یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵



شهر کوچک

آن روز که از شدت ناراحتی زیر آن درخت بزرگ کنار آن رودخانه که مرغابی ها در آن شنا می کردند تنها نشسته بودم و به زندگیم فکر می کردم، اول از خودم پرسیدم که بهترین وشیرین ترین لحظات زندگیم کدام روز بود؟ چیز زیادی بخاطرم نرسید. لحظاتی سرشار از خوشیهای کاذب و خود فریبی. تنها به یک لحظه رسیدم و آن شبی بود که اولین فرزندم به دنیا آمد.

در آن ساعت با خودم گفتم آیا در دنیا زنی از من خوشبخت تر پیدا می شود؟ این احساس بیشتر از چند ثانیه طول نکشید، چون بلافاصله بیهوش شدم. فردای آن روز که چشم به صورت زیبا و سلامت او دوخته بودم به فردای او فکر می کردم.

و امروز دراین سرزمین بیگانه در کنار این رود، که تنها پناهگاه من است، نشسته ام تا از خانه و مرد خودم دور باشم و ساعتی بتوانم به راحتی دور از چشم اغیار گریه کنم.

ناگهان بخود نهیب زدم که خانم! کار بزرگی را شروع کرده ای و باید با منتهای دقت و مراقبت و کوشش آن را به پایان برسانی و از هیچ موضوعی ترسی بخود راه ندهی. آن روز از خودم پرسیدم چند ساله هستی؟ سی وهشت ساله. آیا هنوز می توانی کسی را دوست بداری؟ آری میتوانم. هنوز در دلم جوانه عشق زنده است اما باید از همه چیز دست بکشم.

اطرافم را مشتی زنهای بی خاصیت که فقط بفکر آشپزخانه و شکم می باشند گرفته است. هوای دلگیر و بارانی و غم انگیز این شهر روحم را بیمار ساخته اما سعی می کنم که با افکارم مبارزه کرده وبه وظیفه ای که دارم عمل کنم.

شبهای زیادی بیدار می ماندم و فکر می کردم کجا هستم؟ چکار می کنم؟ در این زندانی که برای خود درست کرده ام چگونه می توانم به اهدافم برسم؟ همۀ اطرافیانم مرا با مقیاسهای احمقانۀ خود قضاوت می کردند. کارهای پیش پا افتاده ومعمولی مرا خسته کرده بود و حوصلۀ هیچ کاری را نداشتم. دیدن همسایه های ناشناس و تازه وارد شده و فراری، ناهار دسته جمعی در خانۀ ایرانیها (به سبک انگلیسی!)، چای بعد از ظهر، وراجی در بارۀ ارزانی و یا گرانی پیاز و گوجه فرنگی و حراجی سوپر مارکتها و سیاست روزکه همه را سیاستمدار ساخته بود. دریغ که نه صحبتی از کتاب بود و نه شعر و نه موسیقی.

زنانی که دم از هنر خانه داری شان می زدند و مردانشان که به آنها عشقهای دروغینی عرضه

می کردند در حالی که بیشتر به مترسهای خود فکر می کردند، و افسوس گذشته ها را میخوردند. عده ای لب بر لب (وافور) گذاشته دود دل را به هوا می فرستادند. دخترانی که تازه بالغ شده و از بند رهایی یافته و قید خانه وخانواده را زده به دنبال یک آزادی مبهمی بودند. مردانی که در زمان گذشته وظیفۀ (حمایت از وطن) را داشتند امروز بعد از میل کردن عرق وکباب هوس (قر) دادن می کردند و در میان جمع رقص (داشی) ارائه می دادند، و بالاخره همسر همیشه مستم که با چشمانی بی فروغ، که ناشی از بد کار کردن کبد بود، مرا می پایید که مبدا نگهی به راهی بکنم.

سکوت من به این مردم اجازه داده بود که هر قضاوت بی جایی در باره من بنمایند و مرا زنی

حادثه جو و بی پروا بخوانند. آشپزخانه ام همیشه تمیز و دست پختم عالی بود و این ظاهراً تنها حسنی بود که من در میان این جمع ناشناخته داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: