یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۴

آنروزها

واین روزها ،  ، امید ها نابود شدند ،  دیگر هیچ قدرتی نمیتواند  مرا برگرداند  ویا به چیزی دلگرم سازد ، همانند یک کوه آتشفشان خاموش درون خویش سرگرمم ، احتیا ج به فوران دارم ، دیگر هیچکس در هیچ جای دنیا  نیست که من باو فکر کنم  حتی برگشت بسوی زادگاهم  که روزی بزرگترین آرزوی من بود ، همه چیز را  زیر پا گذاشتم  ورها کردم او مرد ، او  که در بالاترین نقطه زندگیم جای داشت  او که اولین وآخرین بوسه را بمن عرضه کرده بود او که .....
بلی او مرد ، امروز دیگر فکر کردن به یک مرده کاری بیهوده ومسخره است  دیگرکاری از منهم ساخته نیست ،  سالهای زیادی از او دور بودم اما میدانستم که آخرین کسی است  که از گذشته های دورم باخبر وزنده است  ، ایکاش درکنارش میبودم  آیا زندگیم درکنار او حرکت بهتری داشت ؟  آیا زیباتر میبود ؟  زندگی با او. و افسون گرمای پیکر او ، ایکاش آنجا میماندم .
تمایلی باین نداشتم که یک قهرمان باشم  راضی بودم هر روز عصر اورا ببینم و.کنارش بنشینم ، چرا جا خالی کردم ؟ چرا باو پیشنها رد دادم ؟  حال باید بخودم تسلیت بگویم  ، حال امروز روحم کجاست ؟  درکجا ساکن شده وآرام گرفته است ؟  منکه روحم را باو تسلیم کرده بودم  وهمه حالتهای عشوه گرانه ام زیر آفتاب عشق او بمن واطرافیانم گرمی میبخشید .
آنروز که بمن گفت : با من بمان ، ساکت شدم  اما قلبم با شور واشتیاق فریاد میزد  آه ....ا
اگر زنجیر بر پاهایم نبود ،  به دنبالت میامدم  ، اما ساکت نشستم  حال امروز به دنبال چی میگردم؟ وکجا میگردم ؟ دیگر روشنی ها در من خاموش شدند  وآن رودخانه کوچکی که زیباترین لحظه های زندگیم را درآب زلالش آبتنی کرده بودم ، خشک شد .
امروز صبح بد جوری تشنه بودم ، به صرافت بستنهای درون فریرز افتادم ، بیاد م آمد آن مرد ، انکه همسر من بود نیمه شب از خواب بر میخاست ودر یخچال وکمد وزیر لباسهایم بجستجو میپرداخت ، جعبه های بستنی را از درون فریزر بیرون میکشید باز میکرد واز آن میخورد وسپس آب دهانشرا درون  آن میریخت که دیگر کسی نتواندبخورد .
درتمام این لحظه ها تنها باین میاندیشیدم که چگونه نیم بیشتر عمرم را درکنار این موجود نحیف وبدبخت وبیمارزار وحقیر تلف کردم ؟ 
او به هیچ چیز نه ایمان داشت ونه اعتقاد تنها صدای سکه ها بودند که اورا  به شعف وا میداشتند وآن شیطان درون بطری وزنان بوگرفته هرجایی . ومن پشت به بزرگترین شانس زندگیم کرده بودم . وامروز تنها نقطه روشن زندگیم همین موجودات بدبختی هستند که من آنهارا به دندان گرفتم وجابجا کردم بامید روزهای بهتر  ! آیا آنها توانستند روزهای بهتری را بیابند؟........
امروز خیلی دلم گرفته ، عطار میگوید »
خدا عشق است
زو نشان بی نشانی کس نیافت
چاره ای جز جانفشانی کس نیافت
 ذره ذره  در دو گیتی  فهم توست
هرچه را گویی خدا  آن وهم توست
از » یادداشتهای دیروز «

پایان

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 31 /5/2015 میلادی / اسپانیا/

شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

خوبی های من

در آن روزهای نو جوانی ، که اطرافم را هزاران مار وعقرب وموریانه گرفته بودند ، وبا نیش زهر آگین آنها هر دم بسویی میافتادم ،  از خود میپرسیدم  درآینده چگونه میشود دنیا را از شر این آلودگیها واین زهر ها واین نیش ها آسوده ساخت ؟ ومن چکونه میتوان به این دنیا ومردمش خدمت کنم ، » ظاهرا خودرا فرشته ای میپنداشتم که وظیفه اش خدمت به مردم است « !!!
آیا با تحصیلب علم ودانش ؟ یا باکوشش ،  ویا تکامل خود  ویافتن بصیرت کامل وفضلیت و کنترل  محتوی شخصیتم . بلی ، اینها هعمه افکارم بودند  وآرزوهای چیز های خوب دست نیافتنی ابدا درذهنم خطور نمیکرد  ، تنها همین بود که چه راهی را برای خدمت بمردم برگزینم ، افکارم را گاهی جابجا میکردم  ، کتابهای سنگین ، پر محتوی وپر معنی میخواندم  ، چه چیزی را ازخودم میخواستم به دنیا نشان بدهم ؟ اینهمه نویسنده آیا توانستند در دنیا تغییری بوجود آورند ؟ چند صباحی درخشیدند وسپس یک جایزه چند دلاری وخانه نشینی وسپس در عزلت وتنهای مردند  شب گذشته بیا سریالها وفیلمهای قد،یمی افتادم ، طبقه بالا وطبقه پایین که چقدر هم طرفدار داشت . دو آدم بینوا وبیکار در طبقه بالانشسته بودن وهیجده نفر درپایین ترین طبقه به آنها خدمت میکردند تازه در طبقه پایین هم باز رده بندی بود جناب مستر هادسن رهبر بلا منازع خدمتکاران بود ووردست او آشپز خانه ، خانم در بالا مشغول جواب دادن به نامه هایشان بودن وسفارش لباسهای شب وروز وجناب لرد هم در مجلس  قوانینی را بنع خود وهم پالگیهایشان به امضاء میرساندند ، درطبقه پایین آنکه زرنگتر بود برد حتی عروسی را که از طبقه متوسط آورده بودند میبایست میمیرد وبچه دار هم نمیشد تا یکی از کازنها ی پس مانده بانوی این خانه میشد ، بیاد کشتی تایتانیک افتادم که دزدان وقاچاقچیان وآدمهای گنده را حمل میکرد تا به امریکا برساند وسط راه غرق شد البته چند نفری توانستند خودرا نجات دهند آنهاییکه در » طبقه بالا بودند ویا با پول خودرا به این جامعه چسپانیده بودند « آنها هم درامریکا برای خود سالاری شدند برده هارا به زیر شلاق میکشیدند .امروز برده داری بصورت نوینی رشد یافته ،امروز دونفر برای هیجده نفر کار میکنند ، هربار فیلمهای زیاد با افسانه  ورنگ وبوی دیگریا زکشتی تایتانیک به جامعه میفرستند اما هیچگاه کسی از آن کشتیهای مهاجرین بدبختی که با صدا یا بیصدا دراقیانوسها ودریاها غرق میشوند نه چیزی مینوسد ونه فیلمی تهیه میشود » دوخط ساده » یک کشتی حاوی یکصدهزار مهاجر به قعر اقیانوس رفت وداستان تمام میشود !  ، تمام شب بین خواب وبیداری تنها این صحنه وفیلمها از جلوی چشمم رژه میرفت ، 
زندگی منهم درهمین رده ها بود ، باد به غب غب میانداختم که مثلا به فلان مدرسه کمک کرده ام اما میدیدم زنی چلاق ووامانده وپس مانده از اشراف قلابی دیرین چگونه بر صندلی زمردین نشسته وهمه بسویش سر خم میکنند معلومات مرا به چاه مستراح میفرستادند»پول چقدر داری ؟ « آیا پدرت صاحب املاک زیادی بوده؟ ،  پس من چی؟ ؟؟ 
رفتم رشته پرستاری را انتخاب کردم  مثلا!! از این راه به مردم خدمت کنم ؛ بیچاره من ، من در پیچ وخم راههای نامفهوم زندگی ونادرست آنها میچرخیدم بی آنکه بدانم چرا ؟  من دیگر گم شدم دیگر بفکر هیچ کس نبودم ، تنها به تیزهوشی ونکته بینی خود تکیه کرده بودم میان موسیقی ، شعر وادبیات میچرخیدم بی آنکه بدانم چگونه میتوانم باین دنیا خدمت کنم وبه مردم کوچه وبازار برسم تنها اندیشیدن به آنها وتاسف وسپس ویرانی روح آنها وجمع آوری خورده های خودم که با سوزن درشتی آنهارا بهم دوختم .
پایان
ثریا ایرانمنش . شنبه 30/5/2015 میلادی . اسپانیا 

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۴

آرزوی محال

در پس آن کوههای دور ، دورتر از آن سوی دنیا ،  در دل آن رودخانه پر راز وشب پرستاره  در پس آن ابرها وافق ها  دور تر از آنجا که هیچکس نیست ، هست فضای سر سبز وبا صفا  که در تصور هیچکس نیست ، غرش طوفان وآبشار ، غرش رودخانه شناور  همهمه مهیب ومبهم اشباح شبانه  نعره مرگ ، وفریاد زندگی ، در آنسوی دره ها ، کسی هست که کمی هم بمن میاندیشد .
کسیکه یک تنه میجنگد با زندگی ، میروید آبهای راکدرا شاید تمیز تراز ما خاک نشینان باشد ، گاه چنان قدرتی در بال وپر رویاهایم ودر اندیشه هایم احساس میکنم  که پای بر هفت آسمان بگذارم واز همه کائنات عبور کنم  وبعداز سالها روی خرسک دستباف   آزاد از همه رنجها رها شوم
چه سرنوشت عجیبی ، کوهها برای من چه ابهتی به ارمغان آوردند ، که باز  به دوره زندگی باز گردم ، سوگندم دادی به:
روشنایی نیلوفر آبی  ، به شب تاریک بیشه ها  وبی قراری ماهیان رود ، سوگندم دادی ، به شرم عشق دخترکان زیبا  به رنجها ودردهایم ، 
من به آرزوی بزرگی که دردل خاک  رفته میاندیشم ، به آن آرزوی محال که نخواهم توانست به کنار رودخانه پرواز کنم وتو سوگند یاد کردی به گیسوان سپید مادری ودستان پر برکت پدری که آن زمین را ساخت ، 
سرود عشق را هرکسی نخواهد توانست بخواند . 
روح عشق با شکوه است  وهزاران آیه درآن نهفته ، که هرکجا بنشیند آتش برمیافروزد چه پر شکوه است بوسه عشق که بر لبها بنشیند،
دسنهای من از شاخه های سرنوشت کوتاهند ،  درآفتاب عاشقان نمیتوانم راه بپیمایم ، که راهی است بس طولانی وپر نشیب وفراز .
نشستم وبه جاودانگی شعرخودرا آویختم ، تا سوگندم را فراموش کنم .

پنجشنبه 28 ماه می 2015 میلادی .

موج

#شاملو

اینک موج سنگین زمان است  که درمن میگذرد  ، اینگ موج سنگین زمان است که چون جویباری ازآهن درمن میگذرد ، اینگ موج سنگین زماتن است  که چون دریای از پولاد وسنگ  درمن میگذرد ، 
در گذرگاهت  سرودی دیگر گونه آغاز کردم  ،  درگذرگاه باران سرودی دیگر آغاز کردم  ، درگذر سایه سرودی دیگر گونه آغاز کردم ، نیلوفر وبارن درگذر تو بود ، خنجر وفریاد درمن ، 
فواره رویا  درتو بود

     تالاپ وسیاهی درمن  ، درگذرگاهت سرودی دیگر آغاز کرد م

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۴


تا نگاهم 

 هرچند شعارم این است که : از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدارد . از صبر وتحمل خود در عجبم 


اما باید تحمل داشته باشم  کما اینکه با این دستگاه فرسوده دارم کلنجار میروم تا نوشته هایمرا به دست باد بسپارم  من چند روزی دلخوش بودم واین دلخوشی را به حساب او میگذاشتم  او تقریبا مرا شاد میکرد آن مرد جوان  ، پسر امروز ومرد فردا ، با نوشته های پر بارش  اشعارش واینکه تا چه حد معلومات دارد برایم بسیار جالب بود  از خود میپرسیدم که آیا باید باو نزدیک شوم یا نه ؟ امکان دیدار ما بسیار کم است  شاید غیر ممکن  اما هر روز صفحه ایملیم راکه باز میکردم بین همه آن زباله ها  نوشته های او مانند چراغ میدرخشیدند ،  حال نمیپرسم که او مرا دوست میدارد یانه  ویا اینکه تنها علاقمند است به کسیکه چند خط مینوسد ویا شعری میگوید  آه کجا میروی ؟ این پطرس نیست که عیسی میپرسد کجا میروی ؟ برگرد نزد قوم خود ، این منم از خود میپرسم کجا میروی ؟  از حالیکه پیدا کرده ام ومیدانم او نیز کمتر از من نیست  خوشحالم آنهم درزمانیکه من از همه خوشیها دست کشیده ام وتنها سر به زیر پر خود برده ام  من بهیچوجه میل ندارم نقش یک فرشته خوش خوی ونازنین را برای او بازی کنم  ونمیدانم در زندگی او چی وکی هست ، صداقتی در گفته هایش موج میزند واصالتی که مرا بیاد اجدادم میاندازد  ف
در این دنیا هیچکس خوشبخت وخوشحال نیست ، آسمان وپیامبران الهی در این باره بسیار تنگدست وخسیس وناخن خشک میباشند هرکس ذره ای خوشبختی پیدا کند گویی یک ذندیقی است که مجازات او آتش است  من آینده پر ارزشی را درپیش ندارم اما گذشته پر قیمت وگرانبهایی را درپشت سر گذاشته ام ، یک تاریخ ، تاریخ یک سرزمین که امروز ویران شده وتبدیل به یک زباله دانی میل هم ندارم لوسگریهای زنانه را دربیاورم  او بارها شاهد بد اخلاقیها وخوش اقلاقیهای من بوده  شاید مرا ازخود من بهترت شناخته باشد  من هیچ چیز ی را از قبل آماده نکرده ام که تحویل او بدهم  . شب گذشته دچار بیخوابی وکمی ترس شدم تلفنم به صدا در آمد بی شماره وبی نمره   تنها صدای نفس بود وبس  او نبود میدانم او درآن ساعت خواب بود قبلا برایم ایمیل فرستاده وشب بخیرش را گفته بود  .اما ...آه پسرک نازنین ، نکند توهم از همان امنیتیها باشی . من چیزی ندارم که ببازم تنها اندیشه هایم هستند  آنهارابه   آسانی از دست نمیدهم  مگر آنکه سرم را ازتنم جدا کنند ودراین دوره زمانه اگر کسی کمی فکر کند گناه است  اوف  ، تنها خودمرا دارم واین خود پر برایم ارزش دارد میل ندارم به آسانی اورا از دست بدهم  من حماقتهای زیادی کرده ام اما چندان پشیمان نیستم هر انسانی گاهی احمق میشود من فرشته نیستم .
حال آیا باید به او نزدیکتر شوم ویا دورتر ما هیچگاه یکدیگررا نخواهیم دید اینهم از آن هدایای طبیعت است که موقعی بمن میرسد که دیگر دیر است من سیر شده ام ومیلی به غذای تازه ندارم  معجزه دیدارش را نباید در دل بپرورانم  چون از محالات است نه او میتواند باینجا بیاید ونه من قادر هستم بسوی او بروم  بهر حال پیداست که مسئله عشق هنوز برای من مطرح است واین از خوشبختیهای انسان میباشد  همینقدر کسی توانست وگذاشت که جانش تسخیر دیگری شود  واجازه داد با احساسات عاشقانه او بازی کنند  کوچکترین بیوفایی اورا از جا بدر میبرد  میل ندارم در باره او با هیچکس صحبت بکنم اورا مانند یکی از کتابهای پر ارزشم پنهان نگاه داشته ام ،د
ثریا ایرانمنش / چهارشنبه /27/6/2015 میلادی/

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۴

باغ

در باغ زندگی ، گلی را که باغ در آغوش کشید

بی آنکه خود بداند  ، مانند سمی جاگذاز

اورا مسموم ساخت

ودر انتظار معجزه نشست ، در زمهریر باد زمستانی

دیوار گرم سینه اش ، یخ بست

شب ، بی شتاب گذ شت  واو از خواب برخاست

در آفتاب نیمه مرده سرد زمستان

بهاررا دید که میمیرد

در صبح تاریک زمستان ماهی تشنه را دید

که درون  رودخانه یخ بسته

او گریست  بر ماهی یخ بسته  و.گل مسموم

گریست

اما حکایترا همچنان ، پنهان داشت

باغ ، بی صدا وآرام  میگریست

گلها بی آب ودرختان خاموش ، باغ تشنه ، هوا مسموم

سبزه ها خشکیدند  وخاک مرد

باغ درتنهای خود ، به دیوار ویرانش تکیه داشت

دریغا که دیوار نیز

ویران شد

از بوی بنگ وافیون وزنان خود فروش

مردان بی سر وکودکان حرامزاده

باغ پهن شد ، خاک شد ، ارابه ها از روی آن گذشتند

باید میدویدم

تا به پشت سنگی برسم

در پشت باغ دیگر کسی نبود ، سنگی نبود

هر چه بود سرما بود ، یخ. بود برف بود و

تنهایی گلها یی که مسموم بودند

ثریا ایرانمنش . 26/6/2015 میلادی / اسپانیا

 

دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۴

عکسها

امروز صبح یک ایمیل بلند بالا از او داشتم عکسهایی را که برایم فرستاده بود از زندگی خصوصیش ، از رختخوابش با پتوی مخمل کاشان روی زمین یک میزکوچک  فورمیکایی که کامییوترش را روی گذاشته بود وبقول خودش دنیارا از همان دریچه کوچک میدید کمد کوچکی که پیراهنشهایش را درانجا چیده بود ویک جا لباسی روی دیوار که مملو از کاپوشن وکت ولباسهای دیگر بود ، یک گنجینه کتاب ، همه چیز روی زمین بود تنها یک میز توالت داشت که همه نوع برس وسه شوار وکرم بدن روی آن دیده میشد ، یک زندگی کاملا ایلاتی ، که از چادر نشینی به آپارتمان نشینی رسیده بود ،  اما همه چیز رنگ اصالت داشت ، خودش بود چیزی اضافه برآن نبود لباس مردانه نپوشیده بود که نقش یک دون ژوانرا بازی کند ، خودش بود با آداب وعادتهای معمولی مردم سر زمینش .

باین فکر افتادم که کدام یک از ما درست زندگی میکنیم ؟ او یا من ؟ من تعدادی آدمرا با زور بهم چسپانیده ونامش را گذاشته ام زندگی فامیلی ، سر سفره اسپانیای باید حتما دستمال سفره سفیدپارچه ای باشد وشراب ، سر سفره امریکایی میتوانی غذایت را ببری جلوی تلویزیون بخوری وسفره روس ایستاده وتلخ وسرد مانند همان کوه  وسنگهای سرد سیبریه  ، بچه هایی که دراین بین به دنیا آمده اند مجموعه ای از این ترکیب میباشند اما زبان همان زبان تجارت یعنی انگلیسی است ، نه بیشتر گاهی روسی هم در میا ن میاید .

رفتم به تماشای شهرشان یا دهکده شان سفری بود تماشایی ، زیر چادر های سیاه شیر بز نوشیدم وپنیر گوسفندی خوردم با نان دست پخت تازه از تنور درآمده  در عروسیهایشان شرکت کردم ؛ دختران زیبارا با لباسهای محلی رنگا رنگ دیدم ده متر پارچه رنگی به دورخودشان پیچیده بودند ، مردان برای نشان دان شجاعتشان درکوهای بلند به دنبال بزکوهی یک شاخ بنام ( کل) میروند یا ماهیگری میکنند ایکاش دولت دست از سرشان بکشد ومردان فکل کراواتی ویا معمم را بدانجا نفرستد تا آب روان آنهارا بدزدد ونان آنهارا ماشینی کند ، هنوز بوی اصالت از آن سرزمین بر میخاست . چند عکس برداشتم تا روی جناب جی پلاس بگذارم ره آورد سفرم بود در پسرک هیچگونه بوالهوسی نیست ، هیچ چیزی که نشان از عشقهای آنچنانی باشد نیست ، فقط عشق است او عاشق عشق شده ومن سمبل آن ، حال این مربوط بمن است یا باید از او دور شوم وبهیچوجه در پی آن نباشم که افکار اورا

بخود مشغول کنم وآرامش خاطر خودم را بهم بزنم ویا به او نزدیک شوم تا هردو بسوزیم ویا خودرا به مخاطره بیاندازیم  من هیچ چیز را از قبل آماده نکرده ام ادا ولوس گری های زنان دیگر را هم ندارم  من خیلی درمورد اشخاص دچار اشتباه شده ام اما این یکی هنوز خیلی جوان است ، نباید تجربه چندانی در مورد شناخت زنها داشته باشد محیطش محدود است پدرش مادرش وخواهرانش ودانشگاهش ودروسش تا بحال باو مجال هیچ بوالهوسی را نداده اند او فطرتا نجیب است  . من میل ندارم مبتذل جلوه کنم تا بحال خودمرا نگاه داشته ام  حال باید دید فردا چه خواهد شد . او میتواند تنها پسر مهربان من باشد نه بیشتر .

ثریا ایرانمنش /اسپانیا / 2015/5/25میلادی

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۴

نوازنده شاعر

اودارد میمیرد چند تن بار عمل جراحی انجام داده است روی چشم روی کمر  حال از صورت وشکم وباسن حرفی نمیزنم مانند یک زن طناز میخواست دلربایی کند ، سعی د اشت شیک بماند شیک لباس بپوشد ، او بمن گفت روزیکه من بمیرم تو هم خواهی مرد ! من هیچگاه در صدد فریب ا و بر نیامدم این او بود که  مرا تعقیب مینمودیا هزارا ن بار مرا فریب داد ، در عین حال هربار در هر کوچه وپس کوچه ها مرا تعقیقب مینمود ، من هیچگاه به محراب کسی دستبرد نیمزدم او هرشب از تختخوابی به تخواب دیگر میرفت ، آنقدر از خود بیخود بود که نمیدانست کجاست ، اما همه جا نام من بر زبانش جاری بود.

او میدانست که من اتزدواج کرده ام  اما ابایی نداشت که بمن تجاوز کند من خودرا از او دور نگاه میداشتم با آنکه در آرزوی او میسوختم  ما هر از گاهی باد موافی  که میوزید  برای چند لحظه  به عالم دیگری  میرفتیم  اما نا گریز برمگشتیم من زودتر برمیگشتم چرا که او نئشه مواد محدر بود ، من اجازه نمیداتدم که به حریم خصوصی من وارد شود تا رویکه خودش را باینجا رساند ومیل د اشت برای آخرین باز درکنارش باشم وگفتم نه ! نه ! او با شخصی ازدواج کرد که بتواند اورا تحمل کرده ونگاه دارد آن شخص از اینکه همسر مرد نامدار وهنر مندی بود بخود میبالید ا امابرای من یکسان بود ؛ امروز نمیدانم از مرگ او دلگیر باشم یا بی تفاووت مدتهاست که بی تفاوتم ؛ من میدانم که دوست داشتن هنگامی با عشقی عالی توام باشد خوشبختی بیشتری میاورد ومن هیچگاه این خوشبختی را نداشتم  همیشه با مرد انی ازدواج کردم که خوب باید مرد وهمسرم میبودند میل داشتم پاک وصادق با آنها باشم اما آنها عشق دیرین مرا درمیان  میکشیدند ومرا با آن سرزنش میکردند یکی روشنفکر بود دیگری تاجر هر دو با هنر وهنرمندان میانه ای نداشتند  . امروز فکر میکنم که گذشته های من چیزهای بی قدر وقیمتی نبودند ، چرا سعی در فراموشی آنها دارم ؟ تنها من از مردایکه زنان را میفریبند نفرت دارم ، حال این آخرین ترانه ، این یکی ، نه ، چندان سرگرم کننده نیست گاهی مرا بشدت ازار میدهد با آنکه میل ندارد او بچه است یک بچه ….. اما من دیگر حوصله مادر بودن راندارم آرامش میخواهم آرامش ……… نه ، امروز این کامپیوتر کهنه لعنتی هم

میل ندارد با من مدارا کند . نوشتن را رها میکنم. تا بعد

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 24 /5/2015 میلادی . اسپانیا/

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۴

خود فریبی

بخود فریبی مشغولم ، در تصویر وخیال خود باز بتی ساخته ام ، یک قهرمان اسطوره ای وبه آن رنگ وبوی خودم را داده ام ، با او به نجوا میپردازم ، صبح که چشمانمرا از خواب باز میکنم ، نگاهم به سقف کچی سفید میافتد  ، به پنجره بسته که از ترس شبگردان ومرغان وپرندگان باید همیشه کرکره ها پایین باشد ، به دربها یسفید گویی دریک بیمارستان از یک بیهوشی بیرون آمده ام .

این خود فریبی ها تا دم صبح ادامه دارند وسپس در خواب گم میشوند ، روز را چگونه شروع کنم ، امروز چه روزی است ، آه فردا را باید دریابم امروز دارد میرود ومن در سکوت باین میاندیشم که :

گذشته ها گذ شته ، نفرت را باید درون سینه ام بکشم ، وبه فردای نیامده  بیاندیشم ، همه چیز را از مغزم بیرون ریخته ام خالی کرده ام وتنها به عشق میاندیشم .کدام عشق؟ ، عشقی ساخته وپرداخته خیال خویش با زمزمه ای از دوردستها در یک فضای مجازی ، بی هیچ لمسی وبی هیچ گرمای نفسی ، از خانه ام بیزارم ، از این پستوی دربسته مانند زندان انفرادی مانند یک آسایشگاه که برای سالمندان درست میکنند ، میل دارم درباغچه ام راه بروم میل دارم برگها وگلهارا لمس کنم میل دارم سگم را به گردش ببرم  ، میل دارم عصر با دوستانم در باغچه بنشینم وچای بنوشیم ، اما همه اینها خیال است ، زندگی با شتاب میگذرد با کار های سخت روزانه دیگر کسی فرصت ندارد درباغچه بنشیند وبا قوری چینی چای درون استکانهای چینی بریزد مقداری کف ، یک بسته کاغذی درون یک لیوان گلی ساخت چین مقداری نان بو گرفته از آردهای مصنوعی همه عصرانه وصبحانه ترا تشکیل میدهند .

اما در سوی دیگری از این سر زمینها دیگران واز ما بهتران درون باغچه با صندلیها ومبلهای شیک نشسته تند وعصرانه میل میکنند کیک خانه ای با تارت سیب وتوت ومربای آبالو ؛ نه اینجا ازاین خبرها نیست ، همان نان بوگندوی بسته بندی شده با خمیرهای مچاله شده درون پلاستیک بنام کیک وشیرینی که ماهها درون  کابینتها  وفروشگاهها خوابیده باید ترا سیر کنند دوستانی نیستند که باتو بنشیند عده ای بیمارند ، عده ای مرده اند وچندتایی کر شده اند ویا…..کور ، وتوتنهامانده ای

آنها چندان هم دوست نبودند ، منافع ایجاب میکرد که دوست خانم فلانی باشند ، امروز هم فلانی وهم همسرش مرده اند حال تنها تو مانده ای ، یک مادر بزرگ …..

ثریا ایرانمنش . شنبه 23/5/2015 میلادی . اسپانیا

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۴

من وزندگی

زمانی فرا میرسد که از فشار دردها به دنیای کودکیم پناه میبرم ، دنیای بدی نبود خوب هم نبود  دعواهای خانوادگی  اختلافات پدر ومادر فروش اثاثیه وآوارگی به پایتخت درپایتخت غریب  مانند روحی سرگردان گرد خود میچیرخیدم ، نه چندان زیبا ودلچسب نبود ، که یاد وخاطره آن را در دل حفظ کنم ، بیماری تب وحصبه وریختن موهایم و قیافه کنیر دختر خاله بنام شکوفه  ، وافاده های این طبقه از اجتماع تازه آزاد شده واز بند بردگی رهایی یافته ، خاله جانم  نیز چند تایی از همین ها داشت  آنچنان بما مینگریستند گویی به دشمن خونی پدرشان مینگرند اکثر آنها اهل بلوچستان وزاهدان بود ند . عندلیب ، آخ همیشه از عندلیب میترسیدم آز غلامعی مباشر خرید با آن گیوه های پر سر وصدای وآن کلاه شاپو که هیچوقت تا موقع خوابیدن از سرش بر نمیداشت همیشه هم کت وشلوار بی قواره ای برتنش بود وآـن روز گرم تابستان که او داشت استکانهای نقره لبریز از چایی را به اطاق مردانه میبرد ومن داشتم گرگم بهوا باز میکردم در پیچ یک دیوار بهم خوردیم چای  داغ همه سینه وپیکر مرا سوزاند واو بجای آنکه مرا دلداری بدهد ادعای غرامت هم میکرد که استکانها شکستند وچایی ریخت واو دوباره باید از پله ها  به ابدارخانه برود تا دوباره چایی بیاورد واستکان نو بردارد !! من سوخته با پیراهنی که برتنم چسپیده بود خودمرا به اطاق تنهاییم رساندم ، نه دوران خوبی نبودند ، وجیهه خانم با آن بینی عقابی وخال بالای لب وموها فر ششماه زده ولبریز از پارافین با آن هیکل نحیف مانند ماهی سوخته کباب شده هرروز باید برای سفیلس وسوزاکش به دکتر میرفت تا برق بگذارد .وهر شب یکی از اقاین به خدمتش بروند وعرض ادب کنند . پسران بزرگ خانواده !!!ورختخواب اورا تطهیر کنند . سپس به مکه رفت . توبه کرد شد حاجیه خانم ، شازده هم به دنبال زنان جوان وصیغه ها .

نه ، درغربت تنها بودم . همیشه تنها بودم ، چون تنها به دنیا آمدم . پس برگشت به دوران کودکی چندان جالب نیست تنها عشق آن باغ بزرگ بود که مانند یک پرنده بی با ل وپر دور آن میچرخیدم با صدای پاهایم  روی ماسه ها وسنگفرشها آواز میخواندم صدایمرا رها میکردم آوازهای محلی میخواندم ، از هر پنجره صدایی برمیخاست ، بچه ساکت ، دختر که صدایش را ول نمیکند ، ساکت ، دوباره به اطاق تنهاییم پناه میبردم کتابهایی را که هنوز نمیتوانستم بخوانم دوراطاق چیده بودم وبخیال خود داشتم میخواندم ، هنوز خیلی کوچک بودم ، خیلی کوچک ، وهنوز خیلی زود بود تا رنجها ودردها مرا احاطه کنند ، مرگ پدر برایم یک فاجعه بود دیگر بکلی تنها شدم درخانه یک مرد غریبه و یک نانخور اضافه در خانواده اشرافی قاجاریه !!!!!!

نه دوران بچگی را باید فراموش کنم ف امروز خوب است ، میدانم ، یخوبی میدانم که درگوشه از این دنیا کسی هست که مرا دوست میدارد و بمن میاندیشد همین امروز خوب است . فردا نمیدانم چه خواهد شد .

بیادت باده مینوشم ، که با عشقت هم آغوشم ، بیک جرعه به صد جرعه . مکن هرگز فراموشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا/ 22.5.2015 میلادی

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۴

انسان گرایی

نمیدانم درکجا خواندم وکدام نویسنده یا فیسوف گفته بود که :

انسانها در سی وپنج سالگی میمیرند ودر هشتاد سالگی دفن میشوند !  واقعیتی است غیر قابل انکار  غیراز بعضی انسانها که تا پای گور هم میل دارند زنده بمانند ودستشان از دنیا کوتاه نمیشود ، هنوز سکس شان کار میکند حال با هر وسیله ای که باشد وهنوز هوسهاهای پایان ناپذیرشان در وجودشان میجوشد وغلیان میکند من به راستی در سنین خیلی جوان مردم ، وحال درانتظار دفن کردن پیکر فرسوده وخورد شده خود هستم ، از زمانیکه بچه ها به دنبال زندگیشان رفتند ( وچه زود هم رفتند ) گویی کانون خانواده برایشان خیلی کوچک بود ، من مردم وامروز مرده ای هستم که راه میرود ، غذا میخورد و مینویسد بی آنکه بداند که این اندیشه ها به کجا خواهند رسید ، گویا اصولا بچه ها میل ندارند در خانواده بمانند  همه میخواهند بزرگ شوند واستقلال خودرا بیابند مانند خود من ، هیچگاه میل ندارم آن دوران کودکی را با کتکهای پدرم وفریادهای هیستریکی مادرم را چه در روضه خوانیها وچه درخانه بیاد بیاورم ، ابدا میل ندارم ، چه بسا اگر از یک یک فرزندان منهم بپیرسند ، خواهد گفت  ، نه جهنم بود ، جهنم حال چرا انسانها میل دارند تشکیل خانواده بدهند وبعد هم پشیمان شوند وشور انسان گرایی آنها تمام شود ، نمیدانم ، پدران کمتر باین احساس تن در میدهند آنها تنها خانواده را برای اهمیت اجتماعی خود میخواهند حال اگر هم منحرف باشند خواهند گفت که ( زن وبچه داریم ! ) فایده این انسانها چیست ؟ طبیعت را به ویرانی میکشند ، جنگ میکنند از همان دوران کودکی اسلحه چوبی به دست میگیرند وآن خوی وحشگیری در وجودشان میجوشد که کودک دیگری را آزار دهند اگر نشد حیواناترا ، سگ وگربه را  ، من انتقادی نمیکنم خود یکی از همین قربانیان انسان گرایی بودم ،  که به عناوین مختلف خودرا فریب میدادم  درحالیکه درون خانواده همسرم فساد و.کثافت کاری در حد وفور بود که  آنهارا زیر لبان قرمز وماتیک  قرمز ولاک ناخن ولباسهای ابریشمی وچادر مشکی ونماز  وروزه  پنهان میداشتند ، من سرگشته بودم خیال میکردم دنیا تنها بمن چشم دوخته که من انسانهای بزرگی را تحویل بدهم ، آنهم دریک محیط بورژوایی مذهبی ودر بین انسانهای ضعیفی که خودرا گنده میپنداشتند ومن انسان کوچکی بودم که درونم بزرگ بود  ،  تمام ساعاتم را به مطالعه میگذراندم دوستانم در پی درآمد بودند ، با داشتن شغل وهمسر تن به خود فروشی هم میداند برای من مهم نبود مال خودشان بود !! ودر کنار این مطالعات بخیال خود فرزند انی را پرورش دادم به دورا زهمه آلودگیها درحالیکه دنیا هرروز داشت آلوده تر میشد حال امروز آنها رنج میبرند از اینکه من نتوانستم آنهارا مانند طبیعت درحال حرکت تربیت کنم ،

شب گذشته درخواب دچار خفگی وتنگی شدید نفس شدم علتش را میدانستم روز گذشته خانه را تمیز کردم واز داروهای ضد عفونی وتمیز کن استفاده کرده بودم درهمین حال درخواب دیدم با سرعت با چند نفر دارم میدوم تا به قطاریکه درحرکت بود برسم از آب گذشتم قطار زشتی بود که تنها یک  واگن آهنی داشت وراننده گفت این قطار به فلان جا میرود قطار بعدی !!! ومن درکنار ایستگاهی ویران با چند نفر دیگر بانتظار ایستاد یم ، بانتظار قطار بعدی ،

درست است . درسی سالگی مردم ودر هشتاد سالگی دفن خواهم شد دیگر نمیتوانم در میان اینهمه تضادها زندگی کنم  درمیان دسیسه ها  به دنبال واقعیت باشم ، واقعیتی وجود ندارد هرچه هست تراوشات مغزی دیگران است ، واقعیت آـن است که عده ای که دارند غذا هارا مکانیزه کرده وماشینی بما میدهند ناگهان سیل وطوفان درست بر مزارع برنج ، گندم ، میوه جات وسیفی جات هجوم میاورد ، چند خانه مخروبه را نیز ویران میکند ، اما به کارخانجات وچادرهای محصولات مصنوعی ابدا کاری ندارد ، آنهمه سیاره روی هوا در جو ودور زمین بیخود گردش نمیکنند ماموریتهایی دارند !!! دیگر نمیتوان به دنبال سازندگی رفت  ودوباره سازی کرد ، نه ابدا میل ندارم با اینروش مصنوعی ومانند رباط زندگی کنم ، زمین مادر من است ، میخواهم به زمین فرو روم ودر قعر آن اسایشم را بیابم .ث

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 21 /05/ 2015 میلادی .

 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۴

نویسنده و تکامل تاریخی

با ترس ولرز ایمیلهایم هایم راباز میکنم ، هنگا میکه نام او را میبینم لرزه برتمام اندامم میافتد ، سعی میکنم آنهارا نبینم آنهارا به جانک میل فرستادم باز دوباره روی برنامه اول میافتد، مانند روح پلید ، یک موجود وحشتناک  یک کابوس  اطراف مرا فرا گرفته است ،

شب گذشته  با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ، دیر شده تا گوشی را برداشتم در پیغامگیر صدای فاطی خ را شنیدم که ازلندن زنگ میزد ، درهمین حال چراغ آپپد روشن شد ومعلوم بود که ایمیل دارم ، او بود ، تیتیر آنرا خواندم که کتابی از محمود دولت آبادی خریده وحال داشت از نویسندگان ایرانی ونوشته هایشان میگفت !! وداستایوسکی و چند نامی را که از حفظ کرده بود پشت سرهم نوشته واظهار فضل ومعلوماتش بی حساب بود !هه ، هه ، !.بزرگترین نویسندگان جناب جمال زاده بود که فارسی شکر است رانوشت وچند قصه ، بودند نویسندگانی که آنروزها بچه های مدرسه ودختران وپسران نورس را سرگرم میکردند داستانهایی مانند جادو وفتنه علی دشتی ویا آیینه مرحوم حجازی اما اکثر آنها دنیا دیده تراز این نویسندگان امروزی ما بودند که درکنج خلوت خود نشسته و تصویر  خودرا درنوشته دیگران میدیدند ویا مانند محمد مسعود رونویسی کرده نامها را ایرانی نوشته وکلی درمیان اهل توده بیسواد به وبه وچهچه میشنیدند ! تنها شاید بتوان نوشته های صادق هدایت را بعنوان یک شاهد آورد که در میان مردم  بودوزندگی مردم اطرافش را به تصویر کشید ، داستایوسکی اشرافزاده ای بود که نوشته هایش را درباره برده ها وکارگران اطرافش مینوشت سفرها کرد به انگلستان رفت به فرانسه رفت با نویسندگان بزرگ ملاقات داشت ، ما کجا نویسنده ای مانند موریس مترلینگ بلژیکی داریم که توانسته باشد با حوصله تمام موریانه هارا به تصویر بکشد ویا زندگی زنبو.ر عسل را ، کجا گورگی داشتیم  تا رنجها وبدبختیهای جامعه اطرافش را به نمایش بگذارد ، کجا فیلسوفی مانند گوته داشتیم که شاهکاری مانند فاوسست را خلق کند ، کجا توماس مان  ویا رومن رولان داشتیم ؟ اکثر آنها ایده هایشان کمی رنگ چپ داشت اما نه برای دولت دیگری ، بلکه برای بهبود وروشنگری سر زمین خودشان ،  پسر دهاتی ، اول برو آثار بقیه را بخوان بعد بیا اظهار فضل کن .

در یک سایت خواندم که ایران دارد به امپراطوری سابق خود روی میاورد ومیخواهدد سر زمینهای از دست رفته اش را به دست بیاورد ودوباره امپراطوری گذشته کورش بزرگ را احیا کند !!!! درست مانند این است که لیبی دوباره برگردد به زمان وعهد بابلیان ویا مصر دوباره بخواهد فراعنه را بر مسند پادشاهی بنشاند ، بعد فرض محال که شما ایران را وسعت دادید ، چه کسی میخواهد امپراطور باشد !!! جناب بشکه فیروز ابادی؟  از همه گذشته خشکسالی وقحطی دارد ایرانرا رو به نابودی میکشاند ؛ شما از میان این بچه دهاتیها که عاشق مادربزرگهایشان میشوند میخواهید امپراطوری گذشته را از نو زنده کنید ؟ یا با اسلام ناب محمدی که نیم بیشتر زنانرا درحرم نشاده اید وتبدیل به ماشین جوجه کشی ویا نماد تمایلات جنسی خود کرده اید ۀ، یعنی نیمی از مردم ایرانرا شما نا دیده گرفته اید ، آواز ممنوع ، ساز ممنوع،  رقص ممنوع ، تنها گنبدها هرروز دراز تر میشوند که نماد مردانگی مردان عرب نژاد است !! وضعیت تازه نمیتواند تاریخ گذار باشد  هنوز هیچ چیزی را که بتوان بعنوان پشتوانه وغنای ابدی وفرهنگی خود ویابه عنوان شاهد نمایش دهید وجود ندارد  در اروپا تحول ها ایجاد شد اما این تحول ها به سود ملتها وسر زمین  آنها بود نه اینکه به قهقرا بروند ونبش قبر بکنند  دنیای به هیجان آمده امروز دیگر نمیتواند فریب این دروغ هارا بخورد ، اول به دنبال اثبات میگردد سپس آنرا قبول میکند  ، امروز شما تنها کاری را که کرده اید ، اندیشه بورژوازی را وسعت داده اید مرد م دیگر دنبال فهم وشعور وپیدا کردن خود نیستند همه چیز را تکنو لوژی برایشان آماده کرده است حتی روباطها درفروشگا هها وسوپر ها بکار گماشته شده اند ، انسان دارد فرو میریزد  ، شما حتی نتوانستید یک خط ثابت را بین افکار واجتماع  خود بکشید ، وضعیت امروز جهان طوری بهمر یخته ودر هم برهم است که حتی انسان به فردای خود نیز اعتمادی ندارد .

رویای دامپراطوری اسلامی را در همان پستوهایتان پنهان نگداه دارید وبا آن بخلوت بنشیند وخیال کنید که هستید ، آنچه که نیستید ، جماعت ایرانی همیشه دررویا بسر برده وهمیشه هم این رویاست که اورا بسوی نابودی کشلنده است ،

می ومیگساری را تا حد مستی وبیخودی برده افیون وانواع اقسام مواد مخدر افکاررا تا آسمانها پرواز داده وناگهان روزی چشم باز میکند که مبیند درچاهی بنام جهنم سقوط کرده است .

این تکامل تاریخی شماست .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 19 می 2015 میلادی.

 

دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

بی ستاره

عجب آنکه با آنهمه رنج  ، باز چشم باین دنیای کثیف دوخته ام واز او طلب اسایش میکنم !! همه آنهاییکه خون پاک در رگهایشان بود از دست داده ام ، آنها که کویر تشنه را سیر آب میکردند ، هرچند آنها نیز دلم را سخت آزردند ،.

گویا بشر بر میگردد به فطرت اولیه اش ، همان سنگ ریزه وهمان خورده های وتراشهای ستاره شکسته ،  در دوران زددگیم مردان زیادی آرزویم را داشتند وچه بی اعتنا از کنارشان گذشتم ، دست بردم دوستاره که از منظومه خارج ودور خورد میچرخیدند  به دست گرفتم وگمان بردم که چراغ راه زندگیم خواهند شد ، دو خورده شیشه بودند نه تراشه الماس ، آنقدر به قلبم اندوه فرو کردند که امروز قلبم سوراخ شده است .

پس از گذشت سالها وماهها وهفته ها وروزه ها برگشتم به همان نقطه که بودم ، دایره  های را طی کردم گاهی آهسته ، زمانی دوان دوان و مدتی در رویا ، کنار مردانی که میپنداشتم جنگاور ودلیر ومیباشند مگسان بدبختی بیش نبودند که با یک تکان دست به هوا پریدند  درجمعی که مینشستم  از خود میپرسیدم من کیم ، کجایم ؟ اینها کی هستند ؟

یاران همگی رفتند یا دوست بودن یا دشمن بیضرر  اندکی ایمان داشتند ، من به دنبال ( کاوه ) بودم که در قعر قصه ها خوابیده بود تنها نامی برخس و خاشاک ها داشت .

زمانی فرا میرسد که میل دارم سکوتم را بشکنم وفریاد بکشم وبگویم ، شما : ای نامردان  ای بیخردان  چرا دلتان تاریک است ودل آگاهی ندارید ؟ چرا میترسید ؟ اما فریادم را درگلو میشکنم وانرا تبدیل به بغض وسپس اشک میسازم که گونه هایم را تر میکند  .

امروز تحقیثر سرنوشت وتیر او سر راهم قرار گرفته ،  دیگر از فرزانگان کسی باقی نمانده ، از سلسله مردان آن قرن کسی بر جای نیست ، امروز سرنوشت در کسوت یک پسر بچه دهاتی  در ب خانه امرا میزند ، او که ادای دون کیشوت ر ا درآورده  با نیرنگ  وریا وتزویر هر شب بر درخانه ام میکوبد .

ای یاران خوبم ،  آیا قضای آسمان است این ؟ آیا پیک مرگ است این ؟  ایا پایان سرنوشت است این ؟

مغز بیمار ، تن بیمار ، شعر خاموش  ومن خاموش ،

هم قلم ناتوان ، همه زبان بی سخن ، خاموش

در دیاری چو گورستان ،

نغمه های نغز پردازت ، شعر فزایت  ، نوحه ، گاهی نوحه

ای چگور ، ای دهل ، ای دف ، لال شو ، خاموش………»سیمین بهبهانی«

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 18 می 2015 میلادی .

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۴

آیا ؟؟؟؟

خدا را نتوان دید که درخانه فقر است !!!!!

کدام خانه فقر  آیا تا بحال خدا بشما جواب داده است ؟ آیا هنگامیکه فریاد میکشید واورا صدا میکنید جوابی از سو ی اوبشما میرسد ؟ نه !  خدارا متمکننین برای فقرا ساخته اند وملاها وکشیشها ومردان روحانی را نیز تغذیه میکنند یا مکلا ویا با عبا وردا وعمامه یا درنقش پیر خانقاه که شمارا سر جایتان بنشانند .

کدام روحانی را اعم از مسلمان ، یهودی وعیسوی دیده اید که در یک مقبره عمومی در کنار یک انسان معمولی دفن شود ، نه همه این قپل منقل ها وبارگاهها مقابر آنهاست حرم مطهر . کلیسای بزرگ وکاتدرال وغیره .

آنها از برکت وجود متمکنین تغذیه میشوند ، خیلی هم که فغان شما به آسمان رود وکفری شوید خانه دیگری هست بنام خانقاه ، شمارا به آنجا راهنمایی میکنند ، درآنجا هم باز رده بند است ، مقاماتی هست اگر مال ومنال وجیفه دنیارا دود دستی تقدیمشان بکنی ، آنگاه حق داری سر سفره شیخ بنشینی ، اگر جوانی وبر ورویی داری باز هم از آن خان پر برکت تغذیه میشوی وای به وقتی که مثلا کارتو سیگار فروشی درکنار خیابان باشد آنگاه ترا بکار گل وا میدارند حد اقل آنکه ترا به اشپزخانه میفرستند تا آشپزی کنی ویا ظروف  آقایان وخانمهایکه یبرای ذکر وحال کردن آمده اند  وهمه متمکن وبا ابهت میباشند ،بشویی ویا قهوه چی شوی ویا ناظر خرید ویا مستراحهارا تمیز کنی اگر توانستی بچه های پیر را نیز کمک کرده دایپیرشان را عوض کنی ویا به کودکستان ببری !!! اینها مقاماتی است بتو که چیزی نداری  برای رفع ناراحتیهای روحی به آن خان گاه !!! رفته ای بتو ارزانی میدارند .

ملاهای مکلا ، شاعرانی خریداری شده ویا بلا نسبت احمق هم برایت شعر وذکر میگویند وکتابهایی را بتو عرضه میکنند تا بخوانی وآدم شوی وحرف زیادی نزنی ودر مقام سیوال هم برنیایی .

آیا تا امروز  کسی صدای خدارا شنیده است ؟  ایا عکسی از او دیده شده است ، خدا نور است ! خوب از نور که بر نمیاید تا بیماری سرطان ترا درمان کند ، آیا تا بحال عکسی از پیامبران او دیده شده است ؟ چند نقاشی زیبا برای خر کردن تو ، موسی اقیانوس را دونیم کرد آنهم با کمک یک عصای جادو  خوب چرا امروز از این معجزه ها رخ نمیده فرعون زیادتر شده وبرده ها ها تعداشان خیلی بیشتراز برده های یهودی جلو رفته  ، پس کو موسی ؟ کو عیسی ؟ کو امام زمان ؟  اگر جهان صاحب داشت اینهمه زلزله وآتش فشان وسیل آنهم فقط در نقاط بدبخت فلک زده وسر زمینهای پایین اتفاق نمیافتاد آیا تابحال زلزله به با کینگهام پالاس رفته ؟ آیا به کا خ سفید صدمه رسانده ، ایا به حرم مطهرین سری زده؟ نه ! کابل کشی های زیر دریا ، کابل کشیهای زیر زمین و………. دیگر هیچ  ،سپس دکان کمکهای خیریه برای پر کردن جیب آقایان . اگر میتوانی  خوب خودترا بفروش مهم نیست چه قیمتی بتو میدهند تنها نشان بده که فروشی هستی درغیر اینصورت . رخ بپوشان وذلربایی مکن .

ثریا ایرانمنش .اسپانیا . 13 آپریل 2015 میلادی

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۹۴

بلبل جان

تازه انقلاب شروع شده بود وگروه گروه ملت سرازیر خارج میشدند عده ای به لندن میامدند تا ازآنجا به امریکا بروند عده ای به پاریس میرفتند وعده ای درهمان لندن  ماندگار میشدند ، بختیار تازه به پاریس رفته بود وبا پولهایی که از اعراب وسایر جاها میگرفت داشت بر ضد دولت ولایت فقیه مبارزه میکرد مگسان درو شیرینی ومبارزان قلابی  به دورش جمع بودند دسته دسته پولهارا میگرفتند وبه همراه مترس ها ویا بانوانشان درکازینوها خرج میکردند وخانم هایشان لباسهای مارکدار میپوشیدند وشبها دوره قمار داشتند ! هنوز ما خیلی کم با ایرانیان در رفت وآمد بودیم خوب عده ای از اقوام با ریش وسبیل وچادر زنانه نیز به شهرهای اطراف لند ن فراری شدند ، تیمسار »هـ « که روزی ریاست اداره هشتم را در خارج داشت وگروه گروه دانشجویان بدبخت را به دست عدالت میسپرد یا ارز آنهار ا قطع میکرد ویا آنهار به ندامتگاههای ایران بر میگرداند ، حال برای خود بیا وکیایی داشت دخترش دراتریش دختر دیگرش در امریکا سومی در پاریس با پولهای باد آورده خوش بودند ، ما هنوز در گیر ویزای اقامت یکساله وشش ماه خود بودیم میدیدم رفقا میایند با ویزای یکساله همه کارمند شرکت نفت ، دوره ها شروع میشد ، میهمانیها برپا میگشت وای خدایا ، منکه لباس ندارم ، خوب عیبی ندارد حال یکدست لباس از مثلا بوتیک فلان میخرم برای یکشب ، به میهمانی میرفتیم خانم تیسمار با دمپاییهای مارک سلین خود درخانه میخرامید ، خانم تیمسار که اورا بلبل جان خطاب میکرد هنوز گردنبند المای وزمرد بزرگ خودرا با نوار سیاه به دور گردنش میسبست که مبادا از هیبت او کم شود بلبل جان اهل شیرینی پزی وآشپزی بود ومیهمانیهای او حرف نداشت همه قاشق وچنگالهایش آب طلا وبشقابهای لب طلایی بسبک دربار ، تیمسار هم هر سال باو میگفت : بلبل جان ، اردیبهشت دیجر درتهرانیم  منظور » دیگر« بود ، خانه اش در تهران دست نخورده باقیمانده وتکه تکه فرشها واثاثیه و لباسها  وجواهرات بمدد برادران اسلامی به خارج به دست او میرسید ، میهمانیهای دیگری نیز بر قرار بود که رنگ روشنفکرانه داشت شاعر معروف توده از تهران با ریش وپشم میامد همه برایش سر ودست میشکتند واو قطعه یرا میخواند زنان خمار ومست ومردان مست تر دستی روی هوا برایش تکان میدادند ، جناب دکتر ادیب که در کار مولانا تحقیق وتفسیرات زیادی کرده بودند ومنطق الطیر عطاررا نیز جداگانه تفسیر فرموده کلی به آن مباهات میکردند ، با لباس رسمی سورمه ای وکراوات قرمز وپوشت قرمز خود چشم از دختران ده دوازده ساله برنمیداشتند  وافاقه میفرمودند که :

من درایران نمیتوانستم باقالی بخورم ، اما اینجا میتوانم حسابی یک دیس پر باقالی پلورا بخورم !! ومن فکر میگردم که ایران جایی است که نمیتوان باقالی خورد ،

زنان معلوم الحالی که طلاق گرفته وراهی فرنگ شده بامید آنکه یک لرد یا یک پرنس ویا حد اقل یک دوک آنهارا بگیرد با لباسهای لخت وعریان ، و…….من درمانده دراین فکر بودم که آیا میشود برای دانشگاه پسرم از دولت اسکا لرشیپ یا کمک بگیرم ، وبا و.یزای شش ماهه ام چکار میتوانم بکنم اگر که همسر گرامی مرا زیر چتر حمایت خود نمیگرفت ؟

روز گذشته دختر بزرگم داشت ابراز نگرانی میکرد از هزینه سرسام آور مدرسه بین الملی که بچه هایش درآنجا درس می. خواندند ومن شرمنده از اینکه آنهارا باینسوی اقیانوس کشاندم ، شاید درانگلستان وضع بهتری میداشتند ۀ، از دوره  های اقایان مبارز خسته شده بودم واز افاده های خانمهای مکش مرگ ما ،ومشروبخواری بیسحاب جناب همسرم  از کلاه برداریها ، از دزدی ها ، ار متلک گوییها واز همه منهمتر از این میهمانیهای شبانه وروزانه ومفتخوری ها .

بلبل جان در سن شصت سالگی مرد همسر ش با زن دیگری ازدواج کرد ودرراه آزادی وطن با قاچاقچیان بین الملی همدست شد وبه عراق اسلحه میفروخت ، او هم مرد همه رفتند ، امروز نزدیک به سی وهشت سال است که ما آوارگان ودردبدر درپی سرابییم  .امروز نمیدانم چرا بیاد بلبل جان افتادم واین خطوط را نوشتم که بماند بیادگار برای نسلهای های آینده !!!! کدام نسل ؟ دیگر نسلی نمانده ، نسل من نیمی امریکایی ، نیمی روسی ونیم دیگر خنثی !!!! وخودم در پله های آخر سرنوشت .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه 12 /4/2015 میلادی .

دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۴

قلب بیمار

هوا بیرحمانه گرم است ، گلهای باغچه میسوزند ، باغچه ام غمگین است ، گلها بمن میگویند که بیمارم ، خودم میدانم بیمارم قلبم زیاداز حد بزرگ شده گاهی احساس درد وسوزش درون قفسه سینه ام دارم ، خوشبختانه طبیعت گاهی بمن کمک میکند تمام دیروز از ساعت یک  بعد از ظهرتا نیمه شب بخواب رفتم  ، گویی بیهوش بودم نیمه شب از تشنگی بیدار شدم گاهی صدای زنگ نلفن را از دوردستها میشنیدم اما گویی بمن ارتباطی نداشت  ، امروز در این هوای گرم برای خود آش ماش درست کرده ام !!! امروز تولد نوه عزیزم میباشد وعصر باینجا میایند تا باهم کیک تولد اورا بخوریم ، تولدش را درمدرسه جشن میگیرد بین همکلاسیهایش .

نمیدانم چی مینویسم وچرا مینویسم ، کلمات تکراری  هزار بار اگر از این مقوله بگویم آبی است که درهاون میکوبم  دیگر برایم نه ایران مهم است نه هموطن ونه آینده آن ایران مرد برای همیشه با ایران کا میاب دزد گرسنه .

امروز برای خرید میوه رفتم یازده عدد گیلاس درون یک جعبه بمبلغ دو یورو نود سنت یعنی چیزی در حدود هفت هزار تومان یا بیشتر برای نمونه که بلی اینگونه میوه هم دراینجا هست این سرزمین لبریز از میوه جات است اما همه صادر میشوند ازگیل جنگلی ازرانترین میوه است  کمی توت قرمز کال با خامه ! نه بهتر است سرمرا به چیزهای دیگری گرم کنم طبع من میوه میخواهد نه گوشت ، سبزی میخواهد نه دل وجگر وکله پاچه ، ودر اینگوشه خبری از میوه جات نیست اگر هم باشد آنقدر گران است که گویی حکم طلارا دارد درون ویترین .

باید سرم را بنوعی گرم کنم کتابم نیمه کاره مانده حوصله ندارم آنرا تایپ کنم یک نمایشنامه نوشتم چند داستان همه درون این جعبه پنهانند ،

شبانگهان قبای تیره خودرا ، به گلمیخ زمان

آهسته میاویزد

وبر گردش جهان  میخندد

در این تاریکی مرموز شهر  بی طپش

چراغ مهربانیها خاموشند

دیگر هیچ دری بسوی عشق باز نمیشود

دیگر از آن پچ پچای گوشه دهلیز خنک خانه پسر خاله

خبری نیست

هزاران سایه نا مریی ومشکوک

در یک گوشه ترا میپایند

صدا ها همه بیصدا  وفرمان فرمان آدمکشان

غبار مرا خواهد برد

وبر رخساره جهان پهن خواهد کرد

حال درانتظارم ……..

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . دوشنبه یازدهم ماه می 2015 میلادی.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۴

کتاب

مجموعه نوشته ها انبار شده در کامپیوتر ودرون دفترچه ها ، به هیچ ناشری نمیتوان آنهارا داد چون همه ناشران فارسی زبان زیر دست دولت جیم الف میباشند  نوشته های منهم نه تنها مجوز نخواتهند گرفت بلکه حکم زندان ویا اعدام خواهم گرفت بجای مدال  !!!! (قبلا یک صفحه کامل نوشتم اما نا گهان رفت )، داشتم پز میدادم که کسی را دستری باین صفحه نیست اما نگذاشت که آنرا ادیت کنم رفت ، کجا نمیدانم ، بهر روی یا باید آنهارا ترجمه کرده وخودسانسوری نموده به بارگاه پر ابهت آمازون فرستاد ویا درهمین جا دفن میشوند ، شاید در زمستان که هوا سرد شد آنها حکم هیزم بخاری را پیداکرده وکلمات وجملات درهوا رقص کنان به دود تبدیل شوند .

سر زمین من نابود شد دیگر نوشتاری برایش لازم نیست هرچه هست مرثیه است برای سر زمین محبوب  ، آن بارگاه امازاده سازی ، با رفتن چند سال به زندان آنهم بحکم هوچی گری امروز همه را قهرمان ساخته است ، درگذشته میشد در زندانها کتاب نوشت ، ترجمه کرد وآنهارا به بیرون فرستاد زیان شناسی ، روان شناسی وغیره ، در گذشته زندانها باشگاه ورزشی داشتند ، درمانگاه داشتن  دندانسازی داشتند یک مسجدهم درگوشه ای متروک افتاده بود که امثال شریعتی درآن به نماز میایستادند تا درآتیه بتوانند مغزهارا شستشو داده وفرقه مجاهدین را بنا وپایه گذاری کنند وبرینند به مملکت . آن روزها شکنجه بود اما نه بدینگونه وحشیانه ، آنروزها از خارج شگنجه گر نمیاوردند با صورتهای پوشیده ، آن روزها قاتلین ارواح پاکرا از کوچه پس گوچه های فلسطین یا پاکستان یا افغانستان وارد نمیکردند ، آن روزها زندان بانان نیز کمی شرف داشتند .

آن  روزها هر دری به کوچه باز میشد  واز دهلیز قلبها میگذشت  انسان همیشه واژه بود هزاران سایه کمرنگ درکوچه های باهم یگانه میشدند ، آوازهای درکوچه ها طنین انداز یود  رقاصان میرقصیدند امروز خنده نیز گناه است وتو ای  ابلیس خونخوار ، ای ضحاک که هر روز باید چند مغز خوراک مارها ی گرسنه تو باشد ، پیمان تو با اهریمن است وپیمان من با اهورا ، هیچگاه حلقه بندگی ترا بگوش نخواهم گرفت اگرچه چه از گرسنگی بمیرم ، سمند خسته پاهایم  به خاطراتم پیوند میخورند  ومن دربین بیداری وهوشیاری به کمک یاران برمیخیزم  ودرکنار بستر آنها لالایی میخوانم برایشان داستانها خواهم گفت که تو از آنها بیخبری .

زمین را بوسه میزنم ،  همانجا که خورشید پای گذاشته است  وبرق درخشندگی برافروخته است  ، سر  انجام روزئ دوباره خورشید خواهد درخشید قبل از آنکه بمیرد درآ ن روز تو ای دیو خونخوار دود شده بر آسمانی میروی که نمیدانی در پشت آن چه خبرهاست .

پر احساساتی شدم !!!

ثریا ایرانمنش . اسپانیا. یکشنبه 10 ماه می 2015 میلادی .

   

جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۴

دلتنگیها

دلتنگیها

امروز به حد مرگ دلتنگم ، ازدلتنگیها که حتی گریه هم نمیتواند عقده دل را باز کند .این لعنتی هم باز در آورده است .

 

ایدوست بقدر قدر تو نشناختم ترا

در حد فکر کوته خود ساختم  ترا

گاهی به بام  مسجد وگه بر فراز دیر

دادم  ندای یارب ویارب ونشناختم ترا

گفتم که بر دل عشاق نشسته ای شاید

اما درنزد آنان  نیز در بیخبری باختم ترا

دردیست  درد  وغفلت و رنج جهل است

هرلحظه با خویشتن نشستم ونشناختم ترا

تصویری از ذهن وگمان داشتم بسر

کز آب ورنگ وواهمه پرداختم ترا

-------

دیدم که قلندری بجز مستی نیست

جز بی خبری زعالم هستی نیست

بیکاری  وکم مایگی وبی هنری

جز شیوه نامردمی وپستی نیست

بر تافتم از قلندری از روی نیاز

رفتم بسراغ زاهد حیلت باز

دیدم که نمیدهد بجر بوی ریا

سجاده بوریا و محراب نماز

رفتم بر سر تربت شیخ شیراز

با او سخن خویش کردم آغاز

فریاد بر آوردم منم کشته عشق

از کشته عشق برنیاید  آواز

زآنجا شدم از حافظ پرسیدم چیست

این نکته کزان عقل دراندیشه بسیست

آهسته بلبخند فرا گوشم گفت

در محفل رندان خبری نیست که نیست

یارب مردی  ،که رهنما مردی نیست

صد ره وز هیچ رهگذر گردی نیست

هر کس به رهی جهانده اسب اوهام

در پهنه اندیشه هماوردی نیست

ثریا ایراننمش .اسپانیا جمعه هشتم آپریل 2015 میلادی

اشعار نمیدانم از کیست !!!!

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۴

بی خدایی

از امروز  روز پنجشنبه هفتم ماه می 2015 اینجانب به جمع بی خدایان پیوستم .

مدتها بود باین فکر بودم بفکر مادرم که سالهای جز بخدا به هیچکس وهیچ چیز فکر نکرد وآن عاقبتش شد ، به همسرانم فکر کردم که خدارا وسیله واسباب تمسخر گرفته هردو شادروان از دنیا رفتند ، به شا ه بدبخت فکر کردم که اینهمه به مردان خدا باج داد وخود دست به دامن خدا وپیامبردان ناشناخته اش بود وسر انجامش دربدری بیکسی وبیماری درغربت جان داد کرده امد  به مردان وزنان متفکر دیگر که امروز هرکدام درگوشه ای از دنیا دارند جان میکنند تا زنده بمانند ، آدمخواران وقاتلان وآدمکشان روی چنگیز وموغول را سفید کرده اند ، وبخودم که برای خاطر ذات پرشکوه پروردگار از هر دست درازی بمال وجان وناموس مردم خودداری کردم امروز در گوشه جهمنم میان مشتی جل وپلاس تک وتنها افتاده ام  بی هیچ یار ویاوری ومشغول تشکیل کمترین وسیله ها با بهترین غذاها هستم آنهم بی هیچ دستمزدی  ، نه دیگر خدایی وجود ندارد (حالم از این خط بهم میخورد چرا این خط عوض شد ؟ مرده شورتانر ا ببرند ) . همه چیز این برنامه بهم ریخت . خوب ! بخوانید بخوانید خوب هم بخوانید سینه من برای یک گلوله حاضر است  امروز عکسی از یک پسر بچه دیدم درون یک گونی گوشه خیابان خوابیده بود وپاهایش را به زیر شکمش جمع کرده  صورتش از بی غذایی  به رنگ زردچوبه بود درحالیکه مردان خدا تره تخمشان  درآخرین مدلهای اتومبیلها درخیابانها عقده های دیرین پدرانشانرا خالی میکنند وقاچاقیچان امنیتی  درلباس هنر درگوشه لم داده تریاک را با ولع میکشند آنهم از مال یک زن بیوه وچند بچه یتیم  ، هاها مردان خدا کدام خدا ؟ خدارا تنها برای آدمهای ترسو وبی دست وپا وبدبخت خلق کردید  والا خودتان درته دل بریش حماقتهای ما میخندید  نه دیگر محال است کسی را بنام اله یا خدا یا دیوس صدا کنم . محال است ، زنی در یک گوشه این دنیا تک وتنها بیاد منست منهم بیاد اویم نامش فاطیماست نه اشتباه نکیند  فاطیمای دختر پیامبر شما مسلمین نیست زنی تنهاست مانند خود من ، تنهای تنها . باو میاندیشم ودستمرا بسوی او دراز میکنم بجای دامن مادر همین

( چشمم گکه بانی حروف میافتد حالم بهم میخورد میل ندارم نوشتنم را ادامه بدهم ) !!!

ثریا ایرانمنش .اسپانیا /

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۴

دنیای من

امروز سه شنبه سوم ماه می میباشد پس از مدتها که بلاگ من بهم ریخته شده بود امروز با کلمات وحروف زشت عربی وکج وکوله  دوباره شروع بکار کرده صفحه هم عوض شد !!! امروز صبح تلویزیون اعلام داشت که خسوس هرمیدا گوینده وروزنامه نگار قدیمی تلویزون در سن 77 سالگی مرد او شاگردان زیادی تربیت کرده بود که هنوز مشفولند !! خوب همه قدیمی ها  میروند وجایشانرا به نوکیسه ها میدهند .

امروز بیاد آهنگ کردی هایده افتادم که غلط وغلوط آنرا اجرا میکرد ووسط آن جانکم دلکم وغیره میخواند این آهنگ شیرین جان آهنگی قدیمی ویک خوانند کرد آنرا خوانده بود که شب تولد فیر وز با یک دسته گل به همراه معینی بخانه ما آمد ونیمه شب در آخر شب بانو هایده رسید باو گفتم چرا نمیگویی که این آهنگ متعلق بتوست وتو اول آنرا خواندهای ؟ نگاهی بمن انداخت  وگفت چی بگم ؟ منکه زوری  ندارم دیگر هم نخواند . اول آهنگ هم شعری از ایرج دهقان بود که خواننده خیلی قدیمی قاسم جبلی آنرا خوانده بود  خانم هایده این دورا مخلوط کرد آنرا بحساب خود گذاشت ۀ، زور زور است وقتیکه زورت به سر مترس ننه ات نمیرسید  باو بگو بابا !!!!!!

امروز مئ ماندم جناب مایکروسافت چی بگم هرگهی که دلش بخواهد میخورد منکه زوری ندارم حالم از این حروف بهم میخورد .

برنامه های بچه مرا دزدید وکپی کرده چی بگم منکه زروی ندارم ؟! ایکاش میشد این حروف را عوض کرد ……

بیاد آهنگ معروف خواتنند عبدالواهاب شهیدی  اقتادم این آهنگ یک آهنگ قدیمی متعلق به بیجار بود ویک شب در یک میهمانی پسرکی دهاتی آنرا خواند وچقدر  هم زیبا خواند چه کسی این آهنگ را به شهیدی رساند واو با این آهنگ وعودش معروف شد پسر ک هم گم شد البته جناب شهیدی آنروزها خرشان در ساواک میرفت . چی بگم ؟ منکه زوری ندارم دلم باین نوشته ها خوش بود اینهم دارد از دستم مییرود همان قلم وکاغذ بهتر است /

ثریا ایرانمنش سه شنبه سوم می 2015 میلادی

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۴

می دی

فردا » سیمین بهبهانی«

فردا همیشه میتازد  ، یک روز پیشتر از من

من میدوم به دنبالش ، او میکند هذر از من

فردا چگونه معنایی است ؟ تا میرسم باو رفته است

یعنی شده است پس فردا  ، پنهان وبیخبر از من

دیروز را وفردا را ، امروز حد فاصل نیست

یعنی که حال میگیرد  ، این حال دربدر از من

ابری که زهر دارد ، درخاطرم گذر دارد

آرام وخواب میدزد  ، هر شام وسحر از من

دل شور میزند دایم  آینده چون هیولایی است

تصویر چنگ ودندانش ، خون میکند جگر از من

این نخل خشک نفرت زده  فواره طلای نیست

مشرق زمین چه میخواهد جز این دوچشم تر ازمن

جیحون ودجله پر خون شد کو چاره تا بکار آرم

دیوانه  شد ،گریزان شد این عقل چاره گراز من

فردا هرآنچنه بادا باد تا کی برآرم فریاد

عمری پدر درآورد ه فردای بی پدر از من

باشد ولیک بی تردید  ، فردا که بردمد خور شید

درکار چاره خواهی دید هنگامهیی دگر از من

اسفند 86

اشرافیت

یک روز بهاری ونسبتاگرم بود ، پنجره های تالار بزرگ رو بباغی که نه سر داشت ونه کسی میتوانست  انتهای آنرا ببیند ، با درختان سرو قد کشیده ، بلوط ، بادام وگردو باز میشد  ، گلهای اطلسی درون باغچه ها  گلهای همیشه بهار وشا پسند ،با صدها نوع رنگ وجلوه  ، گویی آنها نیز از اینکه درون این باغ وزیر سایه ارباب هستند بخودیش مغرورند ، چند باغبان مشغول بر رسی به درختان وگلها بودند .

بانوی خانه با هیکل باد کرده ودندانهایی که اسبان پیر طویله مارا بیاد میاورد مشغول گلدوزی بود وگاهی هم چیزی میگفت که تنها خودش آنرا میشنید ، مستر یا ارباب همانند نقاشی های درون موزه ها به عصای چوب آبنوش تکیه داده با کت چهارخانه تویید وشلوار یشمی ساده  سبیلی نازک وبراق و چرب !!پیپ درازی درون دهانش بود که ابدا دودی از آن برنمیخاست تنها برای ژست واینکه کمتر حرف بزند /

دخترک به چهار چوب پنجره بزرگ تکیه داده وصورتش را به دست آفتاب سپرده بود با یک پیراهن ابریشمی وکفشهای طلای کار دست هند ، پسرک مانند بچه های ترسیده ورمیده روی صدنلی قوز کرده بود ، لیوان مشروبش را دو دستی گرفته وآنچنان آنرا به لبانش میسایید انگار هنوز درپی سینه مادر بود ، با موهای بور یکدست هیکلی نحیف وپرزهای کمر رنگی که تازه از پشت لب وپشت گردنش روییده بودند ، ساکت بود وتنها به دست مادرش مینگریست که سوزن را بالا میبرد وپایین میاورد ،  آه من چگونه میتوانم این موجود حقیر وبدبخت را دوست داشته باشم  ؟ این بچه هنوز شیر میخواهد ، آفتاب همه اطاق را فرا گرفته بود یکنوع رخوت ، یک حال تنبلی به انسان دست میداد ، پیشخدمتها بالباسهاس سفید وکلاهای مخصوص مرتب درحال رفت وآمد بود ه داشتند عصرانه را حاضر میکردند .

نگاهی به اطراف انداختم ، به اطاقها بزرگ تو در تو با تابلوهای گرانقیمت فرشهای ابریشمی کار ایران ومبلمانی که قرنها از روی آنها میگذشت اما آنچنان براق و پاک بودند که انگار همین دیروز از کار گاه نجاری یرون آمده اند .

آشپزخانه درآنسوی حیاط در یک زیر زمین بزرگ وکنار انبار مخفی شرابهای چندین ساله قرار داشت سرا پا گوش بودم تا ببینم سر انجام حکم به کدام سو میچرخد ، پسرک ساکت بود حا لم داشت بهم میخورد ،  ، بدبخت حرف بزن ، چرا ساکتی ؟ چایی کمرنگ دراستکانهای چینی رزنتال با کیکی خوشمزه  رغبتی درمن ایجا نمیکرد میخواستم هرچه زودتر از این اطاق ارواح بیرون بروم ، با خود میگفتم »

خاصیت این موجودات چیست ؟ اینها روزشان را چگونه میگذرانند ؟ پسرک در مشروبخواری افراط میکرد ودختر در عوض کردن پسران ، با دیگر همسالانش مسابقه گذاشته بود هرروز یکی را بخانه میاورد وهرشب درتخت دیگری بیدار میشد این موجودات آیا انسانند یا رباط ؟ باید هرچه زودتر خودمرا ازاین گور گرانقیمت نجات دهم پسرک گویی زبان دردهان نداشت زبانش تنها دور گیلاس مشروبش را میلیسید چشمانش را به درون گیلاس دوخته بود واز او انتظار پاسخ ومعجزه داشت ، ارباب مانند یک مجسمه  صاف ایستاده بود نگاهش در فضا گم گشته معلوم نبود کجارا سیر میکند تنها سخنگو بانوی خانه بود مرتب دهانش میجنبید ومعلوم نبود از کی ودرباره چه موضوعی حرف میزند ؟……….

راهروی طولانی را طی کردم وخودم را به کوچه انداختم آه درختان بید ، درختان اقاقیا ،  کوچه  باغهای خاکی  مرا درآغوش بکشید ، با شما بیشتر زندگی میکنم تا درقعر آن گور اشر افیت ……..

از داستان یکروز بهاری .نوشته  ثریا .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 30 آپریل 2015 میلادی .،