذار با هم پرواز کنیم، مانند قبل

عشق من

بگذار ترا ببوسم؛ بگذار ترا باور کنم، محبوبم.

 

یک روز شنبۀ بارانی وغمگین


چه می توانم بنویسم؟ چگونه بگریم در سوگ مردی که تنها نوازندۀ چیره دست ویلون بود و او را (پاگانینی ایران) می خواندند؟ چگونه می توان نوشت که یکی از بهترین و گرانبهاترین هنرمندان ما بی صدا رفت؟

درگذشت او را به همۀ دوستان، خانواده وصاحبدلان - وهمچینین (خودم) تسلییت می گویم. مانند او مادر زمانه دیگر نخواهد زائید.

روانش شاد.

شنبه سوم فوریۀ دوهزار وهفت