یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

انتهای جاده

 

شب گذشته باز او را خواب دیدم.  حالش خوب بود و با مهربانی بمن می گفت « برایت جای خوبی را در یک هتل شیک  تهیه کرده ام.  بیا برویم. » باو گفتم « نه، تو هم مرا زندانی خواهی کرد.  من نمی آیم، اما برایت یک هدیه دارم. » اول برایش غذا درست کردم و سپس به دنبال هدیه ها گشتم: دو دگمه سردست طلا!

 

او گفت « سوگند می خورم که هر وقت خواستی برگرد » ومن در به در به دنبال شراب می گشتم، بیاد او که همیشه زیر لب زمزمه می کرد: اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک...

 

نمی دانم رفتم یا نه؟ اما وقتی بیدارشدم با خود فکر کردم که خنده دار است که من در این سن وسال هنوز بفکر کسی هستم که نه چیزی بمن داد، نه قولی، نه قراری ونه متعلق بمن بود.  او فقط در انتهای جاده بود.

هیچ نظری موجود نیست: